Battan

  مطالب گذشته  
  • قاعده بازی

  • آلمان و دلایل بیگانه ستیزی

  • رمز شناوری کشتی‌ها (بخش چهارم) - بخش آخر

  • رمز شناوری کشتی ها ( بخش سوم) + اندر بهبودی حال +...

  • مهرورزی اسلامی

  • جام جهانی فوتبال

  • دست‌خط و مْهر رهبر

  • استفتاء

  • درودی / بدرودی + هنر تشخیص بیماری + رمز شناوری کشت...

  • میداف یکساله شد + ویروس ها و آدم ها + رمز شناوری ک...


  • Sonntag, Juli 30, 2006

    زنده باد صلح، زنده باد آزادی
    چند هفته‌است هوای آلمان به‌شدت داغ شده. گرمای سوزانش مرا به یاد تابستان بوشهر می‌اندازد. با این تفاوت که آنجا هوا شرجی بود و خَفه، گاه توأم با توفان شن، سوغاتی‌ی دیگری از سرزمین حجاز. اینجا هوا خشک، پاک و تمیز، بدون دود اگزوز و قابل تنفس و برای ما که فاصله چندانی با دریا نداریم گه‌گاه کمی مرطوب. اینجا، به هر طرف نگاه می‌کنی همه جا سبز و خرم است، درختان سر به‌فلک کشیده محاصره‌ام کرده اند، از سبز روشن تا سبز ِتیره، گاه متمایل به آبی. اونجا، بوشهر، به هرطرف که می‌نگریستی، اگر وسط نخلستانی قدم نمی‌زدی و یا درکنار دریای خلیج فارس ننشسته‌ بودی یا اگرجلگه‌ای طبیعی درافق نمی‌دیدی، تقریبا همه‌جا بیابان بی‌آب و علف بود و کویر نه چندان لات و نه چندان لوت، خصوصا طرف‌های بُرچمقون و چغادک به‌بعد...
    پریروز، پسین‌تنگی، "بوشهری - دم دمای غروب" که تُکِ هوا شکسته بود تُندِ تُند چمن‌هارا زدم و شمشاد‌ها را قیچی کردم و گُل‌ها را نوازش و درختان انگور را آب دادم و با هر بدبختی بود کار‌های اصلی و فرعی باغچه را به‌پایان بردم. دستِ تنها اصلن تفریح ندارد، پتکَ(Petak) و حوصله‌ می‌خواهد. آب‌پاشیدن را نمی‌گویم که مفرّح‌است، منظورم آن دوتای دیگر است.
    اگر کارگر استخدام کنم آلمانها به ریش‌ام می‌خندند. چون در اینجا این‌جور کارها را آدم خودش تنها و بدون کارگر و نوکر انجام می‌دهد، خصوصن برای کسانی مثل من که بازنشسته هم هستم و دریا و کشتی را به میخ تاریخ آویزان کرده‌ام. در ایران نیستم که این یکی در مقابل چند قران حوض‌ام را آب بکشد، اون یکی چمن‌ام را بزند، آن دیگری شانه‌هایم را بمالد و مشهدی‌حسن هم قلیانم را چاق کند. برای مثل میگم‌ها... و گرنه من که دودی مودی نیستم. اینجا اما تحرک در باغچه هم تنّوع‌است هم ورزش،‌ هم فال است هم تماشا، هم فراری، هم فرازی موقت برای پرهیز از ضایع شدن پای کامپیوتر.
    این‌ها را که گفتم مال پریروز بود. دیروز اما آسوده از غم دنیا، بی‌خیال از دغدغه‌ها‌ی« زنده گی»یا زند‌گی، -- دوستان فرهیخته و ادیب به‌من می‌گویند خواندن کلمه "زندگی" برای مردم باب‌تر و راحت‌تر از کلمه نا مأنوس "زنده‌گی"است! من هم قبول کردم، هرچند می‌گوییم من زنده هستم، تو زنده می‌مانی و نه زند ِ –
    بگذریم، آسوده از غم این دنیا و بی‌خیال از فکر آن دنیا، با لیوانی آکنده از آبِ حیات «جین تونیک با بخ و قاچ لیمو»، (آخوند‌های عزیز که این سطور را مطالعه می‌فرمایند اگر نمی‌دانند این دیگر چه معجونی هست با اسم مستعار در نظرخواهی بپرسند تا توضیح بدهم)، روی صندلی تاشو، زیر درختِ آلبالو، لَم داده بودم و در عالم هپروت سیر می‌کردم. فیلمی را که دیشب بر صفحه‌ی تلویزیون دیده بودم از جلو چشم‌ام می گذشت و دلم را می‌آزرد، فیلمی از زنان و کودکان زخمی لبنانی، در حال فرار از جنوب به نا کجا آباد...؟ و فیلمی از خانه‌های ویران شده در "بیروتِ" زیبا و "صیدا"ی کهن و دیدم ویرانی‌ها و زخمی‌های حاصل از انفجار کاتیوشاهای روسی و کره شمالی‌ی مونتاژ وطنم در"حیفا"ی مدرن که به هر شهر زیبای اروپایی پهلو می‌زند. فیلمی از شهروندان اروپایی و آمریکایی در بیروت، میان دود و آتش، مرد و زن، بچه‌بغل که حیرت‌زده در هم می‌لولیدند و سعی می‌کردند از جهنم لبنان و از آتشی که بمب‌افکن‌های اسراییل بر سرشان می‌بارید فرار کنند. آتشی که به‌علت نادانی و سهل‌انگاری و بی‌سیاستی شیخ نصرالله و مشاورین‌اش چه زود و چه سریع برافروخته شد! و چه دیر و چه سخت آتش‌بس و صلح جای‌گزین اش می‌شود. آخوند باید برود در مسجد نمازش را بخواند! آخوند را چه به سیاست؟ 28 سال است دروطن خودمان تجربه می‌کنیم.
    گویا سید حسن نصرالله گفته است :
    " اسرائیلی ها برای حمله ای گسترده و غافلگیر کننده در مرداد ماه به لبنان آماده شده بودند و اسارت دو سرباز آنها به دست ما علاوه بر اینکه آنها را مجبور به تعجیل در عملیات کرد٬ عنصر غافلگیری را نیز از آنها گرفت." ( اینجا : وبلاگ یک هم‌میهن مقیم لبنان).

    بله... "گروگان‌گیری شما عنصر غافلگیری را از آنها گرفت" شیخ جان! بارک‌الله، واقعا شاهکار کردی، دستت درد نکند! اگر همه عملیات استرتژیک جنگی تو این‌جوری پیاده بشوند پس اسراییلی ها با دست خویش خودرا به دریا می اندازند(برای شنا) و راضی به زحمت شما نیستند. حالا خوب شد این دفعه عنصر غافلگیری را از صهیونیست‌ها گرفتی اگر نمی‌گرفتی چه‌ها که نمی‌شد! یا چه‌ها که می‌شد!
    ***
    دراز کشیده زیر درخت آلبالو یک‌جوری خوشحال‌ام که من یا خانواده‌ام توی آن همهمه و غوغا و توی آن آتش و دود و بارانِ بُمب گرفتار نشده‌ایم. سابق براین، در دریا و در کشتی، چه در هندوستان و بنگلادش، چه در پاکستان و برمه، بویژه در کشورهای مفلوک آفریقایی، هرگاه بدبختی و نکبت را در اطرافم مشاهده می‌کردم، که صحنه‌هایش کم نبودند، سر به آسمان بلند کرده و می‌گفتم: خدای را شکر که در این جهنم فقر و فلاکت و کثافت به‌دنیا نیامده‌ام، هر چند بوشهر ِشَست - هفتاد سال پیش هم گُل سرسبد خاورمیانه و مکان مشعشعی نبود که کس آرزوی به‌دنیا آمدن در آن داشته باشد.
    اینک همین احساس را برای خاور نزدیک و سر زمین کنعان داشتم که بال‌های فرشته‌ی صلح در آن‌جا متأسفانه بس کوتاه و سخت شکننده‌است و نمی‌دانی کی و کجا در اثر انفجار یک بمب 500 کیلویی اسراییلی و یا یا ترکه‌ی موشک کاتیوشا ی روسی و یا با میخ‌های کارسازی شده در کمر‌بند انتحاری یک جوان مغز‌شویی شده و از جان گذشته‌ی فلسطینی تکه پاره می‌شوی؟
    آخ چه لذت‌بخش است صلح و دنیای صلح!
    اروپایی‌ها سال‌ها و قرن‌ها توی سر هم‌ زدند، کشتند و کشته شدند، سوزاندند و سوخته شدند تا رسم هم‌زیستی مسالمت‌آمیز را آموختند. ما هنوز در خم یک‌کوچه‌ایم، هنوز خیلی راه در پیش داریم تا آدم بشویم و خوب بلدیم تقصیر‌ها و علل نارسایی‌هایمان را به گردن دیگران بیاندازیم ! گویا ما عنتریم و آن‌ها لوطی. حتا میانجی‌گری بین طرفین دعوا را هم بلد نیستیم، باید اروپایی‌ها، آلمانی‌ها، سوئدی‌ها یا فرنسوی‌ها بیایند بین مان میانجی‌ کنند. و این درحالی است که منطقه پر است از کشورهای گنده‌ی اسلامی مثل مصر و عربستان و ترکیه و کشورهای متوسط اسلامی نظیر اردن و سوریه و لیبی و تونس و مراکش و کشورهای خِنزر پِنزر اسلامی مثل کویت، امارات، بحرین و چه و چه.
    راستی آیا واقعا سرباز میانجی‌گر مصری، اردنی، کویتی که از بدو تولد تو گوشش لالایی دیگری خوانده‌اند در صورت تخلف سرباز حزب‌اللهی مستقر در مرز، به‌روی برادر دینی خود اسلحه می‌کشد؟ برای دفاع از حق اسراییلی‌های "صهیونیست اشغالگر" ؟
    حرفی از وطن به عنوان میانجی نمی‌گویم که خودمان، بدون کسب اجازه از ملت، طرف دعواییم. و رئیس‌جمهورمان نه آورنده پیکِ دوستی و نه پیام‌آور صلح و هم‌زیستی نه سحن‌گوی عشق و محبت، که منادی قهر و نکبت و بلندگوی خشم و نفرت و مأمور ارسال کاتیوشا و موشک‌های زلزال( اِذا زلزلَت‌ِالاَرضُ زلِزالَها) به حزب خدا برای پاکسازی طرف دیگر دعوا با شش میلیون جمعیت اش از روی کره زمین است.
    ***
    به‌پشت دراز کشیده و رقص برگ‌های درخت آلبالو را بالای سرم تماشا می‌‌کنم و سکوت دل‌نشین را آهسته آهسته با «جین تونیک» خنک مزه مزه می‌کنم و از گلو پایین می‌فرستم. اینجا و آنجا چند آلبالوی رسیده دیده می‌شوند که از خوشه‌چیننی هفته گذشته از دستم در رفته اند شاید هم به‌عمدبرای پرنده‌گان جا گذاشته‌‌ام، چه فرق می‌کند؟
    سمت راست، نگاهی به در خت‌های ‌انگور می‌اندازم، خوشه‌ها هنوز کوچولو و غوره هستند و چه ظریف و شکننده، دیروز حین آب‌پاشی یک‌دانه را در دهان گذاشتم و آهسته زیر دندان لِه کردم اصلن تُرش نبود! یعنی تُرش بود ولی نه آن‌جوری که انتظارش را داشتم. سه سال پیش نهالِ آن‌ها را کاشتم و هر سال معاینه‌شان کردم و در پشت برگ‌های ریز و درشت بدنبال خوشه‌ای گشتم و شاتسی هی گفت: سه سال عزیزم، سه سال باید صبر کنی تا ثمر بدهند. و حالا سه سال گذشته است. این آلمانی‌ها چقدر فهمیده هستند ها!
    هفته گذشته خواستم با برگ‌های جوان و شفاف‌شان دلمه درست کنم. خجالت می‌کشم بیش از این توضیح بدهم. زدم خراب کردم...
    ***
    یاد احمدی نژاد افتادم، او هم زده خراب کرده و با نامه نگاری‌اش به "مرکل"آبروی مارا تو آلمان برده است. فکر کرده این آلمانها هم مثل آمریکایی‌ها ساده لوح هستند و مثل "بوشی" و "کاندی" زود گول می‌خورند و با تبلیغ و با کوس و کرنا و دهل ناخواسته نامش را دوباره بر زبانها می‌اندازند و برای چند روزی افکار عمومی را منحرف می‌کنند. مردک برداشته بدون برنامه ریزی، بدون مشورت، بدون آماده‌گی نامه‌ای برای خانم صدر اعظم فرستاده است و بجای موضع‌گیری معقولانه در رابطه با تولید بمب اتمِ، شروع کرده است از سرزمین‌های اشغالی نالیدن و از ظلم و ستم در شاخ آفریقا شکایت کردن و از تعدی آمریکایی‌ها به سرخ‌پوستانِ بدبختِ داکوتای شمالی شکوه کردن و البته سعی در انحراف از موضوع اصلی و کش دادن زمان.
    همانطور که می‌دانید آلمان‌ها طهارت نمی‌گیرند و کون‌شان را نه با آب که با کاغذ پاک می‌کنند و هرگاه نامه‌ای، کاغذی بدست‌شان رسید که در آن یاوه‌سرایی شده باشد با پر رویی می‌پُرسند: خُب حالا میگی من چیکار کنم با این نوشته؟ کونم را پاک کنم
    (Was soll ich den damit, mir den Arsch abwischen oder was? )
    این تکیه‌کلام در آلمان چنان معروف است که بعید نیست "مرکل" در محفلی خصوصی چنین گفته باشد و دیگران قاه قاه خندیده باشند.
    به هر حال "مرکل" گفته من نمی‌خواهم این بچه آخوند از من به عنوان بلند گوی تبلیغاتی وراجی‌هایش سوء استفاده کند و دستور داده است محتوای این نامه منتشر نشود.
    ***
    "جین تونیک"‌ام گرم شده است، دو سه تا تیکه یخ در آن می‌اندازم با نی به‌هم می‌زنم، مزه مزه می‌کنم... یه‌کم آبکی شد، کمی "جین" اضافه می‌کنم، کمی تونیک، یک قاچ دیگر لیموی تازه... نوم نوم نوم ... ملچ ملچ ملچ ... حالا عدال شد.
    آهسته زیر لب می‌گویم: زنده‌باد صلح، زنده باد آزادی...
    پشت سرم صدای خشی خشی می‌شنوم « ماوزی Mausi» گربه همسایه است. این اسم را من حدود یکسال پیش هنگام تولدش برایش انتخاب کرده‌ام. میو میو کنان نزدیک می‌شود دستی به سرش می‌کشم و به تقلید از شاتسی شروع می‌کنم با او صحبت کردن و نظرش را در باره‌ی نامه آقای احمدی نژاد می‌پرسم... میو میو می‌کند، حیوونکی نمی‌فهمد چه می‌گویم...
    صدای شاتسی را از درون ساختمان می‌شنوم که به زنگ تلفن پاسخ می‌دهد و با لهجه شیرین‌اش فارسی گپ می‌زند. صحبت‌کنان با گوشی می‌آید توی باغ، بلند بلند نام طرف را تکرار می‌کند: بله آقای فلان... نه آقای فلان... تا من بدانم کیست و در صورت لزوم اشاره بکنم که منزل نیستم یا فعلا خوابم.
    شاتسی اوایل اصلن از این ایما و اشاره‌های ایرانی چیزی سرش نمی‌شد چون خود آلمانها با کسی رودربابیستی ندارند رُک می‌گویند: آری یا نه، تمام . در صورتی‌که ما ایرانی‌ها خیلی زودرنجیم، اگر بگویی وقت ندارم یا خسته هستم تا یک‌ماه باهات قهرند. همین چند هفته پیش دوستی که همیشه از ایران تماس می‌گرفت و ما بیش از یکساعت با یاهو مسنجر با هم گپ می‌زدیم از من رنجید و دیگر تماس نگرفت زیرا پس از حدود دو ساعت وراجی سر انجام صاف و ساده گفتم من دیگه خسته شدم و حال و حوصله‌ی حرف زدن بیشتر را ندارم، طرف هم قهر کرد و دیگر پیدایش نشد.
    گوشی را از شاتسی می‌گیرم، مَمرضا (محمدرضا) است.
    من: Hallo
    مَمرضا با صدای بلند که نزدیکه گوشم را کر کنه میگه: به به آقا سلام عرض می‌کنیم، چاکریم، مخلصیم ( ایرانی‌ها برای نشان دادن احترام به طرف مقابل شخص "مفرد" خویش را تبدیل به " جمع" می‌کنند) حال شما چطوره ناخدا ؟ خوش و خرم هستین؟ چه حال چه خبر؟ با زحمت‌های ما چطورین؟ (کدام زحمت؟ او که تا کنون میهمان من نبوده) خانم بچه‌ها چطورن؟( چند لحظه پیش با شاتسی صحبت کرده و حال فرزندان، داماد، عروس‌ها و نوه ها را حتما تک تک پرسیده است). خُب خودتو چطورین کاپیتان؟ خوبین؟ سلامتین؟ خُب دیگه حالتون چطوره؟ خوب که هستین؟ سلامت که هستین؟ ملالی که ندارین؟ خانم بچه‌ها چطورن؟ خوبن؟ این شالله ناراحتی که ندارین؟ مریضی و ناخوشی دور از جونتون باشه این شالا. خُب خوب که هستین؟سلامت که هستین؟
    راستی ناخدا ما یک‌هفته دیگه با پریسا و بچه‌ها دسته‌جمعی میریم ایران، دیدن فامیل. امری فرمایشی؟
    صُم بُکم روی لبه صندلی نشسته‌، بلندگو زده و گوشی را با فاصله دور از گوشم نگهداشته‌ام. می‌گویم: ایران؟ تو این گرما؟ می‌گوید اینجا تو آلمان هم که هوا شده مثل ایران. می‌گویم تو که پناهنده هستی چه جوری ایران... نمی گذارد حرفم را تمام کنم می‌گوید ما دوتا گذرنامه داریم. میریم ایران ایرانی هستیم می‌آییم اینجا، آلمانی می‌شویم. ناخدا چی دوست داری از ایران برات بیاورم؟ من صمیمیتی با این هم‌وطن بسیار عزیز و مهربان ندارم. خصوصا با این کارهایش نمی‌تواند هم‌نشین من بشود. دلم می‌خواهد بگویم یکی دوتا نان سنگگ برای عیال مربوطه بیاور زیرا شاتسی دیوانه نان سنگگ است. ولی می‌گویم خیلی ممنون، ما همه چیز داریم. دست حق به‌همرات... خدافظ
    *
    قربون هم‌وطنانم بروم با این احوال‌پرسی مفصل، تکراری و تقریبا بی‌پایان‌شان.

    2 نوشته شده در Thu 27 Jul 2006ساعت 14:5 توسط حميد کجوري
    GetBC(151);
    26 نظر










    This template is made by blog.hasanagha.org.  


    This page is powered by Blogger. Isn't yours?