Battan

  مطالب گذشته  
  • تلخ و شیرین بخش های 15 + 16 + 17 + 18 + 19 + 20...

  • تلخ و شیرین بخش های 3 + 4 + 5 + 6 + 7 + 8 + 9 + 10

  • لپانت 6 + 7 --- تلخ وشیرین بخش اول و دوم

  • جنگ دريايي لپانت - بخش پنجم

  • جنگ دريايي لپانت - بخش چهارم

  • جنگ دريايي لپانت - بخش سوم

  • جنگ دريايي لپانت - بخش دوم

  • جنگ دريايي لپانت - بخش نخست

  • وقت کشي ووقت شناسي

  • خاطره اي از لاگوس ( نيجريه )


  • Montag, Juni 12, 2006

    تلخ و شيرين - بخش 25
    بهشت زیر پاي مادران است

    شاتسی از اوگوست ۱۹۶۷ تا اوگوست ۱۹۶۹ به مدت دوسال در ايران بود. رويدادهاي تلخ و شيرين اين دوسال را در بخش هاي مختلف پيشين اين خاطرات، گاه مفصل و گاه به اجمال، شرح داده ام و بقيه را تا آنجا که بخاطر مي آورم و برايم مقدور است دراين قسمت بيان ميکنم.

    من که از لحظه ورود به ايران، در اوايل سال ۱۹۶۶، در آرزوي باز گشت به آلمان و ادامه تحصيل و اخذ گواهينامه کشتي هاي اقيانوس پيما بي تابي مي کردم از اوايل سال ۱۹۶۹با توافق با شاتسي که مي گفت هر جا تو رفتي من هم دنبالت مي آيم سعي کردم راهِ رفتن مجدد به اروپا را هموار کنم که عشق آسان نمود اول... مشکل اصلي قرار دادي بود که با وزارت اقتصاد و دارايي بسته بودم . بر اساس اين قرارداد در ازاي ۳ سال تحصيل در خارج به هزينه ايران (که در نوشته هاي پيشين شرح دادم مخارج تحصيلات سه ساله مرا دولت آلمان پرداخته بود و نه دولت فخميه) مي بايست دوبرابر آن، يعني شش سال، براي دولت ايران، در هر بندري و روي هر شناوري که آنها تصميم بگيرند، انجام وظيفه کنم . به عنوان تضمين و "براي جلوگيري از عدول از قرارداد منعقده في مابين" منزل مسکوني يکي از بستگانم در گرو سازمان بنادر و کشتيراني قرار داده شده بود. بنا بر اين رفتن من به خارج، که تا آن زمان هنوز چهار سال هم از قرار داد شش ساله ام به پايان نرسيده بود، بدون اجازه سازمان بنادر و کشتيراني به هيچ وجه ميسر نبود و چون کارمند دولت بودم طبق قانون بدون رضايت کتبي سازمان بنادر اجازه خروج از کشور را نداشتم. رؤساي من اما، چه در بندرشاهپور و چه در تهران که به علت بُغض و حسادت و کوته بيني چشم ديدن پيشرفت هيچ يک از هموطنانشان را نداشتند و براي صدور مجوز خروج رشوه کلان مي طلبيدند و سبيل هايي که بايد چرب مي شدند يک دوتا نبودند، از هر طرف سنک پيش پايم مي انداختند و راه خروج را برويم مي بستند و عرصه را چنان بر من تنگ نموده بودند که هم اينک نيز از ياد آوري خاطرات آن دوران سراپاي وجودم را خشم فرا مي گيرد. چون يکي دوبار چگونگي اين جريان را ، هر چند مختصر، شرح داده ام اينک از توضيح بيشتر پرهيز مي کنم. فقط مي گويم که من با کمک يک شرکت کشتيراني آلماني که در تهران دفتر نماينده گي داشت و من دوران کار آموزي را در آلمان در آن شرکت طي کرده بودم و از گذشته تحصيلي من مطلع بودند، همچنين با کمک دوسه نفر هم وطن در سازمان بنادر که پست و مقام مهمي هم نداشتند ولي مرا از هر جهت راهنمايي مي کردند( يادشان گرامي باد) موفق شدم اجازه خروج بگيرم و در اوگوست ۱۹۶۹ با شاتسي به آلمان پرواز کنم. پرواز را به علت حامله گی شاتسی يکي دوماه به عقب انداختيم و پس از کسب اجازه از دکتر معالج، که شاتسی را يکسال و اندی پیش جراحی کرده بود، پرواز به آلمان را عملی ساختيم.


    در تمام مدتی که شاتسی در ایران زنده گي مي کرد، با وجودی که در وطنش از همه گونه آسایش و راحتی برخوردار بود هر گز بهانه وطن نکرد و بجز ایام مریضی که بعلب تب سنگین و درد شدید آه و ناله می کرد و خواب نداشت و هذیان می گفت و دایم مامان را صدا می زد دیگر بهانه مادر و وطن نکرد. در مجموع به ایران و اخلاق و آداب ایرانیان و غذای ایرانی و فرهنگ ايراني کم و بيش خوگرفته بود و روز بروز نيزخود را بیشتر با محیط وفق میداد. آن چه را که خواسته بود و آرزویش را مي کرد، به آن دست يافته بود و کمبودی احساس نمی کرد جز آرزوي مادر شدن و در اين آرزو واقعن مي سوخت و آرام نداشت. من مي ديدم ایران و زنده گی خانواده گی ای را که برای خودش درست کرده است دوست دارد و با ميل و رغبت با آن مي سازد، خصوصن که می دانست من دوستش دارم و هر چیز را که مایل است در حد امکانم برایش تأمین می کنم، و به خوبي مطلع بود که مي تواند روي من حساب بکند. من می دانستم و اینک نیز می دیدم که زن های آلمانی در مقایسه با زن های دیگر اروپایی بویژه آمریکایی، همسرانی قانع و زن های خانه داری هستند، که صد البته اين موضوع به تنهايي براي خوشبختي در يک ازدواج کافي نيست و من در اين جا فقط به عنوان يک واقعيت به آن اشاره مي کنم و قصد مقايسه ندارم و نمي خواهم بگويم ديگران قانع و خانه دار نيستند. پر واضح است وقتي دو نفر همديگر را دوست داشته باشند بقيه مشکلات به آساني قابل حل است. من از محسنات زنان آلماني زياد شنيده بودم و لی با ازدواج با شاتسي آنها را به چشم دیدم، بویژه خصلت مقتصد بودن شان را که در آن زمان به نظرم تا حدی جنبه افراط پیدا می کرد، هر چند اينک با ديد امروزي و سنگيني بار زنده گي در اجتماع کنوني آلمان ايرادي بر آن ندارم و به عکس لازم هم مي دانم . موضوعي را از آن دوران بخاطر مي آورم که بدون جبهه گيري در درست بودن يا در غلط بودن اش در اين جا نقل مي کنم .

    من علاوه بر این که پول کافی در اختیار شاتسي براي رفع نياز هاي روزمره مادي قرار داده بودم سفارش کرده بودم هرچیز که از مغازه حاج رفیعی لازم دارد نسیه بخرد و گفتم من آخر ماه همه را با هم پرداخت مي کنم، همان طور که همه اهالي محل نيز، هر کس به دليلي، چنین می کردند و من هم براي اين کار دلايلي داشتم. شاتسی اما خود نیز دفتر چه ای تهیه دیده بود و آن چه را که از دکان حاجی می خرید دقیق یاد داشت می کرد و قیمت ها را در دفتر کذايي ثبت مي نمود و آخر ماه خواهش مي کرد برای پرداخت اش با من به مغازه حاجي بيايد، ( اضافه مي کنم يکي از دلايلي که توصيه مي کردم نسيه بخرد و چانه زني را که از ايراني ها ياد گرفته بود و ناشيانه به آن عمل مي کرد و بيشتر باعث خنده و تفريح ديگران مي شد، فراموش کند اين بود که شنيده بودم مشتري هاي متعدد، زن و مرد، از حاجي خواهش کرده بودند شاتسي را هنگام خريد و موقع پرداخت پول و هنگام چانه زدن معطل کند تا ديگران فارسي شيرين و لهجه آلماني - فارسي اش را بيشترگوش کنند. در آن محيط که نه سينما يي وجود داشت و نه ورزشي و نه تفريحي اين خود يک نوع تنوع بود براي مردم بي کار و شاتسي که خيلي بي ريا و صاف و ساده زنده گي مي کرد متوجه اين مطلب نمي شد يا اگر مي شد اهميتي براي آن قايل نبود، موقعيت من و شغل من اما در آن زمان و در آن مکان اجازه نمي داد اين جور بازي ها را آشکارا تحمل کنم). حاجی که به علت بی رقیبی یکه تاز و میدان دار ولایت بود و قیمت ها را خود بالا و پایین ( اکثرن بالا ) می برد و به دلیل حاجی بودن و زیارت خانه خدا و اعتقاد و ایمان به ائمه اطهار دست از پا خطا نمی کرد، بجز اینکه گاهی، یعنی ماهی چند بار از دستش در می رفت و چند ده تومانی بیشتر می نوشت و فکر می کرد ای بابا کی به کی ؟ آخر ماه چه کسی ملتفت قیمت های اول ماه می شود و از کجا می داند نیم کیلو سبزیجات یا حبوبات یا تنقلات را بیشتر یا کمتر خریده است ؟ و اگر هم بالفرض آش را آنقدر شور بکند که یکی مثل ناخدا کجوری هم متوجه بشود، با آن شغل و آن مقام که ایشون در ولایت و در محل دارد کجا رویش می شود بابت دو کیلو برنج و يک کیلو عدس اعتراض و بحث بي هوده بکند؟

    ولی این دختر آلمانی این حرف ها سرش نمی شد، می گفت حساب حساب کاکا برادر! و با منطق چنان پدری از حاجی در می آورد که آن سرش نا پیدا . حاجی نخست طبق معمول می خندید بعد سعی می کرد از زیرش در برود در نهايت تسلیم می شد و مي گفت من دست تنها هستم و تعجبي ندارد اگر اشتباهي بکنم و شاتسي می گفت: باله، من دید تو خیلی اشتباه کرد، شوهار من دوست ندارد لوبیا ! من این مانت ( این ماه ) فقط یک دفعه خرید لوبیا برای خودم، نیم کیلو، بت (اما) تو نوشت 3 دفه 3 کیلو !! نوچ نوچ نوچ، اشاره به چرتکه حاجی : ماشین حساب تو خراب ماشین حساب من درست و اشاره به Sliding - Rule که من سابق در دانشکده دریایی از آن استفاده می کردم ( Sliding- Rule در کتاب لغت خط کش مهندسی ترجمه شده است).

    اين "سلايدينگ رول" خط کشي بود با function هاي متنوع، در فرم ها و اندازه هاي مختلف، مال من در جیب جا می گرفت و چون آن زمان، در 1963 ، ماشین حساب جیبی وجود نداشت و اگر وجود داشت آنقدر گران بود که بودجه دانشجویی ما را منفجر می کرد، پس برای محاسبات ریاضی، دانشجویان در آلمان از این نوع خط کش ها استفاده می کردند. من آن را با خود به ايران آورده بودم و طرز کار با آن را تفننی به شاتسی یاد داده بودم و شاتسي به علت بي کاري و بي بچه گي در زماني که من دريا بودم با آن تمرين مي کرد. حاجی رفیعی و اطرافیان اش با چشمان از حدقه در آمده نگاه می کردند چگونه خط کش تند و فرز در دست شاتسی به چپ و راست سُر می خورد!

    **

    خاطره ديگر اينکه فراموش نمی کنیم یک بار که در خرمشهر در خیابان قدم می زدیم، ملت دور و اطراف ما جمع شدند و ما را از بالا تا پایین ور انداز می کردند، بعضي ها جدي و با قيافه اخمو و گرفته و بعضي ها هم بي کار و الکي خوش، که بي هوده مي خنديدند، گويا هرگز يک زن اروپايي با يک ايراني نديده اند بطوری که شاتسی واقعن ترسيد و از من خواست از آنجا که خيابان اصلي شهر هم بود دور شويم و من تاکسی گرفتم و از آنجا مستقيم به منزل مامان سهراب رفتیم. راننده تاکسي که متوجه شده بود دست از عتاب و سرزنش هم شهريانش بر نمي داشت. البته بودند خارجی هایی که در شرکت نفت در آبادان کار می کردند حتمن به خرمشهر هم می آمدند، شاید در خیابان ظاهر نمی شدند. يا اگر مي شدند فقط سوار بر ماشين يا در معيت چندين نفر ! اوایل نيز که در " سر بندر" بودیم وقتی از کار به منزل می آمدم شاتسی برایم تعریف می کرد که چند بار زنگ درب حياط را به صدا در آورده اند و وقتی او در را باز کرده است چند زن و دختر اهل محل بوده اند و به شاتسی گفته بودند آمده ایم تورا تماشا کنیم !

    در مدتی که شاتسی در شاهپور بود ما دوبار نیز به بوشهر مسافرت کرديم. هر دوبار را با هواپیمای کوچک دوموتوره پرواز کردیم و یکبار با ماشین کرایه ای ازراه زمینی از بوشهر به خرمشهر برگشتیم که هر چه فکر می کنم چند مدت در راه بودیم بخاطر نمی آورم ولی حتم دارم کمتر از یک روز و نیم تا دوروز نبوده است چون راه عادی وجود نداشت باید از طریق کازرون و آباده می رفتیم و به اصطلاح دور می زدیم.

    پدر عزيزم و شاتسی سريع با هم دوست صمیمی شدند و شاتسی از صحبت با " بابا ژون " به لهجه بوشهری لذت می برد و " بابا " که براي اولين بار در عمرش با يک اروپايي هم صحبت مي شد هم خوشحال بود که پسرش يک زن فرنگي را مسلمان کرده است و هم مسحور اخلاق خوب و خنده رويي، ساده گي و بي ريايي عروسش سده بود که جلوش چهار زانو روي زمين مي نشست و در پاسخ "بابا " که به عمد و به شوخي ازش مي پرسيد : " يه لُمکه ( يک لُقمه ) ديگه رطب و لورک مي خوري ؟" و شاتسي در پاسخ مي گفت: " نه بابا ژون ديگه گشنم ني ".

    در آن زمین بزرگ و حیاط عظیمی که پدر داشت، در مدت غيبت چند ساله من چند اتاق بنا و يک آب انبار ساخته بود که روي سطح مسطح آن فرش پهن مي کرديم و مي نشستيم، همان جا نيز مادر، سفره پهن مي کرد، و در نور چراغ زنبوري ( چون هنوز برق کشي نشده بود) شام مي خورديم، چاي مي نوشيديم و مي گفتيم و مي خنديديم. زن ها و مرد هاي قوم و خويش هم مي آمدند براي شب نشيني و هم صحبتي با شاتسي که همه مهرش را به دل گرفته بودند. من قيافه زيباي شاتسي را در نور چراغ تماشا مي کردم و فکر مي کردم سالن هاي رقص زيباي آلمان که با هم مي رفتيم کجا، تلألو چراغ هاي خيابان شهر هاي قشنگ اروپا کجا، مبلمان خوشگل منزل پدري کجا و اينک اين دختر، هزاران کيلومتر بدور از متعلقاتي که با آن بزرگ شده بود، چهار زانو چنان راحت و بي غم و بي غصه روي قالي نشسته است که گويا هميشه چنين بوده است و بخاطر مي آوردم ترس و دلهره و دلواپسي هاي دوراني را که با او آشنا شدم و فکر مي کردم هر گز تحمل توقف و زنده گي کردن در دهکده عقب مانده و بي آب و برق و بي رفاه مرا نخواهد داشت و چه اشتباه کرده بودم ! او نيز عاشق، وفا و صفا و صميميت آن محيط و مردم ساده، مهربان و بي ريايش شده بود. هر آن چه که من در عالم خيال از ش مي ترسيدم و منتظر عکس العمل شاتسي بودم و فکر مي کردم بخاطر نداشتن اين يا آن چيز به محيط زنده گي ما و عادات و اخلاق ما ايراد خواهد گرفت فقط در عالم خيال من بود. شاتسي به اذان گفتن بابا و نماز خواندن اعضاي فاميل همان طور عادت کرده بود که با ديگ آب گرم حمام کردن که چون خودش بلد نبود مادر با کمک چوب و کنده درخت، آب، گرم مي کرد و او در تکه تکه کردن چوب و روشن نگه داشتن آتش به مادر کمک مي کرد و مادر جلو ديگران " فيس " مي داد که چه عروس نازنيني خدا نصيب اش کرده است و هي دايم به عروش اش مي گفت: ننه داغتِ نبينُم. ايشالله به حق قمر بني هاشم و دِس ِ بريده ابو الفضل که صاحب بچه بشي... و مادر هرچه امام و امام زاده و ذُريّه پيغمبر را سراغ داشت قسم مي داد که عروسش بچه دار بشود چون همه به آه دل عروس پي برده بودند...

    شاتسي با خيال راحت و بدون ايراد با دختران فاميل با لباس و شلواربلند به دريا مي زد و با آنها شنا مي کرد يا در شستشوي ظرف و ظروف کنار چاه آب نشستن و با دَلو آب از چاه کشيدن و حتا سعي در دوشيدن شير از بز ها به مادر و به خواهرم کمک مي کرد يا دنبال مرغ ها مي دويد، مثل ديگران، تا ببينند آيا امروز وقت تخم گذاري شان رسيده است يا نه...

    شاتسی با خواهرانم و با دختر های فامیل، از دختر خاله ها و دختر عمه ها گرفته تا انواع و اقسام فامیل دور و نزدیک که ما ايراني ها زيادش را داريم و خدا بيشترشان کند، خوب جوش خورده بود و با آنها به عروسی اقوام و فامیل می رفت که عروسی بوشهری ها واقعن تماشایی است و همه چیز بوشهر برایش تازه گی داشت و هر گاه از گشت و گذاری بر می گشت، خسته نمی شد برای من از چیز های جدید و تازه اي که ديده است تعريف کند. چيزهايي که به نظرش عجیب و غریب آمده بودند مثلن چگونه زن ها در عروسي ها با گرداندن زبان در دهان به اصطلاح ما بوشهري ها ( کِل ) مي زدند. يا چگونه يک ماهيگير با گاز گرفتن سر يک ماهي با دندان آن را ساکت کرده است يا چطور در بازار ميوه فروشي همه فرياد مي کشيدند يا توأم با آواز ، از تازه بودن ميوه خود تعريف مي کردند، يا مي گفت اين همه سبزي را انباشته روي هم در يک جا تا کنون نديده بودم. و من با لذت و با دقت به تعريف هايش گوش مي دادم و چون همه چیز را دوباره از دید او و از چشم او می دیدم چنين مي نمود که گويا خود نيز براي اولين بار اين چيزها را مي شنوم و مي بينم، در صورتي که با اين چيز ها بزرگ شده بودم.

    فقط يک موضوع بر زنده گي شادابش سايه انداخته بود و سخت غمگين اش کرده بود: آرزوي داشتن يک کودک، يک بچه کوچولو ! هرگاه نوزادي از خانواده، از زن هاي فاميل را در آغوش مي گرفت، اشکش جاري مي شد و بچه را به آساني پس نمي داد. یک شب دیدم پارچه سفيدي به بازویش بسته است. با تعجب پرسيدم این چیست ؟ مفصل برایم شرح داد که دختر های فامیل چادر سرش کرده اند و با چند سيني حلواي نذري روي سر اورا برده اند به یک امامزاده. شمع روشن کرده اند و به شاتسي گفته بوده اند نيّت کند و حلوا بين مردم تقسيم کرده بوده اند و او درست بلد نبوده است هم چادرش را محکم بگيرد هم حلوا به زن ها بدهد ... آخوندی آنجا بوده است که برای مريضان سر کتاب باز مي کرده است و براي آرزومندان در مقابل هديه اي (پولي) دعا می نوشته است و دختر ها ي فاميل شاتسی را متقاعد کرده بودند که آن سيد برايش دعاي حامله شدن بنويسد و او که تمام آرزو و امیدش در بچه دار شدن خلاصه مي شد، بخصوص که دکتر معالج پس از ان عمل جراحي کذايي تقريبن شانس حامله شدن را ازش گرفته بود يلا فاصله موافقت مي کند و قبول کرده بود آسید برایش دعا بنویسد و اینک آن دعا را با هزار اميد و آرزو به بازو بسته بود... خداي من! چه بر سر يک دختر تحصيل کرده و با سواد آلماني در آرزوي فرزند آمده بود ...؟ چه می توانستم بگویم من که هر روز و هر شب شوق و اشتیاق او را برای بجه دار شدن می دیدم و می دانستم هیچ چیز و هیچ نیرویی این امید و آرزو را نمی تواند از او بگیرد و هر بار که امیدش به یأس مبدل می شد، به گریه می افتاد و در افسرده گي فرو مي رفت و من اشک هایش را می دیدم و معجزه اي از دستم ساخته نبود. البته او دعا و اين جور چيز ها را نمي شناخت و اصلن نمي فهميد چيست و فلسفه وجودي اش کدام است ولی براي مادر شدن از بستن هر دعا و هر آیه و سوره ای به بازو و مچ پا يا به زُلف و گيس، حتا متعلق به دين و مذهب بودايي و هندي هم ابا نداشت و مخالفتی نمی کرد. شاتسي اين دعا را حتا تا " سر بندر " هم با خود آورد و از بازو جدا نمي کرد و به هرکس که سؤال مي کرد اين چيست بي مهابا پاسخ مي گفت: اين دعا براي حاملگي خوب...

    خلاصه هر چه بود و نبود، دعا کار خودش را کرد !!! و شاتسی سر انجام حامله شد و گو یا دنیا را به او داده اند در پوست خود نمي گنجيد.

    وقتی که در آبادان، از بیمارستانی که دکتر جراح در آن کار می کرد و برای معاینه به آنجا رفته بودیم بیرون آمدیم از شدت شوق شروع کرد در خیان بلند خندیدن و رقصیدن و آواز خواندن ! هر گز اورا چنین خوشبخت ندیده بودم خودرا در اوج زنده گی و خوشبختی احساس می کرد و من مشکل داشتم او را آرام کنم. همه با تعجب هاج و واج نگاه می کردندچگونه او مرا در وسط خیابان غرق بوسه می کند. خواستم بگویم انگار دعا و نذر و نياز وا مام زاده رفتن و حلوا تقسيم کردنت بي اثر نبود ؟ ولی ديدم آن موقع جای اين حرف ها نيست و او فعلن در هفت آسمان پرواز مي کند ! فقط سریع اورا سوار تاکسی کردم و به منزل رسانيدم قبل از اینکه مردم فکر کنند ما دیوانه شده ايم. راننده تاکسي شک برش داشته بود و از گفته هاي شاتسي چيزي سر در نمي آورد که دايم به آلماني قربان صدقه من مي رفت و نمي توانست آرام سر جايش بنشيند! و من مرتب مي گفتم: عزيزم صبر کن به منزل برسيم آنوقت هر چه دلت مي خواد بزن و برقص ...

    ..........................................................................................



    2 نوشته شده در Sat 17 Dec 2005ساعت 20:10 توسط حميد کجوري آرشیو نظرات

    *************************************************************************************

    تلخ و شيرين - بخش 24

    مادر و خواهرم پس از حدود 3 ماه توقف در سربندر سرانجام به بوشهر باز گشتند. شاتسی علاوه
    بر آشپزی ! زبان فارسی را هم کم و بیش با لهجه بوشهری از مادر یاد گرفته بود. من بالطبع هر کلمه اي را که او به لهجه بوشهری می گفت می فهمیدم ولی دوستان تهرانی، اصفهانی یا شمالی مان که به علت اشتفال در بخش های مختلف فنی، حسابداری، فرماندهی کشتی و غیره در جنوب زنده گی می کردند، و گاهی از ما براي صرف شام و شب نشيني دعوت می کردند یا خود با خانواده میهمان ما می شدند با مشکل فهم لهجه بوشهري شاتسي مواجه بودند، بويژه که همسايه ها ي ما هم بندر عباسي و بوشهري بودند. هرگاه کسی در مجلس سؤالی از شاتسی مي کرد و او جواب سؤال را نمی دانست، کف دستش را به سبک بوشهری ها نشان میداد و می گفت: " مُوچیم والله " که ترجمه اش می شود : من چه می دانم ؟ شاتسی و مادر در این مدت خیلی با هم جوش خورده و دوست شده بودند. این را خصوصن از آن جا متوجه شدم که در موقع خداحافظی هردو لحظه ها همدیگر را در آغوش گرفته و گریه می کردند گویا قرار است هرگز دوباره همدیگر را نبینند، که چنین نبود! جریان " تیله سگ " و آن یک هفته کذایی که مادر در حیاط نماز می خواند هم فراموش شده بود. چون شاتسی اصل مطلب را، تا باز گشت من از دریا، اصولن ملتفت نشده بود و نمی دانست سگ نجس است و جایش در اتاق نشیمن نیست ! او نمیدانست اگر مادر به نماز به ايستد و يا مشغول تلاوت قرآن بشود و تيله سگ به نحوي با پاي پياده يا سوار بر بغل او، وارد اتاق گردد، اذان مادر و نمازش و صلواتش مکروه و بن کل باطل می شود ! او نمیدانست وقتی سگ را با آب و صابون می شوید مادر فکر می کند او دارد توله سگ را طهار و از نجسي پاک مي کند! در صورتیکه مادر خوب می دانست اگر سگ را به آب زمزم هم بشویند بازهم نجس باقی مي ماند! او نمیدانست وقتی سگ را تو بغلش می گیرد و شیشه شیر و پستانک توي دهنش می گذارد و در حين خم و راست شدن برایش به آلمانی لالایی می خواند، ما در فکر می کند عروسش ديوانه شده است و به خاطر بی بچه گی و به علت عدم حامله گي به کله اش زده است! که اگر همين جوري ادامه پيدا کند مايه خنده و تمسخر کس و ناکس خواهد شد.

    او، در آن زمان، شايد فکر می کرد این جا هم مثل مملکت خودش است که سگ ها آرایشگاه دارند، پدیتور دارند، شامپو و صابون و بروش و شانه و آینه و شمع دون و سشوار و دستمال گردنی و گل سینه دارند. در زمستان جوراب پشمی و در تابستان سینه بند چرمي مي پوشند و کلاه هاي رنگارنگ برسر مي گذارند، دکتر و دارو دارند، روان پزشک و روانکاو حرکاتشان و دم تکان دادن هايشان را زير نظر دارند و معلم و مربی تعليم شان مي دهند ! او در 40 سال پیش، در جنوب ایران، در یک محیط منعصب و اسلامی از کجا می دانست سگ چپل* است؟ سگ نجس است ؟ سگ اخ است ؟ وقتی از در یا برگشتم و پکري مادر را دیدم با محبت از شاتسی پرسیدم آیا تو متوجه نشدی "ماما ژون" ( خودش مادر را این جور خطاب می کرد ) پس از ورود مهمان ناخوانده، نمازش را از اتاق به حیاط منتقل کرده است و شاید هم چیزی گفته، حرفی زده، خواهشی کرده است و تو متوجه نشده اي؟ هان... ؟ آیا ندیدي چگونه آن بشّاشیت همیشه گی از چهره اش دورشده و یک چیزی آزرده خاطرش کرده است ؟ گفت چرا دیدم ولی نمی دانستم اين همه به خاطر سگ است ! فقط می شنیدم که ماما ژون مي گفت : " ننه کُر بونِت برُم اي (اين) گُه نداره " و لی من هر وقت " شوشو " را می بردم تو اتاق یک حوله با خودم داشتم. گفتم او می گغته ا ست " ننه قربانت گردم اين گُناه داره " . سپس برایش توضیح دادم گناه چیست و معصیت کدام است ! گفتم شاید هم منظور مادر این بوده است که این حیوان هنوز به مادرش احتیاج دارد و در اين ايام خُردسالي یک انسان نمی تواند برای یک تیله سگ مادر بشود!

    به هر حال پس از تحویل دادن تیله سگ به مادر اصلي اش و حموم کردن شاتسی و شستشوی فرش ها برای پاکیزه کردن شان از جیش احتمالی، باز صلح و صفا بر قرار گردید، هر چند هرگز کدورتی به آن صورت که معمولن حاصل مي شود حاصل نشده بود، چون مادر می دانست چیز هایی که نزد ما نجس است نزد " فرنگی " ها نجس نيست و اصولن فرنگي ها از بيخ عربند و نجس مجس سرسان نمي شود! و شاتسی بیچاره هم که قبل از ورود به ایران درسي در باره شيوه زنده گي خاج پرستان در ميان امم اسلامي نخوانده و دوره اي درباب چگونگی رفتار يک فرنگي در ممالک اسلامی نديده بوده است!

    هر چند خودم اینجا و آن جا روشنگری کرده بودم ولی این مطلب نجسی سگ به این صورت که رخ داد، از دستم دررفته بود، یعنی فکر نمی کردم شاتسی توله سگ ولگردي که مادرش را گم کرده است به خانه بیاورد! و کاسه کوزه ما را نجس کند.


    خودمانيم، من که نمي توانستم تاريخ ۱۴۰۰ ساله اجباري اسلامي وطنم را به خاطر زن فرنگي ام تغيير بدهم! حلال خدارا حرام و حرامش را حلال کنم! استغفرا لله دين و ايمان فاميل و دوست و قوم و خويش را عوض کنم ! اگر من در همان اوايل با ازدواج با زن فرنگي مخالف بودم و هي طفره مي رفتم و هي بهانه جويي و اشکال تراشي مي کردم، خُب بخاطر همي چيزها بود ديگه، مادرم مسلمان بود پدرم متدين بود، اقوام و فاميل ام همه حاجي و مشهدي و کربلايي بودند، اونوقت من مي خواستم عروسي به منزل بياورم که نه نماز مي خواند، نه روزه مي گرفت نه بلد بود به امام زاده اي برودچراغ موشي اي روشن بکند، دخيلي ببندد، نذر و نيازي بکند، نه بلد بود شله زرد درست کند و براي خدا بيامرزي رفته گات اش دم امامزاده بين مردم تقسيم بکند! و گرنه... من هم جوان بودم، من هم از عشق لذت مي بردم من هم دل داشتم و عاشق مي شدم، من هم از يک دختر زيباي مو طلايي و چشم آبي فرنگي بدم نمي آمد، ولي در پشت کله ام اون ته، تو اون سوراخ سنبه ها يک احساسي يک چيزي به من مي گفت : " کبوتر باکبوتر باز با باز / کند همجنس با همجنس پرواز.




    خُب حالا من شانس آوردم خيلي هم شانس آوردم. شاتسي سريع به محيط عادت مي کرد و عادات و رسوم مارا ياد مي گرفت و هرگز... تکرار مي کنم، هرگز نگفت اين روش شما بد است يا آن عادت شما عيب دارد يا من اين چيز يا آن چيز را قبول ندارم ! زود فهميد و خوب هم فهميد، اوست که بايد خودش را با اجتماعي که در آن زنده گي ميکند وفق بدهد و نه بالعکس، و اين را يکي از شايسته گي هاي او ميدانم. حالا که اين همه و در همه جا از دختر هاي خارجي تعريف کرديم کمي هم از خودمان، از يک مرد ايراني تعريف بکنيم و آن اين که او، يعني شاتسي، هم شوهر بدي گيرش نيامده بود !!! شاتسي از همان روز اول، با شامه تيزش، بو يرده بود آرامش و خوشبختي نصيبش مي شود.

    خُب همين قدر کافي است و گرنه حمل بر خود ستايي مي شود و با اين اضافه وزني که من دارم توان حمل هندونه هاي متعدد زير بغل را ندارم.

    بعد از اين پرانتز کوچک اجازه بدهيد دنباله ماجرا رابگيرم.

    ***

    در هفته ای که از دریا معاف بودم، چه آن موقع که مادر حضور داشت و چه زمانی که به بوشهر برگشته بود من و شاتسی به تناوب برنامه تفریح و مسافرت به خرمشهر برای دید و باز دید از خانواده دوستم سهراب داشتیم یا به آبادان مي رفتيم برای خرید مجله و روزنامه های آلمانی و رُمان و کتاب هاي انگلیسی زبان، که در کتاب فروشي هاي آبادان به وفور يافت مي شدند چون شاتسی نيز با زبان انگلیسی بخوبی آشنا بود، از جمله کتا ب هایی که بخاطر می آورم آثار نویسنده های آمریکایی مثل " پرل.اس. باک و جان اشتاین بک " بودند و در همان زمان بود که کتاب بر باد رفته اثر مارگارت ميچل را ديدم و خريدم و خلاصه هرچيز جالبي که بدست مان می رسید می خریدیم تا در غیاب من شاتسی تنها نباشد هرچند زن ها و دختر های همسایه برای کنجکاوی هم شده دور و برش بودند و تنهایش نمی گذاشتند و خود شاتسی هم خیلی خوش اخلاق، کنجکاو و زود جوش بود. تا مادر این جا بود همه کارها را مادر می کرد اعم از پخت و پز که شاتسی روی دستش نگاه می کرد تا شستشوی لباس که مادر نمی گذاشت شاتسی چیزی بشو ید حتا لباس های خودش را و اینک در غياب مادر هرگاه من دریا بودم و قتش را بیشتر به ورزش و نرمش یا با خیاطی و یا با مطالعه می گذراند. يا با بازي با کودکان خرد سال همسايه ها.

    من و شاتسی 5 سال نامزد بودیم، اینک نیز بیش از 38 سال است ازدواج کرده ایم در این مدت 43 سال چند چیز را با شدت و غلطت زیاد در او دیده ام که چند تا يي را که بخاطر می آورم نام می برم . یک : علاقه شدید و بی کران به بچه هایمان ! شاید به این دلیل خاص که پس از ازدواج تا شش ماه حامله نشد و به علت علاقه شدیدی که به بچه و به مادر بودن داشت نوزادان و کودکان همسایه ها را با اجازه مادر شان به خانه می آورد و با آن ها بازی می کرد و بعدش هم آن داستان " تیله سگ " و پس از توله سگ که یک خرگوش برایش گرفتیم . بعد از شش ماه که حامله شد خارج از رحم بود و نزديک بود به علت حماقت دکتر هاي معالج جانش را از دست بدهد و دکتر های محل علت دل در شدید و بی هوشی و آه و ناله و درد های ممتد شکم را تشخیص نمي دادند و مي گفتند موقتي است و با آمپول رفع مي شود و با تزريق آمپول هاي حاوي ويتامين K سوراخ سوراخش کرده بودند تا اين که من از دریا برگشتم و تقربن لاشه اش را که از بی خونی رنگي به صورت نداشت ديدم روز اول به گفته دکتر هاي محل اعتماد کردم که چيز مهمي نيست و آنها قادر به معا لجه اش هستند ولي خانم محمودي آمد منزل ما و شاتسي را ديد و به من گفت " خانمت حامله است و بچه خراب کرده " با کمک همسايه و همشهری ام ناخدا محمودی، شوهر آن خانم، پيکر نالان شاتسي را به آبادان بردیم، چون بیمارستان های دولتی در آن زمان اعتباری نداشتند اورا به بیمارستان خصوصی بردم دکتر جراح با اولين معاينه تشخيص داد که حامله گي خارج از رحم است اما براي انجام عمل جراحي هزينه اي معادل 4000 تومان که برای آن زمان – چهل سال پیش – پول کلانی بود يا بصورت نقد يا به صورت " گارانتی" ازمن می خواست، . چاره ای ندیدم به شهلا، گوینده رادیو تلویزیون آبادان، که زن داداش دوستم سهراب بود تلفن زدم و گفتم اگر شاتسی فوری جراحی نشود از دست رفته است. شهلا بلافاصله تلفني با دکتر جراح تماس گرفت و به دکتر اطمینان داد که من با توجه به شغلم قادر به پرداخت هزینه جراحي و هزينه بيمارستان هستم. دکتر جراح مي گفت اگر قادر به پرداخت هزينه نيستيد اورا ببريد به بيمارستان دولتي، همان بيمارستان هاي دولتي که يکي از آن ها چهل سال بعد از اين ماجرا، در تهران، در پايتخت کشور، بخاطر يک عمل جراحي بسيار ساده ( کليه) منوچهر آتشي را کشتند و در ۴۰ سال پيش يک دکتر جراح مارا به يکي از آنها در آبادان، براي جراحي بيرون آوردن لوله تخمدان حواله مي داد.

    شاتسی از من خواسته است جزئیات بیشتری ننویسم چون یاد آوری آن برای هردو ما سخت و تلخ است. فقط می گویم به علت نادانی و بی تجربه گی دکترهای معالج در سربندر و در شاهپور شاتسی در یک قدمی مرگ قرار گرفته بود و دکتر جراح بيمارستان خصوصي در آبادان که تحصیل کرده فرانسه بود و بیمارستان نیز متعلق به خودش بود بعد از اتمام عمل به من گفت اگر این جراحی فوری صورت نمی گرفت همسرت فقط چند ساعت دیگر زنده می ماند و تا دلش خواست بد و بیراه نثار همکارانش در سر بندر و شاهپور کرد که به علت تشخیص غلط نگذاشته بودند شاتسی سریع تر به بیمارستان برسد. پس از آن عمل جراحي دکتر تأکيد کرد نخست براي يکسال اجازه حامله شدن نيست و بعدش هم شانس پنجاه پنجاه است. و با اين حرفش خانه اميد مادر شدن را بر سر شاتسي خراب کرد. ولي ما يکسال را از سرگذرانديم و سپس اميد ها به حقيقت پيوست و خيلي سريع سراغ همان متخصص رفتيم و طبق دستور العمل هايش عمل کرديم تا اينکه دکتر اجازه پرواز با هواپيما را داد و ما در ماه اوت ۱۹۶۹ براي ادامه تحصيل به آلمان پرواز کرديم و در ژانويه ۱۹۷۰ بچه اول مان " کاترين" به دنيا آمد. از شروع حاملگي تا تولد کاترين، شاتسي از خوشبختي و خوشحالي در پوست نمي گنجيد .




    ادامه دارد...

    .......................................................................................

    * چپل = کثيف





    2 نوشته شده در Sun 11 Dec 2005ساعت 17:30 توسط حميد کجوري آرشیو نظرات

    *************************************************************************************

    تلخ و شيرين - بخش 23

    تيله سگ

    همان طور که در يادداشت های پیشین شرح دادم پرسنل واحد های شناور که در در یا، درخورموسی، فعالیت می کردند هفته به هفته عوض می شدند. هر پنجشنبه یکی از واحد های شناور، پرسنل تازه نفس را می آورد و پس از تحویل و تحول، گروهی را که یک هفته روی کشتی مانده بودند به ساحل می برد. این گروه، با توجه به یک هفته کار شبانه روزی در دریا، در یک هفته ی مرخصی شان از کار معاف بودند. حرکت از دریا به ساحل را، در صورت امکان، طوری تنظیم می کردیم که قبل از غروب آفتاب به منزل برسیم. در ساحل، اتوبوس بزرگ بندر برای حمل و نقل کارگران و یک دستگاه مینی بوس، که به تازه گی برای تردد ناخداها و راهنماها و دیگرکارمندان بلند پایه خریداری شده بود، منتظر بودند تا مارا به " سربندر " به محل سکونت مان برسانند.

    یک روز که از دریا برگشته بودم به محض این که درب حیاط را باز کردم دیدم مادرم ( نامادری) در حیاط بزرگ مان روی پتو نشسته قلیان می کشد و خواهر 8- 9 ساله ام که یکی دوماه قبل با مادر، از بوشهر آمده بودند ساکت کنارش نشسته است. این خواهر کوچکم، کوچکترین فرزند خانواده بود و نوزادی 7 یا 8 ماهه بود که مادر تنی مان در یک بعد از ظهر گرم پاییزی، در سن جواني، جلو چشم همه ما و جلو میهمان، که یک سید محترم و معمم بود و همه مشغول صرف چای بودند، جنب درب ورودی " کپر " ناگهان به زمین افتاد و به علت ناراحتی قلبی و تنگی نفس روی زمین پرپر می زد و با مرگ می جنگید و از این پهلو به آن پهلو می غلطید و هر چیزی را که به چنگ می آورد در مشت می فشرد و هیچ کس نمی توانست اورا کمک کند. پس از 20 دقیقه یا نیمساعت نبرد بیهوده با مرگ، رو به جمعیتی که هاج و واج به دورش جمع شده بودند گفت: " همه تان مرا حلال کنید " و چند لحظه بعد با کشیدن یکی دو نفس عمیق، برای همیشه چشم از جهان فروبست و ما فرزندان قدو نیم قدش را تنها گذاشت. نه ماشینی وجود داشت نه تلفنی . پدرم با دوچرخه در آن جاده های خاکی که دوچرخه جلو نمی رفت به طرف شهر شتافت و با التماس و خواهش دکتر عادلی، بهترین دکتر شهر را، که پزشک ارتش بود، از مطب اش بیرون کشید. وقتی هردو با ماشین بر بالین مادر رسیدند نیم ساعتی از مرگ او می گذشت و هیچ کار دیگری از دست دکتر ساخته نبود. درتمام مدت، من که بیش از 14 سال از سن ام نمی گذشت شاهد ماجرا بودم. نفهمیدم چه شد و چرا ناگهان این طور شد ؟ به نظرم همه چیز خیلی سریع گذشت. گریه ام نمی آمد و اشکی نمی ریختم فقط بی حرکت و مات و مبهوت سر جا خشکم زده بود ! مگر ممکن بود همین مادر که تا چند لحظه پیش می گفت و می خندید و چای تعارف آسید حسین، که دوست خانواده بود و از دهی دور، بقول خودش برای زیارت پدر آمده بود، چنین بی حرکت افتاده و برای همیشه مارا ترک کرده باشد. خواهر کوچکم لیلا روی زمین تو ی دست و پا می پلکید و روی دست و زانو بطرف مادر می رفت. یکی از زنها او را بغل زد و از مادر دورکرد. خواهربزرگم که یکسال از من مُسن تر بود شیون می کر و بر سر و صورت می زد و موهایش را چنگ می انداخت و هنوزنمیدانست چه سر نوشتی در انتظارش است ! نمیدانست که از امروز با زنده گی در آرامش و با دوران نوجوانی وداع می کند و باید در سن پانزده سالگی برای 5 برادر کوچک تر از خودش و یک خواهر که هنوز راه رفتن را بلد نیست مادری کند، بچه داری کند، لباس بشوید، ظرف بشوید، غذا بپزد، مریض داری کند. برادران خرد سالم که برای بازی در آب، کنار دریا رفته بودند پس از شنیدن شیون و فریاد به خانه بر گشتند و حیرت زده به جسد مادر که پارچه سفیدی رویش کشیده شده بود، خیره می نگریستند و نمیدانستند چه شده است. پدر کمرش خم شد، او در کودکی هم مادر و هم پدر را ازدست داده بود و حتا چهره آنها را بخاطر نمی آورد. برادر بزرگش از قید همسر و زنده گی گذشته اورا بزرگ کرده بود، اورا به مکتب فرستاده بود، زنده گی ای با تحصیل علم و شغلي آبرومند برایش تهیه دیده بود. اورا زن داده بود و بچه هایش را به جای بچه هایی که خودش نداشت، می پرستید. مادرم برای پدر همه چیز و همه زنده گی اش بود، همسرش بود، پدرش بود، مادرش بود، مونس و غم خوار و مایه امیدش بود. دوستش بود، رفیقش بود!

    من که بعد از خواهرم، فرزند بزرگتر بودم می دیدم چگونه آن دو همدیگر را دوست دارند و اگر پدر دربرگشت از کار دیر می کرد چگونه خنده، تا آمدن او، از دهان مادر محو می شد و هر بار به کنار جاده ای می رفت که پدر از آن می آمد و کف دست بر پیشانی یه دور دست ها نگاه می کرد و زير لب فاطمه زهرا را سوگند مي داد که اتفاق نا گواري براي پدر بچه هايش نيافتاده باشد!

    اینک پدر دوباره همه چیزش را از دست داده بود. دوباره یتیم شده بود. دوباره هم مادر و هم پدر را ازدست داده بود. با یک مشت بچه های قد و نیم قد و ناآرام و شیطان، که حتا مادربه ندرت حریف جنب و جوش و خروش آنان می شد چه رسد به خواهری که خود هنوز بچه بود و از دیسیپلین مادر بی بهره ! در مرگ مادر شوکه شدم و لي همان لحظه گریه نکردم ! اما از آن پس هرگاه به یادش افتادم اشکم بی امان سرازیر مي شد...

    ***

    یکسال و اندی پس از مرگ مادر و دربدری ما بچه ها، و بي چاره گي، بي مادري و بي سرپرستي طفلکي خواهرم، پدربه اصرار فامیل دوباره ازدواج کرد. و نا مادری که ازاین پس از وی بنام " مادر" یاد خواهم کرد به زنده گی ما بچه ها سر و سامانی داد .بویژه خواهر کوچکم لیلا که سخت به مادر نیاز داشت و برادران به همچنین، که همه کوچک و خردسال بودند. خواهرم ليلا تا سن بلوغ نفهمید که مامان، مادر حقیقی اش نیست. روح مادر دوم مان قرين رحمت باد که از ما مثل بچه های خودش که خود متأسفانه از آن بی بهره بود، نگهداری و ترو خشک کرد و این همه تحمل بخاطر احترام به پدر بود که بعد از فوت وی در 4 سال پیش، سخت احساس تنهایی می کرد و حاضر نبود خانه مشترک را ترک و به منزل خواهران یا برادران ام، که با آغوش باز پذيرايش بودند و التماسش مي کردند، اسباب کشی کند و هر چند سالم به نظر می رسید و لی چند ماهی پس از مرگ پدر او نیز تنهایی را تحمل نکرد و رفت. روانشان شاد.

    ***

    ادامه مطلب...

    وقتی وارد حیاط شدم مادر که مشغول کشیدن قلیان بود به محض دیدن من چند بار با کف دست به زانویش زد. در اصطلاح ما بوشهری ها چنین عملی، یعنی با کف دست زدن به ران یا به زانو به معنای این است که باید انتظار خبر بدی را داشته باشم. مادر از وقتي که من بالغ شده و تحصيلاتم را تمام کرده بودم همیشه جلو من بلند می شد و من اکیدا او را از انجام این عمل قدغن کرده بودم و می گفتم این منم که باید جلو او بلند بشوم و لي او مي گفت پس چگونه پيشاني ات را ببوسم ؟

    من وقتی این عمل(يعني کف دست به زانو زدن را ) از مادر دیدم یکه خوردم . من در دریا خیلی چیزها دیده بودم مثلن در هندوستان دیدم که تیر آهنی آویزان از جرثقیل کشتی به بدن یکی از کارگران هندی اصابت کرد و شکم اورا سوراخ و از پشت اش بیرون آمد و یا در " لیماسول " در قبرس دیدم که یکنفر که مشغول تمیز کردن ریل جرثقیل بود آزیر حرکت جر ثقیل را نشنید، بدنش زير چرخ له شد و امعا و احشایش بیرون ریخت و روی اسکله پهن شد ! ولی بادیدن علامت مادر بقول معروف روح از بدنم رفت و از اين ترسیدم که مبادا برای شاتسی اتفاقي افتاده باشد. پرسیدم کو شاتسی ؟ مادر با انگشت اتاق نشیمن را نشان داد و من به طرف اتاق پریدم و مادر که هول شدن مرا ديده بود گفت: " ننه شاتسي حالش خوبه ولي تیله سگ، تیله سگ، تیله سگ اوُرده ! " درب را که باز کردم چه دیدم ؟ دیدم شاتسی جهار دست و پا روی فرش، نوچ نوچ کنان، کسی یا چیزی را صدا می زند و هی به آلمانی می گوید" komm schon raus ! Wo bist du denn " کجایی ؟ بیا بیرون !

    خوب که نگاه کردم دیدم توله سگ خاکستری رنگی با پاهاي سفيد و دم سفید، در زیر مبل، فرش را موس موس مي کند و بو می کشد!

    نخست روی فرش نشبتم و نفس راحتی کشیدم. شاتسي که يکهفته مرا نديده و به علت صداي بلند کولر آمدن مرا نشنيده بود، از ورود ناگهاني من جا خورد، بعد خودش را از شادي طوري با فرياد به گردنم انداخت که توله سگ رم کرده به گوشه اي فرار کرد . صداي مادر را از بيرون مي شنيدم که مي گفت: " ننه والله نه نماز داروم نه و ضو داروم، زنده گی مو چولن ! شاتسی این سگ چپلو اوُردن تو خونه ! بوی ! بوی ! آبرو و حیثیتی جلو خدا سيم نه ماندن، زشتن جلو مردم، عروسُم تو اين سن و سال با سگ بازي مي کنه اُنگار بچه شه ! هرچه هم سی ش می گوم زبون آدمیزاد بلد نی! " معلوم شد این توله سگ تمام اتاق نشیمن را قدم زده و بو کشیده و مادر، که بارها با پدر به زيارت ثامن الائمه رفته، مشهدي شده و اصولن زني متدين بود، اينک به درستی حاضر نبود دیگر در این اتاق نجس نماز بخواند. می گفت یک هفته است تو حیاط روی پتو نماز می خوانم. می گفت ننه جون ! شاتسی سگ را زیر بغل می گیره میره خرید ! مي گفت مو که هیچ وقت تنهاش نمی نهادوم و قدم بقدم باش بيدوم حالا نمی تونوم با تيله سگ هم قدم بشُم! آخه مو نماز می خونم . شاتسی خودش تنها می رفت خرید، آخه اینجا مردم همه مسلمون هستن زشتِن ! عیبِن این کارها ! و خواهرم با چشمان درشت و با تعجب می گفت: کاکا ( برادر) ! شاتسی تیله سگ نهاده توی طشت و با اَو (آب) و صابون و با بروش شسته تِش و با توال (حوله ) و دستگاه برقی ( سشوار ) خشکش کرده ! و مادر می گفت مو خودوم دیدوم چند دفعه هم ماچش کِرد! مادر و خواهر گیج بودند و فکر می کردند دوره آخر الزمان رسیده است و مادر که این همه شاتسی را دوست داشت حالا شک برش داشته بود و به من می گفت ننه جون مطمئني که مسلمونش کِردی ؟ گفتم آره والله حتا مدرک کتبی اش را هم داروم . مادر می گفت شاتسی بعد از شستشوی سگ ظرف و ظروف را طهار نکرده است می گفت: مو خودوم طشت را آب کشیدوم و بروش و حوله را طهار کردوم !

    مادر کاملن درست می گفت ولی تقصیر از شاتسی هم نبود خانواده اش در آلمان هم در منزل سگ داشتند و آن حیوان بخشی از خانواده و فامیل بود برای خودش مبل و پتو داشت، جا و مکان داشت ! مثل بچه آدم باهاش رفتار می کردند ! و اصولن مثل همه اعضای خانواده حق و حقوقی داشت و به عنوان یک نوع مخلوق خدا به رسمیت شناخته مي شد . نه خانواده شاتسی و نه خود سگ میدانستند که او حیوان نجسی است و جايش در اتاق نيست ! من سخت از خودم ناراحت بودم که چرا چنین موضوعي از دستم در رفته است. ولي خودم را تسکين مي دادم که از کجا بدانم سگ هاي ولگرد اين نزديکي ها توله مي کنند ؟ من همه نوع راهنمایی و تأکید به شاتسی کرده بودم ! مثلن گفته بودم با وجودی که مسلمان شده است اصلن حق ندارد، چه با چادر، چه بی چادر به تنهايي به مسجد نزدیک شود ! گفته بودم فقط زمانی اجازه رفتن به مسجد را دارد که در معیت یک يا چندخانم باشد! تأکید کرده بودم هنگام رفتن به مسجد،با خانم های دوست یا همسایه، سخت حواسش باشد که چادرش از سرش نیافتد و موهای بلوندش در مسجد هویدا نشوند و ارکان دین و ستون هاي مسجد را با تشعشعاتي که از گيسو واز موهايش متصاعد مي شوند بلرزه در نیاورد ! گفته بودم هنگامي که روضه خوان حرف مي زند يا مرثيه مي خواند خنديدن اکيدآ ممنوع است گفتم اگر از موضوعي خنده اش گرفت صورتش را در چادر بپوشاند و آهسته تو دلش بخندد، گفته بودم چادر محسناتي هم دارد ! گفته بودم مردم اینجا همه مسلمان هاي متعصب هستند، به هیچ وجه و به هیچ نحو احساسات آنها را، چه در لباس پوشیدن، چه در صحبت کردن و چه در خنديدن جریحه دار نکند، چون زشت است زن در ملأ عام با صداي بلند بخندد. گاهی اوقات، وقتی از جا بلند می شد، به تقلید از زن های محل، ناله کنان می گفت: یا اباالفضل ! حتا این عمل را نیز برایش ممنوع کرده بودم و گفتم احتمال دارد مردم غلط برداشت کنند و فکر کنند تو مسخره شان می کنی ! هر چند معنی ابالفضل را نمی فهمید و فکر می کرد مردم مثلن می گویند آخ پایم خواب رفت ! خلاصه از هرچیزی که ممکن بود باعث ایجاد حوادثي نا مطلوب شود برحذرش داشته بودم. و او هم ،طفلکي، همه چيز را بدون هيچ اعتراضي پذيرفته بود و از دستور العمل هاي غلّاظ و شداد و حداد من پيروي مي کرد! و لی ازاینکه توله سگی رابه منزل بیاورد و زنده گی مارا و دین و ایمان مادرم را " نجس " بکند ؟ فکر اینجايش را نکرده بودم !

    شاتسي فوري متقاعد شد که توله سگ را به مادر سگ اش که درهمان نزديکي توله انداخته بود و چند تا ي ديگر هم داشت تحويل بدهيم ، سپس خواست از مادر عذر خواهي کند و براي اين منظور مي خواست مادر را در آغوش بگيرد که مادر پس پس رفت و من شاتسي را به گوشه اي کشيدم و گفتم اول برو حمام و خودت را از نجاست سگ پاک کن تا مادر آرام بگيرد. فرش هاي کاشان و تبريز مان را هم براي شستشو و طهارت فرستاديم به ماهشهر و دل مادر را بدست آورديم و نگذاشتيم براي مدتي که نزد ما است دل چرکين بماند.





    2 نوشته شده در Sun 4 Dec 2005ساعت 22:30 توسط حميد کجوري آرشیو نظرات

    *************************************************************************************

    تلخ و شيرين - بخش 22

    شاتسی و آشپزي

    شاتسي که آشپزي بلد نبود، چون مادرش اجازه بر هم زدن نظم آشپزخانه خوشگل و تر و تميز اش را به کسي نمي داد، اينک با دست باز در آشپز خانه زيباي خويش، که برخلاف آشپزخانه مطبوع مادر، از شدت گرماي جنوب ايران مثل کوه آتش فشان مي ماند، عرق ريزان شروع کرد به تمرين آشپزی و با ايده و سليقه آلمانی و دستور العمل هايي که از خانم محمودي ياد گرفته و ياد داشت برداشته بود و با مواد اوليه ايرانی، بويژه ادويه جاتی که هر گز به عمر نديده و از بوی تند و يا ملايم آنها گاهی ابرو در هم می کشيد و گاهی به به می گفت، هر روز معجونی برای نهار و شام درست می کرد و جلوي من بدبخت که خسته از کار برمي گشتم مي گذاشت. هنگام صرف غذا بادقت حرکات صورت مرا زير نظر داشت و من که شستم خبر دار بود، هوم هوم کنان با تعريف و تمجيد ازمزه "خوب" غذا زحمات و عرق ريختن اش پای اجاق داغ را ارج می نهادم ! و خودمانيم ! غذا پُر بدک هم نشده بود ها ! ولي پيدا بود که هنوز قلق اش بدستش نيامده است و نمي شد هم انتظاري بيش از اين داشت. بيشتر اوقات دلم برايش مي سوخت و براي رهايي از گرما ازغذا پختن معاف اش می کردم . او باز با قلم و کاغذش به سراغ خانم محمودی می رفت و هر چيز را در امر آشپزی می آموخت تند تند به آلمانی ياد داشت می کرد و من براي نهار، کباب يا مرغ را از رستوران بندر مي خريدم و با خود به منزل می آوردم. شام هم يا ميوه بود يا حاضری و مشکلی وجود نداشت. مشکل آنجا بود که دوستان، آشنایان، همکاران و رؤسای ادارات مختلف، طبق عادت پسندیده ما ایرانیها در امر پذیرایی، همیشه مهمانی ميدادند که ما هم بالطبع دعوت بوديم ولی نميتوانستيم تلافی کنیم و متقابلن کسی را به شام و شب نشینی دعوت نماییم. البته دوستان و همسایه ها محبت می کردند و یکی دوبار نیز شاتسی را در پخت و پز و درپذیرایی از مهمانان، یاری دادند. ولی این راه علاج نبود! البته این جور مهمانی رفتن های ایرانی برای شاتسی تقریبا تازه گی داشت چون در آلمان اکثرن فقط در مواردی خاص مثل جشن تولدی، کریسمسی، یا عروسی ای، فامیل و دوستان یکجا دور هم جمع می شوند، و اگر تعداد مهمانها افزون بود، به ترجیح در سالنی یا در رستورانی مهمانی می دهند و رنج این همه دردسر و پخت و پز و ظرف شویی را بخود هموار نمی کنند، خصوصن که کلفت و نوکری هم در خانه های معمولی وجود ندارند !

    یک روز جمعه به شاتسی گفتم امروز تعطیل است و جا دارد برویم بیرون غذا بخوریم ولی وسیله ای در کار نیست که به رستوران بندر، در شاهپور، حدود 20 کیلومتری، یا در ماهشهر، حدود 60 کیلومتری یا در آبادان حدود 150 کیلومتری برویم ! پس امروز سعی کنیم هردو با هم همکاری بکنیم و یک چیزکی برای نهار درست کنیم ! هم فال است و هم تماشا ! پارک و مارکی اینجا وجود ندارد که برویم قدم بزنیم ! شَهری، مَهری و مغازه ای و ویترینی هم موجود نيست که بقول آلمانها برویم قدري بومل bummeln . بگذار همین طوری، تفننّی، توی این حیاط بزرگ سنگ فرش شده مان، که حصاری به ارتفاع دو متر دورش را فرا گرفته است موزیک گوش کنيم، چاچا و تانگو به رقصيم و آشپزی هم بکنیم ! چه ايرادي دارد ؟ گفت: یوهو چه ایده جالبي ! برای این منظور رفتیم خرید! کجا ؟ صد البته مغازه حاج رفیعی! این حاج رفیعی همه چیز ما بود ! هم برلین هم پاریس هم لندن، هم نيويورک، هم کريستي، هم هرولدس، هم ماکس اند اکسپنسر، هم ماکسيم !

    آن زمان هنوز گوشت و مرغ یخ زده به بازار نيامده و مُد نشده بود و اگر هم وجود داشت تهرون و شیراز و اون طرفها بود و به شهرک پرت وپلاي ما نرسیده بود. در اينجا گوشت را گاه گاه بصورت لاشه های گوسفتد مذبوح، ولو شده کف ماشین وانت تویوتا، روی گونی یا حصیر ي خونی، می آوردند توي کمپ و فریاد می زدند آهای گوشت تازه داریم ! و این جور نبود که مثلن یک کیلو ران یا دو کیلو ماهیچه طلب کنی و تحویل بگیری ؟ نه خیر ! باید می گفتی یک کیلو گوشت می خوام و قصاب پس از تمیز کردن کاردش با پیش بند کثیف و خونی اش بسم الله گویان از هرجای حیوان که خودش میل داشت، ترجیحا نخست قسمت های مشکلفروش اش را مثل شکم و دنده ها و استخوان هاي چسبيده به گوشت، هرکدام توأم با مقداری چربی که از دنبه یا جای دیگر می برید در ترازو می کشید و بدستت می داد و در آخر گوشت های لپ را با قیمتی بیشتر می فروخت. یا اگر انصاف داشت قدری از ران، کمی از شکم، لختی از ماهیچه و مقداری چربی و استخوان گوشت آلود قاطی پاطی می کرد با ترازوی کثیف کهنه ي زهوار در رفته ای و با قلوه سنگ های مختلف الشکلی که فقط خودش وزن آنها را می دانست می کشید، در رونامه می پیچید، تالاپ، کف دستت می گذاشت و درحین چپاندن پول توی جیب پیش بند یک آیه ای یا وردی می خواند و خدا برکتی می گفت و کاردش را خش خش کنان روی سنگ زبری که کف وانت افتاده بود می کشید، یا با چرمی قهوه ای رنگ که از شدت چرک سیاه شده بود و به کمر ش آويزان بود تیز می کرد و باز بجان حیوان مادر مرده می افتاد. ولی آنروز نوبت آمدن گوشت فروش نبود ! یا آمده بود و گوشت های محدودش را که پاسخ گوی بیش ازهزارنفر متقاضی نیست در یک چشم به هم زدن فروخته و رفته بود .

    حاج رفیعی فقط مرغ زنده داشت ! من و شاتسی از بین مرغ هایی که پاهایشان بهم بسته بود و روی خاک درهم می لولیدند، بنظر خودمان یکی از چاق و چله هایش را انتخاب کردیم و به حاجی که همیشه خوشحال و خنده رو بود و اگر تو گوشش هم می زدی می خندید، نشان دادیم و گفتیم این ! در حقیقت من به تنهایی انتخاب کردم چون شاتسی سخت افسرده بود و مي گفت چرا مرغ های بدبخت را با پا به هم بسته اند و حیوون هاي زبون بسته، توي خاک، روي شکم افتاده، قدقد کنان توی هم می لولند و بدون اينکه خود بفهمند منتطر قاتل شان نشسته اند، روي زمين افتاده اند ؟ گفتم تو کاملن درست می گی ولی چکار باید کرد ؟ فعلن زنده گی ما انسان ها این جوری است و سر نوشت حیوان ها اونجوری !

    راستش را بخواهيد من هرگز به اين موضوع فکر نکرده بودم و اين مسأله براي من ايراني امري بود عادي و روز مّره، تا بوده چنين بوده است ! تا کنون، به اين صورت، اينجوري و مثل شاتسي فکر نکرده بودم و دلم براي مرغي يا خروسي نسوخته بود. حاجی که از حرف ما سر در نمی آورد با نیش باز هی می خندید و دیگراني که همیشه دور و بر مغازه حاجی می پلکیدند زُل زُل به ما نگاه می کردند و چون خر نبودند قيافه گرفته و غمگين شاتسي را مي ديدند و حدس مي زدند چه خبر است و تعجب مي کردند چطور ممکن است آدم دلش براي مرغ و خروس يا براي گربه و سگ بسوزد ؟

    چون خودم هر گز حیوانی را نکشته بودم به حاجی گفتم خودت سرش را ببر تو این مدت ما می رویم نانوایی . نانوايي بغل دست مغازه حاجی بود و با وجودیکه هنوز خلوت بود کمی شاتسی را آنجا معطل کردم تا پرپر زدن مرغ را نبیند. در منزل هر کاری کردیم پرهای مرغ از بدن جدا نمی شد یا به آسانی جدا نمی شد ! من بخاطر آوردم که مادرم مرغ را در دیگ آب جوش می گذاشت و پرهای خیس به راحتی کنده می شدند ماجرا را به شاتسی گفتم و مرغ را پس از به جوش آمدن آب توی دیگ آب جوش نهاديم، و با شعله روشن منتظر ماندیم تا پرها نرم بشوند بعد از حدود نیمساعت فکر کردیم خُب حالا پرها نرم شده اند و مرغ را از دیگ بیرون آوردیم و لي چشم تان روز بد نبيند با تعجب دیدیم مرغ با همه امعا و احشا و محتوای شکم و دل و روده و پر وبال چنان پخته شده که همراه با پر، پوست و گوشت هم، که به علت کثافت درون بدن مرغ زرد رنگ شده بود، باهم جدا می شدند. همه را دور ریختیم. در آن روز تعطيل هم قيد پخت و پز را زديم، هم قيد "چاچا " که شاتسي باديدن مرغهاي " مظلوم " دل و دماغي برايش باقي نمانده بود ! هنوز پس از 38 – 39 سال این موضوع را به خاطر می آوریم و شاتسی گاهی برای دوستان و فامیل تعریف می کند.

    در این مدت مادر ( نامادری) خودم با خواهر کوچکم از بوشهر به دیدن ما آمدند، برای آشنایی با عروس اش و براي کمک به او و بقول خودش براي اينکه بدور از پدر و مادرش احساس غريبي نکند ! از پدر و مادر شاتسي ياد کردم ! همين جا بگويم که پدر شاتسي چنان مهربان و دوست داشتني بود که آدم باور نمي کرد آلماني باشد و عجيب با من دوست و صميمي شده بود و هرگاه من را مي ديد به وضوح شوق و علاقه اش را نشان مي داد و نوشيدني تعارف ام مي کرد يا مي گفت بيا بريم باهم قدم بزنيم ! مادر شاتسي در عوض از آن هيتلري هاي دو آتشه بود که در جواني بازوبند مخصوص جوانان هيتلري به بازو مي بستند و تکيه کلامشان اين بود Deutschland über Alles ( آلمان بر تر از همه) او در اوايل هيچ با من دمساز نبود و هميشه با آن چشم هاي آبي اش، بدون پلک زدن، چنال زُل زُل به من نگاه مي کرد انگار من از کره مريخ آمده ام ولي پس از مدتي، پس از اينکه با کمک پدر و با کمک شاتسي تفهيم شد که من ِ ايراني آريايي تر از او هستم، کمي نرم شد و به مرور با آشنايي بيشتر با من مرا مثل فرزندش دوست داشت و هنگامي که با شاتسي بر سر موضوعي اختلاف نظر پيدا مي کرديم جانب مرا مي گرفت.

    بر گردم به شاهپور ! همان طور که حدس می زدم بلا فاصله انس و الفتي صميمي بین شاتسي با نامادري ام و با خواهرم برقرار شد، که ما ايراني ها در اظهار محبت از نوعي ديگر سرشته شده ايم ! مشکل شاتسي تلفظ و لهجه بوشهری مادرم بود که با توجه به استعداد حیرت آور اش در يا دگیری زبان بزودی برطرف گرديد و مشکل حل شد یعنی شاتسی علاوه بر لهجه اصفهانی که از مامان سهراب یاد گرفته بود لهجه بوشهری را هم از نامادری ام آموخت ! از آن پس مادر پخت و پز را با حوصله به شاتسی یاد مي داد و او سریع مي آموخت که خيلي دختر باهوش و زبر و زرنگي بود و هست، بر عکس آنچه مرسوم است که مي گويند فقط دختر هاي زشت باهوش و فهميده هستند و دختر هاي زيبا کمتر ! که من چنين تجربه اي ندارم و معتقدم فهم و شعور زشتي و خوشگلي نمي شناسد ! من تعجب می کردم که چگونه مادر و شاتسي هردو با هم راحت صحبت می کنند و از دل می خندند !

    مادر به مدت 3 ماه نزد ما ماند و ما در این مدت هرچه از مهمانی دادن بدهکار بودیم و عقب افتاده بوديم به همت آشپزي مادر و با کمک شاتسي عزيز تلافی کردیم و مهمانها از دست پخت شاتسی خيلي تعریف می کردند و می گفتند خانم دست شما درد نکند و او که معنی این اصطلاح را نمی فهمید دست اش را نگاه می کرد و می گفت: " نه درد نمی کند"



    2 نوشته شده در Fri 2 Dec 2005ساعت 14:40 توسط حميد کجوري آرشیو نظرات

    *************************************************************************************

    تلخ وشيرين - بخش 21

    مرضی بنام خنّاس

    از همه شما عزیزان، خواننده وبلاگم پوزش می طلبم که انتشار خاطرات بطور موقت به تأخیر افتاده بود. بعضی وقتها به عللی چنین پیش می آید. اینک به تلافی تأخیر، مطلب بالا بلندی را تقديم حضورتان می کنم که امیدوارم حوصله خواندنش را داشته باشید!
    در نوشته های پيشين گفتم که اداره بندر و کشتيرانی بندر شاهپور، واداره گمرک آن شهر، درست در فاصله هژده کيلومتری و درميان يک

    کويرخشک و در وسط یک بيابان بی آب و علف، يک مجتمع مسکونی ساخته بودند برای سکونت پرسنل شاغل و اسم اش را هم گذاشته بودند " سر بندر" که در حقيقت " ته بندر" بود و نه سرش ! حالا چرا در آن فاصله دور و در آن سر زمین برهوت که بقول ننه بزرگ: نه آب بود و نه آبادانی و نه گلُبا نگ مسلمانی ؟ من نمیدانم... در صورتی که از شهرشاهپور، اگربتوانم آن لجن زاری را که ما آن زمان می دیدیم شهر بنامم، تا محل بر پایی این مجتمع مسکونی، به غير از چند کيلو متر شوره زار ( حدود 5 تا 6 کيلومتر)، بقيه اش، تا چشم کار می کرد، کوير لوت بود و بيابان لم يزرع !

    خانه ها در این مجموعه در ریف شش تایی ساخته شده بودند و فاصله بین هر ردیف تقریبا ده تا 15 متر بود! و این جور نبود که مثلن خانه ناخداها در یک بخش، مدیر ماشین ها بخش دیگر، ملوان ها دراین قسمت، کارگران در قسمت دیگر ! نه خیر ! همه چیز قاطی پاطی بود. دلیل اش هم خیلی ساده و روشن بود: نخست این که همه خانه ها فتو کپی هم بودند، با این تفاوت که بعضی ردیف ها دو اطاقه و بعضی دیگر چند اطاقه بودند. دو دیگر اینکه اگر خانه ای در اثر مرگ یا انتقال ساکنین اش خالی می شد، در نوبت نشسته گان، محلی و جایی برای عشوه و ناز و انتخاب و تعویض این خانه با آن خانه نداشتند، مگر اینکه پیه بی مسکنی را به تن خود و خانواده بمالند و به احتمال یقین برای ابد بازدر نوبت بنشینند !

    این چنین بود که خانه ای دواتاقه با حیاطی که محوطه اش بزرگتراز سطح زیر بنا بود، در منتها الیه یک ردیف از خا نه ها، نصیب ما شد. همسایه سمت راست مان یک خانواده مهربان بندر عباسی بودند و در سمت چپ مان بیابان برهوتی قرارداشت که تا... افق ادامه داشت و آن دورها، یک جایی، بین مجتمع مسکونی و نوار گرد گرفته افق، گه گاهی ابری خُرتومی شکل از گردوخاک ديده مي شد که پیچ در پیچ به هوا می رفت و نشان از ماشین هایی داشت که در جاده خاکی ماه شهر به سوی آبادان می تاختند.

    روبروی ما، درانتهای ردیف جلو، منزل ناخدا محمودی بود. ( حدود يک ماه پيش مطع شدم که ناخدا محمودي و همسر مهربانش سالهاست رخ در نقاب خاک کشيده اند که خداوند آن ها را رهين رحمت کند). ناخدا محمودي و همسر مهربانش، از شانس من بوشهری بودند. هم خودش که مقام پدری نسبت به من داشت، و هم خانم مهربان و بچه های قد و نیم قدش، شدند مونس و یار و یاورشاتسی. بویژه زمانی که من دریا بودم و شاتسی فارسی را درست بلد نبود و خانم محمودی مثل دختر خودش ازاو مواظبت می کرد و در کارهای خانه و هنگام خرید راهنمایی اش می کرد و بچه ها ( چهار پسر و یک دختر) که آن ها نیز مهربانانه اورا شاتسی صدا می زدند و فکر می کردند " شات سی" اسم اواست. ما دقیقن یکسال و نیم دراین کمپ و در این محل مسکونی زنده گی کردیم، سپس هر چه داشتیم به بهای ناچیز فروختیم و برای ادامه تحصیل عازم آلمان شدیم. چند اتفاق جالب و استثنایی متعلق به این دوران به یاد دارم که آنها را به نوبت در ذیل نقل می کنم:

    = تا زمانی که در ساختمان مجردی بندر، نزدیک به اسکله، زنده گی می کردم در سالن غذاخوری بندر، که غذا را با قیمت مناسب در اختیار کارمندان می گذاشتند، ناهار و شام می خوردم. اینک که من و شاتسی به منزل مسکونی در " سربندر" اسباب کشی کرده بودیم، خوشحال ازاینکه از آن تاریخ به بعد با همسرم در منزل غذا خواهم خورد. برای صرف نهار ازسرکار به منزل می رفتم. در این تاریخ برای ترتیب نقل و انتقال و اسباب کشی بطورموقت در ساحل، دربخش امور دریایی، کار می کردم چون دیگر مرخصی ای برایم باقی نمانده بود که بگیرم. وقتی با اتوبوس کهنه بندر که تنها وسیله تردد بین شاهپور و" سربندر " بود به منزل رسیدم دیدم نهار هیچ نداریم ! گفتم شاتسی نهار چی می خوریم ؟ بجای جواب دادن زد زیر گریه. معلوم شد بلد نیست غذا درست کند . می گفت مادرم من و خواهرم را همیشه از آشپز خانه بیرون می کرد و می گفت شما دوتا فقط مزاحم ا ید، برید بیرون. گفتم خوب حالا گریه ندارد نون و کالباس می خوریم ! سالن غذا خوری بندر، همان طور که گفتم هژده کیلومترازما دوربود و هیچ گونه وسیله تردد هم در اختیار نبود. ازتنها مغازه موجود درکمپ، که از شیر مرغ تا جان آدمیزاد را در بساط داشت و متعلق به شخص شخیصی بنام حاج رفیعی بود، نان و کره و پنیر و کالباس خریدیم و سد جوع کردیم. این حاجی چون رقیبی نداشت قیمت ها را خودش تعیین می کرد و چنان آدم خوش ُخلق و مهربان و دلسوزی بود که آدم کیف می کرد ازش خرید کند! به هر قیمت که مي فروخت ! چون چاره دیکری نداشتیم ! و آدم دلش می خواست بگوید حاجی جان ! جان عمه ات قیمت ها را کمی ببر بالا تر ؟ آخه تو هم زن و بچه داری، گرفتاری داری ! خدا خوشش نمی آید فقط یکبار مناسک حج تمتع را بجا آورده باشی ! مغازه و دکان حاجی نه تنها محل خرید پیاز و سیب زمینی و هنندوانه و کشمش و عدس و یخچال " وستینگهاوس" و تلویزیون " فیلیپ " و " بلر " و محل فروش فرش هاي نائيني و تبریزی بود، بل که چون کمپ مسکونی، با حدود دوهزار نفوس، مکان تفریح و ورزش و گشت و گذار هم نداشت و فاقد محل تجمع و تفنن ای برای وقت گذرانی مردم بود، همه، از پیر و جوان براي وقت گذراني در اطراف و اکناف این دکان خواربار فروشی، که آن طرف جاده بدور از خانه ها و در وسط يک محوطه وسيع قرارداشت جمع می شدند. و چون وسایل خبر رسانی هم وجود نداشت و روزنامه و مجله ای هم در کار نبود، ملت همین جوری اخباری را که این جا و آن جا شنیده بودند برای هم نقل مي کردند . نیازی به گفتن نیست که اکثر صحبت ها بر محور کار و اداره بندر و کشتی راني و دریا و ترس ازانتقال به بنادر دوردست و گرفتاری های خانواده گی دورمی زد و صد البته غیبت و پچ پچ در باره این شخص یا آن شخص نيز چاشني بحث وصحبت ها بود. گاهی نیز مشکل مهمی را که در مجتمع وجود داشت همان جا به مشورت مي گذاشتند و حل و فصل می کردند و راه علاجی برایش می ُجستند. از جمله وقتی یکی از ساکنین محل، که یک جوان 23 – 24 ساله ای بود به نام " خناس " بخوان : خن ناس - که مغزش بیش از 17- 18 سال رشد نکرده بود، باز، و برای چندمین بار مرتکب خرابکاری و بی ناموسی شده بود، و صاحب خانه يعني مرد مدافع ناموس، طبق وظيفه ناموسي به شدت کتک اش زده بود. چنين بود که ریش سفیدها و ریش سیاه ها جلو دکان حاجی جمع شدند و جلسه گرفتند و گفتند این اینجوری نمي تواند باشدکه این جوری بماند و بقول بعضی از وبلاگ نویسان وطنی یک کار اساسی می بایست انجامیدن را ! مجتمع مسکونی سر بندر در واقع فاقد پلیس و پاسبان و شهربانی و یا هر گونه نیروی واپس گرای انتظامی بود و ضرورتی هم به وجود اینجور نیروی های امل و غیر متمدن احساس نمی شد، زیرا مردم خود مشکلات خودرا حل و فصل می کردند، گاهی با زبان خوش، گاهی هم با کمی مشت و لگد و دعوا، با مقداری فحش خوار و مادر به عنوان چاشني! که شاعر گوید بنی آدم اعضای یک دیگرند ! اینک نیز باید خود راهی برای حل این مشکل می یافتند بویژه دراین مورد خاص یعنی کتک خوردن پی در پی " خناس" که پایانی می بایست و راه حلی می خواست و علاجی قطعی می طلبید این معضل را ! این آقای "خناس" در حقیقت جوانی بود سر بزیر و مثل بسیاری از جوانها، فعال و پر تحرک و پر جنب و جوش، از آن تيپ هايي که باید مشغول شان کرد تا بجای ولگردی و علافی، مفید به حال خود، مقیّد به قوانین کشور و پای بند به اصول اجتماع بمانند. این خناس، پدر پیر بد بختی هم داشت که خداوند پس از سالها بی بچه گی و بی اولادی این پسر را به او و همسر نازنینش، که آزار هردوتا شون به مورچه هم نمی رسید، اعطا کرده بود و با هزار زجر و عذاب اورا به این سن و سال رسانیده بود. و هرچه داشت و نداشت و همه امید و زنده گی اش همین بچه بود. اما این پسر، که واقعن قربانی بی برنامه گی برنامه ریزان اجتماع اش شده بود، این حرف هارا نمی فهمید! و اینک دراین سن و سال که نه بچه بود و نه يک مرد کامل، سخت نا آرام بود، هم برای خودش درد سر درست ميکرد هم برای پدرپیرش. نه سواد درست و حسابی داشت نه رشوه و نه پارتی، دست بگریبان با بیکاری مزمن و همه جا گیر! حتا تحصیل کرده های آن زمان بیکار و علاف در خیابان ها پرسه می زدند چه رسد به این جوان که به معنای کلمه هیچی نداشت. یک روز پدرش با چشم گریان آمد نزد من و خواهش و التماس که اورا درکشتی ام، دردریا، به دور از ساحل به نحوی سر کار بگذارم ! می گفت آغی ناخدا ( آقای ناخدا) اختیار ای بیچه دس خوتن، بزه تو سرش، لغت بزه تو کین اِش ولی آدم اِش کن ! می گفت ترسم از اینست که روزی این یک دانه بچه ام را بکشند ! و آن بي چاره بد جور راست می گفت. دلیل ترس پیر مرد هم بدين سبب بود که این جوان لاغر و ورزیده که از زیبایی ظاهری هم بی بهره نبود، ظهرها، هنگامی که هوای تفت کرده و گرمای طاقت فرسا ي کوير همه را بدرون خانه ها و زیر کولر سرد و خنک می کشید، او از روی دیوارخانه های مردم بالا می رفت، تنبان و تنکه زن های شوهر دار و دخترها ی دم بخت را که پس از شستشو و غسل روی طناب برای خشک شدن آویزان کرده بودند می دزدید و با خود می برد. مر دهای خانه، که این عمل ناشایست و غیراسلامی خناغیرت ناموسي و غرور مردانگی شان را جریحه دار می ساخت کمین می نشستند و اورا در پشت دیواری، تنبان در دست، آخ و اوخ کنان و قربانت گردم گویان، در حين ماچ و موچ تنبان و در حال عملیات محیرالعقول، غافلگیر می کردند و دهِ بزن...حالا نزن کی بزن... و با سرو صورت خونین فراری اش می دادند. ولی از آنجا که توبه گرگ مرگ است، روز بعدش روز از نو روزی از نو... که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها... پدر ازروی ناچاری دست به دامن من شده بود تا پسرش را ببرم در یا، به دوراز مهرویان دلربا و به دوراز افکارگمراه کننده ناروا، تا دیگر روی ساحل نبیند و چشمش کور دردام تشعشع مرموز موی زنان گرفتار نشود ! همان تشعشعی که اولین رئیس جمهور اسلامی چندین سال بعدش قادر به کشف اش شد و باا ین اختراع مشعشعانه به ما نشان داد چگونه از بدو تولد تا انقلاب کبیر اسلامی در دام تشعشعات مرموز گرفتار بوده ایم و خود نمی دانسته ایم. که شاعر گوید:

    دوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بود ** علت آن بود که در ظرف غذا موی نو بود/ بواالحسن گفت که درموی تو امواجی هست** که کشاننده "خناس" جوان سوی تو بود.

    دلم برای گریه و زاری پیر مرد سوخت و پسرش را پس از هارت و پورت مفصل روی کشتی به کار گماشتم، و تأکید کردم اگر کوچک ترین نافرمانی یا خلافی ازش سر بزند نه تنها پدرش را در می آورم بل که دست هایش را به طنابی می بندم، به دریایش می اندازم و با کشیدن طناب با تمام سرعت از پشت کشتی طعمه کوسه های گرسنه خلیج فارس اش می کنم ! او که ازهیبت کشتی و دیسیپلین موجود و از مقام و منصب کاپیتان سخت جا خورده و فکر مي کرد من راست راستي به در يايش مي اندازم، به شدت ترسیده بود چنان فرمانبردار شد که اگر می گفتم یپر تو آب، بی چون و چرا می پرید. از آنجا که هیچ کاری بلد نبود، نخست اورا روی عرشه گذاشتم، برای کمک به ملوانان ولی دیدم به دلیل ناشیگری، هم خودش را ممکن است به کشتن بدهد و هم این که تو دست و پا و مزاحم دیگران است، به نا چار اورا تحویل آشپز دادم و گفتم روزها سیب زمینی پوست بکند و سبزی بشورد و هنگام صرف غذا در سالون افسران و راهنما ها با لباس یونی فورمی که بعد ها برایش تهیه دیدیم، به عنوان " استیو وارد" غذا سرو کند، چاهی بیاورد و ظرف و ظروف را بشوید و خلاصه به آشپزاخطار کردم نگذارد مرض بیکاری عارض اش شود. اما پرسنل هفته به هفته عوض می شدند یک گروه برای یک هفته به مرخصی می رفت و گروه دوم برای هفته ای دیگر مشغول بکار می شد. و هر گاه این جوان هم به ساحل می رفت باز دزدیدن تنبان ها شروع می شد و زن ها وقتی از آمدن خناس به ساحل مطلع می شدند ظهر ها هنگام ترک حیاط، به ناچارشلوارها را جمع می کردند و به اندرون می بردند و" خناس " از روی ناچاری شورت و تنبان مرد ها را می دزدید ! حالا عوضی یا به عمد ؟ کسی نمی دانست ! ولی او نیز یاد گرفته بود که دیگرازچشیدن طعم عشق درپشت دیوار معشوقه دست بردارد و ترجیحن به بیابان پناه ببرد. که چون درختي و بوته اي وجود نداشت، عشق بازي اش با تنبان را مردان با غيرت مي ديدند و آه و ناله اش و راز و نيازش را با معشوقه خيالي مي شنيدند و به قصد کتک کاري دنبالش مي کردند و او در حالیکه تنبان ها را سفت و سخت زیر بغل چسبيده بود بصورت زیکزاک می دوید و جا خالی می داد و مردها که اکثرن دودی و سیگاری بودند حریف این جوان تازه نغس نمی شدند و مردم بيکار و تماشا گر، آن ها که ناموس خودشان از خطر عشق خناس رهيده بود، از خنده روده بر مي شدند.

    من نمیدانم روان شناسان این مرض را چه می نامند ؟ ولی این جوان بدبخت به بد دردی مبتلا شده بود ! شايد مرض خنّاس ؟ همه ریش سفیدان محل پی برده بودند که این آبرو ریزی ها نمی توانند ادامه پیدا کنند و غیرت و مردا نه گی مردم را هم نمی شود دست کم گرفت ! راه علاجی باید. پس از شور و مشورت های لازمه در جوار دکان حاجی رفیعی، روزی تنگ غروب، همه، ازجمله پدر" خناس " آمدند نزد من که در همان هفته مرخصی داشتم و منزل بودم و پس از کمی حاشیه رفتن و تعریف کردن از من که مثل پدر برای او هستم، در صورتی که خودم به تازه گی 22 سالم شده بود و ازاو جوان تر بودم ! گفتند فلانی شما رئیس اش هستید و ما چاره ای نمی بینیم جز این که زن اش بدهیم ! گفتم فکر بسیار خوبی است و لی باید زنی باشد قشنگ و با وجاهت یا دست کم پر از عشوه و ناز تا خانه نشين اش کند !یا این که قلدر و بزن بهادر که بتواند این طفل گریز پای را در مکتب نگهدارد. شما آیا چنین زنی را یافته اید گفتند آری ولی برای این که خانواده دختر به این پسر بدبخت بی مال و بی منال زن بدهند لازم است دست کم صورت طاهر را حفظ کنیم و به نشانه این که زنده گی دخترشان تأمین و در دست یک جوان خانواده دار است ضروري است چند نفر از ناخداها از جمله جنابعالی به خواستگاری نزد فامیل این دختربرويم. گفتم چگونه ممکن است خانواده این دختر از کارهای جیمز باندی و تنبون دزدی این شاه پسرمطلع نشده باشند ؟ گفتند آخر دختر مال آبادان است و ما از طریق دوستان و آشناها مطلع شده ایم که این دخترجوان حدود یکی دوسالی است بیوه شده است. گفتم برای خرج و مخارج عروسی چه فکری کرده اید گفتند منتظر نظر شماییم، از جمله مي خواهيم مطمئن بشويم که شما از کار بيکارش نمي کنيد گفتم فقط زماني بيرونش مي کنم که به سيم آخر زده باشد ولي سعي مي کنم با پس گردني آدمش کنم براي عروسي چقدر پول لازم است ؟ گفتند فلان قدر. یک بسته اسکناس گذاشتم جلوی شان و گفتم این سهم من، هر کدام از شما هم در اسرع وقت سهم خودتان را اضافه کنيد، و بی معطلی دست به کار شویم ! پول مورد لزوم در اسرع وقت تهیه شد و الحق باید گفت اکثر ناخداها و راهنما ها کمک های شایسته ای کردند. در روز موعود گروهی 5 نفره از کاپیتان ها با داماد آینده و پدر و مادرش عازم آبادان شدیم و مادر بیچاره در تمام مدت بین راه، هنوز هیچی نشده، به جان همه ما دعا می کرد. من از دیدن زیبایی و حجب و حیای عروس چنان خوشحال و حیرت زده شدم که در راه باز گشت به "سر بندر " به داماد گفتم: فامیل دختر به احترام و به اعتبارما و اطمینان به ما حاضر به این ازدواج شده اند و گرنه تو خود ت چيزي به حساب نمي آيي و اگر در آينده شنیدم کوچکترین اذیت و ازاری از تو به این دختر رسیده است با همین دست های خودم خفه ات می کنم و دیگران هم دسته جمعی رویش گذاشتند و گفتند ناخدا به شما نخواهد رسید چون ما خودمان سر جا خفه اش می کنیم ! این تهدید گروهی چنان روی این پسر اثر گذاشت، که هرگز دست از پا خطا نکرد و ناخداهای بومی بارها همسر شان را به بهانه ای به خانه "خناس" می فرستادند و از حال و احوال عروس جویا می شدند و به من نیز اطلاع می دادند که همه چیز بر وفق مراد است، من خود نیز از رفتار و کردار این جوان در کشتی می دیدم که عاقل و مرد زنده گی و پای بند خانواده شده است و چه خوشحال بودیم همه ما، که کار نیک مان مثمر ثمر واقع شده است. بویژه که عمل زشت تنبان دزدی هم از آن پس منسوخ شد. بی شک جوانی و زیبایی و درایت این دخترنمونه نیز رل بسیار مهمی در رام کردن این گاو وحشی بازی کرده است اگر نگویم رُل اصلی را. و چه شانسي آورد اين پسر !

    این داستان هنوز تمام نشده است و چگونگی پدر شدن "خناس" را در نوشته بعدی شرح خواهم داد.

    ادامه دارد...



    2 نوشته شده در Mon 28 Nov 2005ساعت 20:24 توسط حميد کجوري آرشیو نظرات










    This template is made by blog.hasanagha.org.  


    This page is powered by Blogger. Isn't yours?