Battan

  مطالب گذشته  
  • لپانت 6 + 7 --- تلخ وشیرین بخش اول و دوم

  • جنگ دريايي لپانت - بخش پنجم

  • جنگ دريايي لپانت - بخش چهارم

  • جنگ دريايي لپانت - بخش سوم

  • جنگ دريايي لپانت - بخش دوم

  • جنگ دريايي لپانت - بخش نخست

  • وقت کشي ووقت شناسي

  • خاطره اي از لاگوس ( نيجريه )

  • و زنده گي ادامه دارد

  • خاتمي وارثش


  • Montag, Juni 12, 2006

    تلخ وشيرين - بخش دهم

    در مدتي که دوره کارآموزي روي کشتي را طي مي کردم بسياري از کشور ها را برای اولین بار می دیدم . کشور هائي که وصف شان را در کتب درسي خوانده بودم و يا روي نقشه جغرافيا تصوير شان را ديده بودم. چنين بود که هنگام بار گيري کشتي در کشورهاي بلوک شرق، از جمله آلمان شرقي، لهستان، وروسيه شوروي با بنادر ومردم آنجا، هر چند با فاصله، آشنا شدم و مي ديدم تفاوت زنده گي وبود ونبودآزادي ها ي خاص را . در غرب مسافرت کردم به کشورهاي اسکانديناوي، کشورهاي ساحل درياي شمال، نيز کشورهاي ساحل مديترانه و تا زماني که کانال سوئز باز بود، با عبور از آن با کشورهاي ساحل درياي سرخ وخاور دور، هندوستان، سيلان، پاکستان، برمه وپس از جنگ شش روزه وبسته شدن کانال سوئز با غرب وشرق آفريقا از طريق عبور از دماغه اميد. خاطرات تلخ وشيرين زيادي دارم از آن زمان ها. تلخ از اين بابت که چند بار کشتي مان دچار آتش سوزي شد. درآن دوره کشتي هاي کانتينري که کالا را در جعبه هاي محفوظ حمل ونقل مي کنند و بدين وسيله خطر آتش سوزي را به حد اقل مي رسانند، هنوز وجود نداشتند و کالا ها را به صورت فله، در کيسه يا در جعبه هاي تخته اي بارگيري مي کرديم که هم آسيب زياد به کالا مي رسيد وهم خطر آتش سوزي اش بزرگ بود. خاطرات نلخي دارم از ٫پهلو گرفتن در کشور هاي عربي در سال هاي ۱۹۶۴ و ۶۵ که اوج قدرت جمال عبد الناصر بود واوج نفرت از ايران وايراني در مصر و ديگر کشور هااز جمله اردن هاشمي که ملک حسين اش هميشه ميهمان شاه ايران بود، چه آن زمان وچه سالها بعد که تحصيلاتم به پايان رسيد و داراي پست کليدي در بندر نوشهر شدم وخود شاهد ورود مدام ملک حسين در ايام تابستان به ويلاي تابستاني شاه در حوضچه بندر بودم چه با اهل وعيال وچه زماني که براي خوش گذراني در باريان ايران چندين رأس از زيباترين دختران اصيل عرب را با خود به نوشهرمي آورد که چشم ها مبهوت، دهان ها نيمه باز، مات از آن همه حُسن وزيبائي غزال هاي چشم مشکي و ازآن يال وکپل هاي عربي، شگفت زده در کار لايزال ايزدي ناخودآگاه با ترنم و زمزمه ذکرش مي گفتي که : فتبارک الله احسن الخالقين !
    وخواندم در کتاب خاطرات علم که شاه حسین درهر ملاقات اش با شاه ايران، کاسه گدائي دردست، يک روز در خواست فانتوم اف - ۵ را داشت وروز ديگر تقاضاي پترو دلار براي ساختن فلان بيمارستان را الي آخر...
    و زماني که شاه ايران در بدر به دنبال پناهگاهي می گشت همين نمک نشناس اردني چگونه به سوراخي خزيد و از ترس ملايان ايران ريش گذاشت و خويشتن را از هرگونه ياري دادن معذور. همان طور که ملک حسن پادشاه مغرب به نحوي ديگر! و ما بوشهري ها ضرب المثلي داريم که مي گويد توله( نوعي گياه) اکر در کُه هم برويد ريشه اش در گُ... است.
    من در سالهاي ۶۴ و ۶۵ ميلادي شاهدبودم چگونه مصري ها واردني ها، به علت نفرتي که عبدالناصر، مثل بسياري از اعراب، از ايران وايراني داشت وشبانه روز در بلندگوهاي" صوت العرب من القاهره " بر ضد ايران عربده مي کشيدند، وقتي مي فهميدند من ايراني هستم، جلوي من به شاه مملکتم توهين مي کردند...
    و من که در آن زمان درعنفوان جواني بودم و زورم به جائي نمي رسيد براي زجر کُش کردن آن اعراب لندهور هرگاه در سفري ازم مي پرسيدند کجائي ام؟ با تکّبر مي گفتم " انا اسرائيلي، انا اليهود ابن اليهود ابن اسحاق واليعقوب واليحيي والذکريا والشمعون والشعيب وپشتش به فارسي اضافه مي کردم، به توان ۲
    واين چنين روزشان را به کام شان سياه مي کردم و به چشم مي ديدم چگونه اين ملت هپل هپو با شنيدن نام اسرائيل ونام يهود از حالت عادي و نُرمال خارج مي شدند و با حالتي هيستريک گلوي خودرا فشار مي دادند و چون در همان لحظه دست شان به من نمي رسيد، دست وبازوي خويشتن را گاز مي گرفتند وبه خود لگد مي زدند... وباراني ازتوهين وفحش نثارم مي کردند، که بي همتايند درفحاشي اين دُم بريده ها، وآنقدر که کلمات زننده وفحش هاي جورواجور درزبان عربي هست در هيچ زبان ديگري نديم !
    من هرگز سلطنت طلب نبوده ام ونيستم ومعتقدم مسبب اصلي فروپاشي سلسله پادشاهي در ايران به مقدار زياد خود محمد رضا شاه بود که بحث درباره آن خارج از اين مقوله است، با اين حال هرگز دوست نداشتم در کشور هاي ديگر، به ويژه در کشورهاي به اصطلاح هم کيش ومسلمان، خصوصا اردن هاشمي، که هميشه مديون کمک هاي مادي و معنوي ما بوده اند، به پادشاه مملکتم توهين بشود. به همين شدت نفرت داشتم از ويراژ رفتن ابو حمار در خيابان هاي پايتخت وطنم در بحبوحه انقلاب، انقلابي که خود نيز درآن شرکت کردم، اما براي رسيدن به آزادي ... ونه براي سپردن مملکت به دست آخوندي متحجر که از تحجر، و از احساس بيگانگي با وطن، در اين موجودات ايران ستيز از کودکي آشنا بودم.
    نفرت داشتم از هلهله وشادي آن فلسطيني که دلشوره هاي هم وطنانم هر گز دغدغه او وهم مسلکان اش نبود و هيچ گاه هيچ گونه منافع مشترکي با هم نداشته ايم و نداريم ونخواهيم داشت و فراموش نمي کنم بوسه هايش رابر گونه ها وشانه هاي صدام پس از آغاز حمله احمقانه اش به مرزهاي ايران، منزجر بودم که مي ديدم او سوار بر ماشين روباز و با تکرار کلمه: زلزله...زلزله... از رفتن شاه از ايران، در خيابان هاي وطنم از سر ذوق با دمب اش گردو مي شکند.
    ما اگر شاه را از مملکت بيرون کرديم شاه ما بود، هم وطن ما بود، يک ايراني بود، خود کامگي کرد بيرونش کرديم ! گُه مي خورند اين بوحمار ها و بو زهر مارها و بو گندوها، از هر نوع اش، که براي رفتن شاه در خيابان هاي ما هلهله وشادي مي کنند! آن زمان از خود مي پرسيدم کجا ست غيرت ايراني ما که از ماشين پياده اش کنيم به فرودگاه اش ببريم وبا يک اردنگي از مملکت بيرون اش اندازيم؟
    در سال ۱۹۶۵ ميلادي جمال عبدالناصر آلمان شرقي را به رسميت شناخت ودولت آلمان غربي را به شدت آزرده کرد چه، آن ها به خون آريائي شان و غرور آلماني شان، درست يا نادرست مي باليدند و آلمان شرقي را پاره اي جدا ناپذير از وطن خود مي دانستند که با زور به اشغال روسيه شوري کمونيستي درآمده است و آدنائر، صدر اعطم، هر گاه از شوروي نام مي برد از روي تحقير بجاي اتحاد جماهير شوروي ازکلمه ( زوف يت sofjet ) استفاده مي کرد.
    آلمان ها به منظور تلافي از مصري ها دولت اسرائيل را به رسميت شناختند واين همزمان شد با عبور ما از کانال سوئز ولنگر اندازي در بندر " پورت سعيد" به منظور تخليه کالاهائي که از هند براي آنها بارگيري کرده بوديم. ۳ روز گرانبها به بطالت گذشت واز تخليه کشتي خود داري کردند، حتا اجازه خروج از بندر نيز به ما ندادند در عوض هر روز گروه گروه مردم علاف وبي عار و بيکارعربده کش وفحاش ديوانه وار با لنج ها وقايق هايشان کشتي ما را محاصره کرده و با پرتاب آب دهان وتوهين به زبان عربي وانگليسي وآلماني کشتي مارا طواف مي کردند، گروهي مي رفتند گروه ديگر مي آمدند. هنوز آن عربده ها وفرياد ها که از حلقوم شان بيرون مي آمدوفرناد ميزدند :" تعوجو...تعوجو...ناصر حب ناصر حب" در گوشم طنين انداز است! روز سوم بيش از ۲۰۰ نفر کارگر موزيري به قصد تخليه به کشتي ريختند وبا هر حرکتي که به منظور تخليه گوني ها وکيسه هاي محمول کالا انجام مي دادند اين آهنگ را با صداي بلند وهماهنگ تکرار مي کردند " fucking German, fucking jew...fucking German, fucking jew "
    هر کس از ما کار آموزان وپرسنل کشتي که روي عرشه راه مي رفتيم مورد تهديد اين وحشي ها قرار مي گرفتيم. اين اولين بار نبود که وحشيگري اين مردم هيجان زده، دگم وکينه جو را مي ديدم. اصولن نمي شد به چشمان آنها نگاه کرد گويا خداوند آن چه نفرت و عصبانيت ووحشيگري است در چشمان آنها فوکوس کرده است. چشم ها خون گرفته بودند و آماده حمله...
    کاپيتان دستورداد تا زماني که کارگران مشغول تخليه وبارگيري هستند ما کار آموزان از کابين هايمان خارج نشويم. من از پشت پنجره مي ديدم اين قوم لوط را هرچيزي که قابل ياز کردن بود از شير آب گرفته تا طناب هاي کشتي و قطعات آهن باز مي کردند وبا خود مي بردند. فکر مي کردي آيا اينان واقعا بازمانده گان تمدن پر افتخار مصر کهنسال اند ؟ آيا اينان از نسل پادشاهان قدرتمندمصرند که تمدن قديم شان چشم دوست ودشمن را با ساختن اهرام سه گانه وديگر ابنيه تاريخي خيره کرده اند؟ اقوام مصري وحشي و ولنگارنبودند اين ها ديگر از کجا آمده اند؟ يا بودند وما خبر نداشتيم؟
    دوروز پس از خروج از بندر پورت سعيد دود از سه خن ( انبار) کشتي بيرون زد وما طعمه حريقي شديم که من نه قبل از آن ونه بعد از آن به اين شدت نديدم، نزديک ترين بندر بارسلونا در اسپانيا بود که پس از گذشت سه روز به آنجا رسيديم. ما هرچه لوله آب آتش نشاني در کشتي داشتيم به در يچه انبار ها وصل کرده بوديم وشبانه روز از يک طرف آب دريا به درون کشتي پمپ مي کرديم واز طرف ديگر تخليه. جدا از بي خوابي ها وبدبختي ها که کشيديم تجربه خوبي هم شدبراي ما کار آموزان که چگونه به صورت زتده و"لايف" و در عمل با آتش سوزي مبارزه کنيم و در س ها وعبرت ها بگيريم. گفتنش سهل است ولي چه بد بختي ها که بر سر همه ما آمد چون اسپانيائي ها حاضر به تخليه کشتي نبودند وهمه ما از افسر گرفته تاکار آموز، تا سينه در خن کشتي در آب استاده بوديم وکيسه و گوني ها و کالاهاي ديگر را تخليه مي کرديم من شانس آوردم در انباري به تخليه کمک مي کردم که کنف در آن بار زده بوديم بعضي از دوستان در انباري بودند که کود انساني از هندوستان در آن بارگيري شده بود و شبانه روز در آن کثافت ها مي لوليدند. چهار هفته بي خوابي وتخليه کشتي! اين خاطره اي نيست که بزودي ازياد برود، هر چند شرح همه ماجرا مثنوي را هفتاد من کاغذ کند. هيچ کس شک نداشت که مصري هاي مسلمان واز خدا با خبر! آتش به محل کار ما، مکان آموزشي ما وبه محل زنده گي ما افکنده اند که خدايشان اجر دهد!
    يک بار نيز در همين مصر در بندر اسکندريه من ودوستم سهراب به ساحل رفتيم، راه را گم کرديم ودر يک محله ممنوعه که پايگاه ار تشي و سيم خارداربود سر در آورديم وسربازان با تفنگ و مسلسل وتهديد مارا باز داشت کردند. من به سهراب گفتم حواست باشد با توجه به نفرتي که اين قوم ازايران وايراني دارندنگوئيم که ايراني هستيم فقط بگوئيم آلماني وکشتي آلماني اگر تهديد واصرار از حد گذشت بگوئيم افغاني هستيم. سهراب از خرمشهر بود وعربي بلد بود من هم کمي عربي بلغور مي کردم ولي قرار گذاشتيم حتا يک کلمه عربي صحبت نکنيم. به سهراب گفتم حرف زدن را بگذار به عهده من. در پاسگاه تند تند، گويا يک گروه اسب سوار چهار نعل دنبالم افتاده اند شروع کردم به انگليسي صحبت کردن وتوضيح دادن که ما با کشتي آمده ايم در فلان جا پهلو گرفته ايم راه را گم کرده ايم ما محصل هستيم استيودنت هستيم وبا دست تصويرکشتی، موج و در يا را در هوا مي کشيدم. هرچه من بيشتر صحبت مي کردم و يک نفس ور مي زدم آن بدبخت ها که انگليسي بلد نبودند کم تر مي فهميدند وهي از ما سؤال مي کردند: " تَعرَف عَربي؟".
    سر انجام عاصي از وراجي هاي من ما دو تارا در يک جيپ انداختند وآوردند دم درب بندر و پياده کردند! من و سهراب با نا باوري نگاهي به هم انداختيم وگفتيم چي شد؟
    **
    سر انجام سه سال کار آموزي تئوري وعملي ما درچند کشتي مختلف ودر ساحل به پايان رسيد ومارا به ايران فرستادند. من در تمام اين مدت يک بار ودوستان چندين بار بر حسب تصادف با کشتي به ايران آمده بوديم وچون دايم در مسافرت به دور دنيا بوديم وبا کشور هاي تازه وبا مردمان جديد آشنا مي شديم دوري از وطن چندان تأثيري روي ما، يا روي من نگذاشت، بويژه که به من خيلي هم خوش مي گذشت .
    مسؤلين آلمانی ما با توجه به نمرات خوبی که در امتحانات گرفته بوديم وبا سعی وجديت ما آشنا شده بودند در نامه های مکرراز دولت ايران خواستند اجازه دهند ما، با ز هم با خرج دولت آلمان، شش سال ديگر به تحصيل ادامه بدهيم وکاپيتانی کشتی های اقيانوس پيما را بگيريم ( دوره کاپيتانی برای کشتی های اقيانوس پيما در آن زمان ۹ سال بود، اينک در عهد ماهواره وکامپيوتر به هفت سال کاهش داده شده است ) ولی دولت ايران پاها را در يک کفش کرده بود که ما پس از اتمام تحصيل سه ساله به ايران بر گرديم وهمين طورهم شد وما به وطن باز گشتيم وهريک تصدی و فرماندهی يک کشتی را بعهده گرفتيم. نصيب من کشتی " فرحناز" شد در بندرشاهپور که پس از انقلاب بندرامامش ناميدند هر چند امام برای بنای اش حتا يک سنگ هم روی سنگ نگذاشته بود. پس ازگذشت يک سال نامزد آلمانی ام نيز به ايران آمد و پس از ازدواج دوسال ديگر در بندر شاهپور مانديم وسرانجام فعاليت ودونده گي هايم به نتيجه رسيد وسازمان بنادر با توجه به قرار دادي که با آنها داشتم، با هزار بدبختي با خروج من از مملکت موافقت کرد ومن با هزينه شخصي کاري را که سه سال قبل اش بايد سازمان بنادر مي کرد خودم انجام دادم و شش سال ادامه تحصيلات دوره کاپيتاني کشتي هاي اقيانوس پيما را در آلمان آغاز کردم. ودر مجموع دوران ۹ ساله کاپيتاني را با موفقيت به پايان رسانيدم. دوسال پس از پايان تحصيل واشتغالم روي کشتي هاي آلماني مي گذشت که دوستان ورفقا از ايران نوشتند که با افزايش قيمت نفت مملکت در حال توسعه و پيشرفت است و نياز است به افراد تحصيل کرده، چه نشسته اي در خارج؟ بيا به ميهن ومن پس از چند سال دوري از وطن در نوروز ۱۳۵۴ با عيال ودو فرزند به خاک پاک بوشهر پاگذاشتم. سه سال بعد گردباد انقلاب همه چيز را جاروب کرد به قول مرحوم مهندس بازرگان دعا کرديم باران بيايد سيل آمد.




    پي نوشت: همانطور که ملاحطه مي فرمائيد وبلاگ من رنگ وروئي به خود گرفته است. فاصله سطور افقي بيشتر شده است، صفحه وبلاگ پهن تر و چند تغيير ديگر از جمله انتقال بخش آرشيو به پائين صفحه در آن صورت گرفته است . اين همه را سپاسگزار مجید عزيز هستم که يک بار ديگر محبت اش شامل حالم شده است. مجيد جان ممنون !

    2 نوشته شده در Mon 19 Sep 2005ساعت 20:45 توسط حميد کجوري آرشیو نظرات

    ************************************************************************************

    تلخ وشيرين - بخش نهم

    خروج از کشتی بادبانی

    دوره آموزشي کشتی بادبانی "شول شيف دويچلند" با امتحانی سخت دردروس دریائی، تئوری وعملی،پس ازچهار ماه پايان يافت وما شش جوان ايراني، به رغم عدم تسلط کامل به زبان بيگانه، با نمرات ونتيجه خوب و به مراتب به تراز بعضی ازجوان های آلمانی، ازپس آن برآمدیم. گذراندن اين دوره ي واقعن سخت ودشوار، نقطه عطفي شددر ادامه آموزش هاي به مراتب دشوارتر بعدی و پيشرفت درشغل وحرفه کاپيتانی وکاریر Career دريانوردي مان. و ما را از هر جهت آماده قبول مسؤليت وبر دوش کسيدن وظائف اين حرفه سخت کرد. آموزشي که ما از کاپبتان ها ودريانوردان حرفه اي آلمانی ديديم، هم نعل به نعل پاسخ گو بودبه ضرورت هاي کشتي هائي که مارا براي ادامه کارآموزي روي آنها فرستادند، و هم همخواني داشت با نياز هاي شخصي و تحصيلي ما ن که براي دريانوردبودن و ناخدا شدن به اين کشور آمده بوديم. کشوري با ملتّي و مردمانی شگفت انگيز. آري هم پاسخ گو بود و هم همخوان، چه از جنبه ي فراگيري نظم وديسيپلين وچه از نظريادگيري دروس دريائي ما را به کشوري فرستاده بودند که پس ازجنگي تمام عيار وويراني مطلق شهرهايش، کارخانه ها، زير بناي صنعت واقتصاد شکوفايش واصولن پس از نابودي بخش بزرگي ازداده هاو به هدر رفتن دست آوردها ي ساخته و پايه ريزي شده در چند قرن اخيرش، اکنون فقط ده دوازده سال پس از پايان خفت بار جنگي نا برابر، که مسبّب اصلي آتش افروزي اش خود آنها بودند، و هجومي همه جانبه ازشمال و ازجنوب، ازشرق و ازغرب،از هوا واز دريا را تحمل کرده بودند، اينک از زير خاکستر سر برآورده چنان ترقي ورشدي از اقتصاد وشکوفائي درصنعت به منّصه ظهور رسانيده بودندکه سرآمد همه کشور هاي اروپائي برنده درجنگ شده وحتا تاحدودي از آمريکا هم جلو زده و مايه رشک دوست ودشمن شده بودند. نه ذخيره بي پايان گاز ازسر زميني پهناور داشتند نه نفت بشکه اي ۶۰ دلار! نه معادن خدادادمس سرچشمه داشتند ونه مخازن زير زميني وروي زميني بي حد وحصر. جز ذغال سنگ که ديگر کشورهاي اروپائي نيزتا حد اشباع دارا بودند وجز برای مصرف داخلی کاربرد ديگري نداشتند. رمز پيشرفت وموفقيت وبالنده گي اين ملت نا آرام ومغرور ومتکبّر، که آغاز گر و ادامه دهنده دو جنگ جهاني خانمانسوز بوده است و هر بار زودتراز همه دوستان ودشمنانش سرپا ايستاده است، هماره فقط در چند رُکن به طاهر خيلي ساده، خلاصه وجمع بندي مي شده است: نظم و ديسيپلين در زنده گي، بويژه در محيط کار، پرهيز از هدر دادن وقت، برخورداري کامل از احساس مسؤليت، نفرت از تنبلي وکاهلي و وقت کشي، بيزار از کارامروز را به فردا انداختن، اکراه ازباري به هرجهت بودن، پرهيز از دروغ وپنهانکاري، اصل تفکر مثبت وسازنده و شفافيت در عمل، علاقه به يادگيري مدام، وظيفه شنايي و عمل بجاي حرف و... من اين خصوصيات را به چشم خود ديدم و يادگرفتم وبا علاقه پذيرفتم وتبديل به ويژه گي هاي شخصي خويش کردم، هرچندبعدها، در وطن براي پياده کردن بعضي از اين خصلت هاي نيکو با مشکلات فراوان روبرو شدم، وجز مضحکه وتمسخر نتیه ای عایدم نشد و فهميدم که هرچيز لايق مکان خودش است و با ارّه نمي شود آب را بريد! من خود يکي از همين آلماني هاي ديسيپلين زده را به عنوان همسر درخانه دارم که نظم را نه تنها در زنده گي خصوصي بل که در تمام امور خانه وخانه داري، به ويژه در سيستم تربيتي فرزندانمان دقيق به اجرا گذاشته است. تربيت صحيح، تحصيلات عاليه، موفقيت وپيشرفت در شغل براي هرسه فرزند مان، که به وجودشان افتخار مي کنم، مديون زحمات همين همسر صبور ومهربان وخسته گي ناپذيرهستم، چه من خود به علت شغل دريائي ودوري از خانه وکاشانه امکان به عهده گرفتن اش را نداشتم، و او اين مهم را به بهترين نحو انجام داد.

    يکي از ويژه گي هاي ديگرش اين است که نمي تواند بخواند من چه چيزي در وبلاگم مي نويسم!! هر چند فارسي را نسبتا روان صحبت مي کند!
    در اين جا خاطره اي به يادمي آورم که بازگوئي اش خالي از لطف نيست: هنگامي که پسر بزرگمان "ماتياس افشين " سه ماه داشت من براي مسافرتي دو سه ماهه به هندوستان رفتم. در کلکته کالاهاي کشتي مان که ( کنف هندي Jute ) بود در ۳ خن ( انبار) آتش گرفت ومارا بيش ازسه ماه در کنار اسکله زمين گير کرد وسفر سه ماهه ما تبديل شد به هفت ماه. پس از باز گشت به منزل، پسرم، که اينک راه مي رفت وبا يکي دوکلمه اي که ياد گرفته بود بلبل زباني مي کرد و موهاي تيره وچشمان مشکي ورنک پوستش در بغل مادر ومادر بزرگ بلوند وچشم آبي اش داد مي زد که تنها بچه آن سفيدپوستان بلوند نيست چنان از ديدن من مو مشکي وسبزه وحشت زده شد که هر بار چشمش به من مي افتاد با جيغ وداد درآغوش مادر ومادر بزرگ پنهان مي گرديد و من تا يک هفته از بوسيدن ودر بغل گرفتن فرزندم محروم بودم و به خود مي گفتم اين هم از محسنات دريانوردي !! وخنده ام گرفته بوداز اين جريان وبه بچه مي گفتم: آخه پدر سوخته ! برو تو آينه خودِ تو نگاه کن ببين به آن مو زرد ها بيشتر شباهت داري يا به من ؟

    دوره کار آموزي روي کشتي بادباني چنان بر من و بر پرورش شغلي من تأثير گذاشته بود که سالها بعدوسالهاي پس از آن هرگاه در دريا و درحين دريانوردي و يا در زنده گي خصوصي به مشکلي برمي خوردم به وضوح متوجه مي شدم که اگر آن آموزش سخت را، که اوائل از آن نفرت داشتم، نديده و پشت سر نگذاشته بودم بعيد مي توانستم چنين سهل وساده با مشکلات طرف شوم. شايد به همين دليل بود که اين من بودم که در هر مبارزه زنده گي پيروز بيرون مي آمدم وهيچ مشکلي بر من چيره نمي شد، واين ضرب المثل فارسي که مي گويد " مشکلي نيست که آسان نشود " مو به مو در باره من صدق کرد.
    پس از پايان دوره بادباني، ما ايراني هارا دو بدو برای ادامه تحصيل روی کشتی های متعددکارآموزي تقسيم کردند. من وسهراب باهم روي يک کشتي افتاديم که دوستي بين مان رادر اين مدت همسفري مستدام تر کرد و پس از باز گشت به ايران وتاخروج مجدد من در خرداد ۱۳۵۸ همچنان ادامه داشت. از آن تاريخ تا کنون ازش بي خبرم فقط ميدانم که از بندر رفته ودر شرکت نفت شاغل است.
    سهراب که جواني بودخوش قامت و مثل بسياري از جوانان ايراني خوشرو وخوش قيافه، تندخوئي و چشم غره رفتن اش، که آلماني ها را فراري مي داد، از پدر بوشهري اش به ارث برده بود. که کاپيتاني بود بسيار مشهور ومعلم واستاد ده ها کاپيتان وراهنماي ايراني که در بنادر جنوب به شغل در يانوردي مشغول بودند و همه جا با احترام ازش ياد مي کردند. و چشم هاي درشت مشکي وخوش اخلاقي وخنده روئي و بذله گوئي اش را، وقتي سر حال بود، ازمادر اصفهاني اش به ارث برده بود، که در ايران سعادت آشنائي با او را پيداکردم وچه محبت ها در حق من وهمسرم !
    سهراب اصرار عجيبي داشت ضرب المثل ها واصطلاحات فارسي را کلمه به کلمه به آلماني ترجمه کند. مثلن: Der gelbe Hund ist Bruder vom Schakal " سگ زرد برادر شغال است" يا اينکه " تو اول برادري ات را ثابت کن بعد ادعاي ارث..." وبد بخت آلمانها گيج که اين چه مي گويد !

    شروع اولین دوره کارآموزي پس از کشتي بادباني

    در پشت سکان

    کشيک روي پل

    دوره " ننو" وهموک و بادباني به سر رسيده بود، اينک روي کشتي آموزشي داراي کابين، ميز تحرير و حريم خصوصي بوديم

    ادامه دارد....
    2 نوشته شده در Thu 15 Sep 2005ساعت 16:35 توسط حميد کجوري آرشیو نظرات

    ***********************************************************************************


    تلخ وشيرين بخش هشتم

    نگهداری حدود ۱۵۰ جوان کارآموزپُرجنب وجوش بين سنین۱۶ تا ۱۹ ساله روی یک کشتی بادبانی کار ساده ای نبود. به محض ورودما به کشتی، بقول ايرانی ها گربه را دم حجله کشتند. همه مارا، آلمانی وایرانی، با هارت وپورت وبااصطلاحات دريائی نه چندان مؤدبانه که هنگام تلفظ، جمله را مي کشيدند و کش می دادند( و ما البته هنوز معنی خيلی هايش را نمی فهميدیم) بردنمان به شکم کشتی، وهمان جا بما تفهيم کردند که خواهش مي کنم و بفرما وتعارف واين جور چيزها، در قاموس دريائي آنها راهي ندارد. يونيفورم های متحدالشکل به ما پوشاندند، يک کشوی ديواری نيم متر در نيم متر شماره دار وکليد دار به عمق يک متر، برای نگهداری خرت وپرت خصوصی به هر يک ازما تحويل دادند به انضمام تختخواب مان که از يک "ننو " Hammock تشکيل شده بود. مارا با طرز بازکردن، بستن، يعنی لوله کردن آن که هنر خاصي مي طلبيد آشنا کردند و بما ما ياد دادند وتأکيد کردند که در عرض سه دقيقه بايد قادر باشيم اين ننو را باز، هنگام خواب به قلاب يا حلقه هائی که در سقف کشتی تعبيه شده اند آويزان کنيم و صحبگاه ازقلاب پائين کشيده ودوباره لوله کنيم.



    ننو وقلاب ها. طناب هائي که از ننو آويزان شده براي بستن ولوله کردن آن است




    **

    توالت ها که در جلو کشتی بودند ( حدود ۱۰ ـ ۱۲ عدد) و دستشوئی ها که در وسط کشتی قرار داشتند، تقريبا به همين تعداد، هيچ کفاف اين همه کارآموز را نمي دادند؟ به اجبار هر کس ففط چند دقيقه اجازه شستشوي سرو صورت، مسواک سريع واصلاح ضرب الاجلي داشت. ماندن در توالت حدود ۵ دقيقه يا کمتر امکان پذير بود وگر نه بعيد نبود ديگراني که تحت فشارگازهای سمی به خود می پيچيدند در را از پاشنه بکنند. به هر کس فقط يک نوار کاغذ توالت داده می شد که بايد کفاف يک هفته را می کرد، که نمی کرد وملت کاغذ توالت ازهم قرض می کردند، گويا بعضي در بازديدهاي هفته گي از فاميل مي گرفتند. هراعتراضی براي کمبود کاغذ توالت بهانه ای مي شد برای همان افسران دون پايه که دل وروده خويش را به صورت عربده وداد وبيداد ازحلقوم بيرون مي آوردند گويا از داد کشيدن لذت مي بردند و لي خود معتقد بودند ميخواهند از ما دريانورد بسازند و مارا از تنبلي و کاهلي و ننري بيرون بياورند، کاهلي ونازک نارنجي دست کم براي منِ بوشهري صدق نمي کرد. تکيه کلامشان اين بود: آيا تو برای دريانورد شدن به اين کشتی آمده ای يا برای ريدن؟ يکی ازهمراهان وهم درسان ايرانی ام، همان طور که مهندس مهدی بازرگان در سوربن پاريس کرد، اوهم آفتابه همراه آورده بود. تا نمازش پاک وپاکيزه باشد! که کار خوب وتميزي هم هست، ولی بيچاره نمی دانست آفتابه را کجا بگذارد؟ ناچار آن را بالا، روی يکی ازکمد ها گذاشته بود. در يکي از تفتيش هاي نوبتي وکنترل هاي هفته اي، که برای حفظ نظم وپاکيزه نگهداشتن درون کشتی، توسط افسران صورت می گرفت وهربار دنبال بهانه ای برای عربده کشيدن می گشتند، چشم شان به آفتابه دوست ما افتاد. گويا زنبوري در تنبان شان افتاده باشد چنان دادوفريادی را انداختند که آن سرش نا پيدا و هي داد می زدند اين چيست گويا هرگز به عمرشان آفتابه نديده اند. هيچ کس جرآت پاسخ دادن نداشت سرانجام يکی از بين جمعيت گفت جناب اين خيلي شبيه به آب پاش است. چنان عربده ای برسر آن بدبخت کشيدند که مگرما کوريم يا احمقيم ونمی دانيم اين آب پاش است ولی اين اينجا چه می کند ومتعلق به کيست؟ باز يک نفر گفت اين متعلق به يکی از ايرانی هاست، مال فلان کس است! وچون فلان کس خود درآن مکان نبود از ديگران پرسيد او چه چيزی را با آن آب می دهد من در جواب گفتم: گل هايش را آب مي دهد، به تندی به طرف من چرخيد وداد کشيد: گل...گفتی گُل بعد نگاهی به اطراف انداخت کو گُل ؟من گلی اين جا نمی بينم. گل ها کجا هستند؟ من باز فضولی کردم وگفتم تو شلوارش . يک دفعه مثل بمب ترکيد وفکر کرد من دستش مي اندازم ومرا براي يک روز از رفتن به ساحل ممنوع کرد. بزرگترين وبد ترين وتنها تنبيه اين بود که اجازه خروج از کشتی ورفتن به ساحل و ملاقات با دوست دختر را، که منتظر بود، لغو و منتفي می کردند. ما فقط روزهاي چهارشنبه بعد از ظهر هااز ساعت ۱۳ تا ۲۰ وروزهاي شنبه از ساعت ۸ تا ۲۱ و سي وروزهاي يکشنبه از ساعت ۸ صبح تا ۲۱ اجازه رفتن به ساحل را داشتيم . روزهاي جمعه يک سلماني را مي آوردند کشتي وما کار آموزان را به صف مي کردند سپس دو افسر از پشت سر کنترل مي کردند هر کس مويش بلند بود چند تار از موي سرش را دردست گرفته مي کشيدند ومي گفتند " دُو" يعني تو و همين طور مي شنيدي که مي گفتند دُو...دُو....دُو... ما کلاهمان را تا ته پائين مي کشيديم تا مو هاي بلندپشت سر را پنهان کنيم ولي بي فايده بود، کلاه را به گوشه اي پرت مي کردند. بعد از اصلاح به هر يک از ما فقط مبلغ ۵ مارک پول تو جيبي مي دادند. هيچ کس حق نگهداري پول زيادنز د خود نداشت وهر کس هم ( مثلن از فاميل) بدست مي آورد به صندوق کشتي تحويل ميداد که خيلي ها فقط نصفش را تحويل مي دادند يا مثل ما ايراني ها هيچ اش راتحويل نمي داديم. پول نو جيبي ما ايراني ها از طرف سر پرست مان مستقيم به کشتي پرداخت وتحويل داده مي شد. آنهائي که آخر هفته قوم وخويش شان به ديدنشان مي آمدند پول تو جيبي کافي از فاميل نصيب شان مي شد ولي ما که فاميلي در آلمان نداشتيم بايد با همان پولي که کشتي مي داداکتفا مي کرديم. پول کمي را هم که از ايران آورده بوديم براي روز مبادا نزد خود داشتيم.

    روزهائي اجازه خروج داشتيم، قبل از ترک کشتي بايد نخست به حالت خبردار، با کفش واکس زده، موي شانه کرده، شانه سر ودستمال پارچه اي در جيب ( دستمال کاغذي هنوز وجود نداشت) از افسر مسؤل کسب اجازه مي کرديم، افسر از اطاقش بيرون مي آمد، سرتا پاي طرف را ورانداز مي کرد طرز پوشش لباس، کوتاهي وتميزي ناخن هارا کنترل، شانه ودستمال را وارسي مي کرد و اگر ايرادي نمي ديد کلاهش را روي سرش جابجا مي کرد ومي گفت اهم اهم من مي شنوم: Ich hoere وتو بايد خودرا به طريق سوم شخص، فقط با ذکر نام فاميل معرفي مي کردي به اين صورت: کارآموز دريانوردي فلاني براي رفتن به ساحل اجازه مي طلبد. واو، اگر از نتيجه کنترل راضي بود پاسخ مي داد Erlaubnis erteilt اجازه داده شد.

    يک روز تعطيل با يکي از دوستان ايراني قصد بيرون رفتن داشتيم ودوستم حاشيه شلوار ش را از روي کفش کمي بالا زده بود. افسر نگهبان ايراد گرفت وازاو خواست حاشيه شلوار را درست کند.

    قبل از ترک کشتي بايد به آشپز گزارش مي داديم که آيا براي ناهار وشام به کشتي بر مي گرديم يا در ساحل غذا مي خوريم. براي آشپزي روي کشتي دوتا پير زن کريه المنظر ولي زبر و زرنگ وپر تحرک را انتخاب کرده بودندکه يکي از آنها مهربان وديگري نقطه مقابل اش بود که حرف "ر" را که آلمان ها "غ" تلفظ مي کنند او بصورت " رررر" تلفظ مي کرد. وچون اسم اش خانم "کروگر" بود، ما بچه ها به دور از چشم و گوش اش اورا خانم "کرررروگر " مي ناميديم، شيطنت مي کرديم ومي خنديديم.

    هنگام رفتن به ساحل، چون شهر در طرف ديگر آب قرار داشت براي رسيدن به آن طرف بايد از يک پل عريض ودرازي مي گذشتيم.

    دختران دانشجو ودانش آموز، که ازبرنامه تعطيلي هفته گي ما کار آموزان مطلع بودند روزهاي چهارشنبه بعد از ظهر، شنبه ويکشنبه ها مثل مور وملخ روي اين پل جمع مي شدند و هرکدام پسري را براي خود شکار مي کردند وتعداد آنقدر زياد بود که کسي دست خالي وبي نصيب نمي ماند نه پسر نه دختر. حالا درنظر بگيريد کسي که به علتي تنبيه مي شد وحق رفتن به بيرون را نداشت .

    يکشنبه ها قبل از ظهر نوبت کليسا بود که ما ايراني ها در رفتن يا نرفتن اش آزاد بوديم ولي من به خاطر کنجکاوي مي رفتم وتماشا مي کردم، ديوارهاي بلند وپنجره هاي رنگارنگ کليسا را که پنجره هاي رنگي اش مرا به ياد بعضي از خانه هاي بوشهرمي انداخت، ومي ديدم که ملت همه لباس زيبا وشيک پوشيده اندو مي ديدم کسي توي سر و صورت وسينه خودش نمي کوبد وحسين حسين يا عيسا عيسا نمي کند، تعزيه اي در کار نبود و همه راحت و شاد و خنده رو ...



    چاق کردن يک پيپ بعد از کليسا خستگي دعا ونيايش نکرده را از تن به در مي کند

    **

    صبح زود سر ساعت شش وسي موسيقي ملايمي را از بلندگو پخش وبه جاي اذان ونماز صبح اين جوري مارا از خواب بيدار مي کردند. هيچ کس حق پائين آمدن از ننو را نداشت. دقيقا سر ساعت شش و سي با " سوت whistle"گوش خراش از بلند گو اجازه پائي آمدن داشتيم در حاليکه تند تند در عرض ۳ دقيقه ننورا بسته بندي ولوله کرده پله ها رابالا مي رفتيم تا هر کس سر جاي خويش روي عزشه خبر دار به ايستد و ننو را طوري به دست بگيرد که شماره اش به طرف افسر کشيک باشد، در اين مدت يکي از افسر ها در بلند گو با اين کلمات مشغول فزياد کشيدن بود که : ihr verdammt verfluchte faule Saecke, los bewegt euren faulen fetten armseligen Hintern,

    چون اين جور بد وبيراه ها را به فارسي نداريم نمي شود ترجمه اش کرد.

    ودر تمام اين مدت افسر کشيک دومي از گوشه اي به گوشه ديگر مي جهيد وپشت سرما داد مي زد " Los,Los,Los,Los " که همان يالله يالله خودمان باشد. شماره ننوي من، که هرگز فراموشش نخواهم کرد شماره ۱۰۱ بود.

    پس از صف کشيدن، لامصب ها با يک نگاه مي فهميدند کي جا مانده است و چه کسي غايب است، ودر صورت غيبت به علت کندي در بسته بندی ننو نخست دادو فرياد می ردند در صورت تکرار ممنوع از ديدن يار ونگار ! سپس ننو ها را در يک صندوق بزرگ فلزي انداخته به طرف توالت ها ودستشوئي ها هجوم مي برديم. سر ساعت هفت همه يونيفورم پوشيده باز روي عرشه خبر دار مي ايستاديم. پس از بالا رفتن پرچم آلمان در خن کشتي براي صبحانه جمع مي شديم. ميزهاي غذا خوري به سقف گير داده شده بودند که پس از بازکردن با يک فلاب آويزان مي شدند.



    لباس متحد الشکل، فلاب ها براي آويزان کردن ننو، ميزهاي غذاخوري که به سقف سالن کشتي در خن تعبيه شده اند.

    **

    هيچ کس حق نشستن وشروع به خوردن غذا را نداشت. نخست افسر کشيک وارد مي شد ماهنوز خبر دار پشت ميز ايستاده بوديم. افسر عربده مي کشيد: " guten appetit" وما در پاسخ فرياد مي زديم " dankeeeee" به اين صورت اجازه صرف غذا صادر مي شد. پس ازصبحانه کساني که دودي بودند به منتها اليه جلو کشتي روي عرشه مي رفتند و تند تند سيگاري مي کشيدند



    دور از چشم افسر کشيک آن بالا نشسته ام. اينجا سينه کشتي بادباني است ومکان سيگار کشي براي بچه ها. در هر جاي ديگر کشتي سيگار کشيدن اکيدا ممنوع بود.

    **

    ساعت ۸ همه دوباره به صف مي ايستادند آنگاه پوشه هاي درسي زير بغل و قلم وکاغذ دردست قدم رو به سوي ساحل، به ساختمان روبرو، که کلاس هاي در س درآن قرار داشتند مي رفتيم. ساعت يک ناهار به همان سبک صبحانه صرف مي شد، همان موقع هم پست تقسيم مي شد وما چه خوشحال مي شديم از نامه هاي رسيده از وطن .از ساعت دو تا ۵ بعد از ظهرآموزش هاي عملي داشتيم آنگاه دوش گرفتن، شام خوردن، وازساعت ۷ تا هشت مشق شب اجباري زير نظر افسر کشيک که هر ۲ روز عوض مي شدند،و مشق وتمرين اکثرن تکرار ومرور در س هائي بود که در همان روز ياد گرفته بوديم.



    تعدادی از گره های متنوع در یائی که روي کشتي بادباني به ما یاد دادند وبراي استفاده روي کشتي ها امري حياتي هستند.

    **

    از ۸ تا ۹ شب آزاد بوديم بعضي ها مثل من شطرنج بازي مي کردند بعضي ها در گروه هاي مختلف با گيتار آهنگهاي مخصوص در يانوردان را مي خواندند، ديکران تلوزيون تماشا مي کردند. هر کس به کاري و به تفريحي مشغول بود. ساعت ۹ شب باز سوت گوش خراش به صدا در مي آمد وما با ننو در دست صف مي کشيديم حاضر غايب مي شد ودر عرض ۳ دقيقه بايد ننورا باز وبه قلاب آويزان مي کرديم وبا لباس خواب درآن دراز مي کشيديم در غير اين صورت چراغ ها خاموش وهيچ کس هيچ چيز را نمي ديد واحتمالن تنبيه يه دنبال داشت يعني ممنوع الخروج در يک روز تعطيلي و محروم شدن از ديدن يار، که جه درد بي درماني بود ! و چه عذابي اليم !

    هم زمان با خاموشي چراغ ها افسر فرياد مي زد: Ruhe auf dem Schiff وهمه جا ي کشتي درسکوت مطلق فرو مي رفت ! وواقعا چنان سکوتي حکم فرما مي شد که نفس از جنبنده اي بيرون نمي آمد. خود افسر، با هم يارش، از ننو ئي به ننوي ديگر مي رفتند وکنترل مي کردند آيا کسي راديوي کوچک ترانزيستوري که با آن مي شد آهنگ هاي راديو لوکزمبورگ را گوش کرد، در زير لحاف روشن دارد يانه ؟ البته با گوشي، واگر ديده مي شد فوري جمع مي کردند چون داشتن راديو ممنوع بود. يک شب پس از اين که سوت زده شدو چراغها خاموش شدند وافسر ان براي کنترل بين ننو ها ي آويزان راه مي رفتند ناگهان يکي از بچه ها بادي بلند از خود صادر کرد. که صداي خنده همه بچه ها مثل بمب در فضاي ساکت کشتي ترکيد. فوري افسر چراغ ها را روشن ودستور داد ننو ها را جمع ولوله کنيم وبا همان لباس خواب روي عرشه صف بکشيم. فراموش نمي کنم که بيش از ۲ ساعت مارا به حالت خبر دار در آن سرماي شديد ماه نوامبر روي عرشه نگهداشتند، ومن دندان هايم مي لرزيدند وبه هم مي خوردند. آنگاه اجازه دادند برويم بخوابيم.

    و کسي هم در آخر نتوانست " گوزنده " را بيابد. بعضي آلمانها تقصير را گردن ايراني ها انداختند ولي ما بچه ها در صحبت هاي خصوصي مان با همديگر، که به فارسي بود، اقرار کرديم که هيچ يک از ما مرتکب چنين معصيتي نشده ايم، هر چند دود از کنده بلند مي شود !!! ولي پس از اينکه سرما ولرزشها ي دست آن شب را فراموش کرديم خاطره اي شده خنده آور.


    2 نوشته شده در Tue 13 Sep 2005ساعت 22:17 توسط حميد کجوري آرشیو نظرات

    ************************************************************************************

    تلخ وشیرین - بخش هفتم

    کشتی آموزشي و بادبادبانی " شول شيف دويچلند "
    Schulschiff Deutschland
    از معلم خصوصی زبان آلمانی مان درساحل، که ۶۰ سالي از سنش مي گذشت وشايد هم بيشتر، چيز زيادی ياد نگرفتيم و سرپرست ما خود نيز متوجه اين مطلب شد ومی دانست تقصيرازما نيست وبه شوخی يا به راستي، معتقد بود بهترين راه برای ياد گيری زبان در يک کشور بيگانه، داشتن دوست دختر از همان کشور است و به شوخی ادامه ميداد: ولی داشتن دوست دختر خرج دارد ، سينما، رقص، دعوت به رستوران ... امامن بودجه ای برای اين منظور براي شمادراختيار ندارم ( هزينه تحصیل، لباس، پول توجيبي و نگهداري ما به عهده دولت آلمان بود). بيچاره سر پرست نمی دانست که احتياج به بودجه نيست! ماهريک به علت تعصب حاکم برخانواده ها در وطن ودر نتيجه بي دختري مزمن اينک به تلافي هرکدام به جای يکی چندتا دوست دختر داشتيم وازاينکه می توانستيم در اين مدت کوتاه چنين به آلماني بلبل زبانی بکنيم مديون کمک ها ومحبت هاي همين دختران زيبا بوديم که تا آن زمان با هيچ پسرمو مشکي و سبزه رو دوست نشده بودند و براي امتحان کردن اش خرج و مخارج مارا آزادانه پرداخت مي کردند! يکي شان علاوه بر خرج رستوران حتا يک جفت کفش زيبا نيزبراي من بعنوان کادوخريد. همه چيز بر عکس شده بود، آخر الزمان شده بود!
    مثل حالا نبود که در شهرهاي آلماي از هر ده نفر که درخيابان مي بيني هشت نفرش عرب وهندي وآفريقائي هستند. ومردم از خارجي نفرت دارند....بگذريم...

    کشتی آموزشي" شول شيف دويچلند + که بيشتر به سربازخانه شبيه بود تا يک کشتی " برای چهار ماه آزگار، از تاريخ ۱۵ ژولي تا ۱۵ نوامبر ۱۹۶۳، شد محل آموزش، زنده گی و خواب واستراحت ما. منظورم از ما، همان شش جوان عاقل، فهميده، عزيز وخوشگل وخوش تيپ ايراني است!!! به انضمام حدود ۱۴۰ کار آموز سفيدچهره ي مو زردِ رنگ باخته ي paleface هم سن وسال آلماني است.

    اين شناور بزرگ بادباني سه دگله، بعداز دوران ما نيز سالهامحل آموزش کارآموزان آلماني وغير آلماني باقي ماند.
    اين کشتی که در سال ۱۹۲۷ ميلادی صرفن وفقط برای آموزش تئوری وعملی کارآموزان دريانوردي ساخته شده بود داراي چنين مشخصاتي بود: طول ۸۶ متر، عرض ۱۲ متر ، آبخور ۵ مترونيم ، ارتفاع دگل ها ۵۲ متر، تعداد بادبان ها ۲۵ عدد، سطح بادگيري بادبانها حدود ۲۰۰۰ مترمربع، بدون موتور، داراي يک کاپيتان با تجربه، ۸ افسربلند پايه و ۱۰نفر درجه دار petty officer.

    معلمين که همان افسران بلند پايه بودند، همه، طبق قانون دريائي آلمان، گواهي نامه کاپيتاني در جيب داشتند وهر يک چند سال به عنوان ناخدا، فرماندهي يک کشتي اقيانوس پيما رادر کارنامه دريائي خود ثبت داشتند. و petty officer ها ؟

    آنهادر آموزش، افسران را ياري مي دادند وبدترازافسران مارا به مهمیز می کشیدند، افسراني که عقده جنگِ باخته شده در ۱۸ سال قبل هنوزرهايشان نکرده بود وانگار ما کارآموزان بي تجر به وبي پناه مسبب اصلي وفرعي آن شکست بوده ايم، چنان دماري از روزگار ما در مي آوردند که گويا نه با انسان که باخرس قطبي طرفند! و چنان سعي در خالي کردن عقده هاي انباشته شده شان بر سر مان داشتند که چند کارآموز آلماني، با همه آشنائي با ديسيپلين مملکت و نظم خانواده شان سر انجام لقايش را به بقايش بخشيدند( يا بر عکس ! )، جُل وپلاس جمع کرده پشت به کشتي، فراررابر قرار ترجيح دادند.
    که گفته اند: کار هر بُز نيست خرمن کوفتن / گاو نر مي خواهد ومرد کُهن !

    اين افسران بلند پايه ودون پايه، که دوران کار آموزي خويش را سالها قبل روي همين کشتي بادباني طي کرده بودند، بي هوده وبا هوده، بر سر هر چيز وهر ناچيز، هنگام آموزش عملي بر روي عرشه سر مان داد مي کشيدندوفحش وبد وبيراه نثارمان مي کردند، وبعضي از بوتس
    من Boatsmann ها ي پير کريه المنظر، هنگام فريادوعربده کشيدن، بوي گند دودو نفس وبُخار متعفن عرق زهر مار کرده شب قبل شان را به صورت جوان ما پوف مي کردند، ما را از يک گوشه عرشه


    به گوشه ديگري رَم ميدادندو همه شان، از افسر تا دستيار سفت وسخت در صدد بودند ازما، که بقول خودشان يک گله Horde از جوانان بي بو وبي خاصيت ويک مشت تخم مرغ نيم پخته بيش نبوديم،آدم بسازند، ازجواناني که به رغم آنها غير از خنده وقهقه وبازي هاي لوس وبي مزه با دختر ها دلمشغولي ديگري نداشته وفکر ديگري در سر نداشتند، مرداني بسازند بسان فولادآبديده کارخانه فولاسازي کروپ و گُرگان دريائي اي که بدون خم به ابروآوردن با طوفان هاي دهشتناکي دربيافتند که روز را مثل شب، تيره مي سازندو موجهايي را به ارتفاع ۲۵ متر، بي واهمه از سر بگذرانند، موجهائي که نظاره اش لرزه بر تن هرکسي مي اندازد. مرداني بشويم که زانوهاي مان از بي خوابي هاي مداوم به لرزه نيافتندو در زمان احساس خطر براي کشتي وپرسنل خنده وشوخي ازسر مان بپرد. مرداني از ما بسازند که سبکباران ساحل نشين، يا به گفته آنها Landlubbers ، به ما رشک ببرند، مرداني که سزاوار يونيفورمي باشند که برتن خواهندکرد وبرازنده سردوشي هائي باشند که زينت بخش شانه هاي شان خواهدشد. آري ديسيپلين و کنترل از صبح تا شام، حتا در زنده گي خصوصي مان حتا پول تو جيبي مان حتا اصلاح موي سر وواکس زدن کفش هاي مان. ديسيپلين، نظم، ديسيپلين، به سيستم و به سبک آلماني! زور چپان!

    آري آنجا حلوا تقسيم نمي کردند ودرجه کاپيتاني را در سيني طلائي
    هديه نمي دادند. واين آغازکار وکارآموزي بود!

    درود من بر همه آن کاپيتان ها، افسران ومعلمين اي که از ما در يانورداني ساختند آهنين، روان مثل آب و سخت ومحکم وآبديده مثل فولاد کروپ و موفق ومردزنده گي، چه دردريا چه در ساحل! همان طور که خود آرزو مي کردندوبه آرزوي شان رسيدند. ما حاصل زحمات آنها ئيم وحق دارند، اگر زنده اند، به حاصل زحمات خويش مغرور، راضي ودل شاد باشند.
    اگر زنده ايد درود بر شما...درود... اگر مرده ايد روحتان شاد... روانتان شاد.

    من بعد ها با يکي ازهمين کاپيتان هاي معلم که نويسنده معروفي هم شد ويکي از کتاب هايش را ( تاريخ وسرگذشت کشتي هاي بادباني در آلمان) به من هديه داددوست ويارصميمي شدم، که تا پايان عمرش در چند سال پيش باهم رفت وآمد خانواده گي داشتيم. او در سن ۶۳ سالگي سکته کرد. روانش شاد!
    تا آنجا که من اطلاع دارم تا قبل از ورود ماکارآموزان ايرانی هيچ کار آموز خارجی ديگري روی اين کشتي آموزش دريائي نديده بوده است. اين کشتی سرگذشت خاص خودرا داشت وپس از سال ها شناوری در اقيانوس هاوپيکار با امواج وتربيت چند هزار دريانورد، اينک، در زمانی که بر عرشه اش پا مي گذاشتم ودر دفترش ثبت نام مي کردم، بر اسکله ای پهلو داده شده بود که شراع وبادبان هايش را جمع وجورکرده و درپستوئي در ساحل نگه مي داشتند وتنها رل يک کشتی آموزشی چسبيده به اسکله را به عهده اش گذاشته بودند.
    که بي شک هيچ از اُبهت وهيبت اش کاسته نشده بود ووقتي از پائين به بالا، به نوک دگل ضخيم وعظيم اش نظر مي انداختم کلاهم از پس مي افتاد. درس تئوری وکلنجار رفتن با رياضيات وفيزيک وچگونگي طراحي وساخت و استخوان بندي کشتي، آتش نشاني firefighting ، امداد رساني و...و... در ساختمانی در ساحل روبروی کشتی، که در يکی از عکس ها نيز پيدا است صورت می گرفت، ودروس عملی وخواب وخوراک مان روی همين کشتي که شرحش رفت. برای آموزش بادبانی و عمليات ناويگاسيون روی دريا، يک کشتی ديگردر نظر گرفته شده بود که روی آن در دريا ي بازتمرين می کرديم.
    برای جلوگيری از سنگين شدن وبلاگ، در همين جا به اين پست خاتمه مي دهم و به انتشار چند عکس از آلبوم شخصی خويش وهمچنين چند تصوير که از سايت اينترنتی اين کشتی که فعلن به يک کشتي ++ توريستی وهتل دريائی تبديل اش کرده اند مي پردازم.






    در ۱۸ - ۱۹ سالگي

    ..........................................................................................

    2 نوشته شده در Fri 9 Sep 2005ساعت 20:31 توسط حميد کجوري آرشیو نظرات

    ************************************************************************************

    تلخ وشيرين - بخش ششم

    از خرمشهر تا آلمان
    پس از ترک خرمشهر نخستين مقصدکشتي بحرين بود. سپس هندوستان، سرزمين عجايب :
    دربنادر بمبئی، مانگالور، کوچين، آله پي، و بندر کلمبو پايتخت سري لانکا که هنوز سيلان ناميده ميشد ٫پهلو گرفتیم.
    هند اولين کشور بيگانه ای بود که می ديدم. در بحرين اجازه رفتن به ساحل را نداشتيم، چون کشتی فقط براي سوختگيری در اسکله نفتي پهلو گرفته بود. هندوستان برايم جالب بود وهيجان انگيز. سالها بعد، چه درحين کارآموزی عملی وچه در زمان افسری وکاپيتانی، بارها وبارها به اين کشورزيبا، زيبا از مناطر طبيعي وکثيف وفقيراز ديدگاه شهرهاي شلوغ اش، سفر کردم، تقريبا تمام سواحل شرقي وغربي اش را، از مرز بنگلادش فعلي که سابقا اسمش پاکستان شرقي بود، تا مرز پاکستان فعلي که زماني جزو خاک خودش بود، در نوردیدم. چنان دائم ومدام که حسابش از دستم رفته است.
    سه چيزرا از سفر اولم به هندوستان به خاطرم سپرده ام ودر حافظه ام نقش بسته است:
    يکي راننده گي چپکي که تا آن موقع نديده بودم وتعجب مي کردم در آن زمان، چگونه تاکسي هاي سه چرخه (ريکشا) واتوبوس هاي زهوار دررفته، ماهرانه با آن سيستم چپ چپکي شان ازچپ براست وازراست به چپ، بدون تصادف در خيابان هاودرميدان هامانور مي دهند ودرهم مي لولند؟
    دوم اين که ما در ايران ودر اروپا وآمريکا وکجا وکجا... براي تصديق وتأئيد حرفي وسخني در مصاحبه، سر را بالا پائين تکان مي دهيم، در هندوستان سر را با حالتي نرم وکشدار، وبا يک ريتم خاص در دايره مي چرخانيدند وآنرا به چپ وراست مي خميدند( يعني خم مي کردند، دارم سعي مي کنم هرجا قافيه تنگ شد کلمات جديد اختراع کنم، اگر ازلحاظ املائي، انشائي يا دستوري غلط است سروران آگاه تصحيح بفرمايند). وهرچي به آنها مي گفتي پاسخ مي دادند وهي تکرار مي کردند:" اچّا صاحاب، اچّا صاحاب ".
    وسوم اينکه براي اولين بار " موز" را مي ديدم. اسمش را شنيده بودم وبسيار کنجاو بودم ببينم چه شکلي است؟ وچه مزه اي دارد؟ تعجب مي کردم چرا کسي در خت اش را درجنوب ايران، يا دست کم در بوشهر ما، که آب و هوائي تقريبا شبيه آب وهواي هند دارد، تا کنون نکاشته است يا نميکارد؟
    اطلاع يافتم از همولايتي هاکه از چند سال پيش در بوشهر هم مي کارند!
    اولين موزي که در بمبئي نوش جان کردم چنان کامم را شيرين کرد ومزاقم را نوازش دادکه يک بوته يا بُته کامل اش را مفت وارزان، به بهاي کمتر از يک دلاراز مغازه اي درساحل خريدم وبا خود به کشتي آوردم ولي وقتي به کشتي رسيدم تقريبا همه اش را در بين راه خورده بودم وروز بعد وروزهاي بعدترش به چنان دل دردي دچار و به چنان حالت تهوعي گرفتار شدم که اگر کسي مي خواست به هر دليل حالم را بهم بزند، کافي بود يک موز جلو دماغم بگيرد!
    هم اينک نيز که۴۳ سال از آن تاريخ مي گذرد، هنوز اُنس والفت چنداني بين من وموز برقرار نشده است.
    از هندوستان راهی مصرشديم و پس از گذشتن از تنگه باب المندب ( نميدانم چرا هروقت از باب المندب حرف مي زنم به ياد فم المعده مي افتم، شايد به اين دليل که روزنامه توفيق نخستين بار در زمان جنگ شش روزه اعراب واسرائيل در سال ۱۹۶۷ براي تشريح درياي سرخ از آن تنگه به مزاح به نام فم المعده ياد کرد! ) وپس ازعبورازکانل سوئز

    کانال سوئز
    ودز يای مديترانه وگذرازتنگه جبل الطارق وکانال انگليس، در بندر (امدن Emden) در آلمان پهلو گرفتيم. ازتاريخ حرکت ازخرمشهر در اواسط ژانويه ۱۹۶۳تا پهلوگيری دراولين بندرآلمانی، بيش از يکماه ونيم در راه بوديم. کشتی حامل ما يک کشتی باری کارآموزی بود،

    به غيراز ما شش جوان برومند ايرانی، چندين کارآموزجوان آلمانی نيز که هم سن وسال ما ولي گاه دو سروگردن از ما دراز تر بودنددر آن کشتي حضور تحصيلي داشتند( فکر مي کنم چيزي در حدود ۱۵- ۱۶ نفر بودند) من در سن ۱۸ سالگي بودم با موهاي پُر پُشت و تشنه يادگيري وکار آموزي.

    ۱۸ سالم بود
    کلاس در وس شفاهی ما، که هنوز آلمانی بلد نبوديم ارکار آموزان آلمانی جدا بود( آموزش عملي را همه با هم انجام مي داديم) ومعلم ها که همگی طبق قانون آلمان درجه کاپيتانی داشتند به زبان انگليسی با لهجه غليظ آلماني، به ما دروس ابتدائي دريانوردي را ياد مي دادند. ومن که براي يادگيري هرچه سريعتر زبان آلمان بي تابي مي کردم امان از کاآموزان آلماني، که باچندتاشان دوست شده بودم، بريده بودم و با "تسلطی" که به انگليسی داشتم شبانه روز مشغول ياد داشت برداري وجمله بندي از انگليسي به آلماني وبه عکس بودم وهرگاه فرصت دست مي داد سرکلاس درس شان مي نشستم ودقت مي کردم به فهمم چي ياد مي گيرند وچه مي گويند. موقع فراغت از درس جمله هائی به انگليسی می نوشتم وازآنها می خواستم به آلمانی برايم ترجمه کنند، بيچاره ها! پدرشان را درآورده بودم.

    دراينجا هرگاه از تسلط بر زبان انگليسي سخن مي گويم منظورم تسلطي است که بک دانش آموز فعال ديپلمه وعلاقمند به ياد گيري زبان در آن سالها وبا آن امکانات موجود مي توانست به نحو احسنت داشته باشد، ومنظورم اين نيست که بي غلط وبي اشتباه بلبل زباني مي کرديم ومي توانستيم هر کتابي را ترجمه کنيم! بهتر است بگويم زبان انگليسي ما در حدفهم ومکالمه روان، ودر نوشتن بي غلط يا کم غلط خيلي خوب بود، بسيار خوب بود و موجب تعجب آلمانها مي شد که آنها نيز به اين زبان تسلط داشتند وراحت با ما صحبت مي کردند واز دانش عمومي ما واز آگاهي مان از تاريخ آلمان وآگاهي در امورومسايل ديگرجهان در تعجب بودند وما نمي گفتيم که دست چين شده ايم بلکه شانه بالا مي انداختيم ومي گفتيم همه جوانان ايراني اين جوري اند.
    وقتی به آلمان رسيديم کارآموزان وافسران آلمانی تعجب می کردند من چقدر در يادگيری زبان شان پيشرفت کرده ام.
    سعي من در اينجا بر اين است که بيشتر از سرگذشت شخصي خودم بنويسم تا از خاطرات دوستان وهم تحصيلان ايراني هم وطن ام که بامن هم سفر بودند، فقط مي گويم که دوستي پايداري براي سالهاي طولاني وريشه اي بين ما بوجود آمد تا اينکه دست سرنوشت ما را از هم جداوهريک از مارا به گوشه اي پرت کرد. يکي از آن عزيزان، کاپيتان "ق" ، با کشتي اش در شمال خليج فارس هدف موشک هواپيماهاي جنگي عراق درجنگ هشت ساله قرار گرفت ودر سن جواني با کشتي اش غرق وشهيدشد، وزن وفرزندان کوچک اش زود يتيم شدند. ديگري قبل از من ايران را براي هميشه ترک گفت، سومي از بندر وکشتيراني بريد ودرشرکت نفت استخدام شد، دوتاي ديگر تا آخردر بنادر ماندند وبراي مدرن کردن ونو آوري در امور دريائي در بنادر فعاليت چشم گيري کردند و اينک حتما باز نشسته شده اندومن که عاشق ادامه تحصيل بودم وکاپيتاني درخليج فارس کفايتم نمي کرد با خرج خود به آلمان برگشتم وتا آخرين مرحله ودرجه کاپيتاني کشتي هاي اقيانوس پيما، که در دانشکده هاي دريائي آلمان واروپا وجود داشت وتدريس مي شد، ودولت ايران، با وجودتقاضاهاي مکرر مسؤلين آلماني بي هوده آنرا از مادريغ کرده بود پيش رفتم وگواهي بين المللي گرفتم که بالا تر از اين مدرک، مدرک ديکري در دريانوردي تجاري وبازرگاني وجود ندارد که اگرمي بود آن را هم مي گرفنتم.

    ازبندر " امدن" تا " بندربرمن" که مقصد ومحل اصلي تحصيل ما بود با قطار رفتيم. من تعجب کردم وقتی مسؤل وسرپرست تحصيل مان هنگام استقبال ازما در ايستگاه قطارپرسيد که کدام از ما انگليسي صحبت مي کنيم ؟ ومن به آلمانی پاسخ اش دادم البته که همه ما انگليسی بلديم ومقداري هم به زبان آلماني آشنا هستيم ! و به خود گفتم: مرديکه ي دراز قدخجالت نمي کشد چنين سؤالي مي کند.
    پس از صرف قهوه واستراحتی کوتاه در سالن ايستگاه، همه ما شش نفر، به همراهی همان مسؤل، که چشمانش مثل اقيانوس آبي بود، با يک ماشين بزرگ به طرف شهر" لونه بورگ" که قرار بود زبان آلمانی را در گوته انستيتوت آنجا ياد بگيريم به راه افتاديم . يک ماه ونيم در آنجا به ما آلمانی ياد دادند که با توجه به سختی زبان آلمانی وتدريس بعدي دروس رياضي، فيزيک، آسترونومي، بويژه قوانين دريائي وقوانين بين المللي تجاري که قرار بود به اين زبان به ما ياد بدهند، البته کفايت نمی کرد.
    چون دوره کلاسهاي "گوته" تمام شده بود( کشتی ما با تأخير طولانی به آلمان رسيده بود) ناچاردر بندر برمن که از اين پس محل زنده گی وتحصيل ما بود يک معلم خصوصی برای ادامه تدريس زبان آلماني براي ما گرفتند، به مدت يک ماه ونيم وسپس مارا تحويل يک کشتی بادبانی سه دگله دادند.


    کشتي بادباني و تحصيلي Schulschiff Deutschland که دوره ۴ ماهه مقدماتي دريانوردي را روي آن، عملي وتئوري آموزش ديديم.
    ...........................................................................................

    2 نوشته شده در Tue 6 Sep 2005ساعت 11:18 توسط حميد کجوري آرشیو نظرات

    *************************************************************************************

    تلخ وشيرين - بخش پنجم

    خدا حافظ بوشهر
    سرانجام روزموعود، روزامتحان فرارسيد. سالن سخنرانی، که درضلع شرقی دبيرستان وبه دورازکلاسهاي درس قرارداشت، پر شده بودازداوطلبين، سوزن می انداختی به زمين نمی رسيد. نشسته، ايستاده، توی سالن، بيرون سالن، توی راهرو، توی حياط، فقط پشت بام وروی درخت ها هنوزجاخالی مانده بود. هر کس سعی می کرد بهترين جا وراحت ترين مکان را صاحب شود، من تند وفرزو به موقع يک صندلی را اشغال کرده بودم ! جمعن چندنفر مي شدند؟چه ميدانم ۳۰۰ نفر؟، کمتر، بيشتر، چه فرق می کند ؟ همه رحمت الهی را جستجو می کردند.
    يک هفته برای ثبت نام مهلت داده شده بود، هر چنددراوائل حتا از دهات واطراف واکناف هم هجوم آورده بودند، ولی درنهايت از بي سوادها کسر، وبه تعداد باسوادها افزوده شده بود. از جمله کسانی را مي ديدم که يکی دوسال گذشته ديپلم گرفته بودند ومن آنها را از زمانی که کلاس هشتم ونهم بودم به ياد می آوردم، بيچاره هااينک به علت بيکاری ممتد ودر جستجوي گشودن بخت، به جلسه امتحان هجوم آورده بودند وکارمرا، که روز بروزبه رقيبانم افزوده مي شدند، مشکل ترمي کردند. اداره کردن جلسه امتحانات رابه عهده چندين دبير از رشته هاي ادبي وطبيعي گذاشته بودندودو کارمنداخمو از وزارت اقتصاد ودارائی از مرکز مأموريت نظارت برامتحانات را بعهده داشتند. هردو باقيافه هاي عبوس، گويا می خواستند اين جوری و با اين هيبت و اُبهت، هم به طبقه پائين که ما باشيم وهم به طبقه بالا که آنها باشند ( اهالي پارتي ورشوه)، تفهيم بکنند که شوخی سرشان نمی شود. مدير نيز گه گاه حضور سنگين اش را درجلسات به رخ مي کشيد. خلاصه کنم، امتحان مدت ده دوازده روز طول کشيد، که با يک انشای نسبتن طولانی شروع شد، با کلماتي قلمبه سلمبه به زبان انگليسی، به انضمام ترجمه آن به فارسی. اين نخستين امتحان نصف داوطلبين را در همان روز اول " پاکسازی"، جاروب ودروکرد. سپس با مصاحبه يکساعته براي هر نفر، بازهم به انگليسی، با شرکت چندين معلم در روز بعد ادامه پيدا کرد، که در اين جا نيز مدت زمان مصاحبه با بعضی ها به ده دقيقه هم نکشيدو خود داوطلبين به قول معروف حوله را انداختندو رفتند. سرانجام امتحان باپرسش وپاسخ در مبحث اطلاعات عمومی و رياضی وفيزيک وشيمی وغيره ختم شد. و از اول تا آخر، سايه سنگين دو مأمورمعذور، برفضاي جلسه هاي امتحان گسترده بود، که مثل برج زهرمار همه جا را می پائيدند، و...وه که چه زهر شيرينی! دست کم برای من، که اگر آنها نبودند هيهات کار صددرصد به روال درست وبدون پارتی بازی به پايان مي رسيد!
    سرانجام پس از ختم امتحان ها وپس ازگذشت چند هفته بررسی ورسيده گی به نتايج، شش نفر( قراربر اعزام شش نفر بيش نبود) به ترتيب اخذبالا ترين نمره، انتخاب و ليست قبول شدگان رااز صدرتا ذيل روی تابلوی اعلانات سنجاق ونام برنده گان را اعلام کردند.
    شانزده سال بيش نداشتم که قرعه فال بنام من بی پول وبي پارتی زده شده بود. نامم در صدربه عنوان شاگرد اول با خطی خوش وخوانا می درخشيد...آخ جون چه کيفی مي کردم!
    خودمونيم، من به شاگرد اول بودن خو گرفته بودم ولی اين يکی حّظ ديگري داشت، طعم ديگری داشت يک کم قلقلک مي داد، سبيل هنوز رشد نکرده بود که تابش بدهم، غبغبي هم درکارنبود که بادش بدهم... ولي همين طور الکي خوش بودم... وهمين جوري با آهنگ ويگن مي خواندم: اسب ابلق سُم طلا، آسته برو ميري کجا ؟ ( من که هميشه از ديگران تعريف می کنم اجازه بدهيد يه کم هم از خودم تعريف کنم!)

    در زير فهرست نصب شده اضافه شده بود: کسانی که به هر دليل مايل به عزيمت به خارج از کشور نيستند انصراف خودرا تا پنجشنبه آينده به دفتر دبيرستان اطلاع دهند!
    چه زير نويسي ي احمقانه ای! مگر ممکن بود پس از قبولي در بين اين همه داوطلب کسی مايل به رفتن به خارج نباشد؟
    آري ممکن بود! زير نويس فهرست چندان هم احمقانه نبود که ما فکر مي کرديم. سه نفر انصراف دادند!
    يکی می گفت مادرم گفته: بُوی بُوی ! ننه ريم( رويم) سياه، می خوی بی شی فرنگسون فرنگی بی شی؟ می خوی بي شي نجس بی شی؟
    ديگری می گفت ننه ام گفته: اگه رفتی بين اين ...نبريده ها ي نجس عاق ات می کونوم !
    سومی می گفت ننه گفته : اگه رفتی شيروم حرومت می کونوم!

    خلاصه سه نفرازرزروهارا به جای اين سه نفر منصرفن ينصرفون جايگزين کردند ونتيجه را با سلام وصلوات به اداره بندروکشتيرانی بندر بوشهراعلام نمودند وگفتند حتا اگر فلک ناز راهم ازکوه های عدن به سرزمين ملک دارابياوريد وبه جستجو بفرستيد محال است بتواند چنين زُبده گان ونخبه گان اي را در ملک عجم بيابد!
    اداره بندربوشهر اسامی را دربست به تهران فرستاد وپس از شش ماه آ زگارانتظار ومعطلی سر انجام پاسخ رسيد که: ما، يعنی مرکز، دستور انجام همين امتحانات را در بنادر ديگرهم صادر فرموده واز هر بندر شش نفرشايسته طلبيده بوديم ! اينک بنام نامی اعليحضرت همايونی، قدر قدرت قوی شوکت ( اعلی حضرت درآن زمان هنوزآريامهر نشده بودند )، شايسته ترين شايستگان گان را ازهر بندرانتخاب وبه ممالک فرنگ اعزام ميداريم. سپس اطلاعيه اي به همه بنادر ايران ارسال ونام شاگرد اول آن بندر را اعلام وخواسته بودند که وي به طهران اعزام شود. از جمله نسخه اي از آن اعلاميه بدين مضمون به اداره بند بوشهر ارسال فرموده بودند: بلا...به لا...بلا...تأکيد می شود مراتب را سريعاً به آقای عبدالحميد شهرت کُوديُوري فرزند (عين) دارای شماره شناسنامه ۲۳۱ صادره از بوشهر متولد ۱۳۲۳ هجری شمسی، محل تولد بوشهر، کوي " بن مانع" ابلاغ و امر فرمائيد مشارُاليه پس ازآزمايشات پزشکی هر چه زودترجهت مصاحبه حضوری، گرفتن ضمانت و امضاي تعهدنامه خودرا به سازمان.....در مرکز معرفي کند! (توضيح لازم: الف، عدد دويست وخورده اي شماره شناسنامه من نشانگر آن است که تا زمان تولد من لابد بيش از ۲۳۰ شناسنامه در بندر بوشهر صادر نشده بوده است! ب، تعهداين بود که در ازاي هر يک سال تحصيل در آلمان، دو سال براي سازمان بنادر وکشتيراني در بنادر مختلف خدمت کنيم، وضمانت را؟ ضمانت ملکي به ارزش حد اقل ۶۰ هزار تومان مي طلبيدند که نماينده بندر خانه پدري را به کمتر از قيمت بالا حدس زد. ناچار خانه يکي از فاميل راکه بزرگتر از خانه پدر بود گرو گذاشتيم. پ،منظور ازاعزام سريع به مرکز، البته با هزينه شخصي بود. ت، مدت زمان تحصيل در آلمان سه سال قيد شده بود ).

    که عشق آسان نمود اول...
    مرا باش که درعالم خيال قبل از ظهرها پشت نيمکت نشسته درس کاپيتاني فرا مي گرفتم وبعد از ظهر هادست در دست يک دختر زيبای بلوند آلمانی درساحل دريای شمال قدم می زدم وسعی می کردم کشتی هائی را که ازفاصله دور می گذرند با دوربين تماشا کنم !

    ازآزمايشات پزشکی ترس ودلهره ای نداشتم، ولی با کدام پول بروم تهران ؟ ودر کدام مسافرخانه سر کنم؟ من که حتا برازجان وکازرون و شيرازرا هم نديده بودم، در تهران بزرگ که بلوارها ومغازه ها وخانه هاي گران قيمت اش را در فيلم هاي سياه سفيد خانم پوران وظهوري وملک مطيعي و فردين وقدکچيان وارحام صدر ديده بودم، چگونه ره گُم نکنم؟ چند روزبايد آنجا باشم وآيا اگر پدرپولي جمع وجور کرد پولم کفايت هزينه سفررا ميکند؟
    بقول آخوند ها بوی احسني به مشام نمی رسيد.
    همان طور که انتظار می رفت درآزمايشات پزشکی قبول شدم وبه هر نحو بود پدرعزيز(روح اش شاد) پول وپله ای جمع وجور کرد، يک مقداری از پس انداز ناچيزش، يک مقدارهم با قرض وقوله هزينه سفرمرا مهيا نمودو خانواده؟ البته بر سر زنان درماتم وعزاداری، گويا من به سفری بی بازگشت می روم.
    در اين حيص وبيص ناگهان چند تاازاقوام وفاميل متعصب نيز، که به يُمن پول های باد آورده ازقاچاق اجناس ممنوعه ازبحرين ودوبی وقطر، همه مکه رفته وحاجی شده بودندو انتخاب واعزام مرا به خارج تا کنون يک شوخي فرض مي کردند، اينک، از خواب اصحاب کهف بيدار شده، سعی در منصرف کردن پدر مي نمودند ومي گفتند: فلاني! شماخودت اهل علم وتقوا هستي، نمازت هيچگاه قضا نشده، روزه ات نعوذ بالله هرگز ازدست نرفته، شما در دين وديانت وصداقت هميشه سرمشق وپيشگام ما بوده اي چگونه راضی می شوی بچه ات برود فرنگ وفرنگی مأب وکافر وملحد واز خدا بي خبر بشود؟ واين جور که سروگوشش مي جُنبد لابد با يک زن فرنگی هم ازدواج بکندواورا به ام القراء اسلام بياورد واون وقت نوه ونبيره هايت هم استغفرالله ختنه نکرده اين طرف وآن طرف بدوند! شما وجدانت راضي به اين کارها مي شود؟
    پدر، با وجوديکه دربين آنها پرورش يافته ودر همان محيط دُگم ومتحجربزرگ شده بود، ولی دربرداشت از زنده گي ودرافکارورفتار يک سرو گردن مدرن ترو چندين سال از آن هاجلوتر بودومن شخصن بارها اين اختلاف درديد ونگرش را دراومشاهده کردم.
    از جمله: برای همه ۱۰ فرزندش، که ۳ نفر آنها مثل بسياري از نوزادان متولد در آن عصر ازامراض کودکي جان بدر نبردند، شناسنامه با تاريخ تولددرست و دقيق گرفت که در آن زمان امري بديهي نبود! زيرا پدر مادرها يا درپي گرفتن شناسنامه نبودند، چون داشتن اش وزنه اي در اجتماع آن روز بازي نمي کرد، يا برای فرار ودر رفتن اززيربارخدمت سربازي، تاريخ تولد را چندين سال بزرگتر يا کوچکتر می نوشتند. پدر معتقد بود خدمت نظام خدمت به مملکت، پاسداری از مرزوبوم وحفاظت از ناموس است. به اقوام وفاميل نيز که سعي در منصرف کردن من اش به تحصيل در خارج داشتند پاسخ مي داد: اگر پسرم در فرنگ کافر وملحد بشود، لابدکاستي اي در طريق وروش تربيتي من وجود داشته است، او گناهی ندارد، اگر زن خارجی بگيرد اول مسلمانش می کند وشما ها دلهره ختنه شدن يا نشدن نوه های مرا نداشته باشيد!
    آن چه که پدر گفت به حقيقت پيوست. من کافر ملحدعفلقي نشدم، هر چندفريبکاري، انحصار طلبي، بي آزرمي و بي تقوائي دکانداران دين در وطنم ذهنم را از دين ومذهب اسلام کدر کردند.
    زن فرنگی ام قبل از ازدواج مسلمان شد وسالها بعدجشن وسرور کوچکي هم برای ختنه سوران بچه هايم گرفتم، تا سوزش آمپول بي هوشي موضعي را که در مدرن ترين کلينيک ها، پوست شان را بي حس کرده بود، زودفراموش کنند وشکر کنند به درگاه باريتعالي که زمانه فرق کرده است ودر دوره وزمان کودکي پدر شان زنده گي نمي کنند که دلّاک وسلماني دوره گرد محل با کارد قصابي بدور از هرگونه بهداشت وضد عفوني، به جانش افتاده بود تا مسلمانش کند!
    در تهران با هم سفرانم آشنا شدم و رنج سفربه يک بار رفتن به تهران ختم نشد واز طرف مرکزچندين بار به مرکز دعوت شديم، چه ميدانم! يکبار می گفتند فلان سند کم داريم يا می گفتند برای گرفتن ويزا ازسفارت آلمان بايد خودتان در مرکزحضور داشته باشيد خلاصه ايرانی بازی... چند بارهم مارا به خرمشهر فرستادند گفتند کشتی حاضر است ومنتظر شما است، که نبود و خرج بالاي خرج بود براي باباي بيچاره... هرچند پس از اتمام تحصيل و شروع به کار غرق در پول اش کرديم من وبرادران... که نمي گرفت ومي گفت بابا جون براي خودتان نگهداريد، حقوق بازنشستگي مرا کفايت مي کند! مي گفت من فقط لذت مي برم که شما نيازي نداريد آن بدبختي هائي را به خود هموار کنيد که من ونسل من بر دوش کشيديم.
    خلاصه دوسال تمام مارا سرگردان کردند ومن با همه این احوال ومسافرتهای بی نتيجه، مدرسه ام را سغت وسخت چسبيدم وتا ديپلم نگرفتم ول نکردم وخوش شناسی اين که بلافاصله پس از گرفتن ديپلم همه اسناد بين ايران وآلمان نيز کامل شد و يک کشتی باري آلماني بر حسب اتفاق براي بارگيري و سوار کردن ما، درخرمشهر پهلو گرفت و بعد از دو سال دونده گی ومسافرت به تهران وخرمشهرومخارج بی جا وبا جا که روی دست پدر صبووعزيزم افتاده بود، سرانجام مارا به مقصد آلمان با خود برد و مرحله ديگری از زنده گی من آغاز شد. اينک در آغاز جواني ودر سن ۱۸ ساله گي بودم. خدا حافظ بوشهر، خدا حافظ خرمشهر!
    ........................................................................................

    2 نوشته شده در Sun 4 Sep 2005ساعت 16:38 توسط حميد کجوري آرشیو نظرات

    ************************************************************************************

    تلخ وشيرين - بخش چهارم

    ثبت نام

    در چهل ـ پنجاه سال پيش بندر بوشهر دو دبيرستان پسرانه بيش نداشت ! درواقع يکی ونصفی. يکی اش همان دبيرستان قديمی ومعروف " سعادت" بود که دو رشته تحصيلی "ادبی" و"طبيعی" داشت واگرکسی استعداد تحصيل دررشته رياضی را در خود مي ديد مي بايست به شيراز، اصفهان يا شهر ديگری در دور دست کوچ کتد، که اين خود مستلزم داشتن بنيه مالی بود.
    واما نصف دبيرستانش دبيرستان " پهلوی" بود، دردهی بنام "سنگی"، دردوسه کيلومتری شهر. که دارای سه کلاس بود، هفتم، هشتم ونهم.
    مدرسه ابتدائی "اخّوت" که درده کيلومتری جنوب شهرقرار داشت شش کلاس بيش نداشت وما پس از اتمام دوره دبستان بين اين دودبيرستان "سعادت" و "پهلوی" پخش شديم. من دبيرستان "پهلوی" را به اين دليل براي ادامه تحصيل انتخاب کردم که هم در مقايسه با دبيرستان سعادت به منزل ما نزديک تر بود، هم اينکه پسر خاله ام " علی باباچاهی" که دو سال از من مسن تر بود، دانش آموز آن دبيرستان بودومي توانست در صورت لزوم هواي مرا داشته باشد.
    ناظم دبيرستان جوانی بود حدود بيست وپنج ساله، بلند بالا و خوش قامت با چشمانی متمابل به رنگ سبز، اسمش " منوچهر آتشی" بود، واسم دبير ديگرمان"محمد رضا نعمتی".

    اين سه نفررا به اين دليل نام بردم که هم پسرخاله "علی"، هم آتشی و نعمتی، بعدها به عنوان شاعران وطن ازخطه بوشهر، معروف ونام آورشدند، که هنوزهم هستند. ( استاد نعمتي ديگر در قيد حيات نيست روحش شاد ).
    برای رفتن به کلاس هشتم به توصيه دائی در دبيرستان سعادت ثبت نام کردم زيرا دائی درشهرزنده گی می کرد وپدر را قانع کردمرا به نزد خود ببرد ومعتقد بود پروفسور! نمی بايست درفضای محدود وتنگ دهکده رشد کند، اوبايد با زنده گی شهری آشنا شود، هرچند شهربوشهر، شهری نبود که بشود نام يک شهر کامل برآن گذاشت، ولي خب ...نشانه هائي، مثل داشتن اداره جات مختلف، از شهرداشت.



    دريک صبح سرد زمستانی سال ۱۳۳۸ هجري شمسي، آقاي "ب"، مدير دبيرستان سعادت، پس از تلاوت چند آيه از کلام الله المجيد به صوت و الحان خوش بنده، و خواندن سرود "اي ايران اي مرز پُر گهر" خبری رادر صف دانش آموزان به صف کشيده شده دبيرستان منتشر فرمودند که مثل بمب در فضای هميشه خلوت شهر" ابوشهر" ( پدرشهرها)، ترکيد ومثل آبی که به لانه مورچه گان ريخته شود، يا چوبي که در لانه زنبور فرو کرده باشند ده ها، بل صدها نفر انسان هاي جوان وپير، چاق ولاغر، سالم وچلاق، فقير وغني، کوتاه وبلند، پُرمو وکچل، عرب وعجم، ازيمين وازيسار، از نزديک واز دور، از شهر واز حومه، حتا از نخلستان هاي اطراف را به درون حياط دبيرستان ما سرازيرکرد.

    عين خبر اين بود: اداره بندر وکشتيرانی بندربوشهر اعلام مي دارد: وزارت اقتصاد ودارائي دولت فخميه به منظور تکميل کادر فرماندهی کشتی های شناور وغير شناور درخليج الفارسيه و في البنادرالمتعلقية السواحليه، تصميم عامل وعاجل وراسخ به اعزام چند جوان نخبه تحصيل کرده به فرنگستان رادارد، که ازهر لحاظ سرآمد همه جوانان خطه وسرحدات ممالک محروسه، من الشمال حتي الجنوب، من الشرق والي المغرب، ممتاز ونمونه وآمر به امورالمتخصّصيه والمثفرقيه وآگاه به چندوچون محاسبات الرياضيه والهندسيه وعالم به علوم الاطلاعات العموميه والخصوصيه والنجوميه، باشند. به اصطلاح امروزي به شرط کارد !

    تبصره: کليه هزينه تحصيلات واياب وذهاب من الايران علي الدول الفرنگيه الآلمانيه بعهده وزارت اقتصاد دولت فخميه خواهد بود. نقطه.



    اجازه بدهيد من همين جا، قبل از اينکه فراموشم شود، بقول امام راحل يک تو دهني محکمي بزنم به دهن وزارت اقتصاد ودارائي دولت فخميه ي سنه ۱۳۳۸ هجري شمسي مطابق با ۱۹۶۰ ميلادي، بخاطرتشويش اذهان عمومي و نشر اکاذيب.

    چه، که اصل مطلب اين نبود که وزارت اقتصاد ودارائي وانمود مي نمود ! قضيه از اين قرار بود که دولت ايران به مرور تعدادي شناور کوچک ومتوسط از قبيل لايروبي، بويه گذار، قايق هاي تند رو و کُند رو، بارج ويدک کش هاي پرقدرت و کم قدرت از دول مختلفه، به ويژه از دولت آلمان خريداري وبه اين نتيجه رسيده بود که شناورهاي ساخت آلمان، مثل بسياري از صنايع ديگرشان محکم تر، مداوم تر، ضد ضربه ونسبت به شناور هاي ساخت دول ديگرپايدار تر مي باشند. کذا !

    در نتيجه بسياري از تجهيزات فني، اعم از ساحلي يا دريائي مورد نيازمملکت را به دولت آلمان سفارش مي دادند وچند سالي خيال شان ازبابت تعمير و مرمت تجهیزات دریافتي، بويژه تعميرات بدنه وانجين شناور ها آسوده بود. اين يکي! دو ديگر اين که - البته اين نظر خود من است - با توجه به اين که آلمانها بشدت ناسيوناليست هستند، فراموش نکرده بودند و فراموش نمي کنندکه ايرانيان هميشه ودر هرجا ودر هرمرحله از تاريخ، طرف آلمانها را گرفته اند، چه درجنگ جهاني اول که جنگ هاي ايذائي رئیس علی دلواری عرصه را برنيروي دريائي وزميني بريتانيا تنگ(۱) و ياعملیات جاسوسی وضد جاسوسی " ویلهلم واسموس" آلماني وتحريک عشاير جنوب ايران عليه بريتانيا توسط وي، آسايش را از انگليسي ها سلب کرده بود، و دولت ايران مزاحمتي براي او ايجاد نمي کرد، وچه در جنگ جهاني دوم که ايران با آلمان، حالا به هردليل، سمپاتي نشان ميداد ودست ستون پنجم آلمانها را بر عليه بريتانيادر ايران باز گذاشته بود. همه اين عوامل باعث شده بودندو هنوز هم باعث مي شوند که آلمان ها هواي ايران را داشته باشند، در هر مقطعي از زمان و هرگاه وبه هر نحوي. هم اينک نيزکه آمريکا واروپا برسر تحريم ايران به علت غني سازي اورانيوم وبرنامه هسته اي اش دندان قروچه مي کنند اين وزارت خارجه آلمان است که آب بر آتش تند شان مي ريزدونمي گذارد اقدامي جدي عليه ايران گرفته شودوهر تصميم حادي رابه تعويق مي اندازد. حالا درست يا غلط اش به کنار ! (۲)



    بگذريم، از موضوع پرت شدم. به هرحال مي خواسنم بگويم که اين دولت آلمان بود که کليه مخارج تحصيل، به انضمام، به قول وزارت اقتصاد، مخارج اياب وذهاب مارا تعهد کرده بود ونه دولت فخميه ايران، که ما بعدها در آلمان، در حين تحصيل ازاين حقيقت آگاه شديم. کمک هاي آلمان به ايران ازجمله در چهار چوب برنامه کمک به کشورهاي فقير وبي بضاعت نيز بود، که ايران درآن زمان، باوجوديکه روي درياي نفت خوابيده بود، کشوري بود بس فقير وبي بضاعت.
    به هرحال مهمترين مسأله اعزام دانش آموز به خارج همان مجاني بودن آن وپرداخت هزينه اش از کيسه دولت بود، حالا هر دولتي ! و همين امرباعث شده بود تمام نفوس بندر بوشهر وحومه، کلّهم، مثل آهن ربا به دبيرستان ما جذب شوند،که قرار بود، به گفته آن روزها، محل برگزاري امتحان آلات ! کتبيه وشفاهيه بشود.
    در آن زمان با توجه به فقر عمومی، کمتر کسی استعدادمالي براي تحصيلات عاليه فرزندش دردانشگاه را داشت، حد اکثر قدرت وتوانی مالي ملت کفاف گرفتن ديپلم را مي کرد، پس از آن انجام خدمت نظام وبعدش هم بيکاری وعلاّفی و بد بختي! بدون پول وپارتي کار ي پيش نمي رفت. چه بسا خانواده هائي که با فروش النگو وانگشتر وگوشواره عروسي شان پولکي مي دادند تا شهرباني پسر شان را براي پاسباني به استخدام در آورد يا در اداره اي دولتي مشغول به کار شودکه ديگر نور علي نور بود. تحصيل در اروپا به هزينه دولت هديه ای بودآسماني وهرکس سعی می کردبا هر دوز وکلکي، تحت هر شرايطي، قانوني يا غير قانوني، خودش را جا بزند،بحث بر سر بقا وهستي بود، بر سر آينده خود وفاميل بودو بر سر پرستيژ ! يکی از شروط اصلي شرکت در امتحانات "تسلط" ! به زبان انگليسی بود که يک دفعه همه نفوس بوشهر استاد زبان انگليسی شدند. شروط ديگر، همانطور که دربالا شرحش رفت، داشتن اطلاعات عمومی کافی، آگاهی از تاريخ وجغرافی، رياضی، فيزيک وشيمی بود، ديگر اينکه حد اکثر سن را" ۱۹" سال اعلام کرده بودند.

    ناگهان و يک شبه همه ملت ارتقاع رشديا تقليل سن يافتند ورسيدندبه سنين هفده هژده ساله گي، حتاگردن کلفت هاي سبيل از بناگوش دررفته ! وهمه شدند پروفسوردر دروس کروی وسماوی، ظاهري و پنهاني، آشکاري وغيبي ! وحياط دبيرستان ما پُرشد ازدانش آموزان سيزده چهارده ساله تا جوانان ! سی چهل ساله برای ثبت نام در دفتر دبيرستان، که به نماينده گي از اداره بندر اين مهم را به عهده گرفته بود. هنگامي که زنگ تفريح به صدا در مي آمد، ما دانش آموزان کمبود جا داشتيم برای بازی وجنب وجوش در حياط.

    بودند کساني در بين همين متجمّعين که مشکوک بودند از کُنه ثبت نام کردن وامتحان گرفتن واصولن جريان فرستادن دانش آموز به خارج ازکشور از طريق امتحان ورقابت سالم ! و مي گفتند اي بابا، ريش وقيچي دست خودشان است، اين از ما بهتران، خودشان در بالا تصميم مي گيرندوپسر يکی ازهمين گردن کلفت ها، يا پسر يکی ازدرجه داران وارتشيان، که بعد از کودتای۲۸ مرداد عجيب بروبيا وابُهتی پيدا کرده وهمه کاره مملکت شده بودند، انتخاب وبه آلمان اعزام خواهند کرد، وبه ريش همه خواهند خنديد.
    پنجره کلاس دهم( چهارم طبيعی) که من درکنارش نشسته بودم رو به حياط بود. درس انگليسي داشتيم ودبير هنوز وارد کلاس نشده بود. ومن در حالي که درون حياط را مي نگريستم غرق در افکارتلخ وشيرين بودم.

    هرگز، هرگز به فکرم نرسيده بود که من نيزتوی اين شلوغی وبلبشوئی بروم وثبت نام کنم، در صورتی که تقريبن همه بچه های دبيرستان چه دانش آموزان کلاس هفتم تا نهم وچه آن هائی که در رشته ادبی يا طبيعی درس می خواندند به همان دلايلی که ذکر کردم وبرای رفتن مجانی به اروپا ثبت نام کرده بودند.

    از پشت پنجره می ديدم بچه هاي ثروتمندان را که با ماشين وشوفر تشريف آورده بودند، با کت وشلوار هاي اتو کشيده، باشال گردن وکراوات وپاپيون وباکفش هاي بّراق، وموهاي شانه کرده به سبک الويس پريسلي، که آن موقع ها خيلي مُد بود! ومي ديدم بعضی ديگر را که با چفيه ودشداشه سفيد عربي، اهلا وسهلا گويان با نعلين ودمپائي اين ور آنور مي رفتندو با صداي بلند به دور واطراف خود اخ وتُف مي انداختند ومرتب سوگند ياد مي کردند: والله العظيم...والله العظيم...وُلک شِد گُول ؟ ومي ديدم کساني را که کلاه نمدی برسر وعباي پشمي بر دوش، بافته شده ازپشم شتر، شايد هم پشم گوسفند، هاج وواج در بين جمع اين طرف وآنطرف سرک مي کشيدند وگويا در جستجوي کاسه حلوا بودند! ومي ديدم جاشواني را ( ملوانان) که با لُنگ ولنکوته دريائي، پاپتي، گيج ومنگ از بي خوابي شب قبل در دريا، که مي لوليدند و نميدانستند چه جوري نام شان را در دفتر ثبت نام واردکنند...چون سواد نداشتند!

    و اين جا وآنجا شلوارهای وصله دار، که هنوز امري بود عادي. خلاصه از هر چمن گلي !

    انبوه مردم دردبيرستان سعادت، شلوغي روزهاي تاسوعا وعاشورا رادرمساجد، در نظرم تداعي مي کردند، فقط يک نوحه خوان کم داشتيم. هرکس می گفت اي ي ي ...دنيا را چه ديدی شايد دری به تخته خورد وما مفت ومجانی رفتيم فرنگ. بيچاره مملکت آلمان ! بيچاره ملت آلمان !

    غرق در افکار بي انتهايم بودم که عربده مبصر کلاس، که ورود معلم را با يک " برپا " ی نکره فرياد می زد چُرتم را پاره کرد.
    دبير درس انگليسي مان، آقاي صادقي، که اگر زنده است يادش به خير و اگر ديگر دربين ما نيست روحش شاد، با وقار و باحجب وحيا وادب هميشگي اش وارد کلاس شد. ( هرگز فکر نمي کردم روزي برسد که پس از ۴۵ - ۴۶ سال، در گوشه اي از اروپا، درآلمان، نامش را در اينترنت تايپ کنم).

    پس از اتمام درس به من گفت تو بمان وپس از اينکه بچه ها از کلاس بيرون رفتند از من پرسيد آيا ثبت نام کرده اي. گفتم آقا من نه پول دارم نه پارتي ! چه کسي مرا قبول مي کند؟ چگونه ثبت نام کنم ؟ و با اشاره به جمع مردم درحياط گفتم اين ها حدود ۲۵۰ تا ۳۰۰ نفر مي شوند، من چگونه بين همه اينها انتخاب بشوم ؟ ومنظورم بيش تر بچه هاي شيک پوش تروتمند بود. لحظه اي تو فکر فرورفت وگفت درست حدس زدي چيزي در همين حدودهستند،ضمنن ۶۰ - ۷۰ نفري هم بيرون تو خيابان منتظرند ولي تو هم برو ثبت نام کن فوقش اينکه قبول نمي شوي تورا که نمي کشند تو زبان انگليسي اث خوب است و در همه دروس نمرات خوب داري ويکي از دانش آموزان ممتازي، از چي واهمه داري؟ گفتم آقا از هيچ چيز نمي تر سم فقط فکر مي کنم بي نتيجه است و بقول معروف اين کفش براي پاي ما گشاد است. گفت تو برو ثبت نام بکن اگر قبول شدي که فبها واگر نشدي که هيچي ! چيزي که نباختي ! سپس مطلبي را اضافه کرد که من از شنيدن آن تعجب کردم ! گفت من اطلاع موثق دارم که از مرکز دستور داده شده است جلو هر گونه تقلب وپارتي بازي گرفته شود ! گفته اند شرکت در امتحان براي همه آزاد است ولي فقط کساني انتخاب شوند که از عهده امتحانات برآيند. گفته اندما نمي خواهيم آبرو ريزي بشود وافرادناآگاهي را به خارج بفرستيم که جلو بيگانه ها باعث سر افکندگي ايران وايراني بشوند! سپس کلاس خالي درس را ترک گفت ومن لحظه اي چند ساکت و خاموش درخود فرورفتم آنگاه به دفتر دبيرستان رفتم ونامم را در دفتر نوشتم . من هرگز اين صحبت با آقاي صادقي را که باعث قبول ثبت نام وسر آغازتغيير راه زنده گي وآينده ام شدفراموش نکرده ام.

    از ثبت نام در دفترو نفر اول شدن در امتحانات از ميان ۳۰۰ نفر، تا سوار شدن به کشتي وآمدنم به آلمان ۲ سال طول کشيد. آقاي صادقي از بوشهر به شهر ديگري منتقل شده بودوهرگز آمدن مرا به آلمان نديدو چه بسا مرا ونام مرا فراموش کرده بود ولي من هرگاه يونيفورم کاپيتاني ام را مي پوشم به ياد او وبه ياد صحبت مان در کلاس خلوت دبيرستان واصرارش براي ثبت نامم مي افتم واين جمله اش را که گفت: خوب تو برو باثبت نام در امتحانات شرکت کن، اگر قبول شدي که خوب وگرنه چیزی از دست نداده ای ! يادت بخيروممنون از راهنمائي ات در ۴۶ سال پيش ! معلم عزيز !

    ........................................................................................

    (۱) که البته رئيس علي دلواري نبرد با انگليس اشغالگر را از روي وطن پرستي انجام مي داد ونه بخاطر گل روي آلمانها... و لي خُب دولت ايران جلو اقدام اش نمي گرفت.

    (۲) اين همياري بين آلمان وثرکيه هم به وضوح ديده مي شود.

    2 نوشته شده در Thu 1 Sep 2005ساعت 3:21 توسط حميد کجوري آرشیو نظرات

    ***********************************************************************************

    خبرچين تعطيل شد، افسوس

    هنگامی که مجيد زُهری برای اولين باردر مصاحبه با اسد ( بيلی و من) خبراز موقت بودن "خبرچين" داد به خود گفتم خدا کند اشتباه خوانده باشم يا اشتباه فهميده باشم يا يک شوخی باشد، سرانجام وقتی اين خبر را درخود خبرچین نيز خواندم آهی ازدل کشيدم که حيف، حيف، چرا ؟
    چرا هرچيزخوب موقتی است ؟
    هرروز به آن سرمي زدم ونوشته هاي خواندني راکه دست اندر کاران خبرچين براي ما از وبلاگ شهر، گلچين کرده بودند مي خواندم.
    نيزازاين که تعدادکثيری از هم میهنان به وبلاگ وبه نوشته های خودمن دسترسی پيداکردند وبا کامنت ها وايميل های شان مرا راهنمائی ومرهون لطف ومحبت خود قراردادند، دردرجه نخست مديون مجید عزيزو خبرگزاری "خبرچين" هستم. مجيد جان سپاس !

    بی شک راه اندازی خبر چين در راستای آگاهی دادن وارتباطات در سطح وبلاگ شهر، بويژه معرفی وبلاگ های جديد وپيوند دادن به نوشته های خواندنی بسياری از هم وطنان، با نام مجيد زُهری و همکاران اش عجين ودر تاريخ وبلاگ نويسی واينترنت ثبت خواهد ماند.خود او در مصاحبه با اسد مي گويد: "... هدف نهايی ما، ارائه و جاانداختن راه‌کارهای فرهنگی است که در بالا ذکر شد؛ هدف پایه‌گذاری نوعی نگرش بالنده و روش نو در سطح وبلاگ‌شهر بوده است."
    به جرأت مي توان گفت مجيد در پايان خبرچين تا حد زيادي به اين هدف رسيد.

    فرصت را غنيمت می شمارم واز همه دوستان عزيز وفرهيخته ای که به نوشته های من از طريق خبرچين پيوند دادند سپاسگزاري مي کنم.
    تشکر مي کنم از استاد حسن درویش پور از اسد علیمحمدی، از م. آشنا، از صادق از آشیل واز همه عزيزاني که نوشته هاي مرا در خبرچين باز تاب دادند.
    2 نوشته شده در Tue 30 Aug 2005ساعت 22:41 توسط حميد کجوري آرشیو نظرات

    *************************************************************************************

    تلخ وشيرين - بخش سوم

    در مکتب پدر

    هم اکنون که اين سطور را می نويسم طوفاني ازفراز آسمان آلمان می گذرد وهوای سرد شمال اسکاند يناوی را ناجوانمردانه برای ما به ارمغان می آورد. تند بادی قطره های درشت باران را به شيشه های پنجره اطاق کارم می کوبد.


    سر را به شيشه خنک پنجره تکیه می دهم و همراه با سفیرباد، رقص درختان حیاط خانه همسایه را که درزير بادوبارا ن کمرخم کرده اند تماشا می کنم. عنان فکررا رها مي کنم، به گذشته های دور، به ايام کودکی، به هواي گرم وتفت زده جنوب، به آفتاب داغ بوشهر.
    دانش آموزان در حياط "پیشی" منزل ما روي ماسه هاي نرم ولطيف چهار زانو نشسته وآن چه را که ياد گرفته اند باصداي بلند تکرار مي کنند
    وصدای کودکانه من ِدو سه ساله، که تو دست وپای آنها می پلکم از همه بلند تراست: الف دو سل داله دو بل داله دو زيل، حرف "ر" را هنوزنمي توانم تلفظ کنم، وبچه هاي بزرگتربه اين سبب دستم مي اندازند.
    ـ ب، دوسر داره دو بر داره دو زير
    ـ ت، دوسرداره دو بر داره... (حروف "پ" و "چ "و "ژ" درکتاب صرف ونحو فارسي - عربي، که بابا تازه درس اش را آغاز کرده است وجودندارد وما از "ب" به "ت" واز جيم به "ح" مي پريم !).
    يا جدول ضرب را که پدر دستور چگونگي خط کشي وجدول بندي اش را به بچه ها داده است ! همه باهم داد مي زنیم: هفت شش تا ؟ وخود پاسخ مي دهیم : چهل ودوتا، هشت پنج تا؟ چهل تا، نُه نُه تا؟ هشتاد ويکي.
    خواندن ونوشتن، املا وانشا، جمع و تفريق، ضرب و تقسيم ، وصد البته تدريس وتلاوت قرآن جزو دروس اصلي اند...
    بابا خيزرانی در دست دارد که بيشتر برای ترساندن است تا کتک زدن وزمان عصبی شدن يا وقتي بچه ها بي جهت چنان سروصدا ئي راه مي اندازندکه آدم حرف خودش را هم نمي فهمد، او خيزران را در هوا تکان مي دهدوچنان محکم به زمين می کوبد که گرد وخاک به اطراف پراکنده مي شوند. وما بچه ها حساب کار خود مان را می کنيم. من ِ فسقلي که مستمع آزاد هسنم وبه حساب نمي آيم، ولي ديسيپلين و چشم غُرّه بابا مرا نيز سرجاميخکوب مي کند.
    قلم وکاغذ ومرکب وجودنداشت. البته که وجود داشت! ولي کسي بضاعت خريد آن را نداشت. بابا به خانواده هاتوصيه کرده بود قوطي هاي چهار گوش وبزرگ روغن هلندي را که ما به آن (مّلاسي) مي گفتيم ببرند تا از آن به جاي کاغذبراي نوشتن استفاده شود. چگونه ؟ توضيح مي دهم:
    صفحه ای از حلبی های خالی روغن مايع هلندی را، که من بعدها توانستم با غرورکلمات فارسی وعربی چاپ شده روی بر چسب آن را آهسته وشمرده بخوانم، با کارد وچکش مي بريدند، لبه تيز وبُرنده آن رابا چکش، البته چکش جزو اشياء لوکس بود وبجاي آن از يک آهن دسته دار نسبتن سنگين استفاده مي شد، به يک طرف خم مي کردند، از شاخه نی،يک قلم مي تراشيدند، که البته چوب نی را می آوردند وخود بابا با استادی قلم تراشی می کرد، بجاي مرکب هم يا ازآرد ذغال قاطی با آب و يا ازمرکب ( ماهی مرکب) استفاده مي شدکه بوشهری ها به آن (خسّاگ) می گويند، وبرای جلوگيری ازگنديده شدن اش به آن نمک می زدند. گاهي نيز از مرکب ارزان قيمت بازار استفاده مي شد. خود بابا از مرکب خوب وپايدار که از مغازه ميشتي مَسّين ( مشهدي محمد حسين )مي خريد استفاده مي کرد. البته بودند پدراني که با حمل چند "نگله" قاچاق، استطاعت مالي مختصري براي خريد قلم وکاغذ ومرکب براي فرزندانشان داشتند.
    صفحه حلبي يا " دّله " تراشيده شده که پر از نوشته مي شد، با آن به طرف دريا مي دويديم، به آب اش مي شستيم و آفتاب لامصب داغ جنوب در يک آن خشکش مي کرد. وما ازنو ازبالاي صفحه شروع به نوشتن مي کرديم. هم فال بود وهم تماشا، هم درس بود وهم ورزش. افسوس که عکس وتصويري از آن دوران ندارم، که چنين بود آن زمان: کار هر کس نيست دوربين داشتن/ اسکناس مي خواهدوپول خفن !
    بچه ها از سنين ۶ - ۷ سالگي تا سن ازدواج که ۱۶ - ۱۷ سالگي بود، براي آموزش به کلاس درس پدر، که شغل جنبي اش محسوب مي شد ودر آمد چنداني هم نداشت، مي آمدند. آن زمان مُد نبود کسي بچه اش را به مدرسه بفرستد. دست کم در دهکده ما چنين نبود. نخست اينکه بچه ها در درجه اول کمک ويار وياورپدر درامور ماهيگيري بودند دوديگر اينکه مدرسه دولتي در فاصله اي بعيد ودور از دسترس پدران قرار داشت. يعني اگر پدري نياز به کمک سريع فرزندش داشت مي توانست هر لحظه اورا را از سرکلاس درس بابا بيرون بکشد وپس از اتمام کار دوباره سر درس اش بفرستد، چون سير کردن شکم اولاد قد ونيم قد، بر تحصيل اولويت داشت، مدرسه دولتي اما به علت بُعد مسافت فاقد چنين امتيازي بود! وپدرم ؟البته هيچ مخالفتي با اين امر نداشت، که با درد ومشکل ماهيکيران زحمتکش به خوبي آشنا بود، در ضمن هيچ کس به علت قطع موقت درس از يادگيري عقب نمي افتاد چون هر بچه اي با توجه به سن اش در مرحله خاصي از آموزش قرار داشت که مختص خود او بود ومي توانست از همان جا که قطع کرده، بي نياز از همراهي ديگران، ادامه دهد. سوم اينکه فرستادن بچه به مدرسه دولتي، به تأمين کفش ولباس وکتاب ودفتر ودستک نياز داشت وقوزي بالاي قوز بود. چهارم اينکه اجباري در کار نبود وکسي کسي را مجبور به فرستادن بچه اش به مدرسه نمي کرد. و پنجم اينکه به فرض، بچه به مدرسه دولتي فرستاده مي شد، بعدش چي؟ بي بضاعتي اي که دامنگير ملت بود نه تنها امکان ادامه تحصيل را از آنها مي گرفت بل که اين سالهائي را که پسر به تحصيل ِبي ادامه وبي آينده اشتغال داشته است " سالهاي گمشده" محسوب مي شدند. زيرا لطمه وارده به آينده شغلي به علت نقصان کارو کمبودآزمون دردريا وعدم کسب تجريه کافي در شغل ماهيگيري، به زعم آنها، امري بود جبران ناپذير !

    به رغم اين بينش واين برداشت، بودند دگر انديشاني که آينده فرزند را در تحصيل مي ديدند، هر چند با هزار بدبختي وگرفتاري. وبه همين دليل بچه ها يشان را سر کلاس در س پدر مي فرستادند وبعد ها به تشويق وترغيب پدر حتابه مدرسه دولتي. بسيار کساني که در مکتب پدرم درس خوانده بودند بعدها وارد شغل دولتي شدند وپشت ميز نشين شدند وحتا دوباري که براي بازديد فاميل ودست بوسي پدر به ايران رفته بودم هنگامي که براي تمديد رواديد گذرنامه ام به شهرباني بوشهر رفتم يکي از درجه داران به من سلام نظامي داد وبسيار به من محبت کرد ووقتي علت جويا شدم معلوم شد يکي از شاگردان سابق پدرم بوده است.
    از شروع سن هفت سالگي اجازه به مدرسه رفتن داشتيم. مدرسه تا خانه ما حدود سه ربع تا يکساعت راه بود. البته باپاي پياده. اتوبوس وجود خارجي نداشت ودوچرخه يک جنس لوکس بود که من بخاطر نمي آورم کسي جز بعضي از معلمين از دوچرحه استفاده کند. بچه هاي" ثروتمندان"وارتشيها با ماشين هاي دولتي به مدرسه برده مي شدند.
    مرا به مدرسه ابتدائي" اخوت" بردند که تنها مدرسه اي بود که در آن دور وديار وجود داشت، وطبق معمول سر کلاس اول نشاندند، ومن درتعجب از ساده گي دروس واز ناداني همکلاسي ها، نه تنها تمام صفحات کتاب را به برکت چهار سال آموزش در مکتب پدر به راحتي مي خواندم بلکه به جمع وتفريق، ضرب وتقسيم هم که بچه ها هنوز شروع نکرده بودند مسلط بودم. معلم ها در حيرت بودند که اين چه اعجوبه اي است ؟ من نميدانم آنها دقيقن به چه چيزي فکر مي کردند؟ فقط تعجب مي کردم که چرا آنها از روان بودن من در درس تعجب مي کنند؟
    آيا فکر مي کردند آينشتين ديگري متولد شده است!!! آنهم دريکي از دهکده هاي گمنام بوشهر !؟ يا بشقاب پرنده اي از آسمان آنها عبور کرده و مريخي يان طفل خردسالشان را جا گذاشته اند!؟ يا بقول آخوند ها آخر الزمان وهمه چيز برعکس شده !؟ اگر در آلمان متولد شده بودم آمريکائي هاي جهانخوار، همان هاکه " Werner von Braun" پدر موشک سازي وديگر دانشمندان زبُده آلمان نازي را دزديده و به آمريکا برده بودند لابدمرا نيز بي سر وصدا مي قاپيدند ومادر بيچاره ام را درغم فرزند دلبندش به خاک سياه مي نشاندند، ومادر نيز شبانه روز يا کف دست توي سرمي زد وخودرا سرزنش مي کردکه ايکاش اين همه ني قليون توي سرش نزده بودم .
    البته اگر روسها زودتر از آمريکائي ها دست به کار نمي شدندو با دزديدن من نان کشورهاي کاپيتاليستي را آجر نمي کردند!
    ولی اینک سروکارم با متولیان مدرسه " اخوت" بود.
    به هر حال معلم کلاس کار خودش را کرد وبه مدير مدرسه خبر داد که چه نشسته ايد؟ شق القمر شده وکودکي هنوز به مدرسه نرفته و خط ننوشته به غمزه مسئله آموز صدمدرس شده !
    مدير، که بداخلاق تر از او کس نديده و مادر دهرهرگز لبخندي بر لب اش مشاهده ننموده بود و شيرين ترين لذت صبحگاهي ودل مشغولي اش کتک زدن وبه ترکه بستن کودکان خردسال با چوب تراشيده درخت اناربود که قابليت انعطاف و انحنا پذيري آن زبانزد خاص وعام است، مرا با هارت وپورت و هاي وهوي به نزد خود طلبيدودر حالي که تند وفِرز با ترکه اش تو هوا دايره وبيضي و مثلث وذوذنقه ترسيم مي کردسرم داد کشيد: اينها را از کجا ياد گرفته اي بچه ؟ ( آهاي بنازم به اين روش آموزش وپرورش).
    ومن که فکرمي کردم بر خلاف تربيت آهنين پدرمرتکب کار بدي شده ام به تته پته افتادم وشلوارم را سفت وسخت گرفته بودم که مبادا کنترل ازدست رفته واز ترس خودرا خيس کنم، قسم به قرآن و دست بريده حضرت عباس مي خوردم که آقا ما کار بدي نکرديم، اگر منظور کتاب خواندن است پس غلط کرديم، گُه خورديم، ديگه مسئله رياضي حل نمي کنيم، کتاب هم نمي خوانيم، بابا ولم کنيد! اي داد اي بيداد اي هوار، آقا، خر ِما از کره گي دُم نداشت، اصلن ديگه مدرسه نمي آم....وگريه بي امان...کم مانده بود با تسلّطي که در انشا ونامه نگاري داشتم وآن رادر مکتب پدر آموخته بودم يک توبه نامه ويک "غلط کردم نامه" غلّاظ وشّدادي به زبان فارسي وعربي به زينت تحرير مزيّن سازم تا ولم کنند! تازه داشتم مي فهميدم انيشتين بودن چه بد دردي است !
    به هرحال هر جور بود خودم را از دست مدير رها کردم و پس از باز گشت به منزل به بابا گفتم من ديگه به مدرسه نمي روم. پس از شرح ماجرا بابا تصميم گرفت فردا خود با من به مدرسه بيايد. من نميدانم درمدر سه، در دفتر مدير، چه گذشت فقط ديدم دوتا معلم در حضور بابا در يکي از کلاس هاي خلوت از من امتحان خواندن ونوشتن، جمع وتفريق وضرب وتقسيم به عمل آوردند. وظاهرن نتيجه امتحان چنان معلمين را در حيرت فروبرده بود که روز بعدش مرا از کلاس اول، که فقط مدت دو هفته افتخار تلمّذ درآن را داشتم، بيرون آورده ويکسر به حوض کوثر... به کلاس سوم اندازيدند(۱).
    حضور ذي جود من در کلاس سوم دبستان نيزنياز به گذشت مدت زماني نامحدود نداشت، چون از دست بچه هاي حسود ومسن تراز خود به حدي ذله شدم و عنان شکيبائي را چنان ازدست بدادم که باز شکايت نزد پدر بردم واستدعاي عاجزانه نمودم ياري ام دهد. وباز آغاز ديالوگ وشور ومشورت بين پدر و مدير ومعلم. روز بعد که مثل بچه آدم سرکلاس درس کلاس سوم نشسته ومنتظر ورود معلم بوديم ناگهان يکي از معلمين وارد شد دست مرا گرفت وکشان کشان با خود برد وبدرون کلاس دوم انداخت. نميدانم آيايا انشتين بدبخت هم همين جوري رفتارکرده بودند يا نه ؟من که گيج بودم ونمي دانستم چه خبر است و دنيا دست کيست ؟ در کلاس دوم فقط يک نفر لبخند برويم زد ودلداري ام داد وبا زبان بچه گي خودش بهم خوش آمد گفت. اسمش رضا بود وچون يک جاي خالي را پيدا کرده بودم درکنارش نشستم. با هم دوست شديم، دودوست جداناشدني، دو برادر، تا سنين پيري وپدر بزرگي. اينک رضا دريکي از کشورهاي اروپائي همسايه، ومن در آلمان، هردو به دور از وطن ودر غربت، هر هفته با تلفن در تماسيم وهرگاه ياداشت جديدي در شرح ايام گذشته منتشر مي کنم داغ دل هردوتامان تازه مي شود، مي خنديم وگپ مي زنيم. سه سال پيش، من به ديدارش رفتم دو سال پيش او بدبدنم آمد. هردو کچل شده ايم ! من از او بيشتر.

    از کلاس دوم تا ششم دررفاقت ورقابت با دوستم رضا گذشت گاه من مبصر وشاگرد اول کلاس، گاه او. يکي دوبار هم مدير مرا از صف صبحگاهي بيرون کشيد وجلو همه تشويقم کرد، به طوري که نزديک بود اورا ببخشم. يک دفتر ۲۰ برگي، يک مدادو يک خود نويس هم ازش جايزه گرفتم که اولين قلم خودنويس زنده گي ام بود وآخ که چه قدر دوستش داشتم ولذت مي بردم تکليف شب رابا مرکب فرمزبا هاش بنويسم . دوسه چيز از دبستان در خاطرم حک شده مانده: يکي خواندن قرآن با آواي خوش در جلو صف شاگردان، که در مکتب پدر وبه استادي او به بهترين نحو ياد گرفته بودم، دو ديگر سرود صبحگاهي " اي ايران اي مرز پر گهر " که با شور وشوق وبا تمام روح ووجودم مي خواندم، وهم ايتک نيز قاب گرفته در اطاق کارم مي درخشد، سومي کتک ها وترکه هائي است که بي هوده از مديرمدرسه به کف دستم وبه کمر ورانم خورد، چون در حين پروفسوري مثل هر بچه سالمي بازيگوش و پر جوش وخروش هم بودم، ومدير مکلا وروضه خان شب هاي محرم مان، کمي ساديست.
    کلاس هشتم، تا دهم به خوشي وسلامتي در دبيرستان سعادت سپري شدند، چند تار موي نرم روي لب فوفاني در حال رشد بودند که بعدها قرار بود بخشي ازسبيل بشوند، صدا دورگه شده بود، بوي بهار ي جور ديگري و با لذت ديگري به مشام مي رسيد، آهنگي که ازراديو ي مغازه ها، يا خانه ها پخش مي شد هم روح انگيز وهم هوس انگيز بود ودلت مي خواست از شدت شوق، دور از چشم اغيار قر کوچکي به کمرت بدهي ولي جلو خودت مي گرفتي، مبادا بزرگسالان رقاص وقرتي خطابت کنند، که بد ترين فحش وزشت ترين توهين بود! دختر جواني که بي چادر يا با چادر ازکنارت مي گذشت، نا خود آگاه دلت قيلي قيلي مي رفت وسرت به دنبالش مي چرخيد ولي فقط وفقط براي يک لحظه کوتاه، چه اگر کسي غافلگيرت مي کرد هزار بدو بيراه بهت مي بست که بجه مگه خودت خارمادر نداري؟
    آري آري جواني فرا رسيده بودو دل ها مالا مال ازشور وعشق و شلوار ها هنوز وصله دار و اگر دختري از کنارت مي گذشت و دزدکي نظري به تو مي انداخت سعي مي کردي يه وري يه وري راه بروي که وصله روي نشيمن گاهت را نبيند!

    کلاس دهم بودم، چهارم طبيعي، رضا براي ادامه تحصيل رفت شيراز و بعدها، فارغ التحصيل فوق ليسانس رشته جامعه شناسي شد.
    دريک صبح سرد زمستاني، ناگهان بمب اي در فضاي خلوت وخاموش بوشهر ترکيد ومسير زنده گي جواني ۱۵ - ۱۶ ساله را که خاموش وسر بزيرو بي سر وصدا در دهکده اي در شش فرسخي بوشهر زنده گي مي کرد بهم ريخت !


    مدير دبيرستان(۲) سعادت پس از تلاوت قرآن مجيد وخواندن سرود اي ايران، (سرود شاهنشاهي هنوز زائيده نشده بود)، ناگهان وبي مقدمه قدم زنان در جلو صف دانش آموزان ظاهر و باوقارو طمأنينه بالا وپائين رفت و فرمود: اداره بندر وکشتيراني بندر بوشهر اعلام مي دارد که تصميم به اعزام چند دانش آموزمستعدومجرب به کشور آلمان غربي به منظور تحصيل در رشته کاپيتاني وفرماندهي کشتي دارد. داوطلبيني که واجد شرايط زير مي باشند مي توانند از صبح فردا به مدت يک هفته به دفتر دبيرستان رجوع وثبت نام نمايند. شرايط: -۱ حد اکثر سن ۱۹ سال -۲ مسلط به زبان انگليسي-۳ اطلاعات کافي دردروس رياضي، فيزيک، شيمي - ۴ اطلاعات کافي در تاريخ وجغرافيا و اطلاعات عمومي.
    نخستين مسئله اي که به فکر همه خطور کرد اين بود که چرا يواشکي وبي سروصدا وبا پارتي بازي چند نفر را انتخاب نمي کنند ونمي فرستند ؟ مثل همه کارهاي ديگرشان که با پول وپارتي سر هم بندي مي کنند؟ اين ديگر چه صيغه ايست. انفجار اين بمب چنان شديد بود که از بوشهر واطراف واکناف، از بچه هاي کم سن وسال گرفته تا مردان سبيل از بناگوش در رفته براي ثبت نام به دفتر مدرسه هجوم آوردند.

    ادامه دارد....


    ..........................................................................................
    (۱) حالا که اختراع کلمات وافعال جديد در بلاگستان مُد شده است بگذاريد من هم لغت جديدي که چندان هم جديد نيست بکار برم.

    (۲) البته عکس بالا مدیر دبیرستان نیست ! خودم هستم، در ایام به
    اصطلاح نوجوانی.
    2 نوشته شده در Wed 24 Aug 2005ساعت 23:31 توسط حميد کجوري آرشیو نظرات










    This template is made by blog.hasanagha.org.  


    This page is powered by Blogger. Isn't yours?