|
|
Mittwoch, November 02, 2005
باد وطن...
یکشنبه است وآخرهفته، شب ازنیمه گذشته است، همه جا ساکت وآرام و خلوت، حتا صدای ماشينی هم ازخيابان به گوش نمی رسد. دوست عزيزومهربانم مهرداد، هرچند هيچ گاه اورا نديده ام، ولی عجيب مهرش به دلم نشسته است، ديروز، شنبه، کامنتی برای آخرين پست دروبلاگم گذاشته بود که چون فرصت دست نداده بود می خواستم اينک ازلطفش تشکرکنم . قبل از شروع به نوشتن، طبق عادت روزانه نخست سری به وبلاگش زدم، تا بازازقلم شيو ا يش لذت ببرم وازنوشته های اديبانه اش بهره جويم. با تعجب وخوشحالی ديدم مطلبی درباره زادگاهم بوشهرنوشته است، که سه بار٫پياپي آن را خواندم، هربارآرام تروآهسته تر... ازرگبارهای تندزمستانی بوشهر نوشته بود، ازساحل خليج هميشه فارس اش، ازبلم های ماهيگيران اش ياد کرده بود، به گوش ماهی ها وصدف هاي بزرگ وکوچکش اشاره داشت... خواندم وبا جان ودل خواندم وآه کشيدم وآه کشيدم. ووقتی به حايي رسيدم که ازبوی خاص دريا ی بوشهرسخن ميگفت... گريه امان نداد... اشک ريختم...اشک ريختم...اشک ريختم...وهنوز که اين سطور را می نويسم آرام نگرفته ام. سالهاست گريه نکرده ام. آخرين بار درسوگ پدربزرگوار، عزيزومهربانم بود. گريه نکرده بودم چون مگرممکن است يک ناخدای کشتی احساساتی بشود ؟ کسی که کارش، شغلش، زنده گی اش، روزش، شب اش، يا به نبرد با طوفان ها وخشم طبيعت می گذرد، باهمه بی خوابی هايش، با دلهره های لحظه به لحظه اش، بااحساس مسؤليت عظيم بر دوشش، يا وقتش با سروکله زدن با مشکلات وسختی هايی که هرگز دردرياتمام شدنی نيستند سپري مي شود، چگونه مي تواند دچار احساس بشود ؟ غلطيدن کشتي درمدت ۲۵ ثانيه به پهلوي راست، تا زاويه ۳۵ درجه، ودر مدت ۲۵ ثانيه به پهلوي چب تا همين راويه، که اگر طوفان اجازه بدهدو بتواني از پناهگاه امن ات بيرون بيايی می توانی با دستت آب را لمس بکنی، واين حرکت گهواره اي نا آرام نه برای يکساعت يا يکروز، بل که گاه تا بيش از دو با ۳ هفته، چنان امان ازانسان مي گيرد که ديگر حايي براي احساس باقي نمي گذارد. برای پرهيز از بوی عرق بدن با پارچه وليف خودت را می شويی، چون دوش گرفتن عملي است غير ممکن، درحال نشستن می خوابی، اگر فرصتی دست بدهد، وکشتي هاي ديگري در نزديکي ات نباشند. آري بادرحال نشستن يا در لحظه ايستادن، تکبه به ديوار، مي خوابي، چون حرکتهای بی امان به پهلوغلطيدن هاي کشتي، ازتختخواب پرتت ميکنند به بيرون. ايستاده غذا می خوری، تکيه زده به ديوار، وبا هر لقمه سعی می کنی بالانس نگهداری وبا حرکتهاي کشتی پا به پا مي شوی تا تعادلت را حفظ کني، چه بسا اتفاق افتاده که محتوي بشقابت به گوشه ای پرت شده اند، ترجيحن يا اصلن غذانمی خوری يا تند تند می خوری تاهرچه زود تراز اين مزاحمت دست وپاگيرخلاص بشوی. تا دو ۲، الی سه هفته بايد آرزوی خوردن سوپی داغ را به بايگانی بسپری، چون محال است بتواني بشقاب سوپي دردستت نگه داری وبا يک غلطيدن بعدی کشتی محتوي آن روی صورت ولباس ات پخش نشود. همه جا پر است از دوسيه ها، کلاسورها، کتاب ها، پروسپکت ها که در اثر جهش کشتي در موح به اطراف پراکنده شده اند، وبي اثر است اگر آنها را حمع وجورکرده سر حايشان بگذاري. صورت ها همه اصلاح نکرده، بوی بدن هاي عرق کرده و بوی بددهان ها، که از معده مي آيد،در تمام روز،در تمام شب، عاصي ات ميکند، چشم ها همه از بی خوابی سرخ ، قيافه ها در هم کشيده، اوقات هاهمه تلخ، چون خودت دودی نيستی بوی گند دود در راهروها وسالن ها حالت را به هم مي زند و به سر وصورت ولباست مي چسبد. سخت مواظبی که مبادا در اثر بی احتياطی ليز بخوري، يا بحايي اصابت کني ومجروح بشوی وسروکارت به بی حرکتی ودردو درمان بيافتد، که فاحعه است چون تو هم سرکشتی هستی هم قلب کشتی، کشتي اي که مثل سربازحانه است، يکي دستور ميدهدو ديگران بدون چون وچرا اطاعت مي کنند. به مسافر ها، که اکثرن در هر سفري همراهي ات مي کنند، که هم مزاحم اندو هم وراج اندو هم بلندصحبت می کنند وهم کنحکاو وهم سوهان اعصاب ! ولي درآمدخوبي هستندبراي شرکت، تاکيد مي کنی تا آنجا که ممکن است در کابين بمانندو زياد حرکت نکنند ولي دندان قروچه می کنی که اين زنان ومردان راحت طلب بي دغدغه هميشه خندان، دستورت را فراموش مي کنندو دراين طوفان خانمان برانداز به دنبال کنجکاوی وما جراجويی اين طرف وآن طرف مي روند ، و مدام دردلهره بسر می بری مبا داکسی از آنها، که اکثرن از پولدارهای مسن هستند، دراثر غلطيدن هاوبالاپايين رفتن های کشتی مجروح بشود با دچار استخوان شکستگی گردد، که بار ها در اثر بی احتياطی اتفاق افتاده است. زيرا که مجروح شدن اين ها، با اين امکانات محدود، بويژه پرسنل محدود، قوز ي است بالای قوز وفقط همين اش را کم داريم ! آری کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها ؟ کدام کاپيتان می تواند اصولن احساساتی بشود ؟ دردريا ؟ ولی اينک، شب از نيمه گذشته، در ساحل امن، درکنار زن وفرزندان ونوه ها، نشسته درپشت ميزکامپيوتر،در تنهايی خودم، برای ايرانم وبرای بوشهرم اشک ميريزم، برای زادگاهم، برای شهر ايام کودکيم، شهرايام نوجوانی ام که ۴۴ سال پيش دست سر نوشت مرا از او جدا کرد، اينک از فرسنگ ها فاصله به خاطر رگبارهاي زمستاني اش، به ياد بلم های ماهيگيری اش ودر روياي بوی خاص درياي زيبايش و بوي علف هاي دريايي اش اشک از چشمان پيرم جاری است... دوستت دارم وطن ! سپاسگزارم مهرداد جان
Comments:
Kommentar veröffentlichen
|