|
|
Mittwoch, November 02, 2005
شبي در برزيل
شرح ماجرای برخورد« دوستانه!» بادزدان دريايي دربندرسانتوس (Santos ) : تابستان 1993ازهامبورگ به فرانکفورت و از آنجا به بزرگترين شهر برزيل، يعني (سا ئو پاولو Sao Paulo)، پروازکردم . پرواز، تا آنجا که به یاد دارم، يازده ساعت طول کشيد و پس از ۵ ساعت عقب کشيدن، ساعت یازده بعدازظهر اروپای مرکزی ام، تبديل شد به 6 صبح برزیل، وآغاز روزی نسبتن سرد، از فصل زمستان نیم کره جنوبی. نماينده شرکت کشتيراني به استقبالم آمده بود. با نشان دادن گذرنامه آلمانی ام بدون معطلی از ایمی گریشن وازگمرک گذشتم وبلافاصله با ماشين به مقصد بندرسانتوس حرکت کرديم. در حاليکه همسفرم از این در و از آن در ميگفت، من درامتداد جاده کوهستاني ازديدن درختان سبز، که گويا رنگ سبز ديگری داشتند تا درختان اروپایی، وازديدن زيباييهای طبيعت و زمستان ِ بهار مانندش لذت ميبردم وهوای خنک و پاک کوهستان را به ريه ميفرستادم. دلم مي خواست برای چند دقيقه چشم هايم را به بندم و لذت خوابی کوتاه را بچشم. ۲۴ ساعت بود که نخوابيده بودم، صبح زود حرکت به فرودگاه، پرواز به فرانکفورت، معطلي درفرودگاه، بي خوابي درمدت پرواز، ديدن فيلم هيجان انگيزچارلزبرونسون و وراجي مرد چاق بغل دستم در هواپيما ،گيج، خسته و بيحوصلهام کرده بود. و چون ميدانستم ورود به کشتی و تحويل وتحول، به این زودی ها فرصت خوابيدن را به من نخواهد داد، هر فرصت کوتاهی را مغتنم میشمردم. وقتي نماینده کشتیرانی، که جلو و بغل دست راننده نشسته بود، رو به من گفت: «کشتي به علت توفان نوح! هنوز به بندر نرسیده، تاخیر 3 روزه دارد، و ما هر روز درتماس رادیویی با آن هستیم، پس شما را فعلا به هتل ميبرم.» همین را که شنیدم عین سرنیزه، شق، سرجايم نشستم و با تعجبی آکنده از خوشحالی گفتم: " Repite otra vez por favor " آنگاه در رؤيای گرفتن يک دوش گرم و درازکشیدن در رختخوابی نرم، رخوتی تمام وجودم را فرا گرفت، دلم مي خواست تا رسيدن به هتل، درصندلی عقب فروبروم. نیمه خواب نیمه بیدار شنیدم که نماینده کشتیرانی می گفت: امشب به افتخار ورودکاپیتان گاردن پارتی داریم و من خواب آلودگفتمbien, moi bien : ازسائو پولو تا سانتوس راه زیادی نیست، فکر میکنم کمتر از ۲ ساعت، وسط راه نزدیک قلهی کوهی، به راننده گفتم نگه دارد! از ماشين پياده شدم. ایستادم و مست زيبايی طبيعت سحرآمیز شدم. آن روبرو در چشم انداز نگاه خستهام کوهها، تپهها، درهها، در نور آفتاب صبح میدرخشيدند. پايين و در عمق دره، روی درياچهها را مهای غبارآلود پوشانده بود. دلم میخواست همانجا ساعتها میماندم و زمان از حرکت میایستاد حتا برای یک لحظه! اما باید راه میافتادیم. شب در جشن به اصطلاح گاردن پارتی نماینده شرکت کشتیرانی شرکت کردم. محل جشن کنار دریا بود که بهتر بود اسمش را می گذاشتند «پلاژ پارتی» خاطرهی آن شب فراموش نشدنیاست ! میهمانان، برزیلیهای خونگرم و آتشین مزاج و اروپاییهای دیرجوش ولی اهل رقص و عشق و آمریکاییهای همیشه خندان و بی غم و غصه بودند، با دم گرفتن آمریکاییها چنان رقص و پایکوبی به راه افتاد که من بوشهری خونگرم، ولی دست تنها، به گردشان هم نمیرسیدم. من عاشق رقص های (الگانت) چاچا و تانگو هستم. می دانستم برای شش ماه دیگر باید با امواج دریا تنها باشم. آنشب، کشتی و دریا را فراموش کردم و برای ششماهم، تا طلوع فجر، با دختران سبزه ی خوش اندام، و با زیبا رویان دورگهی برزیلی، که آثار اجداد اروپايیشان در پوست روشن، موهای بور و چشمان آبی دل ودين از کافر و مسلمان میبرند و گویا با تانگو و چاچا، از مادر زاده میشوند، و با دختران آمریکایی واروپایی، که سعی می کردند در لوندی وعشوه گری چیزی از دخترهای برزیلی کم نیاورند، چاچا و تانگو رقصیدم ! کوبا لیبره Cuba Libre و حوریان زمینی کار خودشان را کردند، نماز شام وعشا وصبح قضا شد... و با معصيت هاي صغيره وکبيره جايي در بهشت براي خود رزرو کردم ! سه روز توقف وانتظار، تبديل شد به ۴ روز اقامت لذت بخش در هتلي بسيار زيبا در کنار دريا، با نگاه پانوراما به اقيانوس آشنای اطلس ! جايی که ديگر ميهمانان آمريکايی واروپايی هتل برای آمدن به آنجا چندهزار دلار خرج می کردند، من به یمن شغلم در چهارروز مرخصي ناخواسته باحقوق ومزايا به سر مي بردم. روزها، از ساختمان های زيبا وتاريخي و مناظر قدیمی شهر دیدن می کردیم يا درکنار ساحل بسيار زيبا و روبایی بندر درهوای بهاری (زمستانی)، با دوستان وآشنایانی که پیدا کرده بودیم، پاچه شلوارها بالا کشیده، بقول ما بوشهری ها، پا پتی، درامتداد ساحل، جایی که دریا آرام آرام بر شن ها بوسه می زد، قدم مي زديم*.. و شب ها در این خیال بودیم...که... رویم و گل برافشانیم ومی درساغر اندازیم ** فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم شراب ارغوانی را گلاب اندر قدح ریزیم نسیم عطر گردان را شکر در مجمر اندازیم بهشت عَدنً می خواستیم و می رفتیم به میخانه که دست افشان غزل خوانیم وپا کوبان سر اندازیم نه کس از عقل می بالید، نه کس طامات می بافید بیا ساقی که تا خودرا به ملکی دیگر اندازیم روز چهارم کشتي را در لنگرگاه تحويل گرفتم، وچون اسکله ها همه اشغال بودند، سه روز ديگر را نيزدر لنگرگاه گذرانديم و من از فرصت استفاده کرده، بالا و پایین، طول وعرض وسرتاپای کشتي را ورانداز کردم. کشتي بزرگي بود، نه چندان جوان، ولي زمخت وگردن کلفت و ( robust )، ساخت آلمان ! مسير ترددش بنادر مديترانه ( قبرس، يونان، ايتاليا، فرانسه، اسپانيا)، جراير قناری، سپس گذر از آتلانتيک شمالی به جنوبی، تا شمال برزيل و ازآنجا بنادر يکی پس از ديگری : رسيف، ايل هويس، ويتوريا، ريو دوژانيرو ( دو عکس از ريو را پايين گذاشتهام)، سانتوس، سائو فرانسيسکو دو سول، ريو گرانده، آنگاه مونته ويدئو در اوروگوئه و بوئنوس آيرس در آرژانتين و توفانهای شديد و موج های خروشان آن خطه در جنوب اين کشور، که لابد کسانی که فيلمهای خبري جنگ جزيره فالکلند را که در دهه ۸۰ میلادی رخ داد، ديده اند هنوز به خاطر مي آورند. هنگام وارسي کشتي معاون اول هم با من بود. وقتي دريچه گشاد لنگر، به فارسي نمي دانم چه ميگويند، به انگليسي مي شود: (anchor hawse hole ) را ديدم به او گفتم : هر دزد دريايي مي تواندبه راحتي پا روی زنجير گذاشته از این سوراخ بالا بيايد ! گفت در اين بندرهنوز برخوردی با (پيرات ) ها نداشته ايم. کاپیتان قبلی نیز همین مطلب را به من گفته بود ! با این حال گفتمقبل از غروب آفتاب همه درهای آهني منتهی به محل سکونت پرسنل را قفل کنند . دو نفر ملوان يکي سمت راست ديگری سمت چپ عرشه، با چراغ دستی قوی دردست بالا و پايين بروند وهميشه در حال حرکت باشند تا از دور ديده شوند، هيچ گونه اسلحه سرد با خود نداشته باشند (اسلحه گرم در کشتي نداریم )، به محض ورود پيراتها به عرشه، بلافاصله عقب گرد کرده، سريع وارد ساختمان accommodation شوند، در را قفل و افسر کشیک را در پل فرماندهی خبر کنند. هرگونه درگیری لفظی یا فیزیکی ممنوع ! من خود تا نيمه شب روی پُل ماندم وبه اوراق و اسناد رسيدگي کردم يکي دو تا تلکس و چند ایميل فرستادم در يکي از ايميلها به شرکت کشتيرانيام اطلاع دادم که کشتي را در لنگرگاه بندر سانتوس تحويل گرفته ام .کاپيتان قبلي کشتي را ترک و ما هنوز هيچ گونه دستوری برای پهلو گرفتن نداريم. و طبق اظهار نماينده شرکت، تا خالي شدن اسکله، بايد حدود سه روز ديگر منتظر بمانيم. وقتي به کابينام رفتم نيمساعت نگذشته بودکه افسر کشيک با هيجان ووحشت خبر از حمله دزدان دریایی مسلح را به کشتي داد. گفتم دو نفر کشيک عرشه کجا هستند ؟ گفت اينجا نزد من روی پل فرماندهی. به سرعت به پل رفتم. یکی ازدو ملوان را برای گشت و کشیک در راهروها وکنترل درب های آهنین به پایین فرستادم، دومی را برای انجام دستور احتمالی روی پل نگهداشتم . به معاون اول که اورا به پُل فرا خوانده بودم گفتم با گارد ساحلی و مقامات بندراز طريق کانال ۱۶تماس بر قرار کند و به محض بر قراری تماس، گوشي را به من بدهد . کانا ۱۶ کانال بين المللي و آماده باش برای همه کشتي ها است. همه کشتيها صدای مارا، و تقاضای کمک ما را ازگارد ساحلی از طريق این کانال مي شنديدند، به جز مقامات بندری، که آن شب نيز طبق معمول از ساعت ده شب به بعد ( Siesta) کرده بودند. به افسر کشيک گفتم هر چه چراغ و نور افکن روی عرشه و پُل داريم روشن کند ! با اين کار اين هدف ها را در نظر داشتم: ـ ۱ پيراتها بدانند ما آنها را میبینیم و تحت نظر داريم وبا مقامات بندر و پليس درتماس هستیم، هر چند آنها به تجربه مي دانستند که پليسهای دريايی در شب ریسک نمیکنند و نگهبانان بندر نیز درخوابند يا خود را بخواب زده اند! ـ۲ پيرات ها، هنگام باز کردن کانتينرها، درروشنايي نورافکن ها، علايم و برچسب های کانتينرهای حامل مواد شيميايي و مواد آتشزا و مواد منفجره را ببينند و به آنها دست نزنند که هم برا ی خود آنها و هم برای کشتي خطرناک است.ـ۳ پس ازباز کردن کانتينر، محتوای آن را ببينند واگر بدردشان نميخورد به سراغ کانتينر ديگری بروند و برای جستجوی بيهوده کارتنها و محتوای جعبه ها را به بيرون نريزند. چون ميدانستم آنها در جستجوی تلفن، ویدیو، رادیو و دستگاههای الکترو نيکي هستند و کاری به کيسههای گندم و يا گل های مصنوعي و یا اسباب بازی پلاستیکی برای بچهها ندارند. بیش از این هیچ کار دیگری از ما ساخته نبود. دلهره من بيشتر از اين بابت بود، مبادا با اسلحه به ما حمله کنندو کسي از افراد پرسنل مجروح يا کشته شود، هرچند نمیتوانستند بدون مواد منفجره درهای آهنی کشتی را بازکنند ولی میتوانستند با تبر، چکش سنگين و يا با گلوله شيشهها را بشکنند. پيرات هايي، که ما روی عرشه ديديم وشمرديم ۸ نفر بودند، آيا تعداد بيشتری روی کشتي بودند که در پشت کانتینرها مشغول سرقت، واز ديدما خارج بودند؟ نمي دانم! ولي ديديم همه آنها مسلح هستند و تفنگ به دوش دارند و يکي از آنها با تفنگ آماده شليک اطراف را مي پاييد. هر گونه مقاومت دیوانگی محض بود. معاون يوکرايني غول پيکرم، که بجای مغز، ديناميت تو کله داشت، مطمئن بود که از این فاصله دور، حدود 150 متری، می تواند تشخیص بدهد تفنگهايي را که پيراتها بردوش دارند fake و Imitation هستند مي گفت اجازه بدهيد من بروم و همه آنها را به دریا بریزم ! وقتی هیکلش را ورانداز کردم مطمئن شدم که راست میگوید و میتواند به تنهایی همه آنها را به دریا بریزد، اما در وضع فعلی، تا فاصله ده متری آنها هم نمی رسید، چون به احتمال يقين با گلوله سوراخش مي کردند. پیرات ها کارشان را که تمام کردندبرگشتند واز همان فاصله دور، رو به پُل فرماندهي ، که البته بعلت نور افکن های قوی وفاصله زياد نمي توانستند ما را به بينند، با سلام نظامي از( همکاری !) ما تشکر کرده و در تاريکي شب ناپديد شدند. روز بعد، پس از صورت برداری از کالاها، مشاهده کردیم که در بین اموال سرقت رفته يکي دو بسته حاوی جيوه نيز وجود دارد. پليس هم بعد از مرگ سهراب آمد و وظيفهاش! يعني تهيه گزارش را انجام داد، و وقتی سوال میکرديم چرا شب گذشته جوابی به ما نمیدادند ؟ در پاسخ، همان لال بازی به زبان انگليسي هم از بادشان میرفت و جز (پورتوگزيش)، زبان پرتغالی، هيچ زبان ديگر را (کاپی شن) نمیکردند! و من ازآن شب به بعد، هر غروب آفتاب، لنگر مي کشيدم و بيش از دو ساعت، رو به اقيانوس و پشت به ساحل با تمام سرعت، از بندر و لنگرگاهش دور میشدم و در فاصله زیاد، درجایی که دست هیچ پیراتی باقایقاش به ما نمیرسید توقف میکردم، و با انچين خاموش، می گذاشتم کشتی سنگین، همراه با جریان آب تا صبح چند صدمتری از محل توقف اش جابجا شود. صبح روز بعد، همزمان با طلوع آفتاب دوباره لنگرگاه بودیم. دو تصویر از (ريو دو ژانيرو ) در برزيل، در شب وروز ( تصوبر sugar loaf را نشان مي دهد) ............................................................................................................................................................. *) نمی توانم بگویم چند کيلومتر ساحل بود، چون سر تاسر برزيل از شمال تاجنوب اش پلاژ است **) با اجازه حافظ شيرين سخن غزل اش را کمي دستکاري کردم
Comments:
Kommentar veröffentlichen
|