|
|
Freitag, Oktober 06, 2006
درودی بر تابستان - مصاحبهای با " گْلی"
بیست و دوم ماه سپتامبر، برابر با اول ماه مهر، آغاز فصل خزان بود. اشاره به این مطلب بیشتر به این دلیل هست که امسال یکجوری، ناخودآگاه، در چگونگی فصل تابستان آلمان کنجکاو و دقیق شدهام. شاید به این دلیل که حدود نیم قرن پیش، زمانیکه برای اولینبار پایم به اروپا رسید، فصول سال، هر یک، مجّزا و متفاوت از هم بودند یا دستِکم استنباط من چنین بود و هست. یعنی زمستان، زمستان بود، سرد بود و برف بود و یخبندان. بهار، بهار بود و طبیعت غوطه در بوته و گُل. تابستان، همان طور که خصلت و خوی آناست، گرم و گَه داغ و شروع پاییز؟ آغاز سردی و تحول هوا. حالا همه چیز تغییر کرده است و گویا نظم کاینات بههم خورده و دیگر" آن" نیست که بود! تا چه حدّش تقصیر بادمجانهای"ننهغلی"ست و به (سیلاخ اوزون) بستگی دارد؟ خدا داند. فصل تابستان در ایران فصل شرجی و آتش است درجنوب؛ و فصل شنا، تفّنن و رشد محصول است در شمال. اینجا در منطقهی سردسیر اروپا اما، فصل تابستان هدیهایست آسمانی. برکت، نعمت و غنیمتیست الهی، هم تابستان است و هم بهار، هم فصل عیش و عشرت انسانهاست، هم فصل پُرخوری و جفتگیری حیوانها. هم بیداری طبیعتاست هم فصل آغاز زندگی، بویژه اگر آفتابِ عالمتاب هم، گام به گام رَهرواَش باشد، که امسال بود، زیاد هم بود. ما امسال، اینجا در شمال، در واقع دو تا تابستان داشتیم، نخستیناش از اوایل ماه ژولای تا اواسط ماه اوگوست، داغ ِداغ. برای بهرهورشدن از قدری خنکی و پرهیز از تابش مستقیم خورشید و امکان خوابیدن بدون عرقریزی، پردهکرکرههای سنگین زمستانی را پایین میکشیدیم. کولر اینجا در شمال آلمان صرف نمیکند. و دوّمیناش، پس از سههفته بارندگیی پیاپی (non stop) از اواسط اوت تا هفتهی نخست سپتامبر. از آنپس تا کنون که آخر سپتامبر است، یکریز آفتاب تابیده است، که هنوز هم میتابد و هنوز هم ادامه دارد... دیشب در اخبار شنیدم پس از دوسه روز بارندگی مرحله سوّم تابستان در ماه اکتبر آغاز خواهد شد. خدا بده برکت. صبحهنگام تا نزدیکای ظهر و عصرها، تنگِ پسین، تا غروب خورشید و حتا ساعتها پس از آن، هوا مطبوع هست و دلگُشا. ظهرها اما داغ و عرقریز. چشم حسود دور! لذت بردیم و میبریم از روزهای سرشار از روشنایی و نور، که در سه فصل پاییز، زمستان و بهار حسرتاش به دلِ داریم و مینالیم :کو نور ؟ کو روشنایی؟ اینجور هوای بهشتی، اینجا در ممالکِ کفر، گوهریست کمیاب و هرگاه، این تابستان، تابستان که نه، بل بهار تمام بشود دیگر ابر است و باران و برف. مثل سر دیگی که بسته شود همه جا ناریک. روزها کوتاه، شبها دراز. و آفتاب، اگر راهاش را گُم کند و اینحاها پیدایش شود، هرچه هم زور بزند تا حدود بیستمتر بیشتر از افق بالا نمیآید و چنان بیبخار و بیزور است که آدم خجالت میکشد نام خورشید بر آن نهد. ما حق داریم اکنون و اینجا دربارهی تابستان مطلب بنویسیم و از کیفوری با دمبمان گردو بشکنیم و از هممیهنان درون وطنی انتظار داشتهباشیم به ما خُرده نگیرند و دستِمان نیاندازند و نگویند مگر شما تابستان ندیده هستید و چه و چه؟ که واقعا هستیم. امروز بنا به پیشنهاد عیالخانوم با دوچرخه زدیم به دشت و دمن. و گذشتیم از کنار اسبها و گوسفندان که تا مچ پا و گاه تا زانو در علفهای پرپشتِ سبز غلیظ مشغول چرا بودند، و مشاهده کردیم گاوهای سیاه و سفید شیرده مخصوص خطهی Ostfriesland آلمان، که معروفیت جهانی دارند و خود دیدهام که از ژاپن و از هند به قصد ارزیابی و کارشناسی به منظور Import به مشاهدهی آنها آمدهاند و ما در سالهای 60 و 70 میلادی تعداد زیادی از این نوع گاوها را با کشتی به آن دیار بردیم که بیش از یکماه در راه بودیم و توفان پدر گاوهای بیچاره را که روی عرشه بسته شده بودند دراورد و اسطبل موقت و محکمی که نجارها درست کرده بودند در هم شکست که این خود داستانیست دیگر. و من اینک مشاهده میکردم این نوع گاوهای اصیل را با پستانهای آویزان و سنگین از شیر که کشاورزان با ماشینهای شیردوشیی متحرک، تانکرهایشان را پر و گاوها را سبکبار میکردند. در سمت چپ ما، دهقانان، با ماشینهای سریع و متحرک بر روی مزرعههای وسیعی که هفتهی پیش شخم زده بودند بذر میپاشیدند. عیال گفت حدود سه هفتهاست باران نداشتهایم اگر تا دو سه هفتهی دیگر رحمت الهی نبارد کشاورزانِ بیچاره نتیجهی چندانی از بذر پاشیشان در سال آینده نخواهند گرفت و با محصولی ناقص روبروخواهند شد. گفتم درست میگویی؛ ولی به فرض چنین شود، ملت به یُمن اروپای متحد و اقتصاد متحد گرسنگی نخواهد کشید. دولت هم طبق معمول بلافاصله با سوبسید بهیاری کشاورزان میشتابد و نمیگذارد صدمهای بهبینند. به این میگویند آزادی و دموکراسی. چه اگر این دولتمردان اقدامی در رفاه شهروندان نکنند سال دیگر در انتخابات ایالتها و ولایتها سخت مجازات میشوند و باید چمدانهاشان را ببندند و از اینهمه امتیاز خدادادی که اینک دارند بیبهره شوند و کار را بهکاردان بسپرند. گفتم اینجا مثل وطن اسلامیی من نیست که دولتمردان و حکومتگران منصوب بارگاه الهی باشتد و انتصابشان به تأیید امام زمان رسیده باشد و مانند کوه دماوند سرجایشان میخکوب باشند و نه با نفرین و نالهی مردم و نه با اهرم ارشیمدس و نه با نیروی پروردگار، از جایشان تکان نخورند و از اریکه قدرت به پایین کشیده نشوند، مگر اینکه آغا، به نمایندگی از پروردگار اراده کند. گفتم اینجا انتخابات و رأیگیری امریست حقیقی و واقعی. در وطن من اما برای حفظ ظاهر و برای کلاهگذاری بر سر همان کسانیست که صاحبخانه و رأی دهتدهاند. بهفرض هم انتخاباتی را درست برگزار کنند که نمیکنند، مگر میگذارند آن کس را که نیمبند انتخاب شدهاست کاری بکند؟تکانی بخورد؟ حتا کسی مثل سید خندانِ ذوبشده در ولایت مطلقهی جهل و جور، مصلحت نظام را از احکام الهی، که همانا آزادی و والایی انسان و سعادت مردم است واجبتر میشمرد. و برای بقای ابدی و مصلحتِ نظام نامقدس ِغوطه در چپاول و غارت و تبعیض، لب به انتقاد نمیگشود و برای رفع تبعیض و بر قراری حکومت قانون یاری از مردم نمیطلبید. تا مبادا گردی بر دامن حکومت الهی بنشیند. در اوج قدرت و برخوردار از حمایت اکثریت ملت، به علت کاهلی و سستی و بزدلیی آخوندی، تسلیم یکمشت روحانی فرصتطلب و دیوانهی قدرت شد که با زور مسلسل در صدر نشسته و بدتر از شاهانِ مستبدِ میهن ِستمدیدهمان، بر جان و مال و ناموس مردم، بنام خدا حکم میرانند و هر انتقاد سالمی را با فحاشی و کلاشی و هتاکی، با زندان و شکنجه و اعدام و یا با قتلهای نامردانه، همانطور که در طبیعت منحوسشان است، پاسخ میدهند. تاریخ از خاتمی با نام بزرگترین فرصتسوز عهد خویش یاد خواهد کرد. ایرانیان آزاده برای ثبت در تاریخ میگویند و مینویسند که: بترسید از خشم ملت، از قهر ملت! بترسید از روزیکه هیچ روحانی جرأت نکند در ملاء عام عمامه بر سر بگذارد! بترسید از روزی که آرامگاههایتان را باخاک یکسان و یا به موزه جنایات آخوندی تبدیل کنند و هنگام یاد از شما پسوند" لعنتالله علیه" را بکار برند! عبرت بگیرید از تاریخ! گردن کلفتتر و قاتلتر از شماها آمدند و رفتند! تا دیر نشده است بسوی ملت باز گردید که اینجور و با این روش هم خود را بنابودی میکشید هم وطن مارا! ** هی پا زدم به چرخ و هی گفتم و گفتم تا اینکه صدای عیال از عالم خیال بیرونم آورد و گفت: دوباره رفتی تو ایران و تو عالم سیاست؟ بعد جملهای گفت که در خاطرم ماند و بویی از حقیقت در خود داشت. گفت تو اگر جوان بودی اینهمه به فکر ایران نبودی. تو فکر میکنی چون روز به روز پیرتر و به مرگ نزدیکتر میشوی و زمان بسرعت میگذرد، مایلی قبل از مرگ آزادی وطنات را به چشم ببینی. گفت دلت میخواهد یکجوری برای رسیدن به این آزادی شتاب ببخشی ولی کاری جز گفتن و نوشتن ازت ساخته نیست. کامپیوتر و من شدهایم سنگ صبور تو. لحظهای بفکر فرو رفتم... ایا واقعا اینطور است؟ آیا حرفاش منطقی نیست؟ صحبت را با این جمله تمام کردم که اگر حرفزدن را از ملت بگیرند فکر کردن را که نمیتوانند! مملکت من در مجموع چیزی از مملکت شما کم ندارد ما نه پول کم داریم نه مغزهای متفکر ولی به بین تفاوت ره از کجاست تا بهکجا؟ دو ساعت رکاب زدیم و تو گرما عرق ریختیم. ** به منزل که رسیدم دوش جانانهای گرفتم و برای رفع خستگی با یک لیوان وُدکای پُر از یخ رفتم تو باغ ارم. آغاز پاییز فقط روی برگهای درختان انگور اثر گذاشتهاست و دارند کم کم بهزردی میگرایند. تازه روی صندلی راحتی، زیر درخت، لم داده بودم که صدایی شنیدم، برگشتم، گُلی بود؛ گلی نازنین و ملوس. خود ما جز سه عدد پرندهی عشق حیوان دیگری نداریم ولی همسایهها تا دلتان بخواهد سگ و گربه دارند و دعواهای عشق و عاشقی و رقابت و کنسرت گربهها در شب و عو عو سگها در روز. و میشنوم چگونه همسایهها با صحبت و دیالوگ و اگر نشد با تهدید و با زور سعی میکنند جلوی عوعوی بیجای سگهاشان را بگیرند. نام "گُلی" که در واقع مخفف کلمه "گربه" به گویش بوشهریست من روی این گربهی ملوس گذاشتهام. آن یکی دیگر اسماش "ماوزی"است. "گلی" پرید تو بغلم و با نوازش دست من شروع کرد به خورخور کردن. منِ ِبوشهری قاعدتا عادت ندارم با حیوانات، خصوصا با سگ و گربه گپ بزنم و بحث بکنم ولی حتا توی اینکار هم این آلمانیها بدعادتام کردهاند خصوصا این "شاتسی"، که استاد بحث و گفتگو با پرندگان و دوندگان و چرندگان است، آنهم با چه حال و حوصلهای. چند لحظه گذشت و من یکوقت متوجه شدم دارم با " گُلی" گپ میزنم. اول از حال و احوال اش پرسیدم و اینکه امروز چند تا پرنده گرفته است؟ - هر وقت موش پیدا نمیکند به کمین پرندگان مینشیند - در پاسخ گفت: میو از دنیا و از چرخش روزگار پرسیدم. گفت: میو لیوانام را جلو دماغاش گرفتم گفتم: پروزیت prosit رویش را برگرداند و شروع کرد با زبان دماغاش را لیسیدن (گربهها با زبان بو میکشند؟). گفتم گلیجون تو هم فکر میکنی من دارم پیر میشوم و میخواهم بافشار یک دکمه وطنم را در عالم خیال از 1400 سال پیش به قرن بیست و یکم پرت کنم؟ گفت: میو گفتم نوههایم اینجا با کامپیوتر و پیانو بزرگ میشوند، هموطنانم آنجا حتا اجازه دیدن برنامهی تلویزیونی هم ندارند. گفت: میو گفنم نظرت در بارهی فرمایشات پاپ چیست؟ گفت : میو. گفتم در پرسش و پاسخی که خبر نگار تلویزیون آلمان در خیابانهای شهر با اعراب تظاهر کننده پخش میکرد، هیچکس، هیچ عربی نتوانست به سؤال خبرنگار پاسخ دهد که مگر پاپ چه گفته است که شما در تظاهرات علیه او شرکت کرده اید؟ همه میگفتند: درست نمیدانیم چی گفته ولی دنیای اسلام روزی انشالله متحد میشود و ما انشاءالله به حساب همهی شماها اینجا در غرب خواهیم رسید. انشالله! و این کلمه را دایم تکرار میکردند به عربی و به زبان آلمانی شکسته پکسته. گفتم گُلیجون اینها کسانی هستند که از گرسنگی و از بیقانونی و از ترس اعدام بخاطر اظهار عقیده و تفکر دموکراتیک از وطنشان فرار و به اروپا پناهنده شدهاند اینها خود و زن و بچه و فک و فامیلشان از جیب ملتهای اروپا مفت و مجانی میخورند و میپوشند و عشق میکنند. این نمکنشناسها چه میگویند؟ میخواهند حساب اروپا را برسند؟ میخواهند حکومت ناب اسلامی در اینجا بر قرار کنند؟ میخواهند اروپا را مثل ممالک خودشان به یک تلگدون تبدیل کنند؟ گُلی بیخیال گفت: میو گفتم: حماس و ساکنین غزه و غرب اردن از صدقه دریافتی ماهانه از کشورهای مسیحی زندهاند ولی کلیسا، یعنی خانهی خدا همراه با عروسکی از پیشوای مذهبی مسیحیان را به آتش میکشند! گفت: میو میو گفتم: حکومت اسلامی مدعیست سازمان امنیت آمریکا «سیا« این حرفها را تو دهن پاپ گذاشته است! گلی گفت: میو و احساس کردم لبخند خفیفی بر چهرهاش نشست. گفتم: گردانندگان سرویس بلاگفا تو این یکی دو هفته پدر ما بلاگرها را ذراورده و دهنمان را سرویس کردهاند، من یکی که ذله شدهام و قصد فرار به بلاگاسپات دارم. گفت: میو گفتم: اوایل هفته Edomeneo اُپرای معرف اثر "موتزارت" را در برلین به نمایش گذاشتند ولی گردانندگان به توصیهی پلیس دست به خودسانسوری زدند و فوری تعطیلاش کردند. گفتند ممکن است مسلمانها شلوغ کنند و آنرا توهین به اسلام تلقی نمایند و تئاتر را به آتش بکشند یا بر علیه جان هنرپیشهها سوء قصد کنند. گفت: میو گفتم: مسلمانها کار بجایی رساندهاند که در اروپا نیز خودسانسوری شروع شدهاست و این امر سر و صدای صدر اعظم و وزرای کابینه و ملت آلمان را در آورده است و همه میگویند خدا حافظ آزادی؟ گفت: میو گفتم: گلیجان! این بدخبریست، صحبت از آزادی بیان و شروع خود سانسوریست که بیش از ۶۰ سال است از جامعه آلمان برچیده شده! گفت: میو ** یک قلُپ گُنده از لیوانم نوشیدم و گفتم: مگر تو چه چیزی از اون "بیلی" کم داری که تو وبلاگها آنجوری بلبل زبانی و عوعو میکند و حتا بیاجازه وسط حرف باباش اسدمیپرد، خودی نشان میدهد و شخصا از بلاگرها سؤال میکند؟ تو که یک گربهی آلمانیی عاقل و خوشگل و فهمیده هستی و از هوش و سخنوری قاعدتا نمیبایستی چیزی از سگهای دانمارکی کم داشته یاشی! چرا بلد نیستی حتا دو کلمه "نه" یا "آری" جوابم بدهی؟ چشماناش را بهخماری بست و گفت: میو گفتم: تو حرف دیگری هم غیر از "میو" بلدی؟ گفت: میاَو آهسته اورا روی زمین گذاشتم پای چپام را از دمپایی بیرون آوردم، یواش بردم زیر شکماش. سپس با یک حرکت سریع او را حدود یکمتر، به هوا پرت کردم. گُلی مثل گربه مرتضی علی چهار چنگلو و با مهارت مثل فنر، نرم و ملایم، بر زمین فرود آمد. ولی از این عمل ناگهانی من چنان غافلگیر و وحشت زده شد و چنان جیغ و ویغ و فریادی راه انداخت که آبروی مرا در کوی و برزن بُرد و رسوای عالمام کرد. آنهم در مملکتی مثل آلمان که نمیشود به خر گفت یابو و اصولا به هیچ حیوانی، اعم از نرینه یا مادینهاش، نمیشود گفت بالای چشماش ابروست! عیال بسرعت از تو پنجره سرک کشید و گفت چی بود؟ کی بود؟ ماوزی Mausi بود؟ تو این وسط "گُلی" دمباش را مثل پرچم تو هوا گرفته و بهسرعت پا بهفرار گذاشت ولی در چند قدمی ناگهان ترمز کرد، برگشت نگاهی شگفتانگیز و ناباورانه به من انداخت، گویا میخواست مطمئن شود این خودِ من بودم؟ یعنی همان کس که همیشه نازش میکشید؟ و باهاش دیالوگ منصفانه داشت؟ و ازگفتگوی تمدنها بین انسان و حیوان سخن میگفت؟ و درد دلهای سیاسی و غیر سیاسیاش را با او، و با با "ماوزی" در میان میگذاشت؟ این همان کس بود که از آزادی و از دموکراسی و از اظهار عقیدهی آزاد حمایت میکرد و بظاهر میانهای با قهر و خشونت نداشت؟ هر چند بنا به خصلت و اخلاق بوشهری و دریانوردیاش گاهی دست به خشونت هم میزند و پایش برسد از قهر و خشم هم ابایی ندارد؟ کما این که تو کشتیاش بارها به این ملوان و یا به آن دریانورد پسگردنی و تو گوشی و تیپا زده است؟ "گُلی" مات و مبهوت نگاهم میکرد. چه نگاه پُر سرزنش و مظلومانهای! ** گیرم که این پرواز ناخواسته درد و رنج و المای در بر نداشت ولی حیوونکی، چرتش که پاره شده و زهرهاش که ترکیده بود. گویا با نگاهاش میخواست بگوید: به من چی که عربها بیچشم و رو هستند؟ به من چه آخوندها با دست خود گور خویش را میکنند؟ به من چه خاتمی و اصولا آخوندها استاد فرصت سوزیاند؟ اصلا گور بابای پاپ! به من چه مربوط چه گفتهاست و به چه کس توهین کردهاست؟ مگر من مسلمانم؟ مگر من کاتولیکام؟ به من چه برنامهی تئاتر برلین یا مونیخ بهعلت نشاندادن سر بریده پیامبران، از جمله پیامبر اسلام، بههم خورده و از ترس خشم مسلمین خودشان درب تئاترخانهشان را تخته کردهاند؟ به من چه دلت از دست آخوندها و از دست مسلمانهای همکیشات خوناست و اصلا به من چه مربوط که تو غم وطن داری؟ من گربهیای هستم از مملکت زرامنه که نه از گفتگوی تمدنها بین شما انسانها چیزی سرم میشود و نه کاری به مسألهی بمب اتمی آخوندهای وطنات دارم و نه علاقهای به دعوا و مرافعهی خانم "مرکل" با دکتر محمود احمدینژاد و نه نگران برخورد و درگیری "دبلیو بوش" با پروفسور احمد محمودینژاد هستم! و نه چه و چه و چه... چهکار بهکار من داری؟ بتو چه نظر من در بارهی پاپ اعظم چیست؟ به من چی که بلاگفا درست کار نمیکند و هی سر من غُر میزنی که هندیها و چینیها ماهواره به فضا میفرستند ولی آخوندها عرضهی ارایه یک سرویس ساده اینترنت را تدارند؟ مگرخودت نمیدانی آخوندها به عمد راه هرگونه اطلاعرسانی را میبندند و میخواهند سر به تن بلاگفا و پرشین بلاگ نباشد؟ مگر نمیبینی حتا دیشهای تلویزیونی را پایین میکشند تا همه در جهل مرکب باقی بمانند؟ به من چه "بیلی"، توله سگ دانمارکی چی گفته و چه کرده؟ مگر من سگام؟ تو برو خاطرات دریانوردیات را بنویس! بتو چه که سیاست جهانی خر تو خرشده؟ بتو چه که آمریکا و اسراییل قصد دارند تأسیسات اتمی آخوندها را بمباران کنند؟ چهکار داری با نیروی هستهای و بادعوای فلسطین و لبنان و با صلح خاور میانه و سیل و زلزله در خاور دور؟ اینهمه اقوام مختلف آمدند و ایران را غارت کردند بگذار یکبار هم نوبت آخوندها باشد! مگر از جیب تو میبرند؟ چیکارشان داری؟ این بدبختها که از همه گداتر و محتاجترند! دست روزگار روزی روزگاری آنها را نیز به زبالهدانی تاریخ خواهد سپُرد. اگر هموطنانت این وضع را نمیخواستند خودشان قیام میکردند. مگر شاه اسلحه نداشت مگر او مستبد نبود و ساواک نداشت؟ چطور مردم به خیابانها ریختند و از مملکت بیروناش کردند؟ تو برو بشین خاطراتات را بنویس! گور پدر دنیا و مردم دنیا. هرکس دست روی سرخودش میگذارد که کلاهاش باد نبرد. بهتو که اینجا در اروپا بد نمیگذرد! برو عشقات را بکن! چه کار داری به این کارها؟ بعد دُمباش را گذاشت روی کولاش و رفت پیی کارش. و مرا شرمنده و خجل تنها گذاشت. آهی عمیق کشیدم و با یک جُرعه وُدکا قورتاش دادم. ** یک دفعه دیدم عیال بغلدستم وایسادهاست گفت: این جیغ و داد از "ماوزی" بود؟ گفتم: نه بابا "گُلی" بود. گفت: چیکارش کردی حیوونکی پا رو دُمباش گذاشتی؟ بهفارسی گفتم: استغفرالله زن! من پا رو دُمبِ گربه میگذارم؟ کنارم نشست، گردنش را کج کرد و با لبخند نگاهم کرد. و هی چپ چپ نگاهم کرد و هی پوزخند زد. گفتم دور و برت را تماشا کن! تو اثری از دُمب گربه میبینی؟ من اگر با ۱۱۰ کیلو وزن پا روی دُمب گربه بگذارم تو فکر میکنی دیگر دُمبی برای گربه باقی میماند؟ گفت پس چیکارش کردی؟ گفتم: هیچی، بر سر سخنان پاپ و اصولا بر سر سیاستهای جهانی اختلافنظر پیدا کردیم. گفت: was ? was ? was ? گفتم هیچی عزیزم، دیالوگ من و "گُلی" ثمرساز نبود. شروع کرد به تُند تُند پلکزدن. دیدم کار خرابتر شد و اصلا نمیفهمد چه میگویم. جریان هوا کردن "گُلی" را برایش شرخ دادم. همانطور که انتظار میرفت شروع کرد به آخ و اوخ کردن. گفتم "گلی" به اندازه کافی شماتتام کرده تو دیگر کارم را خرابتر نکن. از این گذشته گربه را اگر از ارتفاع بیستمتری هم پرت کنی هیچچیش نمیشه، چه رسد به این یکمتر ناقابل که ناخن کوچک " گُلی" هم نمیشود و اگر بگویی اینطور نیست این حرف توهینی خواهد بود به زبر و زرنگی و چابکی گربههای آلمانی. گفت: راستش بگو! چند تا ودکا خوردی؟ گفتم اولین پیک هنوز تموم نشده. ولی اگر یخ برام بیاوری دومیناش را شروع میکنم. گفت: مگر نه قرار بود تلفن بزنی از رستوران چینی برامون غذا بیاورند؟ گفتم: آی گفتی خانومی جون. من عاشق و دیوانه " شوپ سوی chop suey" چینی هستم. گوشیی تلفن کجاست؟ برنجات دم کشیده؟ گفت غذا را با برنج سرو میکنند. گفتم تو به این شُّله میگویی برنج؟ 2 نوشته شده در Thu 28 Sep 2006ساعت 10:49 توسط حميد کجوري GetBC(172); 31 نظر
Comments:
Kommentar veröffentlichen
|