Battan

  مطالب گذشته  
  • لعنت بر مسخخین

  • خسته نباشید آشیخ حسن...!

  • دیروز - امروز - فردا

  • ناگهان تابستان امسال

  • مرگ استشهادی و چچن‌های بدبخت

  • گفتگوی دوستانه

  • مصاحبه ؟

  • حیف از بیروت زیبا

  • بیچاره فلسطین

  • زنده باد صلح، زنده باد آزادی


  • Samstag, September 09, 2006


    اِهِم... اِهِم... Ehem…Ehem
    حدود 12 – 13 سال پیش، پس از گذشت پونزده سال از انقلاب شکوهمند اسلامی، بار سفر بستم و برای دید و بازدید فامیل، عزم وطن کردم. این یک جمله را جه ساده گفتم، ولی در عمل 3 ماه تمام در کنسولگری جمهوری اسلامی در هامبورگ پدرم را در‌اوردند، بی‌هوده اذیت و آزارم کردند، دق مرگم کردند تا مُهر ویزا نقش بر گذرنامه‌ی آلمانی‌ام شد. گذرنامه عنکبوت نشان ایرانی‌ام را چند سال قبل‌اش، علی‌رغم میل قلبی، به‌زور ازم گرفته بودند، گفتند ایرانی با دو گذر نامه؟ ممنوع! می‌دانم حالا وضع فرق کرده‌است.
    در مهرآباد هم یک‌ساعت و بیشتر معطل‌ام کردند و با پرسش‌های عجیب و غریب کلافه‌ام نمودند: چرا تبعیت آلمان پذیرفته‌اید؟ آیا هنوز خود را ایرانی می‌دانید؟ چرا روی کشتی‌های ایرانی کاپیتانی نمی‌کنید؟ کشتی‌های ما به اشخاص تحصیل‌کرده و با تجربه‌ای مثل شما نیاز دارند دلیل امتناع شما چیست؟. حقوق کاپیتانی در آلمان چقدر است؟ هدف‌تان از‌ آمدن به ایران چیست؟ چند تا فامیل دیگر در خارج دارید؟ آن‌ها آن‌جا چه‌کار می‌کنند؟ شغل‌شان چیست؟ چند سال است در آلمان هستند؟
    در مهر‌اباد هر چند بی‌هوده معطلم کردند و نزدیک بود اقوام و فامیل در سالن انتظار تصور کنند در هواپیما نبوده‌ام و کم مانده بود بدون من فرودگاه را ترک کنند ولی اقرار می‌کنم و از وجدان نباید گذشت مأمورین با کمال احترام و با محبت تمام با من رفتار کردند و بخاطر معطلی هم می‌دانم مأمور بودند و ناچار به اجرای دستور. روی سخن من هم با مافوق‌آنها و با سیاستمدارانی‌ست که ترس از ایرانیان دگر‌اندیش در تار و پود‌شان لانه کرده است.
    داستان ویزاگرفتن و مسافرت به وطن بس مفصل‌است که فرصتی دیگر می‌طلبد.
    سه هفته در بوشهر و هفته آخر را در تهران به‌سر بردم. در تهران، وارد هتل که شدیم همراهان گفتند گذرنامه آلمانی‌ات را نشان نده و گرنه بابت هزینه اقامت، دلار مطالبه می‌کنند، آن‌هم به قیمت لابد ۷ تومان! یک‌بار دیگر به مرد رندی و زرنگی هم‌میهنانم برای تلکه کردن مردم آفرین گفتم. با تعارف و پیش‌کش سوغاتی‌‌هایی که دوستان برای این‌جور موارد از بوشهر با خود آورده بودند از این مانع گذشتیم و بجای چند هزار دلار چند هزار تومات دادیم.
    اظهار تمایل من به تماشای کاخ‌های سعدآباد و نیاوران در رأس برنامه بازدید‌ها قرار داشت. جایی که بخش‌هایی از آن‌را در زمان شاه در مراسم سلام عید نوروز و یا هنگام تقدیم استوارنامه‌ی سفرا از تلویزیون دیده بودم و در بلبشوی انقلاب در بهمن و اسفند ۵۷ هم انقلابیون بر صفحه‌ی "تی-وی" نشان داده بودند.
    رفتیم و دیدیم و فهمیدیم که خیلی جاها را اجازه‌ی دیدن نداریم. ممنوعیت از عکاسی در کاخ‌ها از یک طرف، درب ورودی بعضی اتاق‌ها و سالن‌ها نیز قفل و آنها که باز بودند با نوار رنگی، یا بقول بچه‌ها با سیم خار دار ورود را ممنوع کرده بودند و هرکس زورش می‌رسید دیگری را پس می‌زد تا حظ بصر بیشتری ببرد،
    سبک دکوراسیون و مبلمان کاخ‌ها، در آنجا‌ها که اجازه رؤیت داشتیم، چنان غیر منطقی و بی سلیقه بود که هر کس، حتا با هوش کم متوجه می‌شد یاقوتیان حد اکثر سعی خود را بکار برده‌اند تا محیط کاخ را طاغوتی‌تر از آن چه سابق بوده‌است جلوه دهند.
    روز دوم اظهار تمایل به زیارت مرقد مطهر امام نمودم. با مرسدس‌بنز دوستان از شمال به جنوب شهر تشریف‌فرما شدیم. ازدیدن آن‌همه دم و دستگاه طاغوت‌مانند کله‌ام سوت کشید. کمی هم دلم برای حضرت معصومه و امام رضا سوخت که آرامگاه هردوتاشون با هم تو آرام‌گاه مرمرین امام جا می‌گرفتند. درحالی‌که فرش‌ها و قندیل‌ها و ستون‌های مرمرین را تماشا می‌کردم به دوستان گفتم راستی اگر امام زنده بود یک پس‌گردنی به این آخوند‌ها می‌زد و می‌گفت زمانی که در قید حیات بودم چهاردیواری و سقف ساده‌ی حسینه‌ی جماران کفایت‌ام می‌کرد چرا چنین درگاه و برگاه و دم و دستگاهی برایم ساخته‌اید؟ مگر من نعوذ بالله طاغوتی‌ام؟ شما با همین پول می‌توانستید هزاران خانه برای بی‌نوایان از جمله کارتون‌خواب‌ها بسازید تا در سرمای زیر صفرزمستان در پیاده‌روها جان ندهند؟ مگر شما یادتان رفته است خلخالی گربه‌کُش چه بر سر آرامگاه رضا شاه آورد. مگر شما این امت نا‌آرام همیشه در صحنه را نمی‌شناسید همین‌ها که مزار رضاشاه را با خاک یکسان کردند تصور می‌کنید بعد‌از شما چه بر سر مزار من می‌آورند؟
    یکی از دوستان فرمودند فلانی تو خیلی آلمانی فکر می‌کنی! البته درست می‌گویی امام یک پس‌گردنی به این‌ها می‌زد منتها نه به این دلیل که تو گفتی..! و چون فرد مشکوکی به ما نزدیک شد رشته‌ی سخن را قطع کردیم. حین تماشای درون حرم و ضریح، در آن هوای خنک و مطبوع تهویه و کولر، ضمن تحسین هنر معماری و هنر زیباسازی ایرانی، در این فکر بودم چرا آقای خمینی در وصیت نامه مفصل‌اش به بازماندگانش توصیه نکرد از وی بُت نسازند و به یک قبر ساده، به همان سادگی که زندگی کرد، اکتفا کنند، همان‌گونه که بسیاری از بزرگان چنین کردند.
    چه می‌دانم! شاید هم این چنین وصیت کرده بود ولی ملت از‌ ان مطلع نشدند.
    پس از گرفتن چندین عکس و تصویر از مرقد مطهر قدم رنجه نمودیم، حرم و صحن را ترک و وارد دکه‌های فروش شدیم. عکس های فوق یادگاری آن زمان‌اند.
    ***
    در بیرون صحن، در زمانی که دوستان آن طرف جاده در جند متری روبروی درب اصلی‌ی آرام‌گاه، همان‌جا که تسبیح و مُهر و خرت و پرت می‌فروختند، در جستجوی آشامیدنی خنک قدم می زدند، من با تندی و جلدی برای رفع حاجت و تخلیه لیوان چای، حاصل از صبحانه در هتل، وارد دست‌شویی بزرگی شدم که در همان محوطه‌ی بیرونی قرار داشت. چشم‌تان روز بد نبیند! از همان بدَو ورود چنان بوی تعفن ادرار و بوی گند آمونیاک مشام نا مأنوسم را سوزاند و دماغم را آزرد که مصمم به بازگشت شدم ولی فشار دشمن بیش‌تر از آن بود که بدن دستور مغز را مبنی بر عقب‌نشینی بپذیرد. نفس در سینه حبس، سعی کردم حتی‌المقدور از تنفس عمیق به‌پرهیزم، تند و تند کارم را انجام دادم و الفرار...
    بیرون پس‌از گرفتن فاصله از آن جهنم بدبو و کشیدن نفسی عمیق با صدای نسبتا بلند غُر زدم: میلیونها و میلیارد‌ها پول خرج برپایی چنین بارگاه عظیمی می‌کنند ولی عُرضه‌ی ساختن یک مستراح تمیز با کانالیزاسیونی در حد متوسط ندارند که هم درخور این بارگاه با شکوه‌ باشد و هم دماغ زایرین را این‌چنین آزار ندهد. دوستان تند و تند به‌من نزدیک شدند و هی هیش هیش می‌کردند. آهسته‌تر ادامه دادم گفتم من عاشق محیط و آتمسفر روستا‌ها هستم در‌المان هر گاه فرصتی دست می‌داد با پرداخت ۱۵۰ تا ۲۰۰ مارک آخر هفته‌ای را با فامیل یا با دوستان در یک مزرعه و خانه‌ی دهقانی به تنوع در روستاهای مختلف می‌گذرانیدیم. با وجودی‌که در اکثر دهات سیستم کانالیزاسیون وجود ندارد ولی من هرگز بوی بد مستراح به مشامم نرسید و با توجه به بوی تعفن توالت‌ها در آبریزگاه‌های عمومی و خصوصی در وطنم که خلا را نه جایی برای نظافت که برای کثافت می‌پندارند و هرچه کثیف‌تر به‌تر، از روستائیان آلمان می‌پرسیدم چگونه این مشکل را حل کرده‌اند؟ می‌گفتند خیلی ساده، بجای یک چاه سه تا چهار چاه در فاصله‌‌های معین از یکدیگر، با عمق‌های مختلف و متصل به هم می‌سازیم که عمیق‌ترین‌‌اش در دو متری خانه قرار دارد و کوچک‌ترین‌اش در فاصله سی تا چهل متری با تعبیه هواکش. همین...
    این‌ها اگر بلد نیستند چیزی بسازند و از اتومبیل تا واگن قطار و از تانک ارتش تا هواپیمای مسافربری از خارج وارد و یا در محل مونتاژ می‌کنند دست‌کم می‌توانند همت‌ای کنند یک مستراح آبرو داری برای آرامگاه امامان‌شان از خارج کپی و مونتاژ کنند، این که نباید کار چندان مشکلی باشد؟ من حتم دارم توالت‌های آرام‌گاه امام رضا و حضرت معصومه هم به‌تر از این نیست و بی‌چاره زائران که دم بر نمی‌آورند!
    ***
    پوزش می‌طلبم! قصدم نبود موضوع خلا را تا این حد کش بدهم بل‌که می‌خواستم بگویم آن زمان که ما بچه بودیم چون اکثر مستراح‌های وطن، بویزه در روستا‌ها در و پیکری نداشتند و بجای درب و دیوار یک گونی جلو‌اش آویزان می‌کردند لذا ملت از فاصله دور، مبادا کسی را درحین تخلیه غافلگیر بکنند به‌عنوان اخطار با صدای بلند می‌گفتند: اِهِم..اِهِم..
    البته این اخطار را با تُن و صداهای مختلف ایراد می‌‌کردند مثلا اگر کسی عجله داشت و چند بار اهم اهم کرده و طرف تعجیلی انجام نداده بود، این بار با صدای کلفت و عصبانی می‌گفت: اِهِم...اِهُِم...
    یعنی مگر متوجه نیستی من عجله دارم؟ و آن‌که در اندرون بود جواب می‌داد: " ا...هم...ا...ه...م " یعنی می‌دانم عجله داری ولی من هم یبوست دارم یه‌کم دیگر صبر کن! و به این ترتیب این "اهم اهم‌ها" هرکدام برای خود معنا و تفسیری پیدا کرده بودند.
    حالا که تا این‌جا آمده‌ایم اجازه بدهید ما هم با امت یک‌صدا شده و به رئیس جمهور عزیزمان بگوییم آقای احمدی‌نژاد: ِِاهم... ِاِهم...
    « انرژی هسته‌ای حق مسلم ماست »

    ببخشید! بخشی از این پستِ امروز ما بلانسبت شما یه کم اِهم اِهم‌ای شد!

    2 نوشته شده در Mon 4 Sep 2006ساعت 13:16 توسط حميد کجوري
    GetBC(166);
    17 نظر










    This template is made by blog.hasanagha.org.  


    This page is powered by Blogger. Isn't yours?