Battan

  مطالب گذشته  
  • تلخ و شیرین بخش های 3 + 4 + 5 + 6 + 7 + 8 + 9 + 10

  • لپانت 6 + 7 --- تلخ وشیرین بخش اول و دوم

  • جنگ دريايي لپانت - بخش پنجم

  • جنگ دريايي لپانت - بخش چهارم

  • جنگ دريايي لپانت - بخش سوم

  • جنگ دريايي لپانت - بخش دوم

  • جنگ دريايي لپانت - بخش نخست

  • وقت کشي ووقت شناسي

  • خاطره اي از لاگوس ( نيجريه )

  • و زنده گي ادامه دارد


  • Montag, Juni 12, 2006


    تلخ وشيرين - بخش 20

    شروع ديگر

    هنگامی که با " نامزد " آشنا شدم بيش از دو ماه و نيم از ورودم به آلمان نمی گذشت و بدیهی است در این مدت کوتاه هنوز تسلطی به آن زبان نداشتم، اما نامزد عجیب حوصله ای در توضيح و تشریح و تفسیر کلمات غریب و نا آشنا با من داشت، آن کس که گفته بود اگر می خواهید سریع زبان یاد بگیرید باید دوست دختر داشته باشید راست می گفت. هر جا در مکالمه به مشکلی بر می خورديم و از توضیح او به آلماني چیز زیادی دستگیرم نمی شدُ مي زديم به انگليسي که نامزد نیز به خوبي باآن آشنا بود. ما در ابتدا هم ديگر را با اسم کوچک صدا می زدیم ولی بعداز دو سه هفته اسم من از حميد تبديل شد به " شاتس ".
    Schatz در زبان آلمانی به معنای " گنج " است ولی در محاوره به معنا ی: عزيزم و "دارلينگ" است که مؤنث آن می شود " شاتسی " = سویت هارت. و ما از آن پس همديگر را با اين اسم صدا می زديم. و اينک نيز پس از گذشت ۴۳ سال هنوز هم به همين منوال است . این موضوع باعث شد که دوستان و همسایه گان در ایران فکر کنند اسم همسر" شاتسی " هست و بدین سبب آن ها نیز اورا شاتسی، یعنی عزیزم یا سویت هارت، خطاب می کردند .
    " شاتسی" خیلی خوش صحبت بود ضمنا می خواست از همه چیز من آگاه شود. مثلن چه رنگی را من بیشتر دوست دارم و از چه جور غذا يي خوشم می آید ؟ یا چه نوع موسیقی مورد پسند من است ؟ بعضی وقت ها سؤال ها آن قدر متنوع و زیاد بودند که من حوصله ام سر می رفت و دلم می خواست در باره مطلب دیگری صحبت کنیم و برای اینکه زود ازاین سؤال و جوابها خلاص شوم، بدون توجه به سؤال اش فقط می گفتم آری یا نه. خصوصا وقتی از چیز هایی سؤال می کرد که من تا آن زمان ندیده بودم یا هر گز اسم شان را نشنیده بودم و او با علاقه فراوان و با حوصله زیاد سعی می کرد تفهیم ام کند و یادم بدهد. مثلن خوب بیاد دارم یک بار ازم پرسید که آ یا " کلم قرمز" را دوست دارم ؟ من در ایران، یعنی در بوشهر، از شما چه پنهان، هیچ نوع کلم ای را ندیده و نخورده بودم ! نه سیاه اش را نه سفید اش را نه زرد اش نه آبی اش، نه زمینی اش نه آسمانی اش، چه رسد به قرمز اش ! اگر از مزه خارَک و خرما ی بوشهر و رطب دشتی و تنگستان و جهرم و خورموج ازم می پرسید، خُب می توانستم انواع و اقسام اش را مثل کبکاب، زینی و سمرون، برایش بشمرم یا اگر از انواع ماهی های موجود در آب شور خلیج فارس ازم سؤال می کرد می توانستم از گواف، صبور، شوریده، شیر، حلوا، خبورُ سرخو و سنگسر نام ببرم، ولی من چه میدانستم تفاوت مزه کلم سبز با کلم قرمز چیست ؟ وقتی پرسید آیا کلم قرمز را دوست داری برای اینکه مطلب به همان جا خاتمه پیدا کند گفتم: " آره آره... اتفاقا خیلی هم خوشمزه است " و موضوع را عوض کردم . یکشنبه بعد درآغوشم گرفت و گفت امروز ناهار میهمان مامان هستیم، بهش قول داده ام چیزی بتو نگویم ولی قرار است غذای مورد علاقه تو را درست کند. هر چه فکر کردم مامان از کجا میداند من کشته مرده " قلیه ماهی"، غذای بومی بوشهر هستم ؟ يا از کجا بلد است شوید پلو با مرغ درست کند ؟ عقل ام بجایی نرسید. حدس زدم خُب لابد جوجه کباب درست مي کند که آن هم خوشمزه است یا یک استیک نیمه برشته، و بقول خودشان " انگلیش "با نون سنگک و پیاز، اه...ببخشید با "کارتوفل"، سیب زمینی و سُس. ولی در روز یکشنبه موعود ناهار " Königsberger Klopse " بود که از هم میهنان عزیز مقیم آلمان تقاضا می کنم اسم فارسی اش را اگر میدانند در نظز خواهی برای من بنويسند! چون خودم از شرح و از ترجمه اش عاجزم. فقط می دانم، یعنی بعدها فهمیدم یک نوع کوفته آلمانی است که گوشت چرخ کرده هم توش هست و با سوس ای بد مزه تر از خودش می خورند.
    به هرحال مامان که دست پخت آلماني اش حرف نداشت این غذا را پخته بود و بدبخت چقدرهم زحمت کشيده بود! غذا با سیب زمینی آب پز و یک قابلمه پر از گياهي قرمز رنگ سرو شد که نه بوی ترش و سرکه اي اش مطبوع دماغ من نود و نه مزه ترش و شيرين اش نوازشگر کام ايراني من. این همان کلم قرمز کذایی بود که " شاتسی" مزه اش را از من سؤال کرده بود و حالا ندیده و نشناخته باید نوش جان می کردم و مثل دیگر اعضای فامیل به به و چه چه می گفتم، یعنی مثل خود آلمانی ها به تأييد سر تکان می دادم و یکی دوبار می گفتم : هوم...لکِر...لکِر ... LECKER
    از آن تاریخ من از کو فته آلمانی نفرت پیدا کردم ولی به کلم قرمز، هم بصورت سالاد تازه و هم بصورت پخته اش، عادت کردم و هنوز هم بدم نمی آید.

    برگردم به وطن ! "شاتسی" من در خرمشهر زنده گي مي کرد، و من در بندر شاهپور. هیچ وسیله تردد، نه تاکسی نه اتوبوس، بین شاهپور و آبادان و خرمشهر وجود نداشت! هرکس قصد رفتن به آبادان را داشت یا باید با ماشين دوستان و آشنایانی می رفت، اگر جاي خالي گير مي آورد و یا باید سر چهارراهی که در 15 کیلومتری شاهپور، بین ماه شهر و آبادان و سربندر قرار داشت می ایستاد تا خود رو يی از آنجا عبور کند، جای خالی داشته باشد و او را با خود ببرد. گاه تا دوساعت و بیشتر در آن آفتاب داغ می ایستادم تا غباری از دور نزدیک شدن ماشینی را خبر دهد و اگر جا داشت مرا با خود ببرد. حاده ها همه خاکی و پر از دست انداز بودند ، از آسفالت خبری نبود.
    همان طور که در نوشته های پیشین هم گفتم ما یک هفته دریا، یک هفته ساحل بودیم. من از ساعت هشت صبح سر این چها راه می ایستادم، تا اگر شانس همراهي کند حدود ساعت 10 یا 11، ماشینی از راه برسد و بتواند مرا با خود ببرد. در اين صورت حدود ساعت 2 بعد از ظهر از طريق عبور با قايق از رود کارون به خرمشهر مي رسيدم و از دیدن "شاتسی" خستگی راه به یکباره از بدن می رفت، هرچند جوان بودم و با کار شبانه روزی و سخت دریا و جنگ و جدال با موج و طوفان آشنا يي داشتم و معنی خستگی را نمی فهمیدم.
    هر بار که به خرمشهر مي رسيدم مبهوت می شدم چگونه مادر سهراب راحت با " شاتسي" فارسی صحبت می کند و او بريده و شکسته پاسخ می دهد ! چون بیشتر می فهمید تا توانايي حرف زدن. و مي ديدم چه سريع به اخلاق و روحيات ايراني عادت مي کند و دوست دارد که همه چيز را ياد بگيرد و زود به آن عادت کند از جمله چهار زانو نشستن سر سفره و روي فرش، عادت کردن به غذاي ايراني، چادر به سر کردن هنگام لزوم و غيره... خانواده سهراب نهایت محبت و نگهداری را از "شاتسی" به عمل می آوردند، هر چی می خواست برایش تهیه می کردند. مجله های آلمانی از آبادان، نان سیاه که شاتسي خيلي دوست داشت و در ایران به ندرت یافت می شد از مغازه های خارجی متعلق به شرکت نفت و يا از کشتي ها ي اروپايي، توسط آشنايان و دوستان و...
    پدر سهراب، که معروفترين ناخداي سيويل بنادر جنوب ايران بود و همه کاپيتان ها و راهنماهاي شاغل در بنادر زير دست او کار آموزي ديده بودند، بوشهری بود و جند سال قبل فوت کرده بود. مادرش اصفهانی بود با لهجه شیرین اصفهانی و چه خانم خانمی و چه خانم آقایی. یکروز "شاتسی" از من پرسید فلان کلمه به فارسی چه می شود گفتم : معنی اش می شود "فرقی نمی کند" چطور مگر؟ گفت آخه مامان دیشب از من سؤالی کرد و من فکر می کنم اشتباه جواب دادم !گفتم چه سؤالی؟ با تعجب دیدم با لهجه شیرین اصفهانی به تقلید از مامان گفت: " مریم ! فردا غذا چی چي می خوری ؟ " و من می خواستم بگویم هر چی خودتان خوردید من هم می خورم برای من فرقی نمی کند ولی گفتم: عیبی ندارد! گفتم خُب مامان منظورت را حتمن فهمیده است.
    توقف شاتسي در خرمشهر حدود شش ماه طول کشيد. در هفته هاي مرخصي که نوبت توقف من درساحل بود، هر باربه خرمشهر مي رفتم، شاتسي که آمدن مرا از پنجره مي ديد خودش را در چادر مامان مي پيچيد، درب حياط را بروي من باز مي کرد و با لهجه اي شيرين به فارسي مي گفت : سلام عزيز من، حال شما خوب است ؟ بفرماييد خواهش مي کنم!
    شبها همه دسته جمعی با خانواده سهراب ( 3 خواهر و یک برادر و مامان و خود سهراب ) که یکی از دیگری مهربان تر و با محبت تر بودند می رفتیم سینما یا می رفتیم لب کارون گردش، یا می رفتیم به بهترین و معروف ترین نایت کلاب جنوب که فکر می کنم اسمش " خلیج " بود. روزها در شهر پرسه می زدیم و خرید می کردیم، یا به آبادان می رفتیم، یا اینجا و آنجا میهمان بودیم، همه باهم، همه یک فامیل بودیم .
    پس از شش ماه به ضرب پارتی و خواهش و تقاضا خانه ای دو اطاقه، خارج از نوبت، در "سربندر" به من دادند. یکسال قبل ازاین تاریخ، زمانی که در تهران مشغول کارهای استخدامی بودم با دو افسر جوان و فهمیده ارتش آشنا شدم . که عجیب مهرشان به دلم نشست. من اسم آن هارا پرویز و نادر میگذارم. هردو عزیز و مهربان و آقا. پرویز تهراني بود و مخالف سرسخت رژیم و من تعجب می کردم چگونه با وجود همه بی احتیاطی ها و رک گویی هایش نزد ساواک لو نرفته بود. چند بار آخرهفته با هم رفتیم کوهنوردی و شب را در دامنه کوه بسر بردیم. چه شب های خوشی چه خاطرات شیرینی و چه آرامش مهیب و لذت بخشی در دامنه آن کوه های عظیم که با آن عظمت کاری بکارما نداشتند و گویا با علاقه تورا دردامن خود و در پناه خود جا می دادند و از تو محافظت می کردند و چه هوای لطیف، پاک و خنکی، بدور از هیاهو و سروصدا و بدور از گاز و بوی نفس گیر اگزوز ماشین ها . در آن شب ها ي سردکوهستاني در کنار جوي آب در نور ماه و درتابش شمعی که روشن کرده بودیم پرويز مفصل و بي پروا در انتقاد از رژیم پادشاهی و در باره رضاشاه با من سخن مي گفت، و من که جواني ۲۱ ساله بودم، هجوم ها و بگير و ببند هاي اعضاي توده اي فاميل را توسط ارتش و شهرباني و بعد ها ساواک تيمور بختبار را ديده بودم با احساسي توأم با کمي ترس اين طرف و آن طرف را مي پاييدم. پرويز هميشه کتابی در انتقاد از رژیم پهلوی نيز با خود داشت و طوري با من سخن مي گفت گويا ما سالها است پیوند دوستی بسته ایم و گويا از زمان کودکي با هم آشناییم. چه اعتماد عجيب و بجايي به من داشت ! من مدام به او هشدار می دادم که مواظب خودش باشد. مي گفتم اگر یک نفر سیویل مخالف رژیم را دستگیر کنند پدرش را در می آورند. یک ارتشی را به عنوان خائن به احتمال اعدام می کنند. این چه نفعی برای توی جوان دارد ؟ نميدانم چرا مثل يک برادر بزرگتر دلواپس اش بودم، مبادا در اثر بي احتياطي صدمه اي به او برسد، هر چند او ۴يا ۵ سال، شايد هم بيشتر، از من بزرگتر بود! من اینک نمی دانم به چه سرنوستی دچار شد ؟ فقط امیدوارم از هر خطری رهایی پیدا کرده باشد و هر جا هست شاد و خرم باشد. دومی، یعنی نادر، اهل خراسان بود شوخ و با محبت و همیشه سر حال. وقتی فهمید قرار است مرا به بندر شاهپور بفرستند گفت معاون بندر فامیل من و پسر عموی من است به محض رسیدن به آنجا، برو پیش اش و سلام مرا برسان و او هوای تورا خواهد داشت. من رفتم شاهپور ولی پیش معاون نرفتم و آشنایی ندادم . تا این که او از مقام معاونت به رئيسي رسيد و من، همزمان با آمدن نامزد و سپس ازدواج، گرفتاری مسکن پیدا کردم.
    رفتم پیش رئیس و پس از گذشت یکسال سلام پسر عمویش را به وي رسانيدم و گفتم نمی خواستم از دادن آشنایی سوء استفاده ای کرده باشم. که خوشش آمد و در تحویل و واگذاری منزل به من کمک کرد و گرنه معلوم نبود " شاتسی " تا چند ماه و یا چند سال دیگر می بایست درخرمشهر بماند! در این مدت که همسر در خرمشهر بود هربار با هم و با مامان به آبادان می رفتیم و بر ساخت و بر نجاری مبل ها، کمد ها و تختخواب، و دیگر وسایل منزل که به سلیقه و با نقاشي و طرح " شاتسی" و توصيه مامان به یک مغازه معروف مبل سازی سفارش داده بودیم نظارت می کردیم . و تقریبا با تحویل منزل وسایل نیز تمام و آماده حمل شدند که به بندر شاهپور یا بهتر بگویم به کمپ سر بندر در 18 کیلو متری شاهپور منتقل کردیم و به خوشی و سلامتي پس از شش ماه جدایی از هم، توانستیم در زیر یک سقف با هم زنده گی کنیم و به یاد می آورم چه احساس عجیب و غریبی بود از مرحله مجردی بیرون آمدن و مسؤلیت فامیل به عهده گرفتن، ازدواج ما در حقيقت بعد از گذشت شش ماه، از هم امروز، که باهم زير يک سقف و در يک منزل زنده گي مي کرديم، شروع مي شد ! من از امروز رسما از زنده گي مجردي و از ساختمان مجردي بيرون آمده بودم و شروع ديگري را آغاز کرده بودم !

    2 نوشته شده در Thu 17 Nov 2005ساعت 20:5 توسط حميد کجوري
    GetBC(82);
    آرشیو نظرات

    *************************************************************************************

    جابجايي نسل ها

    امشب تلوزيون آلمان پس از نشان دادن چند صحنه آتش سوزی در فرانسه، بويژه فيلم ای از آتش سوزی های شهر تولوز، که علاوه بر آتش زدن چند مدرسه و آموزشگاه به حدود 300 خودرو شخصی و دولتی نيز آسيب وارد کرده بودند چند جوان عرب تبار را نيز نشان دادند که چمدانی پر از انواع و اقسام دشنه های حيوان کشی و کاردهای بزرگ آشپزخانه ای و قيچی های چرم بری در دست، همراه با توضيحاتی به خبر نگاران می گفتند با اين کارد چشم سر کوزی را از کاسه در می آوريم با اين قيچی زلف های فلان زن پليس را می چینیم ، با اين کارد گوش نخست وزیر فرانسه را می بريم. این حرف ها خواب و خیال نیستند، که اگر دست شان برسد از چه چیز ابا کنند ؟ مگر سال گذشته و سالهای قبل اش در همین الجزایر، گلوی ساکنین بی گناه چند دِه و شهرک را گوش تا گوش نبریدند ؟ مگز همين کار را در عراق نکردند ؟
    بحث هایی که این روزها در رابطه با اغتشاش های فرانسه در اینتر نت در گرفته است بر دو نوع است که من شخصا به هردو آن ها بها میدهم. یکی تفسیر و تحلیل های هم میهنان فرهیخته در آنطرف اقیانوس است، که با وجود کوچکی دهکده جهانی دستی از دور بر آتش دارند و لی این امر چیزی از ارزش تفسیر هایشان نمی کاهد و دوم دغدغه های کسانی است که در متن آتش سوزی ها قرار گرفته اند و اگر خود هنوز آتش نگرفته اند، گرمایش و شعله هایش را از فاصله نه چندان دور حس می کنند و از آن بیمناکند که شعله های آتش، روزی دامن آن هارا هم بگیرد. آن کس که می خواهد با کارد گاو کشی اش چشم وزیر کشور فرانسه را " اگر دست اش به او برسد " از کاسه دربیاورد اهل تحلیل و تفسیر نیست، اصولن اهل منطق و دلیل و برهان نیست که بشود با او به تجزیه و تحلیل ِ صورت مسأله پرداخت ! آتش وقتی به خانه و کاشانه افتاد باید بدون مکث، نخست سر نشینان خانه را نجات داد و همزمان، با هر وسیله ممکن آتش را خاموش کرد، و آن چه را که می تواند سبب ادامه آتش سوزی بشود ازآن دور نگه داشت ! در وسط آتش نشستن و تجزیه و تحلیل کردن که اگر اینجور بود یا آن جور نبود چنین حادثه ای رخ نمی داد، دور از واقعیت های عینی است ! این کار می بایست قبل از وقوع آتش سوزی صورت می گرفت که نگرفته است و کار به این جا کشیده شده است یا باید بعد از وقوع صورت گیرد که هنوز "بعدی " نیامده است. آن چه که امروز رئیس جمهور فرانسه و نخست وزیر ش برای نجات شهروندان انجام می دهند، بويژه دور نگهداشتن مواد آتش زا از اموال و اماکن، امری است الزامی و آن چه که برای تحبیب مهاجرین و یافتن را ه حلی برای رهایی از نق نق و غرولند اپوزیسیون انجام می دهند امری است موقت واز سر ناچاری !
    هدف اسلامیون و حاشیه نشینان امروز تسخیر اروپا است، هر چند ناخود آگاه و به جبر تاریخ.
    آن چه که مسلمانان در 1300 – 1400 سال پیش با تسلط بر آندولس به آن دست نیافتند اینک دارد در اروپا به وقوع می پیوندد. هر چند با حرکتی حلزونی... و این آغاز کار است !
    هم اینک هرگاه جرأت می کنيم و به ناچاری به مر کز شهر می رويم از هر ده نفر که در خیابان می بینيم هفت نفرشان عرب، هندی ( سری لانکا، پاکستانی، بنگلادشی) هستند بقیه آفریقایی، فراریان بلوک شرق سابق و غیره... گوینده گان و مجریان برنامه رادیو و تلویزیون بعضی از کانال ها ی آلمانی تقریبا همه قیافه شرقی و یا آفریقایی دارند که از نسل دوم مهاجرین و پناهندگانی هستند که زبان آلمانی را بی لحجه صحبت می کنند یا دو رگه هایی هستند که به درستی آلمان را وطن اصلی خود می دانند. آلمان ها در مملکت خودشان بیگانه شده اند. نیازی به علم پیشگویی نیست تا بدانیم که اگر این روند ادامه یابد در 200 یا 300 سال دیگر، کمتر یا بیشتر، آلمان ها، فرانسوی ها، هلندی ها و بلژیکی ها در شهر های خودشان، در وطن خودشان، در اقلیت قرار مي گیرند و در پاریس و برلین و بروکسل حاشیه نشینان فردا ی شهرهای خود شان مي شوند! و فرزندان این مهاجرین و مها جمين همان کاری را بر سر کشور های زیبا و ثروتمند اروپا مي اورند که سالها و قرن ها پيش پدرانشان بر سر کشور های خود آوردند و ممالک ثروتمند و زیبای خودرا به کویر مبدل کردند! شاید اسم اش را بشود جابجایی انسان ها و قاره ها گذاشت. من این را از سر دلسوزی برای اروپائیان نمی گویم بل که به اين دليل که میدانم بخشی از عکس العمل های شدید و خارجی ستیزی شان به این دلیل است که آنها نیز، شاید نا خود آگاه، نابودی نسل خود و جابجایی انسان ها در قاره ها را در آینده ای دور می بینند. امروز به این جور افکار می خندیم و سر تکان می دهیم هیچ یک از ما نیز تا 200 سال دیگر زنده نیستیم که به چشم ببینیم ، باشد که این نوشته ها در پهنه اینتر نت و در آرشیو کامپوتر ها باقی بمانند تا نسل های بعد ببینند و بخوانند و شاید درس عبرتی بگیرند!
    2 نوشته شده در Tue 15 Nov 2005ساعت 22:1 توسط حميد کجوري
    GetBC(81);
    آرشیو نظرات

    *************************************************************************************

    ميهمانان ناخوانده اي که مي خواهند صاحبخانه شوند

    دررابطه با ياد داشت " مها جـرين و تمدن شهروندی" که در ستون " حاشيه " وبلاگ منتشر کرده ام بعضی ازخواننده گان محبت کرده و کامنت هايی گذاشته اند که بسيار ارزشمند و پر محتوا هستند. چون فکر کردم ممکن است اين کامنت ها، به علت قرار گرفتن در پستو، مد نظر همه خواننده گان عزیز قرار نگرفته باشد، تعدادی از آنها را با اجازه نویسنده گان شان، برای مطالعه عموم به صفحه اصلی منتقل می کنم. عزيزانی که مايل هستند همه کامنت ها و پاسخ های مرا به آن نوشته ها ببينند می توانند به کامنت دونی " حاشيه " مراجعه بفرمايند.
    هر کامنتی که برايم گذاشته شود با دقت و با علاقه می خوانم و به نویسنده و به عقیده اش احترام می گذارم، که این وظیفه من است و بر کس منت نمی گذارم، علاقه و احترام من به این کامنت ها نیز به این سبب است که از نوشته های شما ایده می گیرم، به دانستنی هایم می افزایند و از اشتباهت احتمالی بیرون ام می آورند. انتخاب اين چند کامنت و انتقال آنها به صفحه اول دليل خاصی نداشته است جز اين که فکر می کنم تنوع بحث در ارتباط با مشکل مهاجرين ذهن مارا در برابر مشکلات پیش رو و روزهای تاریکی که احتمالن در پیش خواهیم داشت روشن تر خواهد کرد! ما نيز خود اعم از پناهنده سیاسی یا دانشجو یا توریست، یا مقیم، بخشی از مهاجرین هستيم و با زنده گی کردن در اروپا و با اروپایی ها آشنا ییم. سر در برف فرو بردن و چشم بر حقیقت بستن علاج درد نیست. این معضل اجتماعی، مشکل کشور های اروپایی به تنهایی نیست بل که ما نیز در متن قرار گرفته ایم، و چه بخواهيم چه نخواهيم با آن دست بگريبا نیم ! ما نمی توانيم در مقابل تحولات مثبت يا منفی در اروپا، پيروزی يا شکست دولت های اروپايی در مقابل تروريسم اسلامی وغیر اسلامی، بی تفاوت بمانیم، هر چند کاری چندان کارساز از دست مان ساخته نیست. هر عمل خلاف قانونی که اسلامی ها یا غیر اسلامی ها در اروپا انجام می دهند، اگر در وطن خود صورت دهند یا به کنار دیوار کشیده می شوند و سُرب داغ تحویل می گیرند یا در سلول های تنگ و تاریکی چپانده می شوند که در ادرار و کثافت خود به لولند و در اثر هجوم شپش و ابتلا به امراض مسری، دیگر هوس سنگ اندازی و آتش افروزی نکنند. من در مدت دریا نوردی ام، چه در آفریقا، چه در آمریکای لاتين، حتا در کشور های بنگلادش و "بیرما" بنا به دعوت رئیس پلیس شهر، برای اینکه قدرت خود شان را در حفظ نظم و نگهداری از امنیت شهر به رخ ما بکشند از این سلول ها دیدن کرده ام . زن و مرد را با پاشنه کش در سلول های مشبک آهنين چپانده بودند که بدون برق و با چراغ قوه برای مشاهده من، سلول که نه، قفس را روشن کردند و من که فکر می کردم دریا از من سنگ خارا ساخته است بادیدن قیافه های کسانی که بیشتر به حیوان شباهت داشتند تا انسان جا خوردم و یک قدم عقب رفتم. از بوی گند و تعفن و از کثافتی که از سرو روی آن ها بالا می رفت چیزی نمی گویم. این ها را به چشم خود دیدم تا اینک برای شما تعریف کنم و بگویم چگونه همین افراد از همه گونه آسایش در اروپا برخوردارند و قدر نعمت نمی دانند و چرا وحشت می کنند اگر به وطن خویش بازگردانده شوند. کسانی که بر چسب نزاد طلبی یا نزاد پرستی به من می زنند سخت در اشتباهند. من بر اثر مشاهدات عينی و تجربه هایم سخن مي گويم ! در بسیاری از بنادر افریقایی( بر بنادر آفریقایی تأکید می ورزم چون بیشترین دوستانم خارجي ام که اینک نیز با بعضي از آنها در تماس هستم آفریقایی اند ) یا در بنادر آسیایی، هندی، بنگلادشی، مالزی، حتا در کشور های اسلامی سودان، سومالی، و تا اندازه ای مصر ( از عربستان، اردن، عراق و فلسطین و یکی دو کشور دیگر عرب سخن نمي گويم که کینه شُتري با ايرن و ايراني دارند) در هر جای دیگر و در هر محفلی با آغوش باز پذیرفته شده ام و خانه ام پر است از کادو هايي که برسم محبت و دوستي به من داده اند. چنین پذیرایی از کسی که نزاد پرست باشد به عمل نمی آورند. آنها جهان سومی هستند ولی احمق نیستند. من می گویم شتر سواری دولا دولا نمی شود ! من مي گويم براي حفظ آزادي و نگه داري از دموکراسي موجود که اروپا يي ها بيش از دو قرن براي بدست آوردن اش رنج کشيده اند، اينک که تعدادي اوباش بيکار مفت خور که با تيپا از مملکت خويش بيرون رانده شده اند مي خواهند هرج و مرج و قانون جنگل را در اين جا حکم فرما و تحميل کنند، سياست يکي به نعل يکي به ميخ راه علاج نيست ! يک عمل جراحي لازم است !
    من اگر از ایده سرکوزی وزیر کشور فرانسه دفاع می کنم به این علت است که می گوید: فرانسه خانه من است تو اگر در وطن ات می ماندی یا اینک در گور بودی یا در سیاه چال ! من به تو پناه دادم، نان دادم، بیمه دادم، بهداشت دادم، از من انتظار نداشته باش بیش از این از دهان هموطن مالیات پردازم بگیرم و در حلقوم مهمان ناخوانده مفت خوری مثل تو فرو کنم، تا به شکرانه اش خانه ام را ماشین ام را، مدرسه ام را، اتوبوس ام را آتش بزنی و با پر رویی از مهمان بودن به صاحب خانه تبدیل شوی و وطن مرا همان طور به لجن به کشی که وطن خودت را...نمي تواني يا نمي پسندي برو خدا نگهدار...
    ***
    تعدادي از کامنت هاي دوستان براي نوشته قبلي در بخش " حاشيه "

    گوشزد مي گويد:
    کاملا با شما موافقم...به نظر می رسد که پررویی و وقاحت پدیده ای بسیار مسری است...یک سری آدم از شمال افریقا به فرانسه می آیند در شهرک های اطراف شهرهای بزرگ ساکن می شوند و با تغییر بافت جمعیتی آن شهرها اکثریت را به دست می گیرند و شروع به اعمال همان رفتارهایی می کنند که قرنهاست کشور مادرشان را عقب نگه داشته است.نه حاضرند فرهنگ و منش کشور میزبان را بپذیرند و نه به کشور مبدا خود برگردند...نه طاقت حاشیه نشینی را دارند و نه قواعد بازی متن را فرا می گیرند...به نظر من دل سوزاندن و همدلی کردن با آنها خطاست...اینها بسیار بیش از حق خود در اختیار دارند

    اسد مي گويد:
    حمید جان واقعیت این است دوستانی که در ایران زندگی می کنند در مورد آنچه در فرانسه و اروپا اتفاق می افتد دست به یک سری تحلیل کلیشه ای می زنند که تنها بخشی از حقیقت است. دولت کنسرواتیو دانمارک با حمایت و همکاری حزب ضدخارجی روی پا ایستاده است. جالب است که همین دولت محافظه کار تا چند سال پیش حاضر نبود با این حزب ضدخارجی روی یک میز بنشیند چه برسد به همکاری. امروز برای گرفتن تابعیت دانمارک باید از هفت خوان رستم بگذری و اخیرا به کسانی که بیکار باشند هرچند دهها سال هم در اینجا زندگی کرده اند پاسپورت دانمارکی نمی دهند. و تازه اگر هم کار داشته باشی باید زیر قراردادی با دولت را امضا کنی و همه این محدودیت ها مرهون زحمات تروریست ها و نیروهای فناتیک مسلمان هستند که زندگی را برای هم کیشان عادی خودشان در اروپا جهنم کرده اند.

    زیتا مي گويد:
    سلام.من ...در بیشتر مواقع،با شما هم عقیده هستم.بخصوص در این مورد.من در مادرید زندگی میکنم و بیش از 4 سال در 2 کشور عربی زندگی کرده ام.از طرفی پیش از 7 سال است که با شهرداری منطقه ام با بزهکاران جوان کار میکنم،همه این مقدمه را نوشتم تا بگویم که با شناسایی از موضوع،اظهار عقیده میکنم.تنها میگویم که ایکاش،موافقین با این نوع اعتراضات،بدانند که دنیا براستی مانند یک دستمال کوچک شده است و اگر فردا در هر جای دنیا،یک نفر،که دوست ندارد کار بکند ولی میخواهد خوب زندگی بکند و ماشین یا خانه او را آتش بزند،باز هم موافق هست؟تازه ایکاش که اینگونه اعتراضات تنها به زیانهای مالی ختم شود.این حاشیه نشینان زیاده خواه هستند،و فکر میکنند،آن شخصی که ماشین یا خانه ای دارد و 99% آنها با وام آنرا خریداری کرده اند،مسوول تن پروری آنها هستند.

    مهشید مي گويد:
    آقای حمید حاشیه نشینی ریشه در حاشیه ندارد . این متن است که حاشیه نشینان را به حاشیه میراند و ایشان را جزو شهروندان به حساب نمی آورد . این که بزهکاری در میان بزهکاران رواج پیدا کرده است ، ریشه در برخورد جامعه با مهاجران دارد که ایشان را به حاشیه میراند. شما ریشه را ول کرده اید و برای زدن شاخ و برگ ها هورا میکِِشید ؟آقای سرکوزی به شیوه فاشیست های استعمارگر با مهاجران برخورد میکند و شما آن را تایید میکنید. شنیدن این حرفها از آقای سرکوزی برای من عجیب نبود. اما وقتی هموطنان خودم را در صف نزادطلبان میبینم دلم به درد می آید. همین.

    ***
    پس نوشت: من هرگز مدعی نبوده ام و نيستم که يک مفسر و تحليل گر سياسی هستم يا آن چه را که این جا می نويسم در آن حد است، به عکس خود بهتر از هرکس می دانم که فرسنگ ها از آن فاصله دارم. ولی چون در یک مملکت آزاد تربیت یافته ام این آزادی را حق مسلم خود میدانم که در باره هر دغدغه ای که دارم آزادانه اظهار نظر کنم . من در يا نوردی هستم که حتا بيشتر عمرم را روی آب گذ رانده ام، و بجز قطب شمال و قطب جنوب همه جای دنيا را گشته ام، با درد و با مشکلات مردم قاره ها از نزديک آشنا شده ام و به علت اقامت طولانی در اروپا و آشنايی با زبانشان از دغدغه های آن ها نيز بهتر و بيشتر از خيلي ها آگاهم ! پس به خود حق می دهم از مشاهداتم بنویسم و اظهار نظري بکنم. ۴۳ سال پيش که به اروپا آمدم همه جا با آغوش باز پذيرفته می شدم اينک تقريبن جر أت نمی کنم بدون ماشين و با پای پياده به شهر بروم، ترس من و امثال من تنها از نئونازی هایی نیست که بد بختی و بی کاری و بی پولی خودرا مديون خارجی هایی می دانند که به علت مفت خوری چنان هزینه ای روی دست دولت گذاشته اند که صندوق های تأمین اجتماعی و باز نشسته گي خالی شده اند و روزی نیست که اینجا و آنجا از سوبسید ها و کمک های دولتی برای آلمانها، و نه برای خارجیان، کاسته نشود، بلکه ترس ما بویژه از خود خارجیان، خصوصا اعراب خاورمیانه نيزهست که تقریبن می توان گفت مملکت خودشان را خالی کرده اند و هر کدام با دو تازن و یک دوجین بچه به این جا به اصطلاح پناه آورده اند، مي گويند مخالف سياست دولت شان هستند ولي اگر انتقادي از عملکرد دولت شان بشنوند با کارد به منتقد حمله مي کنند.
    شبی نیست که بد مستی و چاقو کشی نکنند، یا پیرمرد و پیر زن آلمانی را بابت 5 یورو در خیابان نقش زمین نسازند. روزنامه های صبحگاهی پر اند از اعمال مشعشعانه این خارجیان که از پای بندی پلیس به قوانین حقوق بشر و از آزادی که به شهروندان داده شده است سوء استفاده می کنند. برخورد بعضی از آلمانی ها با خارجيان به راستي مشمئز کننده است. ولی وقتی می بينم ۹۸ در صد از هم وطنان خودم ( فعلن کاری به ديگران ندارم ) به عنوان پناهنده سیاسی دروغين سربار ملت آلمان شده اند، با پول ماليات مردم زنده گی می کنند، از بيمه های اجتماعي و همه گانی آن ها بدون پرداخت يک سنت استفاده و سوء استفاده می کنند، در ايران مغازه های متعدد دارند که قبل از آمدن به آلمان بنام برادر يا پدر زن ثبت و واگذار موقت کرده اند، ( اين ها را خودشان با افتخار همه جا تعريف مي کنند ) با وجودپناهنده گی سالی يک تا دوبار، بدور از چشم پليس آلمان، با پاس ايرانی برای سرکشی به مغازه ها شان به ايران مسافرت می کنند، در این جا، با وجود ممنوعیت قانونی، کار سیاه می کنند، هرکدام با مرسدس بنزی که به اسم کس دیگري ثبت کرده اند در خیابان ها ویراژ می دهند و حسادت جوانها و پير هاي آلماني را بر مي انگيزند و فکر می کنند آلمانها کور و کر و خرند! وقتي اين چيز ها را مي بينم چگونه مي توانم اعمال آلمانها را در برخورد با خارجياني که خودم هم يکي از آن ها هستم تقبيح کنم.
    من می گویم قوانین کشورهای اروپایی راه را برای اعتراض قانونی براي هر کس که فکر مي کند مورد تعدي قرار گرفته است باز گذاشته است.
    سنگ پراکني و آتش افروزي اعراب در انتفاضه آن جا چه نتيجه اي براي شان به بار آورده است که مي خواهند اين جا نيز آن را پياده کنند ؟
    معضل و مشکل، اروپایی ها نیستند ! مشکل، بعضی از ما خارجی ها هستيم که بازی دموکراسی را یادمان نداده اند و هر جا که قانون بزن و ببند و بگير و بکوب را که سخت به آن عادتمان داده اند کمی شل دیدیم، افسار گسیخته می شويم.
    من سیاستمدار و یا مشاور نخست وزیر و نصيحت گر صدر اعظم و رئيس جمهور نيستم که راه حل سیاسی پيش پاي دولت شان بگذارم و مشکلات سیاسی و اجتماعی شان را بگشایم، اين کار وظيفه من هم نيست، مصلح اجتماعي هم نيستم ! من فقط از آزادي بيانم در چارچوب قانون استفاده مي کنم و می گویم ما میهمان هستیم و باید مراعات صاحب خانه مان رابکنیم که امکاناتی خیلی بهتر و بیشتر از وطن خودمان در اختیار مان گذاشته اند.
    و اگر بازهم قبول نداريم و راضي نيستيم پس چمدان مان را ببنديم و برويم جايي که بهتر از اين جا از ما پذيرايي بکنند ! کسي که پاي مارا به زنجير نبسته است

    2 نوشته شده در Sat 12 Nov 2005ساعت 21:40 توسط حميد کجوري
    GetBC(79);
    آرشیو نظرات

    *************************************************************************************

    تلخ وشيرين - بخش 19
    ازدواج

    یک ضرب المثل فارسی می گويد: خواستن توانستن است !کم نيستند کسانی که خواسته را تعقيب مي کنند و تا بدان دست نيافته اند از پای نمی نشينند. نامزد من يکی از آن ها بود. کسی نمی دانست این دختر خانم زیبای آلمانی عاشق چه چيز من شده است که زنده گی و شغل، مملکت پيشرفته و سر سبز، خانواده و فاميل را رها کرده و در پی جوانی ایراني آواره از وطن شده و حاضر گشته است در شوره زار دهانه خور موسی، در حاشيه سوزان خليج فارس، با او زنده گی کند ؟ در حالی که نه مملکت اورا را می شناسد، نه خانواده اش را، نه مطالعه کافی از فرهنگ کشورش را دارد و نه ااطلاعاتی از آیین و مذهب اش و نه آشنایی با عادات حاکم بر محیط زنده گی اش!آيا چشم مشکی و موی سياه و پوست سبزه ام که در 40 - 50 سال پيش به ندرت در اروپای شمالی ديده می شد دلیل برعلاقه او بود؟ آيا خوش اخلاقی و مهربانی و دست و دل بازی شرقی ـ ايرانی من علت بود ؟ و يا حجب و حيا و بی شيله پيله بودن و صداقت پنهان و آشکار روستايی ام ؟ هر چی که بود اين دختر اروپایی را از وطن و از زنده گی اش آواره کرده بود و البته تا زمانی که اينجا در ايران مهمان من بود وظيفه ای بس خطیر به عهده داشتم که بیشتر و بهتراز جان از او محافظت و مواظبت کنم، اعم از اين که با او ازدواج بکنم يا اين که به هر دليل به وطن اش باز گردد.
    تصميم داشتم پس از رفع خسته گی، روضه خوانی را آغاز کنم و بگويم حالا که بی خبر آمده ای جاهای تاريخی و دیدنی وطنم را تماشا کن و با خاطره ای خوش به بهشت زيبای خودت بر گرد چون من خودم، خودم را نخواهم بخشيد اگر تو بعد از چند ماه يا بعد از يکسال ناگهان متوجه شوی که نمی توانی اينجا زنده گی کنی و من مجبور بشوم آن چه را که برای زنده گی مشترک و برای آسايش آينده خود و فرزندان مان بنا کرده ام دوباره ويران کنم وبه مصداق چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشيمانی ؟ بنا بر این... ولی من سخت در اشتباه بودم ! اگر کمی به سخت کوشی و عزم و اراده آلمان ها توجه کرده بودم روشن ام می شد او نيامده بود که دست خالی برگردد! ازهمان روز دوم آب پاکی روی دستم ريخت و گفت : من آمده ام با تو زنده گی کنم حتا اگردر جهنم باشد پس مرا از گرمای جنوب مترسان. ...
    و الحق هرچه گفته بود و قول اش را داده بود به آن نيز عمل کرد.
    در هفتم سپتامبر سال 2005 میلادی، یعنی دو ماه پيش، سی و هشتمين سالروز ازدواج مان را جشن گرفتيم. يک دختر داريم به سن 35 سال و دو پسر یکی به سن 33 و دومی به سن 30 سال، هر سه عاقل ترین و مؤدب ترین فرزندانی هستند که هر پدر و مادری آرزوی دانشتن چنین اولادی را دارد، به انضمام 3 نوه که عکس آخرين اش را فعلا زينت بخش سر در وبلاگ ام کرده ام و او نیز مثل بابا بزرگ اش آدمي است، بچه ايست بسيار با هوش !! و خوش اخلاق ! و من ؟ و من که به علت مسافرت های دريايی نصيب چندانی از ايام شيرين کودکی پدرش نبرده ام اينک اورا از جان بيشتر دوست دارم. پدر و مادرش، مادر بزرگ ها و پدر بزرگ مادری اش، هنگام ديدن این بچه دوسال و نیمه با او دست می دهند و مثل یک آدم بالغ از وی احوالپرسی می کنند! من اما، که از ديدنش هر گز سير نمی شوم، اورا با ولع در آغوش می گيرم ( مثل همه پدر بزرگ های ایرانی )، می بوسم، می بويم، می چلانم، با او روی زمين غلت می خورم، هوايش می اندازم روی گردنم، روی دوشم سوارش می کنم، بی چاره اش می کنم، پدرش را در می آورم و تا سرو صدایش بلند نشده است و یا خودم از نفس نیافتاده ام ول اش نمی کنم ! مادر آلمانی اش به او می گوید: تو که میدانی بابا حمید چه برسرت می آورد چرا بازهم میروی توی بغل اش ؟ آری آری بابا بزر گ ايرانی.
    برگردم به تهران، اوگوست - سپتامبر 1967
    چند روزی گذشت تا آزمایش خون و دیگر مقدمات عروسی آماده شد بنا به پیشنهاد نامزد قرار شد یک جشن عروسی خیلی مختصر درجمع دوستان بگیریم . باز دکتر در اینجا سنگ تمام گذاشت و بیش از انتظار یاری و همکاری کرد و مرا برای همیشه مرهون محبت های خویش قرار داد. سهراب نیز که با تعدادی فامیل از خرمشهر و از آبادان آمده بود همکاری کرد خبر خوشی هم برایم داشت و آن اینکه دغدغه منزل برای نگهداری همسر را نداشته باشم چون مادرش و خواهرانش که در خرمشهر زنده گی می کردند حاضر شده بودند تا زمانی که من خانه ای به دست بیاورم از همسرم در خرمشهر نگهداری کنند در غیر این صورت مجبور بودم اورا به بوشهر نزد فامیل ببرم و هر چند ماه یک بار همدیگر را به بینیم. از فامیل خودم از بوشهر کسی را دعوت نکردم چون چند هفته طول می کشید تا پس از آماده گی و حرکت از بوشهر به تهران برسند و گرفتاری ها و مشکلات دیگر نیز مزید بر علت بودند. من نیز بیش از یک هفته مرخصی نداشتم که اینک تبدیل به 3 هفته شده بود، قرار شد بعد از مدتی من و عروس برویم بوشهر و با فامیل دیدار کنیم.
    خانم دکتر یادش داد برای حضور در محضر ازدواج چگونه چادر به سر کند و ما به دفتر ازدواجی رفتیم که روحانی عاقد با دکتر آشنا بود. اول با تشریفات لازم مراسم تشّرف به دین اسلام بر گزار شد که عروس می بایست ( شهادتین) را به تقلید از تلفظ غلیظ و بیخ گلويی حاج آقا، به عربی تکرار کند و من از تلفظ عروس خنده ام گرفته بود و جرأت نمی کردم به عروس نگاه کنم چون می ترسیدم او هم بزند زیر خنده .... و در این حین حاج آقا اسم عروس را که " الکه " بود مرتب " الکی" تلفظ می کرد که روشن اش کردیم با وجود این سر و صدای حاج آقا بلند شد که عروس چرا اسم اسلامی برای خودش انتخاب نمی کند و من و نامزد که غافلگیر شده بودیم نمی دانستیم چه اسمی را انتخاب کنبم که نامزد نا خود آگاه گفت: " مریم ". مریم اسم مادرم بود که در سن 30 سالگی و در جوانی به علت ناراحتی قلبی در گذشته بود و من از قبل، در آلمان، در این رابطه با نامزد صحبت کرده بودم و این اسم در حقیقت تنها نام فارسی بود که عروس می شناخت. ولی به محض ادای این نام حاجی آقا عاقد مثل فنر از جا پرید و گفت: آهان... نام مادر حضرت عیسا را انتخاب می کند پس نمی خواهد قلبا دین مبین اسلام را پذیرا شود ! سهراب و برادرش دکتر نیز که به عنوان شاهدان عقد حضور داشتند با تعجب به ما نگاه کردند که سر انجام موضوع را روشن کردیم و حاج آقا قانع شدند.
    عروس که طبق توصیه من سفت و سخت چادر را چسبیده بود اصلن نفهمید چی شد و خطبه عقد چگونه و چطور جاری شد. هر چه آقا می گفت من ترجمه می کردم و عروس به زبان آلمانی می گفت " یا " یعنی بله و آقا می گفت اسلامی پاسخ بدهند و من ترجمه می کردم و عروس می گفت " باله". حاج آقا قبلا از من پرسیده بود وضع مهریه چگونه است و من توضیح دادم که مهریه و این جور چیز ها در آلمان وجود ندارد. حاج آقا قانع نشده و تأکید ورزیدند که خود عروس پاسخ بدهند و من کلمه به کلمه تر جمه کردم و عروس خانم آهسته به آلمانی گفتند مگر من یک رأس گاو هستم که سر من معامله بشود؟ من توضیح دادم که هر گز نمی توانم این حرف تو را ترجمه کنم. گفت بگو هیچی نمی خواهم و من تر جمه کردم و حاج آقا فرمودند هیچی که نمی شود ! ولاکن من می نویسم یک جلد کلام الله مجید به انضمام یک اشرفی به ارزش یک هزار ریال، یعنی يکصد تومان. که قبول کردیم و پس از جاری شدن صیغه عقد ما شدیم به شادی و به سلامتی زن و شوهر. وقتی به همسر تازه نفس ام گفتم که مراسم عقد تمام شد ه است. نز دیک بود جلو حاج آقا ماچم بکند و اساس و پايه دین مبین را که هم اکنون افتخار تشرف به آن را پیدا کرده بود از بیخ و بُن بلرزاند که به موقع ترُ مز اش کردم. و جالب این که چنان از چادر خوش اش آمده بود که تا رسیدن به منزل آن را از سر بر نداشت.
    بعضي از خانم ها مي خواستند عروس را قبل از شب نشيني ببرند آرايشگاه ولي آنها يي که مخالف آرايشگاه بودند و مي گفتند خودمان آرايش اش مي کنيم برنده شدند و عروس را چنان زيبا آرايش کردند که من تا لحظه ها چشم از او برنميداشتم. شب به تعداد ده دوازده نفر رفتيم نايت کلاب " مولن روژ" که در آن زمان ها بدون رقيب بود و برو بيايي داشت و ميزي رززو کرده بوديم. خواننده گان برنامه آن شب شادروان ويگن و خانم دلکش بودندکه هردو چه جوان بودند، مثل خود من، مثل عروس خانم و اگر اشتباه نکنم گوگوش نيز که هنوز دختر بچه اي بيش نبود با پدرش صابر آتشين يا آتش صابرين برنامه اجرا کردند و دو برادر معروف هم بودند بنام " برادران..." که اسم شان را اينک به ياد نمي آورم و به تقليد از " بيتل ها " آهنگي اجرا کردند که من و عروس از خنده روده بر شديم. تا پاسي از شب آن جا بوديم و جاي شما عزيزان خالي خيلي جالب، متنوع و سرگرم کننده بود، خصوصا آن چه را عروس خانم مي ديد همه برايش تازه گي داشت.
    ما زياد در تهران معطل نشديم، پس از سپاس و تشکر از دکتر و خانم مهربانش که در پذيرايي از ما واقعا سنگ تمام گذاشته بودند، همراه با سهراب و با اتوبوس عازم خرمشهر شديم. و اين مسافرت به جنوب تجربه خوبي بود براي عروس خانم. زيرا اتوبوس ها آن زمان کولر نداشتند و از بيرون چنان هواي داغي بدرون اتوبوس مي وزيد که به تر جيح پنجره ها را بسته نگه مي داشتيم.
    نمي دانم تا خرمشهر چند مدت در راه بوديم . در خرمشهر خانواده سهراب به گرمي از ما استقبال کردند. پس از يکي دوروز اقامت من و سهراب براي آغاز به کار عازم بندر شاهپور شديم. و تازه عروسم را بدون اين که يک کلام فارسي بلد باشد آن جا تنها گذاشتم.

    ادامه دارد....
    2 نوشته شده در Sun 6 Nov 2005ساعت 2:0 توسط حميد کجوري
    GetBC(78);
    آرشیو نظرات

    *************************************************************************************

    تلخ و شيرين - بخش 18

    الکه " زومر " در ايران

    برای رفتن به تهران نياز به گرفتن مرخصی بود. احتياجی هم به امداد های غيبی نيود تا بدانم که با توجه به درگيری های موجود و اختلاف نظر های ممتد بين من و اداره مربوطه، کسی با زبان خوُش به من مرخصی نخواهد داد، بل که تقاضای من دست آويزی برا ي آن ها خواهد شد برای ريختن زهر بيشتر ! اداره بندر و کشتيرانی بندر شاهپور، هرچند هنوز روی کاغذ اداره کل نشده بود ولی در عمل بدان صورت اداره می شد. شامل چندين اداره و امور، و اين ها تقسيم می شدند به دايره و بخش و قسمت : امور اداری شامل کارگزينی و بخش های ديگر، امور مالی شامل حسابداری، صندوق و غيره و امور درياثی و تخليه کالاکه قلب و مر کز تکاپوی بندر بود . امور دريايی نيز تقسيم مي شد به بخش های مختلف ثبت شناوران، راهنمايی، بويه گذاری، لايروبی، اداره و نگهداری شناوران و امور پرسنلی آن ها. رييس اين بخش شخصی بود بنام آقای "میم" اهل جنوب، به اين دليل بر جنوبی بودن اش تأکيد دارم زيرا در آن ايام رؤسا و مسؤلين اداره ها در شهرهای جنوبی ايران، به تقريب همه شمالی بودند و در اداره بندر، در گمرک، در بانکها و در هر اداره دولتی کمتر فردی را می يافتيد که بومی و دارای پست کليدی باشد. بندر شاهپور . خرمشهر، آبادان، ماه شهر، بوشهر، بندر عباس، چاه بهار فرقی نمی کرد. نميدانم آيا اکنون، پس از انقلاب شکوهمند نیز کار بر همان روال است يا وضع فرق کرده است ؟رييس بخش ما هرچند از سواد و از تحصیلات متعارف بی بهره بود و فقط کمی سواد خواندن و نوشتن داشت و موقع خواندن مطلبی هر کلمه را سه چهار بار می جوید سپس آنرا با زحمت به بيرون تُف می کرد ولی مدیری بود مسلط به کارها و کسی بود که بامشتی آهنين بخش مربوط به خودش را خوب و برای آن زمان و آن موقعيت و برای حفظ منافع و مصالح شخصی به بهترين نحو ممکن اداره می کرد. حدود دويست و پنجاه نفر از کاپيتان تا راهنما، از مدير ماشين تا ميکانيک، ازملوان تا روغن ریز، از کارمند تا کارگر... از بنادر مختلف شمال و جنوب کشور، از ملیت های مختلف عرب و عجم، تر ک و لُر و بلوچ، گیلانی، مازندرانی، کرمانشاهی، با هزار گرفتاری و درد بی درمان شان، مشکل مسکن، مشکل کار، مشکل خانواده گی...آری کسی را برای اداره امور اين بخش می طلبيد که ازخودشان باشد، با درد های شان آشنا باشد و مثل پدر، یا بهتر بگويم مثل يک رييس قبيله و عشیره بر آن ها حکم براند، امر و نهی کند !
    خوبی هایش را گفتم بدی هایش را هم بگویم که این مرد شریف مثل اسبی که از مار کبرا رم بکند همین طور و بد تر از آن از هرفکر تازه و مدرنی رم می کرد و آن چه در نیرو داشت برای کوبیدن آن ایده تازه و آن اندیشه نو به کار می گرفت و اختلاف عقیده، دشمنی و پدر کشتگی من و او هم در همین نکته و در همین نقطه خلاصه می شد،و هرگز آب مان تو یک جوب نمی رفت و حرف همدیگر را نمی فهمیدیم. هم او ناخواسته سبب شد که من دو سال بعد همه چیز را دور ریخته دوباره به آلمان برگردم و ادامه تحصیل بدهم که عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد. و چه تکاپوها و سنگ اندازی ها که برای جلو گیری از ادامه تحصیل من به عمل آورد و موفق نشد. من رفتم و پس از چند سال با دست پُر باز گشتم و هنگامی که در تهران در پستي کلیدی مشغول کار بودم به دیدنم آمد و مرا در آغوش گرفت و فهمید که ادامه تحصیل من نه تنها ضرری به او نزده است که جنبه های مثبت هم داشته است. آری اینک او نمی خواست به من مرخصی بدهد. من که آن زمان نترس و به کله شقی معروف بودم گفتم تو چه مرخصی بدهی چه ندهی من به تهران خواهم رفت و یک دختر اروپایی ناشناس را در تهران رها نخواهم کرد اگر مشکلی بوجود آوردی از همان تهرا ن به آلمان پرواز خواهم کرد. او که می دانست شوخی نمی کنم و رفتن به آلمان به نفع من تمام خواهد شد بیش از آن مشکلی ایجاد نکرد و با اکراه فقط با یک هفته مرخصی موافقت کرد. چه کار زيادي می توانستم در مدت یک هفته مرخصی انجام دهم ؟ ولی من نیز با این شگرد کارمندي آشنا بودم که پس از يک هفته، از فاصله دور تقا ضای تمدید مرخصی بکنم. این مسایل را مختصر و به اين دليل گفتم چون بخشی از گرفتاری ها و قسمتی از خاطرات مرا تشکیل میدهند. به هر حال با قطار به تهران رفتم و به آدرسی که سهراب به من داده بود به منزل دکتر رفتم. دکتر با محبت و احترام از من استقبال و پذیرا یی کرد و طبقه پایین منزل را به من نشان داد که همه چیز برای پذیرایی از نامزد آماده شده بود. تشکر کردم و روز بعد به سراغ دوستم "محمد" رفتم . هنگامی که در تهران مشغول کارهای استخدامی بودم با محمد آشنا شدم. جوانی بود هم سن و سال خودم. یک دنیا محبت و عاطفه و دوستی بی شائبه، یک جوان ایرانی آقا و فرهمند که از جان و دل چو ن یک برادر دوستش داشتم. هنگامی که به بندر شاهپور باز گشتم پس از مدتی ازش دعوت کردم به دیدن ما بیاید که آمد و اولین بار بود به جنوب مسافرت می کرد. مخصوصا فصل زمستان را انتخاب کردیم که فصل تابستان طاقت فرسا بود محمد مریض بود و هر گز به من نگفت که مريض است، چند سال بعد در سن 25 یا 26 سالگی، هنگامی که من دو باره در آلمان مشغول ادامه تحصیل بودم به علت روماتیسم قلبی در گذشت و گل جوانی اش پرپر شد، با مرگ نا بهنگام اش نه تنها خانواده اش که مرا نیز سخت داغدار کرد. محمد بچه تهران بود و همه جا را می شناخت بویژه که من و او مثل دو برادر بودیم و او یک گام مرا تنها نمی گذاشت. شبی که قرار بود نامزد برسد با هم رفتیم شرکت مسافربری " تی بی تی ".
    اگر بگویم شب قبل از آمدن نامزد راحت خوابیدم دروغ گفته ام. من اینک در سن 22 سالگی و بنا به اقتضای جوانی نه چندان بهره مند ازتجربهُ، زنده گي مي کردم. خُب این درست که بلد بودم کشتی ام را اداره کنم، هرچند گه گاه اینجا و آن جا کمی تند می رفتم... مانور کردن با کشتی، پهلو گرفتن، جداشدن از کشتی ها و اسکله ها که به نظر ساده جلوه می کند ولی چندان آسان هم نیست در تسلط داشتم ...ولی در امور زتده گی هنوز خام بودم و کمی هم زیاد محتاط . با این حال تا آن جا که موضوع بر خودم روشن بود اگر می دیدم با وجود همه شور و مشورت ها و دغدغه ها ی بی جا و با جا زمان تصمیم گیری فرا رسیده است بی فاصله و بدون درنگ تصمیم می گرفتم و عمل می کردم. شاید کار در دریا این را یادم داده بود که این دست آن دست کردن ممکن است کار دست آدم بدهد. نمی دانم... شايد ! ولی می دانم که بیش از خودم دوستانم انگشت به دهان می ماندند و می گفتند تو چگونه چنین سریع، به جا و با جرأت تصمیم می گیری و عمل می کنی ؟ و لي من مي دانستم که این تصمیم گیری ها به آن ساده گی ها هم نبوده اند که آن ها فکر می کردند بل که با اطلاع به این امر بوده است که ممکن است مخاطراتش دامن گيرم شود، هر گاه درمحاسبه مر تکب اشتباه مي شدم که خوشبختانه تا آن زمان شانس با من يار بوده است.
    و اینک باز تصميمي ديگر و اميدوار بودم اين بار نيز تصميم ام درست از کار در آيد. به احتمال از فردا بخش دیگری از زنده گی ام آغاز می شد و همین مسئله مایه نگرانی من بود، نگرانی از این بابت که آیا همه چیز به خوبی و آن طور که دلم می خواست پیش خواهد رفت ؟ همان روز به محمد گفته بودم اگر نامزد تآکید بر ازدواج کرد و من بناچار قبول کردم و او، حالا به هر دلیل، نتوانست در ایران زنده گی بکند، کار نه تنها از لحاظ مادی و خرج و مخارج دست کم به این زودی ها جبران پذیر نيست، بل که از همه مهم تر یک ضربه روحی نیز خواهد بود برای هر دوی ما و من خودم با شخص خود چنان سخت خواهم گرفت که چرا گوش به زبان منطق ندادم و چرا آن طور که عقل می گفت و به دور از احساس عمل نکردم ؟ محمد طفلکی از شدت علاقه به دوستش هر چه من می گفتم تأیید می کرد و من در نظر او همیشه حق داشتم و منطقی فکر می کردم.
    البته مدت ها قبل از آمدن نامزد در یکی از بازدید هایی که از بوشهر و ازفامیل به عمل آورده بودم از پدر عزیزم کسب اجازه کرده بودم و گفته بودم که با توجه به اصراری که نامزد دارد به احتمال کار به ازدواج می کشد و چون پدر مذهبی بود ( مذهبی و نه متعصب ) اضافه کردم که او البته قبل از ازدواج مسلمان می شود. پدر عین این جمله را گفت: چه بسا خارجی های غير مسلمان که صد شرف دارند به بعضی از مسلمان ها و ادامه داد آن چه را که ما از امر به معروف و نهی از منکر می گوییم آن ها آزادانه در عمل انجام می دهند ( این جمله را بعد ها نیز چند بار ازش شنیدم ).
    می گفت ما فقط بلدیم حرف بزنیم آن ها عمل می کنند. بهداشتی را که آن ها رعایت می کنند ما باید هنوز یاد بگیریم. سپس گفت اين تو هستي که مي خواهي با او زنده گي کني! من نه پدر اورا مي شناسم و نه فاميل اش را، اگر مي داني با او خوش بخت مي شوي چه دليلي دارد ازدواج نکني ؟ ازدواج کن و گوش ات هم به حرف اين ها بدهکار نباشد ! منظورش همان فاميل هايي بودند که همیشه فضولی می کردند و در کار دیگران دخالت می کردند و معتقد بودند آن ها هستند که صلاح کار دیگران را بهتر می دانند و مي فهمندچه کساني راهي بهشت و چه بنده گاني وارد جهنم مي شوند و بارها به بابا گفته بودند: شما شخص محترمی هستین، شما باسواد ما هسّین، ریش سفید ما هسّین، به زیارت ضامن آهو حضرت ثامن الا ئمه رفته این( بابا آن موقع هنوز به زیارت مکه مکرمه نر فته بود ) می گفتند زشتن، عیبن* این بوچ** شما بشه*** یک زن نجس فرنگی بگیرن و اون وخت ای(1) نوه هات کین تاک (2) ختنه نکرده تو کیچه ها (3) تو انظار مردم بدوون (4) نوچ نوچ نوچ....
    می گفتند: خالو هاش، خاله هاش، عمه هاش همه دختر دم بخت دارن حالا این حمید از وقتی رفته فرنگ و قاپیطان شُدن دیگه دخترای مارا قابل نمیدونه می گه اینا سواد ندارن، لچک سر شو نن، اينا چپل اند(5).
    آری من از پدر کسب اجازه کرده بودم و چون بابا را می شناختم پاسخ اش را هم می دانستم ولی برای احترام به سخصیت بزرگوارش کسب اجازه را وظیفه خود می دانستم.
    نمیدانم آن روز چگونه شب شد، روز بیستم او گوست 1967 را می گویم و اینک در تاکسی به مقصد تی بی تی در حرکت بودیم. از آخرین دیدارمن و او تا امروز در ست یکسال و ده ماه می گذشت و اینک مشتاق دیدارش در سکوت محض فرو رفته بودم و محمد برای اینکه مرا به حال خود گذاشته باشد آهسته با راننده از این در و آن در سخن می گفت. طبق برنامه، اتو بوس از مقصد مونیخ می بایست حدود نیم ساعت دیگر برسد ولی وقتی به تی بی تی رسیدیم شگفت زده دیدیم اتوبوس زود تر از موعد مقرر، یعنی حدود یک ربع قبل از ورود ما، رسیده است و مسافرین در جستجوی چمدان های شان بودند. احتباج نبود اورا جستجو کنم. مو های طلایی و اندام کشیده اش اورا از دور نمایان می کرد. وقتی خودم را به اورسانیدم باور نمی کرد من به این سرعت در محل باشم. با فریادی از خوش حالی و ذوق خود را در آغوش من انداخت و گویا هرچه هُق هُق در گلو و هر آن چه اشک در چشم داشت برای این لحظه جمع کرده بود. نمیدانم چند دقیقه، چند لحظه همین طور وسط مردم ، در آغوش همدیگر ایستاده بودیم و مردم با تعجب نگاه می کردند چون آن زمان خیلی زشت بود زن و مردی در خیابان هم دیگر را در آغوش بگیرند. حتا نامزدها، حتا زن و شوهرها! به نحوی موفق شدم اورا به کناری بکشم و دوستم محمد را به او معرفی کنم وخوب به خاطر می آورم که هرچند با احترام به محمد دست داد ولی اصلن حواس اش سر جا نبود. آن جا که محمد ایستاده بود نور بیشتری می تابید و اطراف روشن تر بود و توانستم بهتر نگاه اش کنم و ببینم چه قدر زیبا تر شده است، از حالت دختر بچه گي بيرون آمده يک خانم شده بود، موهایش هم بلند تر و طلایی تر شده بودند. هم می خندید هم گریه می کرد و من که خودم ذوق زده شده بودم اورا تسکین می دادم و سعی می کردم آرام اش کنم . به هر نحو بود تو آن شلوغی چمدان هارا پیدا کردیم و با تاکسی راه افتادیم. بدون اینکه خسته از راه به نظر برسدیک نفس قربان صدقه ام می رفت، سرش را روی دوشم گذاشته هق هق می کرد. دستم را روی دوشش گذاشتم و او با دست انبوه موهای طلایی اش را روی بازویم افشاند. ناگهان همه ماشین های عقب نور افکن ها را رو شن کرده و چنان کنسرت بوقی راه انداختند که نامزد با تعجب به اطراف نگاه کرد وچون در آلمان بوق زدن بی جهت در خیا بان، بویژه هنگام شب ممنوع است، گیج شده بود که چه خبر است. محمد که جلو نشسته بود و راننده می خندیدند وقتی سؤال کردم چی شده آيا تصادفي شده است ؟ را ننده که در آینه عقب با من صحبت می کرد در حال خنده گفت نه اینها این جور چیز ها را تاکنون ندیده اند و شنیدم که محمد توضیح می داد که نامزدش است و هم اکنون از آلمان رسیده است. دستم را پایین آوردم و دستش را در دست گرفتم ولی دلم نمي آمد سرش را از شانه ام کنار بزنم اما چند لحظه ديگر به منزل مي رسيديم، بگذار ملت هرچه دلشان مي خواهد بوق بزنند !

    در اثر اسباب کشي هاي مستمر ( ايران - آلمان ) تعدادي از آلبوم هاي خانواده گي مان گم شدند. عکسي را که اينجا مي گذارم مال چند سال بعد است :
    ...........................................................................................................................................
    * عیب است
    ** بچه
    *** برود

    1 این
    2 کون لخت
    3 کوچه ها
    4 بدوند
    5 زشت اند
    ........................................................................................

    2 نوشته شده در Tue 1 Nov 2005ساعت 22:22 توسط حميد کجوري
    GetBC(77);
    آرشیو نظرات

    *************************************************************************************

    تلخ و شيرين - بخش 17

    پانزدهمین بخش اين خاطرات را با اين جمله شروع کرده بودم:" در يک روز داغ تابستانی سال ۱۹۶۷ ميلادی در ساختمان مجردی متعلق به اداره بندر و کشتيرانی بندر شاهپور دراتاقم دراز کشيده و مشغول مطالعه بودم. گرما در بيرون بيداد می کرد..."درب بيرونی ساختمان هميشه باز بود، هرکس، از جمله پستچی چاپارخانه مبارکه، می توانست مستقيم تا درب اتاق بيايد و دق الباب کند. آنروز نيز به همين منوال. پستچی وارد شد اين بار تلگرافی برايم داشت. وقتی آنرا خواندم سر جا خشکم زد و فکر مي کنم رنگ از رويم پريد.تلگراف الکه " زومر" بود! نوشته بود: حرکت از مونيخ روز فلان، ورود به تهران روز فلان ساعت فلان. تقويم را نگاه کردم، فلان اولی همين امروز بود، فلان دومی يک هفته ديگر. فکر کردم تلگراف عوضی به من داده شده است ولی نه... اسم خودم، آدرس خودم، امضا ي نامزد. گفتم خُب لابد شوخی است ولی کدام شوخی ؟ من در اين جا، در بندر شاهپور، دوسه روز ديگر استراحت ام در ساحل تمام می شد بايد دوباره مي رفتم دريا، و نامزد بی کس و بی آشنا درتهران، سر درگم، نه زبان بلد است نه جـايی را می شناسد...چه کسي مي تواند چنين شوخي اي بکند ؟ گيج بودم، تلگراف در دستم، طول و عرض اتاق را بالا و پايين می رفتم. و آن را دوباره و سه باره می خواندم، گويا انتظار داشتم سطر آخر نوشته باشد: آپريل آپريل " April fool hoax " هرچند اواخر ماه اوگوست بود. نگاهی به در و ديوار و به مبلمان مظلومانه اتاق انداختم... خنده ام گرفت، اتاق قشنگ خودش با اين سر پناه لخت و توخالی قابل مقابسه نبود! به خود گفتم، گيرم که آمد و با عشقی که دامنگیرش شده و اورا وادار به ترک وطن کرده است و از خانه و کاشانه دل کنده، از شغل و از زنده گی ی راحت دست برداشته، از پدر و مادر و ازفاميل و ازآن آلمان زيبا و سر سبز و خرم اش دل بريده است، توانست اين جا، در کوير شوره زار، بسازد و با همان عشق نيز تحمل همه بد بختي ها و بی آسايشی ها را بکند ولی من که بيشتر دريا هستم تا منزل، آن وقت چی ؟ کو فاميل، کو هم صحبت، کو معنی تازه عروس و تازه دامادی ؟ سگ برايش بگيرم ؟ کدام سگ ؟ سگ هاي اين جا که همه ولگردند و در روز روشن پاچه آدم را مي گيرند، چه رسد به شب تاريک ! همه سگ ها که مثل "بیلی" آدم نيستند! از اين گذشته عربهاي متعصب اين جا تکفيرم مي کنند! گاه راه می رفتم، گاه دور خودم می چرخيدم، گاه جلو عکس اش می ايستادم، نگاه غمگين اش را می ديدم و دلم برایش می سوخت، هم برای او هم برای خودم که هیچی نداشتم تقديم اش کنم که سزاوار عشق اش باشد، عشقی که به معنای کلمه بخاطرش سر به بیابان زده بود و من فکر می کردم این چیز ها را مي شود فقط در کتابها خواند!
    لبخندش را در تصوير می ديدم و صدای خنده اش در گوشم طنين انداز می شد، زمانی که برای اولين بار درعمرم بارش برف را در آلمان دبده بودم و با تعجب آسمان و اطراف را که سپيد پوش شده بودند نظاره می کردم و آهسته و با احتياط در برفی که زمين را تا زانو پوشیده بود قدم بر ميداشتم، و دانه هاي برف را زير انگشتانم به هم مي ماليدم و مي ديدم چگونه به علت حرارت بدن آب مي شوند! خودش، خواهرش و مادرش اطرافم را گرفته دولا شده بودند و با تعجب مرا می نگریستند و به تقلید از من با قدم های کوتاه و با احتیاط در برف راه می رفتند و هي می گفتند: تو تا حالا برف نديدی ؟ تو اولین باره برف می بینی ؟
    برف ؟ کدام برف ؟ آخه کي و کجای بوشهر تا کنون برف باریده بود که من دیده یا ندیده باشم ؟ ما، بارانش را به ندرت می ديديم، اينها از برف اش سخن مي گويند!! اوه چرا، من هم برف ديده بودم ! تو کتاب های درسی ! عکس و نقاشی بچه های شیک پوش هم سن و سالم که شال قرمز دور گردن تو برفهای سفید می دویدند، سفید مثل صابون لباس شويي که زن ها توی طشت آب، لباسها را با آن می شستند. عکس بچه ها را دیده بودم که با دست کش های کلفت رنگی، گلوله برفی می ساختند و به هم پرتاب می کردند، آدمک برفی می ساختند، ذغال توي چشم اش و هويج توي دماغ اش فرو مي کردند. و در عالم خيال آه مي کشيدم... آخ جون... کاش من هم آن جا بودم، توي جايي مثل اين عکس ها. کاش من هم یک بار تو عمرم برف بازي مي کردم، تو برف ها می دویدم، گلوله برفی درست می کردم ! آن وقت کتاب درسی را تند تند ورق می زدم، دلم می خواست تصويری هم از جنوب ايران ببينم، آنجا که من و برادرهايم، من و همکلاسی هايم زنده گی می کرديم ! تصویری از نخلستان ها، با پنگ * هاي پر از رطب وخرما !
    عکس از نسيم جنوب
    ثصويري از ساحل زيبا و مسطح، و مفروش از شن و ماسه هاي سفيد، تا آن دورها..دور دور... تا آن جا که ساحل در افق گم مي شد !
    کاش تصويري از ماهيگيران سيه چرده، سوخته از آفتاب داغ جنوب ! از تور هاي ماهی گیری، از جاشوها ( ملوان ها) که در قايق ها ميداف مي زدند، يا تورهاي پاره شده از حمله بمبک** ها را وصله مي کردند، تصويري از زن ها و دختر هايي که پاپتي توي بيابانها خار و خاشاک و ساقه خشک درختان را براي آتش تنورشان جمع و بار سنگين را بردوش نهاده، بيش از يک فرسخ تا دهکده هن هن کنان حمل مي کردند! ولی همه عکس ها و تصويرها از شمال ايران بودند! همه شان سبز و خرم و رنگارنگ بودند، و درختها...؟ چه اسم هاي عجيب و غريبي داشتند ! درخت زيزفون، درخت ناروَن، درخت آلش و بچه ها همه سرخ و سفید با لباس هاي قشنگ با موهاي شانه کرده ! طرفهاي ما اما مو هاي از ته تراشيده، سر هاي پر از زخم و چرک، يا کچل.
    آنجا، در کتاب، حتا یک سیه چرده، یک صورت آفتاب خورده را نمی دیدی، حتا یک پاشه لی، یک کپر ! يک لنج، يک قايق ماهيگيري ...
    عکس از نسيم جنوب
    گويا اين عکس ها، در کتاب هاي درسي، نشان از دنياي ديگر و از مملکت ديگري داشتند، گويا جنوب و دنيايي که ما روزانه به چشم مي ديديم جزو اين مملکت نبود! بعد از انقلاب یکی از هم کلاسی های سابق که اینک به معلمی اشتغال داشت و از دست رژيم فرار کرده بود می گفت: فلاني یادت می آید دربچه گی آرزوی دیدن یک عکس، یک تصویر، از جنوب ایران در کتاب های درسی داشتیم ؟ می گفت حالا دیگر عکسی از شمال کشور و تصويري از درخت هاي غوش و بلوط نيست. گفتم خُب این هم درست نیست، نه به آن شوری شور نه به این بی نمکی ! گفت صبر کن! کتاب های درسی اينک پُر اند از تصاوير بچه های فلسطینی با چُفیه و عگال و نعلين و پُر اند از شتر و از خیمه و از کویر و بیابان های بی آب و علف و از تپه هاي شني...
    آري اين آلمانها درست مي گفتند، من برف نديده بودم. من اصلن خوشحال بودم که زنده مانده و جان بدر برده بودم، آن هم در دنيايي که مرگ و مير بچه ها امري بود عادي و روزمره ! هرگز فراموش نمي کنم ضجه و فرياد مادر ها يي که نيمه شب يا صبح زود و تقريبا هر روز، در ماتم کودکان از دست داده فرياد دل خراش مي کشيدند و بر سر و صورت خود مي کوبيدند. کودکاني که به خاطر يک مرض معمولي و يک عفونت ساده تنفسي يا گوارشي در اثر بي دارويي و بي بهداشتي و بي پزشکي به سن دو ساله گي هم نمي رسيدند! شايد يک آمپول پني سيلين يا چند کپسول آنتي بيوتيک علاج شان مي کرد و زنده گي تازه به آن ها مي بخشيد و هر گز فراموش نمي کنم که زن هاي دهکده هميشه و هر سال حامله بودند. يکي مي مُرد يکي ديگر به دنيا مي آمد تا نوبت اش برسد و شايد هم نه، فقط قوي ها از ميکروب و باسيل و باکتري، بي دارو و بي پزشک جان سالم بدر مي بردند، ما ده تا بچه بوديم سه تايش به سن يک ساله گي هم نرسيدند. و ما که زنده مانديم ؟ لابد گل گاو زبان و اکليل کوهي و سنبل الطيب و عرق بيد مشک...و مرکو کرم براي علاج زخم ها...در ما اثر کرده بود
    خواهرنامزدکه يکسال جوان تر از او بود، در حالي که يک مشت برف در دست گرفته و گلوله مي کرد با تبسم از من پرسيد "حاميت" تو جدن تا حالا برف ندیدی ؟ و من می گفتم: نوچ ...نامزدم قاه قاه می خندید. اصلن اين آلماني ها چه خوش خنده اند! وهميشه مي خندند ! گويا هيچ غم و غصه اي تو دنيا ندارند از پير و جوان.. اخمو هايشا آنهايي بودند که تازه از اسارت روسها برگشته بودند. آنهايي که در اسارت انگليسي ها و آمريکايي ها بودند گو يا از مرخصي و از هتل بر مي گشتند، آنها هم مي خنديدند و لي کساني که به همت آدنائر، صدر اعظم، از زندان استالين و " آرشيپل گولاک " اش آزاد شده بودند،گويا ازجهنم بر مي گشتند!
    آري نامزدم و خواهرش از برف ديدن من می پرسیدند و من جواب می دادم: نوچ ... و آنها باز سؤال می کردند و من هی می گفتم نوچ... تا اين که دستگيرم شد آلمانها " نوچ " ندارند من بايد می گفتم " NEIN ".
    مادر شان که فکر می کرد دخترها يش سر به سرم می گذارند و من از سؤال هاي مکرر آنها دل آزرده شده ام، آن ها را به سکوت دعوت می کرد و می گفت: هیششش. همه کشور ها که برف ندارند، بعضي ها دارند بعضي ها ندارند! چه اشکالي دارد ؟ اين طور نيست حاميت ؟
    خیلی دلم می خواست بگویم ایرا ن ما از شمال تا جنوب و از شرق تا غرب اش چهار برابر بزرگتر از آلمان فسقلي شماست، ما برف نداریم ؟ زهي خيال باطل! زهي تصور غافل ! ما برف داريم، خوبش هم داريم، سفيد سفيدش هم داريم، خيلي هم داريم! بقول صمد آقا: هیچ کی نمی تونه مثل ما برف داشته باشه ! اما من در جنوب ايران بزرگ شده ام، برف ها تا به ما برسند آب مي شوند ! در عوض ما تا دلتان بخواهد آفتاب داريم، داغش هم داريم و شما نداريد... اِچ
    ولي چيزي نگفتم، هوا بس ناچوان مردانه سرد بود، زمستان بود. ***
    ا ین جنین غرق تفکر و در عالم خيال بودم که در زدند و دوستم سهراب وارد شد. هرگز ار ديدن اش اين قدر خوشحال نشده بودم. من و سهراب باهم در آلمان تحصيل کرده بوديم و اينک در يندر شاهپور همکار و هم قطار بوديم. او مسؤليت ثبت شناورها را در بندر به عهده داشت و چون جوانی شوخ طبع بود بارها با ضرب المثل های فارسی که به آلمانی ترجمه می کرد سربه سر نا مزدم گذاشته بود. مثلن ترجمه می کرد که: سگ زرد برادر شغال است. نامزد بیچاره گیج می شد و مي گفت من تا به حال سگ زرد رنگ نديده ام. يا می گفت مي خواي فارسي يادت بدم ؟ بگو: روز بخیر ! وچون آلمانها حرف " ر " را " غ " تلفظ می کنند، او هم از شنيدن کلمه " غوز بخير " غش غش مي خنديد.
    به محض اينکه وارد اتاق شد تلگراف را نشانش دادم و بی اختيار شروع کردم به آلمانی داد و بیداد کردن که ببین این دختر چه کار کرده . سهراب نيزنخست ماتش برد بعد زد زير خنده و هی می گفت حدس می زدم... حدس می زدم. خنده ها و تعجب ها که تمام شد گفتم راهي ندارم جز اين که فعلن هر چه زود تر دست بکار بشوم، هفته ديگر تهران است. دو تا سه روز طول می کشد تا به من مرخصی بدهند، اگر بدهند! دو يا سه روز هم بين راه هستم تا تهران و در تهران بايد اورا او ل از ايستگاه اتوبوس بگيرم، ببرم اش هتل، يکي دو روزخستگی يک هفته راه را از تن بدر کند آن وقت ببينم چه مي توانم بکنم ؟ گفتم جا های ديدنی ايران را مثل اصفهان، شيراز، تهران نشانش می دهم بعد به هر صورت هست قانع اش می کنم بر گردد آلمان، خصوصن که گرمای تابستان تهران پدرش را حسابی در خواهد آورد. سهراب گفت او ديگر بر نمی گرددبه آلمان، گرمای تابستان که هيچ، گرمای جهنم هم حریف اش نیست و ادامه داد نيازی به هتل رفتن هم نيست، برادرم پزشک است و در تهران طبابت می کند و خانه شخصي دارد، فعلن که فصل تابستان است خودشان طبقه بالا می نشينند و طبقه پايين خانه خالی است، من با داداش تماس می گيرم تو هم زود مرخصی بگير و برو تهران من هم کارهايم را روبراه ميکنم و چند روز ديگر بعد از تو می آيم تهران. گفتم باز مي خواهي دستش بياندازي ؟ گفت نه، مي خواهم تو عروسي ات برقصم.
    ادامه دارد....
    ............................................................................................
    * پنگ = بته يا بوته
    ** بمبک = کوسه ماهي

    *** هوا دلگير، درها بسته، سرها در گريبان، دستها پنهان،نفس‌ها ابر، دلها خسته و غمگين،درختان اسکلتهاي بلورآجين،زمين دلمرده، سقف آسمان کوتاه،غبارآلوده مهر و ماه،زمستان است ... ( زنده ياد مهدي اخوان ثالث)
    2 نوشته شده در Thu 27 Oct 2005ساعت 4:0 توسط حميد کجوري
    GetBC(76);
    آرشیو نظرات

    *************************************************************************************

    تلخ و شيرين - بخش 16

    ادامه بخش پيشين....
    دو دیگر اینکه از مرخصی ام استفاده می کردم و به این دلیل به ساحل می رفتم تا حق به ساحل رفتن یک هفته ای ام محفوظ بماند. اين جمله را خيلی ساده و مختصر گفتم ولی هزاران درد دل و داغ جگر در آن نهفته است. زیرا مسؤل بومي ساحل نشين ما که از سواد فقط تا حد خواندن و نوشتن برخوردار بود، به انضمام اعوان و انصاری که دور خود جمع کرده و آنان را مثل موم در چنگ داشت، دشمن قسم خورده جوانان با استعداد، زُبده، فعال و مبتکر بودند و با برسر کار آمدن جوانان، نفرت و کینه ای دیرینه در دل داشتند و هرکدام از مارا دشمنی بالقوه برای آينده خود مي پنداشتند و در ما جاي گزيني نا خواسته براي تغيير و تحولي در وضع موجود می ديدند، اين ها نه تنها چشم دیدن ما را نداشتند، بل فضا را چنان بر ما تنگ و با حقه بازی ها و پدر سوخته گری ها یی که در چنته داشتند و با موذی گری هایی که اندوخته سالها تجربه در امر تخريب دگر انديشان و رقيبان شان بود، زنده گی را بر ما جوانان پاکدل و کم تجربه حرام و ما را چنان مي کوبيدند گویا بیگانه اي هستيم که از مرزي ديگر صرفن برای تخریب اجتماع بي روح و مرده و براي بر هم زدن سيستم پوسيده شان آمده ايم، که درست فکر مي کردند ولي ما جوانان مأموريتي از کسي نداشتيم، بل که اين جبر زمان و درس عبرت انگيز تاريخ بود که هيچ سّدي نمي توانست جلودار تغيير و تحول اش گردد !
    به همین دلیل هنگامی که من بنا به اقتضاي جواني، نياز به تحرک و جنب و جوش داشتم و براي مفيد بودن به حال اجتماع و براي اعتلاي وطنم و پياده کردن آنچه که در خارج يادم داده بودند داوطلب شدم به جای يک هفته در يا ماندن، بیش تر، مثلن چهار، پنج هفته، روی کشتی بمانم و رفتم و ماندم و تغييراتي مثبت در اموردريايي و در کشتي دادم، همین رؤسا ی متحجر چنان تنبیه ام کردند که دیگر هوس فکر مثبت و فعالیت هاي آينده ساز به سرم نزند که چون جربان کمی مفصل است، شرحش را به فرصتی دیگر وا مي گذارم، فقط اين مطلب را می گويم نه تنها معاون مرا از من گرفتند و همه کارهاي شبانه روزي کشتي اعم از ناويگاسيون، مانور، کشيک و اداره امور را به عهده خودم به تنهايي واگذار کردند، بل که مرا در کشتی قفل و به بهانه های واهی، کاپيتانی را برای تعويض من به دريا و به کشتي نمی فرستادند تا به زعم آنها درتنهايي در دريا و در دوري چند ماهه از ساحل و نبود استراحت جسمي و روحي به پوسم ! که البته با توجه به جواني ام ( ۲۲ ساله ) و احتياج به تنوع و نياز به سرگرمي هاي جواني، اين تنبيه در من بي تأثير نبود و واکنش اش را در بي صبري ها و کم حوصله گي ها در بر خورد با پرسنل يا در محاوره راديويي با کشتي ها يا در تماس با اداره بندر مشاهده مي کردم. دليل مي آوردند که شما خود مخالف تعویض یک هفته ای بودید که چنين نبود، هدف و منظور من از ماندن بيش از يک هفته در کشتي آن نبود که آقايان، به عمد، سعي در توضيح وتوجيه اش مي کردند ! بهانه و استدلال دیگرشان این بودکه من " فرحناز " * را در وقت دادن و گرفتن راهنما به، و از کشتی های باری و نفتی غول پيکر، برخلاف پيشينيان ام، که از يدک کش و شناور کمکي استفاده می کردند، از اين جور کمک هاي هزينه بردار و بي هوده بي نياز کرده ام. و خود با همان کشتی مدرن مانور مي کنم که با دارا بودن موتورهای قوی و دوپروانه بودن اش مانور دادن، پهلو گرفتن و جدا شدن از کشتي واسکله را چنان سهل و آسان می کرد که بقول آلمانها می شد آن را سرجا و روی بشقاب به دور خود چرخاند و بی نیاز از هر شناور کمکی دیگر بود، با استفاده درست از اين کشتي ي نمونه شخصا راهنما می دادم و می گرفتم و مثل موم در دست داشتمش و هر مانوري را که مي خواستم به بهترين نحو انجام مي داد.
    قبل از اين که من کشتي را تحويل بگيرم چنين نبود و کشتي فرحناز " پاسيو " و بي عمل در گوشه اي در بيرون از خور موسي لنگر مي انداخت و يدک کشي يا شناوري ديگر عهده دار وظايف اش مي شد، يک خرج بي هوده و يک هزينه اضافي !
    همین جا بگویم اين کشتی ساخت ژاپن و دارای همه گونه تجهیزات فنی و وسایل مدرن دریانوردی بود. اما دريغ و افسوس ازهمان زمان تحویل و اسقرارش دربندر شاهپور در دو سه سال پيش از آن، به جای اینکه فرماندهي اش به یک فرد لایق و کاردان سپرده شود، بدون ضابطه و صرفن با پارتی بازی دردست کسانی قرار داده شده بود که در اثر بی اطلاعی و بی سوادی در امور و علوم دریایی و کشتیرانی و بر اثر ندانم کاری و عدم احساس مسؤلیت، کاری بر سر این شناور و شناور های دیگر آورده بودند که اغلب و سایل و تجهیزات تکنیکی این کشتی مدرن و نوساز، ( جام ) و غیر قابل استفاده شده بودند! زمان و هزينه مالي زيادي مي طلبيد تا اين تجهيزات تعمير و دوباره راه اندازي شوند. مثلن جر ثقیل های مختص به آب انداختن قایق ها ( Davits ) **، بر اثر بی توجهی، عدم سرویس و سهل انگاري در روغن کاری، یک کلام بگویم غیر قابل استفاده شده بودند. گناهی عظیم ، و حماقتی عظیم تر از ناخدا هايي که فرماندهی این شناور را به عهده داشته اند، و ظلمي بزرگ از طرف رؤ ساي امور دریایی ای که به جای رسیده گی به شناور های بندر، کنترل و مسؤلیت طلبی از پرسنل، و تأکيد بر انجام وظيفه، فقط در فکر دزدی و زد و بند و نابودی رقیبان فرضی و حقیقی شان بودند . در هر مملکت با صاحبي که حساب و کتابی در کارش باشد، تمام افرادی را که چنین بی توجه و غیر مسؤلانه عمل می کنند و چنین خسارتی به بیت المال وارد مي سازند بلا فاصله سلب مسؤليت مي کنند و سپس بي محابا به محاکمه مي کشند.
    من پس از تحویل گرفتن کشتی سعی کردم جر ثقیل ها را با حد اقل هزينه دوباره کار بیاندازیم ولی از هر طرف با سابو تاژ و باکار شکنی رئیس ام در ساحل مواجه شدم، اعم از خود داري از ارسال و سایل یدکی يا کارشکني هاي ديگر. امور دريايي بندر سالها بجای تعمیر و راه اندازی وسایل جام شده و از کار افتاده، یدک کشی را بیرون، در دریا، به کشتی پهلو داده و کار راهنما رساني را به عهده آ ن گذاشته بود. من این یدک کش را به بندر باز گشت دادم و چون جرثقيل قايق ها را در اثر بي مبالاتي از کار انداخته بودند، خودم کار مانور و پهلو گیری به کشتی ها را مستقيم و بدون قايق با فرحناز به عهده گرفتم. کاری که قبل از من، به دلايل مختلف، کسي جرأت انجام آن را نيافته بود، بويژه از ترس و از واهمه تيرهاي زهر آگين رؤساي بشدت کهنه پرست و مخالف نو آوري.
    رؤسای ساحل نشينم اما برای اين ابتکار ي که برای تسهيل و تسريع در کارها انجام داده بودم بجای تشويق، تنبيه ام کردند و دیگر نگذاشتند به ساحل بروم و به بهانه ما کاپيتانی نداريم که بتواند مثل شما با آن کشتی مانور کند و چون يدک کش را که برای دادن و گرفتن راهنما بکار می رفت مرخص کرده اید پس ناچار چند ماهی در يا بمانيد تا بتوانيم فردی پیدا کنیم که قادر به مانور با این کشتی باشد ! در صورتی که حدود پنجاه نفر کاپيتان و راهنمای با تجربه در اداره بندر در استخدام بودند و اگر هم فرضن کسی قادر به مانور نبود، اداره بندر می توانست مجددن يکی از يدک کش هايی را که بيکار و عّلاف به اسکله پهلو گرفته بودند، مثل سابق برای کمک به دریا بفرستد. چگونه ممکن بود فقط یک جوان تازه کار به تنهايی قادر به انجام چنين مانوری باشد و ديگران که تجربه سالها کاپيتانی و راهنمايی و مانور، پشت سر داشتند نتوانند ؟ چه رازي، جز ترس از نوآوري ها و دوري ازتحول و ابتکار و چه حکمتي جز بي سوادي و سپردن کار به افراد نادان در پشت اين نا بخردي ها نهفته بود ؟ بارها و بارها بعضی از همين کاپيتان های قديمی و هم ولايتی ( بوشهری ) و کسانی که به دور از چشم رؤساي بیمار امور دریایی با من دوست بودند " نصيحت ! " ام می کردند که فراموش کن آنچه را که در آلمان يادت داده اند. تو اينجا در ايرانی و در اين بندر خراب شده با گرگ ها و کفتار ها همکار ي، این ها از هر چيز نوين و تازه ای رم می کنند. از آينده و از شغل شان بيمناک اند . اگر به چهار تا جوان مثل تو ميدان بدهند بايد فردا جل و پلاس شان را جمع بکنند، ازمقام و از پول کلانی که از دزدی ها نصيب می برند دست بشويند. تو اگر از اين مدرن بازی و ابتکار های تازه دست بر نداری چنان پر ونده ای برايت بسازند که رهایی از آن را آسان نخواهي يافت. مي گفتند اين ها گرگ باران ديده هستند ! می گفتند تماشاکن هم سن و سال های خودت ر ! آری من می ديدم که بعضی از هم کاران با وجود تخصصی که داشتند و عنوان مهندس را يدک می کشيدند چگونه جرأت عرض اندام نداشتند، بی اراده چندقدم پشت سراين بی سوادان راه می رفتند و هر دستوری، قبل از اينکه تا آخر از دهان شان خارج شود با تعظيم و کرنش و پس پس رفتن، تأييد می کردند: بله آغا ! چشم آغا ! اطاعت می شود آغا ! به روی چشم آغا ! امر بفرماييد آغا ! و با اين تقلب ها هم ميخ خود را مي کوبيدند و هم از پاداش های جور واجور هر ماهه نصيب می بردند که رازی بود آشکار.
    سر انجام، همانطور که دوستان پيش بينی کرده بودند، بی شرمانه پرونده ای برايم ساختند و براي من که پيشرفت اروپائيان را به چشم ديده بودم و هدفی جز اعتلای وطن نداشتم چنان پرونده اي درست کردند و چنان ترمزم کردند که فقط دوسال ديگر در پست فرماندهي اين کشتي طاقت آوردم و سر انجام دوباره به آلمان بازگشتم که با آغوش باز پذيرفته شدم و وقتي فهميدند تصميم به ادامه تحصيل دارم از هثچ گونه کمک مادي و معنوي دريغم نکردند. نه پارتي داشتم نه پول ! يک جوان ايراني بودم که آرزوي پيش رفت وطن به دل داشتم و آه مي کشيدم و افسوس مي خوردم چرا بايد هميشه محتاج خارجي ها باشيم ؟ کما اينکه هم اکنون نيز با وجود تجربه چندين ساله در صنعت نفت بايد با کمک ژاپني ها و کره اي ها نفتمان را از زير زمين بيرون به کشيم و آنها هستند که کارخانه هاي تصفيه و پالايش و پتروشيمي براي مان بسازند و چيني ها خط آهن مان را بکشند هيهات... پس مارا براي چه فرستاده بودند خارج ؟ مگر ما کور بوديم که پيشرفت همه جانبه اروپائيان را نبينيم ؟ مگر ما احمق بوديم که رمز توسعه آن ديار را درک نکنيم و به ريشه بدبختي هاي بي پايان مملکت خودمان پي نبريم ؟ و در صدد اصلاح آن خرابي ها بر نيائيم ؟ چه انتظار و چه توقعي از ما داشتند ؟ آنها که هر حرکت نو آوري و توسعه طلبي را از ما سلب مي کردند؟ چگونه پياده بکنیم آن قدرت خلاقه ايراني مان را که هميشه با بوق و کرنا از آن دم مي زنيم و به آن افتخار مي کنيم ؟ وقتي همه از نو آوري رم مي کنيم؟ دست و پاي همديگر را مي بنديم ؟ چشم ديدن يکديگر را نداريم ؟ بخل و حسادت چشم مان را کور کرده است و تمام نيرو وجهد مان نه در راه همياري وهمکاري بل که براي کوبيدن وترمز کردن يک ديگر بکار مي گيريم ؟ عامل بد بختي ما نه آمريکا است نه انگليس ، نه ضد انقلاب مجهول است و نه ا ستعمار مأمور ! عامل عقب مانده گي و بد بختي مان استحمار خودمان است و بس ؟ بارها از خود پرسيده ام تا کي بايد محتاج کاپيتان هاي آلماني و يوناني باشيم تا شناور هاي ما را بر روي اقيانوس هاي جهان رهبري کنند ؟ بار ها در بنادر جهان به کشتي هاي ايراني با پرچم سه رنگ وطنم برخوردم که در جلو يا پشت کشتي آلماني من پهلو گرفته بودند و هر بار آرزو کردم يک ناخداي ايراني را بر عرشه يکي از اين کشتي ها ببينم، با او دست بدهم، در شانگهاي، در ريو دو ژانيرو اورا در آغوش بگيرم و برگونه هاي آن هموطن عزيزم بوسه بزنم !...دريغ...
    اگر خودمان عرضه انجام کاري را نداريم چرا نمي گذاريم هموطن ديگري که نيرو، استعداد و مايه اش را دارد آن را انجام دهد تا ما نيز از پي آمد هاي مثبت آن بهره مند شويم ؟ اين بدبختي ها را در همه کارها و در هم جاي وطنم مي بينم ...بهتر است اين مطلب را فعلن همين جا تمام کنم که داغ دل پايان ندارد ...

    ادامه دارد....
    .....................................................................................
    * ) "فرحناز" اسم کشتي اي بود که فرماندهي آنرا به عهده داشتم

    **) اگر کسي اسم اين جرثقيل هاي مخصوص به آب انداختن قايق را به فارسی مي داند( Davit) لطفن راهنمايي بفرمايد!
    .....................................................
    2 نوشته شده در Mon 24 Oct 2005ساعت 17:20 توسط حميد کجوري
    GetBC(75);
    آرشیو نظرات

    *************************************************************************************

    تلخ و شيرين - بخش 15

    دغدغه شغلي و اجتماعي جوانان در ۴۰ سال پيش
    در يک روز داغ تابستانی سال ۱۹۶۷ ميلادی در ساختمان مجردی متعلق به اداره بندر و کشتيرانی بندر شاهپور دراتاقم دراز کشيده و مشغول مطالعه بودم. گرما در بيرون بيداد می کرد. از ساعت ۱۰ صبح تا ۵ بعد از ظهر آتش از آسمان می باريد، کسي که در بیرون از منزل کاری ضروری نداشت در خانه و در سایه می ماند. ساختمان مجردي کولر نداشت، حتا يک حمام توالت درست و حسابی هم نداشت. پنکه ای به سقف اتاق آويزان بود که تختخواب فنری را زيرش کشيده بودم، اين تختخواب هم صندلی من بود هم تختخوابم. دو صندلی " ارج" هم داشتم برای ميهمانان خارجی. يک چيزی هم وسط اتاق پهن بود بنام فرش. و با دوستان ِکمی که داشتم و به ديدنم مي آمدند روی آن مي نشستيم و جاي مي خورديم. برای چاهی درست کردن هم مثل ديگران يک کتری و پريموس و چند تا استکان و نعلبگی در گوشه اتاق داشتم. روی ديوار روبرو، عکس قاب گرفته الکه " زومر "، نامزدم، آويزان بود که با نشاط جوانی لبخند برلب ولی با چشم های غمگين از بالا به من و به زنده گی محقرم نگاه می کرد. اتاقی بود سه در چهار، جمع و جور، مختصر و تميز. همه اتاق های مجردی در آن ساختمان به همين شکل و ريخت بودند. ششصد تومان (بعدهاهشتصد) تومانی که بابت حقوق کاپیتانی دریافت می کردم نه کم بود که در زمره بي بضاعت ها باشم و نه آن قدر زياد که بتوانم به مقداري از آروهاي جواني ام، بي تشويش از آينده اي که نقشه ها برايش داشتم، جامه عمل بپوشم. بخشی ازاين حقوق برای کمک به خانواده، با علاقه، به بوشهرارسال می شد، بخشی برای مخارج روزانه و گه گاهی گذری به آبادان و اهواز و بخش اعظم آن مي رفت در حساب پس انداز، برای آینده. راستش بخواهيد من بندرت دراين اتاق زنده گی می کردم. بیشتر در کشتی بودم تا در ساحل. پرسنل شناورهايی که دردهانه خورموسی ( حدود چهار ساعت راه تا بندر، هنگام جزرآب) انجام وظيفه می کردند هفته ای يکبارعوض می شدند. گروه تعویض، همراه با کشتی هاي خروجی باری و نفت کش، ازبندرمی آمدند وگروه عوض شده با کشتی های ورودی بعدی، از دريا به بندر می رفتند. همه پرسنل يک دفعه با هم عوض نمی شدند بلکه به نوبت و در گروهای چند نفره. افراد متأهل، پس از يک هفته کار شبانه روزی در گرمای طاقت فرسا و دربادهای داغ مملو از گرد و خاک و طوفان های شن، که به دست و صورت و به قسمت های غيرحفاظت شده بدن مثل سوزن نيش می زدند، خوشحال و خندان به ديدن زن و بچه ها شان می رفتند و اشخاص تازه نفس جای آنها را می گرفتند. من مجرد نيز، روی کشتی، با وجود همه گونه وسايل آسايشي که در اختيار داشتم، دراوايل، با آمدن کاپيتان ديگری برای تعويضم، به ساحل می رفتم و درمدت يک هفته ای که درساحل بودم، اگر با دوستان، رفتن به آبادان و اهواز و ماه شهر را دربرنامه نداشتيم، ترجيحن برای فرارازگرما تنها در اتاق درازکشيده مطالعه می کردم، چون بندرشاهپور به معنای کلمه هيچ چيز برای ما جوانان نداشت. حتا يک سينما ! ازتلويزيون کهنه و زهوار در رفته اي هم که در پشت بام تنها عرق فروشی ی مفلوک شهر چيزی بنام برنامه از آبادان پخش می کرد، فقط در روزهای شرجی، گه گاه و به زحمت رقص سايه ها يی بنام تصويرمی ديديم و هرچه گوينده می گفت کورکورانه باورمی کرديم و آخ و تُف های عرق فروش شکم گنده، که حرف زدن از نظافت و بهداشت را بد ترازفحش خارمادر می دانست، زیر سبیلی رد می کرديم. من نیزمثل همه ناخداهای دیگر، همه چيزرا در کشتی داشتم، از کولر تا غذای آماده، و احترام بي چون و چراي پرسنل، کسی هم آن جا در مقامي نبود که بتواند بالاي حرفم حرفی بزند، هر چند جوانتر ين فرد از پرسنل سي نفره کشتی بودم. با این حال نوبتم که می رسيد به ساحل می آمدم به دو دليل: نخست اينکه می خواسنم پس از يک هفته کار شبانه روزی و درگیری با طوفان شن، بداخمويی، بدعنقی و بد اخلاقی اجباری و ناخواسته روی کشتی، تنوع و تفريحی، هر چند مختصر، در زنده گی مجردی ام داشته باشم و درشهرآبادان يا درخرمشهر، درکپر و در (پاشه لی) عرب های حاشیه نشین، که به علت نواختن آهنگ هاي شاد عربي در آبادان و خرمشهر مشهور خاص و عام بودند و درمقابل دستمزدی درخدمت متقاضیان خصوصی، با وسايل ابتدايی آهنگ های دلپذیرعربی می نواختند و دخترهای زيبايشان با لباسهای رنگارنگ، با ترنم و با صدای دلنشين همراه با پیچ و تاب کمر " یا لَیلی یا لیَلی، حياتی، احّبی، اعیونی " را باآواز می خواندند و دين و ايمان ازپير و جوان می ربودند، آری دراين مکان محقر ولی با صفا بصورت ناشناس، بی نام و نشان، اگر لازم می شد با نامی مستعار، بی خيال ازموج دريا و بدوراز طوفان شن و دور تر، خيلي دورتر از تشويش، دغدغه و دلشوره ازآپديت نکردن وبلاگ ميداف، که هنوز وجود خارجی نداشت، می گفتيم و می خنديديم، مهرمی افشانديم و می در ساغرمی انداختيم، فلک را سقف می شکافتیم و اگرهم غم غلط مي کرد، لشکر مشکري دست و پا می کرد که احیانن خون ما عاشقان را بریزد، ما و دخترهای زيبای کولی کپر نشین، دست به دست هم می داديم و پدرش را درمی آورديم !

    ادامه دارد...
    ....................................................................................

    2 نوشته شده در Sun 23 Oct 2005ساعت 12:12 توسط حميد کجوري
    GetBC(73);
    آرشیو نظرات










    This template is made by blog.hasanagha.org.  


    This page is powered by Blogger. Isn't yours?