Battan

  مطالب گذشته  
  • صدای تغییر یا صدای انقلاب؟

  • خاتمی چرا آمد؟ چرا رفت؟

  • چهارشنبه‌سوری و نوروز، خاری در چشم آخوند؟

  • اتحاد به هر قیمت؟

  • در کنفرانس مونیخ چه گذشت؟

  • آقای حماس، بس است فرصت‌سوزی!

  • کاش ما هم دختر بودیم

  • الغدیر، خزعلی، نوروز

  • اندر چگونگی داغ شدن خودم، بجای لینک

  • رأی منفی در" بالاترین"


  • Sonntag, September 23, 2007

    اگر گفتید...




    بسم‌الله الرحمان الرحیم
    لا حول و لا قوت الا بالله
    یا حضرت عباس

    اگر گفتید این چیست؟

    راهنمایی
    یک - بادمجانی‌ست رسیده، که رندان به‌مزاح عینک به‌آن زده‌اند
    دو - از بستگان زعفر جنی‌است که برای یاری و کمک به جمهوری اسلامی ظاهر شده است.
    سه - یکی از خواهران زینب است که چشمانش کم‌سو شده و قبل از ‌عمل خیر چماق‌‌زنی، عینک زده است.
    چهار - گربه سیاهی‌ست زیر نردبان، در جمعه‌ای در سیزدهم یک برج.
    پنج - یک زن مسلمان محجبه ایرانی‌ست که مجبورش کرده‌اند بادمجون بشود.
    شش - ..... خودتان حدس بزنید چیست!




    ساعت چهار است

    مجید زُهری عزیز با این یادداشت‌اش « شاهکاری در شعر نو » مرا، ناخود آگاه، چنددهه به‌زمان‌های دور گذشته ( کاتاپولت) کرد. پیامی در رابطه با یادداشت‌اش نوشتم و قصد داشتم در پیام‌گیرش بگذارم. ولی از آنجا که از بد شانسی‌ی خود آگاهم و می‌دانم چند پیامی را که این اواخر برایش فرستاده‌ام نصف‌اش به‌دست‌اش نرسیده‌است، از طرفی پیام من آنقدر طولانی و دراز شد که خودش به‌صورت یک مطلب کامل در آمد، ناچار دیگر زحمت مجید ندادم و با اجازه شما همین جا چاپاندمش. این هم متن پیام:
    مجبد جان
    چند دهه است که از آشنایی من با آقای براهنی، منظورم آشنایی با نقد‌ها، اشعار و نوشته‌های ایشان است، می‌گذرد، که فعلا خارج از موضوع است.
    ولی بگذار خاطره‌ای برایت تعریف کنم.
    نخست بگویم که نام دکتر براهنی، به‌عنوان منتقد ادبی در سال‌های چهل و پنجاه شمسی، ورد زبان‌ها بود و کسی در جامعه‌ی اهل ادب ایران آن زمان نبود که دکتر را نشناسد. مطالب انتقادی‌اش خوانندگان بسیار داشت و باعث افتخار شخصی بود که مورد انتقاد قرار گرفته شده بود.
    حدود 40 سال پیش، دقیقا اواخر بهمن 1345، برای انجام کاری تهران بودم. ناگهان خبر کشته شدن فروغ فرخ‌زاد در سانحه تصادف اتومبیل مثل بمب در رسانه‌های آن‌روز پایتخت ترکید. هر کس که نامی و کلامی در ادبیات داشت و چند بیت از شعرهای فروغ را خوانده بود یا نخوانده بود، سعی کرد نام خود را با نوشتن مطلبی کوتاه یا بلند، با نام شاعره گره بزند. که این از خصلت ما ایرانی‌هاست. تا زمانی که فرهیختگان مان زنده هستند کاری با آن‌ها نداریم ولی همین‌که مردند می‌فهمیم چه گوهری از دست داده‌ایم.
    دکتر براهنی هم که هنوز جوان بود و کمی، تا حدی جویای نام، فکر کرد که چه بکنیم؟ چه نکنیم؟ آمد و شعری در سوگ فروغ سرود که اگر درست به‌خاطر بیاورم این‌جوری شروع می‌شد: ساعت چهار است، چهار، چهار است، ساعت، ساعت چهار است... چهار چهار است ...و...
    من درست نمی‌دانم آیا منظور استاد براهنی اشاره‌ای بود به این شعر فروغ : « ایمان بیاوریم به‌آغاز فصل سرد » یا این‌که احتمالا به‌این دلیل شعر " ساعت چهار" را سرود چون گویا فروغ در ساعت چهار بعد از ظهر تصادف کرده بود؟ یا دلیل دیگر؟ ( من ساعت تصادف فروغ را به‌یاد نمی‌آورم).
    به هر صورت، سرودن این "شعر" بهانه‌ای شد در ‌دستِ زنده یاد استاد خسرو شاهانی، طنزنویس مشهور وطن‌مان، که با قلم گزنده‌اش، دکتر را سخت نمد‌مالی کند.
    استاد شاهانی در ستون "در کارگاه نمد مالی" در مجله "خواندنیها" قلم می‌زد، که صاحب‌امتیاز و سردبیر‌اش شادروان علی‌اصغر امیرانی بود.

    امیرانی را نیزآخوندها، مثل بسیاری دیگر از نخبگان وطن، بی‌دلیل و بی‌گناه در اوان انقلاب
    نخست به زندان انداختند و چون دلیلی برای محکومیت‌اش نیافتند همین‌طور الکی او را کشتند و نیازی ندیدند به
    ملت بگویند چرا و به‌چه دلیل؟
    *
    شاهانی در ستون "درکارگاه نمد مالی" نوشت: آخه این شد شعر؟ ساعت چهار است، ساعت، ساعت چهار است، چهار، چهار است، بچه‌ بلبل بچه‌ی سار است! و...
    این مطلب آغاز‌گر هیاهوی لفظی‌‌ی شدید و در ظاهر بی‌پایانی بین دکتر براهنی و استاد خسرو شاهانی شد، که غوغای آن چندین شماره‌ی پیاپی از ستون کارگاه نمد مالی مجله‌ی خواندنیها را به‌خود اختصاص داد و چنان به پرخاش‌گری و در گیری میان دو روشنفکر آن زمان انجامید، که در نهایت آقای امیرانی شخصا با ریش‌سفیدی و با پا در میانی و با میانجی‌گری و با هزار زحمت به ‌این دعوا و مرافعه خاتمه داد.
    دکتر براهنی می‌گفت: یک سبیلوی زردنبوی فلان فلان، سروده مرا به تمسخر گرفته و این‌جور و آن جور نوشته است. بچه بلبل بچه سار است، در قفس گرفتار است.
    و شاهانی، که براهنی را تیرآهنی خطاب می‌کرد می‌نوشت: خُب من سبیل دارم تو نداری ولی تو که هر شب غم ِ گرسنگان " بیافرا " را با آبجو و شیشلیک در کافه نادری می‌خوری و یک عاروق هم روش می‌زنی چطور نتوانستی قیافه‌ی زردنبوی یک هم‌وطنت را تحمل کنی؟
    براهنی می نوشت: یادت می‌آید توی همین کافه نادری دست مرا بوسیدی؟
    و شاهانی پاسخ می‌داد: من اگر قرار باشد روزی دست کسی را ببوسم، دست یک مرد را خواهم بوسید.

    شاهانی در نهایت دلیل و مدرک آورد این شعری که براهنی بنام ( بجه بلبل بچه سار ) سروده است ترجمه شعری از یک شاعر اروپایی است که او، یعنی دکتر براهنی بنام خود جا زده است.
    *
    رفتم تو اینترنت جستجو کردم مطالب آن زمان « در کارگاه نمد مالی » مجله خواندنیها را، متأسفانه نیافتم تا جمله به جمله آن جنگ قلمی را نقل قول کنم.
    آن‌چه را نوشتم حاصل حضور ذهن شخصی من است، که اگر دریانورد نبودم مغز پیرم نیز، مثل آهن بدن کشتی‌هایم، زنگ زده شده بود وهمین مقدارهم از حافظه‌ام رفته بود.
    *
    در پایان اضافه می‌کنم: سبک روان و ساده‌نویسی خسرو شاهانی همیشه سرمشق و الهام‌بخش من در نثر‌نویسی بوده است، بویژه در ایام جوانی.
    *
    به دکتر براهنی، منتقد و نویسنده مشهور وطنم، ارادت دارم ولی یک خواهش هم ازش دارم: دُکی جان، تو را خدا به‌کارهای تحقیقی‌‌ات ادامه بده و دست از شعر و شاعری بردار!










    This template is made by blog.hasanagha.org.  


    This page is powered by Blogger. Isn't yours?