Battan

  مطالب گذشته  
  • مرگ استشهادی و چچن‌های بدبخت

  • گفتگوی دوستانه

  • مصاحبه ؟

  • حیف از بیروت زیبا

  • بیچاره فلسطین

  • زنده باد صلح، زنده باد آزادی

  • قاعده بازی

  • آلمان و دلایل بیگانه ستیزی

  • رمز شناوری کشتی‌ها (بخش چهارم) - بخش آخر

  • رمز شناوری کشتی ها ( بخش سوم) + اندر بهبودی حال +...


  • Dienstag, August 22, 2006


    ناگهان تابستان امسال
    مردان آلمانی نخست سگ‌شان را دوست دارند بعد ماشین‌شان را بعد خانه‌شان را بعد زن‌شان را، بعد بچه‌شان را. بعدش هم رفتن به تعطیلات تابستانی و زمستانی که اگر یک‌بار، حالا به‌هردلیل، به‌تعویق افتد نصف عمرشان هدر رفته است. منظورم از آلمانی‌ها؛ ساکنین دور و بَر و اطراف ولایات و ایالاتِ خودمان در شمال ‌است. یعنی ساحل نشینان دریای مانش و دریای بالتیک. و گرنه بعید نیست طرف‌های جنوب جور دیگری فکر و نوع دیگری رفتار کنند.
    لابد ملاحظه فرمودید در سلسله مراتب دوست داشتن برای آلمان‌ها، بچه را بعد از زن آوردم. زیرا بچه خرج دارد، دردسر دارد، بی‌خوابی دارد، مسؤلیت دارد؛ بعدهم که کمی بزرگ‌تر‌ شد مدرسه و دانشگاه می‌خواهد. با بچه نمی‌شود بحث کرد و اگر مریض شد وقت‌‌گیر و باعث اوقات‌تلخی‌ست و دکتر و دارو لازم دارد...
    زن اما کار می‌کند و خرجش را خودش درمی‌آورد، بعضی وقت‌ها غذا می‌پزد، لباس‌ات را می‌شورد، اگر حوصله داشته باشد نازت می‌کشد زن کم‌تر مریض می‌شود و اگر هم مریض و ناخوش بشود خودش با پای خودش دکتر و داروخانه می‌رود. مرد آلمانی، در ایالات و ولایات ما، اگر خدای نخواسته بچه اش بمیرد می‌گوید: هوم... بعنوان پدر متأسفم اما اگر دلم خواست خُب یک بچه‌ی دیگر درست می‌کنم.
    ولی اگر زن‌اش را از دست بدهد؟ همسر جدید، آن‌هم قشنگ و خوبش را، آن‌هم فهمیده‌ و با (لول level )‌اش را نمی‌شود همین‌جوری و به همین صاف و سادگی پیدا کرد، علی‌الخصوص که آدم بعلت گرفتاری شغلی وقت‌ هم نمی‌کند برود دنبالش بگردد؛ از آسمان هم که نازل نمی‌شود. مثل ایران هم نیست که ننه و عمه و خاله بروند زن خوب برایت پیدا کنند!
    بله این است طرز تفکر مردان و کم و بیش زنان آلمان... اینجاها... یعنی در دور و بر ما.
    این عیال آلمانی ما اما درست برعکس این‌ جماعت فکر می‌کند یعنی مثل مادران ایرانی فرزندان‌اش را مقدم بر هر چیز می‌شمرد و می‌گوید اول بچه‌ها بعد شوهر، بعد بوجیک = مرغ عشق، بعد کفش و لباس و چیزهای دیگر. قربانش گردم مثل خودم فکر می‌کند.
    ولی مسأله به این سادگی‌ها نیست که در ظاهر جلوه می‌کند! یکی دوتا چیز دیگر هم وجود دارند که ما را منتال از هم سوا می‌کنند: نخست این‌که او هم مثل هم‌وطنانش سخت مشتاق تعطیلات تابستانی و زمستانی است و در سوز همین اشتیاق، دو سه هفته پیش سفت و سخت یقه مارا چسبیده و ول‌کن معامله نبود که پاشو با هم بریم (ویکاسیون) و مسافرت و تعطیلات تابستانی. این مهربان بانو می‌داند که من سه چهارم عمرم را در مسافرت زمین و دریا گذرانیده‌ام و اینک از چمدان بستن و مسافرت رفتن نفرت دارم، مگر این‌که به‌نحوی خواسته یا نا خواسته مجبور به این‌کار بشوم مثل مسافرت‌های شغلی پارسال پیرار سال، در مأموریت از طرف شرکت کشتیرانی، برای نظارت بر کشتی‌های دردست ساختمان در شانگهای. پرتفال، آلمان شرقی‌ی سابق و لهستان. طرفه اینکه در آن مأموریت‌ها، در شیک‌ترین هتل‌ها، با اکُلو و ا ُشربوی مجانی و به خرج و هزینه‌ی شرکت اقامت دارم و در وقت استراحت و ریلکس در زیبا ترین پلاژها پرسه می‌زنم، حظ بصر می‌کنم و سر و گوشی آب می‌دهم و از همه مهم‌تر سهل و آسان چند هزار دلاری بابت حقوق مأموریت به پول تو‌جیبی‌ام می‌افزایم و هزینه‌ی مخارج متفرقه، از جمله کمک به فرزندان عزیز را تأمین می‌کنم که تا گیر می‌افتند و یا می‌خواهند ماشین عوض‌کنند به سراغ پدر می‌آیند و صد البته پس از رفع احتیاج دو دستی پس می‌اورند ولی مگر پدر ایرانی پول از بچه‌اش پس می‌گیرد؟ آن هم پدر بوشهری؟
    این یکی؛ دو دیگر این‌که شهر هامبورگِ خودمان معروفیت جهانی دارد و نه تنها خود شهر که اطراف و اکناف‌اش هم بهشت برین است و ملت گروه گروه از آمریکا و از ژاپن، از استرالیا و از اسکاندیناویا، از آستارا و از قره باغ، حتا از جابلسا و جابلقا برای تماشا و گذران مرخصی به اینجا می‌ایند، انتظار داری من این بهشتِ زیبا و این باغ ارم و سایبانی را که از درختان انگور برای خودم درست کرده‌ام ول کنم بروم تو ساحل داغ و نه چندان تمیز و گرما زده فلان‌‌جا و بهمان‌جا؟ و کلی پول خرج کنم تا سیاه‌تر و برنزه‌تر بشوم؟ یا خدای نخواسته در زیر آفتاب داغ بی‌هوش بشوم ؟ همان‌ گونه که 30 – 40 سال پیش دوبار در ایام کارآموزی در گرمای بحر احمر غش کردم و نقش زمین شدم؟

    گوشه ای از باغ ارم بنده
    البته او هم طفلکی بی تقصیر است و مثل همه‌ی آلمانی‌ها رفتن به‌تعطیلات تابستانی و زمستانی‌اش از اهم واجباتی‌است که نباید قضا بشوند. تابستان‌ها را تا کنون به یکی از جزایر دوازده‌گانه متعلق به آلمان در دریای مانش می‌رفت و زمستان‌ها برای کوهنوردی و اسکی بازی به اتریش یا برعکس؛ چه می‌دانم. و اکثرا در معیت یک گروه چند نفری از مادر بزرگ‌هایی مثل خودش. نمی‌فهمم چی شده بود که می‌گفت امسال باهم برویم. گفتم عزیزم تو می‌دانی که مسافرت و مرخصی‌رفتن و ‌دوری از خانه و زندگی‌ برای من رنج و عذاب است. برنز و سبزه خدایی هم که هستم؛ آفتاب هم در کودکی و نوجوانی در بوشهر و در خلیج فارس و ذر اقیانوس هند و کجا و کجا برای تمام عمر به ملاجم تابیده‌است. تو را به حضرت عباس اه... به حضرت عیسی قسم مارا آسوده بگذار. گفتم دوهفته در پاریس پدر مرا درآوردی از بس برای دیدن ویترین بوتیک‌ها هی مرا این‌ور و آن‌ور کشیدی، در هر مغازه کفش فروشی توقف کردی و یک جفت کفش تازه خریدی. در برلین و در لهستان و ... ایضا.
    گفت به تو که بد نمی‌گذشت همه‌اش می‌رقصیدی و می‌خندیدی! گفتم خُب حالا دیگه پیر‌ شده‌ام، دیگه حوصله‌ی رقص و آواز ندارم.
    دیدم دست بردار نیست. تلفن کردم به‌دخترم گفتم باباجون شما قرار نیست امسال برین مرخصی؟ گفت چرا اتفاقا هفته دیگه راه می‌افتیم. گفتم ماما را فراموش نکنید‌ها، خیلی دلش مرخصی می‌خواد یک زنگ به او بزن، دعوتش کن. ازمن گفتن از او دعوت کردن. دو سه هفته پیش با دختر و داماد و نوه‌ها رفتند ویکاسیون. شاتسی قبل از حرکت ده دفعه گونه‌هایم را بوسید و هی سفارش و خواهش و التماس که به پرنده‌هایش ( سه فروند مرغ عشق) برسم. می‌گفت دست‌کم روزی نیم‌ساعت با آنها گپ بزن تا احساس تنهایی نکنند. فکر کردم مسخره‌ام می‌کند ولی خیلی جدی بود، بویژه که خودم شاهدم چگونه هرروز قربون صدقه « بوجیک* » هایش می‌رود. دیدم بحث، بی‌خود است گفتم باشه نگران نباش.
    ولی ازآنجا که مرا خوب می‌شناسد و می‌داند ما بوشهری‌ها عقل‌مان را از دست نداده‌ایم که بنشینیم و با بوجیک گپ بزنیم پس برای محکم‌کاری چندین بار ازم قول گرفت و من از آن تاریخ هر روز، طبق قول مردانه، روزی چند لحظه مثل دیوونه‌ها با «بوجیک»ها گپ زدم البته به ساعت نگاه نمی‌کردم ولی اگر فکر می‌کردم نیم‌ساعت هنوز تمام نشده‌‌است ضبط را روشن می‌کردم و آهنگ ‌های متنوع ایرانی برایشان می‌گذاشتم و آنها توأم با موسیقی جیک حیک می‌کردند و «فیکه**» می‌زدند (یا فیکه می‌دادند، زبان بوشهری هم یادم رفته) که البته نمی‌دانم از روی شادی بود يا از زور اعتراض؟ فقط احساس می‌کردم از صدای معین و گلپا خیلی خوش‌شان می‌آد، و جیک‌شان در نمی‌آید خصوصا از این آهنگ پویا.
    دوسه روزی‌است عیال از مرخصی برگشته « بوجیک»ها با دمُب‌شان تخم مرغ می‌شکنند و داستان‌ها برای تعریف دارند!
    معرفی می‌کنم؛ از چپ براست: دوشیزه نانی Nani، دوشیزه پُکی pocki و مسیو توتی Tooti
    .........................................................................................................
    * بوجیک = گویش بوشهری برای گنجشک
    ** فیکه = سوت زدن

    2 نوشته شده در Thu 17 Aug 2006ساعت 15:10 توسط حميد کجوري
    GetBC(162);
    34 نظر










    This template is made by blog.hasanagha.org.  


    This page is powered by Blogger. Isn't yours?