|
|
Freitag, November 24, 2006
قصه عشق (2) چطور و چهگونه چنین جهش آکروباتیکی را انجام دادم؟ برای خودم هم یک معما بود و مات و مبهوت و حیرت زده روی سنگفرش بهپشت دراز کشیده بودم.اين عکس العمل فِرز و تند را مديون تمرينها و کارآموزيهاي سختی بودم که در کشتي بادباني يادم داده بودند. ![]() در آنجا مجبور بوديم روزی چند بار از دگل ها بالا برويم، طنابها را کنترل کنیم، بادبانها راباز کنیم یا گره بزنيم، اگر نيازي به رفو و تعمير داشتند انجام دهيم و پس از پایان کار با طنابی که خود آنبالا به شیوهی مخصوص دریانوردی گره زده بودیم آويزان شویم و از ارتفاع سی/چهلمتری به پائين، تا عرشه سُر بخوریم. یا هنگام تمرين شنا، با پرش از بالاي دگلها از ارتفاع متوسط در آب شيرجه برویم، سپس در حال شنا بهپشت، يکي از همکلاسیها که رل غريق را بازي ميکرد نجات دهیم،يا اينکه طرز پاروزدن روي قايقهاي کوچک و بزرگ را به شيوه هاي مختلف تمرين کنیم، یا طریق مانور و نجات غریق و پهلوگرفتن بهکشتیی مادر را با قایقهای موتوری آزمایش کنیم.خلاصه دروس عملیی ما تحرک و جستوخیز دایمی بود. قبل از ظهرها دروس تئوری در سرکلاس شامل فراگیری استخوانبندی کشتی، اجزای تشکیل دهندی شناور، بیس، شلمون، سکان، لنگر، سیستم تعادل و شناوری، چراغها، پرچمها، آتش نشانی و اطفاء حریق و...و... و بعد از ظهرها دروس عملي برای پختهشدن در آنچه که صبح در تئوری یادمان داده بودند. و همهاش جنب و جوش و تکاپو و اعمالي بودند که واکنش سريع ميطلبيدند. عقل سالم در بدن سالم...اين تمرينها باعث شده بودند بدن آمادهگي هرگونه عکسالعمل در برخورد با حادثه غيرقابل انتظاري داشته باشد. نه تنها من، که همه هفتاد/ هشتاد کاآموزی که در کشتی بودیم آکروبات شده بودیم.***در فرودآمدن و غلطیدن روی سنگقرش جز کوفتگی مختصر در باسَن و در شانهها، دیگر هیچ احساس دردی نداشتم و در صدد بودم بلافاصله، شق و راست، از زمین بلند شده پیی کارم بروم. که ناگهان چرخ جلوی یک دو چرخه، کمی آهسته کمی تند، به رانم خورد. باز هم مشکلی وجود نداشت و اتفاقی نیافتاد بود ولی رانندهی آن چرخ که دختر خانمی بود جوان، بشدت ترسيده بود و فکر ميکرد بهمن آسيب زده است، طفلکی وحشتزده روي من خم شده و چنان آخ و اوخ و شاخ و شوخ و آختن، پاختن، شلاختن، آخ اس توت میر لاید، آخ انتشولدیگونگ - ی راه انداخته بود که گويا مرا با تريلر 12 چرخاش زير گرفته است و ازشدت التهاب مهلت نمي داد توضيح بدهم که: بابا ولم کن، هيچیم نشده!اما وقتي نگاهم براي اولينبار به چهرهی ملوس و صورت جوان و زيبا و موهاي شانه کردهی بلونداش اوفتاد گنگ شدم و سرجا "غش !!!" کردم، آن هم چه غشي! که اگر آب يک تانکر آتشنشاني را برای حالآمدن بهصورتم ميپاشيدند بهوش نميآمدم. ![]() به این امید که با تنفّس مصنوعي نجاتم دهد و زندهام کند، همینطور در حال بيهوشي و مرگ! به کلک ايراني! بيحرکت روی زمین ماندم و با اين فکر در کلنجار که اگر راستی راستی تنفس مصنوعي بدهد چه واکنشی نشان بدهم؟ آیا کماکان بیحرکت در همان حالتِ بیهوشی باقی بمانم؟ آیا دوباره زنده بشوم و یک"دانکه" – یک تشکر خشک و خالی - تحویلاش بدهم و تو بخیر ما بسلامت خداحافظی کنم؟ آيا صلاح است دست دور گردنش بياندازم و چنان محکم بفشارمش که ارشميدس هم نتواند با اهرم اش مارا از هم جدا کند؟ آیا...همهی فکر و ذکر ایرانیبوشهریام را رویهم ریخته بودم که چه بکنم چه نکنم؟ هرگز خود را این جور وامانده، دودل و ناتوان از اخذ تصمیم، احساس نکرده بودم.اگر عکسالعمل نا معقولی نشان میدادم نتیجه از دو حال خارج نبود: یا اوهم همانجا از شدت ذوق مثل من غش ميکرد و ملت باید هردوی مارا بههوش بیاورند، يا از شدت ترس و وحشت جیغکشان، برای نجات جانش، دو بامبي توی کلهام میکوفت و از ترس اینکه آفریقایی هستم و مبادا بخورمش وحشتزده پا بفرار میگذاشت....تازه در مقابل خَشم و اعتراض ملت که دورمان جمع شده بودند چه پاسخی داشتم؟ آلمانها تعصب و حسّاسیت خاصی نسبت بههم دارند، خصوصا نسبت به بانوانشان، و اجازه نمیدهند یکبیگانه، آنهم یک جوانک آسیایی سبزهروی مومشکی، هرچند هم خوشتیپ! به یک هموطنشان، آنهم یک دختر جوان و مظلوم و معصوم و بییار و یاور، آنهم در ملاء عام، آنهم درواکنش و پاسخ به امدادهای بهداشتی و حیاتبخش و نجاتدهنده، مثل چیش چیز ندیدهها، مثل کسی که از جنگل فرار کرده یا از کویر آمده است، دستپاچه بشود و مثل بوشهریهای دختر ندیده، بهبهانهی اظهار تشکر و قدردانی، بهفکر ماچ و روبوسی بیافتد! و بچهی مردم را زهرهترک بکند...!***از توسريخوردن از آن دختر زیبارو باکی نداشتم! چون از بس در کودکي نيقليون توي ملاجم زده بودند سرم شده بود ضد ضربه، و چيزي که تسليم شده و شکسته شده بود نيی قليونهای ننه و ننه بزرگ و خاله و عمه بودند! تنها دلشورهام اين بود: مبادا، حالا به هردلیل، یوسف گمگشتهام ناگهان غیباش بزند! و من اورا هنوز بهدست نیاورده برای همیشه از دست بدهم. دختران قشنگ آلمانی زیاد دیده بودم ولی دلم با دیدنشان هرگز اینجوری ویری ویری نرفته بود.اما او بجاي نفس دادن هنوزیکریز مشغول آختونگ شاختونگ پاختونگ شلاختونگ بود! دلم ميخواست چشمانم را باز کنم و بگويم: بابا نفس بده! نفس..! انگار نه انگار یکنفر اینجا دارد میدهد جان! در اين حيص و بيص شنيدم کسي ميگويد: آب بصورتش بزنید! آن دیگری میگفت: آمبولانس خبر کنيد، این یکی میگفت بهپليس زنگ بزنيد! برانکاد بیاورید، خانمی پرسید: آیا هنوز نفس میکشد؟ بعد نفسی روی صورتم احساس کردم که بوی تُند الکل و سیگار میداد. چشمانم را نیمرو باز کردم، یک مرتیکه بور و صورتقرمز و سبیلکلفتی رویم خم شده بود و با چشمان آبیاش زُل زُل نگاهم میکرد. از ترس اینکه مبادا تنفس مصنوعی بدهد، قبل از اينکه دکتر ها بدادم برسند خودم بالاجبار و بالاختیار ناگهان زنده شدم و با یک حرکت آنی، چنان سریع، سرجایم نشستم که آن مردکه مو قرمز چاق رَم کرده از جایش بلند شد و پس پس رفت و یک چیزی نجوا کرد که نفهمیدم چی گفت؟من اما دوباره چشمام به آن فرشته افتاد و او چنان لبخند مليحي تحویلام داد که نزديک بود دوباره غش کنم. ![]() چند هفتهاي نگذشته بود که هنگام هواخوری در پارک، ناگهان دوچرخه سواري کنارم ترمز کرد و از حال و احوالم پرسيد. ایوای خودش بود، ای داد و بیداد ستارهی سهیل من بود که باز در افق زندگیام طلوع میکرد. فراموش نمیکنم چقدر از ديدنش خوشحال و ذوقزده شدم و تو دلم کلی بشکن ![]() زدم و رقصیدم و چیزی نمانده بود از شدت ذوق روبوسی و زیارت قبولی بکنم. ولی به خودم نهیب زدم: هی... هی... خراب نکنیها ! بچهی مردم زهرهترک نکنیها! بوشهریبازی در نیاوریها! فرارش ندهیها...! یک قُل هوالله خواندم و بدور خودم فوت کردم. برشیطان لعنت فرستادم و مثل بچهی آدم، مؤدب دست دادم و احوالپرسی کردم: wie geht es Ihnenراستش بخواهید گُنگ شده بودم، حرف یادم رفته بود. چه جملههای قشنگ قشنگ و عاشقانهای به آلمانی، که هنوز تسلطی بر آن نداشتم، برای چنین لحظهای حفظ کرده و تمرین کرده بودم و خودم را بجای او مخاطب قرار داده و مثل دیوانهها قربانصدقهی خودم رفته بودم! ولی هیچکدام به درستی یادم نمیآمد. او از حال و احوالم پرسید. چهکار میکنم؟ آیا هنوز درد پهلو ودرد ران دارم؟ آیا همه چیز"اوکی" هست؟ و آیا اجازه دارد چند قدم مرا همراهی کند؟ به! چه سؤالی؟ خواستم بگویم قدمت روی چشم ولی نمیدانستم به آلمانی چهجوری بگویم که یکوقت فکر نکند من از او میخواهم با پایش توی چشمم بزند. در جین قدم زدن هول هولکی، قبل از اين که دوباره غيباش بزند، با حجب و حیا و درحالیکه قلبم تند تند میزد دعوتش کردم با من بهقنادي ايتاليائي"کاليسيني" که آن نزدیکیها بود و پاتوق پسرها و دخترهای جوان و سر براه بود و من چندبار با یکی دو دختر ِمثل خودش قشنگ آنجا کیک خورده و قهوه نوشیده بودم بیاید. فوری و بیبهانه قبول کرد و من شاد و شنگول، که گلویش پیش من گیر کرده است.چقدر Apfelkuchen (کیکِ سیب)های "خانم کالیسینی" امروز خوشمزه بودند؟ و قهوهی همیشه تلخاش چه خوشطعم و خوشبو! از این در و آن در سخن گفتیم، از سن و سال و شغل و کار یکدیگر ![]() ادامه دارد...
Comments:
Kommentar veröffentlichen
|
![]() |