Battan

  مطالب گذشته  
  • تلخ وشیرین بخش های 21 + 22 + 23 + 24 + 25

  • تلخ و شیرین بخش های 15 + 16 + 17 + 18 + 19 + 20...

  • تلخ و شیرین بخش های 3 + 4 + 5 + 6 + 7 + 8 + 9 + 10

  • لپانت 6 + 7 --- تلخ وشیرین بخش اول و دوم

  • جنگ دريايي لپانت - بخش پنجم

  • جنگ دريايي لپانت - بخش چهارم

  • جنگ دريايي لپانت - بخش سوم

  • جنگ دريايي لپانت - بخش دوم

  • جنگ دريايي لپانت - بخش نخست

  • وقت کشي ووقت شناسي


  • Dienstag, Juni 13, 2006

    آلمان و جام جهاني فوتبال

    همانطور که انتظار می رفت شورای پاسداری از قانون اساسی در آلمان ( Verfassugsschutz ) پيشنهاد احزاب حاکم مبنی بر استفاده از ارتش برای مبارزه با حمله احتمالی تروريستی را بعلت مغايرت با قانون اساسی رد کرد. سال گذشته يک نفر با يک هواپيمای کوچک " سسنا " در فضای شهر فرانکفورت به پرواز در آمد و تهديد کرد به منظور خودکشی و همين طور الکي، براي اينکه معروف بشود و اسمش بر زبانها بيافتد، مي خواهد هواپيما يش را به ساختمان بورس فرانکفورت بزند. هرچه به او گفتند پدر آمرزیده ! بيا پايين از خر شيطان ! مکن اين جور، مساز اين طور ! گفت... نع ع ...مرغ فقط دو پا دارد !
    فانتوم ها به پرواز در آمدند و لي جز تهديدهاي تو خالي کار ديگری نتوانستند بکنند. سر انجام با تهديد و وعده و وعيد و قول و قرار که اورا به تلويزيون خواهند برد و اسمش را زينت بخش روزنامه ها و مجله ها خواهند کرد و با او مصاحبه و مصافحه انجام خواهند داد، و اين جوري معروف و مشهورش مي کنند...آنقدر گفتند و گفتند تا سر انجام خرش کردند و او دست از لجبازي برداشت و قانع شد و مثل بچه آدم در فرودگاهي در آن نزديکي فرود آمد. پس از فرود سوار ميني بوس اش کردند و گفتند تو را مي بريم تلوزيون براي مصاحبه و بجاي استوديو و مصاحبه، تحويل تيمارستانش دادند. او هنوز هم فکر مي کند در استوديوست و منتظر است خبر نگاران با دوربين و بند و بساط بيايند و مصاحبه اش کنند!

    از همان زمان اين فکر ماليخوليايی روح سياستمداران آلمانی را مثل خوره می خورد و امان از آنها بريده است که اگر تروريستها، به تقلید از او و به سبک يازده سپتامبر نیویورک، يک هواپيماي مسافر بري بربايند و در بحبوحه بازی های جام جهانی فوتبال، یکی از استادیوم های مملو از تماشاچی را هدف قرار دهند و به آن نزدیک شوند چه خاکی بسر کنند. خصوصن که تجربه تلخ و آبرو ریزی جهانی سال 1972 المپیک مونیخ تا مغز استخوانشان رخنه کرده و هنوز مثل کابوس رهایشان نکرده است و آنطور که من آلمانها را می شناسم هرگز نيز فراموش نخواهند کرد و خاطره آن بی عرضه گی و آن آبروریزی را نسل به نسل و سال به سال با خود یدک خواهند کشید و مسؤلین، روز را در این امید و آرزو به شب می رسانند که زمین شکافته شود، آنها را ببلعد ولی آن رویداد تلخ 34 سال پيش مونيخ تکرار نشود !

    فعلن بهترين راهی که بنظرشان رسيده ا ست اين است که هواپيمای حامل تروريستها ي احتمالي را که طبق تجربه بدست آمده زبان آميزاد سرشان نمی شود، و با تعصبي کور در اعماق روح و با دُگمی بي حد در لابلاي مُخ، آشکارا و مبرهن، هرگونه معامله، و مکالمه و مکاتبه و مجادله و مسامحه و مصاحبه و مصادفه و مصادقه را از پيش، پس مي زنند، بنا براین لازم و واجب عيني ست که پس از صدور اولتيماتوم های الزامی و قبل از رسيدن هواپيما به استاديوم، آنها را، با سرنشینان بی گناه، از درون شکم هواپيما يکسر به حوض کوثر و به آغوش حوريان بهشتي بياندازند، و معتقدند که کشتن و سر به نيست کردن 150 مسافر و خدمه هواپيما بر نابودی چندهزار نفر در استادیوم ورزشی و بر خُسران کلان مادی زاييده شده از آتش کروزين، ارجهيت دارد.

    برای انجام اين مهم نیز ارتش و نیروی کشنده اش لازم آید که با تير بار و يا با راکت های زمين به هوا و يا موشکهای دریا به هوا، بويژه یا " میسل " های هوا به هوا، شليک شده از فانتوم ها ی نيروی هوايی، دخل هواپیما و تروریستها ی رباینده اش را در بياورند، تا اعوان و انصار شان در س عبرت بگیرند و هوس هواپیما ربایی را برای هميشه از سر بدر کنند و يک وقت فکر نکنند اين دفعه هم مثل اون دفعه مملکت بي صاحب گير آورده اند و علی آباد شهری است !! و خودشان، يعني آلمانها، نیز به تلافی و به جبران رسوایی 34 سال پیش که به زبان خودشان می شود ( اشماخ schmach ) دوباره در بين مردم دنيا و جلو زن و بچه شان سري بلند کنند و نفس راحتی بکشند.

    تا اين جاش درست، ولي چه جوري ؟ و طبق کدام قانون هواپيما را تو هوا بزنند ؟ در کشور بی صاحبی مثل ايران اسلامي نيستند که همين جوري، ديمي، بزنند آدمها را مثل مور و ملخ و مگس و شپش بکشند، و يا مجبور به خودکشی کنند، يا شياف پتاسيم تو ماتحت شان فرو کنند يا بريزند تو خانه هاي مردم و با چاقو سوراخ سوراخ شان کنند! يا اگر کسي را اشتباهي و بي گناه کشتند بگويند: خُب اشکالي ندارد مي رود بهشت ! اين خاج پرستان خاک بر سر روزي ده بار دعا مي کنند که مسلمان نشدند تا از مزايايش برخوردار گردند ! پس برای کشيدن هواپيما به زير و کشتن سر نشينانش، قانوني لازم آيد.

    طرح هيأت دولت که احزاب ائتلاف حاکم به همين منظور و بدون پشتوانه قانوني ريخته بودند دو روز پيش توسط اعضاي هشت نفره قاضي هاي پاسدار از قانون اساسي به زباله داني تاريخ سپرده شد. قاضي ها مي پرسند شما با کدام قانون و با کدام مجوز فدا کردن جان چند انسان را براي نجات جان چند انسان ديگر جايز مي شمريد ؟ مگر نه اين است که قانون اساسي مان جان هر انساني را محترم مي شمرد ؟ و جان تقي بر جان نقي اولويت ندارد ؟ و...و....

    نمي دانم قاضي ها اين را نيز گفتند يا نه ؟...مگر تو اين شلوغي کارتون سازي و کاريکاتور بازي تن تان به تن آخوند هاي ايران خورده است که مي خواهيد زر زر آدم بکشيد ؟ و هواپيما ساقط کنيد ؟ خُب آنها نه ترسي از خدا و نه بيمي از رسولش دارند ! زيرا خيال خود را از ابتدا راحت کرده اند و گفته اند مُهر نماينده گي بلاعوض و بدون چون و چراي الله را بر پيشاني دارند ! شما دیگر چرا ؟ مگر شما هم از عيسا مسيح مجوز آدمکشی گرفته اید ؟

    نماينده گان مجلس فدرال " بوندستاگ " از احزاب حاکم " ائتلاف" که اکثريت را در دست دارند در پاسخ استناد قاضي ها به قانون اساسي پاسخ داده اند: چي ؟ قانون اساسي ؟.پوه.. خُب عوض اش مي کنيم ! مجلس دست خودمان، اکثريت هم دست خومان، اگر مرگ مي خواهيم مي رويم جمهوري اسلامي.

    آخ جون ... چه لذتي دارد بدون اپوزيسيون حکومت کردن ! روزهاي تاريکي در انتظار تروريست هاست ! دست کم در آلمان ! آخوند ها و حزب الهي هاي گوش بفرمان اش اگر مي خواهند قربتا الي الله کاري بکنند هرچه زود تر، قبل از اصلاح و بازنگري قانون اساسي، دست بکار شوند که غفلت موجب پشيماني است !

    2 نوشته شده در Fri 17 Feb 2006ساعت 6:40 توسط حميد کجوري 11 نظر

    ************************************************************************************

    بازهم کاريکاتور

    34 سال پیش، تابستان 1972، بازی های المپیک مونیخ، من در آلمان دانشجو بودم. حمله تروریستهای فلسطینی به دهکده المپیک، گروگان گرفتن ورزشکاران اسرائیلی، بی تجربه گی پلیس آلمان در مبارزه باتروریسم، کشته شدن ورزشکاران و انعکاس جهانی آن رو یداد را بصورت زنده شاهد بودم. چند مدت بعد تروریستها دولت آلمان را با تهدید مجبور به آزاد کردن بقیه فلسطینی هایی کردند که در این ماجرا دست داشتند و در زندان های آلمان در انتظار محاکمه بسر می بردند. دنیا به تمسخر آلمان برخاسته بود، همه می گفتند آلمان، نامی که تا چند سال پیش لرزه بر اندام دوست و دشمن مي انداخت، اینک چگونه زبون و بی چاره تسلیم چند تروریست شده است ؟

    پس از این ماجرا دولت آلمان دست به تشکیل گروه ضد تروریستی ( GSG9 ) زد که با یورش به هواپیمای ربوده شده در فرودگاه مو گادیشو در سال 1977، به مسلسل بستن تروریستها و آزادی همه گرو گانها، شهرت جهانی یافت و آبروی ریخته شده در 1972 را جبران کرد.

    اینک در آستانه بازی های جام جهاني فوتبال، در تابستان 2006 ، با توجه به جنجال کاریکاتورها، مسؤلین امر و دولتمردان آلمانی خواب راحت ندارند و دست به هر اقدام قانونی می زنند تا تجربه مونیخ 1972 تکرار نشود. "ولفگانگ شویبله"، وزیر کشور آلمان درصدد تصویب قانونی است که ارتش را برای حفظ امنیت و پاسداری از استادیوم های ورزشی و جلوگیری ازاعمال تروریستی احتمالی به کمک پلیس و ژاندارمري بفرستد. مخالفین این پیشنهاد، ازچپ و راست در صدد هستند از تصویب این قانون جلوگیرند و معتقدند پلیس به تنهایی از پس این مهم بر می آید و بر اين باورند که ارتش برای دفاع از مرز هاست و نه جنگ خیابانی با تروریستها، ایضن دلایل دیگری هم دارند که برای جلوگیری از طول کلام فعلن از شرح جزئیات اش در می گذرم.

    در رابطه با این موضوع یک نفر کاریکاتوریست، به نام " کلاوس اشتوتمن " که فقط دوستان خبر نگارش اورا می شناسند، کاریکاتوری در روزنامه " تاگس اشپیگل " چاپ برلين ( با مجله معروف اشپيگل چاپ هامبورگ اشتباه نشود ) منتشر کرده است که مثل انفجار بمب در اجتماع ایرانیان درون مرز و برون مرز سر و صدا راه انداخته است. کاریکاتور چهار سرباز کلاه خود بر سر و تفنگ بدوش آلمانی را در طرف راست و چهار فوتبالیست ایرانی را که کمربندهای انتحاری به کمر بسته اند درطرف چپ نشان می دهد که منتظر شروع بازی هستند. منظور کاریکاتوریست، آنطور که خود می گوید، نقد پیشنهاد وزیرکشور در بکاربردن ارتش در استاديوم هاي ورزشی است و نه توهین به ورزشکاران ایرانی.




    او اینک پس از وصول تهدیدهای جانی و ایمیل های حاوی هتاکی و فحاشی که از ایرانیان درون و برون مرز دریافت کرده است، از منزلش فراري و بجای امنی گریخته است. من احساسات هموطنانم را درک می کنم ولی خودمانیم، پس از نمایش ثبت نام جوانان مان در لیست های شهادت طلبی و آماده گی برای خود کشی های انفجاری و پخش تصویر و فیلم های جوانان کفن پوش ایرانی که کمربند های انتحاری به کمر بسته و در خیانان های شهرهای بزرگ،جلوی دوربین های جهان رزه می روند، چه ایرادی بر اروپاییها داریم. آیا تهدید به قتل این کاریکاتوریست خود دلیل بر ادعای اروپا یی ها بر تروریست خواندن ما نیست. ما حق داریم به این نقاشی اعتراض کنیم که ورزشکاران مارا به عنوان تروریسم هاي شهادت طلب به نمایش گذاشته است ولی آیا می توانیم چشم جهانیان را بر این حقیقت ببندیم که جوانان وطنمان، کفن پوشیده، کمربند انتحاری به کمر بسته در ملأ عام رژه می روند؟ امشب در اخبار تلوزيون ديدم که امت هميشه در صحنه به سفارت آلمان در تهران حمله کرده است. چند دفعه بايد به اينها گفت آنچه رسانه ها در اروپا مي نويسند و ترسيم مي کنند ربطي به دولت ها و دولتمردان شان ندارد ؟

    2 نوشته شده در Wed 15 Feb 2006ساعت 1:38 توسط حميد کجوري 16 نظر

    *************************************************************************************

    فلسطين بدون اروپا

    هیچ حکومتی بلبشو تر، هردنبيل تر و بی سر و سامان تر ازحکومت خودگردان فلسطین رادر دنیا پيدا نمی کنيد! نه يک حکومت در حکومت که ده حکومت درحکومت است. هر نیرویی ساز خودش را می زند و کسی گوشش به حرف حکومت مرکزی بدهکار نيست. هر کس پولش بيشتر، اسلحه اش بيشتر، در نتيجه زورش بيشتر! اين يک مثقال تعادلی هم که امروزه در حکومت مرکزي حکمفرماست نخست مديون اسراييلی ها هستند که حاضر نيستند با هر بي صاحبي سر ميز مذاکره بنشينند، دو ديگر همت کشورهاي اروپايي است که بودجه اي معادل هفتصد ميليون دلار ماهيانه، مفت و مجاني در اختيار شان مي گذارند تا بتوانند حقوق افراد پليس و کارمندان دولت را بپردازند. دولت خود گردان فلسطين در مجموع ماهيانه يک ميليار دلار از اروپاي غزبي و آمریکای "جهانخوار " دريافت مي کند. سهم روس ها در اين ميان صفر ولي زبانشان از همه دراز تراست و اصرار دارند مثل يک ابر قدرت در همه جلسات و مذاکرات حضور داشته باشند.
    کشورهاي ثروتمند خاور ميانه، ازجمله ايران پول هايشان را به حساب "حماس" و ديگر آدم کشان حرفه اي حزب الهي واريز مي کنند. از پولي که ماهيانه از اروپا و آمريکا بدست دولتمردان فلسطيني مي رسد فقط بخش کوچکي از آن، که زير نظارت کشورهاي پول دهنده است، سهم زن و کودک محتاج فلسطيني مي شود، بخش اعظم آن به عنوان حقوق هاي سرسام آور در جيب دولتمردان، نيروهاي پليس و بازو هاي امنيتي، و کارمندان ادارات متعدد گُم گور مي شود. تا زماني که عرفات زنده بود ماهیانه بيش از چند ميليون دلار به حساب هاي متعدد شخصي از جمله به حساب زن اسمي اش "سوها " در فرانسه واريز مي کرد که اينک زنده گي شاهانه اي در پاريس دارد. هم اکنون نيز رئيس حکومت خودگردان و ديگر مقامات برجسته حکومت قسمت اعظم بخشش اروپا را بين خود تقسيم مي کنند و هم اين ريخت و پاش هاي شخصي و دزدي ها و باج گيري ها و رشوه خوري ها بود که باعث پيروزي حماس در ا نتخابات گذشته شد، رشوه خواري و دزدي هايي که قبح اش هم از بين رفته است و مردم جان به لب رسيده از زور بي چاره گي و ناتواني به شيطان و به مار غاشيه پناه برده اند. و گرنه همه ميدانيد انتخابات آزاد در فلسطين يعني کشک و اين جناب " پوتين " است که با عنوان کردن اين ياوه ها بازخيالي در سر دارد!

    آلمان بعنوان ثروتمند ترين کشور اروپايي پرداخت بخش اعظم پول بلا عوض را بعهده دارد. بديهي است صدر اعظم آلمان اين پول مفت را از جيب مبارک پرداخت نمي کند بل که پول مالياتي است که از پير و جوان آلماني گرفته مي شود و عليرغم ميل آنها مفت و مجاني به حلقوم اعراب ريخته مي شود تا روزي با همان پول به اروپا بيايند و در ايستگاه قطار و در اتوبوس ها و يا در محل تجمع آنها بمب منفجر کنند. تلويزيون آلمان گروهي از عربده کشان فلسطيني را نشان مي داد که مرکز فرهنگي آلمان رادر نوار غزه ويران مي کردند و پرچم آن کشور را به آتش مي کشيدند. همه مي گفتند حرامشان باد آن همه دلارهاي مفت که عجب بي چشم و رو هستند اين آدم ها.

    من شخصا با شهروندان زيادي از فلسطين در دنيا روبرو شده ام. از مصر تا امارات متحده، از عربستان تا کويت، از اردن تا آمريکا، تقريبن همه جا پست هاي کليدي در دست داشتند و از نخبگان بودند ولي چنان فاصله و تضاد عميقي بين آنها و هم وطنان شان در نوار غزه و در ساحل رود اردن وجود دارد که هر گز نخواهند توانست در بين آنها و با آنها زنده گي کنند و باعث هدايت کشورشان در راه پيشرفت و توسعه بشوند. آنها که اينک بر سر قدرتند با صلح و آرامش ميانه اي ندارند زيرا خوب مي دانند آرامش و صلح در خاورميانه مترادف است با نابودي آنها و محو ايده هاي زور خواهي و حس نفرت طلبي شان ومساوي است با قطع منافع بي کران مادي شان.

    اسراييل چهار نعل بسوي پيشرفت همه جانبه مي تازد که مبارک شان باد، و اين فلک زده ها در اوج نفرت کور و تعصب هاي بي جا روز بروز در جا مي زنندو برخلاف جريان آب شنا مي کنند. و براي پنهانکاري از ناتواني ها و از روي تجاهل و فرار از مسؤليت، تقصير هارا بگردن اسراييل و آمريکا مي اندازند، که متأسفانه مشتري براي اين حرفهاي بي هوده هم زياد دارند.

    از اين همه پولي که فلسطيني ها در اين چند سال از غرب دريافت کرده اند حتا يک کارخانه کوچک هم در نوار غزه و يا در ساحل غربي رود اردن نساخته اند. تنها هنرشان لحيم کردن مقداري حلبي است که آکنده از ديناميت به عنوان موشک " قسم " بر سر زن و کودک اسراييلي پرتاب مي کنند و فکر می کنند با این گونه اعمال ایذایی می توانند از پس اسراییل با نیروی اتم اش بر آیند.

    اگر روزي درب کيسه بخشش اروپايي ها بسته شود تمام ارکان حکومت و مملکت فلسطین از هم پاشيده مي شود و گروه هاي تروریست، بويژه حماس، که کمين نشسته اند با کمک پول ايران و اعراب تند رو همين ته مانده حکومت را هم که دردست فتح است قبضه مي کنند و چون جز خرابکاري کار ديگري بلد نيستند يا به جان هم مي افتند و يکديگر را قصابي مي کنند يا با تحريک آخوندها و اعراب ضد صلح و ضد آرامش، کاري مي کنند که اسراييل، به درستي، مجبور به واکنش شود و چنان آتشي افروخته شود که هيچ نيرويي نتواند به اين زوديها خاموشش کند.

    حماس دولت آينده را تشکيل خواهد داد و اگر اروپا، تا دير نشده، اين حيوان چموش را افسار نزند، ابو ريشوها و ابو ممدوح ها و ابو گندوها با پول مفت اهدايي، بانضمام هديه آخوندها بد تر از آن خواهند کرد که "فتح " تا کنون در تاراج آن پولها کرده است و بعيد نيست پس از در آغوش گرفتن قدرت خانم، مثل آخوندهاي ايران، کاري بکنند و قوانيني به تصويب برسانند که هرگز نيروي ديگري جز خود آنها در انتخابات آينده رأي نياورد و بر مسند قدرت ننشيند. آخوندهاي ايران براي آنها معلمان خوبي خواهند بود.

    بازنده در نهايت باز هم خود فلسطيني ها و زنان و کودکان خواهند بود که مجبورند تا چند نسل ديگر آرزوي يک کشورآزاد و يک ميهن مستقل را بگور ببرند.




    2 نوشته شده در Sun 12 Feb 2006ساعت 4:23 توسط حميد کجوري 16 نظر

    *************************************************************************************

    تفاوت راه


    در مناطقی که به علت نوسان های جوی، توفانزا ست و رعد و برق و باد و باران گاه خسارت هایی ايجادمی کنند، مردم با تدارک بعضی اعمال پیشگیرانه، از جمله نصب یک فلز بنام " برقگیر " در مرتفع ترین بخش ساختمان مسکونی، باعث جلوگیری از اصابت برق به خانه و مانع از آتش گرفتن آن می شوند.

    مطلب نوشتن در باره کاریکاتورهای جنجالی هم همین حکایت را پیدا کرده است ! بسیاری از دوستان بلاگر قبل از ورود به اصل ماجرا با احتیاط فضا را بو مي کشند، انگشت سبابه با آب دهن خيس و جهت باد را لمس می کنند، سپس با کوبیدن یکی به نعل یکی به میخ ابتدا با دفاع از مذهب و مقدساتش، که در افق باورهای خودشان، به عقیده من بدرستی، الزاما مکانی ندارند، ابتدا " آباچی " های چموش اسلامی را تا حدی مهار و پس از نصب " برقگیر " مربوطه در پشت بام وبلاگ و پس از خاطر جمعی ازعدم احتمال خطر آتش سوزی، شروع می کنند پاورچین پاورچین به نقد از رفتار و کردار مسلمانان سپس از شيوه رفتار رسانه های غربی.

    نقد از آن گونه مسلمانانی که بویی از همزیستی مسالمت آمیز نبرده، با آلت دست شدن در دست سیاستمداران جاه طلب کشورشان، کف بردهان، با هیبتی که گویا ازقبرفرار کرده اند، با انواع تهديدها سعی بر سد اندیشه های آزاد و اصراربرهدایت اجتماع بهينه و آزاد اندیشان جهان دارند که هرچه داریم از آنان داریم و نی از این لومپن های آلت دست که هرسخن منطقی را با گلوله پاسخ می دهند و افق دید و حجم مُخ " مانیپولاسیون " شده شان از فضا و حجم چهار دیواری مسجدی که در آن شستشوی مغزی شده اند فراتر نمي رود.

    ایراد من برنحوه نوشتن دوستان بلاگر نیست که بناچار و برای گریز از خطر و فاصله گیری از تعصب کور لومپن ها با دیپلماسی خاص خويش پیش می روند و علاج واقعه را قبل از وقوع می کنند. دلشوره من ازوجود فضاي ترسي است که نه تنها بر فضاي وبلاگها چيره شده و اینک به علت حضور بی سواد های متعصب درجامعه اروپا، بویژه پخش تصویرهای رله شده از کشورهاي متعدد اسلامي برصفحه تلویزیون ها، برجامعه متمدن سايه گسترده است بل که خود سانسوری بعضي ها را نيز باعث شده است. بی سوادی و تعصب کور " امُت " همیشه حاضر در صحنه حماقت، دستاویز آخوندها، چه در ايران چه در اروپا، برای پوزه بند زدن به آزادی بیان و آغازگر افسار زدن برآزادی اندیشه در جامعه آزاد غرب شده است.

    توهین و اهانت به مذهب اسلام، بویژه پس از پایان جنگ دوم جهانی از زمانی پاگرفت و مُد شد که آخوند های ایرانی، مذهب و سیاست را یکی کردند و چون مثل همه متعصبین عقل گُم کرده حریف منطق نشدند و در همه حیطه ها کم آوردند برای به کرسی نشاندن حرف زور به اسلحه سرد و گرم متوسل شدند، همانطور که اجدادشان در 1400 سال پیش در قبایل و درعشیره های بدوی جزیرةالعرب هر مشکل منطقی و غیرمنطقی را با دشنه و شمشیرحل می کردند.

    سفارتخانه های متعددی متعلق به کشورهای اروپایی در خاور میانه و در خاور دوربدست دُگماتیست های کور اسلامی آتش گرفته است. آیا چند سفارتخانه اسلامی بدست متعصبین مذهبی و غیر مذهبی اروپایی به تلافی، آتش زده شده است ؟ تفاوت ره از کجاست تا بکجا ؟ دولت ها و خردمندان جامعه چه رُ لی درهدایت اجتماع بازی می کنند ؟ چیره گی کدام فرهنگ بر دیگری هویداست ؟

    چند قرن پیش همین فضایی که اینک محیط اسلام متعصب را احاطه کرده است بر اروپای غوطه در گنداب " انگیزیسیون" هم مسلط بود. ولي از آن رهايي يافتند.

    ما جهان سومی ها بویژه مسلمان ها، نه تنها قدرت سازندگی و عرضه تولید هیچ چیزرا نداریم ! برای دید و بازدید فامیل و یا برای رفتن به زیارت پیشوایان مذهبی مان از قطار و از خوروهایی استفاده می کنیم که غرب " کافر " ساخته است ! برای رفتن به زیارت خانه خدا با هواپیمایی پرواز می کنیم که آمریکای جهانخوار تولید کرده است ! یا آهن قراضه ایست که خرس چپاولگرشمالی با قیمت سرسام آور به ما تحمیل کرده است زیرا که خود عرضه ساختش نداریم ! بل که عرضه يادگيري و تجربه اندوزي و عرضه عبرت گيري از گذشته ملل ديگر هم نداريم !

    که اين همه را مديون اسلام عزيز، بويژه پيشوايان و رهبران ديني مان هستيم !

    چندش آوراست قیافه حق بجانب آقاي خامنه ای و عربده جویی های احمدی نژاد که

    نو نش نداره اشکنه

    گوزش هوا را میشکنه.



    2 نوشته شده در Thu 9 Feb 2006ساعت 20:0 توسط حميد کجوري 16 نظر

    *************************************************************************************


    کشتیبان را سیاستی دیگر آمد ؟

    در مدت زمانی که در اروپا زنده گی می کنم به تجربه دیده ام که سیاستمداران اينجا، بويژه آلمان، برای پیشرفت وطن شان و برای در حرکت نگهداشتن چرخ های صنعتی و برای نگهداری آلمان درمقام نخست اروپا از لحاظ صنعتی و برای ایجاد شغل برای شهروندان و در نتیجه پیروزی در انتخابات ایالتی و در نهایت برنده شدن در انتخابات فدرال و برای ماندن بر سر قدرت حاضرند با بد تر از شیطان هم وصلت کنند. اصولن، و این را نیز به تجربه می گویم، ارزش حقوق بشر برای سیاستمداران آلمانی، اعم از دولتمردان بر سر قدرت، یا احزاب اپوزوسیون، فقط در مصرف سیاسی آن نهفته است. هر گاه لباس اپوزوسیون بر تن دارند فریادشان از پایمالی حقوق بشر توسط کشورهای شیطانی نظیر ایران تا عرش بلند است، و هرگاه در مرکز قدرت قرار دارند برای جلوگیری از بیکار شدن هموطنان شان بهترین مناسبات را با همین دولتهای شیطانی ولی پولدار بر قرار می سازند. بزرگترین اپورتونیست درمیان سیاستمداران آلمانی "یوشکا فیشر" وزیر امور خارجه سابق بود که عربده کشی هایش را در مقام اوپوزيسيون از پشت تریبون مجلس فدرال " بوندستاگ " در محکوم کردن سیاست سنگسار، شکنجه ، اعدام و روش نا جونمردانه آخوندها در چپاول و غارت بیت المال ایرانیان و پشتيباني از تروريسم بين المللي، بارها و بارها با گوش خود شنیدم و با چشم خود دیدم. و شاهد بودم چگونه " کلاوس کینکل " وزیر خارجه اسبق را بخاطر سفر به ایران و دست دادن با آخوندها تا یک قدمی استیضاح پس راند و تا یک وجبی استعفا پیش برد ! ولي وقتی خود به قدرت رسید تهران شُد وطن دوم اش و شُد بهترین دوست و مونس ملاها و صدر اعظم " شرودر" را هم با سفسطه و زبان بازی، که در آن استاد بود، قانع کرد، از جمله با اين استدلال که " زنده باد آلمان، دعوای حقوق بشر پیش کش و سرگرمی اپوزوسیون باد که تا بوده چنين بوده" و هر گز از یاد نمی برم زمانی را که " فیشر ِ" تازه به قدرت رسیده ، بدون خجلت و با بی آزرمی پشت پا به همه بظاهر باور ها یی زد که تا دو روز پیش با تمام وجود از آنها دفاع می کرد و زمانی را به خاطر مي آورم که تعدادی از رسانه های آزاد بخاطر اين بي آزرمي به باد انتقادش گرفتند و از ياد نمي برم گفتار آقای پروفسور " اودو اشتاین باخ " کارشناس و مفسر انستیتو خاور میانه و متخصص سیاست های کشورهای اسلامی در هامبورگ را که بر صفحه تلویزیون ظاهر شد و با انتقاد از منتقدین سیاست دوستی با آخوندها کف بر دهان فرباد کشید: " شما چرا برای دفاع از حقوق بشر برای کسانی که اصلن نمی فهمند بشر چیست و حقوق اش کدام است و روزانه صدها زندانی را در زندانهایشان شکنجه می کنند و می کشند و در تظاهرات خیابانی رگبار مسلسل بروی هم کیشان خود می گشایند وکسي خم به ابرو نمي آورد یقه می درانید ؟ شما چگونه حفظ حقوق بشر را در آنجا و در اروپا با هم مقایسه می کنید؟ آنها اگر غیر ازاین می خواستند خود بپا میخاستند و حکومتی را که قابل خود نمی ديدند از بین می بردند. چرا ما باید از آنها دفاع کنیم و هزینه اش را با تحریم صادرات و با تعطیل شدن کارخانه ی مان و بیکار شدن هموطنان مان بپردازیم ؟ مگر نمی بینید چگونه ایتالیایی ها و فرانسوی ها دندانها تیز کرده، پشت درب ايستاده منتظرند تا جاي خالي ما را در اقتصاد ايران پُر کنند ؟ " نقل به مضمون.

    خانم " آنگه لا مرکل " صدر اعظم فعلي متولد و بزرگ شده آلمان شرقي سابق است. دکتر درفيزيک است و تا متحد شدن دو آلمان نقش فعالي در سياست نداشته است. ديشب که مشاجره لفظي اش را در کنفرانس امنيت جهاني در مونيخ با معاون وزير خارجه ايران از طريق تلويون تعقيب مي کردم دلم براي ايرانم سوخت و آرزو کردم زمين شکافته مي شد و مرا مي بلعيد ! گويا در بين هفتاد ميليون ايراني دوتا آدم تحصيل کرده، با تجربه و کا آزموده نداشتيم که دست کم آبروي مان را در دنيا حفظ کنند. صدر اعظم آلمان مثل اکثر متولدين آلمان شرقي کمونيست، زبان کاپيتاليستها ( انگليسي ) را بلد نيست ولي هر چيزي براي گفتن داشت به آلماني مي گفت و متر جمين به زبانهاي مختلف ترجمه مي کردند. معاون وزير خارجه ايران با انگليسي شکسته و شلخته که در شأن چنين کنفرانس مهمي نبود نتوانست از ايرن دفاع و منظور ش را با زباني محکم، قاطع و قانع بيان کند ! کاش به فارسي حرف زده بود تا مترجمي توانا آنرا بهتر از انگليسي او ترجمه کند. ولي ناراحتي من از اين بابت نيست. صدر اعظم آلمان به شدت از ياوه سرايي هاي احمدي نژاد براي نابودي اسراييل و انکار هالوکوست انتقاد کرد و به معاون وزيرخارجه تفهيم کرد با چنين تهديدهايي ما چگونه استدلال شما را از استفاده صلح آميز از اتم باور کنيم و بازبان بي زباني به او حالي کرد تريبون جهاني جاي صدا هايي نيست که بجاي خروج از ماتحت از دهان به بيرون صادر گردند !

    و هنگامي که جناب معاون براي نجات از مخمصه، دو باره با تکرار داستان استفاده صلح آميز از اتم سعي کرد عاجزانه از معرکه برهد، صدر اعظم با نگاهي عاقل اندر سفيه به او گفت بجاي اين حرف هاي تکراري بهتر است بمن بگوييد منظور رئيس جمهورتان از نابودي اسراييل و انکار هالوکوست جيست ؟ معاون گفت ما قانوني داريم که مي توانيم طبق آن به غني سازي اورانيوم بپردازيم و صدر اعظم گفت پس آن قانون را عوض کنيد!

    بعضي از رسانه ها در روز بعد ضمن تعريف از خانم صدر اعظم و بر خورد تند اش با هيأت آخوندي ( نمي گويم هبأت ايراني ) اين برخورد را بجا و کاملن درست دانستند و مي گفتند آخوند ها جز حرف زور گفتمان ديگري سرشان نمي شود و بعضي ديگر اذعان کردند که آن حرف آخر صدر اعظم ( در باره لغو قانون ) چندان با ديپلماسي سازگار نبوده است.

    من شخصن، هرچند خوب مي فهميم آخوند ها واقعن جز حرف زور حرف ديگري سرشان نمي شود و در فرصت سوزي و در برباد دادن منافع ايران و در گنده گويي و تهديد هاي ميان تهي و بي پشتوانه استادند ولي ديشب بعنوان يک ايراني، با وجودي که در منزل تنها بودم، از بي عرضه گي نمايندگان وطن غصب شده ام چنان خجالت کشيدم که نشستن بيشتر پاي تلويزيون را تحمل نکردم چنان که گويا همه نگاه ها ي تمسخر آميز متوجه من شده است. بلند شدم پشت به تلويزيون شروع کردم در اتاق قدم زدن و آه کشيدن.

    مي ترسم پرونده اتمي را هم با ناداني و بي خردي شان تبديل کنند به قضيه جنگ ۸ ساله که تا زماني که کارت هاي برنده در دست داشتند با لج بازي آخوندي هيچ ميانجي گري اي را قبول نکردند و در نهايت با بدترين شرايط ممکن، با نوشيدن يک جام زهر شفاهي، مجبور به قبول آتش بس شدند. در قضيه اتم هم بايد منتظر بد ترين راه حل باشيم !

    يکي از احتمالات اين است که ناچار به قبول شرايط روسيه شوند تا در آينده، انشاء الله، همان طور که صدور گاز را بروي اوکرين و گرجستان بستند و هيچ کس هيچ غلطي نکرد ورود اورانيوم غني شده را هم براي کوره هاي اتمي ما، که آخوند ها مي خواهند ده تاي ديگرش هم بسازند ببندند. کما اينکه پس از چندين سال هنوز کوره بوشهر را راه اندازي نکرده اند و هر عقل سليمي مي داند که روسها دارند آخوند هارا مي دوشند و طبق قولي که به آمريکايي ها و به کشورهاي غربي داده اند،کوره را به اين زودي راه نخواهند انداخت و اگر هم راه اندازي شود هرگز با ظرفيت کامل نخواهد بود و حتا قادر نخواهد بود استان بوشهر را از کارخانه هاي برق متعارف بي نياز کند ! چه رسد به استان هاي مجاور !

    " آنگه لا مرکل " تازه کار است و تنورش هنوز گرم! امروز سروصداي تعدادي از رونامه هاي آلماني بلند شده بود که " آنگه لا " کمي تند رفته و معاملات چهار و نيم ميليارد دلاري با ايران را به خطر انداخته است و مي نويسند اگر دولت ايران کالاهاي آلماني را تحريم کند تعداد زيادي از شهروندان ما بيکار مي شوند.

    آيا اين ها هم مي خواهند مثل " پروفسور اشتاين باخ " بگويند گور پدر بشر خاورميانه و حقوق اش، ما بايد بفکر خودمان باشيم ؟

    2 نوشته شده در Tue 7 Feb 2006ساعت 2:0 توسط حميد کجوري 12 نظر

    *************************************************************************************

    تلخ و شيرين - بخش 31

    گفتم به توصيه همشهری ام، علی رغم میل باطنی، به صالحی پیشنهاد رشوه دادم و چون سابقه ای در این کار نداشتم نمی دانستم چگونه پیش بروم ؟ سرانجام براثر ناشیگری زدم خراب کردم و سر و صدای صالحی را در آوردم که مدعی بود من آبروی نداشته اش را برباد داده ام. همشهری و" صادق " توصیه مي کرند برای مدت یک هفته تا ده روز به او نزدیک نشوم تا آبها از آسیاب ییافتد و او آرامش خودرا از شوکی که برا وارد کرده بودم باز یابد ولی من در همین 3 تا 4 هفته که به اجبار و بی هوده در تهران مانده بودم جانم به لب رسیده بود هم مقدار زیادی پول بی جا خرج کرده بودم هم شاتسی حامله را در ناراحتی فرو برده بودم، هرچند طفلکي بروی خود نمی آورد و غرولندی نمی کرد ولی احساس بی صبری و عدم آسایش را درروحیه اش می دیدم. در این تصورکه امروز و فردا کارمان درست می شود حتا لباسهای مان را هم ازچمدانها بیرون نیاورده بودیم. چگونه می توانستیم معلق درهوا ده روز دیگر صبر کنیم ؟ طرفه این که معلوم نبود ده روز دیگر این مرتیکه صالحی کارمان را راه بیاندازد یا باز هم ایراد های بی جا بگیرد ! همه راه ها به رویم بسته بود و نمیدانستم چکار کنم تا اینکه ناگهان بیاد آقای " ق " افتادم.

    حدود 8 ماه پیش از این، هنگامی که هنوز در بندر شاهپور بودم، اختلاسی در حسابداری اداره بندر صورت گرفت که سرو صدایش بدجور در جنوب پیچید. همه میدانستند که بدون دخالت رئیس چنین اختلاسی نمی توانست صورت گیرد ولی او عجیب از تله گریخت و تمام گناه هارا بگردن کارمندان حسابداری انداخت. سازمان بنادر مأمور و بازرسی را بنام آقای "ق" برای روشن شدن قضیه به اداره بندر و کشتیرانی بندر شاهپور فرستاد. این آقا که حدود چهل و اندی سال داشت ملاحظه هیچ کس را نمی کرد و در مدت 2 تا 3 ماهی که آنجا بود مُچ دزدها را يکي پس از ديگري گرفت، آنها را منتقل و يا منتظر خدمت شان کرد. رئیس را هم در مر کز احضار کردند. بین من و این آقای " ق" که ایرانی پاکدل و مشوق درستکاران و جوانان مملکت بود، اُنس و الفتی پدید آمد. من یکی دوبار او را که بدون خانواده و به تنهایی به جنوب آمده بود، به کشتی ام دعوت و از او پذیرایی گرمی کردم. هنگام ترک بندر شاهپورآدرس و شماره تلفن اش را در تهران بمن داد و گفت شاید روزی بدردت بخورد. اینک که به علت نابکاریهای صالحی در بد مخصمصه ای گرفتار شده بودم به یاد او افتادم، زنگ زدمُ به وی متوسل شدم، و چاره جویی کردم. چون آخر هفته بود من و شاتسی را برای نهار به منزل اش دعوت کرد . خود و خانم مهربانش پذیرایی گرمی از ما کردند. به من گفت فردا ساعت 9 صبح در سازمان باش من می آیم ببینم چکار می توانم بکنم. روز بعد سر ساعت 9 آنجا بود. دست مرا گرفت و مستقیم به دفتر مدیرعامل برد. از طرز برخورد آن دو و درآغوش گرفتن يکديگر و روبوسی شان فهمیدم با هم دوست صمیمی هستند. آقای "ق" در حالی که با پاهاي گشاد لبه مبل نشسته بود سخن را آغاز کرد و در حالی که با يکدست مرا نشان میداد و با دست ديگر دايره و مستطيل و مثلث و ذوذنقه در هوا ترسيم مي کرد گفت: جناب آقاي مدير عامل ! این جوان شايسته را که ملاحظه مي فرماييد با وجود جوانی و سن کم کاپیتان یکی از بزرگترین کشتی های بنادر جنوب ایران است، جوانی است وطن پرست، با استعداد، سخت کوش، مادر دهر نزايد پسري چون اورا !!! و چه و چه و چه... و آنقدر گفت و گفت و گفت... که خودم هم شک برم داشت و در تعجب فرورفتم که چه انسان شایسته و نمونه ای بوده ام و خودم تا کنون از آن خبر نداشته ام !

    سپس گفت ایشان فعلن حدود 4 هفته است که در تهران معطل اش کرده اند با وجود پذیرش دانشگاه و گرفتن مرخصی، کارمندان مردم آزار مجوز خروج به او نمی دهند و اینک دست بدامان محبت ها و بزرگواری شما می شود تا به این در گیری خاتمه داده شود. مدیرگوشی را برداشت و به خانم منشی گفت: رئیس کارگزینی فوری بیاید. من دعا می کردم که مدیر با او دعوا نکند چون او بی تقصیر بود و اصولن از وجود من اطلاعی نداشت و من برای جلو گیری از بد تر شدن کارم هرگز شکایت صالحی را که زیر دستش کار می کرد به او نبرده بودم. مدیر رو به رئیس کار گزینی گفت همین حالا، فوری مجوزی برای اين جوان صادرکنید که خروجش از کشورازنظر این سازمان بلا مانع است. من تند اسم و مشخصاتم را به رئیس کارگزینی دادم و اوکمترازده دقیقه مجوز را آورد و روی میز مدیر عامل گذاشت. مدیرامضا کرد و با آرزوی پیشرفت و موفقیت براي آينده ام آنرا بدستم داد. گفت بده منشی ُمهر کند. با سپاس و تشکر خداحافظی کردم و از اتاق مدير یکسر به اتاق آقای صالحی رفتم و گفتم آقای صالحی می بخشید بابت اشتباه و سوء تفاهم هفته گذشته ! حق با شما بود من از رفتن به آلمان و ادامه تحصیل منصرف شدم و هم اینک مجددن به بندر شاهپور برمی گردم . همانطور که خودتان فرمودید من می توانم در همین جا هم مثمر ثمر واقع شوم و در دانشکده دریایی که بقول خوتان بزودی در ایران گشایش خواهد یافت به ادامه تحصیل بپردازم، چه نياز به خارج رفتن! ( ایران بعد از حدود 36 سال پس از آن گفتگوی من با صالحی صاحب دانشکده دریایی شد ).

    صالحی با ناباوری از جایش بلند شد و گفت بععععععله... من که گفتم احتیاجی به خارج رفتن نیست ما همین جا هم به جوانانی مثل شما احتیاج داریم کار خوبی کردید که منصرف شدید. کی به جنوب می روید ؟ گفتم فردا. سپس ازاو، ازهمشهری و از صادق که البته حقیقت موضوع را به آن دو گفته بودم، خدا حافظی کرده و بسرعت برق به طرف شاتسی ام شتافتم و او را در این خبر خوش شریک کردم. به همشهری و به صادق سفارش کردم پس از خروج من ازایران صالحی را به نحوی ازاصل ماجرا مطلع سازند و بگویند مرغ از قفس پرید و چون وقت نداشت نتوانست حضوری خداحافظی کند. به امید دیدار... !

    یکی دو روز بعد من و شاتسی به آلمان پرواز کردیم و تا زمانی که هوا پیما در فرودگاه هامبورگ به زمین ننشست آسوده گی خاطر نداشتم. هرگزفراموش نمی کنم چه هوای لطیفی همان روز درهامبورگ صورتم را نوازش داد ! نه از دود و گاز اثري و نه از سروصدای ماشین و ترافیک سنگین خبری و نه ازجنگ اعصاب علامتي. همه آرام همه ساکت و خنده رو، همه جا سبز و خرم و شاتسی که 3 سال بود وطنش را ندیده بود به رقص در آمده بود. کم مانده بود زانو بزنم و خاک وطن دوم ام را ببوسم.

    چگونگی شروع ادامه تحصیل را در پست های بعدی خواهم نوشت ولی قبل از این که فراموش کنم اجازه بدهید چگونگی برخورد دو باره ام با صالحی را، سالها بعد، پس ازبازگشت به ایران، بازگو کنم و پرونده ماجراي شخصي بنام صالحي را براي ابد ببندم.

    بابت ادامه تحصیلات و برای گرفتن فوق لیسانس علوم دریایی و کاپیتانی کشتی های اقیانوس پیما شش سال درآلمان ماندم و با مدارک اخذ شده همراه با شاتسی عزیز و دختر شش ساله مان کاترین و پسر دو ساله مان " ماتیاس افشین " به وطن بازگشتم و در اسفند 1353 در بندر بوشهر از کشتی پیاده شدیم. درایران همه چیز تغییرکرده بود قیمت نفت سیر صعودی را طی میکرد و سازمان بنادر از بیخ وبن تغییر یافته و متحول شده بود. کارمندان جوان ایرانی، تحصیل کرده آمریکا و اروپا جای پیر پتاله هارا گرفته بودند. شاه دراوج قدرت بود و همزمان با پیاده شدنم از کشتی، شب هنگام، از شبکه سراسری تلویزیون تولد حزب رستاخیز را که آغاز پایان قدرت لایزال شاه بود شاهد شدم. در تهران پس از ارزشیابی مدارک تحصیلی ام توسط وزارت علوم و آموزش عالی، خود را به سازمان بنادر معرفی کردم با کمال تعجب مشاهده کردم تقریبن همه پست های کلیدی سازمان به پرسنل نیروی دریایی شاهنشاهی واگذار شده است. نسل جدیدی روی کار آمده بود. مدیر عامل، یک آدمییرال نیروی دریایی مرا به گرمی پذیرفت و به من که مايل به اشتغال در بنادر بودم، گفت شما باید در تهران بمانید و با همکاری دریا بان مهندس ( میم ) به اداره کل آموزش دريايي، در قسمت ناوبري و پُل و فرماندهي، که بتازه گی راه انداخته ایم سرو سامان بدهید. برای این منظور دفتری را در طبقه چهارم ساختمان به طول و عرض شش متردر شش متر برای من تعیین کردند که وقتی وارد آن شدم هنوزلخت و عوربود و قرار شد همان روز میز کار و مبلمان در آن قرار داده شود. ناگهان 5 تا 6 جوان تنومند، میز بزرگ و سنگینی را بزور وارد اتاق کردند که تقریبن نصف فضای اتاق را گرفت، صندلی و مبل ها را هم یکی پس از دیگری وارد کردند. در تمام این مدت یک مرد میانسال کراواتی که کت و شلوار خاکستری شیکی پوشیده بود، رژی را بعهده گرفته، به کارگر ها امر و نهی می کرد که: نخیر... میز را این جوری بچرخانید! صندلی را اونجوري بگذاريد! مواظب باشید مبل به دیوار نخورد و مدام از من می پرسید کاپیتان این جوری خوب است ؟ این طوری می پسندید ؟ از بس وِر می زد نگاهش کردم که بگویم آره پدر، کافی است ...! همین جوری خوب است ! ولی ناگهان ماتم بُرد. چه کسی را روبرویم می دیدم ؟ جناب آقای صالحی مردم آزار سابق و تدارکچي امروز را ! خدای من ! آن کارمند همه کاره ای که خدارا صاحب نبود و با يک اشاره، يا بهتر بگويم بدون اشاره، سرنوشت بعضي ازجوانان وطن مثل من در دست اش بود، اینک شده بود فرّاش و مسؤل جابجايي مبلمان و متصدي تزیین اتاق کار کارمندان. من نمیدانم در آن لحظه، آن گاه که مرا ديد، چه در سرش می گذشت ولی مي ديدم مات و مبهوت با احترام و توأم با کمي ترس مرا نگاه می کند... بوضوح پیدا بود مرا شناخته است. چه رنج ها که از دستش کشيده بودم ! و اینک لابد منتظر بود من به تلافی اعمال نابخردانه اش مجبورش کنم ده بار میز و صندلی مرا بیرون ببرد و باز بیاورد تو! ولی من

    دست به کمر زُل زُل نگاهش مي کردم... آنگاه در حالي که چشم از او بر نمي داشتم گفتم آفرين... بارک الله ... good done .

    آري... چنين است رسم سراي درُشت

    گهي پشت بر زين گهي زين به پُشت



    2 نوشته شده در Sun 5 Feb 2006ساعت 16:30 توسط حميد کجوري 8 نظر

    *************************************************************************************

    تلخ و شيرين - بخش 30

    با پوزش از تاخير دوهفته ای که دلیل اش را در " حاشیه " وبلاگ نوشته بودم اینک دنباله
    خاطرات را ادامه می دهم.
    گفتم که در مرکز، در سازمان بنادر وکشتيراني، کارم بدست کارمندی بنام "صالحی " افتاد که نه صالح بود و نه صلح و صفا سرش می شد! تمام هم و غم اش این بود که نگذارد من به تحصیل ام ادامه بدهم. هم اکنون نیز، پس از گذشت حدود 38 سال دست از سرم بر نمیدارد و موضوع اصلی چند "پست" خاطراتم شده است ولی چه کنم که او نیز بخشی از این سرگذشت است و نمی شود نادیده اش گرفت و ميدانم رفتار و برخورد او در آن مقطع از زمان، در روال زنده گی ام و در آینده ام بی تأثیر نبوده است. همچنین گفتم که در همان تهران و در چند قدمی اتاق صالحی کارمند دیگری بنام " صادق" مسؤل دفتر سازمان و متصدی ورود و خروج نامه های وارده به دفتر سازمان بود و نسبت به من ِغریب، و نا آشنا به چند و چون اداری، از هیچ راهنمایی و کمکی دریغ نمی کرد و گفتم دست سرنوشت سالها بعد، هنگامي که در پست کليدي بودم، مارا باهم روبرو کرد،که او مرا نشناخت و بجا نیاورد و من به پاس محبت هایش بویژه به خاطر تجربه، توانایی وکارداني خودش اورا رئیس دفترم کردم که از کارش بسیار راضی بودم. صادق نامه ای اداری که به اصطلاح مو لای درزش نمی رفت به من دیکته کرد و من یک روز بعد، پس از پاکنویس اش، تو أم با تأ ییدیه شرکت کشتیرانی " هانزا لین " به جناب آقای صالحی ! تقدیم کردم !

    صالحی وقتی نامه را خواند با تعجب با چشمان لوچ اش نگاهی به من انداخت و پرسید این نامه را خودت نوشته ای ؟ گفتم نه یک دوست، خارج از سازمان، کمکم کرده است. سعی می کردم هنگام پاسخ فقط یکی از چشم هایش را هدف ديدم قرار دهم چون اگر به هردو چشم اش نگاه می کردم گیج می شدم و نمی دانستم مرا نگاه می کند یا دیوار را ؟ صالحی نامه را آهسته گذاشت روی میز و چون در آن به تأ ییدیه شرکت کشتیرانی اشاره شده بود پرسید: خُب، کو تأییدیه ؟ تأییدیه را که در دست نگه داشته بودم تقدیم اش کردم! وگفتم بفرمایید. و خوشحال از این که تا اینجا همه چیز با آرامش وخوشی گذشته است با هيجان منتظر امضايش ماندم. تأییدیه کوتاه و مختصر بود چند سطر به انگلیسی در سمت راست کاغذ که از پایین لوگوی شرکت شروع می شد و تا وسط صفحه می رسید و ترجمه فارسی اش در روبرو، رئیس نماینده گی نوشته بود: چنانچه فلانی مایل به ادامه تحصیل در آلمان باشد، با توجه به سوابق و پشتکار مثبتی که در دوران کار آموزی پیشین دراین شرکت نشان داده است حاضریم برای آموزش عملی مورد لزوم، ایشان را مجددن به اشتغال خود در آوریم . البته یک مقدار هم ازم تعریف کرده بود که به خواهش خودم حذف اش کرد، چون بیم داشتم باز رگ حسودی صالحي عزيز را بر انگیزد،

    وقتی صالحی آن نوشته را خواند مثل زنبور زده ها از جایش پرید و چنان داد و قالی راه انداخت گویا کسی بیضه هایش را از پس می کشد ! می گفت استخدام یعنی چه آقا ؟ شما در استخدام دولت شاهنشاهی هستید آلمانها چگونه و با چه مجوزی می خواهند شما را به استخدام خود در بیاورند ؟ شما طبق قرارداد فی مابین تا 4 سال دیگر تابع مقررات و در استخدام سازمان بنادر هستید شما نمی توانید استعفا بدهید و به استخدام دولت دیگری در بیایید ! موضوع چه بود؟ کدام مشکل در کجا نهفته بود؟

    نماینده شرکت در متن انگلیسی از کلمه " employ " برای اشتغال استفاده کرده بود و خانم منشی آنرا " استخدام" ترجمه کرده بود که البته استخدام هم درست است ! آقای صالحی اما معتقد بود برای استخدام یک نفر باید همان شرایطی را بکار بردکه در ایران و درادارات دولتی ایران مرسوم است ! از جمله اینکه آدم هنگام استخدام در اداره ای نمی بایست همزمان در استخدام اداره دیگری باشد. هر کاری کردم تفهیم اش کنم که بابا جان این شرکت شرکتی خصوصی و سهامی است وکاری به دولت آلمان ندارد و منظور شان دیدن دوره ی کارآموزی عملی و اشتغال موقت در آن مقطع از زمان است و ربطی به استخدام رسمی از طرف دولت آلمان ندارد! ولی گویا با خر عصاری صحبت می کنم.

    وقتی از اتاقش بیرون آمدم "صادق" پرسید کاپیتان چی شد ؟ گفتم کدام گوساله این مردک را رئیس این بخش کرده است ؟ ناچار به شرکت هانزالین مراجعه کردم و با شرمنده گی از حماقت یکی از هموطنانم از رئیس نماینده گی خواهستم کلمه ( امپلُوی ) را جور دیگری ترجمه کنند! سؤال کرد آیا انگلیسی اش را هم تغییر بدهم ؟ گفتم نه، طرف انگلیسی بلد نیست که اگر معنی ( امپلُوی ) را می فهمید این حماقت بازی را درنمی آورد. رئیس نماینده گی بدون اخم و تَخم برای هدر رفتن وقت گران بهایش با خوشرویی کارم را راه انداخت. برای رفت و برگشت از سازمان، در نزدیکی های کاخ مرمر، تا خیابان فردوسی که نماینده گی شرکت قرارداشت و در ترافیک سنگین تهران وقت نسبتا زیادی صرف و هنگام ظهر شد و کار بفردا افتاد . روز بعد اصلاحیه را دادم به صالحی نگاه ممتدی به آن انداخت و چون نتوانست ایرادی در آن پیدا کند گفت برو فردا بیا. لابد می خواست دراین مدت درجستجوی بهانه ای دیگر وقت کافی برای تفکر داشته باشد. وقتی از اتاق اش بیرون آمد صادق منتظر نتیجه بود و گفت: ( کاپیتان، شیر یا روباه ؟ ) گفتم واقعا عاصی شده ام دیگر نمیدانم چه کار کنم ؟ گفت برو دفتر مدیر کل سراغ همشهری بوشهری ات شاید او راه حلی بنظرش برسد! رفتم و خودم را معرفی و مشکلم را بازگو کردم. گفت این پدر سوخته صالحی پولکی است، رشوه می خواهد! گفتم اولن من اهل این حرف ها نیستم و رشوه نمی دهم دوم این که پول رشوه دهی را ندارم گفت اولن چند سال دیگر همین جا در تهران در جا بزن، دوم این که 200 تومان کافی است هرجور هست این مبلغ را جمع وجور کن ! گفتم بلد نیستم رشوه بدهم باید چه کار کنم ؟ چه بگویم ؟ گفت بگو آقا ما زحمات شما راجبران می کنیم . او خودش گوشی دستش می آید... و بعد که کارت راه افتاد، گور پدرش هیچی بهش نده.

    روز بعد وارد اتاق صالحی شدم دیدم اتاق پر است از کارمندان بیکار مرد و زن که چای می خوردند و غرق بحث بی هوده و مشغول وراجی بودند. با احتیاط از آقای صالحی پرسیدم: آقا کار ما چی شد؟ پدر سوخته دروغگو گفت هنوز وقت نکرده ام نامه ات را بخوانم. دیدم همه مشغول صحبت هستند و کسی گوش اش به حرف ما بدهکار نیست. آهسته گفتم آقا ما زحمات شما را جبران می کنیم . یکدفعه مثل اینکه آهن سردی تو ماتحت اش فرو کرده باشند مثل فنر از جایش پرید و گفت آقا این حرف ها چی یه می زنید ما اینجا وظیفه مان را انجام می دهیم. به من که کامند صالحی هستم پیشنهاد رشوه می کنید ؟ ناگهان با سرو صدای او سکوت محض در اتاق حکم فرما و همه چشم ها به من دوخته شد. حسابی کنف شدم، یا بقول امروزی ها گاف دادم ! یا گاف کردم، چه می دانم، خیط کردم. رفتم سراغ همشهری، گفتم بابا دستخوش ! عجب راهنمایی ای کردی ! گفت آخه تو باید صبر می کردی تا تنها باشد! گفتم این زن ها و مرد ها حتمن تا بوق ظهر در اتاقش می ماندند و کار باز به فردا موکول می شد. گفت فعلن که کار به ابد موکول شد. خودش در حضور من تلفن کرد به آقای صالحی و گفت فلانی( يعني من) منظور بدی نداشته است و چه و چه و چه... ولی صالحی زخم خورده که فکر می کرد من آبروی نداشته اش را ریخته ام در تلفن داد می زد: آقا این همشهری شما جلو کارمند های دیگر به من پیشنهاد رشوه داده است، آبرویم را ریخته است. بعد که گوشی را گذاشت. همشهری گفت خودت شنیدی چی گفت ! ولی همه می دانند این پدر سوخته رشوه بگیر است وکار هیچ کس را بدون رشوه راه نمی اندازد تو باید همان روز اول سبیل اش را چرب می کردی حالا کارت بد جور گره خورده و تو دست انداز افتاده است ... در پست بعدی ادامه مبارزه با شخص صالح ای بنام صالحی... !
    2 نوشته شده در Sat 4 Feb 2006ساعت 2:0 توسط حميد کجوري 9 نظر

    *************************************************************************************

    تلخ و شيرين - بخش 29

    چون مطلب آقای " صاد " در پست قبلی ناتمام ماند اينک دنباله ماجرا:
    از بس گله کرديد چرا کوتاه مي نويسم؟ بفرماييد ! اين هم مطلب بلند بالا ! اگر حوصله داريد بخوانيد !

    " صاد " از من پذيرش شرکت کشتيرانی برای انجام دوره کارآموزی عملی در آلمان مطالبه می کرد. او نه می فهميد اين چيست و آيا برای ادامه تحصیلاتم الزامی هست یا خیر؟ البته چگونگی و روش تحصیلاتم به او هيچ ربطی نداشت ! زيرا بفرض این که شرکتی دوره کارآموزی عملی مرا تقبل نمی کرد، ضررش مستقيم به خود من و خانواده من می رسيد! اگر جناب "صاد" این حقیقت را میدانست و افق تنگ فکری اش اجازه دور نگری به او میداد مي بايست قاعدتن مرا به حال خود مي گذاشت.سعی کردم موضوع را حالی اش کنم ولی او که وارد چنگی نا برابر با من شده بود گوشش به حرف منطقی بدهکار نبود، ضربه به آینده مرا می طلبید، بدون این که خودش هم بفهمد چرا؟ و به چه دلیل ؟
    چه شبها و روزها آرزوکردم کاش دوئل را که در قرون سابق رواج داشت قدغن نکرده بودند! مي توانستم با یک سیلی تو گوشش اورا به دوئل دعوت کنم! تو فیلم ها دیده بودم که آریستوکراتها با دستکش سفید آهسته به صورت حریف می زد ند و به این طريق اورا به دوئل دعوت می کردند. من چون دریانورد بودم و دستکش مستکش سرم نمی شد با کف دست چنان تو گوش این مردک نفهم می زدم که صدای ترق تروق اش در تمام راهروهای ساختمان تا بُن پستو ها یش بپیچد. ممکن است بگویید احتمال داشت خودم قربانی این دوئل بشوم با توجه به این که چشمان او " قاج " یا لوچ بود مطمئن بودم بُرد با من است که اگر هم اَحوَل نبود باز هم تأثیری در اصل مطلب نداشت. می دانستم هر اسلحه ای را که انتخاب بکند حریفم نخواهد شد طرفه این که من خیلی جوان تر و به علت شغل دریایی زبر و زرنگ تر از او بودم ،که در تمام طول روز روی ( سه حرف اش ) می نشست و هیچ تحرکی نداشت . فکر میکردم اگر شمشیر را انتخاب کند بجای من سایه ام را خواهد زد و اگر هفت تیر برگزیند و قلبم را هدف قرار دهد باز هم به علت اَحوَل ای، تیرش یا به شانه راستم می خورد یا در فاصله نیم متری بازوی چپم رد می شود به هر حال من برنده می شدم و وجو دش را از کره زمین پاک و جوانان وطن را از مرض سادسم اش نجات می دادم. آخ که چقدر هر روز در عالم خیال سیلی به صورتش می زدم و به دوئل دعوتش می کردم و هیچ اتفاقی نمی افتاد! بل که کارم روز بروز بد تر می شد. با وجودی که تجربه و حوصله امروزی را نداشتم ليکن خوب می دانستم کارم با زور، پيش نمی رود، براي حل مشکل حوصله لازم داشتم... هر چند واقعا عاصی شده بودم و همه راه ها برويم بسته شده بود نميدانستم چکار کنم " صاد" به تصور این که مرا در تنگنا قرار داده است و من از این جا، از درون ايران دسترسی به شرکت های کشتيرانی در آلمان ندارم و در این وضع پذیرش از يک شرکت و ادامه تحصيل ام خود بخود منتفی است رضایتی حیوانی و لذتی شیطانی می برد.
    خوشبختانه شرکت معروف کشتيراني " هانزا لین Hansa Line " بزرگترين و معروفترین شرکت کشتیرانی آلمانی که حمل کالا به ايران و اکثر کشورهای حوزه خليج فارس را تقريبا در انحصار داشت در تهران نيز دارای دفتر نماينده گی بود که صاد از آن خبر نداشت. من دوره کار آموزی عملی سه سالی را که قبلن در آلمان ديده بودم با همین شرکت طی کرده بودم که صاد از این هم بي خبر بود. ازنمایندگی شرکت در تهران وقت گرفتم و چون از خود مطمئن بودم، تنها و بدون شاتسی به آنجا رفتم. وقتی وارد ساختمان سه طبقه شرکت، که فکر می کنم در نزدیکی های کوچه برلن در خیابان فردوسی قرار داشت، شدم، احساس کردم در آلمان هستم. کف راهروها چقدر تمیز بودند! برعکس ساختمان سازمان بنادر، در نزدیکی های کاخ مر مر که اشباع از گرد و خاک و مملو ازکاغذ مچاله بود! در اينجا فضا خوشبو، پنجره ها همه تمیز، کارمندان همه مؤدب و خنده رو، و سکوت و آرامش و نظمی دلپذیر همه جا را فرا گرفته بود! نه کسی با صدای بلند تو راهروها آخ و تُف می کرد! نه متقاضیان ِنا امید و ارباب رجوع مستأصل اینجا و آنجا به دیوار تکیه داده بودند. نه تبعيضي نه بيدادي ! آخی جون، آلمان زیبا و قشنگم، کجايي که يادت بخير ! منتظرم باش ! آمدم...

    رئيس نمايندگی با وجودی که مرا نمي شناخت، بر عکس هموطنم " صاد " با کمال احترام مرا پذیرفت و با همان ادب آلمانی تعارف کرد بنشینم. آقای صاد هرگز چنین کاری نکرده بود، بر عکس، اصلن نگاهم نمی کرد یا اگر نیم نگاهی حواله ام می کرد، با توجه به چشم های لوچ اش، نمیدانستم مرا نگاه می کند یا همکارانش را، که از زور بیکاری برای نوشيدن چای و وراجی به اتاقش مي آمدند! هر وقت هم می خواست حرفی بزند دیوار را نگاه می کرد و با گچ و سیمان حرف می زد تا من بشنوم ! رئیس نمایندگی هانزا با حوصله به حرف هايم، که به آلمانی سلیس بیان می کردم، گوش داد و چون خودش نیز کاپيتان بود متوجه شد که خواسته های آقای صاد سر تا پا بی ربط اند ! به من نگفت برو فردا بیا ! بل که فوری گوشی را بر داشت و با شرکت در آلمان تماس گرفت و پس از رد و بدل کردن چند جمله رو بمن کرد و گفت: رئيس بخش پرسنل شرکت، شما را بياد می آورد و می گويد شرکت همان زمان که شما تصميم به برگشت به ايران داشتيد اصرار کرده بود شما را در آلمان نگه دارد ولی شما قبول نکردید! گفتم من با سازمان قرارداد و خانه ای از فامیل در گرو آنها دارم، برگشتم اجباری بود. رئيس نمایندگی منشی اش را که يک خانم میانسال ايرانی بود طلبید و نامه ای به انگليسی به او ديکته کرد و ازوی خواست ترجمه فارسی اش را هم ضميمه برای امضا بياورد. من از خوشحالی در پوست نمی گنجيدم و بلا فاصله تأییدیه را، یعنی همان چیزی را که صاد می خواست، بردم به سازمان و به آقای " صاد" نشان دادم، نه نشان ندادم، دو دستی تقدیم اش کردم و لی خوشا به حالم... که مرا نپذیرفت و از اتاق بیرونم کرد وگفت فعلن وقت ندارم برو فردا بیا.

    رو بروی اتاق صاد راهرو عریضی وجود داشت شبیه به یک اتاق و لابد برای این که این مکان بیهوده خالی نماند میزی گذاشته بودند و پشت آن میز یک مرد میانسال، بلندقد کراواتي نشسته بود، دفتر بزرگی جلوش باز بود و گاه گاهی چیزی در آن می نوشت و مردم نامه هایی به او میدادند و او در دفتر ثبت می کرد و چون اکثرن سرش خلوت بود گاهی از صندلی بلند می شد، دو تا انگشت در جیب جلیقه، در حال تفکر راهرو را بالا و پایین می رفت و صد البته می دید که من هرروز به اتاق آقای صاد می روم و نا اميد، با قيافه گرفته بيرون مي آيم !

    ای بابا خسته شدم از بس گفتم آقای " صاد " اسم اش "صالحی " بود! که اگر زنده است خدا عاقبت به خیرش کند و اگر مرده است پروردگار از گناهانش در گذرد که نام نیکی، دست کم در این خاطره های اینترنتی من، از خود بجای نگذاشت.

    بگذریم، این آقایی که در راهرو می نشست و آنقدر کم حرف بود که من بندرت صدايي ازاو می شنیدم می دید گرفتاری ها، دوندگی ها، و رفت و آمدهای بي هوده روزانه مرا ولی نمی دانست مشکل ام چیست ؟ آنروز که آقای " صالحی " مرا از اتاق بیرون کرد و نامه شرکت را تحویل نگرفت اين مرد مرا صدا کرد و گفت: جوان تو هرروز اینحایی موضوع چیست ؟ مشکل ات کدام است ؟ من که دل خونی داشتم و امیدداشتم شاید این کارمند ِبه نظرم کهنه کار، راهنمایی ای، هدایت ای، چیزی بکند پس از اينکه يک چاي برايم سفارش داد هرچه در دل داشتم از سیر تا پیاز برایش تعریف کردم، اول کم کَمَک بعد که دیدم به حرفهایم گوش می دهد و هوم هوم می کند و خُب خُب می گوید بیشتر و بیشتر.... از لهجه ام فهمید جنوبی هستم و وقتی فهمید کاپیتان هستم جا خورد و با تاباوری سر تا پایم را ورانداز کرد، فکر کرد مسخره اش می کنم و لابد تصور می کرد چطور ممکن است کسی با این سن و سال کم کاپیتان باشد. کاپیتان ها آنطور که در تصویرها و در کتابها و در تابلوها دیده می شوند اکثرن پیر پتاله هایی هستند با ریش پُر پُشت سفید و شکم هاي چاق با گردن هاي کلفت و سر هاي کچل، بد اخلاق، اخمو، تندخو، یعنی درست همان شکل و شمایل ظاهری که من امروزه در سن 61 سالگی دارم، منهای بد اخلاقی و بدور از اخمویی و بي نصيب از ریش توپی ! آن زمان در سن 24 سالگی که به علت خوشرویی و خوش سيمايي و خوش اخلاقی و خوش خُلقی ( کمي از خودمون تعريف کنيم ) بیشتر به یک جوان بي خيال و بي مشکل 19 – 20 ساله شباهت داشتم تا کاپیتانِ یکی از بزرگترین کشتی های دو لتی ایران در خلیج فارس با 30 نفر پرسنل! به این آقا حق مي دادم در حرفم شک کند. شغل خوب داشتم، حقوق خوب داشتم، زن خوب داشتم! اگر مرگ مي خواستم بايستي مي رفتم قصابخانه !

    برای جلوگیری از طول کلام از توضیح بیشتر در می گذرم همین قدر اضافه می کنم که بین من و این کار مند کهنه کار که اسمش " صادق " بود یک جور احساس پدر پسری به وجود آمد و در آن مدت که در سازمان گرفتار بودم از را هنمایی های داهیانه اش زياد برخوردار شدم. نتیجه این که در مقابل صالحی ی بد کردار، کارمندان خوب و با وجدان و خوش رفتار هم در وطن داشتیم که من قبل از آن هم منکرش نبودم.

    پس از اين که صالحی مرا نپذیرفت، و پس از آن گفتگوی مفصل با صادق، او روبه من کرد و گفت من همه نامه ها و تقاضاهای وارده را تو این دفتر ثبت می کنم ولی تو هرگز نامه ای برای ثبت به من ندادی ؟ گفتم نمیدانستم در ضمن این آقای صالحی منکر در یافت تقاضای من نیست فقط ششدانگ حواسش به این است که من دست از تقاضای ادامه تحصیل بردارم و درهمین ایران بدون دانشگاه دریایی و بدون امکان ادامه تحصیل میخکوب بشوم . صادق گفت اگر این تأییدیه شرکت کشتیرانی را دور از چشم تو پاره کرد و در سطل آشغالی ریخت چه کار می تواني بکنی ؟ چند بار می خواهی از آلمانها در خواست تجدید نوشته کنی ؟ اين جناب صادق بد جور درست می گفت. سپس نوشته اي به من دیکته کرد به سبک کارمندان کارکشته، طوری که مُو لای درزش نمی رفت، و پس از وارد کردن آن با خط بسیار زیبا و خوانا در دفترثبت نامه های وارده و خارجه، شماره مسلسل را، هم در نامه، هم در اصل، هم در رونوشت ( آن زمان فتو کپی وجود نداشت ) مُهر کرد و بدستم داد و استادانه یادم داد چگونه با صالحی برخورد کنم ، مثلن حرفش را همیشه تصدیق کنم ! همواره حق به او بدهم و اگر نظر متفاوتی با نظر و عقیده او دارم طوری حالی اش کنم که به او بر نخورد، خلاصه آسته بیا آسته برو که گُربه شاخت نزنه ... پنجول تیز و بُربُرش به چشم پاک ات نزنه و چه و چه...

    ضمنن گفت در دفتر مدیر کل یکی از همشهری های بوشهری ات کار می کند، بد نیست سری هم به او بزنی. این آقای صادق در یک هفته آخری که هنوز در سازمان دوندگی می کردم راهنمایی های شایانی به من کرد...

    دنباله مطلب را در پست بعدی خواهم گرفت ولی اجازه بدهید یک مطلب دیگر را در همین رابطه در این جا اضافه کنم و بعد براي امروز خدا حافظي و چگونگي ادامه نبرد نابرابر با آقاي صالحي را در پست بعدي دنبال کنم...

    سالها گذشت و من تحصیلاتم در آلمان به پایان رسید و به ایران باز گشتم نخست حدود هشت ماه در تهران سپس در بندر نوشهر Nowshahr در کرانه دریای خزر هنگامی که رئیس واحد عملیات بندر بودم و پست های کلیدی در دست داشتم و زمانی که تازه وارد بندر شده و مشغول کارشده بودم یکروز یکی از همکاران از بخش ( واحد امور مالی واداری) به من تلفن کرد وگفت فلانی یک کارمندی را از تهران به نوشهر منتقل کرده اند که برای واحد اداری و مالی در نظر گرفته شده است ولی ما در واحد مان و در چارت اداری مان پست خالی برایش نداریم آیا شما می توانید در واحد عملیات، درامور در یایی و یا در تخلیه و بار گیری یا ثبت شناوران یا جایی دیگر در کارهای نوشتنی و اداری پُستی به ایشان بدهید گفتم اورا بفرست ببینم چه کار می توانم برایش بکنم ! معاونم و رؤسای ادارات زیر دستم، که مدتهای مدیدی در نوشهر ساکن و شاغل بودند به من هشدار دادند و گفتند آقا واحد اداری و مالی و واحد فنی از پس این کارمند بر نیامده اند و حریف اش نشده اند، اين مردک خیلی فضول و شلوغ و کله شق است و جز درد سر خیری بار نمی آورد! می گفتند آقا این فلان است آقا این بهمان است، این مرد اینطور است، آنطور است... گفتم من در کشتی قلدر ترش را آدم کرده ام، بگو یید بیاید. وقتی درب دفترم باز شد چه مي ديدم؟ همان آقای صادق، راهنمای یک هفته ای سابق ام را . نخست در شک و تردید بودم که آیا خودش هست ؟ بویژه که او اصلن مرا نشناخت ! آیا من این قدر در ظاهر تغییر کرده بودم که او نتوانست مرا بشناسد ؟ ولی او خودش بود، زياد هم تغيير نکرده بود. نخست آشنایی ندادم چون راستش بخواهید بخاطر آشنايي ندادن اش کمي در شک و ترديد فرو رفتم! گفتم مشکل ات چیست ؟ بسیار مؤدب و پخته و فهمیده و با تجربه با جملاتی سنجیده جوابم داد. چون هر گز به کسی نگفته ام برو فردا بیا، زیرا از این جمله نفرت داشتم سر جا به او پستی محول کردم و گفتم ببینم چند مرده حلاجی ؟ بزودی متوجه شدم که این شغل برای او کم است و وی قادر به انجام کارهاي پر مسؤلیت تری است. قسمت بایگانی را که وضع بسیار اسفناکی داشت به او سپردم. چنان به آن اداره شلوغ بي در و پيکر که از همکار قبلي به ارث برده بودم سرو سامانی داد و نظم و ترتیبی بر قرار کرد که حظ کردم . در صحبت هایش هنوز آن درایت و پخته گی سابق را می دیدم چیزی نگذشت که او را رئیس دفتر شخصي ام کردم و به مرور زمان چنان الفتی بین ما بر قرار شد که مناسبات ما از رئیس و مرؤسی گذشت و رسید به دوستی و صمیمیت و حاشا که او مرا همیشه به عنوان رئیس اش می نگریست و کمال احترام را به من داشت و هر گز از دوستی و محبت های من سوئ استفاده نکرد هم نفهمید من کی هستم و چرا این قدر به او می رسم و از پاداش هایی که برای کارمندان وظیفه شناس از مرکز به واحدم می رسید او را نیزبهره مند می کنم. برای گرفتن وام کمک اش می کنم، بر پرداخت اضافه کاری ثابت اش می افزایم. یک روز ازمن خواهش کرد برای ازدواج پسرش با او به خواستگاری عروس آینده اش بروم و افتخار می کرد جلو خانواده عروس که من با او برای پسرش به خواستگاری از دختر شان آمده ام و بار ديگر که مرا با خانواده ام، با احترام به شام در منزل شان دعوت کرد و من پذیرفتم از خوشحالي ذوق زده شده بود و و قتی وارد منزل اش شدیم باور نمی کرد. خانم خوب و مهربانش سنگ تمام گذاشت در پذیرایی از ما. من در آن شب داستان آشنایی مان را در تهران برایش تعریف کردم و اضافه کردم اگر هم آشنایی نداشتم و در تهران کمک ام نکرده بود باز هم از هر لحاظ بخاطر تجربه اش در کار و بخاطر وظيفه شناسي اش به او کمک می کردم چون واقعن سزاوارش بود. پس از آن احترام اش به من دو چندان شد. آری اگر زنده است یادش بخیر و اگر در میان ما نیست روحش شاد... چه می گفت آن ضرب المثل فارسی ؟ تو نیکی می کن و در دجله انداز...

    2 نوشته شده در Sun 22 Jan 2006ساعت 10:40 توسط حميد کجوري 26 نظر










    This template is made by blog.hasanagha.org.  


    This page is powered by Blogger. Isn't yours?