|
|
Montag, Juni 12, 2006
تلخ وشیرین - بخش دوم
يادي از ایام کودکي در نخستین بخش ازاین مجموعه گفتار ها از بنگالوها bungalow و ازويلاهاي مستضعفين ساحل خليج فارس دربوشهر، که ما آن هارا (پاشلي) مي ناميديم، در قبل و همزمان با پايان گرفتن جنگ جهاني دوم، سخن گفتم، وگفتم پاشلي چيزي است شبيه کپر و لينکي هم به ويکي پديا داده بودم. که منظورازآن لينک، توضيحاتي بود که درباره کپر داده شده بود و نه تصويرچاپ شده در آن، چه، من هرگز چنين کپري به اين شکل و شمايل دربوشهر نديده ام. کپرهاي بوشهر، تا آنجا که من بخاطر مي آورم، و درست هم به خاطر مي آورم، (آهاي ! هم ولايتي هاي بوشهري که اين مطلب را مي خوانيد شهادت بدهيد !)، از برگ خشک درخت خرما، و از بوريا و حصير و بدون مصالح ساختماني ساخته مي شدند ! و پاشلي هادر ظاهر شباهت به يک سبد بزرگ داشتند و گنبد مانندبودند! و مصالح ساختماني هم گه گاه در ساخت آنها بکار برده مي شد. البته نوع مستطیل کپر و پاشلي هم موجود است. و اينک دنباله داستان: ايران ـ بندر بوشهر، اوايل دهه ۱۳۲۰ شمسی. مملکت به اصطلاح آزادشده است، هم ازدست رضاخان قلدر ديکتاتور، که نور به قبرش به بارد. ديکتاتور بود ولی ديکتاتورسازنده، قلدر بود ولی برای گردن کلفت هائی مثل خودش و نه برای زن و بچه زندانيان سياسی و غيرسياسی، هم پول دوست بود و هم ملک دوست، ولی پول و زمين را ازحلقوم اشراف زاده ها و آقازاده هاي قاجاربيرون می کشيد و نه ازما يحتاج مستضعفين آسمون جل، که در هفت آسمان یک ستاره هم نداشتندچه رسد به ملک و زمين ! و چه خوب شناخته بود اين رضا ماکسيم عنصر نَحس واپيدمی شوم آخونديسم را، مظهر عقب مانده گی و نکبت و بدبختی ایران زمين، ترمز تمدن و پیشرفت، مدرسه و دانشگاه، صنعت و اقتصاد ایران را...آخوندهائي که به قول شادروان احمدکسروي "ازهرچيز مدرن و جديدي رم مي کردند". ولی هیهات و افسوس ! که همين رضا قلدر تا زماني که قدرت مطلقه دردست و ابهت مطلقه درسر داشت و می توانست پوست از کّله شرعيون جرّاربکند و کار را یکسره بکند و طومار آخوند و مظهرعقب افتاده گي ايران را درهم بپيچد، با گول خوردن ازهمين شرعيات، متوسل به مسامحه شد و نکرد آن کاري را که بايد مي کرد، و با بي عملي مار درآستین پروريد و به این ضرب المثل فارسی بها نداد که ترحم بر سمور تیز دندان...(حيف از نام پلنگ که بر اين روباهان گذاشته شود...) تا سرانجام بلاي جان پسرش شدند و آنچه را که سال ها باخون دل به دست آورده و تحويل پسر داده بود، به باد دادند و ما ملت قدر شناس، به آن چیزی که ترسیدیم رسیدیم ... و کسانی که مزارش را باخاک يکسان کردند، پس از ۲۶ سال بر اريکه قدرت نشستن و میلیاردها دلار ثروت مملکت راهدر دادن، نصف سازنده گي اي را نکردند که او در ۱۶ سال کرد. و اگر او و پسر ضعيف النفس اش، ضعيف در مصاف با آخوندهاي ايران ستيز، ارتش نوين ايران را پايه گذاری نکرده بودند، صدام در همان هفته های اول جنگ، سبيل آخوندها و اعوان و انصارشان را دود می داد. آری مملکت آزاد شده بود و با هارت و پورت آمريکای جهان خوار،خرس لاشخور شمالی نیز گورش را گم کرده بود. ولی انگليسی ها و آمريکائی ها، که بوشهری ها آنهارا " فرنگیا" می ناميدند، هنوزاينجا و آنجا ديده می شدند. البته کاری به کار مردم سيويل و عادی نداشتند، فقط گاه گاهی سواربرجيپ های ارتشی، نشسته در کنار درجه داران ايرانی، به سرعت برق ازجلو خانه ها و کپرهامی گذشتند و مارا غرق گرد و غبار و بوی گند بنزين می کردند و (بوا گُتو)، پدر بزرک و ( دهی گُتو)، ننه بزرگ هايمان، که معتقد بودند قورت دادن گرد و خاک روزه را باطل ميکند، پشت سرشان داد می زدند: " ای تُف تو گور پدر و مادر و جد و آباد تون فرنگیای ....نبریده. و رضا بُرمکي (۱) تندتند برمُک می زد و چون به خاطر شغل موزيري(۲) در غُراب ها (3) بلد بودانگليسي بلغور بکند، مُشت توهوا تکان می داد و در حاليکه با اخ و تُف گرد و خاک بلعيده شده رااز حلقوم بيرون مي ریخت، داد می زد: آي وُلک گاآآآآآآآد دمّت سَن آو دِِ ِ بیچ ! = aay volek goooood damed son of the bitch و ما بچه ها که برای اولين بار جيپ های سبز ارتشی ميديديم اول از ترس رم می کرديم و وقتی گرد و غبار می نشست دنبال جيپ می دويديم و گاهی هم سنگی پرتاب و فُحش خارمادري برای خنک شدن دلمان نثارش مي کرديم، ولی جز توده ای از گردوخاک در فاصله ای دور چيزديگری از آن حيوان سبز رنگ وحشي، که مثل گرِِدباد می دويد نمی ديديم.دهکده ما در شش فرسخی حیرون (جنوب) بندر بوشهر قرار داشت، و تشکيل شده بود از ۱۵ - ۱۶ خانه، که به مرورزمان از (پاشلي) واز(کپر) به خانه سنگی تبديل شده بودند. و سر شماري سر انگشتي خودم نشان مي دهد که اگر سرنشينان هر خانه يا پاشلي را چيزي حدود پنج نفر حساب کنيم، کل جمعيت اش شامل ۸۰ -۷۵ نفرمی شد. شغل همه مردها بدون استثنا، ماهيگيري بود و ۹۸ در صد اسم فاميل شان آقاي ماهيني بود. گفتم بدون استثنا، ولي يک استثنا وجود داشت: پدرمن، که هم در کار خانه ريسندگی در فاصله 4 - 5 کیلومتری ولات (ولايت)کار می کرد و هم کلاس درس خصوصی داشت. و عجباوشگغتا، او وبرادرش یعنی عموی پیر وسالخورده ام تنها کسانی بودند که در بين اين ۷۵ تا ۸۰ نفرساکنين محل سواد خواندن ونوشتن، انشاء ونامه نگاری وهندسه وریاضیات راداشتند. البته همه اش به سبک قدیم. ومردم که فکر می کردند هر کس سواد دارد حلّال دردومشکل گشای همه ناکامی هاست از دورونزدیک برای علاج هر درد بی در مانی وحل هرمشکل لا ينحلي، وگشودن هر گره کوري به خانه ما سرازيز ميشدند و از پدر خسته از کار برگشته ام راهنمائي وعلاج درد مي طلبيدند. وپدر، روانش شاد، باچه حال وبا چه حوصله اي، صبورانه وباآقامنشي خاص خودش، به حرف ها ودرد دل هاي تک تک شان گوش مي داد وراهنمائي شان ميکرد، واميد دردلشان مي کاشت وروح تازه اي در کالبدشان مي دميدونمي گذاشت کسي بي تسکين وبدون دريافت پاسخي قانع کننده خانه را ترک کند. او بدون تحصیلات طبی و روانکاوی، هم دکتر روانشناس بود! هم مثخصص روانکاوي، هم آلبرت شوايتسرنود وهم زيگموند فرويد. نه تنها درولانت کوچک خودمان، که آوازه اش تا دهات دوردست هم پيچيده بود ! والدين دانش آموزان، که مثل خودما فقير وبد بخت وبی چيز بودند، هزينه تدريس را گاه با پول نقد، گاه با يک مرغ زنده، گاه با يک کله قند، يک گونی تنباکو، چند بل ِ (۴)خرما وامثالهم می دادند والبته تا دل تان بخواهد ماهی، که با دریای مملو از ماهی در چند قدمی منزل ضرورتی به این کادو یا دستمزد نبود، ولي خُب، بيچاره ها چيز ديگري براي پرداخت نداشتند ! باوجودیکه مدت زمان محسوسي از پایان جنگ جهانی نگذشته بود وهمه جا بی پولی وبی لباسی وگشنگی گسترش داشت، ولي ما دهکده نشینان هرگز گرسنگی نکشیدیم، چه، دریا پر بود از ماهی های جورواجور. هرچند آرزوي ميوه وگوشت وشيريني را به دل داشتیم واز وجودبسیاری از میوه ها، مثل گلابی وسیب وموزاز طريق تصويرشان در کتاب هاي درسي آگاه مي شديم، و پرتقال را از دور ديده بوديم ولی تا دلتان بخواهد خرما فراوان بود. وخدای را شکر که هوا همیشه گرم يا داغ بود، ونيازي به پوشش ولباس زیاد ديده نمي شد وبا پولي که قرار بود خرج لباس زمستاني بشود، گندم وبرنج و روغن خریداري مي شد. بچه ها با یک شورت کوتاه ومردها با یک لُنگ در بهار و تابستان وپائیز ستر عورت می کردند، با همان لباس می خوابیدند، شنا می کردند و پس از شنا، تو آفتاب می گرفتند تا خشک بشود ودوباره می پوشیدند و در زمستان که هوا مطبوع ونه چندان گرم بود، هنکام ضرورت چندتا ازلباس کهنه های سال قبل را روي هم مي پوشيديم تا از سرما حفظ مان کند، چيزي بنام بخاري نمي شناختيم، نه نفتي اش نه ذغالي اش. بخاطر می آورم هرگاه کوپن قند وشکر می دادند بابا دست مرا که پسر بزرگ اش بودم وهنوز وقت مدرسه رفتن ام نشده بود می گرفت ومی رفتيم به دهي دورئرازمنزلمان وساعتها تو صف می ايستاديم تا نوبت مان بشود وهر وقت پاهای کوچک من خسته می شدند بابا با يک حرکت آکروبانيک مرا به پشت گردن اش سوار ميکرد. دهکده ماهيگيری ما، پَرت بودازشهربوشهر، که خود بوشهر هم در آن زمان، برعکس نام اش: ابوشهر، پدرشهرها ! شهرکی يتيم وبي پدربيش نبودو چیز زیادی ازخصوصیات یک شهر نصیب اش نشده بود. نه يک خيابان آسفالته داشت ونه آب لوله کشی. برق هم که چه عرض کنم . دهکده ما جدا ازهرآبادی وبدورازهرگونه civilisation و عاري ازوسايل آسايش بشری، نظير برق وآب و بهداشت وماشین واتوبوس، درگوشه اي درساحل خلیج فارس ودر زیر آفتاب داغ پهن شده بود، مرگ ومیر در بچه ها ونوزادها امري بودعادي، هرچند وسایل جلوگیری ازحاملگی وجود نداشت وزن هاي بي چاره سالی یک نوزاد تحویل اجتماع مي دادند وبر نفوس اسلام ومسلمين مي افزودند وبعضي از خانواده هارا حسابي عیالوار مي کردند ولي براي اينک خَرج وبرَج زيادي روي دست مردم بي بضاعت نيافتد، طبیعت خود هرازگاهي سکان به دست به ياري مي آمدو طبق قانون بقا، سالم ها وقوی ها را اجازه نفس کشيدن ميداد ومابقي را به رحمت ايزدي پيوند. هر کس تب داشت گل گاوزبان به خوردش می دادند و اسپند وزاغ دود می کردند، دلش درد می کرد؟ عرق بید مشک ونبات دوایش بود، اسهال داشت؟ سنبل الطیب، کوفت وزهر مار داشت، آخوند سید غلوم سین (سیدغلام حسین) که گاه گاهی برای گدائی از دهی دور به ده ما می آمد، با گز (۵)کردن مقنا (مقنعه) و چند تا تُفکه ( آب دهان ) روی آن ومالیدن پارچه خیس با آب قلیان بر پیشانی مریض شفایش می داد و می گفت چشم حسود کور، بد جور نطر خورده است. چند سطر هم از مفاتیح الجنان می نوشت ومی گفت روی بازوی راستش به بندند، تا اجنه ها ولش کنند. واین سبک معالجه زمانی بکار برده می شد که بابا از همان اول می گفت شفای مریض شما دست من نیست، دست خداست وخودش را از شّر اين وآن خلاص مي کرد. والبته باخداهم که نمیشود درافتاد، چون خداي تبارک وتعالي، آن هم خدای ما مسلمون ها، شوخی موخی سرش نمی شود، دليل اش هم همين که ازاول تا آخر کتاب آسماني مان پر است ازتهديد به عذاب اليم وخاکستر شدن درآتش جهنم لعين، في النار العظيم وغُل و زنجير حجيم و چماق کلفتُ ضخيم که ان الله قويا عظيما وامت فقيرند وضعيفا. قاچاقچبان دهکده ما شبها در تاريکی مطلق فرو می رفت وجز صدای زوزه شغال ها وروباه ها و کفتارها، که صداي کريه کفتارها بيشتر به خنده بعضي از آخوندها شبيه بود تا زوزه کفتار، و آواي ديگرحيوانات وحشی وگاه صدای موج دريا که به شن های ساحل می خورد، يا صداي پريدن ماهي بزرگي در آب آهنگ ديگری به گوش نمي رسيد. ولی گاه صداهائی عجيب وغريب که شبيه صدای پای انسانهائی بود که می دويدند يا تند تندراه می رفتند مرا که کودک خردسالی بودم از خواب بيداروغرق در وحشت می کرد وپدررا که صدا ميزدم آرام بربالينم می آمد وخونسردمی گفت: بخواب چیزی نیست! ومن از خونسردی او احساس آرامش مي کردم و مي فهميدم خطری مرا تهدید نمی کند. مدت زمانی طول کشيد تا فهميدم اين صدا ها صدای پای قاچاقچی هانی است که با لنج کالا های جور واجور، از قبيل پارچه و کفش وساعت و عطرو غيره، خريداری شده از کويت و بحرين وقطررا در ساحل خلوت وجن زده دهِ کوره ما درتاريکی شب پياده می کنند ونگله (عدل) های سنگين پارچه بر دوش هن هن کنان از بغل خانه ما می گذرند تا آنها را درماشين های باری يا وانت به قصدفروش در بازارهای تهران وشيرازوبوشهربارگیری کنند وبا صدای نه چندان آهسته با هم پچ پچ می کردند ویکی از آنها به دیگران دستور می داد وبعد ها متوجه شدم که حتا فاميل های خودم و اصولن همه اهالی ولات (ولايت) ، جز پدر، که آن را حرام وغيرقانونی می دانست، برای درآمدجنبی ي مختصری، نگله ای به دوش می کشند ! و همين جوري، مستقيم يا غير مستقيم، درکار قاچاق دست دارند. حاجي، مشهدي، زاير محتکرين وجمله فروشان، واردکنندگان اصلی قاچاق بودند، که در شغل يزّافي (۶) هم دست داشتند،وپولدارهائی بودند که اکثرن پيشوندی مثل حاجی و مشهدی جلو اسم شان يدک مي کشيدند. کم کم درک مي کردم چگونه بعضی ها ميشتی(مشهدی) وزار (زاير) شده اند، مثل منو - عواسو، يعنی محمد فرزند عباس، که رفت کربلا وشد کلَ ممد( کربلائی محمد) وزن اش هم شد زيره (زايره). آن زمان کسي را بنام فاميل صدا نمي زدند و اصولن چنين چيزي مُد نبود، علي الخصوص که رضا شاه ضد آخوند قلدر فرمان اش را صادر کرده وحکم داده بودهمه نام فاميل داشته باشند، هم امام جمعه، وهم آخوندهای محل نام فاميل را قدغن، مکروه وطاغوتی اعلام کرده بودندومي گفتند: اهه...مگه ما فرنگي هستيم که اسم فاميل داشته باشيم ؟ ولي اين حرفهاي بودار را توي دلشان يادرجاي مَحرَم مي زدند ونه در ملاء عام، زيراترس ازاداره امنيه هنوز وجود داشت. درست است که پس از شهريور بيست آخوندها افسارشان کمي شُل شده بود ولي ابُهت وسايه رضا قلدر هنوز هم به صورت نامرئي اينجا وآنجا احساس مي شد. علي ايحال شهر نشيناني که به برکت قاچاق پولدار شده بودند زر ِزر مي رفتندمکه و مشهد و کربلا، مثل حسنو بُچ ِ حَبّو، يعنی حسن فرزند حبيب، که اونهم رفت کربلا و شد زارسن (زايرحسن) يا رمو - نجفو يعنی رمضان فرزند نجف، که رفت خراسان به زيارت ثامن اللاء مّه و شد ميشتی رمضون ( مشهدی رمضان) يا نبو - غلُملی، يعنی نبي فرزند غلامعلی که رفت مکه و شدحاجی عبدالنّبی. همه می فهميدند که جوندارها (ژاندارم ها)، با اين قاچاق چی های حرفه ای دست به يکي هستندوسر دريک آخوردارند. نيز یک راز آشکار بود که آخوندها، پولی را که از راه قاچاق به دست آمده بود و مردم متدين وساده لوح برچگونگي کسب آن ايراد شرعی داشتند ودل چرکين بودند،در مقابل حق الزحمه چربی، که هم سهم خودشان وهم سهم امام غايب توأمان بود، با خواندن يک ورد يا چه ميدانم با يک آيت الکرسی از شير مادر هم حلال ترش می کردند وملت، يعني همان پولدارها، می توانستند بی دغدغه با آن پول به زیارت خانه خدا و يا به پاي بوسي آستان قدس رضوي وغير رضوي بروند. طبيعت خالص مردم دهِ، خانه هايشان رادر فاصله ۵۰ تا صد متری در يا بنا کرده بودند. خانه ما، که مثل بسياري از خانه ها از حالت (پاشلي وپوشالي) بودن خارج شده و روی يک زمين بی صاحب بنا شده بود، تا دريا ۵۰ مترفاصله بيش نداشت. وچون پولی در بساط نبود تاحصاری به دور خانه ها کشيده شود، و درصورت چرت زدن سگ هاي خمار وهميشه گرسنه ولايت، از ورود بدون مجوز حيوانات وحشي به آن جلو گرفت، مردم ناچار، بسته بسته برگ های خشک درخت خرمارا، که به زبان محلی (پيش) می ناميدند، و ارزان به دست می آمد، خريداري ودر يک دايره بزرگ بدور سرزمين شان مي کشيدند، به اين طريق که زمين را چال و"پیش"هاراعمودي درخاک مي نشاندند و دو به دو با طناب به هم گره مي زدند. وچُنين بود که مانيزشديم صاحب حیاط "پيشي" . با وجود نجس بودن سگ در اسلام دو تا سگ عاقل وفهميده ! يکي بنام "سياه" چون مشکي بود وديگري بنام " ابليس"، به انضمام چند سگ بي صاحب وحشي واحمق و بي تربيت، در مقابل دريافت پس مانده هاي غذا، اگر چيزي باقي مي ماند، از دهکده محافظت مي کردند ونمي گذاشتند کفتار يا شغالي به آن نزديک شود، وتا آن زمان، با انجام اضافه کاري، به خوبي از عهده بر آمده بودند، هر چند بجز عوعو گوش خراش غلط ديگري نکرده بودند، ولي مردم به همين اش هم راضي بوديم. زمين، مفت وبي صاحب بود. ولي حدود ۲۵ سال بعدازتشکيل دهکده، که اينک براي خودش نام ونشاني دست وپا کرده بود وسري تو سرها در آورده بود، يک نفر پيدا شد وبا سند ومدرک ثابت کرد که آن زمين متعلق به اوست، همه گفتند مسأله شامل مرور زمان شده وکسی حاضر به پرداخت پول زمين نشد. پدرمعتقد بود که نماز روی زمين غصبی باطل است وخدا چنین نمازی راقبول ندارد و زمين شخصي اش را، که حدود هزار متر مربع می شد، پس از يک ديالوگ مثبت وسازنده با صاحب ملک به قيمت بسيارنازل، فکر می کنم چيزی حدود متری دوريال ونيم از صاحب سند خريد. ديگران نيز به مرور زمان ازاو پيروي کردند. گفتم خانه ما ۵۰ متر با دريا فاصله داشت. همه جا، هم در جلو وهم در پشت منزل، طبيعت خالص، روي زمين خدا گسترده بود.درپشت منزل تا چشم کار می کرد زمين سر سبز، وپوشيده ازدرختان اقاقیا که بوشهری ها به آن بابُل می گفتند، درخت گز، ودرختان خرما، يا مزارع گندم، کشتزارهای گوجه فرنگی، خيار، هندوانه، خربزه و حتا پنبه متعلق به دهات دور ونزديک بودو درجلو منازل؟ تمام محيط دهکده تا کنار دریا، جائيکه موج های نرم، آهسته وملايم برساحل سفيدوپوشيده از گوش ماهی های رنگارنگ بوسه می زدند، فرش شده بود ازشن وماسه های لطيف ونرم وتميز ،که من در تمام بنادر وپلاژهای دنيا که زير پا گذاشته ام فقط در معدود بنادری نظير آن را ديده ام. شايد در کاراکاس در ونزوئلا يادرکوپاکاباناي ريو دو ژانيرو ...يا در ساحل جزيره ری يونيون وجزاير سی شل... در اقيانوس هند. حدود هفت سال پيش که برای بازديد فاميل ودست بوسي پدر به وطن رفته بودم، همان ساحل زيبا را ديدم که سياه شده بود از قير وازنفتی که صدام ملعون پس از عقب نشينی از کويت و آتش زدن چاه های نفت مسبّب آن شده بود. ساحلی که آبش زلال ترين آب بودو کف درياي شفاف تاعمق ده متري وبيشتر، به وضوح ديده ميشد ومن هرگاه درآن آب زلال نگاه می کردم خيل ماهيان کوچک وبزرگ را می ديدم که با بازيگوشی درهم مي لوليدندو ساحل نشينان فقط با انداختن بکبار توردستي نهار وشام خود وتعدادي از همسايه را از آب بيرون مي کشيدند.اينک همه جارا لجن سياه فرا گرفته بود، که مچ پا تاساق درآن فرو می رفت وپارا که از لجن بيرون می کشيدي سياه بوداز آثار نفت کويت وآثار جنايت صدام که نه بر انسان رحم کرد ونه بر آبزيان، که لعنت باد بر آن ولدالزنا... وبقول هم قطارانش در حکومت آخوندي: آن کافر ملحد ملعون عفلقي... درزمين هاي پشت دهکده، که در رؤيا های من، هنوز به همان سبزوخرمي در زير آفتاب داغ بوشهر مي درخشند، اينک خانه های بتونی، برای پاسداران و ارتشيان، سر به فلک کشيده اند، وآسفالت جاده ها جای مزارع گندم وجو را گرفته است، درباورم نمي گنجدکه آن زمين هاي سرسبز، آن علفزارها، آن گلهاي زيباي وحشي، آن درختان پوشيده از برگ وگُل، درختاني که ما بچه ها با بازي گوشي از شاخه اي به شاخه ديگرش مي پريديم، همه از بين رفته باشند ! آه که باور نمي کنم آن زيبائي ها، آن کشتزارها، آن مزارع خرّم، آن خاطره ها آن ياد بود ها همه ازبين رفته و به تاريخ پيوسته با شند. آه...که قلبم سوخت... کودکي اي کودکي ! اي خاطرات تلخ وشيرين من... ادامه دارد ======================================= ۱- بُرم = ابرو - بُر مَک زدن: به معناي ابرو بالا انداختن ۲- موزيري: کارگر تخليه وبارگيري در کشتي ها ۳ - غُراب : کشتي باربری ۴ - بَل: کيسه اي بافته شده ار برگ درخت خرما با گنجاسش متوسط ۲۵ تا ۵۰ کيلو گرم براي نگهداري وحمل خرما ۵- گز: از آرنج تا سر انگشت را گز گويند. ۶ - يّزاف : کسي که در خريد وفروش انبوه ماهي دست داشته باشد. 2 نوشته شده در Sun 21 Aug 2005ساعت 6:5 توسط حميد میداف GetBC(45); آرشیو نظرات *************************************************** تلخ وشيرين - بخش نخست از پاشلي - تا کاپيتاني پاشلی = پاشه لي Pasheli به زبان بومی ساحل نشینان خلیج فارس، بویژه دربندر بوشهر، کلبه يا آلونکي را گویتد کپر مانندکه ساخته شده است از برگ های خشک درخت خرما، چیده شده وگره زده شده درکنار هم، گاه با روکشي از بوریا وگاه از حصیر، يا پوششي از هرسه عنصر ! ظاهر و شکل و ریخت پاشلی مي تواند شبیه باشد به یک ایگلو IGLO، کلبه اسکیموها، با این تفاوت که کلبه اسکیمو برای جلوگیری ازورود سرمااست و روزنه ای ندارد، پاشلی اما بیشتر برای جلوگیری ازورود گرمای وحشتناک جنوب تدارک ديده شده است، با هزاران سوراخ سنبه و روزنه کوچک و بزرگ در سقف، جلو و عقب، راست و چپ، پاره پاره، مثل جيگر زليخا. پاشلي محلي است براي نگهداري رختخوابي مختصر، پاتيل(ديگ)ي براي پخت و پز وکتري اي براي جوشانيدن آب و کيسه هاي رنگ و رورفته محتوي حبوبات، برنج و گندم و چاي و شکر و اين جور خرت و پرت ها... در زمستان سرپناهی بود برای جلوگیری ازنفوذ رطوبت و باد و باران و مکاني بودبراي خواب و استراحت و زاد و ولد، تا مبادا کم بياورند از مردان و زنان سلحشوري که ۳۰ - ۴۰ سال بعدش قرار بود براي استقرار حکومت الله برروي زمين به خيابان ها بريزند و با دست خود خانه پدري را را بر سر خويش و اجداد خويش و فرزندان خويش خراب کنند که گفته اند: هنر نزد ايرانيان است و بس. گفتم پاشلي سر پناهي بود درمقابل باد و باران، و نگفتم در برابر طوفان، که اين يکي، گاه پايه و ستون هاي چوبي و لرزان اش را از زير خاک بيرون مي کشيد و مي زد توي سرش و فرومي ريخت حصير و بوريايش رابر سر پناه جويان بي پناه اش و گاهِ ديگر، عليرغم قانون طبيعت و بدون پر و بال، به پروازش در مي آورد و به هوا يش مي فرستاد که گفته اند: طيران مرغ ديدي تو زپاي بند شهوت / بدر آي تا ببيني طيران پاشلي را . پاشلی خانه موقت و سرپناه افراد فقیر، بی بضاعت و بی پول بود. فقرمادی و نه الزاما فقر فرهنگی دامنگير ساکنین اش بود که مردمی بودند وطن دوست و زحمت کش، خوش اخلاق و مهربان و مثل همه ایرانی ها شديدا مهمان نواز، که خود گرسنه سر بربالین می گذاشتند ولی آسايش مهمان رسيده را، هر چند غريب و ناآشنا، به بهترين نحو ممکن تأمين مي کردند. این مردم ساده و متدّین و بدور از دگم و تعصب مذهبی، آزارشان به کسي نمي رسيدو دغدغه اي جزفراهم آوردن آسایشي شايسته و در خور انسان،برای اهل و عيال، هوا و هوس ديگري در سر نداشتند و برای این منظور، نه ازدرافتادن با طبیعت ايائي داشتند و نه از هارت و پورت بي جاي دولتيان هراسي به دل راه مي دادند. مگرنه اين که آن ها هم مثل ديگرايرانيان ازنواده گان کورش و داريوش بودند؟و سرشارازغرور و سربلندي و افتخار و ازهمه بالاتر و مهم تر، صاحب ۷۰۰۰ سال تاريخ ميترائي! پس ترس چرا ؟ تا قبر آ...آ...آ... نشان به اين نشان که بعداز ۲۸ مرداد معلوم شد خيلي هاشان يا مصدقي بودند يا توده اي، که تعدادي از آن ها هم به زندان رفتند ولي هيچ کدام مجبور به اعتصاب غذا نشدند و قبل يا پس از زندان به دره پرت نشدند و کسي شياف پتاسيم به ماتحت شان فرو نکرد و حلقوم شان را بيخ تابيخ نبريد، که هيچ، تازه پس از اتمام دوره محکوميت شق و رق مثل بچه آدم به سر کار و زنده گي شان باز گشتند و وقتي هم که شير فهم شدند که توده اي و کمونيسم مساوی است با لامذهبی در نتیجه چخه،...اَخه...ديگردنبال اين جور فکرهاي بدبد نرفتند و تا انقلاب شکوهمند اسلامي سرشان به آخورشان اِه...سر شان به کارشان گرم بود، نه با کسي کاري داشتند نه کسي کاري به کار آن ها داشت. تا اينکه ديدند آن دور دورها، تو مرکز، توي پايتخت، يه هو شلوغ شده، بعضي مي گفتنددر اثر فشار زياداست ! بعضي ديگر معتقد بودند مردم خوشي زير دلشان زده است، ديگري مي گفت کار کار انگليسي هاست، خلاصه همه گُر گرفته بودند، و شوخي هم سرشان نمي شد. شاه مملکت، که تازه از خواب بيدار شده بود، آمدتو تلوزيون و گفت بابا غلط کردم، گُه خوردم، خانه روي سر خودتان خراب نکنيد، من مي کِشم کنار، برويدانتخابات بکنيد، کوفت بکنيد، زهر مار بکنيد، هر خاکي که مي خواهيد به سرتان بريزيد، ولي بالاغيرتا ناموس وطن را بدست اين آخوند هاي بي وطن ندهيد ! اما دريغا که عقل از سر ها پريده بود و هيچ کس به خرجش نمي رفت، همه مي گفتند دعواي ما حسينيه رهبر مان هم حسينيه! مي گفتندقيافه پيرمردي را تو ي ماه ديده اند که تتق تق، نور ازوجناتش مي بارد و موي ريشش را لاي صفحات مبارک قر آن يافته اند و اين شوخي نيست، لابد رمزي در کار است ! خيلي زود همان هائي که اول يکي دو چتول عرق سگي بالا مي کشيدند و سپس در مراسم سينه زني عاشورا شرکت مي کردندو توي سر وسينه مي زدند، و ياحسين يا حسين مي کردند، شدند انقلابي دو آتشه و سرپرست کميثه هاي امام و چون ايراني بودند و بايد انقلابشان هم با انقلاب ديگران فرق داشته باشد، بي گناه و با گناه را به عنوان مفسد في الارض و في الهوا به گلوله بستند و تر وخشک را باهم سوزاندند که گفته اند هنر نزد ايرانيان است و بس ! و کپر نشينان سابق ؟ تا خواستند بفهمند چي شده، انقلابيون بچه هاي شان را، پاره جگرشان را يا به دستور رهبران، که مي گفتند: " بشکنيد اين قلم ها را " ، به عنوان ضد انقلاب به جوخه اعدام سپردند، يا به جبهه حق عليه باطل فرستادندکه حتا پس از پايان جنگ و روبوسي آخوندها با اون يکي پسر صدام...اسم اش چي بود؟ قُصي.. کسي نفهميد بالاخره حق چه کس و باطل کدام طرف بود. با پوزش که درد دل به درارا کشيد بر مي گردم به پاشلي نشينان سابق. اولین هدف هر پاشلي نشين ساختن چهار دیواری و سرپناهی آجری، آجر که نه، چون آجري وجود نداشت، سرپناهی سنگی بود که پس از بنا، با احساس غرور و با قلبی پر از امید به درون آن نقل مکان می کردند و به مرور تعداد اتاق ها را افزایش می دادند و دهکوره را تبدیل به شهرک می کردند، هرچند شهرکی بسیار دور از آنچه که ما امروزه در ذهن داریم. شلوار های وصله دار بقول ویلاگ نویس ها این همه را گفتم تا بگویم که من نیزدر دو سال اول زندگی ام در چنین کلبه محقری، در يکي ازهمين پاشلي ها به سر بردم و با وجود خردسالي چک چک قطره هاي آبي را که هنگام بارندگي از سقف پاشلي بر سرم مي ريخت بخاطر مي آورم و صداي مهيب (غُرّه تراق)، رعد و برق هائي که لرزه بر تن من مي انداختند و ضربان قلبم را بالا مي بردند و درون و بيرون پاشلي را مثل روز روشن مي کردند، هنوز در گوشم طنين اندازند وجلو چشمان ام نقش بسته اند. و زمزمه مادرم که پس از هر غُرشّي آهسته صلوات مي فرستاد و پشتش مي گفت : "يا قمر بني هاشم"، و من هم اينک نيز که ريشم سفيد شده است بدرستي نمي دانم قمر بني هاشم کدام يک از امامان است، و مطمئنم اگر در ايران بودم به خاطر اين لغزش مذهبي نوه ام را به دانشگاه راه نمي دادند، يا خودم را مجبور به اعثصاب غذا مي کردند. الغزض، سر انجام پدر موفق شد اولین چهار دیواری سنگی رابالا ببرد و ما که در مجموع شده بوديم پنج نفر، به خير و سلامتي به درون آن نقل مکان کرديم و از چک چک دایم آب از سقف پاشلی نجات يافتيم. پدر بعدها خانه را توسعه داد و چند اتاق ديگر به آن اضافه کرد. جنگ دوم جهانی تازه به پایان رسیده بود، همه جا فقر وگرسنگی، بی پولی و بیچاره گی و کوپن های توزیعی دولت که فقط شامل قند و شکر نسبتا ارزان می شد، تهیه و خرید بقیه ما یحتاج، که يا يافت نمي شدند يادر بازار سياه به قيمت خون آدميزاد دست به دست مي گشتند،به عهده خود مردم بود، خريد ؟باکدام پول ؟ نه پولی در بساط بود که کسی بتواند لباسی بخرد نه امکانات مادی که پدری بتواند بچه اش را به مدرسه بفرستد و پدر و مادرانی که مایل به باسواد کردن عزيزانشان بودند واقعا از همه چیزشان مایه می گذاشتند. و درود بر روان پدر عزيزم، که مرا و برادرانم را با خون دل به مدرسه فرستاد و روح و روانش شاد، که هرچه دارم از او دارم. بی پولی و فقر تا سالهای سال دامنگیر مردم جنوب بود، لباس ها همه پاره پوره و وصله دار، خدارا شکر که در گيلان يا مازندران سرد به دنيا نيامده بوديم، در بوشهر داغ ۹ تا ده ماه سال را با يک شلوار کوتاه سپري مي کرديم، کفش؟ کفش های نخی که به آن مَلَکی می گفتند و پس از چند بار پوشیدن زهوارش در می رفت، و زمانی که از شدت ازهم پاشیده گی به معناي واقعي کلمه، از پامي افتاد، آنرا با طنابی کمربند وار به دورپا می پيچيدند. که ايراني در صورت نياز مخترع مي شود! آرزوی خوردن گوشت و میوه در دل ها، آرزوی رفتن به شهر وخوردن یک بستني، يايک پپسی کولا، که تازه در بوشهرپیدا شده بودو مردم هنوز نمی توانستند درست و بی غلط تلفظ اش کنند و من که فقط تعریفش را شنیده بودم که می گفتند خیلی شیرین و خوشمزه است. و با شنيدن تعريف اش دهنم آب می افتاد، آرزوی رفتن یک دفعه، به تنها سینمای شهر، و هوس ديدن فيلم موادموازل خاله علي تابش، آرامش خيال را از ما سلب کرده بود، و اکتفا مي کرديم به شتيدن صداي قهقه ي تماشاچيان يا تماشائيان اش، چه ميدانم کدامين اش درست است... که تاکوچه پائين مي آمد و ما بچه هاي بي پول و بي نوا، آه مي کشيديم و براي اين که همرنگ جماعت بشويم با خنده آن هامي خنديديم، هر چندخنده اي تلخ،.. بيا سوته دلان گردهم آئيم ! آری من در چنین محیط فلاکت زده ای نخست در یک پاشلی، سپس در اطاقي دردهکوره ای به دور از هرچیز که اسمش را سیویلیزاسیون می گذارند، بزرگ شدم و سر انجام، سالها بعد، از هیچ چیز به همه چیز رسیدم از پاشلی نشيني به کاپیتانی، از بی پولی به ....خود کفائي. واين توفيق و کاميابي از آسمان نازل نشد و يک دفعه به دست نيامد. بارها و در موقعيت هاي مختلف حسرت بردم که نه پولي براي رشوه دادن در بساط دارم، نه فاميل گردن کلفتي که از نامش استفاده برم و نه پارتي اي که حامي و مشکل گشايم بشود. زيرامي ديدم آن هائي را که پول و پارتي داشتند چه راحت و چه بي زحمت به همه چيز مي رسيدند. آري من بودم و شور جواني در سر، نوجواني بودم باده ها اميد و آرزو دردل. نمي گويم هزاران اميد و آرزو ! که آرزوي برآورده شدنِ حتا يکي اش هم به دل مي ماند. اگر دکتري مي ديدم دلم مي خواست دکتر بشوم، هواپيماي کوچکي از بالاي سرم رد مي شد دلم مي خواست خلبان بشوم اگر فيدوس غراب ( کشتي)اي از دور مي شنيدم دلم مي خواست کاپيتان بشوم. بار ها به خودگفتم هر گز نخواهم گذاشت بچه ها و نوه هايم مثل من هفته ها و ماه ها حسرت يک خروس قندي يا حلوا مسقطي را، که فروشنده دوره گردي هفته اي يکباربه ده ما مي آورد، و من فقط از دور تماشاگر آن بودم، به دل راه دهند، يا در حسرت لباسي نو يا کفشي تازه آه بکشند، هرگز، هرگز... بخاطر می آورم غروبی راکه هم کلاسی ها تصميم به سينما رفتن داشتندو از من نیز خواستند آنها را همراهي کنم ولي من خجلت زده رد کردم و بهانه آوردم، زیرا طبق معمول پول بلیط را که آن زمان یک تومان بود، نداشتم. وکسي بهتر از من از بي پولي بابا خبر نداشت، و به دور از من، که با پرسشي بابا را در مضيقه قراردهم ! نه تنها برای رفتن به سینما، بل که برای هیچ چیز پول نداشتم، نه برای خریدکفش نه برای پیراهنی جدید و نه برای جورابی نو، همان چیزهائی که یک بچه یا یک نو جوان آرزویش رادارد. به اين اميدکه کفش هاي مان مدت بیشتری دوام بیاورد، آنرا تا مدرسه زیر بغل می زديم و با پای لُخت و پتي به دبستان می رفتيم، قبل از ورود به حیاط مدرسه پا ها را تا حد ممکن از گل و لای پاک می کرديم و کفش را که يه آن جوتي مي گفتيم می پوشیديم، برای باز گشت به منزل به همین نحو. شلوارم که زمانی خاکستری بود آنقدر وصله های جور واجور و متنوع خورده بود که دیگر جائی برای وصله زدن نداشت، وصله های رنگارنگ: زانوی راستم رنگ سفید، زانوی چپ آبی، روي باسن راست سبز، باسن چپ مشکی، ران ها قرمز، ساق ها سبز، آنقدر وصله های رنگارنگ خورده بود که شده بودم عين طوطی ! ولی عیب نبود، چون در بدبختی و بی پولی ام تنها نبودم، و تقريبا همه در بی بضاعتی به هم شبیه بودیم. همکلاسی های پولدار خیلی کم داشتیم و اگر داشتیم بچه های دکتر ها یا بچه های ارتشی ها بودند. اینک هرگاه به آن زمان فکر می کنم دلم برای خودم و برای هم نسلانم می سوزد که خیلی چیز ها را نداشتیم که داشتن آن برای جوانان امروز امری است بدیهی، با این حال بعضی از اين جوانان عزيز قدر آنچه را که دارندنمي دانند، نا امید و نازاضی اند به زنده گي بد بينند. نمي خواهم اينجا روضه بخوانم يا نصيحت کنم ولي بیایند اين جوانان ناراضي و بخوانند حکایت سرگشته گی مارا ! بخوانند و عبرت بگیرنداز بی چاره گی و بی چیزی ما، در دوران کودکي مان و در عنفوان جواني مان، و از بُعد دیگری به زنده گی نگاه کنند که ما، نسل من، چه بدبختی ها کشیدیم، که اينک آنها، خداي را شکر نيازي به کشيدنش ندارند ، چه آرزوهای ساده و پیش پا افتاده ای داشتیم که به آن نرسيديم. من از اسباب بازی های رنگارنگ و جور واجور و گران قیمت که کودکان امروز، از جمله نوه های خودم تا حد اشباع دارند چیزی نمی گویم، از سه چرخه و دو چرخه پس ازبرداشتن نخستین گام هایشان، از داشتن شیک ترین لباسها، بهترین سیستم آموزشی و بهداشتی و داشتن ماشین های آخرین مدل، که خواب و رؤيا بودند براي ما،حرفی نمی زنم، آرزوی بسياري از ما داشتن یک وعده غذای مطبوع بود و شايد يک پيراهن دست دوم و بک جلد دفتر صد برگي. و آرزوی پدرها و مادر هاسر بر بالین نهادن فرزندانشان با شکم سیر. هر چند من خود به یُمن غنای طبیعی خلیج همیشه فارس هر گز گرسنگی نکشیدم، که اگر میوه نمی دیدیم و فقط هنگام محرم و یا به وقت نذر و نذوردادن فامیل، و قربانی کردن پازن ای (پازن = بز نر)، مزه گوشت را در زير دندان مزه مزه می کردیم ولی هنگام احساس گرسنگی می توانستیم شکم را از انواع ماهی ها و يا از خرما سیر کنیم. آری این مشکلات و این محرومیت ها بودند که از من و از نسل من به اصطلاح سنگ زیر آسیاب ساختند. گذشته چراغ... امروز، سالها پس از آن دوران سخت کودکي و نوجواني و در سن ۶۱ سالگي و به اصطلاح در سراشيبي و غروب عمر، وقتي به گذشته مي انديشم، چه آن زمان که درپست های کلیدی درایرانِ قبل از انقلاب خدمت مي کردم و چه زمانی که فرماندهی عظیم ترین کشتی های اقیانوس پیمارا عهده دار بودم - شغلي که در ایام کودکی و نوجوانی و بی پولی فقط در رؤيا هايم مي گنجيد - به این موضوع می اندیشم که اگر سختي نمي کشيدم بازهم به اينجا مي رسيدم ؟ نميدانم ! کساني که مرا از نزديک مي شناسند از من مي پرسند: تو، با وجود سختي هاي دريا و سرو کله زدن با موج ها و طوفان ها و بي خوابي ها و در گيري هاي مختلف چه در کشتي، چه دربندر، چرا همیشه خنده رو، بشاش، سالم و سرحالي ؟ چه پاسخي دارم بدهم جز اينکه بگويم من به اندازه کافي زجر کشيده ام و با عزم راسخ شب سياه را تبديل به طلوع فجر کرده ام. چرا به پشتکار خود مغرور نباشم ؟ چرا شاد و خندان نباشم ؟ من گذشته را چراغ راه آینده کردم. و از مبارزه زنده گي پيروز بيرون آمدم . می گویند در آمریکا انسان می تواندازظرفشوئی به میلیونری برسد. من با پشتکار از کپر نشيني و پاشلی نشینی به کاپيتاني رسیدم، ظرف شوئی نکردم، میلیونر هم نشدم ولی زنده گی ای برای خود و فرزندانم و نوه هایم فراهم کردم که می توانم به آن مغرور باشم، زنده گی ای که خودم، آن زمان، با شلوارهاي وصله دارم از آن محروم بودم. مطلب بالا مقدمه اي بود بر سلسله خاطراتي که تصميم دارم گه گاهي از زنده گي وچگونگي تحصيلات وشغلم بنويسم. 2 نوشته شده در Wed 17 Aug 2005ساعت 1:38 توسط حميد میداف GetBC(44); آرشیو نظرات *************************** پی نوشتی بر یادداشت های "جنگ دریائی لپانت پايان کار آخرین قسمت از سلسله یادداشتهای " جنگ دریایی لپانت" در خليج پاتراس در جنوب غرب يونان -- تصوير با انتشار هفتمین بخش آن، به حول وقوه الهی والحمدُللهربالعالمين، چشم حسود احَوَل ! با بدبختی وآتش سوزي توأم با محشر کبرابرای ترکان عثمانی -- تصوير سر بريده درياسالار علی مؤزن زاده معروف به کاپيتان علی پاشا سر شب سر قتل و تاراج داشت سحر گه نه تن سر، نه سر تاج داشت - وباخوشی وشادکامی وجشن وسرور، شادی و چراغانی وآذين بندی برای دولتهای مسيحی ساحل نشين درياي مديترانه، -- تصوير - وبا احساسی روح انگيز ومطبوع و باپيروزی معنوی عظيمی براي پاپ اعظم، عاليجناب سرخ پوش، پيوس شماره پنج -- تصوير با چادر وچاقچور، - وب ا فرو کشيدن يک نفس عميق و يبرون آوردن يک اوف... ف ...ف ...طولانی برای شخص بنده و با يک خدا را شکر برای برخی از بازديدکنندگان اين وبلاگ، به پایان رسید. ** از همهی خوانندگان با وفا و با حوصله و دوستانی که باتلفن، ایمیل و کامنت تا پايان اين جنگ خانمانسوز در کنارم ماندند و مرا همراهی کردند و دلگرمی دادند و تشویق و ترغيب به پايداری و مقاومت در جبهه و نگهداری سنگر و ادامه نبرد در نوشتن نمودند سپاسگزارم. سپاسگزارم از عزیزانی که به این یادداشتها، چه در وبلاگ خودشان و چه در خبرگزاری وزين خبرچین و گزیده بلاگستان پارسی، لينک دادند و به اين طريق هم بر من منت گذاشتندو هم جمع خوانندگان این یاداشتهای تاریخی را گسترده تر کردند، بویژه جوانان تشنه آموزش واطلاعات را !بديهی است کمک به اطلاع رسانی از طريق لينک دادن به اين مطالب تاريخی به اين دليل بوده است که همميهنان فرهيختهام پس از مطالعه آنها ارزشی هرچند ناچيز در اين سلسله يادداشت ها ديده بوده اند، و همين پاداشیاست که به آن ارج بسیار مینهم. ** ممنونم از محبتها و تشويقهای مجید زهری ، آشیل ، گیلیران ، دخو و مهرداد با آرشيو ارزندهاش، و پوزش می طلبم اگر مقدورم نيست نام همه دوستان فرهیخته را که محبتشان شامل حالم شده است در این مختصر ذکر کنم. تشکر وسپاس ویژه دارم از دوست ادیب و هنرمندم اسد علیمحمدی ( بیلی و من) که مشوقم در نوشتن بوده و هست و هرجا و هرگاه نياز به راهنمائی مدّبرانهاش در بلاگداری يا ويراستاری داشتهام، با وجود ضيق وقت، مهربانانه و با حوصله به ياریام آمده است ! تصميم نداشتم مطلبی طولانی درباره جنگ دريائی لپانت بنويسم، ولی به دلايلی که پارهای از آنرا در بخش نخست اين سلسله يادداشتها ذکر کرده ام و راستش آنگاه که منبعی به فارسی در اينترنت نيافتم، انگیزهای شدبرای نوشتن و ثبت این واقعه تاریخی. من جز يک ترجمه فارسی به قلم نويسنده فرانسوی پل شاک، به برگردانی ذبيح الله منصوری، وچند نوشته ديگر به زبان آلمانی موجود در کتابخانه شخصيام، هيچ منبع ديگری در رابطه با رويداد تاريخی " جنگ دريائی لپانت" نداشتم. رويدادی که در تغيير وتحول خاورميانه، بويژه در روند پيشرفت صنعتی اروپا رُل سرنوشت سازی بازی کرده بود، و آنچه را که مورخين بنام، پس از سقوط قسطنطنيه آغاز رنسانس در ارو پا ناميده بودند، اينک پس از جنگ دريائی لپانت وشکست دولت اسلامی عثمانی ورهایی اروپائيان از هجوم فرهنگ واپسگرا و متحجراسلامي قرن شانزدهم ميلادی وگشوده شدن دروازههای پيشرفت و تمدن به رويشان تحقق بيشترمي يافت! از جمله پيشرفت بدون وقفه صنعتی همه جانبه وسرعت بخشيدن به صنعت اسلحه سازی، نه تنها در خشکی، که در کشتیهاو تغيير وتحول درتاکتيک جنگهای دريایی، و اصولن اصل صنعت کشتیسازي ودريانوردی، چه درحوزه تجارت و چه در کاربرد ارتشی وپدافندیاش، که ديديم نقش حياتی کشتیها و درياها را در کشف کشورهای ماورای اقيانوسها و آشنائی با فرهنگهای بيگانه، بويژه کشف مواد اوليهی طبيعی که کشورهای اروپا خود فاقد آن بودند. براي بازگویی اين واقعه تاريخی برای نسل جوان هيچ منبع ديگری جز آن ياداشتهای مختصر دردست نداشتم و زمانی که در اينترنت مشغول جستجوی منابع فارسی شدم با کمال تعجب و تأسف و تأثر به جز يک ياداشت بسيار کوتاه توأم با تعدادی نقاشی در سايت روزنامه جام جم متعلق به سنه ۱۳۸۳ خورشيدی هيچ نوشته واثر ديگری به زبان مادریام نيافتم! در حالیکه با دريایی از نوشتههای متنوع، مختصر، مفصّل، کوتاه، بلند، بیتصوير و با تصوير در سايتهای اينترنتی به زبانهای انگليسی، آلمانی، فرانسوی، ايتاليائی، اسپانيولی، عربی وترکی روبرو شدم. در کتابخانه شهر نيز وضع به همين منوال بود، هر مطلبی در رابطه با اين رويداد تاريخی به زبانهای مختلف يافتم، جز به زبان مادریام، منابع آن قدرفراوان بودند که نمی دانستم از کجا شروع کنم. با تکيه به اين باور که کسی وقت وحوصله خواندن مطالب طولانی را ندارد، از طرفی وبلاگ مشهوری ندارم که خوانندگان زيادی داشته باشد و بعضیها زحمت خواندن مطالب دنباله دار را به خود هموار نمايند، بنا براين زحمت پلکيدن روزها در کتابخانه شهر و پای مانيتور نشستن شبها تا دير وقت در اينترنت ويادداشت برداشتن ازاين مدرک واز آن يادداشت، با اين کُند نويسیای که من در تايپ حروف فارسی دارم، به انضمام گرفتاری شغلی، هر چند به علت کبر سن و باز نشستگی پيش رو، کارنيمه وقت، با در نظر گرفتن همه اين واقعيات به اين نتيجه رسيده بودم که تن دادن به اين امر و متقبّل شدن اين کار، زحمتی است بیهوده. به خود گفتم اين مهم، عملی است براي محققين و پزوهشگران حرفهای! و نه کار من. اما سر انجام منطق بر احساس پيروز شد، که اگر هم کسی آن را نخواند، دست کم اين نتيجه را خواهد داشت که اگر جوانی از جوانان وطن، در گوشهای از جهان، زمانی، به هر دليلی، دنبال مطلبی در باره جنگ دريايی لپانت گشت میتواند اينجا پاسخ نسبتن رضايت بخشی به پرسشاش بيابد و اين مختصر، انگيزهای بشود برای پزوهش بيشتر و دقيق تر.بر خلاف برداشتی که داشتم، تجربه و گذشت زمان نشان داد که استقبال خوانندگان ازاين يادداشتها ، نيزبه همت لينک دادن دوستان، خيلی بيش از آن شد که انتظار داشتم. شايد برخی از هم ميهنان بر اين باور باشند که تعداد خوانندگان مهم نيست ولی من نظری خلاف دارم و معتقدم در خلوت و تاريکی نشستن و با سايه خود گپ زدن عملي است بيهوده ونه برای من ِ دريانورد، دستِ کم بايد چند نفری به حرفات گوش دهند تاآدم لذتی براي تعريف کردن و علاقهای برای سخن گفتن داشته باشد، که اگر غير از اين است چه لزومی به وبلاگ داري و انتشار نوشتههاست ؟ هنگام نوشتن سعی کردم سبک نگارش را از تاريخ نويسی خشک و خسته کننده متداول بيرون بياورم، چه، هدف اطلاع رسانی بود ونه تاريخ نويسی! تا آن جا که ممکن بود لينکهایی نيز به مطلب اضافه کردم تابرای کسانی که مشتاق دانستن جزئيات بيشتری هستند منبعی باشد برای جستجو وکاوش در اينترنت. با توجه به اينکه در هر بخش اشارههایی به چگونگی روند جنگ و نتيجه آن داشتم بنابراين از دادن توضيح مفصل، در بخش آخرين، امتناع ورزيدم. در باره اين جنگ میشد و میشود کتابها نوشت ولی من به اين مختصر بسنده کردم.در پايان تصويرهایی را از فيلمی که کانال دوم تلويزيون آلمان پس از فيلم برداری از آثارو باقی مانده ی جنگ لپانت وازکشتیها و تجهيزات مانده گار از زير گل ولای آبهای خليج پاتراس، پس از ۴۳۴ سال نشان داد ه است در اينجا می آورم. Harquebus = Arkebuse نمونه همين تفنگ، خزه گرفته نیمهی یک گلوله توپ باقی مانده یک گالر یک شمشیر شکسته نمیدانم چیست! شرحی هم در منبع داده نشده است. با سپاس از همه شما 2 نوشته شده در Tue 9 Aug 2005ساعت 17:44 توسط حميد میداف GetBC(39); آرشیو نظرات ******************************************************** جنگ دريائي لپانت - بخش هفتم - آخرين بخش جنگ و پایان کار ظهر روز هفتم اکتبر ۱۵۷۱، یکصد و هژده سال از سقوط شهرقسطنطنیه پایتخت روم شرقی، دوماه از سقوط شهر فاماگوست و تصرف جزیره ونیزی قبرس توسط نیروی دریائی عثمانی می گذشت. در ایران شاه طهماسب اول چهل وهفتمین سال ازسلطنت 54 ساله اش راسپری می کرد، در انگلستان ويليام شکسپير کودکی بود هفت ساله ، خانم کاتارینا کپلر فرزندی در شکم داشت که در دسامبر همان سال تولد بافت و نام اش به عنوان بزرگترین ریاضی دان وفیزیکدان ومنجم آلمانی در جهان ثبت شد: " یوهان کپلر". در چنین روزی ابهت، قدرت و سیادت نیروی دریائی، تا آن زمان شکست ناپذیر دولت اسلامی عثمانی، با شلیک توپ های مستقردر کشتی های جنگی کشورهای مسیحی دود شد و به هوارفت. نيروی دريائی عثمانی متشکل از کشتی ها وملوانان ترک، سربازان مصری، فلسطينی، دزدان دريايي تونسی، الجزايری ومراکشی، به فرماندهي کل علي مؤذن زاده، کاپيتان علي پاشاي متهور وشجاع، ولي بی اطلاع ازعلم دريا نوردی وناآگاه ازفنون جنگ های دريايي، ليکن با جناغ سلطان سليم دوم معروف به سليم دايم مست، در پیکاری با نيروی دريائی اتحاد مقدس، متشکل از نيروی دريائی اسپانيا، جمهوری ونيز، مالت، جنوا، و رُم ( واتیکان)، به فرماندهي کل والاحضرت کاپيتان دٍُن ژوان دواوستریا، درخليج کوچک پاتراس، واقع در مدخل خليج بزرگ کورينت، در جنوب غربي يونان ( اين مکان را مي توان به وسيله گوکل ارث Google earthازمنظره چشم انداز هوائي مشاهده کرد) مصاف داد وترکها چنان شکست سختي خوردند که ديگر مثل سابق کمر راست نکردند، هر چند پس از شکست در اين جنگ، نيروي در يايي عثماني در تاریخ هفتم مارس 1573 با پیروزی بر جمهوری ونيز آنها را مجبور به عقد قرارداد صلحي کرد که افزون برواگذاری جزیره قبرس به عثمانی، مبلغ 300000 هزار دوکات غرامت نیز از ونيزي هادریافت کردند و در مقابل جمهوري ونيزاجازه تردد با کشتی های بازرگانی اش را در مدیترانه از ترکها کسب نمود. جزیره قبرس تاجنگ جهاني اول جزو خاک عثماني بود. علی مؤزن زاده و دون زوان آرایش جبهه ها نيروی دريايی عيسويان در ۳ جبهه، جبهه راست به فرماندهی جيان آندريادوريا، فرمانده خودخواه نيروی دریایی اسپانيا، جبهه چپ به فرماندهی اوگوستينو بارباريگو، جناح رزرو به فرماندهي کاپيتان مارک گراف سانتا کروز در پشتت جبهه مرکزی، قلب سپاه، به فرماندهی والا حضرت دون ژوان دو اتریش، به معاونت آدمیرال سباستيانو وينه رو، فرمانده با تجربه وکهنه کارنيروی دريائی ونيز ومارک آنتونيوکولونا، فرمانده مغرورنيروی دريائی پاپ، در بخش غربی خلیج ( تصویر ذیل) شمال جنوب رو به شرق، آرايش جنگی دادند. شش فروند کشتي جنگي عظيم مدرن با قدرت آتشي مهيب و توپ های دورزن بنام گالاس، که ترکها فاقد آن بودند، دو فروند جلو هر جبهه، در آماده باش جنگي قرارداشتند. نيروی در يائی عثمانی با آرايش جنگی رو به غرب، متشکل از جناح راست به فرماندهی محمد سيروکو، جناح چپ به فرماندهی اولوچ پاشا وقلب جناح به فرماندهی آدمیرال علی پاشا فرمانده کل قوا. محمد سیروکو واولوچ پاشا از تجربه واطلاعات کافی در جنگ های دریائی برخوردار بودند. نيروي دريائي عثماني در سمت راست تصوير، بدون نيروي رزرو. شش فروند گالاس با توپهاي دورزن و وقدرت آتش مهيب در جلو جبهه هاي مسيحيان قرار داده شده اند. اين کشتي هاي جنگي که براي اولين باردر نبر دريائي به کار برده مي شدند درهمان ۱۵ دقيقه نخست نبرد ۳۵ درصد از گالرهاي عثماني را به آتش کشيدند يا غرق کردند. برخورددونيرو يکساعت به ظهرمانده به هم رسيدند. عيسويان جلو هر جناح دو فروند از کشتی های جنگی غول پیکر گالاس را در فاصله معین از یک دیگر جا داده بودند. جنگ با شلیک توپخانه گالاس ها شروع ودر همان مرحله آغاز، تعداد زيادي گالرهاي جنگي ترک ها به آتش کشيده شدند. جناح راست عثمانی متلاشی وحتا يک گالر هم نجات پيدا نکرد . فرمانده جناح راست ترکها آدمیرال محمد سیروکو به قتل رسيد قلب جناح ترک نيز پس از يک نبرد خونين از هم پاشيده شد وفرمانده آن علی پاشا با یک گلوله شمخال در پیشانی به قتل رسيد. سرش را بریدند وبر نیزه زدند، نیروی دریایی عثمانی که زمانی نامش لرزه براندام اروپائیان می انداخت وخواب از چشم پاپ اعطم ربوده بودپس از 3 ساعت وبه قولی 5 ساعت نبرد از هم پاشیده شد، پرچم عثمانی را از دگل گالر پادشاهی پایین کشیدند وپرچم دون زوان، نماینده پاپ بر بالای آن برافراشتند. هر کس از سربازهای عثمانی که نیرو وقدرتی داشت خودرا به دریا انداخت تا اسیر نشود ومابقی عمر را پای در زنجیر به پاروزنی مشغول نشود. اولوچ پاشا درجناح چپ پس از نبردی کوتاه فرار را بر قرار ترجيح دادوبا تعداد ۱۳ کشتی گالر و۱۰ هزارسرباز خودرا به پناهگاه لپانت رساند. تعداد ۱۸۰ کشتی جنگی عثمانی به چنگ مسيحيان افتاد وتعداد ۱۰هزار پاروزن اسير از کشور های مختلف، که دراسارت عثماني ها بودند آزاد شدند. پیک های سریع السیری به دربار واتیکان، به ونیز ودیگر کشورهای اروپایی اعزام شدند وجشن وچراغانی روزها وشب ها در شهر ها ادامه داشت، پاپ اعظم از آن پس، اگر درد مثانه امانش میداد، آرام می خوابید. ودر تاریخ 01 ماه مه 1572 به خواب ابدی فرورفت. بازماندگان والاحضرت دون زوان، آدمیرال وینه رو، آدمیرال کولونا، آدمیرال دوریا، آدمیرال بارباریجو و دیگر پیروز مندان شرکت کننده در جنگ لپانت، از 434 سال پیش تا کنون، هر ساله به دعوت پاپ اعظم در ساختمانی در واتیکان گرد هم می آیند و پیروزی اجدادشان را در جنگ ونجات واتیکان ودین مسیح را جشن می گیرند. در فیلم مستندی که در آغاز این سلسله یادداشت ها به آن اشاره کردم فیلم این تجمع را نیز نشان دادند. جنگ لپانت از جمله برای آزادی جزیره قبرس از دست عثمانی ها روی داد ! قبرس ولی آزاد نشد ( دلیلش خیلی مفصل است که خود مطلب ونوشته دیگری می طلبد). ولی معروف است که وزیر اعظم عثمانی به ونیزی ها گفت شما با شکست ما در لپانت ریش مارا تراشیدید. ما با تصرف قبرس دست شمارا قطع کردیم، با این تفاوت که دست هرگز دوباره نمی روید ولی ریش ما چرا ! 2 نوشته شده در Fri 5 Aug 2005ساعت 22:51 توسط حميد میداف GetBC(37); آرشیو نظرات ************************************ جنگ دريايي لپانت - بخش ششم پاروزنان قرون وسطا پاروزنی در قرون وسطا چنان شغل سخت وطاقت فرسا يي بود که هيچ انسان عاقلی آزادانه داوطلب انجام آن نمي شد. به ندرت یافت می شدند کسانی که از فشار بيکاری، بي پولی وبدبختی، یا به دلیل فراراز کیفرومجازات، يابه خاطر بدهي کلان و عدم توانايي درباز پرداخت آن ويا جهت فرار ازدادگاه ها وبی دادگاه هاي مختلف تفتيش عقايد، (داو طلب !) پاروزنی درگالرها وگالاس ها ی جنگي می شدند. بخش عمده نیروی انسانی برای پاروزنی در شناورها از راه هایی که در زیر شرح می دهم و راه هاي شبیه به آن تأمین می شد: 1ـ آدم کشان وجانيان محکوم به اعدام، با يک درجه تخفيف در محکوميت، برای پارو زنی به نیروی دریایی تحويل داده می شدند. 2- هر گاه جنگی در پیش بود، دادگاه های روحانیت، با انجام اضافه کاری، دگر اندیشان، ملحدین وجادوگران مذکر را فلّه ای به جزغاله شدن در آتش، سپس تبديل به حبس ابد، یا به زندان های طویل المدت، محکوم و آنان رابرای رضای خدا وجلب محبت فرزندش عیسا و روح القدُس وتطهیر روح محکومين، به کشتی های جنگی تحویل و بدین وسیله کمبود پرسنل دريايي را تأمین می کردند.3 ـ اگر آقازاده، اشراف زاده يا نجيب زاده اي به دلیل ارتکاب جرمی درداگاهی به پرداخت جزیه ای محکوم می شد، می توانست به عنوان کفاره، با تحويل چند رأس پاروزن به ناوگان دریایی، مدت محکوميت خود را بخرد. مکث: ما مسلمانها دراین زمينه رفتاري مدرن تر ومتمدنانه تر در مقایسه با خاج پرستان داشتيم و داريم ! چون از شتر و گاو و الاغ و گوسفند به عنوان فديه آقازاده ها مان استفاده می کنيم، و چنانچه متهم بی پول و بدون پارتی ويکي از اعضاي امت معمولي ي هميشه در صحنه باشد، بجاي محکوميت به پاروزني در گالرهاي جنگي اي، که هرگز نداشتيم، زيراما مسلمان هاي ايراني بيشتر به فکر راه انداختن تعزيه و کتل و روضه خواني و گريه و شيون به حال خامسین آل عبا بوديم و فرصتي براي کشتي سازي و دريانوردي و فتح و فتوح قاره ها ي دنيا نداشتیم، پس اين جور مخالفين مستضعف رابه جاي نشاندن پشت پاروي گالرهاي نداشته، ترجیحن و برخلاف روش مسيحيان بي تمدن، يابا اتوبوس به درّه پرت می کنیم، یا درروز روشن با ماشین پیکان تو خبابان اتو یش مي کنيم و اگر کله اش بوي قرمه سبزي بدهد و ادعای روشنفکری هم داشته باشدبا تریلر دوازده چرخ زیر ش می گیریم يا با شياف پتاسيم خواب اش مي کنيم، و اگرخیلی یکدنده و سمج و حرف نشنو باشد، پس ازحدود ۴۰ تا ۵۰ روز اعتصاب غذا و از کار افتادن کلیه و دل و قلوه و کبد و ريه اش، برای عمل جراحی زورکی مي نسکوس زانويش در بيمارستاني، بدون توجه به ترديدکارشناسان در علم پزشکي، بی هوشش میکنیم! تا ديگرهوس افشاگري و اسرار هويدا کردن به سرش نزند، یا اینکه آن ها را با تفقّدانقلابي و گذشت اسلامي به طور معمولي و فله اي و خداوکیلی در معابر عمومی از جر ثقیل حلق آویز می کنیم ! (اين مقابسه لازم بود !). ۴ - مأمورين دولتی وحزب الهي با چوب وچماق، مي گشتند در کوچه پس کوچه ها، یادر عرق فروشی ها، یا در محل هائی که عشق ومحبت خريد وفروش می شد ويا دربندر ها واسکله ها، به دنبال اراذل واوباش، و ولگردها، چاقوکشها، گردن کلفت ها ، نفس کش طلب ها، دله دزدها، حقه بازها، کلاه بردارهاي آماتور يا حرفه ای، ويا کسانی که به عمد يا به سهو کلمه اي کفرآلود يا گپی شرک آميز از زبان جاري کرده بودند، يا حرکتي درمخالفت باشرع مقدس، مانند حرکتي که باعث باطل شدن وضو مي گردد، از شان سر زده باشد، يا ناسزاي ناقابلي نثار مقام شامخ روحانیت کرده بودند، و حتا ديوانه ها وخُل ها را، می گرفتند وبا جمع آوری اين موجودات زاید وسربار اجتماع، و تسليم آن ها به نيرو هاي هجومي و دفاعي، (فارغ ازهرگونه دادگاه ومحاکمه وقانونمندی)، هم به پاکسازی محيط زيست ياري مي رسانيدند وهم نيروی انسانی برای پارو زنی در نيروی دريائی را تأمين وهم دريچه اي در بهشت به روي خويش مي گشودند ! 5ـ دربنادر وشهرهای ساحلی وغير ساحلي، با اشاره حکومت، قمارخانه هائی دايرمی شد و مردم، به ويژه جوانان را به آنجا دعوت ميکردند وچون جوان هاي فلاکت زده پولی برای بازی در بساط نداشتند کارچاق کن ها مبلغ لازم را به صورت وام دراختيارشان قرار مي دادند وچون دراثر بيکاری وبی پولی قادربه بازپرداخت وام نبودند آن هارا دستگيروبرای پاروزنی به کشتی های جنگی تسليم و مبلغی راکه در اين راه خير هزینه کرده بودند، به انضمام بهره ونزول وپاداش وقرض الحسنه اش از شرکت هاي کشتيراني يا از مقام هاي دولتي باز پس می گرفتند.6 ـ از راه جمع آوری اسرای جنگی ونشاندن آن ها پشت پارو، که يکی از اعمال متداول آن زمان بود. 7- یک دسته مزدور راه می افتادند و افراد تشنه، ترجيحن تنو مندرا درمیخانه ها، مفت ومجانی، مست می کردند وقربانی هاي سنگین وزن را در فرقون و گاری هاي دستي هن هن کنان تا اسکله حمل و در مقابل گرفتن دستمزدي از مأمورين ومسؤلين به کشتی ها تحويل می دادند، هرجه قربانی از نظر جسمي گردن کلفت تر، قیمت بالاتر. - پاروزنی نيازی به تعليم وتدريس نداشت هرکسی در مدت کوتاهی وبا کمک چند ضربه شلاق ناقابل زود ياد می گرفت، بويژه که جديد ها را با کهنه کارها قاطی می کردند. برای تشخيص کيفيت وموقعيت پاروزن ها، واين که کي وچه کسي به کدام دسته وگروه وبه کدام (کاته گُریCategory ) تعلق دارد، از اين شيوه مرضيه استفاده می شد که: الف- داوطلبين. پارو زن هاي داوطلب حق داشتند صورت را به ريش وسبيل مزيّن نموده ودر صورت لزوم حنا به بندند. ب - اسير جنگي. ريش و سبيل، يعني نمادغرور ومردانگي اسراي جنگی را از ته مي تراشيدند،در عوض کاکلی بلند دروسط سر، ازدورنمابانگر بردگي واسيري آنان بود، و گه گاه يکي دو تا شلاق ارفاقي، همين جوري وبراي تفنن، از شلاق زنان بد اخم، نصيب مي بردند. پ- اعداميان. وسومين گروه، محکومين با اعمال شاقه بودند که هم ريش و هم وسبيل وهم سرشان با تيغ صيقل داده شده بود. - با توجه به هجوم بي امان شپش ها، تیغ زدن سر برای همه، از هر مسلک وهر (کاته گُري)، امري بود الزامی.- همه پاروزن ها، تا زمانی که کشتی در حرکت بود، يا درلنگر گاه لنگر انداخته بود، بدون استثنا ( برای جلوگیری از شورش وطغیان احتمالی) به زنجير بسته شده بودند، مگر هنگام ورود به بندر، که فقط پاروزنان (داوطلب) اجازه هوا خوری داشتند، و می توانستندبراي تفريحي، گشت وگذاري،تفنّني، کشتي را موقتن ترک و سري به ساحل بزنندو احتمالن لبي تر کنند. بارها اتفاق افتاده بود که همين پاروزنان آزاد، درحين مستي، شکار آدم ربايان حرفه اي در عرق فروشي ها مي شدند، و وقتي خماري از سر مي پريدوچشم باز مي کردند خويشتن را در پشت پاروي کشتي بيگانه اي، زنجير شده به نيمکت ديگري، نشسته در کنار همسايگان عجيب وغريب وناشناخته اي مي ديدندکه نه زبان آدمي سرشان مي شد ونه شباهتي به انسان زنده داشتند. آن ها خيلي زود متوجه مي شدند که ديگر ازمزاياي مستمع آزادي سابق خبري نيست. و چه بسا اين شعر را به زبان مادري خويش در ذهن زمزمه مي کردندکه: به يکي جرعه که آزار کس اش در پي نيست / زحمتي مي کشم از مردم نادان که مپرس ! - اين فراموش شدگان شبانه روز پا در زنجير به نیمکت ها بسته شده بودند وحتا رفع احتياج را نيز در همان مکان صورت می دادند. جوی آبی که از زیر پایشان رد می شد، کثافت آنان را با سرعتي حلزوني به دريا می ريخت، غذا اکثرن فقط نان وآب جيره بندي بود، ولی درزمان حرکت کشتی وسيله پارو، ودر زمان جنگ، آبگوشت تقسیم می شد، که آبش با چشم غير مسلح و گوشتش با ذره بين قابل رؤيت بود. با وزيدن باد مساعد واستفاده از بادبانها پارو زنان به استراحت مي پرداختند ولي براي اين که فراموش نکنند کجا ودر چه وضعيتي قراردارند، ضمنن براي اين که به علت بيکاري ممتد فکرهاي بودار به سرشان نزندو رؤياي شورش طلبي وآزادي خواهي وحقوق بشري وجايزه صلح نوبلي، که البته هنوز متولد نشده بود، به مخ شان سرايت نکند، حق داشتند روزانه به مدت سه ساعت بالاجبار ميداف بزنند.- در گالر های کوچک حدود ۲۷۰ نفر، در گالر های متوسط ۴۳۰ نفرودر شناورهای بزرگ بيش از ۵۰۰ پاروزن در يک محيط تنگ خفه جهنمی، آکنده از بوي مدفوع وادرار وبوي عرق بدن هايي که ماه ها رنگ آب به خود نديده بودند، و بوي زخم هاي چرک کرده زنده گی، که نه، مرده گي می کردند. شبها چسبيده به هم روی يک نيمکت کم عرض می خوابيدند، شپش بيداد مي کرد، انواع واقسام امراض مسری توسط شپش ها از بدني به بدن ديگر منتقل مي شدند. نه خير، اين يک شپش نيست! تصوير يک گالر است با ميداف هايش واگر دقت بفرمائيد پاروزنان را نيز در پشت پاروها مي بينيد! مباشرين و مأمورين نظارت، که هنگام تخلف پاروزنان را تنبيه وهنگام طغيان، شورشيان را بی درنگ وسر جا گردن مي زدند، سعی وافرداشتند بی هوده کسی را تنبيه نکنند، يا در انجام تنبيه از حد ومرزممکن فراتر نروند، مواظب بودندآشپزباشی وشاگردانش، يا مأمورين جيره بندي، ازجيره غذائی شان نزنند، اگر مريض مي شدند تا حد امکان از آنها پرستاری ميکردند، دکتر وداروی کشتی در اختيارشان می گذاشتند وهمه این شفقت ها و رأفت ها نه از بابت دلسوزی و نوع دوستي، بل به این دلیل که اين موجود هاي زنده نيروی محرکه وموتورکشتی بودند وبايد نيروی محرکه وموتور را براي کاربرد بيشتر وباز دهي بهتر روغن کاری کرد. چرا که وسايل يدکی انسانی درکشتی حکم کيميا را داشت واگر پارو زنی، به هر دلیل،به روغن سوزي دايم مي افتاد ويا به هلاکت مي رسيد بدون جایگزین به امواج دریا سپرده می شد. - در زير عرشه، درمحل سکونت واقامت پاروزنان، يک جهنم واقعی سايه افکنده بود، بوی گند و کثافت چنان مشمئز کننده وطاقت فرسا بود که کاپيتان وافسران ورؤسا در طبقه فوقانی نيز از آن درامان نبودندوبرای رهائی نسبی از اين تعفن، شبانه روز از عطر واز بخورهاي خوشبو استفاده می کردند، واگر اين ترفند هم کار ساز نبود براي تسکين خشم واکراه شان به وضعيت موجود، به زمين وزمان فحش و بد وبيراه رديف مي کردند. - پاپ اعظم، پدر روحاني، پيوس شماره پنج، کثر الله امثالهم، روي هر گالر، يک کشيش براي اجراي امر به معروف ونهي از منکر مستقر کرده بود، و اين مردان خدا، بر اساس حکم ودستور اکيد پدر مقدّس که به نماينده اش کاپيتان مارک آنتونيو کولونا، فرمانده ناوگان دريايي واتيکان کتبي وشفاهي صادر کرده بود، اجازه داشتند هرکس، در هرمقام وهردرجه اي، در صورتي که دراجراي اوامر ولايت مطلقه کاهلي نشان دهد، يا دشنام و ناسزايي به عمد يا به سهو وبر خلاف نصّ صريح کتاب مقدّس بر لب جاري سازد، سرزنش ونکوهش کنند و نتايج اخذ شده از اين " بليم blame " مقدّس را در دفتر چه اي که به همين منظوردر جيب لباده خود حمل مي کردند نگارش نمايند. کما اينکه يکبار که فرمانده کل قوا، والاحضرت شهرياري، شاهزاده کاپيتان دون ژوان دو اطريش، که بيني مبارک شان به بوي دل انگيزگل هاي بهاري و رايحه گيسوان معطر حوريان درباري عادت مُستمرداشتند، منزجر از بوي تعفن متصاعده از زير عرشه، چين به ابرو ي مبارک انداخته و جمله " maldito " را که همان goddamned خودمان باشد،با اهم اهم خشم آلودي توأم با آخ و تُف غليظي ادا فرمودند، ناگهان اسقف اعظم، مقام محترم رياست کل کشيشان که در آنجا حضور داشتند، با طمأنينه وقدم هاي شمرده به شاهزاده نزديک شده و با چشم غرّه رفتن فرمودند: نوچ... نوچ... نوچ... و شاهزاده در حاليکه علامت صليب رابر سينه رسم مي کرد و برصليب طلايي آويزه بر گردن بوسه مي زد زير لب زمزمه فرمودند: perdono mio santo padre - شرح پريشاني، آواره گي وبد بختي پاروزنان بخت برگشته را، تا آن جا که در گنجايش اين نوشته بود، شرح دادم، اينک تصور بفرمائيد سرنوشت و سرگذشت شخصيت هاي معروفي را که زماني به عنوان کاپيتان هاي دنياديده وموج دريا خورده، فرماندهان کل قوا، که زماني يونيفورم هاي مليله دوزي وپاگون هاي برّاق شان به خورشيد وماه و فلک چشمک مي زد، ومقام نماينده گي خدايگان اعلي حضرت شهرياري، قدرقدرت قوي شوکت، يدک مي کشيدند،و يافرمانبران وفرمان داران و خاک پاي بوسان سلطان هاي مستبد ومغروري که نوک عمامه جواهر نشان وگوهر آويز پنج کيلوئي شان ناف فلک را قلقلک مي داد، اينک با سر وريش تراشيده، کاکلي بر سر،دمساز با جانيان وآدمکشان بي آزرم، هم نشين با دزدان ووحشيان بي فرهنگ، شريک با نان وآب و رفيق باکثافتها و شپش ها وامراض مسري آنها، پاي در زنجير، قفل شده به نيمکتي، که هم محل خواب وهم محل بيگاري شان بود، سر در گريبان غم، ضربه تازيانه مباشرين کينه توز را بر شانه خسته خويش تحمل مي کردند. که گفته اند: چنين است رسم سراي درُشت / گهي پشت بر زين گهي زين به پشت ! سرنوشتي را که تصور مي کنم امروزه کمتر کسي قدرت تحمل آن را براي چند ماه مي داشت، چه رسد به سه سال وچهار سال. آري تحمل مي کردند اين زحرهارا تا روزي، روزگاري، پس از چند سال اسيري وپارو زني، کسي پيدا شودکه آنان را به بهايي بس گزاف خريداري وآزاد کند، که چنين نيز مي شد ! - ازجمله بودند افراد بنامی مثل درياسالار " ژان پاريسو" ، فرمانده کل نيروی دريائی مالت، که جا دارد بگويم اين جزيره کوچک در آن زمان متهور ترين دريانوردان وشجاع ترين جنگجويان دريائی را داشت ويک گالر آنها با چندگالردشمن برابری می کرد. (ژان پاريسو) که هنگام مرگ دارای بزرگترين نشان وحمايل جنگی عصر خود بود، در يکی از جنگ ها توسط عثماني ها اسير وچندين سال درکشتی های عبد الرحمان بارباروس، برادر خيرالله معروف، پشت پارو نشانده شد. او پس از مدتی آزاد ودوباره به عنوان فرمانده دريائی مالت در جنگی که در سال ۱۵۴۰ ميلادي با عثمانی ها رخ داد شرکت کردو کاپيتان طغرل فرمانده ناوگان ترک را اسير وپس از تراشيدن ريش وسبيل اسلامی اش وتيغ زدن موی سرمبارک اش، اورا پای در زنجيرپشت پارو نشاند و هم نشين آدم کشان و دمساز ديوانگان اش کرد، که گفته اند: چنين است رسم سراي درُشت / گهی پشت بر زين گهی زين به پشت !- و کاپيتان طغرل پس از ۳ سال پاروزنی در آن کثافت ها، سرانجام توسط خيرالدين بارباروس برادر عبدالرحمان ( شرح مختصري در رابطه با اين دوبرادر ، کاپيتان هاي بنام عثماني، در پست هاي قبلي نوشته ام) به مبلغ 3 هزار سکه طلاازعيسويان خريداري شد. - وطنز روزگار، (ژان پاريسو) ی درياسالار، دريک جنگ ديگري که درسال ۱۵۵۴ ميلادي با عثماني ها داشت، کاپيتان عبد الرحمان بارباروس، يعني همان کسی که اورا چند سال پيش به اسارت گرفته بود، در بین اسرای جنگی خويش يافت. دستور داد سرش را از ته بزنند، ريش و سبيل اسلامی اش را تيغ بکشند، پای در زنجيرپشت پارويش بنشانند، که گفته اند: ... گهی پشت بر زين گهی زين به پشت. ادامه دارد......
Comments:
Kommentar veröffentlichen
|