Battan

  مطالب گذشته  
  • قصه عشق...(4)

  • قصه عشق...(3)

  • قصه عشق...(3)

  • قصه عشق...(2)

  • قصه عشق...(1)

  • نبرد دریایی ترافالگار

  • درودی بر تابستان، مصاحبه‌ای با گُلی

  • اندر چگونگی عذرخواهی پاپ اعظم

  • مردان خدا و این‌همه ناشکیبایی

  • تابستان آلمان و رحمت الهی


  • Dienstag, Dezember 26, 2006

    قصه عشق...(5)

    در آن شب فراموش‌نشدنی، ملت زدند و رقصیدند و کوبیدند و خوردندخواندند و نوشیدند و فلک را سقف بشکافتند و چه و چه کردند... گویا آخرین روز شادی زندگی‌شان را جشن می‌گیرند. وقتی می‌گویم پایکوبی، منظورم واقعا پای کوببدنی است، که با آن، پیر و جوان، زن و مرد، حتا بچه‌ها، که تا ساعت ده شب اجازه بیدار ماندن داشتند، زمین و زمان و کف سالون اجاره‌ای را بلرزه درآورده بودند.

    میانسالان و سالمندان، از زن و مرد، بیشتر با آهنگ‌های کلاسیک مثل تانگو، چاچا، فوکستروت، بویِژه والسا و حتا با آهنگ‌های"مارش" دم می‌گرفتند و جوان‌ها علاوه بر آهنگ‌های کلاسیک، با « راک ان رول»، که از اختراع آن توسط " الویس پریسلی" مدت زیادی نمی‌گذشت و یا با رقص "تویست" که تازه مُد شده بود و آدم را از نفس می‌انداخت چنان گرد و خاکی، که در آن‌سالن وجود نداشت، بپا می‌کردند که آن‌سرش نا پیدا و هنگامی‌که با حرکت‌های عجیب و غریب سر و کول‌شان را به چپ و راست تکان می‌دادند و درهم می‌لولیدند،
    مسن‌تر‌ها، شگفت‌زده، به‌آنها زُل می‌زدند، سر تکان می‌دادند و فکر می‌کردند دوره‌ی آخرالزمان رسیده‌است و شکرگزار بودند که در زمان آن‌ها این دیوانه‌گی‌ها و هپل هپو‌ها وجود نداشته‌است. آلمانها هنگام صرف مشروب استفاده از مزه را نمی‌شناسند،‌ درعوض شام را، که در جشن‌ها معمولا بین ساعت شش تا هشت بعد ازظهرسرو می‌شود( بسته به فصل) بسیار مفصل می‌خورند و نیمه شب هم که نوبت بوفه است و تا آن‌موقع اشتهاها دوباره باز شده‌اند و ملت چنان دماری از بوفه در می‌آورند، که گویا نبودست هرگز چنان بوفه‌ای -- نه سالاد میگو نه ماهی نه هیچ تُحفه‌ای.
    در طول شب تعدادی از میانسالان و مسن‌تر‌هاشان با من وارد صحبت شدند و چون شنونده مشتاقی را پیدا کرده بودند از جنگ و از جبهه‌ها، یا ازدوران
    زندانی بودن‌شان در اسارت‌گاه‌های روس، انگلیس و آمریکا تعریف می‌کردند. آنها که در جبهه‌های غربی به اسارت رفته بودند از رفتار خوب انگلیسی‌ها و آمریکایی‌ها سخن می‌گفتند و به نیکی از آن یاد می‌کردند ولی کسانی که به چنگ روس‌ها گرفتار شده بودند دل‌ پُری از بلشویک‌ها داشتند و با نفرت و توهین و فحش ازایام اسیری سخن می‌گفتند و شرح می‌دادند چگونه روسها پس از حمله به خانه‌ها، شیر آب و پریز برق را از دیوار، یا لامپ را از سقف می‌کندند و باخود می‌بردند. در آنجا، در روسیه، شیر آب را به دیوار می‌چسباندند و لامپ را به سقف آویزان می‌کردند و شگفت‌زده سر در نمی‌آوردند چرا لامپ روشن نمی شود و به چه دلیل آبی از شیرسرازیر نمی‌گردد؟ تا چه حدش افسانه بود و چقدرش حقیقت؟ خدا داند.
    *
    در آن‌شب همه مي‌خواستند با عروس و داماد برقصند، به‌محض اینکه من و شاتسی توی آن شلوغی به‌هم می رسیدیم و می‌خواستیم چند لحظه‌ای باهم باشیم و باهم برقصیم و گپی بزنیم، ناگهان سر و کله مزاحمین پیدا می‌شد و شروع می‌کردند به کف‌زدن با دست، که معنی‌اش این بود: ما از هم جدا شویم تا آنها با عروس، یا با داماد برقصند... آن عده از خانم‌های متأهل که شوهرهاشان کنار بار مشغول نوشیدن وگپ زدن بودند و یا دخترهای مجردی که به هردلیل تنها و بدون دوست‌ می‌رقصیدند مرا در میان می‌گرفتند و اکنون نوبت آنها بود که با کف زدن مرا ازدیگری جدا کنند وهنگام رقص لُپ‌هایم را بکشند و یا بدور از چشم شاتسی دزدانه بوسه‌ای ازم بربایند که گفته‌اند در بوسه‌ی دزدی لذتی هست که در حلال نیست.
    با گذشت شب و با نوشیدن هرلیوان شامپانی بوسه‌‌ها هم بیش‌تر وغلیظ‌تر می‌شدند. حتم داشتم اگر نامزدم در آن حوالی نبود این دختر‌های شیطون سرجا بلندم می‌کردند. من که در بوشهر این‌چیزها را ندیده بودم و اکنون در دنیای عجایب و غرایب گیرافتاده بودم، هیچ از این شوخی‌های قلقلک دهنده بدم نمی‌امد و می‌گذاشتم هرکاری می‌خواهند سرم بیاورند. بقول ایرونی‌ها قابلی نداشت. دم دمای صبح، وقتی هرکدام با شوهریا با دوست‌پسر‌شان با تاکسی به منزل می‌رفتند دست‌کم این حُسن برای‌شان داشت که حسابی ( warm up) شده ‌بودند. و چه بسا دوست پسرها ‌ یا شوهرها بجانم دعا می‌کردند!
    *
    چند بار دنبال شاتسی به اینطرف و آن طرفف نگاه کردم، ‌دیدم خالوها و عموها و دوستان پدر و مادرش اورا در میان گرفته‌ و مي‌رقصند و قاه قاه مي‌خندند و عروس بيچاره را ازنفس انداخته اند. پیر مردها یاد ایام جوانی‌شان افتاده بودند و مثل جوان‌ها لنگ می‌انداختند و یوهو... یوهو...کنان زوزه می‌کشیدند
    و من تعجب می‌کردم با چه استقامتی و فکر می‌کردم در وطنم مردان و زنان هم‌سن وسال این‌ها تسبیح بدست کنج مسجدی نشسته‌ و برای آخرت‌شان ورد و دعا می‌خوانند و لی این‌ها...؟ انگار نه قیامتی؛ نه آخرتی...؟ هرچند گاهی رگ غيرت تنگسيري‌ام به جوش می‌امد و تو دلم مي‌گفتم اگر در ايران بوديم سبيل همه شان را دود مي‌دادم، چون نمی‌گذارند در کنار نامزدم باشم. ولي اينجا، تو فرنگ، نمي‌شد کاري کرد، نخست این‌که همه از تازه خالوها و تازه عموهای آلمانی خودم بودند که از چند ساعت پیش قوم و خویش شده بودیم، دیگران هم که مؤدب بودند و دلیلی برای تنگسیربازی من وجود نداشت. هم اگر حسادت بی‌جا نشان می‌دادم ممکن بود فکر کنند من از يک دهکده‌ی گم و گور شده در چند فرسخي بوشهر مي‌آيم!
    *
    شبي يود بياد ماندني که هرگز فراموشم نشد. صبح‌گاهان، زمانی‌که گارسون‌ها پرده‌های سالون را کنارکشیدند، نور آفتاب همه جا را روشن کرد و شروع روز یکشنبه آخر هفته را نوید ‌داد.
    و چنين بود که از پاي خم ام يکسر به حوض کوثر انداختند. و نه این‌‌که من اين دختر زيبا را، بل که او مرا نامزد کرد.
    در پایان شب هم به خودم اين شالله مبارک گفتم و هم به اين اميد دل‌بستم که گذشت زمان حلالِ مشکل شود و در ايران در فاصله‌ی دور، به‌مصداق از دل برود هر آن که از ديده برفت، گشايشي پيدا شود و اين دخترخانم عاشق، مرا به مرور زمان فراموش کند و کسي چه مي‌داند شايد هم روزي به جانم دعا کند که ازگرماي ۵۰ درجه جنوب ايران و از نيمرو شدن پوست لطيف‌اش درجهنم خورموسي نجاتش داده‌ام.
    *
    من پس از اتمام تحصيل، همانطور که انتظار می‌رفت، بوطن بازگشتم ولی بوشهر من آن نبود که من سه سال پیش ترکش کرده بودم. یا به‌تر بگویم من آن نبودم که سه سال پیش جلای وطن کرده بودم. در این مدت سه سال تغییراتی در من بوجود آمده بود که خودم در مرحله نخست متوجه‌اش نبودم و به مرور حقایق بر من روشن می‌شد.
    برای یادآوری می‌گویم دوران کارآموزی من روی کشتی بادبانی با دیسپیپلین سخت همراه بود. ما جوان‌ها را نه تنها برای کشتی و دریا "دریل" می‌کردند و آموزش می‌دادند که در امور خصوصی مان نیز دخالت داشتند. هر روز صبح باید صورت را اصلاح می‌کردیم . برای حدود 150 نفر سرنشین فقط تعداد 20 تا 25 دستشویی وجود داشت که صحبگاهان همه بطرفش هجوم می‌بردیم و در عرض چند دقیقه باید مسواک می‌زدیم، اصلاح می‌کردیم، شستشو می‌‌کردیم. فشار از پشت سر چنان بود که هرکس سعی می‌کرد در کوتاه‌ترین مدت تمام بشود و نوبت به‌دیگری بدهد. هر دوهفته یک سلمانی را به کشتی می‌آوردند و او، چه بخواهیم چه نخواهیم، موهایمان را طبق دستور افسر کشیک کوتاه می‌کرد. هرگاه اجازه ترک موقت و محدود از کشتی بما داده می‌شد باید صف می‌کشیدیم. ناخن‌ها، شانه سر و دستمال‌مان را نشان می‌دادیم، لباس و واکس کفش را کنترل می‌کردند. یکروز یکی از همکلاسی‌های ایرانی‌ام که حاشیه شلوارش را به سبک مدل ژیگولوهای آن زمان تهران بالا زده بود با برخورد تند افسر کشیک روبروشد و بخوبی بیاد می‌اورم که خطاب به‌او گفت: این جور مدل‌ها ممکن است اونجا تو مملکت خوتان مرسوم باشد، اینجا این طور نیست. می‌خواهم بگویم در تعلیم و آموزش ما، چه آلمانی چه ایرانی، در همه چیزما مؤثر دخالت می‌کردند!
    در مدت سه سال اقامت درآلمان و در کشتی، بسیاری از رسوم و عادات خارج، چه بخواهم چه نه، جزو جداناپذیر از زندگی‌ام شده بودند. به همین دلیل وقتی بوطن باز گشتم ترک آنها و برخورد با عادات جدید، که در واقع جدید نبودند، زیرا خود قبل از رفتن به خارج به آن‌ها عادت داشتم و یا با آن‌ها مأنوس بودم، اینک برایم ناخوشایند بودند و در مراحل نخست مشکل جلوه می‌کردند. ازجمله این که هرگاه دوستان و همکلاسی‌های سابق، هنگام پیاده روی درخیابان‌های شهر، دست مرا دردست و یا مرا دربغل می‌گرفتند، من از این کار خوشم نمی‌امد زیرا دراروپا همجنس‌بازها چنین می‌کردند. یا هرگاه با دوستان آلمانی‌ام در خیابان‌های خرمشهر یا بوشهر قدم می‌زدیم و می دیدیم زنهای پیچیده در چادر که جز بخشی از صورت همه جای بدنشان پوشیده و مستوراست، در خیابان و در ملاء عام آزادانه سینه بیرون انداخته و به بچه‌ شیر می‌دهند، نا خودآگاه خجالت می‌کشیدم وعادت پسندیده‌ای تلقی نمی‌کردم. هرچند خوب می‌دانستم در ایران کسی به این موضوع توجهی نمی‌کند و امری است کاملا عادی. در این‌جا، در ایران، خودروها هنگام رانندگی، دایم، باجا و بی‌جا، بوق می‌زدند و اعصاب ملت را داغان می‌کردند!
    در اروپا بوق زدن ممنوع بود، مگر در موارد استثنایی. درآلمان مردم همه آرام و بدون سر و صدا در تردد بودند؛ هنگام صحبت فقط لب‌ها تکان می‌خورد؛ در وطن اما همه عجله داشتند، همه داد می‌زدند؛ فریاد می‌زدند. با صدای بلند آخ و تُف می‌کردند؛ بینی می‌گرفتند، بعضی‌ها دماغ را با آستین و انگشتان را با لباس تمیز می‌کردند. هنگام صر غذا ملچ ملچ می‌کردند، با دهن پُر حرف می‌زدند و تکه‌های غذا از دهانشان به‌صورت‌ات یا به‌بشقاب‌ات پَرت می‌شد. عاروق‌زدن را نشانه‌ي سیری و خوشمزگی غذا می‌پنداشتند، هر چه عاروق بلند‌تر غذا خوشمزه‌تر.
    در آلمان هنگام سلام و احوال‌پُرسی نگاهت می‌کردند و لبخندی می‌زدند و یک " هلو" محب‌آمیز زیر لب زمزمه می‌کردند، و تو در پاسخ لبخد می‌زدی و می‌گفتی "هالو" خودتی؛ یا اگر رسمی‌تر بود دستی می‌دادی. در ایران اما تو چه دوست داشته باشی چه نه، چه غریبه چه فامیل، حتما صورت تراشیده و تمیزت را با ریش اصلاح نکرده و سیم خارداری ‌شان سوراخ سوراخ و غرق بوسه می‌کردند و هنگام روبوسی ده دفعه احوالت را می‌پرسیدند و تو ناچار بودی بوی بد دهان شان را استشمام و استنشاق کنی که از بعضی‌ها‌شان بوی ماهی گندیده متصاعد بود و چنان‌چه برای پرهیز از ماچ و بوسه‌های ناخوش‌آیند پس پس می‌رفتی و کم‌علاقه‌گی نشان می‌دادی سخت موجب رنجش خاطر می‌شد. در آلمان غیبت و بد گویی و سخن چینی وجود نداشت و هرچه بود جلو رویت می‌گفتند، در ایران جلوی رویت لبخند می‌زدند و ازت تعریف می‌کردند و در پنهان چنین و چنان‌ات می‌کردند....
    در آلمان، به‌ندرت دیده بودم مردم با هم دعوا کنند و در کشتی، با وجود "استرس" دایم، اگر اختلاف نظری و برخوردی پیش می‌امد بیشتر لفظی بود و طرفین دعوا حد اکثر همدیگر را هُل می‌دادند، اگر هم بفرض درگیری ایجاد می‌شد بلافاصله پس از تسلیم یکی از طرفین، دعوا خاتمه می‌یافت. تنها فحشی که بر زبان جاری می‌شد این بود که این به‌آن می‌گفت تو یک "خوک" هستی و آن به این می‌گفت تو مثل یک گونی (برنج، گندم، یا سیب‌زمینی) تنبل هستی، چون گونی تنبل است و از جایش تکان نمی‌خورد در حالی‌که یک آلمانی‌ی خوب و با اصل و نصب زرنگ و همیشه در تحرک است.
    در ایران اما هنگام دعوا چنان خواهر و مادر و فک و فامیل همدیگر را با فحش و بد و بیراه زیر و رو می‌کردند انگار نه انگار ناموس در دین اسلام محترم شمرده شده است و هنگام درگیری فیزیکی همدیگر را به‌قصد کُشت کتک می‌زدند و تا یکی‌شان ناقص نمی‌شد دست از سرش بر‌نمی‌داشتند. و همه این‌ها توأم بود با داد و فریاد های گوشخراش
    *.
    در آلمان هر سخن جایی و هر نکته مکانی می‌داشت؛ این‌جا اما سؤال‌های بی‌جا و پیش‌پا افتاده و بچه‌گانه ازت بسیارمی‌کردند که مجبور به پاسخ بودی و هنگام پاسخ دادن خودت را نیز همانطور کوچک و بچه احساس می‌کردی. از یک‌طرف رنج می‌بردی با آدم‌های کم‌‌عمق و با دید محدود هم‌نشین شده‌ای و چاره دیگری هم نداری، چون دوست وهمسایه سابق‌اند و تو را از کودکی می‌شناسند و از طرف دیگر آدم‌های بسیار حساس و زود رنجی بودند که با یک سخن ترش می‌کردند؛ مثل خارج نبود که اگر از هم‌صحبتی با کسی در آزار بودی نیازی به همنشینی بیش‌تر با وی نداشتی.
    بیاد می آورم یکبار فامیل از من خواستند با آنها به مسجد بروم و من مقاومتی نکردم. درآن‌ ‌جا مراسمی در جریان بود که به آن (الغوث یا الغوس) می‌گفتند. تسبیحی را در کاسه‌ی آبی می‌چرخانیدند و یک نفرآهنگ‌های مذهبی می‌خواند و دیگران پاسخ می‌دادند. تسبیح کهنه که مدتها دست به دست گشته بود چنان کثیف بود که آب درون کاسه به سیاهی گراییده بود. در پایان، آن آب کثیف را دور تا دور چرخاندند و هر کس برای تبرک جرعه ای از آن نوشید. وقتی نوبت به من رسید من از نوشیدن امتناع کردم، صورت‌ها همه به طرف من برگشت، تعجب و شگفتی را در چهره‌ها دیدم. من به زعم آنها رفته‌بودم فرنگ کافر شده بودم؛ من دیگر یکی از آنها نبودم. بی‌چاره فامیل!
    یا هروقت عازم بیرون بودم طبق عادت با کفش تمیز و واکس زده بیرون می رفتم ولی پس از مدت کوتاهی چون اکثر خیابان‌ها خاکی بودند گرد و غبار کفشم را می‌پوشاند و یک لحظه غمی مرا درخود فرو می‌برد و سعی می‌کردم به کفشم نگاه نکنم. یکبار که با دوستان در خیابان معروف " دروازه"، در بوشهر، راه می رفتم یکی از بستگان بسیار نزدیک را درطرف دیگر خیابان در حین عبور دیدم و بعلامت احترام با سر تعظیم کوتاهی کردم این فامیل یکی دو روز قبلش بدیدن من ِتازه رسیده از فرنگ آمده بود و خیلی گرم و صمیمانه همدیگر را در آغوش گرفته و روی هم را بوسیده بودیم. اینک که او را در خیابان می دیدم با تعظیمی و لبخندی بعنوان احترام کفایت کردم ولی یکی دو روز دیگر گویا بمبی منفجر شده است. همه جا صحبت از این بود که فلانی، یعنی من، از فرنگ برگشته، دیگر قوم و خویش‌های خودش را نمی شناسد وهنگام احوالپُرسی به سبک فرنگی‌ها فقط سر تکان می‌دهد.
    همین جا بگویم که من هرگز در عمرم، چه درایام جوانی و چه زمانی که یکی از غول پیکر‌ترین کشتی‌های اقیانوس‌پیما را فرماندهی می‌کردم و چه اینک در سنین پیری که محتاج هیچ‌کس نیستم هرگز تکبر وغرور نداشته‌ام و بنظر خودم و به عقیده‌ی دوستان و آشنایان خیلی ساده و خاکی زندگی می‌کنم و از این ساد‌گی و بی آلایشی چه لذت وافری می‌برم.
    مسایل زیادی پس از بازگشت به وطن مرا رنج می‌دادند، هرچند خود در آن محیط بزرگ شده بودم. آرزو می‌کردم کاش ماهم مثل اروپایی‌ها بی‌دغدغه از این مسایل پیش‌پا افتاده زندگی می‌کردیم و دلم می‌خواست دوباره به محیط آزاد خارج برگردم.
    همه این‌ها را که گفتم متعلق به چهل و اندی سال پیش بود که پس از اقامت نخست‌ام در خارج، به وطن باز گشته بودم و مشاهده می‌کردم و شاید بسیاری از عادات گذشته شامل زمان حال نشوند، و صد البته قصدم این نیست که بگویم هر چیز اروپا خوب و همه عادت‌های وطنم ناپسندند. نخیر! بطور مثال صمیمیت و دوستی و محبت‌هایی که درآن‌جا از بعضی از هموطنانم دیده‌ام، در اروپا کم‌تر دیده‌ام.
    من البته پس از سه سال اقامت و خدمت در وطن مجددا برای ادامه تحصل به آلمان برگشتم که این خود داستان دیگری‌ست.
    *
    پس از بازگشت نخستین‌ام به وطن و استخدام در سازمان بنادر و کشتیرانی، نه در بوشهر، بل‌که پرت‌ام کردند به بندر شاهپور، که در آن زمان در مقام مقايسه با شهر بوشهر دهکده‌اي بود لجن‌آلود و کثيف‌تر از کثيف که صد رحمت به بوشهر!
    در ایران، در بندر شاهپور مشغول کار و زندگی شدم و در تصورم نمی‌گنجید یک دختر آلمانی را به آن لجنزار دعوت و مجبورش کنم با من زندگی کند در حالی که فقط یک اتاق مجردی داشتم و اصولا آپارتمانی برای اجاره وجود نداشت و هرچه بود خانه‌های دولتی و سازمانی بودند، به تعداد بسیار محدود و بسیاری از خانواده‌ها، قبل از من، در انتظار نوبت، در آلونک‌ها بطور موقت زندگی می‌کردند.
    *
    چاره‌ای نبود، بناچار و بمرور سردی نشان دادم به‌عشقی که دور از دسترس و جدا از زندگی حقیقی‌ام بود. کم‌کم از تعداد نامه‌ها کاستم و پس از گذشت یکسال مکاتبه را بکلی قطع کردم.
    يکسال و نیم گذشت و من کماکان در مقام فرمانده کشتی "فرحناز" در بندر شاهپور روزگار می‌گذرانیدم که ... ناگهان همه برنامه هائي را که براي آينده‌ام ريخته بودم و حتا بیش و کم صحبت از خواستگاري از دختر یکي از ناخداهاي سرشناس جنوب بود، نقش بر آب شدند.
    دخترخانم عاشق، غافلگیرانه و بدون ‌برنامه و بدون آمادگی قبلی، سوار اتوبوس شده و راهی تهران شده بود و من؟ هاج و واج تلگراف دردست هرسطرش را هی تکرار می‌کردم.
    آمد، تک و تنها، با اتوبوس، با تی-بی-تی، فقط با دو تا چمدان لباس، که بسوزد پدر عاشقی. دوستم مي‌گفت: سنگرهاي دفاعي ماژينو و سرماي سخت استالينگراد جلودار اين آلماني هاي کله‌شق نشدند، تو فکر مي کردي کوه ها و دّره‌ها مانع آمدن اين دختر مي‌شوند؟
    سال آینده، 2007 میلادی، من و شاتسی چهلمین سال ازدواج‌مان را جشن می‌گیریم. حاصل این عشق پُرشور 3 فرزند نمونه و چهار نوه‌ی زیبا و عزیز هستند که با داشتن آنها و درکنار آنها خود را خوشبخت‌ترین پدر و مادر؛ پدربزرگ و مادر‌بزرگ احساس می‌کنیم .
    و این‌همه را من مدیون این دخترخانم دوچرخه‌سوار سابق و مادر بزرگ مهربان فعلی هستم که همه‌ی عشقش بچه‌ها و نوه‌هایش هستند و دستش درد نکند و صد آفرین و مرحبا پیش‌کشش که در غیاب من، که بیش‌تر دریا بودم، چه خوب و چه با دیسیپلین بچه‌ها را تربیت و بزرگ کرد. و اینک که به اتاق کارم سرک می‌کشد و می‌پُرسد: عزیزم کاپوچینو می‌خواهی؟ چون بلد نیست درست فارسی بخواند نمی‌داند سخن از اوست و نمی‌فهمد من اکنون چه می‌نویسم.










    This template is made by blog.hasanagha.org.  


    This page is powered by Blogger. Isn't yours?