Battan

  مطالب گذشته  
  • صدای تغییر یا صدای انقلاب؟

  • خاتمی چرا آمد؟ چرا رفت؟

  • چهارشنبه‌سوری و نوروز، خاری در چشم آخوند؟

  • اتحاد به هر قیمت؟

  • در کنفرانس مونیخ چه گذشت؟

  • آقای حماس، بس است فرصت‌سوزی!

  • کاش ما هم دختر بودیم

  • الغدیر، خزعلی، نوروز

  • اندر چگونگی داغ شدن خودم، بجای لینک

  • رأی منفی در" بالاترین"


  • Montag, Oktober 27, 2008

    «سارا پیلین» مسبب باخت «مک‌کین»؟

    که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها...
    مک‌کین ِپیر و فرسوده، سارا پیلین جوان و زیبا را برای مقابله با «اوباما»ی فرز و پر تحرک، به‌میدان ‌آورد. ولی این ضعیفه وراج، کک تو تنبون، تنور در سینه و آتشفشان در کله دارد! علیا مخدره گویا اینک، به‌جای قاتق نان، قاتل جانِِ کمپین انتخابی مک‌کین شده است و بیش و بیش‌تر به‌فکرتبلیغ برای خویش و شهرت در جهان است تا رئیس‌جمهور شدن رئیس‌اش..او با بی‌تجربگی، خیره‌سری و دهن‌لقی‌اش، به‌احتمال باید آرزوی معاونت و احیانا احساس شیرین تکیه بر صندلی ریاست جمهوری رادر رؤیا و در خواب ببیند؟ گویا امید‌ها همه برباد شده‌اند و تند باد‌ پاییزی برگی بر شاخه درخت آرزوهای وی باقی نگذاشته‌ است؟ هرچند این به‌ظاهر ملوس و باطن شورشی، هنوز مثل موج خروشان خود را به صخره و ساحل می‌زند!
    رفقا و رقبای جمهوری‌خواهش بدجور چنگ و دندان تیز کرده‌اند تا در صورت باخت در انتخابات همه کاسه کوزه‌ها را سر او بشکنند.
    آن‌ها می‌گویند: اوائل‌اش خوب آمدی، اواخرش اما ...؟ می‌گویند: توصیه و راهنمایی‌های مشاورین حزبی را به‌تخمدان چپ‌ات هم حساب نمی‌کنی!
    می‌گویند: قطار تو هم مثل قطار احمدی‌نژاد بی‌ترمز شده است، فقط گاز، فقط دنده...!
    می‌گویند: اگر مک‌کین در انتخابات به‌بازد و ما همه بی‌کار و بی‌عار و یتیم و علّاف بشویم، تنها مقصر و گنهکار تویی، تو! و نه مک‌کین زردنبو و لجمار و نه کس ِ دیگر!
    و چنین می‌شمرند اشتباه‌ها و فرصت‌سوزی‌هایش را :
    یک – شوهر خواهرت، آن پلیس بدبخت آلاسکایی را، که تصمیم به‌طلاق از زن‌اش گرفته بود، بی‌جهت از کار برکنار کردی! آخه آدم شوهر خواهر خودش را بی‌کار می‌کند؟ فکر کردی تو جمهوری اسلامی هستی، که هر غلطی دلت خواست بکنی؟ وانگهی حتا آنجا هم این‌جور غلط‌ها را نمی‌کنند و برادران متعهد قوم و خویش و فامیل‌شان را بی‌کار نمی‌کنند و رفیق‌شان را بی‌مزد و بی‌نصیب رها نمی‌کنند! نمونه‌اش آیت‌الله رفسنجانی و فرزندان‌اش، نمونه‌اش عوض‌علی کردان و آمحمودش! نمونه‌اش رهبر و حداد عادل و سعید مرتضوی‌اش! باز هم نمونه بیاوریم؟
    دو – ادعا کردی که «اوباما» در سن هشت سالگی، ندانسته با یک مسلمان تندرو، هم نشین شده و گپ زده است. گیریم که مسلمانها، بویژه پس از سپتامبر ایلِِه‌ون، مظنون به تروریسم هستند. ولی زن! این هم شد دلیل؟ این هم شد مدرک؟ آیا آخوندها حق ندارند امثال تو را ضعیفه خطاب می‌کنند؟
    سه – رفته‌ای و با پول‌های کمپین انتخاباتی حزب شاپینگ کرده و لباس‌های جورواجور خریده‌ای. تنها یک "کت" تنگ و کوتاه‌ات 2500 دلار هزینه برداشته است!
    رفقای حزبی می‌گویند: مبارزه انتخاباتی را برو از پرزیدنت احمدی‌نژاد یاد بگیر که از بس لباسش کهنه و مندرس شده به‌هنگام در آغوش گرفتن هوگو چاوز زیر بغل‌اش جر می‌خورد.
    چهارم – بیشتر اوقات حرف دهن‌ات را نمی‌فهمی و همین‌طوری دیمی و شکمی حرف می‌زنی و فکر می‌کنی امت همیشه در صحنه بلانسبت خر است و چیزی نمی‌فهمد! این چرندیاتی که تو تحویل‌شان می‌دهی ناشی از بی‌تجربگی و دهن‌لقی و کند‌ذهنی توست؟
    مردم می‌گویند: این مک‌کین‌ای که ما می‌بینیم، آن‌که در اثر سقوط هواپیما و حبس پنج‌ساله‌اش در زندان‌های ویت‌کنگ، با اعمال شاقه، کج و معوج شده است، آن‌‌که با پای چلاق و با بازوی شکسته، خودش را بزور سر پا نگه‌می‌دارد و هر بار که به پایان سخنرانی انتخاباتی در یک شهر یا در یک ایالت می‌رسد، نفس راحتی می‌کشد و با سر انگشت عکس صلیب روی سینه‌اش می‌کشد، آری همین مک‌کین، اگر رئیس‌جمهور بشود، با این وضع جسمی و روحی، دریغ که یک‌سال یا حد اکثر دو سال، بیش دوام بیاورد.
    وانگاه که اجل سراغ‌اش گرفت و ریق‌اش در آمد، تو حاج‌خانم، نا سلامتی می‌شوی رئیس جمهور آمریکای ابر قدرت!
    با تأکید: خدا نیاورد آن روز را اگر بخواهی در اثر غرور جوانی و به‌سبب نادانی و به‌علت بی‌تجربگی و خلط مبحث و شلوغ پلوغی و آخوندبازی و چه و چه ... باز همین الم‌شنگه را راه بیاندازی که تا کنون راه انداخته‌ای! آن‌گاه فاتحه ابرقدرتی خوانده می شود.!
    می‌گویند تو که اوبامای بی‌چاره را یتیم گیر آورده و او را تبدیل به یک پول سیاه کردی! فکر نکردی که نصف جمعیت آمریکا هم‌رنگ او هستند و اگر متحد بشوند زیر پای همه ما را خالی می‌کنند؟ تازه جواب نلسون ماندلا را چه بدهیم؟
    *
    زهرا به یکی‌ از منتقدین، به‌نمایندگی از دیگر منتقدان، گفته‌است: پیش پیش‌ش‌ش! ایکی‌بیری‌ها ( Ikibiriha )! من که می‌خواهم برای تبلیغ حزب و برای انتخاب «جانی مک‌کین » در جلو سیصد میلیون آمریکایی به‌ایستم و روبروی چند صد میلیارد نفوس جهان، ظاهر بشوم، سخنرانی بکنم، انتظار دارید از پول تو جیبی خودم هزینه‌ی کُت و دامن‌ام و میک‌آپ‌ام را پرداخت کنم؟ توقع دارید مثل دکتر اخمطی‌نجات با زیر بغل پاره در مجامع حاضر بشوم، هوگو چاوز و اوفو مرالس را تو بغل بگیرم و با آنها خوش و بش کنم؟ مگه من مسلمونم؟ مگر من درویش‌ام؟ خجالت نمی‌کشید همچین حرفهایی به‌من می‌زنید؟
    وانگهی دکتر اخمطی نژاد قدش از هوگو کوتاه‌تر‌است، هنگام بغل کردن هوگو زیر بغل‌اش که هیچ، تنبونش هم جر می‌خورد.
    وانگهی خیاط‌های من نه از قُم، که از انکوریج هستند.



    Montag, Oktober 20, 2008

    ما بُز آوردیم

    اینک که بحث داغ و شیرین فوتبال وِرد زبان‌هاست، بد نیست این مطلب را نیز به‌عنوان مکمّل بخوانید.
    *
    تیم فوتبال یکی از"لیگ" های معروف وطن، از تیم فوتبال یکی از" لیگ"های کم‌تر ‌معروف آلمان، برای برگزاری یک بازی دوستانه در تهران، به‌ایران دعوت می‌کند. آلمان‌ها ساک‌‌ و بُقچه‌ می‌بندند و به تهران پرواز می‌کنند. از آنجا که مذهبیون شیعه در ایرانِ آخوند‌زده، امور سیاسی، اجتماعی، اقتصادی، ورزشی و مذهبی‌ی مملکت را در قبضه دارند ایضا آیات عظام و حجج اسلام و علمای اعلام حضور زنان و دختران را، به‌منظور پرهیز از فرود و ورود ضربه به اسلام عزیز، در استادیوم‌های ورزشی برنمی‌تابند، لذا به بازی‌کنان آلمانی و گروه همراه توصیه می‌‌شود از همراه‌آوردن اهل و عیال و زن و بچه و ضعیفه‌جات به ایران، جِّدا خود‌داری فرمایند و اگر علی‌رغم توصیه‌ها و هشدارها، باز هم تن‌شان برای کتک خارید و قصد آمدن داشتند، پس اندام کشیده، ورزیده، موزون و زیبای‌ خویش را در گونی و چادر و چاقچور اسلامی پنهان سازند. ایضا برای این‌که کیان اسلام ناب، به‌رعشه و به‌لرزه نیافتد، مادینه‌گان حق ورود به استادیوم‌ها را نخواهند داشت. ارجح آن‌که در هتل به‌نشینند و سماق بمکند...
    دلیل عدم صدور مجوز برای ورود به استادیوم را نیز چنین توجیه کردند که: مرد‌ها ترجیحا با شلوار کوتاه و با ران لخت دنبال توپ می‌دوند، لذا ران‌های عریان و پاهای پر پشم و موی جوانان ایرانی، ممکن است توجه بانوان مکّرمه‌ی معّطمه‌ی معّففه‌ی محجبه‌ی محّصنه‌ی مو ندیده آلمانی را جلب و اذهان‌شان را از مسیر و از روند بازی‌ منحرف نموده و به افکار ضاله و باطله و موذیانه‌ و غیر سالم، توأم با هیجانات شیطانی‌ی روزه باطل‌کن، هدایت و سوق دهد. پس اَحوَط آن‌است که از همراه‌ آوردن ضعیفه‌گان به استادیوم، امتناع ورزند.
    بانوان آلمانی، همان‌گونه که در خصلت‌شان است، رفتند روی "باریکاد Barricades " و زبان به‌اعتراض گشودند که: ای بابا ما از این ران‌ها، چه لخت و پتی و چه غیر لخت ‌و نا پتی‌اش، چه پشم‌آلود و چه صاف و صوف‌اش، فراوان دیده‌ایم و از دیدن مجددش کک‌مان نمی‌گزد و بیدی نیستیم که با این‌جور باد‌ها به‌لرزه در آییم....
    لاکن حُجج اسلام و علمای اعلام توپیدند که: فضولی موقوف! چه غلطا... ضعیفه و زبان‌درازی؟ تصور کردید تو مملکت خودتون هستید که این‌جوری زبون‌بازی می‌کنید؟ و رو حرف ما حرف می‌آورید؟ زن و حاضر‌جوابی؟ زن و صدایش را جلو نامحرم بلند بکند؟ زن باید تمکین کند! خفه شید همه‌تون...!...
    بعد که همه خفه خون گرفتند گفتند: البته ممکن است چنین باشد و شما بیدی نباشید که با بادهای ما بلرزید ولی کیان اسلام را که ما پاسدارش هستیم چه بکنیم؟ اگر لرزه به‌ستون‌هایش او فتاد ما چه خاکی بر سر بریزیم؟ اگر دنیا کن فیکون شد ما شکایت به کجا ببریم؟ جواب نسل آینده را چه بدهیم؟
    خلاصه غرو لند ضعیفه‌‌جات آلمانی به جایی نرسید که شاعر گفته‌است: کار زنان آلمانی گر داد است // آن‌چه به‌جایی نرسد فریاد است.
    *
    القصه، بازی در هوای آلوده از گرد و غبار و دود گازوئیل و مملو از انیدریک کربنیکِ تهران شروع می‌شود و چون هر شروعی پایانی دارد؛ "گیم Game " نیز، بدون این‌که کسی از تنگی‌ی نفس غش کند، سر انجام به‌پایان می‌رسد. نتیجه: سه بر هیچ به ضرر ایران.
    مربی تیم ایران بر حسب اتفاق یک شهروند سرخ و سفید و موبور آلمانی‌ست، که چند سالی از اقامت‌اش در ایران می‌گذرد و با چند و چون‌ها در ایران آشناست. در مصاحبه‌ای که خبرنگار تلویزیون آلمان، در پایان بازی، با وی به‌عمل می‌آورد، مربی تا دل‌تان بخواهد از ایران و ایرانی، بویژه از محبت‌ها و میهمان‌نوازی‌های‌‌شان، از فرش‌های دست‌باف اعلا و از چلو مرغ و تاس‌کباب و ته‌چین روح‌پرور‌شان، داد سخن ‌می‌دهد و تا دل‌تان بخواهد هندونه‌های به این گندگی زیر بغل ایرانی‌ها می‌گذارد. من از همان ایتدای مصاحبه پی می‌برم که کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه است و طرف احتمالا جاسوس "سیا" یا "موساد" یا ب.ان. د (سازمان جاسوسی آلمان) یا مأمور هر دو دستگاه و بنگاه معاملات جاسوسی هست. نشان به این نشان که وقتی ازش پرسیدند فارسی هم بلدی؟ گفت: "باله ... عغاب ... عغاب". (ترجمه: بله ... عقب... عقب...) آلمان‌ها " ق" ندارند. حالا کدام ایرانی ورزشکار این را یادش داده خدا داند...
    می‌گفت: همان اوایل که آمده بودم یکی دو تا خبرنگار زبل ایرانی به‌سراغم آمدند و پیشنهاد کردند در ازاء پرداخت مبلغ پانصد دلار به هر یک، آن‌‌ها در عوض در روزنامه‌های‌شان آن‌قدر تعریف و تمجید ازم بکنند و آن‌‌چنان از محصنات و محسناتم از آموزه‌ها و از تجارب عالم‌گیرم در رشته‌های مختلف ورزشی، علی‌الخصوص فوتبال اسلامی، داد قلم بدهند، یعنی بنویسند، که مادرم هم انگشت تحّیر به دهان، خشک‌اش بزند که چه اُعجوبه‌ای زاییده‌است و خود خبر ندارد؟ که مسؤلین قراردادم را بی‌محابا، و هر ساله، بدون چون و چرا و بدون برو برگرد و با چشمان ‌بسته، تمدید نمایند. و چنین ادامه داد:
    من گفتم: آخه من فارسی مارسی بیلمیرم ... یوخ مَسَن ...
    از کجا بدانم شما تو روزنامه‌هاتون چی نوشته‌اید؟ به‌من گفتند: تو ناسلامتی مترجم داری، او برایت ترجمه می‌کند! گفتم: ولی مترجم من یک ایرانی‌ست. نمی‌گویم همه ایرانی‌ها رشوه‌خوارند! ولی عمل رشوه‌دهی و رشوه‌گیری در این‌جا عمل قبیحی نیست، عمل مذمومی نیست و آشکارا و در روز روشن صورت می‌گیرد! تازه به آن افتخار هم می‌کنند و دلیلی بر زرنگی و مرد رندی خویش می‌‌شمرند. از پول تقلبی و داروی تقلبی گرفته تا مدرک تقلبی. همه چیز اینجا یافت می‌شود. از دکترای افتخاری و غیر افتخاری بگیر تا لیسانس و فوق لیسانس‌ و پروفسوری‌، خودشان می‌گویند نه تنها اقتصاد که مدرک درست و حسابی هم مال خر است! می‌گویند وقتی تیتر "دکتری" را می‌شود با چند هزار دلار تو بازار سیاه خرید مگر ما دیوانه هستیم برویم چندین سال پشت نیم‌کت مدرسه بنشینیم و دود چراغ بخوریم تا دکتر مُکتری بگیرم؟ که چی بشود؟ می‌گویند این‌ها که مدرک درست و حسابی تو جیب‌شون هست و رئیس‌جمهور و رئیس مجلس و قاضی دادگاه و استاد دانشگاه و چه و چه و چه می‌شوند مگه چه چیز بیش‌تر و به‌تر از ما "بار"شان هست که "بار" ما، بدون مدرک دکتری نیست؟
    گفتم: حتا دروغ و دروغ‌گویی هم اینجا عمل ناشایسته‌ای نیست و ایرانی‌ها کلاه شرعی برایش دوخته‌اند و خود به آن می‌گویند: تکی‌یه (تقیه)؛ یعنی دروغ حلال، یعنی دروغ مصلجتی... بنا بر این من از کجا بدانم مترجم من مثلا با مبلغ یکصد دلار خریداری نشده است؟ تا آن‌چه را من می‌پسندم و مایل به شنیدن‌اش هستم برایم ترجمه کند؟
    می‌گفت: ایرانی‌ها، با همه مهربانی و با همه مهمان‌نوازی‌شان، چون موجوداتی قابل اعتماد نیستند، پیشنهاد‌شان را رد کردم و از خیر تعریف و تمجید‌شان گذشتم.
    *
    خبر‌نگار رادیو تلویزیون آلمان از مربّی پرسید: تو خودت تو آلمان، هم بازی‌کن خوبی بودی و هم مربی‌‌ی نسبتا معروفی! چطور شد نتوانستی بازی‌کنان ایرانی‌ را آن‌جور تعلیم دهی و تربیت کنی که دستِ‌کم با تیم ما مساوی بکنند یا مثلا یک بر سه به‌بازند؟ تا بگوییم: خُب ... آن‌ها هم سعی خودشان را کردند و یک گل زدند...
    گفت: آقا... تو هم گویا نفس‌ات از جای گرم بلند می‌شه‌ها. مگر می‌شود به این ایرانی‌ها چیزی گفت؟ یا حرفی زد؟ یا آموزشی داد؟ مگه گوش شنوا دارند؟ هر کس خر خودش را می‌راند! هر کار که خودشان دل‌شان خواست می‌کنند. به‌محض این‌که توپ تو پای یکی از بازی‌کن‌ها رسید تک و تنها توپ را می‌گیرد و دِ بدو، گاز می‌دهد و به‌طرف دروازه دشمن دریپ می‌کند. یک جایی وسط راه یا نزدیکی‌های دروازه، همانطور که انتظار می‌رود، توپ را از چنگ‌اش در می‌آورند و او دست از پا دراز تر به عقب بر می‌گردد. ایرانی‌‌ها می‌خواهند خود به تنهایی قهرمان‌بازی در بیاورند و به تنهایی گل بزنند! همکاری و پاس‌دادن سرشان نمی‌شود. چندین و چند بار ویدیوی بازی تیم‌های آلمان، هلند، فرانسه، برزیل و کی و کی را نشان‌شان داده‌ام پرسیده‌‌ام چی می‌بینید؟ می‌گویند ما می‌بینیم که بیست نفر دنبال یک توپ می‌دوند. می‌گویم بابام جان خوب نگاه کنید ببینید چگونه گُل می‌زنند؟ فقط با پاس، پاس، پاس آقاجان پاس بدهید با همکاری همدیگر و با پاس دادن فقط می‌توانید گُل بزنید! ولی انگار نه انگار که نگاری داشتم / مثل تو یار بی‌وفایی داشتم.
    کار به‌جایی رسیده‌است که وقتی یک بازی‌کن به‌طرف دروازه دشمن دریپ می‌کند دیگران تنهایش می‌گذارند، ولش می‌کنند بدود تا جونش بالا بیاد. چون می‌دانند او هم مثل خودشان به کسی پاس نمی‌دهد. پس چرا خودشان را خسته کنند و دنبالش بدوند؟
    تو این حیص و بیص و وسطای مصاحبه کاپیتان تیم ایران به مربی نزدیک شد. مربی به فارسی به او گفت: « آلیغضا بیا بیا (ترجمه: علیرضا بیا بیا) سپس رو کرد به فیلمبردارها و به خبرنگار آلمانی گفت: این کاپیتان تیم ایرانی‌هاست می‌خوای خودت باهاش مصاحبه کن! خبرنگار مترجم را صدا زد ولی علیرضا، کاپیتان تیم، به انگلیسی فصیح به وی گفت: ترانس‌لیتر می‌خوای چی کار؟ من خودم انگلیسی فول فول هستم!
    خبر نگار ازش پرسید: شما قبل از شروع بازی گفتید ما دروازه آلمان‌ها را سوراخ سوراخ می‌کنیم گفتید تنبون از تو پای بازی‌کن‌های آلمانی در می‌آوریم و روی سرشان می‌کشیم. گفتید آنقدر گل به آن‌ها می زنیم که خجالت بکشند برگردند به‌وطن‌شان و از زور خجالتی مجبور بشوند همین‌جا پناهندگی بگیرند و بمانند... خُب... حالا چی شد که سه بر هیچ باختید؟
    علیرضا سینه‌اش را صاف کرد و گفت: اولندش پسم‌الله الرحمان الرحیم. و الصلاة والسلام علی عبادالله الصالحین و بهی نستعین فسبّح بسمه ربک العظیم و ....
    خبر نگار آلمانی حرف علیرضا را قطع کرد و گفت: شما گفتید انگلیسی بلدید ولی این انگلیسی نیست که شما بلغور می‌کنید! بازم با استفاده از مترجم مخالفید؟
    علیرضا به انگلیسی جواب‌اش داد: فادر... بابا من اول باید دعای مفتاح‌الفرج بخوانم! شما فرنگی‌های زبون‌نفهم ختنه نکرده که این چیزا را بلد نیستید!
    سپس شروع کرد به انگلیسی صحبت کردن. من ترجمه صحبت‌های ایشان را در زیر می‌آورم ولی اگر انگلیسی بلدید خودتان فرمایشات ایشان را بخوانید و حظ بکنید: لطفا نخست سؤال خبرنگار را دوباره بخوانید سپس به پاسخ علیرضا برگردید.
    We have brought Goat, one of ouer Player has eaten the Earth and his leg was running away. This is the reason way we have eaten three Flowers

    ترجمه: ما بُز آوردیم. یکی از بازی‌کنان ما زمین خورد و پایش در رفت. به همین دلیل ما سه تا گل خوردیم.
    خبرنگار دستی به‌ریش‌اش کشید و مترجم را صدا زد....



    Freitag, Oktober 17, 2008

    درد که یکی- دوتا نیست!

    درگذشته‌ای نه چندان دور، به‌افتخار ایرانی بودن، با سرافرازی و با فخر، سر بر آسمان می‌سودم. تاریخ زادگاه پُر افتخارم پشتوانه‌ی غرورم بود. اینک به‌یُمن حکومت ایران‌ستیزی که بر وطن‌ام مستولی‌ست و در پرتو اعمال دولت‌مردان بی‌سواد و حقیری که ناروا بر میهنم حکم می‌رانند‌، نه تنها مغرور نیستم، که احساس حقارت می‌کنم. در مقابل‌ پرسش بیگانگان، که شهروند کدام دیارم؟ با درنگی آمیخته به تردید، برای پرهیز از زخم ‌زبان، نجوا می‌کنم ایرانی‌ام ... مسلمان‌ام ... شیعه‌ام.
    شیعه که می‌گویم تکان می‌خورند، رَم می‌کنند. عقب عقب می روند... ایرانی بودنم کم بود؛ مسلمان هم هستم... آن‌هم از نوع شیعه‌اش!
    در نگاه حیرت‌زده مرد کنجکاو و در چشمان جستجوگر زن پرسش‌کننده، ترس می‌بینم. هر چند فرسنگ‌ها با مملکت آدم‌خواران فاصله دارند. رنگ چهره‌شان نشان از هراسی مجهول و نا آشنا دارد. ترس از زندان، از شلاق، از خفقان، شکنجه‌، کشتار، هراس از حزب‌الله، از کمربند انتحاری، از بانگ اذان، از تروریسم، از احمدی‌نژاد... بیم از بمب اتم و از هالوکوستی دیگر...
    *
    دیروز نزد چشم‌پزشک‌ام بودم، آلمانی‌ست، هم‌سن و سال خودم است، دوست‌ام است. علی‌رغم میل من، از وقت بیماران دیگرش می‌‌زند و قبل از این‌که چشم‌ام را معاینه کند یک ربع تا بیست دقیقه از سیاست جهان، از ایران، از نابسامانی‌ها در دیار کورش، با من سخن می‌راند و چون دیشب، در تلویزیون، باز تفسیری در باره آخوند‌های نا آرام و بی‌پرنسیپ دیده و شنیده است، بحثی کوتاه با من پیش می‌کشد. به‌ناچار سرزنش‌های دوستانه‌اش را تحمل می‌کنم، گویا من مقصر نابسامانی‌های آن دیارم. ولی خُب ... چه می شود کرد در مجموع حق با اوست، تاوان ایرانی بودن را باید پس بدهم. دیگر به ایرانی بودنم افتخار نمی‌کنم ، دیگر سر بر آسمان نمی‌سایم ...
    دکتر با ‌تاریخ جهان، بویژه با تاریخ وطن‌ من آشناست. می‌گوید: زمانی، از حلب تا کاشغر، زمین زیر سُم ستوران شما ایرانیان می‌لرزید. پادشاهان بلاد شرق و غرب، سر تعظیم در مقابل شما و فرهنگ شما فرود می‌آوردند. یونانیان، اعراب، مغولان، تسلیم فرهنگ پارسیان شدند. می‌گوید: آن‌گاه که ما اروپایی‌ها سرپناهی با بوریا و حصیر و برگ درختان در بیشه‌ها و جنگل‌ها می‌ساختیم، شما وطن داشتید، دولت داشتید، مهد فرهنگ و گهواره تمدن بودید!
    می‌پرسد: شما را چه شد؟ یک قوم انحصار‌طلبِ تمامیت‌خواه، بیگانه با فرهنگ و تمدن‌‌تان، سی‌سال است با تعرّض به‌اندوخته‌های علمی و فرهنگی و با زیر پا گذاشتن ارزش‌های گذشته پُرغرورتان، بر گرده‌تان سوار شده و مهمیز بر تهی‌گاه‌تان می‌زند؟ افسار به‌گردن‌تان انداخته و به هر طرف می‌کشدتان؟
    کجا رفتند آن‌غرورها؟ آن سلحشوری‌ها؟ چه شد آن تمدن‌ شکوفا و آن فرهنگ پویا؟
    می‌گوید: جوانان ایران بودند که در رؤیای آزادی‌طلبی، حکومت مستبد پیشین را سرنگون کردند. آن جوان‌ها اکنون پیر شده‌اند، خسته شده‌اند، ولی کجا هستند فرزندان‌شان؟ کجا هستند جوانان امروز ایران؟ چه می‌کنند دانشجویان شما؟ کو آزادی‌یی که در پی‌اش بودید؟ زندگی عمومی و خصوصی‌تان را سانسور کرده‌اند؛ حتا اندیشه‌‌تان را هم سانسورمی‌کنند، نفس‌تان را گرفته‌اند و شما تماشاگر این خفت‌اید؟
    گویا از افکاری که در ذهنم می‌چرخ‌اند خبر دارد. می‌گوید ما اگر دنبال هیتلر دویدیم! او اوایل به ما غرور و افتخار گذشته را پس داد، چرخ‌های اقتصاد زمین‌خورده و ویران شده مملکت را راه ‌انداخت، بی‌کاری را محو کرد، گرسنگی و بدبختی را از بین برد، آسایش و امنیت در جامعه بر قرار کرد.
    با این همه ثروتی که شما از منابع طبیعی‌تان دارید، آخوند‌ها کدام یک از احتیاجات شما را بر طرف کرده‌اند؟ جز بدنامی و انگ تروریستی و چپاول ثروت و به‌باد دادن اندوخته‌های خودتان و آینده فرزندان‌تان، چه چیز برای شما به ارمغان آورده‌اند؟ ادعای ایرانی‌بودن دارند ولی همانند یک قوم اشغالگر با شما رفتا می‌کنند؟
    با نگاهی تلخ و مملو از پرسش به‌من خیره می شود، گویا جواب سؤال‌هایی که سی‌سال است رنج‌اش می‌دهند و خود پاسخی برای آن‌ها نیافته است، از من می‌طلبد...
    می‌گویم: ثروت‌مان به‌درک، فرهنگ‌مان، غرورمان، شخصیت‌مان را نابود کردند. هم پول مان و هم ایمان مان را بردند. جوانان ما را مسخ کردند. از وطن خبر دارم که بی‌شمار به مواد مخدره معتادند. مردم می‌گویند: خط هوایی بین ونزوئلا و ایران برقرار شده است ولی می‌‌پرسند: کدام ایرانی هر هفته یا هر ماه به ونزوئلا پرواز می‌کند؟ بروند آنجا چه‌ بکنند؟ مردم می‌گویند: این پروازهای پرهزینه اگر برای ورود مواد مخدر به ایران نیست پس برای چیست؟ مذهبیون واقف‌اند که حکومت‌شان به ریسمانی بسته‌است، رهبر می‌فهمد از چه سخن می‌گوید! آن‌گاه که پس‌از گذشت سی‌سال اقتدار مطلق، هنوز در خم هر کوچه و در سایه هر برزن، در هرگفتار و در هر سخن، در هر نوشتار و در هر بیان، دشمنی نهان می‌بیند و ذوب شدگانش را از خشم و خیزش آنان برحذر می‌دارد. دشمن اما در پوست و گوشت و روح خودشان حلول کرده و زندگی را برای مردم غیر قابل تحمل ساخته‌است. تا کی رسد که این فنر از جا کنده شود؟ آتشی شعله‌ور گردد و تر و خشک را با هم بسوزاند؟
    همین دانشجویان، همین جوانان می‌توانند با یک خیزش هر حکومتی را سرنگون‌‌ کنند!
    ولی کو نای حرکت؟ کو جرأت قیام؟
    به‌قول هادی خرسندی:
    رفت از طرف چمن باد صبا
    وز خرابات مغان نور خدا
    *
    دوره‌ی سرو گل و لاله گذشت
    آتش و دود شده دامن دشت
    *
    باغبان رفته و گل پژمرده
    گرگ آهوی ختن را خورده
    *
    اجنبی ریشه گل را چیده
    مزرع سبز فلک خشکیده
    *
    آرزوها همه بر باد شده
    دست یغماگری آزاد شده
    *
    بوستان رفت به‌تاراج خزان
    خفه شد نای نی، از بانگ اذن
    *
    نوبه زُهد فروشان آمد
    سیل تزویر خروشان آمد
    *
    در ره کعبه بیابان هم نیست
    پای را خار مغیلان هم نیست
    *
    نیست در دیر مغان شیدایی
    دفتری در گرو صهبایی
    *
    یار خوی‌کرده و خندان‌لب نیست
    اهل آن صحبت و آن مطلب نیست
    *
    قُدسیان مانده پریشان و خموش
    برنیاید دگر از عرش خروش
    *
    نه زمیخانه و می نام و نشان
    نه کسی در طلب پیر مغان
    *
    رفته در پوشش چادر ساقی
    نیست چیزی دگر از او باقی
    *
    نیست دیگر زملائک خبری
    که بکوبند زمیخانه دری
    *
    باغ فردوس درش بسته شده
    آدم از دست خدا خسته شده
    *
    در منزل، در خلوت خویش نشسته‌ام و به حرف‌های دکتر می‌اندیشم.
    به اعمال رئیس جمهور مملکت‌ام فکر می‌کنم، که تریبون مجمع عمومی سازمان ملل را با منبر مسجد محله «شنبدی‌ها» اشتباه گرفته است و به زبان عربی، با لهجه آرادانی، دعای فرج و مرثیه گشایش و اوراد المفتاح را می‌خواند و موجب پوزخند اعراب و ریشخند نمایندگان کشورهای مسلمان می‌شود.
    خود در استبداد و آزادی‌کشی بیداد می‌کنند، به ملت‌های جهان درس آزادی و اخلاق می‌دهند. بشر و حقوق‌اش را لگد مال می‌کنند، برای مردم دنیا از قسط و مساوات سخن می‌‌گویند! اقتصاد مملکت را ویران کرده‌اند، به ساکنین قاره‌ها، درس اقتصاد اسلامی و سیستم بانکداری به‌سبک قرض‌الحسنه یاد می‌دهند.
    محمود احمدیی‌نژاد، دکتر محمود احمدی‌نژاد، گفته است: بحرانی که گریبانگیر بازارهای مالی جهان شده‌ است نتیجه کم‌بود دین‌داری در دنیای غرب است! او توضیح نمی‌دهد: چرا بحران اقتصادی/ مالی در دنیای متدین و ثروتمند اسلام، بویژه در ام‌القرای اسلام، میلیون‌ها شهروند را زیر خط فقر برده‌است؟
    گله می‌کنیم، تو سر خومان می زنیم، که مدارک دکترا و مهندسی دولت‌مردان‌مان قلابی‌ست! و این در حالی‌ست که دکتر‌ رئیس‌جمهورمان، که گویا مدرک‌اش حقیقی‌ست، نه از علم اقتصاد و نه از شیوه مملکت‌داری، هیچ در چنته ندارد و بالا و پایین رفتن شاخص اقتصادی را معرف بی دینی می‌پندارد. و آقای لاریجانی، دکتر لاریجانی رئیس پارلمان‌مان؟ وی ‌ در مقابل پرسش روزنامه‌نگاران که انتظار پاسخی‌ معقول دارند، قدم‌هایش را تند می‌کند و می‌غُرد که: "من هنگام راه رفتن مصاحبه نمی‌کنم".
    خدا رحمت کند محمدرضاشاه را، که درعین مستبدی، هم هنگام راه رفتن مصاحبه می‌کرد، هم ایستاده هم نشسته. نخوت و غروری نیز اگر می‌داشت می‌گفتیم حق‌اش است، شاه است و در ناز و نعمت بزرگ شده است.
    مردم می‌گویند آخوند شپشوی حلوای نذری‌خورده اما اگر نخوت پیشه‌کند، تُفی‌ست سر بالا، حرکتی‌ست بی‌ریشه ...
    *
    در منزل، در خلوت خویش تنها نشسته‌ام و به تئاترو به خیمه شب‌بازی کاندید شدن یا نشدن تعدادی آخوند با عبا و بی‌عبا، در انتخابات ریاست جمهوری آینده، می‌اندیشم. من حرف‌ها، سرزنش‌ها و پرسش‌های دوست دکترم را در ذهن خود ادامه می‌دهم:
    هفتاد میلیون ایرانی هستیم، بی‌شک صدها هزار مدیر فرهیخته، سیاست‌مدار زُبده، اقتصاد‌دان عالِم، در میان‌شان یافت می شوند. کسانی که شایستگی اداره مملکتِ غنی و ثروتمند ایران را دارند. چگونه است که کاندید شدن برای ریاست جمهوری کشور فقط منحصر به انتخاب تعدادی انگشت‌شمار معلوم‌الحال شده‌ است؟ که امتحان بی‌لیاقتی در مملکت‌داری و عدم بلوغ سیاسی‌ی خویش را بارها به منصّه ظهور رسانیده‌اند؟ چگونه‌است که صحبت در انتخاب فقط بر محور چند آخوند معمم و مکلا دور می‌زند؟ آیا در ایران با پدیده قحط‌الرجال روبرو شده‌ایم؟
    *
    هم اینک، باز همه به‌دور محمد خاتمی حلقه زده‌اند. کسی که در اوج قدرت و با بیست میلیون رأی پشتوانه، اقرار می‌کرد در مقابل استبداد رهبر، یک «تدارکچی» بیش نیست. چه شده است که تنور گرم‌کن‌ها این‌بار تصور می‌کنند آقای خاتمی از آزادی بیش‌تری در عمل برخوردار خواهد بود؟ مگر نمی دانند مساوات و آزادی با فطرت و خمیره رژیم اسلامی در تعارض و در تضاد هست؟ مگر نمی‌فهمند آزادی سخن، آزادی عمل، آزادی تفکر، در مملکتِ آخوندزده ما مترادف است با نابودی رژیم غاصب. مگر خود آقای خاتمی بارها در مقابل اخم و تخم رهبر کوتاه نیامد؟ نگفت که مصلحت نظام اطاعت محض از رهبررا می طلبد؟ یا به‌قول خودش « مصلحت نظام چنین اقتضا می‌کند» که او در نادیده‌گرفتن حقوق مردم با رهبر هم‌زبان شود؟ هم‌راه شود؟ هم‌فکر شود؟ مگر هم او مصلحت وطن و مصلحت مردم را فدای مصلحت نظام نکرد؟
    مصلحت نظام یعنی چه؟ مردم اگر مصلحت نظام را طالب بودند کاندید رهبر، ناطق نوری را، به ریاست جمهوری انتخاب می‌کردند. مگر آقای خاتمی نمی‌داند مصلحت نظام در خفقان، سانسور، زندان، شکنجه و آدمکشی ست؟
    مصلحت نظام یعنی به‌عنوان میهمان وارد ‌خانه شاپور بختیار شدن، نان و نمک‌اش را خوردن و گلویش را گوش تا گوش بریدن. مصلحت نظام وعده کمک به فریدون فرخزاد برای صدور مجوز سفر به مادر پیربه خارج است، سپس به‌عنوان میهمان وارد منزل‌ وی شدن و کارد به قلب‌اش فرو کردن است. مصلحت نظام فتوای قتل صادر کردن، وضو گرفتن و پاره کردن شکم فروهرهاست. مصلحت نظام پرت کردن نویسندگان و فرهیختگان مملکت به ته دره است. مصلحت نظام کشتن سعیدی سیرجانی‌ است، مبادا در آزاداندیشی سرمشقی شود برای دیگران. مصلحت نظام فراری دادن نخبگان وطن و به زندان انداختن فامیل بی‌گناه آن‌ها به‌عنوان گروگان است.
    آقای خاتمی، از کدام نظام ومصلحت‌اش سخن می‌گویید؟
    مصلحت نظام و مصلحت ملت، هر گز با هم در تعامل نبوده‌اند. با بیست میلیون رأی حریف رهبر نشدید؛ با نصف آن چگونه می‌خواهید به رهبر تفهیم کنید حرف دل مردم را می زنید؟ اصولا رهبر، رهبری که فقط مصلحت نظام را پیش‌رو دارد، گوش‌اش به حرف اصلاح‌طلبی مثل جنابعالی بدهکار است؟
    *
    آقای خاتمی برای کاندید شدن شرط و شروط قایل می شود. فردی را به دِه راه نمی‌دادند...
    روی سخن‌ آقای خاتمی ملت ایران نیست، رهبراست! ولی رهبر چه نیازی به پذیرش و تأیید شرایط خاتمی دارد؟ آقای خاتمی خوب می‌داند اگر رهبر نخواهد او از فیلتر شورای نگهبان نخواهد گذشت، و اگر با ریاست‌اش موافقت کند باز "یک تدارکچی" بیش نخواهد بود. آیا احمدی نژاد، لاریجانی، حداد عادل و قالیبافِ دست‌بوس و دست به‌سینه مقبول‌تر و پذیرفته‌تر از خاتمی نق نقو و رفسنجانی‌ی مرد رند و چموش نیستند؟
    آقای خاتمی، تو را به‌جدت قسم! ته‌مانده احترامی که برایت باقی مانده است حفظ بفرما و خودت را خراب نکن!




    Sonntag, Oktober 12, 2008

    معامله با دزدان دریایی

    پس از آتش‌بسی که پس از جنگ 33 روزه بین حزب‌الله و ارتش اسراییل برقرار شد، اروپایی‌ها تعهد کردند کنترل سواحل لبنان و سوریه را برای جلوگیری از تردد قایق‌ها و کشتی‌های حامل اسلحه به‌دست گیرند و این چنین از رسیدن جنگ‌افزار به حزب‌الله جلو گیرند. این مهم به‌عهده نیروی دریایی آلمان گذاشته شد. اگر نقشه خاورمیانه را پیش‌رو بگذارید و یا سواحل کشورهای شرق مدیترانه را در نظر مجسم کنید ملاحظه می‌‌فرمایید، که سوریه در شمال و در شرق چنان مرز طولانی‌یی با لبنان دارد که نیازی به اسلحه‌رسانی توسط قایق‌های فسقلی از طریق دریا نیست. ما هم همین را می‌گوییم: استقرار چندین فروند ناوشکن و اژدرافکن، و مانورهای محیرالعقول و بی‌هوده قایق‌های عظیم تندرو و کندرو در ساحل لبنان و سوریه و در نتیجه به‌دور ریختن ثروت مملکت(آلمان) برای چیست؟ و آیا این بیش‌تر به یک شوخی‌ی تلخ و گران و پرهزینه، شبیه نیست؟ ما می‌گوییم: حزب حاکم پول مالیاتی را که ما با خون دل پرداخت می‌کنیم، بی‌هوده در مدیترانه هزینه می‌کند و درست می‌گوییم.
    فیلم برخورد دو ناوچه آلمانی در ساحل بیروت هنگام مانور [ اینجا ]
    *
    با توجه به این‌که آلمان وطن دوم من شده است و من در این کشور بیش‌تر و طولانی‌تر اقامت داشته‌ام تا در وطن اصلی‌ام ایران، این را می‌دانم که شهروند معمولی آلمانی ( Otto Normalverbraucher )، هیچ از سیاست‌های جهانی و از کشمکش‌های بین‌المللی سر درنمی‌آورد. و خیلی‌ها اصولا نمی‌دانند که دولت پول مالیات آن‌ها را در مدیترانه، در شاخ آفریقا و یا در افغانستان، دردامنه کوه‌های هندوکش، هدر می‌دهد؛ یا با دادن باج سبیل به روس‌ها، در راستای همگامی با آمریکا، مانع از دست‌یابی جمهوری اسلامی به تکنولوژی اتمی می‌شود؟
    ولی آن‌چه آلمانی‌ها را این چنین پیشرفتگی‌ی صنعتی‌یی و توسعه‌ی اقتصادی‌یی ارزانی داشته و نصیب کرده است: نظم، دیسپلین و اطاعت محض از کارفرما و گوش به‌فرمان از مافوق و اعتماد به دولتِ منتخب است. چون می‌دانند کسانی در مصدر کار قرار دارند که مثل خودشان وظیفه‌شناس و مسلط به کار هستند. که می‌دانند کار به‌کاردان سپرده شده است. که اگر مصدرین امورمهندس و دکتر هستند، مدرک‌ مهندسی و دکتری را از یک نماینده حقیقی یا مجازی کلاه‌بردار فلان آموزشگاه خرید نکرده‌اند.
    همچنین، علاوه بر نظم و دیسیپلین مادر زاد، این ابتکار و قدرت خلاقه نخبگان‌شان است که چنین به پیش تاخته‌اند. اگر دولتی خطا کند و سیاست‌مداری به‌بیراهه رود در انتخابات بعدی حسابش را کف دستش می‌گذارند، و یا رسانه‌های آزاد تکلیف‌اش را تعیین می‌کنند، قبل از این‌که به انتخابی دوباره برسد.
    *
    با این حال بسیاری از شهروندان آلمانی نمی‌‌دانند مدیترانه کجاست و نیروی دریایی‌شان در آن‌جا چه می‌کند؟ و اصولا چه‌چیز در شاخ آفریقا گُم کرده‌اند؟ از افغانستان همین را می‌دانند که گه‌گاهی هواپیماهای ارتشی لاشه فرزندان‌شان را از آن دیار به وطن بازمی‌گرداند. از دیاری، که لولو خور خوره‌ای بنام (الکایدا - القاعده) و (بین لادین) لانه کرده‌است
    از همه مسخره‌تر اما استقرار ناوگان در یایی‌شان در شاخ آفریقاست.
    *
    من شخصا بی‌شمار از خلیج عدن، از شاخ آفریقا، از آن‌جا که اعراب «باب المندب» اش می‌نامند گذشته‌ام نقشه:[++].
    دریای سرخ دو قاره آسیا و آفریقا را از هم جدا می‌کند. در یک طرف‌اش جزیرةالعرب قرار گرفته‌است، که ساحل‌نشینان‌اش: امان، یمن، سعودی، اردن، دست در دست آمریکا و غرب دارند؛ و در طرف دیگرش کشورهای مصر، سودان، اتیوپی، جیبوتی و سومالی هستند، که به‌غیر از جیبوتی، که تحت‌الحمایه فرانسه است، آن دو دیگر، اتیوپی، بویژه سومالی که تشکیل دهنده شاخ است، آه ندارند که با ناله سودا کنند، قحطی و گرسنگی و انواع و اقسام امراض واگیر و عدم بهداشت و مرگ و میر، بنیادشان را به‌باد داده است..
    من از دولت‌های غربی ، بویژه از دولت آلمان می‌پرسم چه کسی در آن‌جا، در شاخ آفریقا، قاچاق اسلحه می‌کند؟ کی به کی اسلحه می‌فروشد؟ کدام اسلحه؟ با کدام پول؟ چه کس گفته است چهار تا کاکا سیاه گرسنه با یکی دوتا قایق کند رو و چند تا مسلسل فرسوده یا مدرن، قادرند امنیت جهان غرب را در شاخ آفریقا یا در نقطه‌ای دیگر از جهان به‌خطر بیاندازند؟
    تا «پاترول»اش این چنین «آرمادا»یی را توجیه کند؟
    کی قرار است به کی اسلحه قاچاق کند؟ بفروشد؟
    کشورهای طرفدار غرب در جزیرةالعرب به آفریقا؟ یا کشورهای گرسنه و علف‌خوار حاشیه بحر احمر به یمن و عربستان سعودی؟
    آن‌چه معلوم است این‌است که دزدان دریایی با چند تفنگ و چند کلاشنیکف و یکی دوتا آر- پی- جی، هر بار یک کشتی بدون اسلحه را می‌دزدند و با باج‌گیری کلان از صاحبان کشتی، یا از دولت‌های متبوع، پرسنل کشتی و خود کشتی را با محمولاتش آزاد می‌کنند. پس چه میکند «آرمادای» سوپرمدرن آلمانی؟ آن‌جا در شاخ آفریقا؟
    می‌گویند ما اجازه شلیک نداریم! پس اجازه چه چیز دارید؟ پس چه می‌کنید در آن‌جا.




    *
    چند روز پیش همین دزدان دریایی‌‌ی مسلمان شهروند سومالی، که هرچه فتنه است از مسلمانان برمی‌خیزد، کشتی « ایران دیانت» جمهوری اسلامی، که ادعای حمایت از مسلمانان جهان را دارد، به گروگان گرفتند و دیروز معلوم شد که دولت ایران در مقابل پرداخت رشوه کلان به این آدم‌ربایان و به این دزدان دریایی، آن کشتی را پس گرفته‌است. نجات سر نشینان کشتی، اهل هر جا که باشند، کار درستی است.
    ولی آیا جان پاسداران و مرز داران و سربازان ایرانی که در دست جندالله در بلوچستان اسیر بودند و جندالله تعویض آن‌ها با اسرای خویش را از جمهوری اسلامی طلب می‌کرد، ارزش معامله نداشتند؟ آیا جان این هموطنان از جان سرنشینان فیلیپینی و هندی‌ی، کشتی «ایران دیانت» کم ارزش‌تر بود. سربازانی که برای دفاع از مرزهای کشور خدمت می‌کردند و به ناحق و بی‌گناه به دست جندالله به جوخه اعدام سپرده شدند، لایق یک گفتگو، از جانب شما، با اسیر کنندگان‌شان نبودند؟ درست است که جمهوری اسلامی در مقابل سؤال‌های مردم هرگز پاسخگو نبوده‌است و در مجلس شورای اسلامی دعوا بر سر 100 میلیون تومان کمک اعطایی و اهدایی در جریان ا‌ست، تا پرسش از دولت مهرورز، که چرا برای نجات جان پاسداران اسیر با جندالله مذاکره نکردند؟ آن‌گونه که با دزدان دریایی سومالی بر سر میز مذاکره نشستند و باجی بس‌ کلان پرداختند؟
    ارزشی
    آقای رئیس جمهور! آقای رهبر! چرا با جندالله برای آزادی پاسدارانی که جان‌شان را برای در قدرت ماندن شما در طبق اخلاص گذاشته‌اند، مذاکره و معامله نکردید؟ وقتی شما خود برای جان پاسداران‌تان قایل نیستید، چه انتظار
    دارید از جندالله و از شرالله و از خیرالله؟



    Samstag, Oktober 04, 2008

    جهان و انتخابات آمریکا

    این آمریکایی‌های مستکبر، این مستکبران آمریکایی، این ثروتمندان خوش‌اخلاق و خوش‌برخورد، عجیب مردم جهان را با کارناوال انتخاباتی‌‌شان مشغول و سرگرم نگه‌داشته‌اند! هیچ جای دنیا انتخابات و رأی‌گیری این چنین هیجان‌انگیز، جالب و با تفریح و تفنن همراه نیست، که در آمریکای جهان‌خوار هست، هم فال است و هم تماشا!
    گفتم آمریکای «مستکبر» ! چون نا سلامتی ایرانی هستم، مسلمان هستم، شیعه هستم و مقلد بی‌چون و چرای ولی‌امر مطلق، همان عظیم‌الشأن‌ای که دین و ایمان را در گرو عشق قدرت خانم گذاشته و خود را خسرالدنیا والآخره کرده است، و هنوز پس از گذشت سی‌سال از انقلابِ شکوهمند زیر هر پاره سنگ یک‌دوجین دشمن می‌بیند. هستم مقلد رهبرمطلق‌ و طرفدار رئیس جمهور بی‌غل و غش و ابلق. همان رئیس‌جمهور محبوب و فهمیده و با شعور و مردِ ‌رند، نگهبان و حافظ عوض‌علی کردان. کردانی که معتقد است یک‌نفر دلال زُبده وطنی، در رابطه با خرید و فروش عنوان دکتری، کلاه سرش گذاشته‌است و اقرار می‌کند گول خورده‌است. ولی هم او، قادر است در پست وزارت کشور، در انتخابات آینده، رئیس جمهور را مجددا از صندوق، بیرون آورد. رئیس‌جمهوری‌ای که حتا سَر لاری‌کینگِ حقه‌باز هم کلاه نمدی گذاشت.
    تقی از نقی پرسید: چرا رهبر، که حتا در محل اعزام دانش‌جویان جهت تفریح و اردوزنی هم دخالت می‌کند و مُهر سکوت بر دهان طرفداران مشایی می‌زند، چیزی نمی‌گوید؟ حرفی نمی‌زند؟
    نقی جواب داد: بابام جان، او که خودش یک‌شبه به همّت رفسنجانی آیت‌الله شده است، چه بگوید؟؟؟.
    *
    گفتم آمریکایی‌های «عزیز» ! چون نا سلامتی از طریق عیال، که مثل بسیاری از آلمانی‌ها از سی‌‌اتل تا بوستون و از نیویورک تا میامی و از لاس و گاز تا ممفیس تنه‌سی، قوم و خویش دارند، من نیز قوم و خویش‌ هستم. و به تبع آن از جانب فرزندان‌، که ده‌ها خالو و عمه و خاله و پسر‌خاله و دختر عمه و دختر خاله و چه و چه ... در ینگی دنیا دارند، چه بخواهم چه نخواهم، با استکبار جهانی فامیل‌ام، که اگر من ول‌کن باشم آن‌‌ها ول‌کن نیستند.
    حالا رهبر و رئیس‌جمهور بیایند هی زور بزنند، که آمریکا دشمن من ایرانی است. والله بالله به حضرت عباس، دشمن من یکی نیستند، که‌هیچ، حتا فامیل هم هستیم. حالا کاری ندارم که خود آمریکا و مردم‌اش را، با توجه به سفر‌های مکرر، به‌قول آلمان‌ها، مثل جیب جلیقه‌ام می‌شناسم.
    *
    پس به‌عنوان کسی که آمریکا و آمریکایی‌ها را می‌شناسد می‌توانم بگویم در هیچ مملکتی تو دنیا این‌‌ چنین بابت انتخابات‌ و رأی‌گیری گرد و خاک بپا نمی‌کنند، حتا در کشورهای آزاد اروپایی! حتا در کشور آزاد و دموکرات اسراییل!


    در کشور پهناور "چین" مردم رأی می‌دهند، رؤسای مملکت عوض می‌شوند، اما تقریبا هیچ بنی‌بشری در خارج از چین، درست و حسابی از آن سر در نمی‌آورد، کسی نمی‌فهمد کی رفت و کی آمد؟... چند نفر تو دنیا می‌دانند اسم رئیس جمهور چین چیست؟ یا نخست‌وزیرش کی‌ست؟ و اصولا کی به کی‌ست؟ در شوروی نیز همین بساط را داشتیم و هم اینک در روسیه نیز داریم. خروش‌چوف می‌رود اندروپوف می‌آید، اندروپوف می‌رود، خُروپوف می‌آید، چخه‌توف می‌رود گوربابا‌چوف می‌آید؛ پوتین می‌رود چکمه می‌آید. یلتسین پوتین را رئیس‌جمهور می‌کند و پوتین "مد وه دی‌یف" را .
    در ژاپن: ناکازاکی می‌رود "دل‌نا‌پاکی" می‌آید، "یاسو فوکودا" می‌رود "تارو آسودا" می‌آید. آدم حتا نمی‌تواند اسم‌شان را هم به‌درستی تلفظ کند! چه رسد به این‌که به انتخابات‌شان توجهی مبذول دارد! در آفریقا : "پتریس‌لومومبا" می‌رود "گوریل واویلا" می‌آید و قس علیهذا...
    *
    در آمریکا وقتی می‌گویند « باروخ اوباما» در مجمع یهودیان صحبت کرد، ناگهان 10 در صد از «مک کین» جلو می‌زند؛ هفته بعدش مک‌کین سیبی لیونی، وزیر خارجه اسراییل را بابت انتخابش به‌عنوان رئیس حزب «قدیمه»، تبریک می‌گوید، یک‌دفعه در نظرسنجی "گالوپ" اسب‌اش گالوپ می‌زند، یعنی چهار نعل می‌تازد و رأی‌اش با اوباما مساوی می‌شود. اوباما می گوید: احمدی نژاد هم بلانسبت آدم است و باید با او صحبت کرد تا از خر شیطان پایین بیاید! سناتور مک‌کین اما، پس از مشورت با مشاورین‌اش، می‌گوید اخمطی‌نژات کسی نیست که تصمیم بگیرد سیاست مملکت آیران در دست آیت‌اولا کامنه‌ای‌ست! و او زیر هر آجر‌پاره دشمن می‌بیند، چه رسد به آمریکای به این بزرگی؟ مک کین می‌گوید: من اگر رئیس جمهور بشوم چنان تیپایی به آخوند‌ها می‌زنم که فیل‌شان یاد هندوستان کند...
    یک‌دفعه مؤسسات آمارگیری خبر می‌دهند در همه‌پرسی دیروز رأی‌اش از جمع آرای روبرت موگابه در حراره هم بالاتر رفته‌است.
    با توجه به دعوایی که بر سر بانکهای آمریکایی راه افتاده و نظم اقتصادی آمریکا را به‌هم زده است و دموکرات‌ها کاسه‌کوزه‌ها را بر سر دبلیو بوش و سیاست‌های غلط دوستان جمهوری‌خواه‌اش می‌شکنند، ناگهان اوباما هشت درصد جلو می‌‌زند. شب بعدش در دعوای تلویزونی‌ی "یوسف بی‌دین" و " زهرا پی‌لین" هیأت مشورتی به یوسف بی‌دین توصیه می‌کنند مبادا با زهرا خانم دعوا بکنی‌ها... اوقاتش تلخ بکنی‌ها... چون رأی میلیون‌ها زن و مرد آمریکایی را از دست می‌دهی ها..! به یوسف می‌گویند: اینجا جمهوری آخوندی نیست که تو توی سر زن‌ها بزنی و تو خیابون آن‌ها را کشان کشان روی زمین بکشی و به‌زور سوار پاترول جندالله و ثارلله و حزب‌الله و زهرمار الله بکنی ها... و او، با آن همه ابهُت و با آن‌همه تبحُر و تخصص، در مقابل زهرا موش می شود. زهرا خانم هم بُل می‌گیرد و با « اتک» هایش رأی جمهوری‌خواهان را سه ممیز دو دهم درصد بالا می‌برد.
    عرض کردم من مردم آمریکا را می‌شناسم. هیچ‌کس در جهان به اندازه رأی دهنده‌ی آمریکایی دهن‌بین، دمدمی‌مزاج و ساده به‌معنای naïve , simple نیست.
    اگر مک‌کین هنگام صحبت عطسه یا سرفه بکند یا دندان مصنوعی‌اش از دهانش بیرون بزند فورا رأی اوباما بالا می‌رود! اگر اوباما بگوید: آخوند‌ها همه‌شان مثل فلاحیان و پور‌محمدی و کلکالی آدم‌کش نیستند و همه مثل کامنه‌ای دشمن دشمن نمی‌کنند و همه مثل اخمکی‌نجات هولوکوستی نیستند، ناگهان مک‌کین جلو می‌‌زند... پناه بر خدا.
    *
    انتخاب رئیس جمهور در آمریکا نه تنها به خود آمریکایی‌ها، بل‌ به جهان و به سیاست‌های جهانی مربوط می‌شود، کما این‌که هم اکنون مذاکرات صلح بین اسراییل و فلسطینی‌ها تا انتخاب رئیس‌جمهور جدید متوقف شده‌است. مردم جهان چشم به دهان زن و مرد آمریکایی‌ دوحته‌اند تا ببینند چه می‌گویند و سر‌انجام به چه کسی رأی می‌دهند؟
    حالا هی رهبر بیاید و از قول امام خمینی بگوید: آمریکا هیچ غلطی نمی‌کند...




    جنگ ادیان در خیابان‌های آلمان

    جنایاتی که نازی‌های رایش سوم در حق ابناء بشر، بویژه در برخورد با یهودی‌ها روا داشته‌اند از کُنهِ تاریخ و از صفحه روزگار محو‌شدنی نیست. گروه‌های چپ و کمونیست‌ها نیز از خشم آن‌‌ها بی‌نصیب نمانده‌اند، به‌همین سبب آب‌ این دو گروه نیز هرگز در یک جوب نمی‌رود.
    *
    هفته گذشته راست افراط‌گرا و چپ‌های افراطی‌تر، در خیابان‌های شهر «کلن» آلمان به‌جان هم افتادند. این‌جور که من بر صفحه تلویزیون دیدم راست‌گرا‌ها «پاسیو»، فرار می‌کردند و چپ‌های گُر‌گرفته در تعقیب آن‌ها از پرتاب سنگ و آجر، حتا به‌ پلیس و به مأمورین انتظامی، ابایی نداشتند و همراه با عربده‌جویی، آن‌ها را، در به در و کو به‌ کو، تعقیب می‌کردند.
    موضوع چه بود؟
    *
    مسلمان‌ها قصد ساختن مسجدی در شهر کلن دارند. این رویداد به تنهایی مسأله‌ای نیست تا ساکنان شهری به جان هم بیافتند و زد و خورد و جنگ مذهبی با پلیس راه بیاندازندد! درد اما عمیق‌تر از آن‌است که دیده و شنیده می‌شود.
    *
    آلمانی‌های وطن‌دوست و دور‌اندیش، دل‌واپس از آینده‌ی خویش و از سرنوشتِ فرزندان‌شان، می‌گویند: هجوم اسلامیون به اروپا در سال‌های اخیر باور کردنی نیست. دست‌درازی‌شان به فرهنگ غرب، امروز در پوشش ساختن مساجد و لچک‌به‌سری دختران‌شان در مدارس و دانشگاه‌های ما‌ست، هدف این متعصبین پرخاش‌گر و ناشکیبا و تنبل و بی کاره و حّراف اما، در نهایت، بهره‌‌مندی از نتایج دست‌رنجی‌ست که ما در طول قرون متمادی با عرق جبین و کد یمین و با دوری از دُگم و تعصب و با بکار‌گیری از عقل و شعور و منطق، در یک جامعه‌ی آزاد و لائیک، به‌دست‌آورده‌ایم.
    می‌گویند هدف مسلمانان راحت‌طلبِ مفت‌خور، زندگی در صلح و آرامش با ما نیست. آن‌ها اصولا ما را به‌عنوان انسان غیر مسلمان قبول ندارند، هر چند در پوشش تقیه، حرف دیگری می‌زنند.
    آلمانی‌ها می‌گویند و درست می‌گویند، هدف در اصل کودتایی خزنده است و تسلطی‌ست که مسلمان‌ها با دین و مذهب‌شان به مرور بر ما اعمال خواهند کرد، به‌قصد تحمیل و جایگزین کردن فرهنگ واپس‌مانده و انتحاری و لچک‌به‌سری و زن‌ستیزی خویش بر فرهنگ متمدن و مبتکر ما.
    امروز نشد، پنجاه تا صد سال دیگر... بیدار شوید و گرنه خداحافظ آلمان...
    می‌گویند این‌ها می‌خواهند از مملکت آباد ما لجن‌زاری بسازند همانند همان بیغوله‌هایی که خود از آن برخاسته‌اند و هنوز در آن می‌زی‌اند .
    *
    آلمانی‌ها یا اروپایی‌ها همچنین می‌گویند: ما ندیدیم یک بودایی یک یهودی، یک عیسوی، با بستن کمربند انتحاری به شکم‌ ، زن و کودک بی‌گناه مردم را لت و پار کند، ندیدیم نارنجکی در اتوبوسی، در رستورانی، در سینمایی بیاندازد، ندیدیم قطاری، تراموایی، اتوبوسی، با مسافرین‌اش بی‌جهت منفجر کند! ندیدیم ساختمانی، آسمانخراشی، خانه‌ای با بمب بر سر ساکنین‌اش ویران کند و هزاران مرد و زن و کودک را به‌کشتن دهد... در اسلام اما دیدیم و می‌بینیم، کشتن و کشته‌شدن را که بخشی‌ست از فرهنگ اسلام و محتوای آمال و آرزوی اسلامیون. می‌گویند ما انسان‌ستیزی و بشر‌ستیزی را فقط در اسلام می‌بینیم، جتا قبایل وحشی در بیشه‌های آفریقا و در اعماق جنگل‌های آمازون نیز این چنین حون‌خوار و وحشی نیتند که اسلامیون، بویژه از نوع شیع‌اش هستند و ما در رسانه‌ها، تلویزیون‌ها می‌بینیم چگونه زنان را تا سینه در جاله فرو می‌کنند و جوانان کم سن و سال را به جرثقیل حلق آویز می‌کنند. می‌گویند کاری که مسلمانان خصوصا از نوع شیعه‌اش می‌کنند حتا اقوام وحشی مغول هم نکردن.می‌گویند هر جنایت و هر خیانتی و اصولا هر ناهنجاری که در جهان رُخ می‌دهد اسلام و اسلامیون به نحوی، آشکار یا پنهان در آن دست دارند... می‌گویند دور کنید این اسلام خون‌طلب را از مملکت ما. می‌گویند ما مسجد و محراب اسلامی نمی‌خواهیم... ما ریشوهای کریه‌المنظر و بدبو و بد جنس نمی‌خواهیم! همانجا که هستند بمانند...
    می‌گویند صحبت از گفتگوی تمدن‌ها و گفتگوی ادیان که می‌کنند همه حرف است. می‌گویند مسلمان‌ها جز خراب‌کاری آتش‌سوزی کشتار، زندان، شکنجه کار دیگری از دست‌شان بر نمی‌آید. می‌گویند وحشیگری‌ای که اجداد ما در سیصد چهارصد سال پیش در اروپا انجام می‌دادند هم اکنون و امروزه اسلامیون، در قرن بیست و یکم یاد گرفته‌اند و انچجام می‌دهند. می‌گویند این‌ها یک دمل چرکین هستند برای اجتماع متمدن و تمیز ما. می‌گویند در هیچ‌یک از کشورهای اسلامی پیشرفت در تمدن و در نوسازی ظهور نکرده‌است، حتا یک جایزه نوبل هم در فیزیک، ریاضی، پزشکی، علمی نصیب نبرده‌اند. اگر کشوری در آسیا به‌مرزهای تمدن نزدیک شده است، مثل ژاپن، کره، چین، هند و یکی دو کشور دیگر، کشورهایی بوده‌اند نا مسلمان یا از مسلمانی گریزان. بشریت از اسلام جز ویرانی و خراب‌کاتری نصیبی نبرده است، هرچند خود مسلمان‌ها با سفسطه و حقه‌بازی ادعای دیگری دارند.
    آدم چه بگوید وقتی کردار و رفتار آخوند‌های اسلامی را، که در همین راستا عمل می‌کنند، عیان به چشم مشاهده می‌کند؟ وقتی به آقای خمینی گفتند اجازه بدهید دادگاه برای هویدا و دولتمردان شاه تشکیل بدهیم به‌گوش خود شنیدم که گفت: این‌ها دادگاه لازم ندارند
    *
    مردم می‌خواستند در نشستی برای مقابله با دُگم و تسلط مذهبی و کودتای خزنده اسلامیون و انتحاریون شرکت کنند، راست‌‌گراها فرصت را مغتنم شمردند و سعی کردند هسته اصلی نشست و تظاهرات را تشکیل دهند. ترک و عرب و دیگر مسلمانان متعصب و آباچی‌های اسلامی، با بسیج یک‌مشت مردم ساده‌لوح، بویژه کمونیست‌های همیشه دیروزی، با فریاد و هیاهو و با لگد و مشت و با سنگ و آجر مانع از این‌کار شدند... و یک جنگ تمام عیار مذهبی، کمونیستی، نازی، فاشیستی، راستی و چپی به‌راه انداختند و پلیس آب پاکی روی دست همه ریخت و مانع از تشکیل آن نشست و آن تظاهرات شد.




    فرضیه پیدایش جهان

    دارنده چو ترکیب طبایع آراست
    از بهر چه او فکندش اندر کم و کاست
    *
    بعد از این روی من و آینه وصف جمال
    که در آنجا خبر از جلوه‌ی ذاتم دادند

    سیصد سال پیش (1689) اسحاق نیوتون نیروی جاذبه زمین را کشف کرد؛ ولی نفهمید یا نتوانست توضیح بدهد نیروی جاذبه در حقیقت چیست و چگونه به وجود می‌آید؟
    دویست سال پس از مرگ‌ نیوتون، آلبرت انشتاین با تئوری نسبی‌اش توضیح داد که زمین، خورشید و اصولا هر ستاره و سیاره‌ای، فشاری بر فضا و بر زمان وارد می‌کنند. این فشار انحنا و فرورفتگی‌یی در فضا ایجاد می‌کند. نیرویی را که ما به صورت قوه جاذبه می‌بینیم در حقیقت نیرویی‌ست که از انحنای فضا و زمان (فضازمان) بر اثر فشار اجرام، ناشی گردیده است.
    این تئوری یک ایراد کوچک دارد: در سیاه‌چال‌ها black hole چه می‌گذرد؟ و یک ایراد دیگر: در آغاز پیدایش جهان و هنگام انفجار بزرگ یا (بیگ بنگ) فضا و زمان در چه وضعیت‌ای بودند؟ در وضعیت کنونی نمی‌توانستند باشند، چون هنوز وجود نداشتند! و سؤال مهم‌تر: جهان چگونه و چرا شروع شد؟ چرا شروع شد؟ چرا؟ چه اتفاقی افتاد؟ دلیل و علت‌ و جودش چه بود؟ جرم، فضا، زمان در قبل از وچود، در چه حالتی بودند؟
    *.
    زیر زمین، در عمق صد متری، در مرز بین فرانسه و سوئیس، دانشمندان تونل‌ای حلقه‌ای یا دایره‌شکل، به‌طول بیست و هفت کیلومتر ساخته‌اند تا به این سوال، که حافظ و خیام در جواب‌اش در ماندند، پاسخ دهند. این پروژه علمی عظیم در تاریخ دهم سپتامبر (بیستم شهریور) آغاز به‌کار کرد، که یک روز بعدش جهان یادآور خاطره تلخ و جان‌گداز یازدهم سپتامبر شد و جشن و سر و صدای شروع‌ به‌کارش در برگزاری مراسم سوگ از دست دادن جان سه‌هزار انسان بی‌گناه، تقریبا رنگ باخت.
    *
    در آن‌جا، در آن تونل، متخصصان، پرتو های پر انرژی پروتونی را با سرعتی نزدیک به‌سرعت حرکت نور، از روبرو به هم می کوبند. در نتیجه این برخورد سریع و عظیم، پروتون‌ها از هم پاشیده شده و به بارانی از ذرات کوچک‌تر تبدیل خواهند شد. نتیجه‌گیری از آزمایشات به عمل آمده از این ذرات، در شش ماه تا یکسال دیگر معلوم و منتشرخواهد شد. قبل از شروع کار تعدادی واهمه داشتند مبادا black hole یا سیاه‌چال‌هایی با انجام این آزمایش ها به وجود آیند و زمین و زمان و ابنا‌ء بشر را در خود به‌بلعند. ولی این‌جور برخوردهای اشعه‌ای/ ذره‌ای روزانه ملیون‌ها بار با تابش خورشید بر روی زمین رخ می‌دهد و راستش بخواهید ما تا کنون سوراخ موراخی ندیدیم.
    **.

    نگاهی به رسانه‌های خبری وطنی انداختم ببینم آن‌ها در رابطه با این آزمایش بزرگ چی نوشته‌اند؟ همان به‌تر که چیزی ننویسم و گر نه داغ دل‌ همه‌تان را تازه می‌کنم...




    سارا پیلین و قضیه آلودگی هوا

    آن‌ها که با مطبوعات و اصولا با رسانه‌های گروهی ایالات متحده آشنا هستند و با سیستم و با کارکرد آن‌ها اُنس و اُلفتی دارند می‌دانند این آمریکایی‌ها، که صاحب یکی از قدرتمند‌ترین و آزاد‌ترین رسانه‌ی گروهی جهان هستند؛ چگونه با زرنگی و تردستی مو را از ماست بیرون می‌کشند. نشان به این نشان که روزی روزگاری پرزیدنت ریچارد نیکسون را با رسوایی واترگیت‌اش مجبور به استعفا کردند و کم مانده بود " بیل کلینتون" را مار‌پیچ و پیچ تو پیچ و impeach بکنند.
    اینک دو سه هفته است که همین مطبوعاتِ بلا و آنتن‌های خبری‌ی ناقولا؛ در به‌در به‌دنبال و در تعقیب زهرا پالینی، یا به‌قول فرنگی‌ها «سارا پیلین» برای یک مصاحبه خصوصی هستند ولی حاج خانم غیب‌اش زده است! انگار نه انگار قرار است در صورت سکته قلبی مک‌‌کین 72 ساله و پیوستن‌اش به رحمت ایزدی، ایشان رئیس جمهور ابرقدرت جهان بشود!
    گویا سران حزب به حاج خانم هشدار داده‌اند حالا حالاها آفتابی نشود و مصاحبه رو در رو نکند. حضرات بیم دارند مبادا زهرا خانم در اثر غرور جوانی و بی‌تجربه‌گی سیاسی در پاسخ به‌سؤال‌های کنایه‌‌آمیز و موذی‌گرایانه‌ی خبرنگاران، در بماند و بی‌گدار به آب بزند و آبرو بریزد و آنچه را حزب تاکنون، با رو کردن کارت وی، رشته است، پنبه کند و آتو به‌دست دموکرات‌های فرصت طلب بدهد و چه و چه .. و چه...
    تو این شلوغی خبرنگاری موفق شده است از وی به‌پرسد نظرش در باره محیط زیست و آلودگی‌ی هوا چیست؟
    زهرا خانم نیز بدون برو برگرد پاسخ داده است: آلودگی هوا و کثافت‌کاری‌های محیط زیستی ربطی به انسان ها ندارد و اصولا انسان‌ها در آن دست ندارند. آفرین به این شیرزن!
    راست‌اش این‌که اگر من و تو بیاییم و حرفی بی‌پایه بزنیم... خُب بر ما حرجی نیست ولی معاون رئیس جمهور باید حرف‌اش پخته و سنجیده باشد و گرنه مک‌کین فقط خواب ریاست جمهوری را خواهد دید...
    ایشان آمده است گناهان کبیره و صغیره را از بابت آلودگی هوا از دوش انسان‌ها گرفته و بر دوش حیوانات یا نباتات انداخته است، خُب ... ما هم، در مقام انسان از وی سپاسگزاریم و اصولا فکر نکنید در مجموع حرف بدی زده‌است ها ...
    اتفاقا دانشمندان آلمانی پس از تحقیقات پُر ثمر و پژوهش های مستمر به این نتیجه رسیده‌اند، که حق با زهرا خانم است و مسبب اصلی و مجرم حقیقی «آلودگی هوا » نه انسان‌ها بل‌حیواناتی هستند که در جوار انسان‌ها زندگی می‌کنند و عین خیال‌شان نیست که چه می‌کنند و چه نمی‌کنند، بویژه گاو‌ها.
    آن‌ها، یعنی گاوها، هنگام نشخوار و ایضا پس از نشخوار، دایم و به‌طور مستمر (گلاب به روتون) باد های موذی و بدبو از ماتحت خویش صادر و باعث آلودگی هوا و مسمومیت جّو زمین می‌شوند. برای اثبات این موضوع دو تا دانش‌آموز کلاس نمی‌دانم چندُم، پس‌از تدریس شفاهی در مدرسه و آموزش تئوری در سر کلاس، به تجربه عملی نیز دست زده و همانطور که در این ویدئوکلیپ ملاحظه می‌فرمایید وجود گازهای سمی را با یک فندک معمولی به اثبات رسانیده و رحمت ابدی را نثار جد و آباء خویش نموده‌اند؛ در ضمن زهرا خانم پالینی را هم از هرگونه تهمت و بهتان مبرا ساخته‌اند.




    امروز سارا پالین، فردا هیلاری کلینتون

    یکی از آیات عظام و علمای اعلام ساکن جمهوری اسلامی گفته بوده‌است زنان نمی‌توانند رئیس دولت بشوند و استدلال کرده بوده است که: تصور بفرمایید، جلسه مهم دولت تشکیل شده، وزرا و وکلا گوش تا گوش مجلس منتظر نشسته‌اند تا رئیس جمهور یا نخست‌وزیر وارد بشود، که ناگهان خبر می‌رسد خانم، خانم رئیس، عاجز از شرکت در جلسه مهم دولت می‌باشند. خُب چی شده‌س؟ خانوم رفته‌س بیمارستان بزاد، رفتِست وضع‌حمل بکونُد.
    وقتی پرسیدند: پس چرا در هند و پاکستان و اندونزی و آلمان و سری‌لانکا، زن‌ها رئیس دولت شدند و می‌شوند؟ گفت و می‌گوید: آن‌ها خانم‌های یائسه هستند و گرنه این این‌جوری نیست که این‌جوری بوده باشد..

    زهرا پالونی قبل از معاونت رئیس جمهوری---->

    گویا این تئوری آیت‌الله ایرانی/اسلامی برای خانم سارا پالین یا به‌قول آخوندها «زهرا پالونی» هم صدق می‌کند، که هنگام حاملگی درست وسط جلسه سخنرانی، کیسه صفرایش ... اِه ... کیسه آب‌اش می‌ترکد و ایشان نمی‌داند چه بکند؟ چه نکند؟ سخن‌ را به‌پایان برساند یا به بیمارستان برود؟ دنباله ماجرا را خودتان اینجا [+] ملاحظه بفرمایید..
    *
    ولی اصل سخن من این نبود، بَل‌ جان کلام این‌ ‌است، که همه جا سخن از کوبیدن برگ برنده جان مک‌کین بر روی میز انتخاباتی ایالات متحده است که با معرفی خانمی خوش‌تیپ، خوش‌گل، خوش قد و ‌قامت و حاضر جواب، دستِ (مبارک حسین عوباما) را بد جور تو حنا گذاشته و او را در بدمخمصه‌ای گرفتار کرده‌است! زیرا مبارک حسین با عدم گزینش «هیلاری» به سمت معاون خویش، و انتخاب یک مرد نکره گرن‌کلفت «دلیوری» بنام ( الیوسف‌البایدن[+]، السیناتور الأمریکی عن الحزب‌الدموقرات فی مجلس‌الشیوخ‌الأمریکی من العیالات ال دیلاوری) رأی زنان آمریکا را به‌نفع « زهرا پالونی» از دست داده است.
    هرچند می‌گویند دختر هفده ساله زهرا خانم پنج ماهه حامله‌است. که من نفهمیدم این چه ربطی به توانایی و یا عدم توانایی زهرا خانم در پست معاونت ریاست جمهوری‌اش دارد. مگر حاملگی دخترش «بریستول» تا کنون تأثیری در «گاونر یا گووانور یا Gouverneur» بودن‌اش در آلاسکا داشته است؟
    بعضی از نسوان در جمهوری اسلامی خودمان در سن هفده سالگی سه‌تا شکم زاییده‌اند. این دختران بلاد کفر هیچی‌شون مثل مسلمونا نیست؟ مگر دختر باید حتما هژده ساله باشد تا حامله بشود؟
    *
    من دلم برای مبارک حسین می‌سوزد و توصیه پسندیده‌ای برایش دارم، خصوصا که می‌گویند اصل و نسب‌اش بوشهری و همولایتی من نیز هست. به همشهری‌ام حسین عوباما توصیه می‌کنم در یکی دو هفته آینده، هنگامی‌که مک‌کینی‌‌ها با دمب‌شان گردو می‌شکنند، ناگهان ترقه‌ای در کند و اعلام بکند « سناتور هیلاری» را به ‌سِمتِ وزیر امور خارجه یا رئیس دیوان عالی‌ی کشور یا قاضی‌القضات ممالک محروسه معرفی می‌کند و این جوری تلافی انتصاب زهرا پالونی را در آورد...
    تا رأی زنان آمریکا، نه تنها در نیویورک، محل سناتوری‌ی هیلاری، بل‌که در انکوریج و آلاسکا هم رأی زنان دو دل را از آنِ خود سازد. امتحان‌اش مجانی ست.
    گیرم که این «هیلاری» شیطان در پوست خویش نهان دارد و من، منِ میداف، هرگز آرزو نمی‌کردم این زن، عیالِ من باشد، هرچند ده برابر من حقوق می‌گیرد ولی نمی‌دانم هیچ توجه کرده‌اید یا نه؟ هیلاری فقط با لبان‌ا‌ش می‌خندد و نه با چشمان‌اش... و این‌جور زن‌ها خطرناک هستند. من هنوز یادم نرفته چه بر سر شوهر بدبخت‌اش «بیلی» آورد هنگامی‌که برای رفع خستگی از کار روزانه سیگار برگی با «مونیکا لوینسکی» کشیده بود! فکرش را بکنید، اگر عیال من می‌بود، در آآآآن یتیم‌ام می‌کرد... بگذریم...
    ولی عوباما که نمی‌خواهد با او سیگار بکشد! عوباما احتیاج به‌آرای طرفداران هیلاری دارد که قرار است زهرا خانم از وی بگیرد...همین...




    از آتلانتیک شمالی تا شمال قفقاز

    هم‌سن و سالان من بحران موشکی کوبا در آغاز دهه 1960 و در آستانه جنگ اتمی قرار گرفتن جهان را طبعا به یاد می‌آورند. خروش‌چوف، با ساده‌اندیشی و مرد رندی، همان طور که در خُلق و خوی‌اش بود، دست به‌کار شد و بیخ گوش آمریکا، اقدام به‌ ساختن سکوهای پرتاب موشک‌های میان‌برد کرد. در این تصور، که در آن بُرهه از زمان، برخورد سهل و آسانی‌ خواهد داشت با رئیس جمهور جوان و کم‌تجربه آمریکا..!
    هم اینک نیز غرب می‌خواهد «پیمان دفاع آتلانتیک شمالی»‌اش را تا فرا مرز‌های قفقاز شمالی، زیر بغل روس‌ و در دو کشور هم‌مرزش، توسعه دهد و به‌دلایلی فکر می‌کند خرس نا آرام، چه سابق چه اکنون، که با عضویت ده کشور بلوک شرق سابق در ناتو، مقداری از سر ناچاری و تحقیر، کمی تا حدی هم در ازای دریافت دلارهای سبز و البته هم‌کاری در توسعه اقتصادی، مدارا کرد، لابد اکنون نیز دست روی دست گذاشته تماشا می‌کنند!
    غافل از این که – ولادیمیر و شاگردش دیمتری، که حتا در راه‌رفتن نیز تقلید از پوتین می‌کند ـ سرشار از نفرت کور و مثل سگ و گربه هستند با میخاییل ساکاشویلی، که اگر دست‌شان به‌او برسد پرّه گوش‌اش را با دندان می‌جوند و توی دریای سیاه تُف می‌کنند، هرچند برای رسیدن به‌گوش وی باید از پله بالا بروند. من نمی‌دانم آیا میشا ساکاشویلی قبل از یورش به استان جدایی‌طلب‌اش، اوستیای جنوبی، با غرب مشورت کرده بوده است یا نه؟ اگر مشورت کرده و آمریکا چراغ سبز داده‌ است پس زهی خیال باطل، که بس بی‌مطالعه و نابخردانه عمل کرده‌اند، مشاورین بدی بوده‌اند و اکنون نیز باید پای لرزش بنشینند.
    و اگر رئیس جمهور گرجستان قبل از لشکرکشی، با دوستان غربی‌اش مشورتی نکرده و به‌تنهایی دست به‌عمل زده است، پس چگونه غرب می‌تواند به‌چنین شخصی که این گونه بی‌گدار به آب می‌زند و دنیا را بی‌مطالعه در آستانه جنگ قرار می‌دهد اعتماد کند و او را به‌عضویت ناتو در آورد؟
    دفاع از مرزهای وطن امری‌ست جداگانه. همان‌طور که هیچ مملکتی اجازه جدایی‌طلبی به یکی از اجزاء و به یکی از اقوام تشکیل دهنده‌اش نمی‌دهد، گرجستان نیز حق دفاع از اتحاد خویش را دارد ولی انجام این عمل، در آن گوشه از جهان و در آن موقعیت خاص و در آن زمان نامطلوب، در آستانه انتخابات آمریکا، برنامه‌ریزی، درایت و تفکر بیش‌تر و به‌تری را می‌طلبید.این‌که روس‌ها برهان بیاورند چون غرب، علی‌رغم میل مسکو، «کسووو» را از صربستان جدا کرده و به‌رسمیت شناخته است پس آن‌ها نیز حق جدا‌یی اوستیا از گرجستان را دارند و جدایی‌اش را به‌رسمیت می‌شناسند نه تنها قیاس مع‌الفارق است، که جایی در جهان عقل و شعور ندارد و اصولا محلی در نظم نوین جهانی برایش ترسیم نیست.
    در جمهوری اسلامی نیستیم که قوانین از پیش تعیین‌شده الاهی/ آخوندی/ رهبری برمردم ‌ حکومت کند!
    افکار عمومی جهان، اگر این جور تفکر و این طریق استدلال را پذیرا شود ، پس چین نیز حق جداسازی تایوان، هند حق تسلط بر کشمیر و ترکیه حق جداسازی قبرس را خواهد داشت. از جدایی شبه جزیره کریمه از یوکراین، توسط خود روس‌ها، سخن نمی‌گویم...
    سیاستی که غرب اینک در بروکسل در مقابله با روس در پیش گرفته است عاقلانه و صحیح است. لجبازی با این دو جوان جاه‌طلب، که در روسیه بر مسند قدرت نشسته‌اند، در دراز مدت بی‌نتیجه و نا مطلوب است. آن دو نیز عاقل‌تر و محتاج‌تر از آن هستند که اخطار غرب را نادیده بگیرند.




    گلایه دکترعلی کُردان

    دکترعلی کُردان در مجلس شورای اسلامی گفت : رُخصت ای جُمله وکیلان وطن، صحبتو آغاز بکنم یا نکنم؟
    نمایندگان مجلس شورای اسلامی همه با هم پاسخ دادند: می‌خوای بکن می‌خوای نکن
    بهر توجیه سخن چاک دهن وا بکنم یا نکنم؟
    می‌خوای بکن می‌خوای نکن
    قصه دکتر آکسفوردی‌ام مو شرح بدهم یا ندهم؟
    می‌خوای بده می‌خوای نده
    .
    یک گزارش زغلط‌کاری‌ی دوران جوانی، توی ساری، بدهم یا ندهم؟
    می‌خوای بده می‌خوای نده
    پرده عصمت آن دختر زانی بدرم یاندرم؟
    می‌خوای بدر می‌خوای ندر
    شرح زندانی‌ي‌ چند ماهه تو ساواک نصیری بدهم یا ندهم؟
    می‌خوای بده می‌خوای نده
    شکوه از دهر ستم‌گر بکنم یا نکنم؟
    می‌خوای بکن می‌خوای نکن
    گله و ناله از این شانس مشعشع بکنم یا نکنم؟
    می‌خوای بکن می‌خوای نکن
    خاک عالم به‌سر کلّه بی‌مُخ بکنم یا نکنم ؟
    می‌خوای بکن می‌خوای نکن
    سر دیوانه به‌دیوار توالت بزنم یا نزنم؟
    می‌خوای بزن می‌خوای نزن
    ریش آخوندی‌ام از ته بزنم یا نزنم؟
    می‌خوای بزن می‌خوای نزن
    یقه پیرهن‌ از تن بدرم یا ندرم؟
    می‌خوای بدر می‌خوای ندر
    داد و فریاد توی «مجلس» بزنم یا نزنم؟
    می‌خوای بزن می‌خوای نزن
    مدرک پروفسوری از رُم و پاریس بخرم یا نخرم؟
    می‌خوای بخر می‌خوای نخر
    پول مفت بابت آن مدرک باطل بگیرم یا نگیرم؟
    می‌خوای بگیر می‌خوای نگیر
    حقه و دوز کلک بر سر مردم بزنم یانزنم؟
    می‌خوای بزن می‌خوای نزن
    وعده‌های سر خرمن توی رخت‌کن بدهم یا ندهم؟
    می‌خوای بده می خوای نده
    نوکر رهبر شیرین سخن‌ات من بشوم یا نشوم؟
    می‌خوای بشو می‌خوای نشو
    بوسه بر پاشنه نعلبن سیاه‌اش بزنم یا نزنم؟
    می‌خوای بزن می‌خوای نزن
    دل دیوونه‌ی عاشق به‌فدایش بکنم یا نکنم؟
    می‌خوای بکن می‌خوای نکن
    گله از حیله‌ی یک دشمن صهیون بکنم یا نکنم؟
    می‌خوای بکن می‌خوای نکن
    بابت رأی وزارت زمقام‌اش یه تشکر بکنم یا نکنم؟
    می‌خوای بکن می‌خوای نکن
    بوسه بر چفیه خط خطی رو دوش‌اش بزنم یا نزنم؟
    می‌خوای بزن می‌خوای نزن
    شکوه از صاحبِ لامذهب آکسفورد بکنم یا نکنم ؟
    می‌خوای بکن می‌خوای نکن
    چرخ ماشین ِشو با خنجری پنچر بکنم یا نکنم؟
    می‌خوای بکن می‌خوای نکن
    مدرک دکتری‌ رو توی توالت بریزم یا نریزم ؟
    می‌خوای بریز می‌خوای نریز
    گریه‌ها در غم نابودی آن سر بدهم یا ندهم؟
    می‌خوای بده می‌خوای نده
    توی استخر حماقت ز خجالت بپرم یا نپرم؟
    می‌خوای بپر می‌خوای نپر
    غصه شغل وزارت بخورم یا نخورم؟
    می‌خوای بخور می‌خوای نخور
    بنز اهدایی‌‌ی دولت برونم یا نرونم؟
    می‌خوای برون می‌خوای نرون
    تو اتوبان کرج گاز بدهم یا ندهم؟
    می‌خوای بده می‌خوای نده
    توی هیلتون، توی مبل، لم بدهم یا ندهم؟
    می‌خوای بده می‌خوای نده
    توی سالون سر سفره، چلو‌ام را بخورم یا نخورم؟
    می‌خوای بخور می‌خوای نخور
    مرغ بریانی کینتاکی به‌نیش‌ام بکشم یا نکشم؟
    می‌خوای بکش می‌خوای نکش
    دو سه عاروق، پس آب‌دوغ، سر امت بزنم یا نزنم؟
    می‌خوای بزن می‌خوای نزن
    صلواتی به فلانی و به آل‌اش بدهم یا ندهم؟
    می‌خوای بده می‌خوای نده
    یک شکایت ز«الف» یا ز «توکل» بکنم یا نکنم؟
    می‌خوای بکن می‌خوای نکن
    می‌خوای بده می‌خوای نده، می‌خوای برو می‌خوای بیا، می‌خوای بزن می‌خوای نزن




    مگر هیتلر چه می‌گفت؟ (بخش دوم و پایانی)


    هرچند شرح اوضاع و احوال اجتماعی اروپا‌ در اوایل قرن بیست، بویژه تشریح اوضاع اجتماعی‌ی آلمان در آن دوره، بسیار ضروری، مهم، عبرت‌انگیز و حائز اهمیتِ تاریخی‌ست و شرح آن‌‌ بُرهه از تاریخ که سرانجام به شعله‌ور شدن آتش‌ جنگ جهانی‌ی اول انجامید، و به فاجعه ظهور و صعود ناسیونال سوسالیست‌های فاشیست (نازی‌ها) و به‌قدرت رسیدن آدولف هیتلرختم شد و در نهایت به جنگ جهانی دوم منتهی گردید، در روشن‌شدن مطلب یاری می‌رساند و باید در باره‌اش گفت و نوشت، ولی دریغا وقت‌گیر است و در گنجایش فضای این نوشته اینترنتی نیست. هم به احتمال خارج از حوصله شما خوانندگان عزیز.
    با این حال، با توجه به‌اهمیت موضوع، اجازه بدهید به‌طور اختصار و به‌صورت تلگرافی و در حاشیه، اوضاع اجتماعی آلمان را در دوران قبل از ظهور فاجعه شرح بدهم و تشریح بکنم وضع زندگی‌ی فلاکت‌بار (بعد از جنگ جهانی I) آلمان‌ها را، که منجر به ظهور هیتلر و آغاز‌گر همه بدبختی‌ها شد.
    *
    آن‌چه در بخش نخست این یاد داشت و اینک در این بخش می‌نویسم ذره‌ای از مسؤلیت هیتلر و از بار جنایات وی بر علیه بشریت نمی‌کاهد. نیز کسانی که در نابودی انسان‌ها به او یاری رساندند به همان اندازه و نه کم‌تر، مسؤل‌ آن قساوت‌ها هستند. چشم بستن بر حقایق و دوری از ذکر آن‌چه گذشته است، دردی دوا نمی‌کند. گفتنی‌ها را باید گفت.
    *
    آلمان، با وجودی‌که قدرتمند ترین نیرو در اروپا بود، اما بر اثر سهل‌انگاری قیصرش ویلهلم دوم و مشاورین نالایق‌اش و حرف‌شنوی پادشاه از آن‌‌ها و سپردن امور به ارتشیان و دخالت مستقیم ژنرال‌ها در سیاست خارجی‌ی مملکت، کشور وارد جنگی شد ( جنگ جهانی اول) که آن زمان و در آن شرایط هیچ نیازی به آن نبود. کشته شدن ولیعهد اتریش در سارایه وو، بهانه‌ای بیش نبود و در حقیقت چندان ربطی به ویلهلم دوم و آلمان نداشت.
    شاید دلیل واقعی‌ی جنگ، هرچند مضحک به‌نظر برسد، رُنسانس صنعت و تکنیک و توسعه سریع و برق‌آسای تکنیک و اختراع ماشین آلات جدید و مدرن و مختلف بود، که قبل از آن، به این‌صورت، وجود نداشتند، بویژه ابزار و آلات جنگی مدرن، کشتی‌های جنگی، زیر دریایی‌های مدرن، که آلمان‌ها در جهان در ساخت آن سرآمد بودند، تانک‌های زرهی، توپ‌های دوربُرد، هواپیما و... و این خیال و توهم، که هرکس قوی‌تر از دیگری‌ست و باید با پیش‌دستی در جنگ، طرف را سر جای‌اش بنشاند و آقایی‌ی اروپا را در دست گیرد. این تصور دستِ‌کم دربین ژنرال‌های آلمانی وجود داشت، که می‌خواستند به فرانسه و روس درس عبرت بدهند....
    *
    این مطلب را نیز ناگفته نگذارم: هنگامی که پرتقالی‌ها، اسپانیایی‌ها، بویژه انگلیس و فرانسه، هلندی‌ها و بلژیکی‌ها، جهان را بین خود تقسیم می‌کردند، از قاره آفریقا گرفته تا آمریکا، چه شمال، چه مرکز چه جنوب‌اش؛ تا هندوچین، تا خاور نزدیک و میانه و دور و کجا و کجا ... آلمان‌ها خواب بودند!! و زمانی بیدار شدند، که جز صحرای کویر و شن‌زار (نامی‌بیا) و چند جزیره لُخت و پتی، در آنطرف دنیا، در دریای معروف به (دریای جنوب)، پشت استرالیا، چیزی دیگر باقی نمانده بود، که اگر این‌‌ بیابان‌‌ و آن جزایر هم، در آن زمان، ارزشی استراتژیک می‌داشتند، بی‌شک انگلیس و فرانسه و هلند، به امان خدا رهای‌شان نمی‌کردند.
    آلمان‌ها کلاه سرشان رفته بود، نه! ببخشید! خواب بودند، چرت می‌زدند! و این در حالی بود که در علم و صنعت، در اختراع و سازندگی، در صنعت و اقتصاد، چیزی از دیگران کم نداشتند. ولی گویا از سال‌ها پیش، آن زمان که « یوزف هایدن»، «لودویک فان بتهوون»، «یوهان سباستیان باخ»، « ریچارد واگنر»، «ولفگانگ آمادیوس موتزارت»، نابغه‌های موسیقی، سمفونی‌های جهانگیر را به دنیا عرضه می‌کردند، سیاست‌مداران آلمان در آوای موسیقی، یا به‌قول آخوند‌ها در آلات لهو و لعب، گُم شده بودند.
    *
    جنگ جهانی اول بیش‌از چهار سال به‌طول انجامید. آدولف هیتلر، داوطلب در جنگ، نخست در سمت سرباز ساده، سپس به عنوان سرجوخه، که رشادت‌هایی از خود نشان داد و مفتخر به دریافت صلیب آهنین درجه 2 شد، شاهد این جنگ فرسایشی در جبهه‌ها و شاهد تسلیم ننگین ارتش آلمان بود. تسلیمی که او به‌شدت مخالف‌اش بود و سوگند یاد کرد که این خیانت، خیانت تسلیم را هرگز به سیاستمداران و مقصرین در وطن‌، نبخشد. چه تجربه تلخ و خانمان‌سوزی!
    در این نبرد ننگین و دیوانه، برای نخستین‌بار از سلاح شیمیایی استفاده شد. برای نخستین‌بار حمله از آسمان و بمباران‌های انبوه هوایی صورت گرفت. برای نخستین بار کشتار انسان‌ها در سطحی گسترده رُخ داد، برای نخستین‌بار جبهه‌ها قفل شدند و جنگ سنگر و فرسایشی بر زبان‌ها افتاد. برای نخستین بار در یک زمان چهار امپراتوری و سلطنت مطلقه فرو ریختند: امپراتوری عثمانی، روسیه تزاری، اتریش/مجارستان و آلمان. سلسله پادشاهان معروفی که چند قرن حکومت کرده بودند منقرض شدند: رومانوف‌ها در روسیه‌ی تزاری، عثمانی‌ها در آسیای صغیر، هابسبورگ‌ها در اتریش/مجارستان و «هوهن سولرن‌ها» در آلمان. فرو ریزی این مستبدین سبب‌ساز تحولات جدیدی در اروپا گردید، نه تنها در اروپا، که در جهان.
    نظم جهانی دوباره پی‌ریزی شد. ابر قدرت آمریکا «متولد» شد!
    *
    آلمان در آن جنگ فرسایشی، به معنای کلمه، مفتضحانه شکست خورد و دولت‌های پیروز چنان قرارداد تسلیم خفت‌باری به‌نام (معاهده ورسای) به آلمان‌ها دیکته و تحمیل کردند و آن کشور را محکوم به پرداخت چنان غرامت سنگینی نمودند، که برای گریز از آن، وقوع جنگ دیگری را اجتناب ناپذیر می‌‌ساخت و اصولا نطفه جنگ جهانی دوم در همین معاهده ننگین ورسای بسته شد. قیصر آلمان، پس از جنگ، با فشار آمریکا، استعفا داد و به هلند پناهنده شد. و در آن‌جا مشغول گل‌کاری و باغچه‌داری شد، که چه خوب از عهده‌اش بر می‌آمد. کار هر ُبز نیست خرمن کوفتن....
    *
    با سر کار آمدن حکومت جمهوری و جولان هرچه بیش‌تر احزاب سیاسی ( که در زمان قیصر هم دل‌اش را خون کرده بودند) و با تسلط سیاستمدارانی اکثرا کم‌مایه بر امور، هرچند وطن‌خواه، چنان وضعیتِ خر تو خری در صحنه سیاسی آلمان به‌وجود آمده بود، و احزاب ( محافظه‌کاران و سوسیالیست‌ها) چنان توی سر هم‌دیگر می‌‌کوبیدند، که مردم در آرزوی کسی، در انتظار منجّی‌ای، مسیحایی نجات دهنده، روز شماری می‌کردند، تا بیاید و تو دهن همه این حراّف‌ها و سیاستمداران بی سیاست بزند و آن‌ها را سر جای‌شان بنشاند.
    عده‌ای چشم به‌ شرق داشتند؛ انقلاب اکتبر روسیه محاسبه‌ها را درهم ریخته بود، مارکس و انگلس، تئوریسین‌ها و پیام‌آوران مذهب جدید (کمونیسم) آلمانی بودند. تو این بلبشو و تو این بی‌کسی و در عمق ناتوانی‌ی احزاب موجود، همه چیز برای رشد و نمّوکمونیسم، برای تولد یک ایده تازه، برای یک تحول اجتماعی‌ نوین و ایجاد حکومت و انقلاب پرولتاریا مهیا بود.
    به‌همین شدت زمینه برای ظهور و برای پا گرفتن فاشیسم به‌عنوان پادزهر کمونیسم.
    چه کسی در این نبرد پیروز می‌شد؟ بودن یا نبودن... مسأله این بود...
    *
    احزاب مثل قارچ از زمین می‌روییدند. هیتلر و دوستانش که به‌عنوان سربازان شجاع وطن‌پرست از جنگ باز گشته بودند و خفت تسلیم، تا بیخ استخوان‌شان اثر گذاشته بود، آری دیوانه‌شان کرده بود، حزب «نازی» را تشکیل دادند. فاشیست‌ها بی‌هوده و بی‌جهت، گناه شکست و تسلیم آلمان را به گردن یهودیان می‌انداختند و ظهور هر بدبختی را به‌پای کمونیست‌ها می‌نوشتند. ولی یک دشمن لازم بود تا بار گناهان را بر دوش کشد، اگر هم نبود باید اختراع‌اش می‌کردند. پیراهن قهوه‌ای های هیتلر، که فتوکپی‌یی بودند از سیاه‌پوشان فاشیست‌های موسولینی، برنامه تبلیغاتی وسیعی را برای اعاده حیثیت آلمان آغاز کرده بودند. هیتلر در سخنرانی‌هایش از ادا و اطوار‌های «دوچه» تقلید می‌کرد. طنز روزگار ! چند سال بعد همین شاگرد استادِ استادش شد.
    هیتلر سعی کرد با کودتا حکومت را در ایالت باواریا به‌دست گیرد. ولی دولت مستعجل هنوز زورکی داشت و خیزش‌ نازی‌ها را به‌شدت سرکوب کرد. هیتلر روش‌اش را تغییر داد و از طریق انتخابات قانونی به قدرت رسید.
    تولدی دیگر
    او، یعنی «آرچی»، بلا فاصله پس از رسیدن به‌قدرت دست به‌کار شد. کارخانه ها را مجددا راه انداخت، اقتصاد را رونق بخشید. در مدتی کوتاه، که شگفتی همه را بر انگیخت، بی‌کاری را از هفت میلیون نفر به نصف تقلیل داد و به‌مرور از بین برد. نه تنها تورم را مهار کرد، که پیشرفت و توسعه و آقایی مجدد را به آلمان‌ها باز گرداند (احمدی نژاد بخواند). هفته یا ماهی نبود که کارخانه‌ای افتتاح نشود، یا مجتمع از کار افتاده‌ای به‌راه نیافتد، اتوبانی وارد شبکه راه‌های کشور نشود، کشتی‌ای به آب انداخته نشود. آری معجزه صورت گرفته بود.
    این همان مسیحایی بود که آلمان‌ها در انتظارش روز شمرده بودند. هرچند مردم شعارهای ضد یهودی او را می‌‌شنیدند ولی مردم عادی آن را به‌عنوان تبلیغات حزبی و قدرت‌طلبی تجزیه و تحلیل کرده و تحویل‌ می‌گرفتند. بارها از آلمان‌ها شنیدم که می‌گفتند روح‌شان از آن‌چه در پس پرده می‌گذشت خبر نداشت و ملت این حرفها را بیشتر «پروپاگاندا» تلقی می‌کرد. و هر گاه اعلام می‌شد رهبر سخن‌رانی‌ای دارد، امت همیشه در صحنه با جان و دل به آن گرد‌همایی، به آن‌جا که قرار بود رهبر عظیم‌الشأن، مسیح نجات‌دهنده حضور یابد، هجوم می‌بردند. و به‌قول، مرحوم پدر زن‌ خوش‌اخلاق و شوخ‌ام، اگر هیتلر داد می‌زد و می‌گفت امروز آن‌قدر پیاز و لوبیا خورده‌ام، که باد‌ش امان از ماتحت‌ام بریده است، ملت همه به‌نشان سلام هیتلری دست به‌آسمان بلند می‌کردند و فریاد می‌زدند: هایل هیتلر...
    کسانی که پس از جنگ جان سالم بدر بردند و با هیتلر رفت و آمد داشته‌اند، خصوصا نزدیکان‌اش (کلفت و نوکر و آبدار و ...، که در پست پیشین به آن‌ها اشاره کردم) در مصاحبه‌های تلویزیونی می‌گفتند: هیتلر که در سخن‌رانی‌هایش آن همه شعارهای ضد یهود می‌داد در خانه یا در مجالس خصوصی یا حرفی از آن نمی‌زد یا خیلی عادی از موضوع می‌گذشت! اصلا حوصله گپ زدن در باره آن را نداشت. انگار نه انگار از ناخن پا تا موی سر ضد یهود است! در بیرون برای مردم فریاد می‌کشید، در خلوت بادش در می‌رفت.
    احزاب سازمان یافته مردمی نظیرSPD ،CDU ، CSU و هر کوفت و زهر مار دیگر... سال‌ها فقط شعار داده بودند فقط منبر رفته بودند، وراجی کرده بودند، اینک یک اتریشی، هر شهروندان آلمانی را صاحب شغل کرده بود، به رفاه و عزت رسانیده بود. آلمان و آلمانی را ارزش و اعتبار داده بود. آلمان و آلمانی مایه رشک کشورهای اروپایی و کشور‌های جهان شده بودند.
    *
    هیتلر سیستم احزاب کهنه و وارفته را به‌دور ریخت و همه سیاست‌مداران فرسوده و بی‌بخار را خانه‌نشین کرد. بزرگترین هنر وی اما - برخلاف آخوندهای ایران‌زمین - سپردن کارها به اشخاص ورزیده و کاردان بود. این هیتلر نبود که آلمان را از زیر خاکستر جنگ جهانی اول بیرون کشید و مجددا قوی‌ترین کشور اروپا کرد. این هیتلر نبود که اروپا را از غرب تا شرق و از شمال تا جنوب به تصرف آلمان‌ها در آورد این مغزهای متفکر، دیسیپلین آهنین و نظم بی‌نظیر آلمانی بود، که این پیروزی‌ها را نصیب‌شان کرد. هیتلر فقط یک عامل، یک Promoter یک کاتالیزاتور بود و بس، او از خفت‌ای که آلمان در جنگ جهانی اول دیده بود به به‌ترین نحو، با کمک آلمان‌ها، به سود آلمان‌ها استفاده برد و غرور آلمان‌ها را به آن‌ها بازگرداند. کاری کرد که احزاب دیگر از عهده‌اش بر نیامدند. یعنی ملت را منسجم کرد، رهبری کرد. او در جبهه‌های جنگ جرأت و کارآمدی آلمان‌ها را دیده و تجربه کرده بود. او خوب می‌دانست، که آلمانی احتیاج به نیروی محرکه دارد، احتیاج به کسی دارد که دستور بدهد، که راه را نشان‌اش بدهد، بقیه‌اش را خودشان به به‌ترین نحو انجام می‌دهند. همانطور که خود نیز بارها در کشتی‌ام این تجربه را کردم، که گوش به‌فرمان بودند و یاد گرفته بودند اطاعت بکنند، سر خود و بدون دستور کاری نکنند مگر در موارد فورس‌ماژور و حیاتی و ضروری. من از کار آمدی، حرف شنوی و دیسیپلین و نظم آلمان‌ها به به‌ترین نحو به سود خودم و به نفع کشتی‌ام استفاده کردم ... نظم و دیسیپلین در خون آلمانی‌ست ...
    این نظم و دیسیپلین را در همسرم هم می‌بینم و در چگونگی تربیت و پرورش فرزندانم نیز به‌دست وی مشاهده کردم.
    *
    هیتلری که آلمان‌ها را با کمک و با زور بازو و با نیروی تفکر خودشان آن‌ها را دوباره به آقایی رسانده بود چرا برایش هورا نکشند؟ چرا اجتماعات چند میلیونی برایش تشکیل ندهند و دست‌ها را به سلام بلند نکنند. آزادی نبود ولی رفاه بود، آقایی و بی‌نیازی بود. مرد آلمانی، بیرون آمده از زیر خرابه‌ها و از زیر خفتِ‌ جنگ و رها‌شده از پرداخت غرامت‌ سنگین‌، رها شده از گرسنگی‌ و بی‌چیزی، از تحقیر و از بی‌درمانی، می‌گفت وقتی من بهداشت نداشته باشم وقتی شکم‌ام گرسنه، لباسم چرکین باشد، بدبخت و تو سری خور باشم، آزادی بیان به چه دردم می‌خورد؟
    *
    من این‌جا با آلمان‌ها بزرگ شده‌ام و با شناختی که از آن‌ها دارم می‌دانم که در مجموع، کم‌تر از یک در صد از مردم بودند، که با اکراه به این گردهمایی ها می‌رفته‌اند و برای هیتلر هورا می‌کشیده‌اند بقیه همه گوی سبقت از یک‌دیگر می‌ربودند و هنوز که هنوز است تب هیتلر دامن‌شان را رها نکرده است، هرچند به‌ظاهر جرأت گفتن‌اش را ندارند. هنوز به‌یاد آن ایام به‌من می‌گویند: سرقت، تجاوز، زورگویی، قلدری، قرتی‌بازی، در زمان «آرچی» ریشه‌کن شده بود. هنوز بعضی از آلمانها به من می‌گویند: چرا نباید هورا می‌کشیدیم؟ پرچم آلمان همه جا در اروپا، از شمال نروژ تا شمال آفریقا، تا العلمین و دور‌ترها، در اهتزاز بود. ما تا چند هزار کیلومتری در قلب اروپا پیش رفته بودیم، جلو درب خانه‌ی روس‌ها و بلشویک‌ها ایستاده بودیم و رعشه بر اندام‌شان انداخته بودیم. چرا مغرور نباشیم؟
    *
    آلمان‌ها بارها به‌من گفتند اگر هیتلر، پس از اتحاد با اتریش در سال 1938 به هر دلیل مورد سوء قصد قرار می‌گرفت، یا به مرگ طبیعی می‌مرد، نام‌اش به‌عنوان یکی از مردان بزرگ در تاریخ آلمان به‌ثبت می‌رسید ولی قدرت دیوانه‌اش کرد. قدرت مطلق حماقت مطلق.
    *
    می‌گویند چرا ملت آلمان برای هیتلر هورا کشیدند؟ مگر خود ما ایرانی‌ها ملیون ملیون برای رهبران مان هورا نمی‌کشیم؟ صلوات نمی‌فرستیم؟ مگر برای استقبال از رفسنجانی، و خاتمی و احمدی نژاد و خامنه‌ای به خیابان ها نمی‌ریزیم؟ آلمان‌ها اگر برای هیتلر به خیابان می‌ریختند و هورا می‌کشیدند دستِ‌کم دلیلی داشتند. او آن‌ها را از زباله دانی بیرون کشیده بود، او به آنها مال و مکنت و جاه و مقام داده بود، احمدی نژاد و خامنه‌ای که حتا از عرضه دادن برق و سوخت به‌مردم عاجزند چه چیز به مردم ایران داده‌اند که مردم این چنین در تظاهرات و در استقبال‌های چند صد هزاری شرکت می‌کنند و دنبال خورو‌شان می‌دوند.
    *
    آیا امت، یا به‌قول آخوند‌ها اقشار مردم، در هیچ کشوری، عقل درست و حسابی دارند؟ که ما از امت آلمان ایراد بگیریم و برای آن برهه از زمان، برخورد دیگری از آن‌ها انتظار داشته باشیم ؟
    هیتلر زمانی جنگ را باخت و ستاره اقبال‌اش افول کرد که کارها را از کاردان گرفت و خودش شد همه کاره مطلق. خودش شد رهبر و ولی‌ی امر. حرف و نصیحت هیچ‌کس را گوش نمی‌‌داد، خود را دستِ آخر عقل کل می‌پنداشت، خود را تنها و محصور از دشمن می‌دید. پشت هر تپه و تریبون و زیر هر سنگ و صندلی دشمن را پنهان می دید.
    دشمن هیتلر، به‌قول خودش کمونیست‌ها و یهودی‌ها بودند و دشمن آخوندها آمریکای جهان‌خوار و البته برای خالی نبودن عریضه کمی تا حدی هم اسراییل!
    این تنها هیتلر نبود که باعث مرگ چند و چندین میلیون انسان شد. هزاران آلمانی از کوچک و بزرگ به او یاری رساندند، آنها نیز بودند که جنایت کردند. بدون این‌که مثقالی از مسؤلیت و از جنایاتی که هیتلر مرتکب شده‌است چشم پوشی کنیم.
    ولی مگر هیتلر چه می‌گفت که مردم این چنین مایل به شنیدنش بودند؟ اتفاقا «گوبلز» که تحصیل کرده و دکتر در فیلسوف بود، در سخنوری استاد وی ‌می‌شد. و هرچند اکترا بدون استفاده از نوشته سخن می‌گفت، سخنانش از لحاظ انشایی و از جنبه دستور زبان، شاهکار بودند.
    *
    هیتلر، یونی‌فورم خاکی به‌تن، چکمه‌ بلند (رضا شاهی!) به پا، نوار قرمزرنگ صلیب شکسته به بازو؛ به تقلید از معلم‌اش بنیتو موسولینی، پس از یک سکوت معنی‌دار، آهسته و ملایم شروع به صحبت می‌کرد، از پیشرفت‌های مملکت سخن می‌گفت، که درست می‌گفت ... ولی بعد ناگهان بی‌خود و بی‌جهت کنه می‌افتاد تو تنبون‌اش، سرخ می‌شد سیاه می‌شد، زرد می‌شد، سفید می‌شد، فریاد می‌کشید، با انگشت اشاره هوا را می‌شکافت، از سربازان آلمانی سخن می‌گفت که مثل آهن و چدنِ ساختِ کارخانه‌ی "کروپ" محکم و سرسخت هستند، از کارهایی که انجام داده است می‌گفت، بعد هم یک مشت فحش و بد و بیراه نثار دشمنان حاضر و غایب، دیده و ندیده، و نثار کمونیست‌ها و بلشویک‌های بدبخت می‌کرد، بویژه کسانی که هم‌فکر و هم‌عقیده‌اش نبودند، بعد هم می‌زد به صحرای کربلا، که بعله اگر کسی بخواهد جلوی پیشرفت ما را بگیرد و اگر روزی آسمان به زمین فرو افتد تقصیر فقط به‌گردن یهودی‌ها‌ست، در حالی‌که یهودی‌ها فرهیخته‌ترین و مبتکر ترین شهروندان آلمانی محسوب می‌شدند.
    *
    آری مردم برای دیدن هیتلر و کاریسمای‌اش جمع می‌شدند و هورا می‌کشیدند، دیدن کسی که باعث شده بود آن ها را از گرسنگی و بدبختی نجات دهد. هیتلر با ادا و اطوار های خاص خویش خشم نهفته ملت را برمی‌انگیخت، گفته‌هایش محتوا نداشتند ولی آهنگی که با آن سخن می‌گفت شرورت و عصیانتی که در ادای واژه‌های ساده بکار می‌برد، حرکات دست و صورت و بدن، انعکاسی بود از خشم و نفرت پنهان در درون مردمی که پس از جنگ جهانی اول از اوج عزت به حضیض ذلت فرو افتاده بودند.
    *
    چارلی چاپلین در فیلم دیکتاتور به نحوی بسیار زیبا خطابه‌های هیتلر را تقلید کرده است.
    چالی چاپلین، با حرکات دست و چشم و صورت فریاد می‌زند: هی..... آختن پاختن شلاختن بوم زیگ زاک شینگ پنگ پونگ اوف پوف هه رینگ... هی... ایش میش پیش شاخ شوخ پخ آختونگ اوم لای تونگ سای تونگ ... هی ... اشتونک فینک اشتینک‌‌تیر زاور کروت آخ شاخ شوخ...
    *
    لطفا این ویدیوکلیپ‌ها را نیز تماشا کنید. اگرهم به‌زبان آلمانی آشنایی ندارید ایرادی ندارد. به‌حرکات هیتلر هنگام سخنرانی توجه بفرمایید. چون گفته‌هایش در مجموع محتوای چندانی ندارند.
    نخستین کلیپ یک «پارودی» است.




    مگر هیتلر چه می‌گفت؟

    آیا هیتلر در اجتماعات چند صد هزار نفری و در سخنرانی‌های آن‌چنانی‌ و پر شور و هیجان، چه می‌گفت؟ چه سخنانی را بر لب می‌آورد؟ و چه سحر و جادویی به‌کار می‌ُبرد، که با هر جمله‌، آری با هر واژه، آتش به‌جان و کک تو تنبون شنوندگان‌اش می‌انداخت؟ غلیان شور و طغیان احساسات اُمت همیشه در صحنه آلمان را سبب می‌شد، فریاد و هورا-ی میلیون‌ها آلمانی و اتریشی را به آسمان بلند می‌کرد؟ اشک از چشم‌ زنان جاری می‌ساخت، بعضی را در خلسه فرو می‌بُرد؟ مرد و زن دست‌ها را به‌علامت سلام و درود، که به‌سلام هیتلری یا به سلام نازی معروف شد، به آسمان بلند می‌کردند و فریاد می‌زدند: هایل هیتلر، هایل ماین فیوهرر!
    وانگاه حاضر می‌شدند جان فدای‌اش کنند؟
    ملت در رهبر گُم می‌شد، آب می‌شد، حل می شد، ذوب می‌شد. راستی چرا؟
    *
    اجازه بدهید نخست سری کوتاه به‌صحرای کربلا بزنم و بعد دوباره خدمت برسم...
    *
    چهل و پنج/ چهل و شش سال پیش، در یک روز آفتابی ماه آوریل، هنگامی‌که برای ادامه تحصیل پا به خاک آلمان بعد از هیتلر گذاشتم، به‌غیر از هوای لطیف بهاری، دختران قد بلندِ زیبا و بلوند، بوی عطر گل یاس و سنبُل؛ دو چیز دیگر نیز به‌مرور بیش از همه توجه مرا به خود جلب کردند. که بعد از انقلاب شکوهمند اسلامی یک بُعد سومی نیز به آن اضافه شد، که برای شروع مطلب، نخست به‌همین بُعد و گزینه سومی می‌پردازم:
    آلمان‌ها؛ یا به‌تر بگویم متفقین؛ جنایت‌کاران جنگی را به طناب دار سپردند. یا محکوم به زندان‌های طویل‌المدت کردند.
    کلفت‌ها و نوکر‌ها، راننده و نظافتچی، منشی و ماشین‌نویس، تلفنچی‌، آجودان، بادی‌گارد، ندیمه و نعیمه و چه و چهِ‌ی هیتلر و زن‌اش، و این‌جور افراد را رها کردند و کاری به کار آن‌ها نداشتند. چرا داشته باشند؟ آن‌ها کارگر و کارمند بودند و حقوق می‌گرفتند. همین...
    فضای بکش بکش جمهوری ناب اسلامی مسلط نبود، که نر و خشک را با هم به‌سوزانند و حجت‌الاسلام والمسلمین خلخالی که حضور نداشت تا برای ضربه‌زدن به طاغوت، و مبارزه با مفسدین فی‌الارض، حتا گربه اشرف پهلوی را نیز اعدام کند.
    او شنیده بود گربه هفت جان دارد پس کنجکاو بود با چشم خویش ببیند چگونه این جان‌های هفت‌گانه از بدن گربه بیرون می‌روند؟ می‌گویند: نخست گربه بی‌نوا را از بام کاخ به پایین پرت کرد، سپس گلویش را فشرد تا خفه‌اش کند، آنگاه چندین‌بار با مشت به فرق و کله‌‌اش کوبید تا به‌خون‌ریزی مغزی دچار شود، آخر سر او را در کیسه‌ای فرو کرد و بارها به در و دیوار کوبید تا استخوان‌هایش نرم شوند و وقتی دید گربه هنوز زنده است و به جای هفت جان، هفتاد جان دارد، او را اعدام انقلابی کرد.
    *
    نوکر و کلفت و منشی‌ی و سرایدار هیتلر نجات پیدا کردند و همین‌ها بودند، که در سال‌های بعد، در یک آلمان آزاد، در مصاحبه‌های مکرر و متعدد، جدا از یکدیگر، از طرز کردار و رفتار، اخلاق و منش و عادات شخصی و خصوصی هیتلر و رفیقه‌اش "اوا براون"، راز‌های ناگفته را بازگو و اسرار زیادی را فاش ساختند. که من تقریبا همه آن‌ گزارش‌ها و مصاحبه‌ها را در سنوات مختلف و در برنامه‌های متعدد، از تلویزیون‌های دولتی و خصوصی‌ی آلمان دیدم‌ و شنیدم. مطالب این یاد داشت و نوشته هم تا حدود زیادی براساس گفتمان‌ها و مصاحبه‌های آن افراد است.
    *
    بر گردم به ابتدای موضوع.
    پس از ورود به آلمان، نخست، با وجودی‌که هنوز مدت زیادی از پایان جنگ نمی‌گذشت؛ برخلاف انتظارم اثر چندانی از ویرانه‌ها‌ و خرابی‌های مانده از جنگ‌ ندیدم! از همان جنگ خانمان‌سوزی، که در وصف‌اش کتاب‌ها خوانده و در ذمّ‌‌اش داستان‌ها شنیده بودم. گه‌گاهی این‌جا و آن‌جا کلیسای کهنه‌ی بمب‌خورده‌ای جلب توجه می‌کرد، که می‌گفتند برای عبرت آن‌هایی که ِ جان سالم بدر برده‌اند، همین‌طور بمب خورده و نیمه ویران، نگه‌اش داشته‌اند تا فرزندان آن‌ها در سنوات آینده بنالند و بگویند: آخر ز که نالیم که از ماست که بر ماست. ولی چیزی نگذشت همین آیینه‌های عبرت را نیز، دستِ‌کم اینجا در ولایات و ایالت ما در شمال، به دست نوسازی و تعمیر سپردند.
    موسیو «Ernst – Karl - Emil » پدر دوست دخترم، که بعدها پدر بزرگ بچه‌هایم شد، با علاقه مرا به قدم زدن و پیاده روی دعوت می‌کرد، تا دور از چشم مادر، که دایم غُر می‌زد: جنگ تمام شد، بس است دیگه، با نقل‌ها و تعریف‌ها و سخنوری‌هایش به‌عنوان شاهد و کسی که تازه سنگر را ترک کرده و از کابوس خمپاره‌ها نجات پیدا کرده است، حس کنجکاوی مرا سیراب کند. هرگز آن پک‌زدن‌های تندش به سیگار برگ را، وقتی هیجان‌زده می‌شد، فراموش نمی‌کنم. یک‌بار منار کلیسای شهر را، که در فاصله دور، در چند کیلومتری قرار داشت و به‌زحمت بین ساختمان‌های بلند و مدرن و تازه‌ساز دیده می‌شد؛ نشان‌ام داد و گفت از اینجا که ایستاده‌ایم تا پشت کلیسا، تا آن دوردست‌ها، چنان از بمباران‌های شبانه روز متفقین مسطح شده بود، که جز آجر و سنگ چیز دیگری نمی‌دیدی، حتا دیوارهای هم‌کف و پله‌های بیرونی‌ی دراز و بلند کلیسا را می‌توانستی از این‌‌فاصله‌ی دور مشاهده کنی. بعد زیر لب زمزمه می‌کرد: nie wieder Krieg دوباره جنگ؟ هرگز!
    *
    حدود هفده/ هژده سال بعد از پایان جنگ، که به‌معنای کلمه خانه را بر سر هر آلمانی خراب کرده بود، من اینک به آلمان آمده‌ بودم، و وقتی به اطراف‌ام می‌نگریستم همه جا آباد بود و تمیز بود و زیبا .
    با بوشهر من، که از آن‌جا می‌آمدم و جنگی ندیده بود، ولی به‌جبر زمان و به لطف بی‌پولی و فقر، حتا یک خیابان آسفالته هم نداشت و آدم تا زانو توی شُل و گل و لای و لجن فرو می‌رفت، کمی! فرق داشت.
    این‌جا آدم حیف‌اش می‌آمد روی خیابان‌های به اون قشنگی راه برود. گلدان‌های بزرگ سنگی پر از گل‌های رنگارنگ! پیاده‌روها و خیابان‌های مَفروش به سنگ و آجر، به‌رنگ‌های متنوع قرمز و توسی و سفید و قهوه‌ای. ویترین‌های شیشه‌ای تمیز در این‌طرف و آن‌طرف، ردیف شده در پیاده‌روها، پر از جنس‌های ُمتلوّن و رنگارنگ، چشم‌های ندید پدید مرا خیره کرده بودند!
    مردم چه آرام و چه ساکت، چه قشنگ و چه زیبا مثل مانکن‌ روی «کت واک»، تو خیابان‌ها می‌خرامیدند!
    حتا سگ‌های‌شان هم با تکیر و تفرعن و با کرشمه و ناز، سرها بلند، عاقل و مؤدب، مثل بچه آدم، پا به پای خانم یا آقای‌شان، راه می‌رفتند!
    هیچ شباهت به بوشهر من نداشت، آن‌جا که مردم، بلانسبت شما، خَر و بز و گاو مرغ و خروس تو خیابان‌ها جلو و دنبال خود می‌کشیدند. و بوی حیوانات اهلی، که ما «مال» می‌نامیدیم، از هر طرف مشام را نوازش می‌داد، نه ... فضا را اشباع کرده بود. چه بوی گندِ آشنایی!
    اگر توله‌سگ‌هایی را هم می‌دیدی که در میان دست و پای آدم‌‌ها و خر‌ها و گاو و بزها، وول می‌خوردند، از جنس همان سگ‌های ولگردی بودند که حق‌شان بود طبق شرع مبین کثیف و نجس خوانده شوند. آن‌ سگ‌‌های شکم به‌کمر چسبیده هم مثل آدم‌ها، کج و کوله و توسری‌خورده، راه می‌رفتند.
    و جوان‌های ولگرد؟ جوان‌های بُلکُم و گِمپل‌های شَرشنی(قلدُرها)، از زور بی‌کاری، سینه جلو، گشاد گشاد راه می‌رفتند و آخ و تُف کنان، از بیخ گلو اِهم اِهم و سُرفه می‌کردند و نفس‌کش می‌طلبیدند. و بی‌پول‌ها و بدبخت‌ها مثل آدم‌های تو سری خورده، خمیده و لِجمار (لاغر و زردنبو)، هیکل ریقوی خویش را با بی‌اعتنایی و پوست‌کلفتی به‌زور به‌جلو می‌کشیدند. و با پای پتی یا تو گیوه‌های گشادِ پاره پوره‌شان توی گِل و لای گیر می‌کردند. جوراب نشانه بورژوازی بود و حیف پول که آدم بابت‌اش ‌هدر دهد؟
    جوان‌های عاقل مدرسه‌ دیده‌ی تازه سبیل‌در‌آورده، مثل من، کتاب زیر بغل، دم دروازه شهر می‌ایستادیم تا شاید دختری چادری با مادرش در فاصله دور از آن‌جا بگذرد و دزدکی نیم‌نگاهی به ما بیاندازد و با آهی عمیق آرزوهای خفته را در دل‌ مان بیدار کند.
    و بعد ها در آلمان، که جامعه‌ای آزاد داشت، وقتی دختری مرا می‌بوسید تا بناگوش سرخ می‌شدم و اطراف را می پاییدم مبادا برادر غیرتی‌اش از پشت به‌من حمله کند! و برای حفظ آبروی خواهر، مجبورم کند سر جا با او ازدواج کنم. و من که بلد نبودم حتا دخترک را، که با موهای زردش مثل پَنگ دمیت(خوشه درخت خرما) می‌ماند، آرام تو بغل بگیرم! و او را یک‌وقت با «بَل» خرما عوضی نگیرم. و او که ناشیگری و بی یار و یاوری مرا می‌دید، خود دست مرا می‌گرفت و با مهربانی دور کمرش حلقه می‌زد و با زمزمه جمله (so macht man das ) آتش به‌جان من و جد و پدرجدم می‌انداخت و من که دوباره سرخ می‌شدمl، سفید می‌شدم و از کم‌رویی و از دست‌پاچگی به تته پته می‌افتادم... بی‌چاره خودم...
    *
    آری این‌جا در آلمان حتا ماشین‌ها هم آرام و ساکت و بدون بوق و بدون فحش و ناسزا به عابرین، راه‌شان را طی می‌کردند. هیچ‌کس داد نمی‌زد و کسی رفیق‌اش را با عربده و فریاد، درحالی‌که خایه‌ها‌یش را در ملأ عام می‌مالید، صدا نمی‌کرد.
    دوغ‌فروشی‌ای نبود که فریاد بزند آی... دوغ خنک داریم... محصول بزهای خودُمونن ها...! آهای خارکِ تنگک و رطب برچمقون و هلیله داریم. آهای سمرون، کبکاب، زینی رسیده داریم، بیو (بیا) که هندونه شرط کارد داریم...
    کسی بساط ماهی فروشی و سبزی فروشی و خرت و پرت فروشی‌اش را توی جاده یا توی پیاده رو پهن نکرده بود. همه خوش‌اخلاق بودند و به هم لبخند می‌زدند. گویا غم و غصه‌ای ندارند. آخی ... کاشکی مو هم اینجا به دنیا اومده بیدُم.
    هیچ جا وطن نمی‌شود. ولی چه‌کنم که این‌ها واقعیت‌هایی بودند در پنجاه/شصت سال پیش، زمانی که نوجوان بودم و دست روزگار مرا از بوشهر پس‌مانده و فقیر، به‌قعر اروپای مترقی و ثروتمند پَرت کرده بود.
    *
    این یکی‌ش؛ دو دیگر این‌که خیلی دلم می‌خواست بفهمم این هیتلر معروف که سبیل‌ و چهره‌‌اش خیلی شبیه سبیل و رخسار معلم ادبی ما آقای سید هدایت‌الله جهرمی بود، هم‌او که آرزو داشت ما دانش‌آموزان به ملک‌الشعرای بهار تشبیه‌اش کنیم، و ایضا آن هیتلری که سبیل‌اش شباهت عجیبی هم به سبیل سلمانی دوره گرد ولایت‌مان «عامو غلومسَین دّلاک» داشت، همانی که من و برادرم و هفت هشت بچه دیگه را در کودکی، در ازاء پرداخت دو سه کله قند، دوتا مرغ زنده و چند تومن پول، بدون آمپول بی‌حسی! فقط با هارت و پورت و زور و تهدید، ختنه کرده بود. آری دلم می‌خواست بفهمم این مرد، این هیتلر، تو سخنرانی‌هاش مگه چی می‌گفت؟ که ملتِ غیور و روشنفکر آلمان را، آن چنان مجذوب خطبه‌های خویش می‌ساخته است؟ او چه چیز بر زبان می‌آورده و سخنانش چه محتوایی داشته‌اند؟ که مثل اُنوره دو میرابو و دیگر خطیب‌های معروف جهان ملت را آن‌جور مسحور خویش می‌کرده است؟
    برای درک این معما باید به‌زبان آلمانی تسلط پیدا می‌کردم و این مهم نه آسان بود و نه قابل دسترسی در زمانی کوتاه، ولی چاره‌ چیست؟
    *
    گاهی از دوست دخترم، که هم‌سن و سال خودم بود، گاهی از مادر و عمه و خاله‌اش می‌پرسیدم: آخه مگر «آرچی» چی می‌گفت که شما مردم آلمان آن‌جور مثل جن‌زده‌ها برایش هورا می‌کشیدید؟ آن‌‌ها اما با بی‌حوصله‌گی دست تو هوا تکان می‌داند و می‌گفتند ای بابا او یک دیوونه بود...می‌گفتم: می‌دانم دیوانه بود ولی شما چرا دیوانه‌ی یک دیوانه شده بودید؟ دریغا ... اصلا موضوع برای آن‌ها خاتمه یافته بود... ولی برای من ...تازه اول ماجرا بود. من تو معدن حوادث بودم باید می‌فهمیدم. بابای «شاتسی»، یعنی بابا بزرگ بعدی بچه‌هام، دردم را می‌فهمید و به کنجکاوی بی‌حدم پی برده بود. دور و اطراف‌اش را می‌پایید و آهسته می‌گفت: او به‌تنهایی مقصر نبود، همه ما به‌نحوی بار گناه را بر دوش می‌کشیم. ولی پسرم! یک چیز را از من باور کن. ما آدم‌های معمولی هیچ از پشت پرده و کشتار‌ها و آدم‌سوزی‌ها خبر نداشتیم،. تازه اگر هم آن زمان کسی حقیقت را به‌ما می‌گفت باور نمی‌کردیم! مگر ممکن است آدم همین‌جوری انسان‌های دیگر را زنده زنده توی کوره آتش‌ بیاندازد و به‌سوزاند؟
    کی باور می‌کرد آرچی، این نجات دهنده، این رهبر و مسیح آلمان، یک آدم‌سوز باشد؟ او و آدم‌سوزی؟ نمی‌گویم بی‌گناه و فرشته بود، ولی او که همه قدرت در دست‌اش بود! می‌توانست دشمنان‌اش را اعدام کند. چرا این‌جنین فجیع؟
    *
    سر انجام، پس از مدتی، به زبان قلُنبه سُلنبه آلمانی تسلط پیدا کردم و شگفت‌زده و با کمال تعجب خواندم و مشاهده کردم که این جناب هیتلر هیچ چیز غیرعادی نمی‌گفته است! حرف مهمی نمی‌زده‌، که ملت را این‌جوری هیستریک و از خود بی‌خود بکند! او ضمن این‌که با لهجه اتریشی‌اش حرف «ر» را به‌صورت «رررر» می‌کشید، در واقع محتوای سخن‌اش حرف‌های عادی بودند و مطالبی را که ایراد می‌کرد چندان بار و محتوای مهم سیاسی، اقتصادی و اجتماعی نداشتند؟
    *
    اُرگاسم هیتلری...
    هیتلر از هیچ به‌همه جا رسیده بود. زندگی فلاکت‌بارش در ایام جوانی در وین پایتخت اتریش، که شبها مجبور بود در آسایشگاه فقیران و بی‌چیزان بخوابد را همه خوانده‌ایم. آن زندگی سخت، او را سنگ خارا کرده بود، درس دروغ‌گویی، دماگوگی و عوام‌فریبی یادش داده بود. یاد گرفته بود برای پیش‌بُرد مقاصدش، از روی نعش بگذرد. او به به‌ترین نحو می‌توانست جملات و کلمات ساده و پیش‌پاافتاده را با لحنی خشن و کوبنده و با فریادهای خشم‌آلود و با ادا و اطوار و حرکات دست و آرنج و سر و صورت، چنان بر فرق مستمعین‌اش فرود آورد که همه را به غلیان در آورده خشم و نفرت‌های چند ساله‌ی خفته در قفسه سینه‌شان را بیدار کند. خشم از شکست در جنگ، از تحقیر و از ننگ معاهده ورسای، خشم از تحمل غرامت سنگین و در نتیجه گرسنگی، گدایی، بدبختی... هیتلر اینک آقایی و سروری، غرور و افتخار را به قوم ژرمن، که خود را از هر جهت سزاوار می‌دانستند، باز گردانده بود.
    او یک اتریشی بود، که به تبعیت آلمان در آمده بود، ولی عشق به آلمان و وطن‌پرستی بی‌چون وچرایش به این وطن جدید، تمام وجودش را می‌سوزانید، تا آن حد که می‌خواست آلمان و او با هم نابود شوند...
    *
    در بالا از مصاحبه‌های مستخدمین‌ هیتلر سخن گفتم. همین نوکران و مستخدمین و افراد محرم، در مصاحبه‌های تلویزیونی می‌گفتند: هر چند هیتلر و حوا «اوا براون» شب‌ها در یک رختخواب می‌خوابیدند ولی صبح‌گاهان که ما ملافه‌ها را تعویض و رختخواب را منظم می‌کردیم، هیچ‌گاه آثاری از هم‌خوابگی و نزدیکی بین آن‌ها ندیدیم. گویا خواهر برادری در یک رختخواب خوابیده بوده‌اند.
    آیا هیتلر در همین سخنان آتشین و جوش و خروش‌هایی که در حین خطابه او را از خود بی‌خود می‌کرد و به‌لرزه در می‌آورد، به اُرگاسم‌ مورد نیازش می‌رسید؟
    .اُرگاسم به‌معنای اوج لذت جسمی در نزدیکی جسمی بین دو انسان یا بین دو حیوان تعبیر می‌شود ولی آیا این تعبیر درستی است؟ آیا انسان نمی‌تواند در صرف غذایی لذیذ، در شنیدن ساز و آهنگی دل‌نواز، در خواندن و یا گوش دادن آوازی دل‌انگیز، در هنگام رقصی دل‌نشین به ارگاسم خاص غذا، اُرگاسم موسیقی و یا اُرگاسم رقص برسد؟
    حتا در آدم‌کشی، در شکنجه و در اعدام؟ نیز به اُرگاسم آدم‌کشی برسد؟ اُرگاسمی سوا از اُرگاسم هم‌خوابگی؟ اُرگاسمی که به‌معنای اوج لذت است؟ حالا هر لذتی می‌خواهد باشد؟

    هیتلر: ای خدا این میداف دیگه آبرویی برای من باقی نگذاشت ----->


    چرا راه دور برویم؟ آیا بسیاری از آخوندهای خودمان، از کوچک و بزرگ ، با مقام و بی‌مقام‌اش، با توهین به اجداد و نیاکان و با تحقیر آثار باستانی ما، به اُرگاسم مطلوب‌ خویش نمی‌رسند؟ و گرنه چگونه توجیه می‌کنند این کینه و نفرت را نسبت به تاریخ و فرهنگ ایران‌زمین؟ آیا آن‌ها در شکنجه دادن، در شلاق‌زدن، در سنگسار، در اعدام‌های جرثقیلی، در تحقیر ایران و ایرانی، در جمع‌آوری مال و منال، در توهین به آداب و رسوم ملت ایران، به اُرگاسم مطلوب و شیطانی خویش نمی‌رسند؟
    آیا در کشتن و سوزاندن تر و خشک در اوایل انقلاب؟ در اعدام‌های فله‌ای و دسته‌جمعی‌ی سالهای پیش و پس از جنگ، به اُرگاسم نرسیدند؟
    شیخ خزعلی وقتی می‌گوید عید غدیر را باید جایگزین نوروز کرد... شیخ مکارم شیرازی که دین و حیثیت‌اش را به‌شیطان فروخته، تمام ورود و وصول قند و شکر مملکت را در دست گرفته است؟ واعظ طبسی که شاه خراسان شده‌ و هیچ نیرویی جلودارش نیست؟ رفسنجانی که خودش هم نمی‌داند چند میلیارد دلار ثروت دارد؟ آیا هر یک به‌نحوی ارضا نمی شوند؟ به اُرگاسم خویش نمی‌رسند؟
    پس چرا هیتلر، پس از یک‌سخنرانی آتشین، به اُرگاسم شیطانی‌‌ی خویش نرسد؟
    او دستِ‌کم در اوایل، کاری برای ملت آلمان کرد، آبروی رفته را به‌ آن‌ها باز گرداند، چرخ‌های اقتصاد را به‌حرکت درآورد، خود اهل دزدی و چپاول نبود، کار را به افراد کاردان می‌سپرد، ثروت مملکت‌اش را به گروه‌های تروریستی ریز و درشت جهان نمی‌بخشید.
    و وقتی جنگ را باخت آن‌قدر عُرضه و شهامت داشت که بجای متوسل‌شدن به عوام‌فریبی مجدد، یک گلوله در مغز خویش شلیک و وجودش، که مایه آن همه بدبختی برای بشریت شده بود، از زمین پاک کند. *




    روانکاوی مگس

    مگس متمدن، مگس لومپن. مگس احمق، مگس هوشمند. مگس اروپایی، مگس آسیایی. .
    *
    ما دریانوردها، با توجه به سفرهای دور و دراز مان به‌دور دنیا، چه بخواهیم چه نخواهیم، تجربیاتی کسب می‌کنیم، که سبکباران ساحل‌ها، فیض کسب‌ آن‌ها را ندارند؛ یا اگر داشته باشند کم‌‌تر از ما مرغانِ دریا به آن توجه مبذول می‌دارند و در آن غَور می‌کنند. یکی از این تجربه‌ها، تفکر در رفتار انسان‌ها و اندیشه در کردار حیوانات کره زمین است.
    برای نمونه ما دریانوردها کشف کرده‌ایم، که روان‌شناسی‌ و اعمال «مگس»‌ و طریق برخوردش با انسان‌ها‌ در کشورهای مختلف، تناسب مستقیم دارد با آب و هوای محیط؛ و رفتار و سلوک مردم آن خطه!
    یعنی ‌محیطی که مگس‌ها در آن رشد و نّمو می‌کنند، سر از تُخم بیرون می‌آورند، بال و پر می‌‌گشایند، پرواز را تجربه می‌کنند و در اِعمال تولید مثل و تکثر و تکثیر، موجب مزاحمت‌های عدیده برای انسان‌ها می‌شوند، در آن‌جا، در آن محیط،، چگونگی حالت جوی و عادت‌های اجتماعی‌ اثر مستقیم دارند بر رفتار مگس‌ها، به‌عبارت دیگر برخورد مگس‌ها با انسان‌ انعکاسی‌ست از محیط اجتماعی و جوی که در آن پا می‌گیرند ...به‌بخشید در آن بال می‌گیرند. مثلا مگس‌های اروپای شمالی، کانادایی و ایالت‌های شمالی آمریکا، یعنی آن‌جا، که هم‌مرز با کانادا هستند، در مقایسه با هم‌کیشان خود در کشورهای استوایی، رفتاری نسبتا ملایم‌، حتا می‌توانیم بگوییم مؤدبانه‌ و متمدنانه دارند و هر چه به قطب شمال نزدیک‌تر می‌‌شویم، این خصلت مثبت را فزون‌تر می‌بینیم. یعنی اگر مگسی در فرانسه، در آلمان، در نروژ، در انکوریج یا در مورمانسک، به غذای شما یا به خود شما نزدیک شود می‌توانید یکبار، یا حد اکثر دو بار دستی حواله‌ کنید یا روزنامه‌ای در هوا تکان دهید و عدم علاقه خویش مبنی برهم‌نشینی با وی را، به‌ این صورت یا به‌هرصورت که مایل باشید، آشکار سازید و آن حشره موذی، اگر نه به‌فوریت، که پس از حرکت دوم یا سوم دست، مثل بچه آدم، گور‌َش را گم می‌کند و سعی می‌کند حتی‌المقدور دیگر موی دماغ شما نشود و عطای لیسیدن مربای چسبیده به‌بشقاب‌‌ را به لقای تماس، نه‌چندان نرم، با مگس‌کُش می‌بخشد.
    آن حشره، آن مگس، نا‌خود آگاه و از روی غریزه و در اثر هم‌نشینی با افراد متمدن، تفهیم می‌شود که این‌جا( در حاشیه بشقاب) جای نشستن برای او نیست و در صورت اصرار، به‌مصداق آیه‌ی شریفه‌ی انا للله و انا الیه راجعون، اگر حلق‌آویز نشود، دست‌ِ‌کم روی زمین پهن، یا روی میز ولو می‌شود.
    مگس‌های کشور‌های غیر متمدن یا کم‌تر متمدن اما ( حالا نمی‌خواهم اینجا اسم ببرم!) به شیوه‌ی رفتار مردم همان ناحیه و همان حاشیه و همان محل‌‌ها، زمخت‌اند، کله‌شق‌اند، اصولا کله‌شقی‌‌ را به‌ارث برده‌اند و بد جور بی‌شرم، قبیح و سمج‌ بار آمده‌اند. ده ‌بار هم با دست پس‌شان بزنید باز بر‌می‌گردند و نه تنها بشقاب و فنجان، که لب و لوچه و چشم و بینی شما را هم تصرف کرده و خون‌تان را چنان به‌جوش می‌آورند، که، زبانم لال، با یک سکته‌ی کامل یا با یک انفارکت ناقص دست به‌گریبان می شوید و راه دیگری جز قتل و کشت و کشتار، ترجیحا با مگس‌کش، برای‌تان باقی نمی‌گذارند.
    با دست نمی‌توانید آن‌‌ها را بکشید، چون مگس‌ها حرکت دست شما را به‌صورت " سلو موشن" می‌بینند و همیشه فرصت فرار دارند.
    از مگس‌های بدعنق در کشورهای مختلف سخن گفتم. می‌پرسید کدام کشورها؟ نمونه بیاورم؟ خُب...مثلا کشورهای عربی، که مگس‌های‌شان هم مثل خودشان سماجت خاصی دارند و زبان سرشان نمی شود یا اصولا اهل هیچ‌گونه صلح و معامله‌ای نیستند، بیشترین مگس‌های انتحاری هم متعلق به همین ممالک و همین بلاد است. عرض کنم ... اممم ...دیگر اینکه کشورهای آفریقایی، یا آمریکای مرکزی و بعضی از کشورهای آمریکای جنوبی، یا مثلا بنگلادش، پاکستان (چه اسم بامسمایی!)، و از همه بد‌تر هندوستان، آخ و امان از دست مگس‌های هندی، که اگر دست و پا داشتند با لگد و سیلی به‌ جان شما می‌افتادند و اگر زبان داشتند می‌گفتند: هام چان تامارا هی کُرتانی مانتا چکری کنتا جانتا هی ... یعنی: جرأت می‌کنی مگس‌کش به‌طرف من پرت می‌کنی؟ باش تا حسابت را برسم!!... از همه‌جا گفتم از کشور آخوند‌زده خودمان هم بگویم.
    چند سال پیش که برای دید و بازدید به‌وطن رفته بودم، هرجا، چه در رستوران‌ها چه در جیگرکی‌ها یا آب میوه فروشی‌ها و همچنین در منازلی که به‌مهمانی دعوت می‌شدم، مگس‌های وطنی امان از من می‌بریدند و شگفتا از این همه صبر و شکیبایی هموطنان و اقوام و فامیل که به‌واقع تسلیم محض این موذیان نفس‌بُر شده بودند! وقتی علت را جویا می‌شدم و می‌پرسیدم: شما این همه انسان‌های فرهیخته چرا حریف این دویست/سیصد مگس موذی نمی‌شوید؟ می‌گفتند: والله در زمان اون خدابیامرز؛ ما این‌همه مگس نداشتیم، و آنهایی را هم که داشتیم این جور سمج و بی‌حیا نبودند، زمانه عوض شده دیگه، چبکنیم؟!
    بار دوم که به ایران رفتم، چون بار اول نوار چسبنده مگس‌گیر را در میهن اسلامی ندیده بودم، تعدادی از آن‌‌ها را با خود به سوغات بردم و به دوستان و به اقوام و فامیل هدیه دادم با کلی تعریف و تمجید از چسبندگی و لزجی این نوارهای ( Made in Germany )، که مگس‌ها را مثل آهن‌ربا به خود جذب می‌کند و تا مست و بی‌هوش‌شان نکرده ول‌شان نمی‌کند و چه و چه...
    نشان به‌این نشان، در روزهای بعد، که اقوام و فامیل مرا به چلو مرغ و آبگوشت و ماهی‌پلو دعوت کرده بودند با چشم خود دیدم تنها یکی دو مگس کور و کچل و علیل و بیمار به نوارهای اهدایی چسبیده‌ و کلی مارا جلوی فک و فامیل شرمنده کرده‌اند.....
    مدت زیادی طول نکشید تا فهمیدم با مگس‌های وطنی طرفم و از این نوارهای چسبنده‌ی ساختِ آلمان و ساختِ ژاپن و ساختِ روس و کره شمالی و کجا و کجا، تا دلتان بخواد فت‌و فراوون در آنجا، یعنی در میهن اسلامی یافت می‌شوند ولی مگس‌ها، هم‌رنگ جماعت شده و تحت تأثیر تربیت و آموزش اسلامی و تقلید از آخوند‌ها، بدجور مرد رند و موذی شده‌ و جاخالی می‌دهند. این‌جا بود که ملتفت کنایه و ایما و اشاره اقوام و فامیل شدم.
    شبی خواب دیدم آسمان تیره و تار شده و سیل مگس‌ها تعقیب‌ام می‌کنند و من دوان دوان رو به‌سمت آلمان فرار می‌کنم ولی پاهایم کشش ندارند و یاری نمی‌‌رسانند. مگس‌ها گوشم را احاطه کرده بودند، وزوزوزوز کنان تو گوش‌ام فریاد می‌‌زدند: شما هفتاد میلیون نفوس آریایی حریف 250 هزار آخوند بی‌سواد نمی‌شوید و تو دهن یکی مثل شیخ خزعلی نمی‌زنید که می‌خواهد نوروزتان را به‌زباله‌دان تاریخ بسپارد و سیفونش را بکشد آن‌وقت نوار و دام چسبنده‌ی آلمانی سر راه ما مگس‌های ریقو می‌گسترانید؟ زورتان به‌‌آن‌ها نمی‌رسد حساب مارا می‌رسید؟ دیواری از دیوار ما کوتاه‌تر ندیده‌اید؟ هه ...؟ یکی‌شان رفت تو گوشم و باکمال پر رویی عربده کشید: حالا سوقات از آلمان با خودت می‌آوری؟
    سپس همه یک‌صدا فریاد زدند: « ما همه سرباز توییم خزعلی... گوش به‌فرمان توییم جنتی ... وای به‌روزی که مسلح شویم... نوکر محمودی و رهبر شویم! وای اگر حکم جهادم دهند... ششلیک و یک جوجه کبابم دهند...»..
    نفهمیدم این ارقام و این اعداد و این حرف‌های بودار را از کجا آورده بودند و چه کسی یادشان داده بود؟ خدا را شکر در همان حیص و بیص به‌علت فشار گوش بر بالش، بیدارشدم و نفس راحتی کشیدم. این همه در توصیف مگس‌ها‌ و شیوه‌‌ی مبارزه با آنها گفتم و نوشتم و در توجیه اعمال‌شان داستان سرودم تا کمی هم مقایسه کرده باشم رفتار آن‌ موذیان بی‌زبان را با کردار هزل‌‌نویسان سمج اینترنتی که مثل کنه به‌آدم می‌چسبند و تا با مگس‌‌کُش سراغ‌شان نروی ول‌اَت نمی‌کنند.
    البته با این تفاوت که اگر مگس‌ها عیان ظاهر می‌شوند و آشکارا تو هوا بال و پر می‌زنند، این هرز‌ه‌گردها و هرزه‌گوهای بی‌پرنسیپ، در خفا، در پشت نقاب (Anonymous ) یا در پوشش اسم مستعار ِ تقی و نقی یا کبرا و صغرا به راستی به «ارگاسم Orgasmus» هرزه‌گویی و هرزه درایی می‌رسند، که با اجازه شما در پستی دیگر به شرح آن می‌پردازم.... یا الله.










    This template is made by blog.hasanagha.org.  


    This page is powered by Blogger. Isn't yours?