Battan

  مطالب گذشته  
  • حاجي کاپيتاندوستی چند روز پيش پرسيد: مطلب وخاطره ب...

  • خاطره اي از " Wladivostok " اگربعضی ها تصورمی کنند...

  • بازهم آفریقا...بعد ازانتشارمقاله آفريقا...آفريقا، ...

  • داستان " واسا " W A S A

  • مشکل رفيوجي ها در دريا

  • دسترسي به اخبار ايران براي در يانوردان

  • اقیانوس آرام + آفریقا


  • Mittwoch, November 02, 2005


    فرار از آمریکا...
    چندساعتی از ترک بندربوستون درايالت ماساچوست* به مقصد فيلادلفيا گذشته بود و( cape cod) را پشت سرگذاشته بوديم که افسرکشيک، زنگ آلارم را به صدا درآورد: stow away onboard همه به جنب وجوش افتاده بودند و من سخت عصبي ودر تعجب، که يک رفيوجی اينجا واکنون روی کشتی من چه کار ميکند ؟ وبخودمي گفتم لابد يکی ازکارگران بندر درخن کشتی خوابش برده است.
    گفتم فوری اورا بياورند پُل فرماندهی ( command bridge).حدود يکسالی می شد که باکشتی بين بنادر نيويورک، بوستون، فيلادلفيا، بالتيمور، نورفولک، چارلستون، ساوانا وجکسون ويل درشرق آمريکا و بنادرمتعدد برزيل،از جمله ويتوريا Vitoria ،سانتوس Santos و ريو دوژانيرو Rio de Janeiro، تا مونته ويدئو دراوروگوئه وبوئنوس آيرس درآرژانتين تردد می کرديم. آمريکای شمالی به جای خود، درشرق آمريکای لاتين نير، حداقل من شخصن، سابقه داشتن رفيوجی نداشتم به همين دليل ازشنيدن اين خبربسيارتعجب کردم. وقتی " گناهکار " را به پُل ( bridge) آوردند جوانی را روبروی خود ديدم حدود ۱۸ ـ ۲۰ ساله، سفيد پوست، موی بلوند شانه کرده، چشم آبی وخنده رو، انگارهيچ اتفاقی نيافتاده است. من که ازديدن اين ميهمان ناخوانده و تأخير بيجا دررسيدن به فيلادلفيا اصلن amused نبودم با تندی گفتم:
    ? wat da hell R U doing on my f... Vessel لبخندی زد وگفت می خواهم با شما بيايم اروپا ! گفتم کی گفته ما می رويم اروپا ؟ اشاره به بالای کشتی کرد وگفت: پرچم آلمان را اون بالا ديدم. مگر کشتی شما آلمانی نيست ؟ من وقتي سادگی، خنده روئی وصميميت اين جوان راديدم، چه ميدانم، احساس پدری دست دادو با خونسردي گفتم آيا تاکنون چيزي از ( feeder Vessel ) شنيده ای ؟ البته که نشنيده بود ! گفتم اسم ات چيست ؟ گفت: مواوک . گفتم چی ؟ گفت: ماورک ! قلم وکاغذ دادم دستش گفتم بنويس ! نوشت: MARK گفتم، خُب ماورک ! توبرای خودت کلی دردسر درست کردي وبرای من a lot waste of time من ناچارم ( coast guard) را خبر وتو را ازکشتی پياده کنم ! گفت:
    ! I`m sorry for inconvenience sir (کوست گارد) را از طريق VHF خبر کردم. چون از ساحل مقداری فاصله داشتم يک position نزديک ساخل تعيين کردندوگفتند کشتی را به اين مکان هدايت کنم، تا درآنجا همديگر را ملاقات کنيم !
    رفتن تا آن مکان و تحوبل اين ميهمان ناخوانده بيش ازدو ساعت وقت کشتي مرا هدر داد.** اگر کشتي نتواند در وقت تعيين شده به اسکله فيلادلفيا پهلو بگيرد و ازاين بابت جدول بندي نوبتي کشتيها در آن بندر به هم بخورد و تغييرات ناخواسته اي رخ دهد و صدمه اي به تخليه وبارگيري کالا وارد شود، شرکت کشتيراني، ( بخوان من) پاسخگو خواهد بود. وظيفه من بود و هميشه هست که قبل ازخروج از بندر،با بسيج پرسنل، دستور بدهم تمام سوراخ سنبه هاي کشتي را بدنبال رفيوجي بگردند واگرشکي دربودنش هست پيدايش کنند و تحويل پليس اش دهند ! ولی ...پيش خودمان بماند، من ابن کاررا نکرده بودم. آخر چه کسي حساب مي کرديک جوان آمريکايي دلش از وطنش سير شده وبه دنبال ماجرا جويي در اروپا باشد و براي اين کار کشتي مرا انتخاب بکند.
    اينجاست که هر کاپيتاني براي جبران تاخير،خداخدا مي کند رعدي، برقي، بادي، طوفاني، چيزي به وزد، يا موجي، کوفتي، زهرماري از راه برسد، تا بشود تقصيرها را بگردن آن انداخت. ولي آنروز طوفاني نيامدو موجي از راه نرسيد. به مدير ماشين گفتم شير سوخت را قدري بيشتر بازکن، پايت را روي گاز بگذار وهر چه قوه اسب وگاو والاغ داري به کار ببر تا تاخير را جبران کنيم ! و همين طورهم شد.دراين دوساعت زمان تا تحويل وتسليم، پس از عادي شدن فشار خون، فرصتی شد تا بااين جوان آمريکائی گپي بزنم. بااشاره به کوله پشتی اش گفتم اين چيست ؟ بازش کرد، مقداری شکلات ويکی دوبسته (کوکيس) وبطري آبي باخودداشت. گفتم اگر ما به اروپا می رفتيم بيش از دوهفته درراه بوديم، تو چگونه تصور کردی می توانی بااين کميت وکيفيت سالم به اروپا برسی ؟ گفتم همه مردم دنيا اشتياق آمدن به آمريکا را دارند برای گرفتن گرين کارت، هستي ونيستي به باد مي دهند ! مردم کوبا برای کار وزنده گی در آمريکا خودرا به موج وطوفان ميزنند، درمرز مکزيک، نه سيم خاردارو نه سگ هاي هار، ونه تهديدودستگيری توسط رنجرها، هيچ يک قادر نيستند موج مهاجرين را متوقف سازند ! تو چه گونه از اين بهشت و از اين همه نعمت فرار مي کنی ؟ او جواب قانع کننده ای به من نداد هر چند از گفتار، رفتار وکردارش جوان ناداني به نظرنمي رسيد ! اما اوکسي بودکه از کالج فرارکرده بود. پدر ومادر وزنده گي و تحصيل را رها کرده بود، از ديو ودد ملول بودو نمي دانست چه چيزش آرزوست ؟
    او به اميد زنده گی ديگر، در جاي ديگر، سر به دريا زده بود. وقتی اورا تحويل (کوست گارد) ميداديم به افسر کشيک کشتي گفتم هنگام پياده شدن به وسيله pilot ladder ، اورا با طناب heaving line سکيور secure کنند. اين طناب براي جلوگيري از افتادن در دريا، از پشت گردن تاب داده و باز از پشت به دور کمر وبدور شکم پيچيده گره زده مي شود.
    در تمام مدت حضور در کشتي تا لحظه تحويل، اين جوان را روی پُل فرماندهی نگهداشته واز نظر دور نداشتم وگفتم با ساندويچ وآشاميدنی از او پذيرايی کنند. به تجربه ميدانستم، اگر اتفاق نا گواری برای اين شخص روی کشتی من رخ دهد، پليس آمريکا به اين زودی ها دست از سر من وکشتی من بر نخواهد داشت. هنگام تسليم ديدم چگونه پليس هاي (کوست گارد) اين جوان را با احترام تحويل گرفتند وبا احتياط کامل سوار بر کشتی شان کردند. وبخاطر آوردم زماني را که در بندر Santa do Mingo در جزيره Hespaniol در جمهوري دومينيکن، هنگام تحويل رفيوجی ها به مأمورين، پليس ها چگونه آن بدبخت هارا زير بارا ن مشت ولگدمي گرفتندومی کوبیدند وبجای علت، معلول را به سبک خودشان درمان می کردند.من نميدانم پليس ماساچوست در رابطه با اين جوان چه اقدامي کرد ؟ اين جوان زنده گی ديگری راازآنچه که در آمريکا داشت آرزو مي کرد . مي گفت خوشا بحال جوانان اروپائی که با يک کوله پشتی بر دوش می توانند به کشورهای اطرافشان سفرکنند، با فرهنگ های ديگر، بازبان های ديگروبا انسان های ديگر آشنا شوند ! مي گفت: من به غير ازکانادا ، که تفاوتی با وطن خودم ندارد به کجا می توانم بروم ؟ می گفت آيا زنده گی همين خورد وخوراک ولباس است ؟ تحصيل، شغل، ازدواج ؟ ووقتی که پير شدم مثل پدر بزرگم در صندلی تابي لم بدهم وچپق بکشم ؟ آيا چون در آمريکا متولد شده ام، انسان خوشبختی هستم؟ آيا به اين دليل بهتر از ديگرانم ؟ مي گفت بسياري از ارزش ها در آمريکا از بين رفته است. هر چند اين گفتگو دوجانبه بود ولی می گذاشتم بيشتراو حرف بزند.
    پيش خودفکر مي کردم ... اي دنياي ديوانه ديوانه... مردم به قصد ورود به آمريکا از زادگاه، از محيط آشنا، از يادگارها وبادبودها و از ريشه خود مي زنندوفرار می کنند، اين جوان از آمريکا فرار می کند ! در جاي ديگر دنبال ارزش ها مي گردد، از او پرسيدم آيا توفکر مي کني ارزش ها در اروپا بجاي خود باقي مانده اند ؟ چه جوابي می توانست به من بدهد ؟ او که اروپا رانديده بود. آيادرست مي گويم ؟ :زمان ازگذشته شروع می شود، از حال می گذرد وبه آينده ختم می شود. گذشته حقيقتی است که اتفاق افتاده، آينده محدوده ای است برای امکاناتی که اتفاق خواهند افتاد. و حال...؟ آيا ما تماشاگران کاري از دست مان بر مي آيد. من مي گويم آري... شما چه مي گوييد ؟



    .......................................................................* يک بوستون هم درانگلستان داريم..............................................** برای اينکه دو شناوربه توانند سريع وبدون آسيب ديدن به هم پهلو بگيرند می بايست هردو درحال حرکت باشند و سرعت شان را باهم اگريمنت بکنند










    This template is made by blog.hasanagha.org.  


    This page is powered by Blogger. Isn't yours?