Battan

  مطالب گذشته  
  • زی ‌الهوا

  • بازی شب یلدا

  • قصه عشق...(5)

  • قصه عشق...(4)

  • قصه عشق...(3)

  • قصه عشق...(3)

  • قصه عشق...(2)

  • قصه عشق...(1)

  • نبرد دریایی ترافالگار

  • درودی بر تابستان، مصاحبه‌ای با گُلی


  • Sonntag, Januar 14, 2007

    بوی ساحل بوی دریا، بوی باران بوی صحرا


    بیشتر وقت‌ها دیدن رویدادی؛ کسب تجربه‌ا‌ی یا برخورد با حادثه‌ای، ذهنم را
    با "بو"یی پیوند می‌دهد.
    عکس آن‌هم صادق است: گاهی "بو"یی مرا به دیار‌های دوردست می‌برد و رویدادی را در ذهنم مجسم می‌کند و خاطره‌آور حادثه‌ای می‌شود. چه شیرین و چه تلخ.
    بگذارید نخست از دوران کودکی یاد کنم.
    بوی اوراق کتابهای پر ارزش و قدیمی پدر، کهنه‌ترین و خاطره‌انگیز ترین بویی است که هنوز در ذهنم بجای مانده است.
    بوی ساحل، بوی دریا، که با استشمام‌اش وَه... چه لذت خاصی بمن دست می‌داد و چه حس آشنایی وجودم را فرا می‌گرفت.
    و موج‌ها، که بوسه می‌زدند بر ماسه‌های نرم و گم می‌شدند در شن‌های درشت، و به ارمغان می‌آوردند بوی گوشماهی‌ها، بوی جُلبک‌ها و بوی خزه‌های دریایی را از اعماق خلیج فارس و می‌پراکندند در هوا و پُر می‌کردند فضا را با آن بوی خوش آشنایی.
    بوی ماهی تازه در درون قایق‌های سنگین تخته‌ای ماهیگیران؛ بوی "شلمون" بوی "تور‌ی" بوی " گرگور" بوی " پی‌سو" بوی " بمبک" بوی " خسّاگ" بوی "لقمه".

    و باران که می‌بارید، بوی رطوبت، بوی نمَ و بوی تنفس زمین، که از کشتزارها و از مزرعه‌ها برمی‌خاست و روح را نوازش می‌داد.
    بوی بوشهر، بوی دروازه‌ی شهر، بوی بازار، بوی خانه‌های چند طبقه، بوی کوچه‌های تنگ، آری بوی ویژه‌ی این شبه‌جزیره که در هیچ جای دیگر و خاک دیگر در دنیا، نظیرش به مشامم نخورد.
    *
    مدرسه‌ی ابتدایی "اخوت" در پنجاه واندی سال پیش بوی خاص خودش را داشت و بوی کتابهای درسی. که از بعضی‌هاشان لذت می‌بردم و از بعضی دیگر بدم می‌آمد.
    و بوی گلهای لادن که در باغچه‌ی مدرسه کاشته بودیم. و معلم چاق کلاس دوم که هر صبح زود، قبل از رفتن سرکلاس، دوتا سه‌تا از آنهارا تو دهن می‌گذاشت، و قرچ قرچ آهسته می‌جوید و می‌خورد. و زمانی که دگلی در وسط حیاط مدرسه برای برافراشتن پرچم مقدس ایران در زمین فرو کرده بودیم و گوشماهی‌های دریایی که با کمک همان معلم چاقه به سبک بسیار زیبایی در اطراف دگل چیده بودیم و نوشتیم :
    « چو ایران نباشد تن من مباد
    بدین بوم و بر زنده یک‌تن مباد»
    و غلامحسین، فّراش پیر مدرسه، که آمد و به اشتباه خواند « چو ایران بنا شد تن من مباد...»
    و ما بچه‌ها که از خنده پس افتادیم....
    بوی شادی، بوی زمستان، بوی بهار و بوی خاک باغچه، بوی گلهای محمدی، بوی یاس ...
    *
    در مسیر رفتن به تهران برای اخذ گذرنامه: بوی شیراز، بوی اصفهان، بوی قم، بوی تهران؛ همه خوش‌آیند بودند ولی با بوی بوشهر من فرق داشتند، اما به‌هرحال بوی وطن بود، احساس غربت نمی‌کردم.
    بوی خرمشهر، بوی آبادان، بوی کارون... هرگز فراموشم نمی‌شود.
    *
    وقتی در خرمشهر برای اولین‌بار سوار بریک کشتی آلمانی شدم، بوی غریب و خاص‌اش دماغم را نوازش داد.
    پوزش می‌طلبم اگر بعضی‌وقت‌ها عاجز از توضیح و تشریح یک بوی خاص هستم! خیلی سخت است بویی را چنان تشریح کرد و چنان توضیح داد تا آن‌جور که بوییده‌ای به دماغ خواننده‌ منتقل کنی.
    در کشتی، معاون فرمانده ازمان استقبال و ما را به کابین‌های‌مان هدایت کرد. وقتی از کنار مان می‌گذشت بوی عرق بدنش را به اجبار استشمام کردیم. بوی غریبی بود. اولین بار بود با آن بو آشنا می‌شدم. کاملا نا آشنا با دماغ ما و کاملا متفاوت با بوی ایرانی‌ها بود.
    نه..! بدیو نبود، آزار دهنده نبود! شاید بوی "دئودرانت"ی بود که ما تا آن‌زمان بالطبع ندیده و نبوییده بودیم. شاید، با توجه به غذاهایی که می‌خوردند و آشامیدنی‌ای که می‌نوشیدند، بوی گوشت، بوی سیب‌زمینی، بوی کلم پخته، توأم با ترشح عرق بدن بود.
    *
    در بحرین فقط سوختگیری کردیم و بوی تند ونفس‌گیر گاز و نفت خفه‌مان کرد.
    درهندوستان محشر کبرا بود: بوی نارگیل، بوی ادویه‌‌های مختلف، بوی دارچین، بوی کورکوما، گاه تند و آزار دهنده، گاه آرام بخش و بوی دکان عطار‌ی‌ها ی بوشهر را در ذهنم زنده می‌کرد.
    در وسط شهر، داون تاون، بوی آسفالت داغ، بوی گازوئیل، بوی تنباکو و بوی تاباک جویدنی، که تُف‌هایش جلو و عقب، چپ و راست، بی وقفه از هرطرف مثل فشفشه از کنارت پرواز می‌کردند و تو باید ششدانگ حواست باشد یکی از آن تُف‌های قرمز و بد بو به شلوارت نخورد یا پیراهنت را یا گردنت را آلوده نکند. بوی عرق بدن مردم و بوی تند فلفل، اوه... اشک‌ات را جاری می‌ساخت. هندوستان بوی هندوها و بوی گداهای سمج و خاص خودش را داشت، که با هیچ‌جا قابل مقایسه نبود. هند، کشوری با تمدنی کهن، با چند صد و شاید چند هزار لهجه و زبان و تلفظ و فرهنگ و کاست‌های مختلف.
    می‌گویند یک هندی آمد تهران. رفت نان بخرد.
    به نانوا گفت: یک دانه نان مانتا هی! ( مانتا = می‌خواهم)
    شاطر تهرونی: نان مفتی موجود نَی هی، پَی‌سا لازم هی! (Paisa)
    هندی: پی‌سا در جیب نَی هی!
    شاطر در حالی که دستش را تو هوا تکان می‌دهد: پس هی هی هی هی!
    *
    آفریقا بوی آفریقا را داشت، که آن را متمایز می‌کرد از هندوستان، از اروپا، از آمریکا و از...
    بو، بوی جنگل‌های پرپشت، بوی شنزار‌های وسیع، بوی بی‌کاری، بوی بی‌عاری، بوی بدبختی، بوی بیماری، بوی رشوه‌خواری، بوی وراجی و بحث‌های طولانی و بی‌ثمر... ساعت‌ها روبروی هم می‌ایستادند و با صدای بلند سعی می‌کردند همدیگر را برای هیچ و پوچ قانع کنند: بلا بلا بلا بلا بلا.
    در آفریقا، در بسیاری از کشورها، بویژه آنها که سابق در استعمار انگلیس بوده‌اند،‌ فضا اشباع بود از بوی بد و از بوی گندِ تلگدون‌های انباشته از هر چیز، مستقر در داخل و در حاشیه شهر‌ها. همه‌جا کثافت از سر و کول همه چیز بالا می‌رفت. در قصابی‌ها از شدت مگس فقط سایه‌ای از گوشت می‌دیدی. صورت و چشم و دهان بچه‌ها پوشیده از مگس بود. از همه کشورها بدتر و کثیف‌تر نیجریه بود.
    تنها استثنا را در کشور آفریقای جنوبی و در نامیبیا دیدم و تا حدی در یکی دوکشور دیگر. و آنجا که در استعمار فرانسوی‌ها بوده‌است کمی به‌تر و تمیزتر به نظر می‌رسید. مردم هم به نسبت مؤدب‌تر بودند. به استثنای کشور کامرون که در کثافت و رشوه‌خواری و بو گندی به نیجریه پهلو می‌زد. این دو کشور همسایه هم هستند و کمال هم‌نشینی و همسایگی در هر دوشان اثر کرده‌ بود.
    *
    بوی تُند بدن دخترهای سیاه‌پوست آفریقایی، هر چند زیبا و خوشگل و خوش‌اندام، فرقی نمی‌کرد در کدامین کشور و مملکت زندگی می‌کردند؛ در سودان یا در اتیوپی، در لاگوس یا در ساحل عاج، در موزامبیک یا در سنگال در مصر یا در کجا ... مرد را تقریبا فراری می‌داد. حتا اگر تازه از حمام برمی‌گشتند! این بو غیر قابل وصف و توصیف است. یک چیزی بین تُرش و یوی چرم و بوی ... نمی‌دانم چه بگویم، واقعا نمی‌دانم چه‌جور توضیح بدهم! نیز نمی‌دانم دلیل‌اش چی بود و چی هست؟ با این سخن هرگز قصد توهین و بدگویی به کسی و نژادی ندارم. حاشا! بل‌ گفتن یک حقیقت محض است که حتا در کشورهای کاراییب، حتا در نیویورک، درمیامی، در نیواورلینز و در لوس آنجلس و یا حتا در کشورهای اروپایی، به آن برخورده‌ام، تجربه کرده‌ام‌ و با چنین بوی ناهنجاری آشنا شده‌ام. و این بو هر بار یا مرا فراری داده است یا بعللی با اکراه طاقت آورده‌ام. همین‌جا بگویم در ایران یا به‌تر بگویم در بوشهر هم همکلاسی‌های سیاه پوست داشتم و هم همسایه‌ی سیاه، که خیلی هم فامیلی با هم صمیمی بودیم و رفت و آمد خانوادگی داشتیم ولی هرگز متوجه بوی غیر عادی و نا مطبوعی نشدم. در اروپا و آمریکا اما، مدتها فکر می‌کردم عیب از دماغ من است ولی وقتی آه و ناله و اخ و تُف آلمان‌ها را هم ‌دیدم و به صحبت‌شان گوش دادم، یقینم شد دماغم بی‌عیب است. من نمی‌دانم "نائومی کمپل" یا بقول ما بوشهری‌ها " نعیمه گمپل" یا "نعیمو" چه بویی می‌دهد و چه می‌خورد یا چه می‌نوشد تا بو ندهد شاید هم طبیعتا خوش‌بو باشد که خوش به حال شوهرش.
    از بوی بهشتی، ناخودآگاه رفتم توی بوی گند...
    نمی‌خواستم مطلب این‌جوری ‌پایان یابد ولی خُب این‌ها بخشی از بوهایی بودند که در دریا و در کشورهای دیگر تجربه کرده‌ام.
    آلمانیها ضرب‌المثلی دارند که می‌گوید: Ich kann ihn nicht riechen
    که معنای تحت‌الفظی‌اش می‌شود: من نمی‌توانم اورا بو کنم. یعنی از فلانی نفرت دارم.
    و ما بفارسی چه می‌گوییم؟










    This template is made by blog.hasanagha.org.  


    This page is powered by Blogger. Isn't yours?