|
|
Mittwoch, Juni 14, 2006
کاراييب غني / کاراييب فقير
طبق مُهر و امضای مندرج در کتابچه دریانوردیام، از تاریخ 15 ژانویه تا اواسط جولای 1991 روی کشتی ( تی آ THE – A )، در دریای کاراییب از این بندر به آن بندر میرفتم، گاهی نیز، در صورت موجود بودن کالا، پس از گذشتن از کانال پاناما ( که یکی از شاهکارهای دست بشر، یعنی آمریکای جهانخوار است) در این بنادرکه در زیرنام میبرم پهلو گرفته، تخلیه و بارگیری میکردیم. مشتاقان و علاقمندان به جغرافیا می توانندبه نقشه [+ +] مراجعه کنند: در بندر ( Guayaquil با تلفظ - گو وا یا کیل)، درکشور (اکوادور ++ )، در بندر ( Callao با تلفظ - کالی یائو ) در کشور (پرو ++) و در بندر ( [ + +] Valparaisoبا تلفظ - وال پاراییسو) در کشور شیلی [++ ]، که معنای فارسی اش دروازه بهشت است، که الحق خود بهشت بود و نه در وازه اش! ما پس از خروج از بندر فورت لودادیل نخست در امتداد رشته جزایر معروف جنوبی ایالت فلوریدا حرکت و پس از پشت سر گذاشتن جزیره ( کیوست key West) به سمت شمال غربی به مقصد ( نیو اورلین) در می سی سی پی حرکت می کردیم، هنگام گذر از سواحل جزیره (کی وست) به یاد ( ارنست همینگوی) دوربین به دست سواحل جزیره را دید می زدم و به کتابهایی که از این نویسنده مشهور خوانده بودم و یا به فیلم هایی که دیده بودم میاندیشیدم: " وداع با اسلحه " - "زنگها برای که بصدا در می آیند" – " برفهای کلیمانجارو " – " پیر مرد و دریا ". دریای کاراییب که زمانی بهشت دزدان دریایی بود هم اکنون نیز در یای ضد و نقیض ها است. توریستهای ثروتمند آمریکایی و اروپایی و ژاپنی و تازه به دوران رسیده هایآسیایی ار راههای هوایی و دریایی به آن خطه هجوم میآورند. با تسهیلات آسان و نسبتا ارزانی که آژانسهای توریستی اروپایی اینک در اختیار مشتاقان قرار میدهند نیاز به ثروتمند بودن هم نیست. این جزایر که بیشترشان بعلت منشأ آتشفشانی چنان حاصلخیزند که علاوه بر بی نیازی و خودکفایی میتوانندحتا بخش عمده صادرات شان نیز از محصولات کشاورزی و ازمرکبات تأمین نمایند ( نیشکر، کاکائو، تنیاکو، قهوه و انواع میوه های گرمسیری، دام پروری و صید ماهی به همچنین، لوبستر های Lobster دریای کاراییب که من خود بارها امتحان کرده ام و معروفیت جهانی دارند بجاي خود) افزون براین ازچنان درآمد توریستی کافی برخوردارند که فقر در واقع جا و مکانی نمی بایست در آن ناحيه داشته باشد ولی در کنار جزایر ثروتمندی نظیر " آروبا [ + +]، کوراسائو، مارتینیک و باهاماس و ..." جزایر فقیری نیز مثل " هاییتی، کوبا و جمهوری دومینیکن [ + + ]" وجود دارند که فقرشان ریشه در بی عرضهگی سیاستمدارانِ دزد و رشوه خوار شان دارد، بدترین نمونه اش هاییتی است که بدون نیروهای امنیتی کشور های دیگر سنگ روی سنگ بند نیست و به اصطلاح سگ صاحب اش را نمی شناسد و چنان بی دروازه و بی در و پیکر است که آدم تعجب می کند چگونه نیمه غربی جزیره هیسپانیول هنوز چیزی بهعنوان حکومت دارد؟ در اکثر این جزایر هجوم توریستها، درست به همان شلوغی و ازدحامی است که در سواحل برزیل، اکوادور، پرو و شیلی و آرژانتین دیده ام. کافه رستورانهاٰ و نایتکلابها، بویژه در سواحل دریا، در بغل هم و گاه دیوار به دیوار یکدیگر قرار گرفته اند و همه آنها چنان از مشتری کافی برخوردارندکه کسی بر دیگری رشک نمیبرد و کافه ای بی مشتری نمیماند. در بنادر، دریانوردانِ محروم از بزم و عیش ِ سبکباران ساحلها، با جیبهای پُر از دُلار، مزید بر توریستها، تمام شب بارها و کافه را قرق می کنند. اگر روزی خدا نصیب کرد و به زیارت کاراییب رفتید هنگامیکه پس از مشاهده شهر و بازدید از مکانهای توریستی و خسته از قدم زدن در بازارها و در پلاژ ها، هوس کردید در یکی از صدها کافه روباز و بدون حصار در زیر آسمان لُخت چیزی بیاشامید و گلویی تر کنید تعجب نکنید اگر دختران زیبای بومی را مشاهده کرديد که یکی پس از دیگری از کنار میز شما رد شده و هر کدام به میل خویش و بدون اجازه شما مقداری از بطری آشامیدنی تان را، بویژه آبجوی خنک و امثالهم در لیوانی پلاستیکی که در دست دارندریخته و به اصطلاح، خود ازخود، پذیرایی میکنند و میهمان ناخوانده شما می شوند! که این نشانه محبت شان به شما است! و به این صورت به شما خوش آمد میگویند! و اگر دراثر گرمای موجود زیاد تشنه هستید بایستی چندین بطر آشامیدنی یکی پس از دیگری سفارش بدهید تا هر بار لیوانی نیز نصیب خودتان بشود! و اگرتنها و مجرد، بدون نامزد و یا همسربه آنجا سفر کرده اید، هنگام نشستن در کافه ای پا روی پا نیاندازید که این نشانه بی احترامی به دختران زیبایی است که مایلند برای خوش آمد گویی لحظه ای روی زانوی شما بنشینند و به زبان اسپانیولی با شما هابلا هابلا بکنند و شما اگر اسپانیولی بلدنیستید فقط لبخند بزنید که گفته اند خنده بر هر درد بی درمان دواست! در اسکله، در کنار پله کشتی، معروف به«Gangway »، شهروندانی اکثرن جوان و آشنا با زبان انگلیسی ایستاده اند و خروج پرسنل یا مسافرین را انتظار می کشند. این ها اسم خود را راهنما " Pilot " گذاشته اند و شغل شریف شان همراهی و راهنمایی و بادیگاردی « دوفاکتو» ی پرسنل و توریستها در شهر است. این کار را هرچند بظاهر مجانی و بصورت تفّنن و از زور بیکاری یا برای پُز دادن انجام میدهند ولی هر دریانورد و هر مسافری پس از باز گشت به کشتی چند دلاری کف دست آنها می گذارد، اضافه براین خوردنی و آشامیدنیشان هم، که با توجه به بسطح پایین بهای ارز مبلغ زیادی نمیشود، در بین راه تأمین شده است. هر چند دریانوردان، با توجه به آشنایی شان با کوچه پس کوچههای بنادر، نیازی به راهنما و پیلوت ندارند ولی همراه داشتن این افراد بومی برای دریانوردان پولدار، صدحُسن در بردارد ازجمله در امان بودن ازحمله گروهای جیب بُر و معتاد و چاقو کشِ و ولگرد است که همه جا در کمین نشسته اند و پلیس یا خود برای سیر کردن شکم بجه هایش با آنها همدست است یا از عهده این افراد اکثرن مسلح بر نمیآید. گیرم که حمله به این راهنما ها برای دزدها و حیب بُرهاٰ، که همیشه گروهی عمل می کنند، امریاست سهل و ساده ولی گویا قانونی نانوشته آنها را از حمله به راهنما ها و به کسی که در معیت آنها باشد بر حذر می دارد که به گمان من دلیل اش این است که همه همدیگر را خوب میشناسند طرفه این که دریانوردان مست و تنها به حد وفور یافت میشوند. بنا براین خارجی ها ترجیحن راهنمایی این افراد را که هزینه چندانی هم در مقابل تأمینی که بدست میآورند در بر ندارد، با میل میپذیرند. این پیلوتها بین خودشان به چند گروه تقسیم میشوند. گروهی مؤدب، تمیزپوش با کت و شلوار و کراوات و پیراهن سفید و موی برّاق و شانه کرده و آشنایی خوب یا زبان انگلیسی که فقط کاپیتان ها و افسران ارشد را هم راهی میکنند و همگامی با ملوانان را دون شأن خود می دانند. گروهی دیگر خدمت خود را به افسران جزء و " آپرنتیس ها " ارایه میدهند و سرانجام آنهایی که کت و شلوار ندارند و انگلیسی را شلخته شکسته حرف میزنند و اکثرا موتور سیکلتهای گازی را بر تاکسی ترجیخ میدهند ملوانان، روغن ریزان و امثالهم را دوتا دوتا پشت ترک سوار کرده به شهر می برند و نیمه های شب یا صبح روز بعد، هم مسافر مست، هم راننده مست در یک خط مارپیچی به کشتی بر میگردند و هنگام پیاده شدن هم خودشان و هم موتور سیکلت شان روی اسکله پهن می شوند. من شخصا با ماشین شرکت ( کشتیرانی) همراه با نماینده شرکت به ادارات دولتی یا به کنسولگری آلمان یا هر جا لازم بود میرفتم. گاهی که دور و برکشتی خلوت بود و تخلیه و بارگیری به کُندی پیش میرفت ( در کشور های پیش رفته وقت و زمان گوهر است و همه چیز سریع و با عجله و دقیق صورت میگیرد در بسیاری از کشورهای جهان سوم اما معتقدند که : « ای بابا... حوصله داری؟ ... کار فرار نمی کند! امروز نشد؟ فردا... »). در این جور موارد این برداشت مردم بومی هدیه ای است برای سرنشینان کشتیها، که شهر و بندر را از نزدیک تماشا کنند و کمی هم خسته گی توفان و دریا را از بدن بیرون بریزند که واقعا حق شان است. با جیپ استیشن دراز آمریکایی شرکت و در معیت « Pedro » نماینده کشتیرانی که او هم همیشه چند نفر شیک پوش را با خود یدک می کشد نیازی به راهنما و «بادیگارد» برای من نبود! ولی اگر هر از گاهی حوصله ام سر می رفت و موضوع مهمی در برنامه کار نبود و هوس بیرون رفتن میکردم یکی دوتا از این پیلوت های شیکپوش بدرقه ام میکردند خصوصن که آنها میدانستند من ِ نا آشنا را به کجا ببرند و به کجا نبرند! کدام منطقه شایسته هست کدام نیست! من زمانی بیرون می رفتم که افسر «chief mate »، معاون اول ام، به ساحل نرفته و در کشتی مانده باشد! هر چند برای بعضی از همکاران در شناور های دیگر کفایت می کرد که یک افسر عرشه در کشتی حضور داشته باشد ولی طبق قانون اگر اتفاقی برای فرمانده بیافتد، چه در ساحل و چه در دریا، این فقط معاون اول است که با تجربه ای بیشتر از دیگران می تواند جایگزین فرمانده شود. همین مسأله بود که اختلاف شدیدی بین شرکت های کشتیرانی و مقامات دولتی آلمان بوجود آورد زیرا هر شناوری که زیر پرچم آلمان حرکت میکند باید توسط کاپیتانی که دارای تبعیت آلمانی است هدایت و فرماندهی شود. شرکت ها برای صرفه جویی در هزینه از استخدام افسران آلمانی ی گران قیمت پرهیز و افسران ارزان خارجی مثلن از روسیه، یوکراین، ازفیلیپین و یا از چین استخدام میکردند. بدیهی است در صورت مرگ کاپیتان یا بیهوش شدن و از کار افتادن اش مقام فرماندهی که اتوماتیک به معاون اول واگذار میشد در این جور موارد واگذاری اش به کسی که فاقد تبعیت آلمان است مخالفت قانونی داشت. زیرا کشتی یک جزیره متحرک است و فرمانده درواقع Governor و نماینده قانونی دولت و مجری قانون اساسی محسوب می شود کما این که حق دارد در صورت لزوم فردی را در کشتی زندانی کند یا دونفر را به عقد هم در آورد ... این اختلاف بین شرکت های کشتیرانی و دولت بر سر استخدام افسران غیر آلمانی باعث شد که شرکت ها کشتی های شان را از زیر پرچم آلمان بیرون آورده و بزیر پرچم کشورهایی مثل قبرس، لیبریاٰ، پاناما و غیره ببرند که هم مالیاتی بس کم تر از آلمان از آن ها میگرفتند هم این که قوانین شُل و ول و هپل هپو شان موی دماغی نبود برای بی قانونی های شرکتها... خروج انبوه کشتی ها از زیر پرچم آلمان سبب شد که دولت نه تنها از مالیات کسب شده سابق محروم بماند بل که تعداد زیادی افسر و کاپیتان های وطنی نيزبیکار شوند و جای شان را به فرماندهان و افسران ارزان هندی و روسی و چینی بسپارند... دولت آلمان سعی کرد به نحوی آب رفته را بجوی باز گرداند و کمی عسل بریش شرکت های آلمانی بمالد، و امتیازاتی در پرداخت مالیات و استخدام افسران بدهد و از سختگیریها بکاهد ولی دیگر دیر شده بود! بعضی از شرکت ها با اکراه و با شرط و شروطی به زیر پرچم آلمان باز گشتند ولی در مورد تعویض پرسنل آنچه را که خود میخواستند به مرور زمان به دولت تحمیل کردند. باز هم حاشیه رفتم ...با پوزش... این را می خواستم بگویم که من شخصا زمانی با خیال راحت از کشتی به ساحل میرفتم که معاون اول در کشتی باشد. از زمانی که تلفن همراه مد شده کار ما نیز در کشتیها و در بنادر خیلی سهل و آسان شده است و در هر گوشه شهر و بندر که باشیم از پیشرفت یا پس رفت کار تخلیه و بارگیری و از هر چون و چرایی در کشتی لحظه به لحظه آگاهیم که سابق هر گز چنین نبود و در بی خبری و تاریکی مطلق بسر می بردیم! من برای انجام امور خصوصی و تماشای دیدنی های یک شهر و بندر به ندرت از نماینده شرکت تقاضای ماشین و راننده می کردم هرچند دستم آزاد بود و اختیار تام برای این کار داشتم و نماینده خوشحال میشد کاری برای من صورت دهد ولی از همان ابتدا ی کار درکاراییب برای قدم زدن های تفریحی و تفننی و خستهگی در کردنها مثل بقیه همکاران در معیت پیلوت ها که بسیار با نزاکت بودند به ساحل میرفتم و چون انگلیسی را خوب بلد بودند بی دغدغه و آزادانه با آنها اسپانیولی تمرین می کردم و هر جا صحبت به علت نا آشنایی با زبان به بن بست میرسید با انگلیسی رفع و رجوع اش میکردیم. این گفتگو ها به یاد گیری زبان اسپانیولی من کمک فراوان کرد. در جزیره هیسپانیول، در بندر سانتو دومینگو، بندر و اسکله کانتینر ها که ما پهلو میگرفتیم و تخلیه میکردیم، آن زمان، یعنی 16 سال پیش، 18 تا 20 کیلومتر تا مرز شهر فاصله داشت. من احتمال میدهم که این فاصله به علت توسعه شهر اینک از نصف هم کم تر شده است. آن بندر « ریو هاینا » نام داشت و محل زندهگی کارگران بندر بود هم چنین محل ادارات شرکت های کشتیرانی متعدد و شرکت های بیمه و حمل و نقل وغیره.... کارمندان ارشد این ادارات خود در پایتخت ( سانتو دومینگو) زندهگی میکردندکه با ماشین های شیک شان بین بندر « ریوهاینا» و پایتخت در تردد بودند که حدود بیست دقیقه تا نیم ساعت بیشتر با آنجا فاصله نداشت. در یک بعد ازظهر گرم تابستانی یک روز(دو مینگو) یکشنبه، که تخلیه و بارگیری بندر به پایین ترین سطح منحنی خود رسیده بود «Pedro» نماینده کشتیرانی که چند بار مرا به خانه اش دعوت کرده بود، با تعدادی از دوستان و رفقایش که آنها هم نمایندهگی شرکت های دیگر را به عهده داشتند به دیدن من آمدند و خواهش کردند اگر وقت دارم سری با آنها به شهر بروم قرار بود چند کاپیتان از کشتی های دیگر هم مارا همراهی کنند. غروب شهر های ساحلی جزایر کاراییب بسیار رؤیا انگیز و زیبا هستند و من که می دانستم بندرت چنین فرصتی دوباره خواهم یافت که دور از همه شلوغی و جنجال جرثقیل ها و بدور از هیاهو و بوی بندر در سکوت و آرامش با شنیدن آهنگهای محلی در جایی کنار دریا « کوبا لیبره » بنوشم و محو زیبایی طبیعت بشوم دعوت را پذیرفتم و با آنها رفتم. نخست بیش از یکساعت به تقاضای من این طرف و آن طرف شهر رفتیم و دور زدیم و آنچه دیدنی بود و ارزش تماشا داشت تماشا کردیم ازجمله محله های قدیمی و تاریخی شهر و آنجا هایی که در سفر ها و گردش های قبلی ندیده بودم، چند بار نیز از کنار آرامگاه و موزه کریستف کلمب [ + ]گذشتیم و سر انجام در حیاط پهن و زیبای یک هتل گران قیمت در کنار دریا و در کنار حوضچه ای با فواره رحل اقامت افکندیم و کوبا لیبره سفارش دادیم. صدای بوم بوم و ترانه های زامبا و رومبا و لا بامبا، برخلاف عادت بومیها آهسته و مطبوع بگوش می رسید. حدس زدم که توریستهای اروپایی و مهمانان آمریکایی از مدیر هتل خوا سته اند از پخش صدای گوشخراش و بلند موزیک که بومیها خود هرچه بلند تر بهتر می پسندند پرهیز کند! من از بوی نمناک دریا که با دماغم آشنا بود لذت میبردم و دختران (تانگا) پوش محلی و اروپایی و توریست های پول دار که از این قاره و آن قاره آمده بودند و در کنار ساحل به این طرف و آن طرف میرفتند یا تا زانو در آب قدم میزدند و یا مثل ما در صندلی های راحتی لم داده و به نوشیدنی سرد شان لب می زدند تماشا میکردم. رخوتی دلپذیر وجودم را فرا گرفته بود، آن خانم وآقای آلمانی که چهار پنج ماه پیش درهواپیما همسفرم بوند پول کلانی برای درک و احساس این آرامش و این لذت پرداخته بودند و من علاوه بر لم دادن در ساحل دریا و نوشیدن کوبا لیبره و لذت بردن از زندهگی بقول آن دو آلمانی حقوق و مزایا هم دریافت میکردم... آخ که زنده گی چه شیرین است! و من چه لذت دلپذیری از این زندهگی میبرم! آن چه را که آدم آرزوی داشتن اش را دارد داشتم و به آن رسیده بودم! همین طور که در عالم هپروت غوطه میخوردم، دختران و زنان زیبا را که اندام کشیدهشان در تلألو غروب آفتاب جلوه خاصی داشت تماشا می کردم که من عاشق هر زیبایی هستم، خواه یک دسته گل، خواه یک اتومبیل شیک، خواه یک رقص تانگو، خواه یک اسب وخشی، دختران و زنان دلربای بومی و سایر نقاط جهان که برای دیدن و دیده شدن به ساحل این دریا آمده بودند جای خود دارد. در عالم خیال، بیخیال از کشتی و از اسکله و ازجرثقیل و کانتینر لیوان کوبا لیبره دردست آهنگی از [ گلپا ] را زمزمه میکردم... تصورهای باطل نقش زد آینده مارا به تصویری مجازی خط کشید آیینه ما را رفاقتها، محبتها، چرا زیبا سرابی بود؟ گذشتِ لحظه های عشق ما آشفته خوابی بود غرورم را لباس ات میکنم، باز التماست میکنم تا وقت دیدار دوچشمم فرش پایت میکنم، جانم فدایت میکنم من را میازار ... همین طوری! هر چه بخاطرم میرسید، درست یا غلط تو قلبم تو ذهنم مرور می کردم! ناگهان کسی دستش را دورگردنم حلقه کرد و آهسته و مهربان روی زانویم نشست! آخ که فراموش کرده بودم پا روی پا بیاندازم تا کسی مزاحم افکار شیرین ام نشود! دیگران، همراهان مشغول گپ زدن بودند و مرا در آرمش ام آزاد و تنها گذاشته بودند، دست شان درد نکند! نخست فکر کردم یکی از این لعبتانی است که درکنار ساحل با عشوه راه میروند، با عشوه میخندند، با عشوه نگاهت میکنند و سعی در جلب توجه هرچه بیشتر نگاه های مشتاق را دارند، جوان اند و شور و شوق جوانی آرامش از آنها سلب کرده است و این دل خسته و آتش گرفته من... گفتم لابد قیافه ساتتی منتال مرا که در عالم هپروت بودم دیده است و پیش خود فکر کرده است این یکی از آنطرف اقیانوس ها میآید، هم بوی پول میدهد و برای یک شب مستانه دنبال آخرین دلارها توی جیب اش نمیگردد، هم پیداست که لباناش سخت تشنه عشق اند... وقتی به صورت اش نگاه کردم نزدیک بود از وحشت قالب تهی کنم. یک دختر زشت و بد منظر بود که نفهميدم چرا و به چه دليل فکر مي کرده است شانسي نزد من خواهد داشت. از این حرکت ناگهانی و در آن لحظه چنان جا خورده بودم که حتا یک کلام هم بر زبانم نمی آمد. من با قوانین آن طرفها، آشنا بودم و می دانستم صحیح نیست یک " Lady " را از روی زانویم بلند کنم! باید می سوختم و میساختم و در انتظار معجزه ای مینشسنم. تجربه تلخ "برزیل" چندین سال قبل را هنگامی که هنوز معاون بودم بخاطر آوردم که در یک هتل رستوران در بین ده ها دختر خانم شیک و زیبا یک خانم زشت به ارتفاع دومتر و بیست سانتیمتر، دست دور گردن ام انداخت و ول کن معامله نبود و هنگامی که با نرمی و با احترام دست اش را از دور گردن ام باز کردم و باز هم با احترام و لبخند عذرش را خواستم حدود نیم ساعت بعد که با دختر ديگري همصحبت شدم چنان الم شنگه ای راه انداخت که شب مارا بن کل خراب کرد و حتا نزدیک بود کار به جاهای باریک یکشد! نعوذ بالله حالا هم در بد مخمصه ای گرفتار شده بودم وقتی خواست دست به صورتم بکشد کمی عقب رفتم و با لبخندی زورکی گفتم : soy casado این جمله را به اسپانولی بلد بودم ولی معجزه صورت گرفت، یکی از همراهان نماینده شرکت که متوجه وضع خراب من شده بود و میدانست اگر این وضع ادامه پیدا کند شب من تباه، روزه ام باطل، نمازم قضا و اوقات ام بس تلخ خواهد شد و چه بسا دیگر دعوت شان را در آینده برای چنین شب نشینی هایی نپذیرم از جا بلند شد و خانم را به رقص دعوت کرد و آن همراه و میزبان دیگر، قبل از باز گشت خانم عاشق و عروج مجدد اش به روی زانوی من، یکی از زيبارويان را بر سر میز دعوت کرد و جایی نشاند که آن الهه قبلی دست اش به آسانی به من نرسد و چنان شد که شبای که با خوشی و لذت آغاز شده بود در صلح و صفا و رضایتِ خاطر مستطاب ما ادامه پیدا کرده و بی درد سر پایان یافت. پس از شش ماه اقامت در کاراییب و آمریکای لاتین وقت و داع فرا رسید و پس از تحویل و تحول کشتی به کاپیتان بعدی و در جریان گذاشتن وی به آن چه که باید در کاراییب بدانها توجه میکرد. در معیت نماینده کشتیرانی به هتل « هالیدی این » رفتیم. این هتل در بیرون شهر قرار داشت و علاوه بر ساختمان چند طبقه اصلی ساختمان های بنگالو مانندی نیز شامل سویت های مختلف در کنارش ساخته بودند که یکی از این سویت ها به من تعلق گرفت. هر چند بلیط بر گشتم به آلمان خیلی وقت پیش تهیه شده بود ولی " open " بود و چون تابستان بود و شلوغ، نماینده نتوانست پروازی برای اروپا دست و پا کند. بناچار حدود 3هفته در هتل رحل اقامت افکندم و چون طبق قانون مر خصی ام زمانی شروع می شد که وارد مرز آلمان شده و به خانه مسکونی ام برسم پس در تمام این مدت 3 هفته علاوه بر تماشا و تفریح در میامی حقوق و مزایا نیز به حساب منظور می شد. سه هفته تنبلی و بیکاری و بی حرکتی در هتل روی اعصابم اثر گذاشت و به آقاي نماینده فشار وارد آوردم هرچه زود تر ترتیب پروازم را بدهد. سرانجام متوجه شدم او فکر می کند من علاقمندم بیشتر از این در میامی بمانم! هم حقوق و مزایا دریافت کنم و هم در مرخصی مجانی یسر ببرم که چنین نبود و من پس از چندین ماه دوری از زن و بچه مایل به بازگشت سریع به نزد خانواده ام بودم. ولی نماینده باز هم می گفت جای خالی گیرش نمی آید چند بار خودم با اوبه فرودگاه رفتم درست می گفت برای پرواز به آلمان باید حدود دوماه در انتظار میماندم. گفتم آیا هیچ راه دیگری وجود ندارد؟ گفت چرا وجود دارد باید رشوه بدهی! گفتم بدرک می دهم، گفتم چقدر باید بدهم ؟ گفت بیست دلار! گفتم همین؟ گفت آری... روز بعد با هم به فرودگاه رفتیم و من به آن متصدی که پشت کامپیوتر ایستاده بود بیست دلار دادم و او با تشکر پول را گرفت و پروازی را به مقصد فرانکفورت از طریق نیویورک به من داد و گفت در نیویورک باید چهار ساعت در انتظار پرواز بعدی بمانی گفتم ایرادی ندارد. بیست دلار هم به نماینده که درجابجایی چمدانها کمکم کرده بود دادم و به نیویورک پرواز کردم. پس از چهار ساعت توقف در نیویورک به آلمان پرواز کردم. دیدار زن و بچه ها يم پس از این همه دوری و جدايي شادی بخش بود. 2 نوشته شده در Mon 17 Apr 2006ساعت 4:10 توسط حميد کجوري 30 نظ *************************************************************************************+ کاراییب آرام ( Silence Caribbean ) هنگام تحویل کشتی در بندر (فورت لودادیل ) کاپیتان قبلی از من پرسید آیا با زبان اسپانیولی آشنایی دارید؟ در پاسخ گفتم کم، خیلی کم! در واقع ما دریانوردها بعلت مسافرت دایم و تکراری به بسیاری از کشورها بالطبع تا اندازهای با زبانهای بیگانه نیز آشنایی پیدا میکنیم و بقول خودم در وسط شهر از بیزبانی گم نمیشویم. ولی منظور همکارم را میفهمیدم، هر چند خودش هم در ادامه سخن گفت: «اینجا، یعنی در کاراییب، هیچ کس زبان انگلیسی بلد نیست!» این یک هشدار مهم و در عین حال خطرناک بود چون ما در تماس با مأمورین و مسؤلین بندر هدفمان خوش و بش و احوالپرسی و چاق سلامتی نبود تا اگر کلمهای را به غلط تلفط کردیم و یا مطلبی را عوضی فهمیدیم، به مزاح و خنده از مسأله بگذريم! صحبت از بارگیری و پایداری، محاسبه و تعادل و شناوری کشتی بود، صحبت از صدها تُن کالا و میلیونها دلار بهای آن محمولهها و مسؤلیت درقبال همه چیز بود! و مهمتر، حفظ جان انسانها، که جبران ناپذیرند! در اینحا زبان انگلیسی که زبانی بینالمللی و یکی از ارکان شغل دریانوردی و هوانوردی است، برای تأمین معادلات ذکر شده امری است بدیهی، لازم و واجب، که بدون آن کار و عمل در حوزه و قلمرو کشتیرانی به راحتی میسر نیست. اما همکارم بدون قصدی در اشتباه بود! لابد میخواست بگوید هیچ کس در جزیزه هسپانیول ( شامل جمهوری دومینیکن و هاییتی ) به زبان انگلیسی تسلط ندارد! زیرا درعمل بسیاری از جز ایر کاراییب نظیر باهاماس،جامائیکا، تری نیداد و توباگو مستعمره انگلیس بودهاند یا مثل پورتوریکو تابع آمریکا هستند. یاجزایر « آروبا » و «کوراسائو» که هرچند در استعمار هلند ولی مشکلی با زبان انگلیسی ندارند! حدس و گمان من درست بود چون در سانتو دومینگو، پایتخت جمهوری دومینیکن، که یکی از بنادر اصلی ما برای تخلیه و بارگیری بود، حتا برای رفع احتیاج هم با زبان انگلیسی آشنایی نداشتند. در اولین فرصت یک لغت نامه انگلیسی – اسپانیولی تهیه دیدم و چون در (فورت لودادیل) چیزی نیافتم تلفنی به شاتسی همسرم اطلاع دادم در اسرع وقت یک لغت نامه آلمانی – اسپانیولی نیز برایم بفرستد که دستاش درد نکند، فوری فرستاد. و من شروع کردم به اسپانیولی یاد گرفتن و شگفتا چه سریع آموختم و اینک پس از گذشت۱۶ سال و در اثر بیتمرینی خیلیهایش را فراموش کردهام، واژهنامه کذائی هم اینک خود شاتسی ازش استفاده میکند چون فعلن اوست که زبان اسپانیولی را روان صحبت میکند. لابد چون زبانهای اروپایی ریشه در لاتین دارند هرگاه شاتسی کلمهای را به اسپانولی به خاطر نمی آورد معادلش را به آلمانی یا انگلیسی یا فرانسوی زمزمه میکند و در نتیجه اسپانیولیاش را هم بیاد میآورد! بگذریم. دریای کارائیب که نام خود را از اقوام بومی ساکن جزایر ( آنتیل کوچک ) که "کاریب" نامیده میشدند گرفته است در واقع ادامه اقیانوس اطلس است که توسط یک رشته جزایر کوچک و بزرگ بصورت نیم دایره از اتلانتیک جدا شده و مشتمل بر۳ بخش است: در شمال شامل کوبا (بزرگترین جزیره کارائیب)، جامائیکا، جزیره هیسپانیول و جزیره پورتو ریکو، معروف به ( آنتیل بزرگ ) است که از لحاظ گئو لژی بخشی از فلات آمریکای مرکزی هستند ( کلمه آنتیل برگرفته از واژه لاتینی " آنته ایلییوم" است که معنی تجمع جزایر را میدهد) و در شرق، شامل جزایر مارتینیک، گوادلوپ، دومی نیکا، سن لوسیا، سن وینسنت، گرینادا، ترینیداد و توباگو ( سمت راست در تصوير بالا ) و در جنوب شامل آروبا، بونایره، کوراسائو و مارگریتا معروف به ( آنتیل کوچک) است که بخش بزرگی از آنها جزایر آتشفشانی هستند. ساکنین بومی جزایر ( آنتیل کوچک) بنام «کاریبها» که در بالا از آن نام بردم، در راستای اشاعه فرهنگ سفید پوستان اروپایی و توسعه دین مسیح، بحمدالله و تعالی مقطوع النسل شدند و دیگر آثاری از آنها باقی نیست. ساکنین اکثر این جزایر، یا مثل «ترینیداد و تو باگو» نواده بردهگانی هستند که انگلیسیها از هندوستان به آنجا نقل مکان کردند یا مثل جزیره جامائیکا، از آفریقای سیاه به آنجا ديپورت شدهاند... جزیره هیسپانیول شامل دوبخش است بخش شرقی بنام ( جمهوری دومینیکن)، مستعمره سابق اسپانیا که ما در هر سفر، برای بندر سانتو دومینگو پاینختاش کالای کانتینری داشتیم و بخش غربی آن بنام هائیتی که مستعمره فرانسه بوده است و اینک چند سالی است بعلت ناآرامیهای سیاسی اخبار رسانههای جهانی را به خود اختصاص داده است. من دریای کارائیب را دریایی آرام نامیدم! دلیلاش آرامشی است که از ماه ژانویه تا جولای و حتا تا ماه آگوست در این منطقه حکمفرما است و هرگاه فصل توفانها و هاریکنها آغاز میشود، بیشتر، بخش شمال یا شمال غربی این دریا را، آنجا که خلیج مکزیک آغاز میشود، در بر میگیرد تا مرکزش. طرفه این که به مرور زمان تعداد توفان و هاریکنها در این منطقه، در مقایسه با سالهای هفتاد و هشتاد و نود میلادی بیشتر شده است. ما در حد فاصل این ماهها البته چند طوفان از سر گذراندیم لیکن در مقایسه با هاریکن ها و توفانهایی که سابق در دریاهای دیگر دیده بودیم قابل تحمل بودند و خسارت چندانی به کالا و کشتی وارد نکردند، بویژه که من خط حرکت و مسیررا طوری انتخاب میکردم که ضمن سریع رسیدن به مقصد، حتیالامکان از مرکز و خط سیر توفان ها بدور باشم، کار دیگری که از دست مان بر نمیآمد. *** از جمله مواردی که در کارائیب جلب توجهام کرد علاقه عجیب مردم بومی به موسیقی و رقص بود که حرکات موزون و علاقه به رقص حتا در وجود بچههای خردسال هم انگار مادر زاد دیده میشد که در بغل مادر و همراه با مادر در حال رقص بودند! صدای موسیقی، با ریتمهای زامبا و سالسا و تانگو و مانگو، هر روز، و تا پاسی از شب از گوشه و کنار خیابانها بلند بود... دام دا دام دادا دام .... مردم که درجلو مغازهها، در صفهای خواربار یا روبروی مغازههای خرت و پرت فروشی جمع شده بودند با ریتم و آهنگ، در حالی که این پا و آن پا میکردند، دایم در رقص بودند، حتا رفتگرها، چند لحظه جارو میکردند و هر از گاهی جارو را به سبک گیتار زیر بغل میزدند، دور خود میچرخیدند و میرقصیدند... حتا در تلویزیون، گویندهها در حال رقص اخبار را میخواندند و برنام ها را اعلام و اجرا میکردند و همه این رویدادها امری بود کاملن عادی برای آنها و عجیب برای ما! چه ملت بی خیال و پُرحوصلهای ؟ دنیا را آب ببرد عین خیال شان نیست! *** مشکل غیر قابل علاجی که در کارائیب با آن دست به گریبان بودیم فرار دسته جمعی جوانها به آمریکا به قصد اشتغال به کار و در آرزوي رسيدن به زندگی بهتربود که این فرارها و مشکلاتی که با آن توأم بودند کابوسی بود برای هر کاپیتان و درد سري بود برای هر کشتی. بیشتر عملیات فرار در جمهوری دومینیکن و هاییتی صورت میگرفت که ملت حاضر بودند جتا جان خود را نيز روی آن بگذارند. و چه بسا جوانانی که واقعن زندگی خود را در این راه از دست دادند مثلن در کانتینرهای سمپاشی شده پنهان و دچار خفگی میشدند و یا در انتظار تاریک شدن هوا در آب و در کنار پروانه کشتی شنا میکردند و یا به پروانه آویزان میشدند که پس از روشن کردن انجین و آزمایش پروانه، بدنشان در تاریکی شب تکه تکه میشد. در هر حال اگر به نحوی هم موفق می شدند و در سوراخ سنبهای پنهان میگشتند، پس از خروج از بندر، از فشار گرسنگی و تشنگی از سوراخ بیرون میآمدند و ما آنها را ناچارا دستگیر و در کابینی زندانی میکردیم. آمریکاییها حساسیت زیادی نسبت به این رفیوجی ها نشان میدادند و ما را مجبور میکردند این افراد را به بندر مبدأ برگردانیم که هم متحمل خسارت مادی میشدیم، هم وقت پر ارزش مان بیهوده تلف میشد، هم پرسنل کشتی به کار هایی واگذار می شدند که خارج از برنامه عادی بود، مثلن حفاظت از این فراریان که مبادا به قصد فرار و رسيدن به ساحل، از عرشه در آب بپرند و غرق شوند و پیآمدهای آن و غیره. *** در بندر (سانتو دومینگو)، که معنیاش " یکشنبه مقدس" است، نماینده کشتیرانی آدمی بود با شخصیت، دقیق، کاردان و وظیفه شناس، که آنطرفها کم پیدا میشوند، کمی هم انگلیسی بلدبود و هنگام صحبت کیف میکرد از این که میفهمید تو چه میگویی! . او مرا چند بار به خانهاش دعوت کرد، هرچند به ندرت به منزل شخصی بومیها میرفتم، زیرا در صورت پذیرش دعوت، احتمالن با توقعاتی روبرو میشدی که خوش آیند نبودند. برای این نماینده اما استثنا قایل شدم و پشیمان هم نیستم. من میدانستم که بعضی از میوهها، بویژه سیب در جمهوری دومینیک یافت نمیشود و اگر بشود بسیار گران است و خانوادهها آرزوی خوردنش را دارند. هرگاه به خانه نماینده دعوت میشدم از جمله مقداری سیب که ما از آمریکا خریده بودیم و از نوع شیرین (Red Delicious ) بود برای فرزندانش کادو می بردم که خوشحالی آنها از دیدن سیب حدی نداشت. *** در بنادر آمریکایی مأمورین بهداشت، کابینها را دقیق کنترل میکردند و اگر میوهای در یخچالها و یا در سرد خانه کشتی مییافتند که از کشور دیگری غیر از خود آمریکا خریداری شده بودند، آنها را قرنطینه و سرد خانه را برای مدتی که کشتی در بندر پهلو گرفته است، پلمب میکردند. دلیلاش هم ترس از تخم حشرات بود که بیم داشتند نوزاد این حشرات موذی سر از تخم بیرون آورده، بال و پر بگیرند، و به کشتزارهای ساحل آمریکا هجوم آورند و آنجا را به انواع و اقسام امراض گیاهی مبتلا سازند. همین برنامه هم برای تخلیه خودروها، اعم از آمریکایی یا غیر آمریکایی که در کشورهای دیگر مورد استفاده قرار گرفته بودند برقرار بود و میبایست قبل از بارگیری به مقصد بنادر آمریکایی، همه لاستیکها و بدنه خودروها، در بندر مبدأ، نخست با فشار آب قوی شستشو شده و از هرگونه گل و لای پاک گردند. پس از پایان جنگ اول خلیج فارس ( آمریکا – عراق ) در سال ۱۹۹۱ من از تلویزیون شاهد بودم چگونه آمریکاییها قبل از بارگیری مجدد ِتانکها و خودروها به کشتی، به میزان زیاد آب شیرین در کویت و دیگر کشورهای سواحل خلیج فارس را برای شستشو و پاکسازی کاميونها و تانکها مصرف میکردند که سر و صدای همه، با توجه به بیآبی و کم آبی در کویت و بحرین و قطر، در اروپا بلند شد و آلمانها هم که بشدت مخالف افراط در مصرف هر چیز هستند صدایشان درآمده بود و کم مانده بود لنگه کفش بطرف تلویزیون پرت کنند من که آن زمان در مرخصی، و در آلمان بسر میبردم با احساس لذت از پس گردنی خوردن صدام ملحد کافر عفلقی، در مبل لم داده، ساکت و آرام این صحنهها را تماشا میکردم و خندهام گرفته بود از جوش خوردن خبر نگار آلمانی در کويت، زیرا خودم در کشتی شاهد این وسواس آمریکایی ها بودهام... و غُر غُر شاتسی که تو چگونه میتوانی این طور آرام و خونسرد و با پوزخند به این صحنه های به هدر دادن آب آشامیدنی بنگری؟ مأمورین بهداشت آمریکایی که کابینهای کشتی را برای ردیابی تخم حشرات موذی جستجو میکردند عجیب زودباور بودند، زیرا اگر میوهای در کابینها و یا سبزی در سرد خانهها مییافتند که حتمن مییافتند و آشپز و استیوارد در پاسخ سؤال آنها، به دروغ ادعا میکردند که در یکی از بنادر آمریکایی خریداری شدهاند، بدون چون و چرا میپذیرفتند و باور می کردند! من شخصا برای رعایت مسایل بهداشتی برای پرسنل، خصوصن خریدگوشت، فهرست در خواست خريد یک متری آشپز را ترجیحن در بنادر آمریکایی سفارش میدادم. بجز میوههای کمیاب و بومی نظیر پاپایا، مانگو، آناناس و هندوانه و غیره که در جزایر کارائیب سفارش میدادیم و به قیمت ارزان ( هردانه آناناس کمتر از 5 سنت ) میخریدیم، در حالی که در آمریکا قیمت آناناس یا پاپایا دانهای یک دلار، و بیشتر بود. فروشندگان خوار بار که ( ship chandler) نامیده میشدند، صورت حسابهای امضا شده خرید کلی ما را به نماینده کشتیرانی ارائه داده، پولشان را دریافت میکردند. این صورتحسابها روزی روی میز مسؤلان شرکت کشتیرانی در آلمان ظاهر میشدند و طبق معمول بخشنامه پشت بخشنامه به همه کشتیها، برای رعایت صرفه جویی در خریدها، صادر و ارسال می شد. ضمنن طبق یک قانون نانوشته حهانی مبلغی در حدود ۵ تا ۶ درصد از خرید کل هر کشتی دربنادر، نقدن از طرف عمده فروش، به عنوان حقالزحمه، به کاپیتان پرداخت میشد. کاپیتان بین دهها عمده فروش، که در هر بندر سراسیمه به کشتی ها هجوم میآوردند، مجاز بود، یک یا چند ( چندلر ) مختلف را به میل خود انتخاب کند. با توجه به سفارش های سنگین وسایل یدکی انجین و دستگاههای الکترونیکی و ماهوارهای پل فرماندهي و چه و چه ... به انضمام خواربار و لباس کار و تجهیزات اداری و نوشت افزار و... گاه این صورت حسابها سر به فلک میزدند. البته این ( bonus ) ها تنها منبع مشروع و مجاز در آمد کاپیتانها، مزید بر حقوق ثابت، نبود. که اگر فرصتی شد و خدا عمری داد، روزی مطلبی در رابطه با در آمد قانونی فرماندهان خواهم نوشت! *** در ادامه کنترل کابینها برای جستجوی میوه و حشرات موذی احتمالی، یکبار یکی از همین مأمورین وظیفه شناس، که خانمی بود بسیار زیبا و شیک، که گویا یونیفورم اش را به عمد قالب اندام زیبایش دوخته بودند، هشت طبقه پلهها را نفس زنان بالا آمده و در اتاق مرا بصدا در آورد. قاعدتا کسی بی اجازه و بدون تلفن افسرکشیک اجازه آمدن به سویت فرمانده را نداشت ولی زیبایی و جمال این خانم مانع هر اخَم و تَخمی شد. هر چند سعی میکرد کنترلاش را حفظ کند ولی سرخی صورت و نگاه هراساناش، نشان از کدورت خاطر ِلطیف و ناراحتی قلبِ ملوس و آزردهگی دلِ زود رنجش داشت! پرسیدم تورا چه میشود؟ ای ستاره آسمان و اي ماه روی زمین؟ معلوم شد استيوارد پدر سوخته Steward, burning father باعث رنجش خاطر شده است. گفتم پدرش را در میآورم و تو قوطی میکنم ! گوشش را میبرم و کف دستش میگذارم! سبیلاش را دود میدهم و به گردباد میسپارم، سرش را از ته مي تراشم، وارونه سوار گاو زردش مي کنم و در کوچه پس کوچه هاي پايتخت مملکت اش مي چرخانم اش. پوستش را مي کنم، پرازکاه مي کنم و به بلند ترين دروازه دمشق مي آويزم اش، تا عبرت شود براي ساربانان حجاز و تعليم شود براي کاروانيان دجله و فرات و سياست شود براي بازرگانان و نيزي و آويزه گوش شود براي روميان جنگجو و مايه افتخار شود براي پارسيان سلحشور! گفتم حالا کرَم نما و فرود آ که خانه خانهی توست....! افسر کشیک سراسیمه آمد و عذر خواهی، که این خانم نه از پلههای درونی که از بیرونی بالا آمده است گفتم غم مخور و دلهره مدار! از این پس حواست را جمع تر کن! و زیر لب گفتم کاش همیشه از این اشتباهات مرتکب میشدی! معلوم شد این لُعبت بالا بلند در حین تفتیش و کنترل و جستجو، از (استیوارد ) پرسیده است گاربیج garbage کشتی کجا نگهداری میشود؟ مأمورین بهداشت، از جمله کنترل میکردند که بشکههای حاوی آشغالی مجّزا و سر بسته باشند، مبادا مگسها، مرتکب بیتربیتی شده و میکرُبی را بدرون بندر حمل و به ساحل موعود منتقل نمایند! یا مبادا آشپز باشی هنگام برطرف کردن تتمه غذا بی احتیاطی ای کرده باشد... که ریختن آشغال و ته ماندههای مواد غذایی به حوضچه بندر جریمهای بس سنگین در بر داشت، اينسپکتور ها گاه سرزده و بی خبر مي آمدند و کم و یا زیادی محتوای بشکه هار ا نسبت به روز قبل سبک و سنگین و اندازه گیری میکردند. جوانک استیوارد بجای اینکه خانم را به عقب کشتی هدایت کند، یعنی جایی که کانتينرهای آشغال، جدا از یک دیگر، ولی در کنار هم به صف ایستاده بودند و یکی مختص بطری و شیشه، دیگری مختص قوطی و موطی، این یکی رزرو شده برای کارتون و کاغذ، آن یک برای پارچه روغنی و کهنه بچه، آن دیگر برای نگهداری مواد غذایی و این یکی هم برای لاستيک و پلاستيک و اين هم براي... خلاصه خانومی را به چهارمین طبقه زیرین، به زیر آب، آنجا که سرد خانههای کشتی قرار دارند برده بوده و ( کلم Cabbage ) هارا در محل نگهداری سبزی و میوه جات، در سردخانهای، نشانش داده و گفته است: بفرمایید این هم گاربیج که مي خواستی! و خانم با ناباوری همه جا دنبال گاربیج میگردد تا این که متوجه میشود استیوارد cabbage را با گار بیج عوضی گرفته است. خانم به من میگفت این آقا، یعنی استیوارت، به خوبی انگلیسی حرف میزند او منظور مرا " وری گود " فهمیده است و لی به عمد و به قصد اذیت مرا چهار طبقه پایین برده است! آیا درست میگفت؟ من شیطنت را در چشم استیوارد میدیدم ولی او قسم حضرت عباس میخورد که اشتباه فهمیده است. من به ظاهر قسم حضرت عباساش را بر دُم خروساش ترجیح دادم، بویژه اگر دم خروس را از زیر عبایش بیرون میکشیدم، چه بسا خانومی کشتی را مجبور به پرداخت جریمهای سنگین میکرد و اگر مته به خشخاش میگذاشت و ته تویش در میآورد و میفهميد که ۱۰ سال پیش از آن، هموطنان غیور و همیشه در صحنهی خودم هموطنانِ دیپلماتاش را ۴۴۴ روز به عنوان گروگان به غُل و زنجیر کشیدهاند، آنوقت دیگر چشم و ابروی مشگی و حجب و حیا و دلربایی و دختر کُشی شرقی و ایرانیام بدرد عمهام میخورد. ناچار ايشان را کنار کشیدم و گفتم خودم محل کانتینرهای گاربیچ را نشانت میدهم ! سپس خانومی را که کاملن راضی به نظر میرسید به یکی از سالونهای بسیار شیک کشتی دعوت و با " سافت درینک" ازش پذیرایی کردم، کمی هم گفتیم و خندیدیم و دل داديم و قلوه ستانديم، آخر سر هم راضی و satisfied تا پله ( گنگ وی ) بدرقه اش کردم. 2 نوشته شده در Wed 5 Apr 2006ساعت 17:30 توسط حميد کجوري 49 نظر ************************************************************************************ از مسقط تا درياي کارائيب ...ادامه تحويل کشتي... پس از تحویل مرحله پایانی کشتی به جانشین که شامل مدارک و اسناد و کلید گاو صندوق محتوی پول نقد ( گاه تا 40 هزار دلار و بیشتر) می شد و تحویل داروهای تخدیری و مسّکن نظیر (مرفیوم ) برای مواقع اظطراری، جهت تسکین درد شدید ناشی از مثلن درد آپاندیس که نمونه اش را یکی دوبار داشتیم، یا شکسته گی شدید استخوان که اغلب در کشتی رُخ می دهد، همراه نماینده کشتیرانی به فرودگاه مسقط رفتم. چمدانم هایم را طبق معمول حدود 12 سا عت قبل از آن برای تفتیش ! به گمرک برده بودند. مسیر پروازم از مسقط به دوبی، بیروت، آتن، رُم، فرانکفورت و در نهایت هامبورگ بود. پس از هفت ماه پلکیدن در دریا و سر و کله زدن با این و آن، سرانجام همسر و فرزندانم را می دیدم. بچه ها رشد کرده بودند و پس از غیبت ای نسبتن طولانی اینک دوباره آنها را در آغوش می گرفتم. اواسط نوامبر سال 1989 بود و هوا کم کم به سردی می گرایید. توقف ام درمنزل و بودن با بچه ها طبق روال معمول زیاد طول نکشید و پس از گذشت 2 ماه، باز از شرکت کشتیرانی تلفن زدند و خواهش !! کردندیکی دیگر از کشتی هایشان که در خطوط دریای کاراییب، بین ایالات متحده و کشور های ساحلی خلیج مکزیک، جزایر آنتیل بزرگ و آنتیل کوچک در ترددبود، تحویل بگیرم. مشکلی در راه پروازم نبود. چند سال بود، علی رغم میل باطنی تابعیت و گذرنامه آلمانی گرفته بودم. سالها اصرار عجیبی در حفظ هویت، تابعیت و گذرنامه ایرانی ام داشتم ولی پس از آغاز حکومت اسلامی در ایران، و شاخ و شانه کشیدن های اغلب بی هوده برای دنیای آزادکه بيشترمصرف داخلی داشت، چنین شده بود که بدون ویزا اجازه عبور ازهیچ مرزی، بویژه در کشورهای اروپایی، نداشتم. به تجربه آگاه بودم که گرفتن ویزا درکمتر از یک هفته میسر نیست، شرکت های کشتی رانی هم اغلب برای تسریع در کار، شب و روز، وقت و بی وقت، با تلفن مطلع ات می کردند که بلیط پرواز در فرودگاه (هامبورگ یا فرانکفورت) رزرو شده است و روز بعد باید از طریق آمستردام یا لندن به میامی، نیورک، یا به لوس آنجلس یا هنگ کنگ پرواز کنی. شاتسی، همسرم که بر عکس من در بستن چمدان استاد است و با سفر های متعدد و وقت و بی وقت من خو گرفته است و سعی دارد در مدت زمانی که منزل هستم هر گونه وسایل آسایش و آرامش ام فراهم باشد، با دقتی خاص، مبادا چیزی را جا بگذارد، چمدان هارا می بندد و می گوید یادت نره کتاب های آلمانی و فارسی ات را که مي خواهي با خودت ببري کنار چمدان بگذاری! در آمستردام، بروکسل و یا هیث رو، تا زمانی که هنوز گذرنامه آلمانی نداشتم، اجازه خروج از سالن ترانزیت را نمی دادند، برای گرفتن بلیط رزرو شده از باجه پان امریکن یا باجه فلان ... به ناچار از خانم های آبی پوش لوفت هانزا در خواست کمک می کردم. بارها این فکر مرا به خود مشغول داشته بود اگر روزی بدلیل عدم ویزا موفق به ادامه پرواز نشوم، شرکت چه خسارت کلانی را بابت توقف غیر ضروری کشتی در بندرمتحمل خواهد شد؟ و به علت بهم خوردن برنامه تعویض فرمانده هان چه بلبشويي بوجود خواهد آمد؟ و چه بی اعتباری اي در آینده برای من در پی خواهد داشت؟ و چگونه قادر خواهم بود حسن اعتمادی را که مسؤلین شرکت هميشه در من و در دقت و دیسیپلین ام سراغ داشتند دوباره جلب کنم ؟ اخذ تابعیت و داشتن گذرنامه آلمانی تنها راه نجات بود هرچند پی آمدش، طبق قانون منعقده در سال 1933بین ایران و آلمان، از دست دادن تابعیت ایرانی ام بود. اینک، در ژانویه 1990 ، با تابعیت آلمانی و گذرنامه آلمانی از هامبورگ به " هیث رو " و از آنجا، بی درد سر، به مقصدفلوریدا در پرواز بودم. درهواپیما یک زن و شو هر میان سال آلمانی بغل دستم نشسته بودند که در پرواز طولانی لندن – میامی با من هم صحبت شدند. از برلین می آمدند. مبلغ 12 هزار مارک بابت دوهفته مرخصی در سواحل درياي کاراییب در ( Santo Domingo ) پرداخت کرده بودند و بي خبر از سختي دريا و مسؤليت کشتي، غبطه می خوردندکه من برای مدت شش ماه، نه تنها به همه گوشه و کنار کاراییب سفر خواهم کرد، بل که حقوق و مزایا ي کلان نيز در یافت خواهم نمود! درفرودگاه میامی نماینده شرکت کشتیرانی به استقبالم آمده بود. اواسط ماه زانویه و در نیمکره شمالی فصل زمستان بود، در آلمان، از منزل تا فرودگاه، شاهد تلنبار شدن برفهاي سنگین بودم که در چند روز متوالي باريده بود و سرمای 20 درجه زیر صفر که تا مغز استخوان اثر می کرد! هوای فلوریدا اما نشان از آب و هوای بهاری داشت که هنگام بیرون آمدن از فرودگاه میامی صورت را نوازش مي داد و آفتاب اش که گرمي مطبوعي به بدن مي بخشید. نماینده شرکت کشتیرانی، با یک لیموزین لینکلن شش متری یا چه می دانم هشت متری توسی رنگ به استقبالم آمده بود و مرا به کشتی کانتینری " تی یا " که در بندر ( فورت لودا دیل ) پهلو گرفته بود بُرد. نماینده شرکت در بین راه کمی از ایالت فلوریدا، کمی از کشتی ای که قرار بود تحویل بگیرم برایم تعریف کرد ( در چه ساعت پهلو گرفته بود، چند مدت دیگر قرار است در بندر بماند، بندر بعدی کدام است و....) و من در کاناپه بزرگ لینکلن لم داده اطراف را تماشا می کردم. نماینده پيشنهاد کرد اگر مايل به نوشيدن مشروب باشم از "بار " ماشين استفاده کنم که با تشکر رد کردم. این اولین بار بود که سوار ليموزين " لینکُلن" می شدم و چیزی که باعث حیرت ام شد سیستم فنر این اتومبیل دراز قدبود که با نرمی و آرامی و بدون تکان خوردن های نا مأنوس، روی اسفالت خیابان ها و جاده ها می لغزید، هرچند به تجربه می دانستم که جاده های ایالات جنوبی در آمریکا در اثر تابش شدید آفتاب و در نتیجه نرم شدن آسفالت، چندان هم صاف و صوف و مسطح نیستند! يادم نيست تا رسيدن به کشتي چند مدت در راه بوديم؟ بجز مدیر ماشین و چندکارآموزجوان آلمانی، بقیه پرسنل همه فیلیپینی بودند، که از اقامت بعضی هاشان در کشتی حدود 9 تا 12 ماه می گذشت! قراداد شغلی فیلیپینی ها اغلب شش ماهه است ولی چون پس از شش ماه دریانوردی، با توجه به تعداد زیاد متقاضی و بعلت فزونی عرضه بر تقاضا، محکوم بودندبیش از یکی دوسال در انتظار استخدام مجدد بی پول و بی کار در منزل بمانند، لذا در اولین فرصت قراردادی 9 ماهه، یکساله و یا حتا 15 ماهه با شرکت ها می بستند و چون کار در کشتی شبانه روزی است و اگر بدن انسان نیاز اجباری به خواب و استراحت نداشت، شرکت های آدمخوار کاپیتالیست، حتا این چند ساعت استراحت را نیز از ملوانان و کار کنان دریغ می کردند، در نتیجه پس از 6 ماه یا 9 ماه بعضی از آنها بعلت دوری از خانواده و به دلیل اشتغال مستمر، يا دچار افسرده گی روحی می شدند! يا چنان نسبت به هم و اگر در ساحل بودند نسبت به ديگران، پرخاشگر مي شدند که فقط جنگ اعصاب نصيب کاپيتان و افسران مي شد، بویژه اگر اخبار بد هم از منزل دریافت می نمودند که معمول ترین اش خیانت همسر و از هم پاشیدن شدن زنده گی زناشویی شان و گاه دربدری فرزندان بود. (چیز دیگری که من در بین فیلیپینی ها مشاهده کردم و با عث تعجب ام شد، ازدواج با فامیل نزدیک بود به این صورت که بعضی از آنها با دختر برادر و یا با دختر خواهر خویش ازدواج کرده بودند و خود این را امری عادی می دانستند!). کنترل و رهبری این پرسنل حساس و زود رنج کار ساده اي نبود که در صورت لزوم از بکار بردن اسلحه سرد و گرم هم پروا نداشتند و یکی از هدف های در گیری شان جوانان کار آموز آلمانی بودند. جواناني که با 2 متر قد حاضر به شنیدن هارت و پورت های بی جای فیلیپینی های کوتوله ولي کاراته باز نبودند. من اکثر اوقات هم رل کاپیتان و کار فرما، هم رل معلم دلسوز و هم رل پدر روحانی و پدر خانواده برای آنها بازی می کردم و خلاصه شده بودم همه کاره و می دانستم که امکان برقراری چنین اعتمادی بین یک فرمانده اروپایی و این افراد امری بود بس مشکل، شايد محال. من ناخواسته و از سر دلسوزی چنان با گرفتاری های خانواده گی و دغدغه های خصوصی و شغلی و گريه و آه و ناله آنها در گیر شده بودم که اگر رهایشان می کردم مثل طفلی یتیم و بی سر پرست، رها شده از دنيا سر بدر و دیوار می کو فتند. کما این که دو نفر از آنها را که اصلاح ناپذیر بودند و هيچ راه علاجي نداشتند در فلوریدا از کشتی اخراج کردم و با هواپیما به "مانیلا "فرستادم. همین جا اضافه می کنم که شرکت کشتیرانی خودش را از هر گونه در گیری پرسنلی در کشتی کنار می کشد و افزون بر این شرکت هیچ مایل به تعویض پرسنل در دریا نیست زیرا اعزام هر فرد به وطن اش و جایگزین نمودن او با فردی دیگر، دستکم 6 هزار دلار و بیشتر خرج روی دست شرکت می اندازد به انضمام این که سندیکای دریانوردی درفیلیپین و جاهای دیگر بسیار قوی هستند و مدارک محکمه پسند برای اخراج هر فرد مطالبه می کنند و پیش آمده است که شرکت ها علاوه بر درگیری و وقت تلف کردن های پرهزینه، مجبور به پرداخت جریمه کلان شده اند. دليل اش هم بعضي از گزارشات بي پايه و يا سست پايه بعضي از فرماندهان اروپايي بوده است که نفرت شان از آسيايي ها و احساس نژاد پرستانه شان در لابلاي اين گزارش ها اظهر من الشمس بوده است. این گونه مدارک ارائه شده اکثرن متزلزل و محکمه پسند نیستند به همين دليل مي بايست هر اتفاقی را روزانه در دفتر " لاگ بوک " کشتي با ذکر جزئيات ثبت کرد و اقدامات ديگر که اگر بخواهم وارد جزئيات شوم این پست تمام نخواهد شد. خط مسیر کشتی ما از فورت لودادیل شروع، از نیو اورلین( اورلئان)، یوستون در تکزاس، سپس کشورهای جنوب کاراییب در خلیج مکزیک یکی پس از دیگری می گذشت آنگاه جزایر آروبا و کوراسائو تا جزیره تری نیداد سپس جزایر شرقی معروف به آنتیل کوچک تا سانتا دومینگو پایتخت جمهوری دومینیک، سپس از هاییتی و کوبا می گذشتیم و دوباره به فلوریدا می رسیدیم. در همان سال یعنی سال 1990 بازی های جام جهانی فوتبال در ایتالیا بر قرار بود و ما بازی ها را از تلویزیون کشتی از طریق ماهواره تماشا مي کرديم. چنداتفاق مهم در بازی های جام جهانی دراین سال رُخ داد. یکی بازی کوستا ریکا با اسکاتلند بود که اسکاتلندی ها باختند. دیگری بازی آرزانتین با کامرون بود که آفریقایی ها در یک بازی هیجان انگیز یک بر صفر بر آرژانتین پیروز شدند و مهم ترین بازی مصاف دو غول فوتبال آمریکای لاتین یعنی آرژانتین و برزیل بود که برزیلی ها باختند و مجبور به بازگشت به کشور شان شدند. ما هرگاه که از ساحل کوبا می گذشتیم مأمورین بندر از طریق VHF نتیجه بازیها را از ما می پرسیدند خصوصا نتیجه بازی آرژانتین با برزیل را که با توجه به تفاوت ساعت درکاراییب و اروپا حدود ساعت 3 صبح به وقت محلی برگزار شد و افسران کشتی که بازی را از طریق ماهواره دیده بودند نتیجه را برای کویایی ها تعریف کردند. این تماس ها بدین علت شگفت انگیز بود که کوبایی های کمونیست از هرگونه تماس با ما کاپیتالیست ها ممنوع شده بودند و هرگاه تماسی صورت می گرفت یا بدین دلیل بود که چرا به مرزهای آبی آنها نزدیک شده ایم و یا ایراد های بی جا و باجای دیگری بودند که ما برای پرهیز از در گیری لفظی ترجیحن حق به آنها می دادیم . در جام جهانی 1990 ، آلمانها با نتیجه یک بر صفر بر آرزانتین پیروز شدند و به مقام قهرمانی جهان رسیدند در صورتی که بازی آرژانتینی ها بارها از بازی آلمانها بهتر و برتر و فنی تر بود و مقام قهرمانی جهان واقعا حق آنها بود! آلمانها در بازی های جام جهانی بعدی نیز عرضه ای از خودنشان ندادند و پیروزی های کسب شده بیشتر به یاری شانس و بدلیل ترس و احترامی بود که دیگران در میدان بازی از آنها داشتند. گذشت بازیهای دقیق و فنی و شهرت جهانی آلمانها که هر یک از بازیکنانش معروفیت جهانی داشتند. اینک اکثر آنها با پول بسیار کلانی که دریافت می کنند بیعار و پوست کلفت شده اند و اگر خطایی از بازیکنان یا از مربی سر بزند چون با اخراج آنها سر خیلی ها زیر آب می رود سعی می کنند به نحوی سروته قضیه را هم بیاورند. همین چندی پیش هیچ مربی آلمانی حاضر نبود مسؤلیت تیم ملی را بعهده بگیرد. دلیل اش هم دخالت های اکثرن بی جای چهره های معروف سابق فوتبال بایر مونیخ است که همه پست های کلیدی فوتبال را قبضه کرده و فوتبال آلمان را ارث پدرشان می دانند... از دریا رفتم تو فوتبال! ادامه دارد... 2 نوشته شده در Wed 29 Mar 2006ساعت 0:16 توسط حميد کجوري 23 نظر ************************************************************************************* بهاران خجسته باد بهاران خجسته باد ! نوروزتان پیروز ! سال گذشته نیز برای من سالی بود پيروز و پُربار. در اوج سلامتی و خوشی و خوشبختی و عشق. و هرگز نخواهد مُرد این دل پُر اميد و پُر طپش من، که زنده است به عشق و ثبت است بر جرید* عالم دوام آن. باز هم از زیستن و از زنده بودن و از نعمت نفس کشیدن، از حضور درميان فاميل و از افتخار بودن درجمع دنياي مجازي شما عزیزان، لذت بردم، که رونق عهد شباب داشت و دارد بُستانم. لذت بردم از طلوع فجر که همیشه طلوعی دیگر بود در زنده گی ام و مي بالم به آن روز، روزی که خورشید پرتو عشق را درخلوت ام دید و هر روز،چون سایه، پاورچين پاورچين بر در و بام ام می گذرد. هنوز هم از طلوع طلايي اش، پرتو شادی بدلم می تابد و از شفق سُرخ فام اش رؤیا های شیرین گذشته ام جان می گیرند، از دریا ها و از سرزمین های دور، از جزایر کوچک و بزرگ، پهن شده مثل دانه های مُرواريد، بر پیشانی اقیانوس اطلس و درياي آرام و درياي کاراييب، که خاطره انعکاس و سوسوي نور چراغ هاي شان در زیر پرتو ماه، از راه دور مستم می کنند! و آن گاه که با تلأ لو نور ستاره گان به آن دیار می اندیشم، بخروش می آیند، برقص مي آيند، افکار سر گردانم، و مست مي شوم از شادی و از لذت، زنده گي چه شيرين بود و چه دلپذيرند اکنون اين خاطره ها، که با ياد شان از خود بي خود مي شوم. سال گذشته نيز باد موافق در بادبانها داشتم و دریای عشق، صلح، آرامش و صفای زنده گی ام خو وار ( آرام )، حالُم خَش ( خوش)، کیفُم کوک( سرحال) و دِماغُم چاق بید. تنها دلشوره از وطن بود که نوش لعل بهارش و بوی نوروز و شراب شیرازش مارا به آرزو کشت. ! با سپاس از علي" رؤیاهای گمشده " بابت تصويرهاي بهاري از شيراز نوروز بر همه مان مبارک باد ! 2 نوشته شده در Tue 21 Mar 2006ساعت 22:2 توسط حميد کجوري 35 نظر
Comments:
Kommentar veröffentlichen
|