Battan

  مطالب گذشته  
  • صدای تغییر یا صدای انقلاب؟

  • خاتمی چرا آمد؟ چرا رفت؟

  • چهارشنبه‌سوری و نوروز، خاری در چشم آخوند؟

  • اتحاد به هر قیمت؟

  • در کنفرانس مونیخ چه گذشت؟

  • آقای حماس، بس است فرصت‌سوزی!

  • کاش ما هم دختر بودیم

  • الغدیر، خزعلی، نوروز

  • اندر چگونگی داغ شدن خودم، بجای لینک

  • رأی منفی در" بالاترین"


  • Mittwoch, November 02, 2005

    در نیمه راه

    من يکی ازهزاران نفری بودم که انتخابات راتحريم کردند وخوب کاری کردم. و کسانی که مدعی اند تحریم من نوعی، باعث رای آوردن احمدی نژادشده است، هر چند به این گفته اعتقادی ندارم، ولی امیدوارم چنین باشد. من وقتی به بند بنداين قانون اساسی به علت تحجروواپس گرایی اش پای بندی ندارم ، چگونه می توانم طبق همين قانون بی اساس درانتخابات اش شرکت کنم.
    ومن تعجب می کنم از تعجب کسانی که ازرأی آوردن موجودی مثل احمدی نژاد درتعجب اند ! آيا واقعن چه توقع ديگری داشتيد ؟ آقای خامنه ای به چه زبان همه کاره بودن ولايت مطلقه را تکرار بکند ؟
    چند قرن ازآن زمان می گذرد که شرق وغرب، شمال وجنوب درزير سم ستوران ما ايرانيان به لرزه مي افتاد ؟ از کاشغر تا نیل، واز قفقاز تا یمن خراجگزار ما بودند ؟ من در انتظار بازگشت آن زمان نیستم، که انتظاری است بی هوده، ولی مارا چه شده است ؟
    مارا چه شده است با آن همه غروروسربلندی؟ با آن همه تهّور و سلحشوری ؟ که اينک ازموجود دُگم و بی سوادی مثل احمدی نژاد، که تنها هنرش سرسائيدن به درگاه آخوند وخالی کردن عقده های بی پايانش است، می ترسيم وبر خود می لرزيم ؟ من وقتی دروبگردی هايم از ترس پيروجوان ازرئيس جمهور شدن احمدی نژاد می خوانم از یک طرف می خندم و از طرفي ديگر براحساس ناتوانی بعضی ازهم ميهنانم به تلخی افسوس مي خورم.
    احمدی نژاد ما رااز چه چيزی می ترساند؟ ما از چه چيزمی ترسيم ؟ از اجرای قانون ؟ یا از بی قانونی ها ؟ چه کسي اينجا بايد به ترسد ؟ چرا به جايی رسيده ايم که نام مرتضوی ها واحمدی نژاد ها رعشه بر اندام بعضی ازما می اندازد.
    سر قضيه تنباکو سرمان کلاه رفت، سرانقلاب مشروطيت سرمان کلاه رفت، ۲۸ مرداد ۳۲ سرمان کلاه رفت، بهمن ۵۷ آزادی می خواستيم باز هم کلاه سرمان رفت، هر ربع قرن يک بار !
    اينک نيز يک ربع قرن از تسلط آخوند گذشته است، چرا انتخاب احمدی نژاد را تبديل به آخرين ميخی نمی کنيم تا بر تابوت حکومت الیگارشی به کوبيم ؟ اينک همه به تب وتاب افتاده اند که به هاشمی رآی بدهند تا مبادا رقيبش در دوردوم رئيس جمهور شود، هیهات ! غافل ازاينکه رئيس شدن هاشمی ی زيرک وموذی، افزودن چند صباحی بیش به حيات جمهوری اسلامی است. انتخاب احمدی نژاد دگماتيسم دوران عصرحجر و پياده کردن قوانين ضد انسانی اش در قرن بیست ویکم باید به تحول وبه انفجار براي آزادي منجر شود، نیازی نیست که حتمن خونین باشد، واگر ناخواسته شد، مرگ یکبار شیون یکبار، وگرنه این قافله تا به حشر لنگ است، بايد حاضر به هزينه دادن بود.




    جزاير درياي کارائيب

    وخدا کارائيب وجزايرش را آفريد. جزايري که درطبيعت ودر منظره، يکی از ديگری زيبا تر، خرم تر، وسرسبزترهستند. مخلوطی ازفرهنگ های مختلف اسپانيولی، فرانسوی، هلندی، آفريقايی، هندي، انگليسی، وآمريکايی به زنده گی روزمره وبه اجتماع وفرهنگ ساکنين اين جزايرغنابخشيده است. به آن ها می گويند جزايرآنتيل.
    آنتيل بزرگ شامل کوبا، جامايکا، هسپانيول وپورتوريکو است. وآنتيل کوچک که به دوبخش تقسيم می شود: بخش نخست جزاير « بالای بادها» ، شامل سلسله جزايرشرقی پوئرتو ريکو، تا دو جزيره توباگو وتری نيداد، وبخش دوم جزاير« پائين بادها » ، که از جزيره مارگريتا شروع و به " آروبا " ختم می شوند. منظوراز بالا وپائين بادها دور بودن نسبي اين جزاير از " هاريکن ها " و توفان ها است.
    عذر می خواهم اگرفعلن نمی توانم دراين جا به شرح حال همه اين جزاير به پردازم . براي امروزفقط مختصري از ۴ جزيره آنتيل مي نويسم تا فرصتي ديگر.

    دوجزيره تري نيداد و توباگو (Trinidad and Tobago )
    مستعمره سابق انگليس ( از ۱۷۹۷ تا ۱۹۵۸) .

    جاي پاي انگليسي ها را درجزيره تري نيداد به اين صورت مي توان دید الف: جمعيت اش در حد انفجار است، مردم مثل مورچه در خود می لولند، مثل جزيره موريس در اقيانوس هند، مثل کراچی در پاکستان، مثل بمبئی وکلکته در هند، مثل چيتاگنگ در بنگلادش، حتا ساختمان هاي باقي مانده از دوران استعمار نيزدراين شهرها به هم شباهت دارند ! و
    ب: همه چيز چپکي است، رانندگی چپ، راه رفتن چپ، شنا کردن چپ، چرخيدن چپ، دو چرخه سواري چپ، حتا نورافکن چراغ های دورزن دريايی، که درهمه جای دنيا مثل عقربه ساعت از چپ به راست دورمی زنند، در اين شهرها برخلاف رويه آدميزاد، از راست به چپ مي چرخند! گوياحيوانات هم ياد گرفته اند درجاده ازمسير چپ عبور کنند. درخيابان های شلوغ مي تواني مردان وزناني را تماشا کني که اصل ونصب هندی شان به وضوح درچهره وسیمایشان هويدا است( ۴۰٪ جمعيت) نيزمی تواني در نظر مجسم کني چگونه جد ونياکان آن ها در قرون پيش، داوطلبانه يا به اجبار، به اين طرف کره زمين ديپورت شده اند. ۴۰٪ ديگر آفريقايي تبارند، که شرح بي خانماني وبرده گي اجداد آنها در اين نوشته نمي گنجد ! وتتمه بومي هاي اصيل که نياکانشان به دست سفيد پوستان در همين جزيره، تقريبن قتل عام شدند.
    دوخاطره ديگر نيز خارج از موضوع به ياد می آورم.
    هنگامي که درلنگرگاه تري نيداد منتظر نوبت بوديم، شب، ملوانان در هواي مطبوع و مهتابي با خيط (نخ نايلونی) وقلاب مشغول ماهيگيری شدند و بيش از ۸۰ تا ۹۰ عدد ماهی گرفتند. هرکدام بطول يک متر تا يک مترونيم و بيشتر، نميدانم اسم اين نوع ماهی چه بود، تقريبن به مارماهی شباهت داشت وشديدن همجنس خوار ( ?? Canibal ) اگريکی از آنها به قلاب می افتاد می بايست سريع آنراازآب بيرون کشيد، درغير اين صورت از طرف هم نوعان خود محاصره وبا دندان هايي شبيه دندان هاي باراکودا، چنان بلعیده می شد که فقط سر آن که به قلاب گير بود از بدنه يک مترونيمی آن ماهی باقی می ماند. آشپزباشی فيليپينی ما افزون بر برشته کردن تعدادي از آن ها در همان شب و در همان جا، خام آن را نيزبا سرکه و جينجر وبا فلفل وپاپريکا ی سبزتهيه کرد، که من امتحان کردم، چه ترد، جای شما خالی، عجیب چسبيد.

    خاطره دوم اين بودکه همکارهندي تبارنماينده کشتيرانی راکه پس ازپهلوگيری، به کشتی آمده بود، به علت سهل انگاری دراجراي دستوري، سرزنش کردم.
    قبل از ترک کشتی، مثل هميشه محموله کوچکی، محتوی پست، شامل اوراق واسنادی برای شرکت کشتيرانی درآلمان، وتعداد قابل توجهی از نامه ها وکارت پستال هاي نوشته شده از طرف پرسنل، که با عشق وعلاقه به زن وبچه، وبه پدرومادرواقوام وفاميل شان نوشته بودند برای پست کردن به دستش دادم . پس ازپياده شدن ازکشتی، افسرکشيک از روی عرشه ديده بود که طرف باحالت خشم، محموله پستی را درحوضچه بندر انداخته است. بعد از ظهر که مجددن به کشتی آمد علت را ازاو جويا شدم خيلی خونسرد گفت از دستم افتاده است.
    تنها مایه دلگرمی ودل خوشي بچه ها، که بعضی از آنها بیش از ۹ ماه و اقسر دوم حتا ۱۵ ماه روی کشتی مانده بودند، همين مکاتبه هاي خانوادگي بود ومن ديده بودم چگونه اين بيچاره هادلواپس ونگران فاميل در وطن مي شدند( فيلي پين، ژيلبرت آيلند ) و اگر پست نمي رسيد يادير مي رسيد گاهي از روي ناچاري اشک مي ريختند، ومن رل پدر وپير فاميل را به عهده گرفته آنها را دلجويي مي دادم . اينک اين پدر سوخته اميد همه آن ها را به آب انداخته بود.
    من، هميشه خود را تحت کنترل دارم و خيلي ديرعصبي مي شوم ولي اکنون ديگر کاسه صبر لبريز شده بود، اورا به سمت ديگرکشتی بردم که کسی نبيند، وچنان سيلی محکمي ( چپ وراست ) به گوشش زدم که کلاه وعينک اش به دريا پرت شدند وخود مرتيکه اش را با تيپا از کشتی بيرون انداختم وبرای هميشه ممنوع الورودش کردم.
    جزايرکوراسائو وآروبا ( Curacao and Aruba )این دو جزيره مستعمره هلند، احتياج به دفتر خاصی دارند، برای تعريف اززيبائی های رؤيا انگيزشان. که هلندی ها واقعن سنگ تمام گذاشته واين دوجزيره را تبديل به بهشت برين کرده اند. هنگام ورود به بندراز تعجب مات ات می برد، زيرا فکر می کنی خواب می بينی ونه انگاروارد بندرکوراسائو در درياي کارائيب، که گويا به آمستردام در هلند در اروپا، وارد شده اي.
    هرچند زبان رسمي هلندي است ولي جزيره نشينان مخلوطی از زبان هاي هلندي، انگليسي، اسپانيولي، پرتغالي وزبان بومي خود شان کرئول درست کرده اند به نام ( Papiamentu )، که هرگاه به اين زبان قاطی شده باهم صحبت ميکردند من لذت می بردم، چون آنچه را که به انگليسی واسپانيولی ومقداری هلندی می گفتند من می فهميدم بقيه را می شد حدس زد. طول جزيره کوراسائو ۸۰ و عرض آن حدود ۲۰ کيلومتر است و مي شود در مدت چند ساعت تقريبن همه جا ي آن را ديد. من خاطرات خوشي ازديدن اين جزاير زيبا دارم که به اين زودي فراموش نمی کنم !




    آرامگاه وموزه کريستوف کلمب

    بيش از شش ماه بين فلوريدا، تکزاس وکشورهای ساحلی خليج مکزيک وجزايرمتعدد دريای کاراييب تردد می کردم. بارها دربندر (سانتو دومينگو) پايتخت (دومينيکن ريپابليک) پهلو گرفتم ولی هربار تنگی وقت اجازه نمی داد ازآرامگاه کريستوف کلمب، کاشف قاره آمريکا وجزايردريای کاراييب، ديدن کنم.
    سرانجام يک بار فرصت دست داد، اما فرصتی کوتاه. چند عکس ازآرامگاه و موزه دراين پست می گذارم.
    خوانندگان عزيز ميدانند که اسپانيايی ها معتقدند کاشف آمريکا در اسپانيا، درشهر سي ويليا، دفن است. ودولت جمهوری دومينيکن براين باور،که وی درسانتو دومينگو، درجزيره هسپا نيول، جايی که به نمايندگی ازپادشاه اسپانيا، سالها همه کاره آن خطه وديار بود، آرامگاه ابدی خودرا يافته است!
    گويا تحقيقاتی درکار است تا ازطريق نبش قبروآزمايش های ژنتيک از استخوان هايش به حقيقت پی ببرند.
    جالب این که او تا آخر عمر بر این باور بود که هندوستان را کشف کرده است.




    شبي در برزيل

    شرح ماجرای برخورد« دوستانه!» بادزدان دريايي دربندرسانتوس (Santos ) :
    تابستان 1993ازهامبورگ به فرانکفورت و از آنجا به بزرگترين شهر برزيل، يعني (سا ئو پاولو Sao Paulo)، پروازکردم . پرواز، تا آنجا که به یاد دارم، يازده ساعت طول کشيد و پس از ۵ ساعت عقب کشيدن، ساعت یازده بعدازظهر اروپای مرکزی ام، تبديل شد به 6 صبح برزیل، وآغاز روزی نسبتن سرد، از فصل زمستان نیم کره جنوبی.
    نماينده شرکت کشتيراني به استقبالم آمده بود. با نشان دادن گذرنامه آلمانی ام بدون معطلی از ایمی گریشن وازگمرک گذشتم وبلافاصله با ماشين به مقصد بندرسانتوس حرکت کرديم. در حاليکه همسفرم از این در و از آن در مي‌گفت، من درامتداد جاده کوهستاني ازديدن درختان سبز، که گويا رنگ سبز ديگری داشتند تا درختان اروپایی، وازديدن زيبايي‌های طبيعت و زمستان ِ بهار مانندش لذت مي‌بردم وهوای خنک و پاک کوهستان را به ريه مي‌فرستادم. دلم مي خواست برای چند دقيقه چشم هايم را به بندم و لذت خوابی کوتاه را بچشم. ۲۴ ساعت بود که نخوابيده بودم، صبح زود حرکت به فرودگاه، پرواز به فرانکفورت، معطلي درفرودگاه، بي خوابي درمدت پرواز، ديدن فيلم هيجان انگيزچارلزبرونسون و وراجي مرد چاق بغل دستم در هواپيما ،گيج، خسته و بي‌حوصله‌ام کرده بود. و چون مي‌دانستم ورود به کشتی و تحويل وتحول، به این زودی ها فرصت خوابيدن را به من نخواهد داد، هر فرصت کوتاهی را مغتنم می‌شمردم. وقتي نماینده کشتیرانی، که جلو و بغل دست راننده نشسته بود، رو به من گفت: «کشتي به علت توفان نوح! هنوز به بندر نرسیده، تاخیر 3 روزه دارد، و ما هر روز درتماس رادیویی با آن هستیم، پس شما را فعلا به هتل مي‌برم.» همین را که شنیدم عین سرنیزه، شق، سرجايم نشستم و با تعجبی آکنده از خوشحالی گفتم:
    " Repite otra vez por favor " آنگاه در رؤيای گرفتن يک دوش گرم و درازکشیدن در رختخوابی نرم، رخوتی تمام وجودم را فرا گرفت، دلم مي خواست تا رسيدن به هتل، درصندلی عقب فروبروم. نیمه خواب نیمه بیدار شنیدم که نماینده کشتیرانی می گفت: امشب به افتخار ورودکاپیتان گاردن پارتی داریم و من خواب آلودگفتمbien, moi bien :
    ازسائو پولو تا سانتوس راه زیادی نیست، فکر می‌کنم کمتر از ۲ ساعت، وسط راه نزدیک قله‌ی کوهی، به راننده گفتم نگه دارد! از ماشين پياده شدم. ایستادم و مست زيبايی طبيعت سحرآمیز شدم. آن روبرو در چشم انداز نگاه خسته‌ام کوه‌ها، تپه‌ها، دره‌ها، در نور آفتاب صبح می‌درخشيدند. پايين و در عمق دره، روی درياچه‌ها را مه‌ای غبارآلود پوشانده بود. دلم می‌خواست همان‌جا ساعت‌ها میماندم و زمان از حرکت می‌ایستاد حتا برای یک لحظه! اما باید راه می‌افتادیم.
    شب در جشن به اصطلاح گاردن پارتی نماینده شرکت کشتیرانی شرکت کردم. محل جشن کنار دریا بود که بهتر بود اسمش را می گذاشتند «پلاژ پارتی» خاطره‌ی آن شب فراموش نشدنی‌است !
    میهمانان، برزیلی‌های خونگرم و آتشین مزاج و اروپایی‌های دیرجوش ولی اهل رقص و عشق و آمریکایی‌های همیشه خندان و بی غم و غصه بودند، با دم گرفتن آمریکایی‌ها چنان رقص و پایکوبی به راه افتاد که من بوشهری خونگرم، ولی دست تنها، به گردشان هم نمی‌رسیدم.

    من عاشق رقص های (الگانت) چاچا و تانگو هستم. می دانستم برای شش ماه دیگر باید با امواج دریا تنها باشم. آنشب، کشتی و دریا را فراموش کردم و برای شش‌ماهم، تا طلوع فجر، با دختران سبزه ی خوش اندام، و با زیبا رویان دورگه‌ی برزیلی، که آثار اجداد اروپايی‌شان در پوست روشن، موهای بور و چشمان آبی دل ودين از کافر و مسلمان می‌برند و گویا با تانگو و چاچا، از مادر زاده می‌شوند، و با دختران آمریکایی واروپایی، که سعی می کردند در لوندی وعشوه گری چیزی از دخترهای برزیلی کم نیاورند، چاچا و تانگو رقصیدم !
    کوبا لیبره Cuba Libre و حوریان زمینی کار خودشان را کردند، نماز شام وعشا وصبح قضا شد... و با معصيت هاي صغيره وکبيره جايي در بهشت براي خود رزرو کردم !

    سه روز توقف وانتظار، تبديل شد به ۴ روز اقامت لذت بخش در هتلي بسيار زيبا در کنار دريا، با نگاه پانوراما به اقيانوس آشنای اطلس ! جايی که ديگر ميهمانان آمريکايی واروپايی هتل برای آمدن به آنجا چندهزار دلار خرج می کردند، من به یمن شغلم در چهارروز مرخصي ناخواسته باحقوق ومزايا به سر مي بردم.
    روزها، از ساختمان های زيبا وتاريخي و مناظر قدیمی شهر دیدن می کردیم يا درکنار ساحل بسيار زيبا و روبایی بندر درهوای بهاری (زمستانی)، با دوستان وآشنایانی که پیدا کرده بودیم، پاچه شلوارها بالا کشیده، بقول ما بوشهری ها، پا پتی، درامتداد ساحل، جایی که دریا آرام آرام بر شن ها بوسه می زد، قدم مي زديم*.. و شب ها در این خیال بودیم...که...

    رویم و گل برافشانیم ومی درساغر اندازیم **
    فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم
    شراب ارغوانی را گلاب اندر قدح ریزیم
    نسیم عطر گردان را شکر در مجمر اندازیم
    بهشت عَدنً می خواستیم و می رفتیم به میخانه
    که دست افشان غزل خوانیم وپا کوبان سر اندازیم
    نه کس از عقل می بالید، نه کس طامات می بافید
    بیا ساقی که تا خودرا به ملکی دیگر اندازیم
    روز چهارم کشتي را در لنگرگاه تحويل گرفتم، وچون اسکله ها همه اشغال بودند، سه روز ديگر را نيزدر لنگرگاه گذرانديم و من از فرصت استفاده کرده، بالا و پایین، طول وعرض وسرتاپای کشتي را ورانداز کردم. کشتي بزرگي بود، نه چندان جوان، ولي زمخت وگردن کلفت و ( robust )، ساخت آلمان !
    مسير ترددش بنادر مديترانه ( قبرس، يونان، ايتاليا، فرانسه، اسپانيا)، جراير قناری، سپس گذر از آتلانتيک شمالی به جنوبی، تا شمال برزيل و ازآنجا بنادر يکی پس از ديگری : رسيف، ايل هويس، ويتوريا، ريو دوژانيرو ( دو عکس از ريو را پايين گذاشته‌ام)، سانتوس، سائو فرانسيسکو دو سول، ريو گرانده، آنگاه مونته ويدئو در اوروگوئه و بوئنوس آيرس در آرژانتين و توفان‌های شديد و موج های خروشان آن خطه در جنوب اين کشور، که لابد کسانی که فيلم‌های خبري جنگ جزيره فالکلند را که در دهه ۸۰ میلادی رخ داد، ديده اند هنوز به خاطر مي آورند.
    هنگام وارسي کشتي معاون اول هم با من بود. وقتي دريچه گشاد لنگر، به فارسي نمي دانم چه مي‌گويند، به انگليسي مي شود: (anchor hawse hole ) را ديدم به او گفتم : هر دزد دريايي مي تواندبه راحتي پا روی زنجير گذاشته از این سوراخ بالا بيايد ! گفت در اين بندرهنوز برخوردی با (پيرات ) ها نداشته ايم. کاپیتان قبلی نیز همین مطلب را به من گفته بود !
    با این حال گفتم‌قبل از غروب آفتاب همه درهای آهني منتهی به محل سکونت پرسنل را قفل کنند . دو نفر ملوان يکي سمت راست ديگری سمت چپ عرشه، با چراغ دستی قوی دردست بالا و پايين بروند وهميشه در حال حرکت باشند تا از دور ديده شوند، هيچ گونه اسلحه سرد با خود نداشته باشند (اسلحه گرم در کشتي نداریم )، به محض ورود پيرات‌ها به عرشه، بلافاصله عقب گرد کرده، سريع وارد ساختمان accommodation شوند، در را قفل و افسر کشیک را در پل فرماندهی خبر کنند. هرگونه درگیری لفظی یا فیزیکی ممنوع !

    من خود تا نيمه شب روی پُل ماندم وبه اوراق و اسناد رسيدگي کردم يکي دو تا تلکس و چند ایميل فرستادم در يکي از ايميل‌ها به شرکت کشتيراني‌ام اطلاع دادم که کشتي را در لنگرگاه بندر سانتوس تحويل گرفته ام .کاپيتان قبلي کشتي را ترک و ما هنوز هيچ گونه دستوری برای پهلو گرفتن نداريم. و طبق اظهار نماينده شرکت، تا خالي شدن اسکله، بايد حدود سه روز ديگر منتظر بمانيم. وقتي به کابين‌ام رفتم نيم‌ساعت نگذشته بودکه افسر کشيک با هيجان ووحشت خبر از حمله دزدان دریایی مسلح را به کشتي داد. گفتم دو نفر کشيک عرشه کجا هستند ؟ گفت اينجا نزد من روی پل فرماندهی. به سرعت به پل رفتم. یکی ازدو ملوان را برای گشت و کشیک در راهروها وکنترل درب های آهنین به پایین فرستادم، دومی را برای انجام دستور احتمالی روی پل نگه‌داشتم . به معاون اول که اورا به پُل فرا خوانده بودم گفتم با گارد ساحلی و مقامات بندراز طريق کانال ۱۶تماس بر قرار کند و به محض بر قراری تماس، گوشي را به من بدهد . کانا ۱۶ کانال بين المللي و آماده باش برای همه کشتي ها است. همه کشتي‌ها صدای مارا، و تقاضای کمک ما را ازگارد ساحلی از طريق این کانال مي شنديدند، به جز مقامات بندری، که آن شب نيز طبق معمول از ساعت ده شب به بعد ( Siesta) کرده بودند. به افسر کشيک گفتم هر چه چراغ و نور افکن روی عرشه و پُل داريم روشن کند ! با اين کار اين هدف ها را در نظر داشتم:
    ـ ۱ پيرات‌ها بدانند ما آنها را می‌بینیم و تحت نظر داريم وبا مقامات بندر و پليس درتماس هستیم، هر چند آنها به تجربه مي دانستند که پليس‌های دريايی در شب ریسک نمی‌کنند و نگهبانان بندر نیز درخوابند يا خود را بخواب زده اند!
    ـ۲ پيرات ها، هنگام باز کردن کانتينرها، درروشنا‌يي نورافکن ها، علايم و برچسب های کانتينر‌های حامل مواد شيميايي و مواد آتش‌زا و مواد منفجره را ببينند و به آنها دست نزنند که هم برا ی خود آنها و هم برای کشتي خطرناک است.ـ۳ پس ازباز کردن کانتينر، محتوای آن را ببينند واگر بدردشان نميخورد به سراغ کانتينر ديگری بروند و برای جستجوی بيهوده کارتن‌ها و محتوای جعبه ها را به بيرون نريزند. چون مي‌دانستم آنها در جستجوی تلفن، ویدیو، رادیو و دستگاههای الکترو نيکي هستند و کاری به کيسه‌های گندم و يا گل های مصنوعي و یا اسباب بازی پلاستیکی برای بچه‌ها ندارند.

    بیش از این هیچ کار دیگری از ما ساخته نبود. دلهره من بيشتر از اين بابت بود، مبادا با اسلحه به ما حمله کنندو کسي از افراد پرسنل مجروح يا کشته شود، هرچند نمی‌توانستند بدون مواد منفجره درهای آهنی کشتی را بازکنند ولی می‌توانستند با تبر، چکش سنگين و يا با گلوله شيشه‌ها را بشکنند. پيرات هايي، که ما روی عرشه ديديم وشمرديم ۸ نفر بودند، آيا تعداد بيشتری روی کشتي بودند که در پشت کانتینرها مشغول سرقت، واز ديدما خارج بودند؟ نمي دانم! ولي ديديم همه آنها مسلح هستند و تفنگ به دوش دارند و يکي از آنها با تفنگ آماده شليک اطراف را مي پاييد. هر گونه مقاومت دیوانگی محض بود. معاون يوکرايني غول پيکرم، که بجای مغز، ديناميت تو کله داشت، مطمئن بود که از این فاصله دور، حدود 150 متری، می تواند تشخیص بدهد تفنگهايي را که پيرات‌ها بردوش دارند fake و Imitation هستند مي گفت اجازه بدهيد من بروم و همه آنها را به دریا بریزم !
    وقتی هیکلش را ورانداز کردم مطمئن شدم که راست می‌گوید و می‌تواند به تنهایی همه آنها را به دریا بریزد، اما در وضع فعلی، تا فاصله ده متری آنها هم نمی رسید، چون به احتمال يقين با گلوله سوراخش مي کردند. پیرات ها کارشان را که تمام کردندبرگشتند واز همان فاصله دور، رو به پُل فرماندهي ، که البته بعلت نور افکن های قوی وفاصله زياد نمي توانستند ما را به بينند، با سلام نظامي از( همکاری !) ما تشکر کرده و در تاريکي شب ناپديد شدند. روز بعد، پس از صورت برداری از کالاها، مشاهده کردیم که در بین اموال سرقت رفته يکي دو بسته حاوی جيوه نيز وجود دارد. پليس هم بعد از مرگ سهراب آمد و وظيفه‌اش! يعني تهيه گزارش را انجام داد، و وقتی سوال می‌کرديم چرا شب گذشته جوابی به ما نمی‌دادند ؟ در پاسخ، همان لال بازی به زبان انگليسي هم از بادشان می‌رفت و جز (پورتوگزيش)، زبان پرتغالی، هيچ زبان ديگر را (کاپی شن) نمی‌کردند!
    و من ازآن شب به بعد، هر غروب آفتاب، لنگر مي کشيدم و بيش از دو ساعت، رو به اقيانوس و پشت به ساحل با تمام سرعت، از بندر و لنگرگاهش دور می‌شدم و در فاصله زیاد، درجایی که دست هیچ پیراتی باقایق‌اش به ما نمی‌رسید توقف می‌کردم، و با انچين خاموش، می گذاشتم کشتی سنگین، همراه با جریان آب تا صبح چند صدمتری از محل توقف اش جابجا شود. صبح روز بعد، همزمان با طلوع آفتاب دوباره لنگرگاه بودیم.
    دو تصویر از (ريو دو ژانيرو ) در برزيل، در شب وروز ( تصوبر sugar loaf را نشان مي دهد)
    .............................................................................................................................................................
    *) نمی توانم بگویم چند کيلومتر ساحل بود، چون سر تاسر برزيل از شمال تاجنوب اش پلاژ است

    **) با اجازه حافظ شيرين سخن غزل اش را کمي دستکاري کردم




    دزدان دريايي (1 )

    قبل ازشرح پذيرايي از دزدان دريايي در کشتي ام اجازه بدهيد نخست آنها را به شما معرفي بکنم و توضیح مختصری درباره اين دزدان قرن بيستم وبيست ويکم بدهم .

    دزدان دريايی، که امروزه به سلاح هاي خودکارمسلح وبه قایق های سریع السیرمجهزهستند با اجداد خود، زمین تا آسمان فرق می کنند. اینها با سرعتی معادل چهار تا پنج برابرسرعت کشتی هدف، درتنگه ها، آبراه های باریک، جائی که قدرت مانورکشتي، هم به علت نزدیکی به ساحل وهم به خاطر تجمع شناورهای دیگر، محدود وتنگ است، حمله، و سعی می کنند با بی رحمی، وحشیگری وباخشونت دراسرع وقت کار را يکسره وباهمان سرعت نیز ناپدید شوند.
    محل دیگری که برای حمله مناسب است، هنگام نزدیکی کشتی به لنگرگاه است که شناورها ناچارند سرعت را کاهش دهند ویا هنکام توقف درلنگرگاه ویا موقع خروج از بندر، زمانی که کشتی به دلایل فنی هنوز به حد اکثر سرعت نرسیده است، وسرانجام آن دسته از دزدانی که هنگام پهلو گیری کشتی دراسکله با کم ترین خطر ودردسر، رفع نیازمی کنند .
    دزدان که به وسايل متعدد، ازجمله قفل شکن، گازانبرهای مخصوص وديگر تجهيزات شغلی ! مجهزهستند، به آسانی درب کا نتينرها را باز نموده وتا خد امکان محتوای الکترونیکی آنها را به سرقت می برند، برای این منظوردرب کانتینرهای متعدد را می شکنند تا به مقصود برسند، جوينده يابنده است.
    در سواحل فیلیپین، اندونزی، وسواحل جزیره برنئو، در تنگه سنگاپور و تنگه مالاکا، که هر ساله بیش از پنجاه هزارکشتی درآن تردد می کنند، ودرسواحل نیجریه درغرب آفریقا، به محل سکونت پرسنل نیز حمله کرده، اشیائ قیمتی وپول نقدجستجو و به سرقت مي برند. حاصل این برخوردهاي مسلحانه تا کنون کشته شدن بيش ازيکصددریانورد، درسال، دردریاهای جهان بوده است.
    کشتي هابرای مقابله با (پیرات) ها دردريا، فقط متکي به خود، يعني متکي به پرسنل کشتی هستند.
    آنهابا انداختن نورافکن هاي قوي برچشم خمله کنندگان وبا استفاده ازشيلنگ هاي آتش نشاني، وفشارقوي آب ازتلمبه هاي پرقدرت، با پاشيدن آب برسروصورت وجاهاي حساس بدن دزدان سعي مي کنند نزديک شدن قايق ها رابه کشتي، و بالا آمدن (پيرات) ها را به عرشه غيرممکن سازند.
    يا با تبر، سعي مي کنندطناب قلاب ها وچنگک هايشان را قطع کنند.
    در بعضي ازکشتي ها، ملوانان وافسران، مايوسانه، بافرود آوردن چماق ويا ميله هاي آهنين، بردست يا برفرق (پيرات) هايي که در حال توفيق ورود به کشتي هستند، سعي مي کنند از حمله مهاجمين جلو گرفته و مجروحين مسلح را به دريا مي ريزند.
    چون معتقدنداينجا حکابت مرگ وزنده گي است، نبرد است،جنگ دريايي است، يا ما يا آنها، ما نزنيم آنها مي زنند. کسي آقايان را به شام دعوت نکرده است.

    گروه دیگر : دزدان سواحل آمريکای لاتين، بويژه سواحل بنادر برزيل هستند. اين دزدان مسلح به اسلحه سرد و گرم ترجيهن به کشتيهايی که درلنگرگاه ها در انتظارنوبت ايستاده بودند حمله مي کردند. اين دزدان کمي شرف دزدانگي هم داشتند، يعني تا زماني که کسي مزاحم شان نمي شد وکاری به کارشان نداشت، مزاحمتي برای پرسنل ايجاد نمي کردند، مي آمدند با تجهيزاتي که به همراه داشتند کانتينر هايي را که با ( superstructure) فاصله زباد داشتندباز مي کردند، قايقهای نه چندان بزرگشان را پُراز جنس مي کردندو پس از اتمام کار رو به پُل فرماندهي با يک (سالوت) به عنوان تشکر گورشان را گم ميکردند.گروه هايي که در خاور دور فعاليت مي کنند، باتجربه ترين، مدرن ومجهزترين، مسلح وپرتحرک وخطرناک ترين دزداني هستند که به درستي نام پر افتخار دزد دريايي برپيشاني شان نقش بسته است. محل مانورآنان، که تقريبن هيچ چيزوهيچ کس جلودارشان نيست، ساحل فيليپين، جنوب غرب جزيره ( بُرنه ئو )، تنگه مالاکا، که بين جزيره سوماترا وشبه جزيره مالزی قرار گرفته است مي باشد. بارها وبارها کميسيون های مختلف، سمينارها ی متعدد ونشست های پياپي، جهت مبارزه با اين اپيدمي تشکيل داده شده وحتا کار به سازمان ملل نيز جهت همياری وهمکاری کشورهای ذی نفع در مبارزه با (پيراتری دريايي ) کشيده شده است، با نتيجه متوسط !
    attacks planـ اگرکشتي ساکن باشد ( اسکله، لنگرگاه ) خُب مشکلي برای ورود به کشتي وجود ندارد.

    ـ اگرکشتي درحال حرکت باشد:

    طريق نخست: ـ دزدان با قايق های تند رو، همان طور که در بالا شرخ داده شد،خودرا به کشتي رسانيده و با قلاب يا چنگک، که به طنابي وصل است بر کشتي سوار مي شوند.


    دوم ـ دو قايق بوسيله طنابي محکم ويا بوسيله کابل، به هم وصل شده ودرتاريکي شب يکي در طرف راست وديگری درطرف چپ مسيرکشتي قرار مي گيرد وسعي مي کنندطناب يا کابل رادرسطح آب نگهدارند. کشتي با سرعت با کابل برخورد مي کند وچون کشتي ها اکثرن دارای دماغه هستند، کابل روی دماغه مي افتد، سرعت وحرکت کشتي باعث مي شود دوقايق در سمت راست وچپ به بدنه کشتي نزديک وبه اصطلاح مکيده شوند سرنشينان ميتوانند با قلاب يا با چنگک به کشتي وارد شوند.استراتژی مبارزه:اگر نبرد تن به تن، به علت استفاده از اسلحه گرم به نتيجه نرسيد، استراتزي ( scape) وارد عمل مي شود:ـ عقب نشيني سريع پرسنل به ( superstruckture). يعني جايي که قبلن همه درب ها ازپيش بسته شده اند، بويژه درب های آهنين که برای جلوگيری از ورودآب دريا ،درهنگام توفان، موازی بادرب های معمولي در همه جای کشتي، خصوصن در محل سکونت پرسنل
    ( accommodation) تعبيه شده اند. آخرين درب که براي (ورود پرسنل فراري) باز گداشته شده است نيز بسته وقفل مي شود. باز کردن اين درب ها ي آهنن فقط با کليد يا با ديناميت امکان پذير است.اگر (پيرات) ها موفق به شکستن شيشه های ضخيم کشتي برای ورور به درون ساختمان نشوند، مي بايست از پول نقد چشم پوشي نموده وبه دزديدن کالاي کانتينرهاي روی عرشه بسنده کنند.
    ماجراي برخوردبادزدان دريايي دربندرسانتوس (santos )در برزيل را در پست بعدي شرح مي دهم .





    مشکل زبان در کشتي ها

    بشرموجودی است اجتماعی ودر تکاپوی دایمی برای پیش رفت. با اين حال هنوز کشوری وجود ندارد که خود را ازنيروی پليس وازنيروی انتظامی بی نياز بداند. انسان ها هنوزعادت نکرده اند درآرامش وآسايش وبدون درگیری با هم زنده گی کنند. حتا درکشورهای به اصطلاح متمدن نيز شاهد درگيری های خونين، حتابين دوهمسايه برای مسايل پيش پا افتاده هستيم، واين در حالی است که این دوهمسايه، همزبان، هم نژاد، ودارای پيشينه ي واحدوفرهنگی یکسان ومساوی هستند. این را گفتم تا مقایسه بکنم مشکل زنده گی مشترک روی يک کشتی، با پرسنلی به تعدادمتوسط حدود ۲۰ نفر*مختلط ازانسان هایی نا همگون، هم درظاهروهم درباطن، با زبان هاي مختلف ، عادت هاي غریب، فرهنگ ها ي بیگانه.
    مخلوطی از ضدونقیض ها، که گاه ناچارند بیش ازيکسال دریک مکان بسته همد يگرراتحمل کنند، بدون نيروی بازدارنده ای بنام پلیس یا انتظامات، که گاه تنها وجودش، بدون هرگونه دخالتی، در ساحل، تنظیم کننده نظم وآرامش است !بارها اتفاق افتاده است که يک حرکت دست، يا علامتی با انگشت، یاکج کردن سر، چرخاندن چشم، صدايی ازدهان، دريک زبان وفرهنگ معنای متنا قضی با فرهنگ کس ديگری داشته است وبارها درکشتی کاربه جایی کشیده شده که به برخوردهای خونين وحتا به مرگ انجاميده است. به ویژه اگرپای الکل هم درمیان باشد.
    هرچند من فروش ونوشیدن الکل را درکشتی ممنوع کرده بودم، ولی می دانستم آن هادربنادرمی خرند وبا خود به کشتی می آورند وشب درپشت درهای بسته کابین شان، درجمع، یا به تنهایی می نوشند وتصورمی کنند کسی ازماجرا آگاه نیست. البته من آنها رادراین برداشت واعتقاد تنهامی گذاشتم ووانمود می کردم چیزی نمی دانم، زیرابه خوبی میدانستم که اگراین تفنن "فعلن بی ضرر “نيز ازآن ها بگیرم منفجرمی شوند، ولی تا زمانی که نظم درکشتی برقراراست وبچه ها در چهاردیواری کابین شان به اصطلاح خستگي در مي کنند، من هم چیزی نمی دیدم وصدايي نمی شنیدم.
    بديهی است وظيفه ناوخدا تنها هدايت سالم واقتصادی کشتی ازنقطه ای به نقطه ديگرنيست، بل که توانایی، نيرووقدرت رهبری ومديريت وآشنا يی به علم روان شناسی افراد زیرفرماندهی اش، که خود بخش مهمی از دروس رشته فرماندهی است، وازهمه مهم ترتجربه کاری دراجراو انجام بهینه ( optimal ) این شغل نیزجزوجدایی ناپذیرآن به حساب مي آيد، تا بتواند جایگزینی برای کمبود نیروي بازدارنده باشد. تعدادی ازهمکارانم به علت سهل گرفتن این مهم وبی توجهی به این امورحیاتی جان خودرا ازدست داده وشبانه توسط پرسنل ازعرشه به دريا پرت شده اند وديگر اثری ازآنها ديده نشده است. والبته هیچ کس مسئولیت این جنایت را به عهده نمی گیرد وعامل یاعاملین، اگراختلافی بین خودشان به وجود نیاید وهمدیگررا لوندهند، برای همیشه ناشناس باقی می مانند، اگرهم شناسایی ومجازات شوند، برای قربانی فایده ملموسی ندازد. یک مورد خاص تا همین چند سال پیش دادگاه های آلمان را به خود مشغول داشته بود، که ازتمام پرسنل کشتی (تعدادشان را اینک نمیدانم ) فقط یک نفرباقی مانده بود بدون اینکه کشتی کوچکترین صدمه ای دیده باشد و یا آثاردر گیری وزدوخوردی دیده شود وآن یک نفر باز مانده ادعا می کرد هیچ چیز را بخاطرنمی آورد. حیرت آور این که هیچ پولی درگاوصندوق فرمانده یافت نمی شد درحالی که من به تجربه می دانم درگاوصندوق کاپیتان تقریبن همیشه مبلغی بین پنج تا پانزده هزاردلار پول نقد موجود است.
    ودرحاشیه می گویم که شناورها بارها درتنگه مالاکا ( Malacca street) ، بین سوماترا وسنگاپور، مورد حمله دزدان دریایی( Pirate) قرارمی گیرند وهمه این (پیرات ) ها به خوبی می دانند که هميشه مبلغی کلان پول نقد درکشتی موجوداست و تا همه آن یا مقداری ازآن را به دست نیاورده اند کشتی را ترک نمی کنند وچون همیشه به اسلحه گرم مسلح هستند آماده گي انجام هر جنایتی رانیزدارند. من خود بارها از این تنگه عبور کرده ام وازمبلغ پانرده هزاردلاری که درکشتی داشتم ده هزاررامخفی وپنج هزاررا درگاوصندوق برای دزدان احتمالی وایضن برای نجات جان خویش ازگلوله تفنگ درگاوصندوق نگه داشته ام . که خوشتختابه کشتی من هرگزمورد حمله قرارنگرفت شاید هم به دلیل سرعت زیادی که داشتیم. درحالی که فریاد کمک طلبیدن همکاراني راکه مورد حمله قرارگرفته بودند ازرادیو VHF می شنیديم.
    ضمنن همکارانی که مورد حمله قرار گرفته بودند تعریف می کردند که (پیرات) ها سر فرصت وبدون دغدغه وبدون عجله همه گوشه وکناررا، که احتمال می دادند پولی پنهان شده باشد، همراه با فشار قنداق تفنگ، با وسواس می گشتند. به گمان بعضی ازهم کاران، این دلیلی بود برهمکاری پنهانی پلیس دریایی با (پیرات) ها، زیرا درحالیکه همه کشتی های اطراف، تا فاصله دور، فریاد عجز ولابه کمک طلبان را می شنیدند، ناگهان رادیو VHF پلیس، چه در ساحل چه در دریا، خفه خون می گرفت و سکوت مرگ بر آن حکم فرما مي شد.
    ضمنن من شخصن ده هزار دلار پنهاني را در جاي بخصوصي يا در سوراخي مخفي نمي کردم، بل که آنرا لابلاي کاغذهاي زيراکس (Printer) مي گذاشتم ونميدانم اگر مي آمدند پيدايش مي کردند يا خير ؟

    برمی گردم به اصل موضوع: بی تنوعی، زنده گی يکنواخت، بی خوابی ها، نا آشنایی به زبان وفرهنگ يک ديگر، با عث کنش وواکنش های بسياری در کشتي ميشود. هرچند به زبان بين المللی، یعنی انگليسی، صحبت می شود، ولی اين زبان زبان مادری هيچ يک ازما نيست، طرفه اينکه بسياری ازشهروندان کشورهای کمونيستی(سابق ) فقط مختصرآشنايی با اين زبان دارند.
    دریک کشتی، نظم، ديسيپلين ومحيطی کماکان مثل سربازخانه حکم فرما است وبايد چنين باشد. دستوری که ازمافوق می رسد بايد بدون چون وچرا اجرا شود، جای چانه زنی وبحث کردن نيست، تمام !
    ما بارها ديده ايم که به هنگام پهلو گرفتن کشتی، بعلت عدم تفهيم بین پل فرماندهی وافسرمسئول، که زبان بلد نبوده است، طناب کشتی به موقع به ساحل نرسيده یا دیررسیده است ودرنتيجه کاپيتان موفق نشده کشتی رامهارکند. چون کشتی فاقد ترمزاست وهرحرکتی برای متوقف کردن آن زمان می برد. کشتی تنها با سکان وپروانه قابل کنترل است وهرفرمانی که بوسيله فشاردکمه ای از پُل فرماندهی به انجين فرستاده می شود، برای تبديل اين فرمان به يک عمل ميکانيکی زمان لازم است. خسارت هايی که به علت عدم تفهيم يا تفهيم غلط (misunderstanding ) بين پُل فرماندهی وافسرمربوطه، به بدنه کشتی ها وارد آمده گاهي باعث از کار افتادن کشتي شده است، هرچند بطور موقت وتا اتمام تعميرات.
    علت اين عدم تفهيم ها درکشتی يکی هم اينست که شرکت های کشتيرانی دخالت مستقيمي درانتخاب پرسنل ندارند بل که نماينده گی هايی هستند که اين اواخرمثل قارچ اززمين روییده شده اند ووظيفه شان تعيين پرسنل واعزام آنها به کشتی ها است. چه قابليت،وچه استعداد وتوانايی اي اين افراد براي شغل موردنظردارند کمترمورد سؤال قرارميگيرد. فقط به کنترل اسناد واوراق يک داوطلب بسنده مي کنند.

    يک فيليپينی فقط حق دريافت ۲۰ درصد ازحقوق اش رادرکشتی برای مصرف ضروری وشخصی دارد( به انضمام پول اضافه کاري که انجام مي دهد )، بقيه حقوق، طبق قراردادی که بين دولت فيلیپين وشرکت های کشتیرانی به امضا رسيده است، به حساب خانواده وفاميل اين دريانوردان درفيلی پين واريزمی شود. به عبارت ديگرهرساله ازاين طريق ميليون ها دلارارزنصيب دولت فيلی پين می شود.
    واين دولت سعی ميکند هرساله صدها افسردريايی توليد وبرای اخذ ارز بیشتربه بازاربین المللی عرضه کند. تنهاکميت در اين جا مهم است و کيفيت رُلی معادل صفربازی می کند، . رقابت در واگذاري پرسنل به کشتی های اروپایی بين کشورهای آسيايی وکشورهای کمونيستی (سابق) چنان شديد است که کسی به کيفيت پرسنل توجهی نمی کند. درحالی که درفيلی پين به زبان انگليسی تدريس می کنند ودست کم دراين مورد مشکل کمتر است، پرسنلی که ازکشورهای بلوک شرق يا ازچين کمونيست عرضه می شوند، اکثرن با مشکل زبان روبروهستند. چند سال پيش وقتی يک کشتی را تحويل گرفتم که دردريای کاراييب، بين فلوريدا، يوستون Huston ونيواورلينز New Orleans و جزايروکشورهای اسپانولی زبان تردد ميکرد، ناچار شدم زبان اسپانولی را ياد بگيرم، چون ساکنين کشورهای آمريکای لاتين وآمريکای مرکزی کمترزحمت ياد گرفتن زبان انگليسي را به خود می دهند. ولی اينک دراین سن وسال براي من صرف نمی کند زبان چينی را هم ياد بگيرم.
    ..................................................................
    * کشتي هاي مسافر بري را در اين جا استثنا مي کنم.




    اشتباه ازسرور بود...

    افزون بردوستان عزيزی که درباره پست قبلی دروبلاگم نظر داده بودند، تعدادی نيزازطريق تلفن وای ميل اظهارلطف کرده ازجمله هشدارداده بودند که بلاگفا احتمالن وبلاگ مراخواهد بست، برای اينکه، به قول اين دوستان، در آخرين يادداشت کمی تند رفته ام وتأکيد می کردندآرشيورا کپی کنم قبل ازاينکه نابود بشود، که چنين کردم.
    به دوستان گفتم ونوشتم: من قطره ای هستم دردريا، دربين چند هزاروبلاگدارچه کسی دربلاگفا مرا مي شناسد ؟ ياوبلاگ مرامی خواند، که مشکلی برايم ايجاد کند؟ وچه کار به کارمن دارند ؟ که ازاين بدترش هم نوشته شده است.
    ولی امروزصبح که خيلی زود بلند شدم، چون برای مأموريتی ازطرف شرکت کشتيرانی عازم بندرديگری بودم، پس ازحاضرشدن ولباس پوشيدن ديدم بيش ازيکساعت هنوز تا ساعت حرکت وقت دارم، طبق عادت، فوری پی ـ سی را روشن کردم تا گشت مختصروکوتاهی دروبلاگ دوستان بزنم، با تعجب تمام ديدم وبلاگم بسته شده است. تا ساعت هشت که وقت داشتم صبرکردم وچون آدرس وبلاگ دوستان راحفظ نبودم ازطريق لينکدونی بیلی و من سراغ آنها می رفتم وميخواندم وگاهگاه کليکی روی (ميداف ) می کردم. حدودساعت هشت، نخست کامنت کوتاهی برای اسد فرستادم وما جرارا مختصر شرح دادم، سپس بلافاصله با ای ـ ميل تعداد انگشت شماری ازدوستان را که اغلب به وبلاگم سرميزنند خبرکردم تا اگر با درب بسته روبرو شدند فکرنکنند بدون خداحافظی سکته کرده وبه ديار باقی شتافته ام، يا چه ميدانم چه وچه !ضمنن درميل ارسالی اشاره کرده بودم که بلاگفا ( لابد ) به علت انتشاريادداشت پيشين، وبلاگ مرابسته است.چون وقت کم بود، خود سريعن به بندر برمن، درحدود ۲۰۰ کيلومتری هامبورگ حرکت کردم وتمام حواسم به اين نکته بود که چگونه ودر کجا وبلاگ ديگری را راه اندازی کنم ؟دراين ميان دوست عزيزواديبم اسد، خون لری اش به جوش آمده، سنگ تمام گذاشته، وموضوع را پيگيری کرده ومتوجه شده بود که هک شدنی درکارنبوده، بل که اشتباه از سروربلاگفا بوده است. وسعی کرده بوده تلفنی بامن تماس برقرارکند ، که من درشهرديگری بودم.
    حدود ساعت ۱۴ که به منزل برگشتم پيغامی راروی مانيتورديدم که اسد سعی کرده بوده با من تماس برقرارکند، که البته تماس برقرارکرديم واسد جريان را شرح داد.
    من دراين جا ازاين دوست مهربان وعزيزم سپاسگزاری می کنم، هم چنين تشکر مي کنم ازهمه دوستانی که با ای ميل مرا مورد تفقد قرارداده اند، بويژه مجیدعزيزکه نوشته بود :
    " حمید جان هیچ غم مخور
    خودم برایت یک وبلاگ شیک درست می‌کنم " .
    حالا وضع من شده است تقزيبن مثل دکترمعين، بدون اينکه بخواهم خودم را با ايشان مقايسه کنم. معين اينک دربد مخمصه ای گرفتارشده است، اگرقبول بکند می گويند ازبرکت رهبر، رئيس جمهورشد، واگرنکند، هم آرزوی رئيس شدن به دلش می ماند وهم اينکه هوادارانش سرخورده ودلگيرمی شوند.
    آیات عظام و علمای اعلام وحجج اسلام ( مي بينيدکمی درنوشتن محتاط ترشده ام) با زيرکی آخوندی کاری سرش آورده اند که نه راه پس دارد نه راه پيش.
    وشايد...شايد بازهم شايد برادران بلاگفايی شوخی جدی يا جدی شوخی، کاری سرمن آورده اند که اگرروزی راستی راستی وبلاگ مرا به بندند ومن دوستان راخبرکنم، ديگرهيچ کس حرفم راباورنکند !
    والله اعلم




    دکان بقالي

    آدم وقتی اين مسخره بازی ها، هردم بيلی هاوخرتوخرها درانتخابات وتعيين صلاحيت کانديداها از طرف شورای به اصطلاح نگهبان را می بيند، نمی داند به حال وطنش بگريد يا بخندد.
    بگذريم ازاين که اصل وجودی شورای نگهبان توهينی است به شعور ملت ايران، که گوياقادر نيست آنچه به مصلحت اوست حود به درستي تشحيص بدهد، ولی آيا اينک، پس از ردصلاحيت چند نفرتوسط این شورا وچانه زنی رهبر برای تجديد نظر، بی صلاحيتی خود شورای نگهبان تأييد نشده است ؟شورای نگهبان يا صلاحيت رد کانديداهارا دارد يا ندارد ! اگر دارد پس فضولي رهبرچه معنی می دهد ؟ اگر ندارد پس تو اين مملکت چه کار می کند ؟ وچرا سربار بيت المال شده است ؟ اگر کاندیداها صلاحيت دارند، پس شورای نگهبان غلط می کند رد صلاحيت می کند ! واگر ندارند پس رهبربی خود می کند حکم به تجديد نظر می دهد. مملکت را کرده اند دکون بقالی.




    درد دل یک جاشو ( ملوان قايق)

    هوس کردم شعرکي به زبان مادري سرودم

    مُو بچّهِ بوشهرُم و د يريا وطنمُ بی

    وب لاگ سی چنمُ بی

    شو، چل ِچلهِ ی باد شمال سينه تو سينه ی بلممُ بی

    ماشووه مزارمو، شراعش کفنمُ بی

    میداف تو دِ سُم جل کُلی پشمالو تنمُ بی

    وبلاگ سی چنمُ بی

    قوس، غُرِّه تراق، شِر ِشربارون تو بلم همسفرُم بی
    خسّا گ دوات و بالا چينگو قلممُ بی

    شوريده وخارو توی زنبيل ری سرُم بی

    يه گنُجه فراغی و يه لنَگوته برُم بی

    سُرخو توی گرگورم و پيسو تو رَی يمُ بی

    پاتيلی پرازجيگر بَمبَک ری تشمُ بی

    دَر وَخت هداگ گبَگو تو دَس ِچپلمُ بی

    توسون تو کپرَ زينوی غُچوّ بغلمُ بی

    خالو مو وبلاگ سی چنمُ بی

    نه تحَلی غم توی دلمُ بيد و نه با کسَ سخنمُ بی

    هروخت که دلتنگی وخلُق نخشمُ بی

    تيفون تو سرُم بی

    قيلون سی مو چاق مي که، ای زينو، که زنمُ بی

    آروم دلمُ بی

    با پيش د ِميت باد مُو می زَت که خِشمُ بی

    تسَبيح تو دسمُ بی وُ ا يقت پتکمُ بی.........

    ديليت وا َد وپا بليش و لينک، گوز خرمُ بی

    عامو مو وبلاگ سی چنمُ بی

    وهچيره تو خو ميزنمُ اُنگاری که گنُزی تو تنمُ بی

    توُ (تب) کرِدمُ ومی د رُوشه دسمُ زَهره ترکَ از بُتلمُ بی

    رُمبيده، ای دنيا ری سرُم، غمُبه زينو ری دلُم بی

    جَهلمُ می گيره از دس ِ خوم خين بخدا توی چيشمُ بی

    کنگيزه زدمُ هی تو خوممُ ، مُنگه زينو ری دلمُ بی

    مو ِگمپلِ بُلکُم نبيدمُ گوگل و پالتاک سی چنمُ بی

    خالو مو وبلاگ سی چنمُ بی

    عا مو مووبلاگ سی چنِمُ بی

    .....................................................................................

    ترجمه:

    دیریا : دریا / سی چنم : برای چه/شو : شب/چل چله باد شمال : وزش باد شمال/ماشو وه : قایق/شراع:بادبان/میداف : پارو/جل کلی پشمالو : لباس پشمی/ قوس :باد تندی که از جنوب آید/غره تراق : رعدخسّاگ : ماهی مرکب/ بلا چينگو: يک نوع ماهی/ شوريده،خارو : يک نوع ماهی/گنجه فراغ : زير پيراهن لنگوته: لنُگ/ گرگور: وسيله ماهيگيري/ پيسو : دلفين/پاتيل : ديگ/ بمبک : کوسه/ هداگ : ماهيگيری/تحل: تلخ/نخش : ناخوش/تيفون : توفان/ قيلون : قليان/ پيش دميت : برگ درخت خرما/ ايقت : اين قدر/پتک حوصلهديليت، ادَ : delete, ad, pablish/ وهچيره : جيغ و فرياد/گُنز : زنبور/می دروشه : می لرزد/ زهره : ترس / بتُل : سوسک/ رُمبيده : فروريخته/ غمبه : نُق/ زينو : زينب خانوم/ جاشو : ملوان/ غراب : کشتی/ جهل : عصبانیکنگبزه : آرنج / منگه : غرولند/ بلکم : قلدر/ خين : خون




    باد وطن...

    یکشنبه است وآخرهفته، شب ازنیمه گذشته است، همه جا ساکت وآرام و خلوت، حتا صدای ماشينی هم ازخيابان به گوش نمی رسد. دوست عزيزومهربانم مهرداد، هرچند هيچ گاه اورا نديده ام، ولی عجيب مهرش به دلم نشسته است، ديروز، شنبه، کامنتی برای آخرين پست دروبلاگم گذاشته بود که چون فرصت دست نداده بود می خواستم اينک ازلطفش تشکرکنم . قبل از شروع به نوشتن، طبق عادت روزانه نخست سری به وبلاگش زدم، تا بازازقلم شيو ا يش لذت ببرم وازنوشته های اديبانه اش بهره جويم.
    با تعجب وخوشحالی ديدم مطلبی درباره زادگاهم بوشهرنوشته است، که سه بار٫پياپي آن را خواندم، هربارآرام تروآهسته تر... ازرگبارهای تندزمستانی بوشهر نوشته بود، ازساحل خليج هميشه فارس اش، ازبلم های ماهيگيران اش ياد کرده بود، به گوش ماهی ها وصدف هاي بزرگ وکوچکش اشاره داشت...
    خواندم وبا جان ودل خواندم وآه کشيدم وآه کشيدم. ووقتی به حايي رسيدم که ازبوی خاص دريا ی بوشهرسخن ميگفت... گريه امان نداد...
    اشک ريختم...اشک ريختم...اشک ريختم...وهنوز که اين سطور را می نويسم آرام نگرفته ام. سالهاست گريه نکرده ام. آخرين بار درسوگ پدربزرگوار، عزيزومهربانم بود. گريه نکرده بودم چون مگرممکن است يک ناخدای کشتی احساساتی بشود ؟
    کسی که کارش، شغلش، زنده گی اش، روزش، شب اش، يا به نبرد با طوفان ها وخشم طبيعت می گذرد، باهمه بی خوابی هايش، با دلهره های لحظه به لحظه اش، بااحساس مسؤليت عظيم بر دوشش، يا وقتش با سروکله زدن با مشکلات وسختی هايی که هرگز دردرياتمام شدنی نيستند سپري مي شود، چگونه مي تواند دچار احساس بشود ؟
    غلطيدن کشتي درمدت ۲۵ ثانيه به پهلوي راست، تا زاويه ۳۵ درجه، ودر مدت ۲۵ ثانيه به پهلوي چب تا همين راويه، که اگر طوفان اجازه بدهدو بتواني از پناهگاه امن ات بيرون بيايی می توانی با دستت آب را لمس بکنی، واين حرکت گهواره اي نا آرام نه برای يکساعت يا يکروز، بل که گاه تا بيش از دو با ۳ هفته، چنان امان ازانسان مي گيرد که ديگر حايي براي احساس باقي نمي گذارد.
    برای پرهيز از بوی عرق بدن با پارچه وليف خودت را می شويی، چون دوش گرفتن عملي است غير ممکن، درحال نشستن می خوابی، اگر فرصتی دست بدهد، وکشتي هاي ديگري در نزديکي ات نباشند. آري بادرحال نشستن يا در لحظه ايستادن، تکبه به ديوار، مي خوابي، چون حرکتهای بی امان به پهلوغلطيدن هاي کشتي، ازتختخواب پرتت ميکنند به بيرون.
    ايستاده غذا می خوری، تکيه زده به ديوار، وبا هر لقمه سعی می کنی بالانس نگهداری وبا حرکتهاي کشتی پا به پا مي شوی تا تعادلت را حفظ کني، چه بسا اتفاق افتاده که محتوي بشقابت به گوشه ای پرت شده اند، ترجيحن يا اصلن غذانمی خوری يا تند تند می خوری تاهرچه زود تراز اين مزاحمت دست وپاگيرخلاص بشوی. تا دو ۲، الی سه هفته بايد آرزوی خوردن سوپی داغ را به بايگانی بسپری، چون محال است بتواني بشقاب سوپي دردستت نگه داری وبا يک غلطيدن بعدی کشتی محتوي آن روی صورت ولباس ات پخش نشود. همه جا پر است از دوسيه ها، کلاسورها، کتاب ها، پروسپکت ها که در اثر جهش کشتي در موح به اطراف پراکنده شده اند، وبي اثر است اگر آنها را حمع وجورکرده سر حايشان بگذاري.
    صورت ها همه اصلاح نکرده، بوی بدن هاي عرق کرده و بوی بددهان ها، که از معده مي آيد،در تمام روز،در تمام شب، عاصي ات ميکند، چشم ها همه از بی خوابی سرخ ، قيافه ها در هم کشيده، اوقات هاهمه تلخ، چون خودت دودی نيستی بوی گند دود در راهروها وسالن ها حالت را به هم مي زند و به سر وصورت ولباست مي چسبد. سخت مواظبی که مبادا در اثر بی احتياطی ليز بخوري، يا بحايي اصابت کني ومجروح بشوی وسروکارت به بی حرکتی ودردو درمان بيافتد، که فاحعه است چون تو هم سرکشتی هستی هم قلب کشتی، کشتي اي که مثل سربازحانه است، يکي دستور ميدهدو ديگران بدون چون وچرا اطاعت مي کنند. به مسافر ها، که اکثرن در هر سفري همراهي ات مي کنند، که هم مزاحم اندو هم وراج اندو هم بلندصحبت می کنند وهم کنحکاو وهم سوهان اعصاب !
    ولي درآمدخوبي هستندبراي شرکت، تاکيد مي کنی تا آنجا که ممکن است در کابين بمانندو زياد حرکت نکنند ولي دندان قروچه می کنی که اين زنان ومردان راحت طلب بي دغدغه هميشه خندان، دستورت را فراموش مي کنندو دراين طوفان خانمان برانداز به دنبال کنجکاوی وما جراجويی اين طرف وآن طرف مي روند ، و مدام دردلهره بسر می بری مبا داکسی از آنها، که اکثرن از پولدارهای مسن هستند، دراثر غلطيدن هاوبالاپايين رفتن های کشتی مجروح بشود با دچار استخوان شکستگی گردد، که بار ها در اثر بی احتياطی اتفاق افتاده است. زيرا که مجروح شدن اين ها، با اين امکانات محدود، بويژه پرسنل محدود، قوز ي است بالای قوز وفقط همين اش را کم داريم ! آری کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها ؟
    کدام کاپيتان می تواند اصولن احساساتی بشود ؟ دردريا ؟

    ولی اينک، شب از نيمه گذشته، در ساحل امن، درکنار زن وفرزندان ونوه ها، نشسته درپشت ميزکامپيوتر،در تنهايی خودم، برای ايرانم وبرای بوشهرم اشک ميريزم، برای زادگاهم، برای شهر ايام کودکيم، شهرايام نوجوانی ام که ۴۴ سال پيش دست سر نوشت مرا از او جدا کرد، اينک از فرسنگ ها فاصله به خاطر رگبارهاي زمستاني اش، به ياد بلم های ماهيگيری اش ودر روياي بوی خاص درياي زيبايش و بوي علف هاي دريايي اش اشک از چشمان پيرم جاری است...
    دوستت دارم وطن !
    سپاسگزارم مهرداد جان





    فرار از آمریکا...
    چندساعتی از ترک بندربوستون درايالت ماساچوست* به مقصد فيلادلفيا گذشته بود و( cape cod) را پشت سرگذاشته بوديم که افسرکشيک، زنگ آلارم را به صدا درآورد: stow away onboard همه به جنب وجوش افتاده بودند و من سخت عصبي ودر تعجب، که يک رفيوجی اينجا واکنون روی کشتی من چه کار ميکند ؟ وبخودمي گفتم لابد يکی ازکارگران بندر درخن کشتی خوابش برده است.
    گفتم فوری اورا بياورند پُل فرماندهی ( command bridge).حدود يکسالی می شد که باکشتی بين بنادر نيويورک، بوستون، فيلادلفيا، بالتيمور، نورفولک، چارلستون، ساوانا وجکسون ويل درشرق آمريکا و بنادرمتعدد برزيل،از جمله ويتوريا Vitoria ،سانتوس Santos و ريو دوژانيرو Rio de Janeiro، تا مونته ويدئو دراوروگوئه وبوئنوس آيرس درآرژانتين تردد می کرديم. آمريکای شمالی به جای خود، درشرق آمريکای لاتين نير، حداقل من شخصن، سابقه داشتن رفيوجی نداشتم به همين دليل ازشنيدن اين خبربسيارتعجب کردم. وقتی " گناهکار " را به پُل ( bridge) آوردند جوانی را روبروی خود ديدم حدود ۱۸ ـ ۲۰ ساله، سفيد پوست، موی بلوند شانه کرده، چشم آبی وخنده رو، انگارهيچ اتفاقی نيافتاده است. من که ازديدن اين ميهمان ناخوانده و تأخير بيجا دررسيدن به فيلادلفيا اصلن amused نبودم با تندی گفتم:
    ? wat da hell R U doing on my f... Vessel لبخندی زد وگفت می خواهم با شما بيايم اروپا ! گفتم کی گفته ما می رويم اروپا ؟ اشاره به بالای کشتی کرد وگفت: پرچم آلمان را اون بالا ديدم. مگر کشتی شما آلمانی نيست ؟ من وقتي سادگی، خنده روئی وصميميت اين جوان راديدم، چه ميدانم، احساس پدری دست دادو با خونسردي گفتم آيا تاکنون چيزي از ( feeder Vessel ) شنيده ای ؟ البته که نشنيده بود ! گفتم اسم ات چيست ؟ گفت: مواوک . گفتم چی ؟ گفت: ماورک ! قلم وکاغذ دادم دستش گفتم بنويس ! نوشت: MARK گفتم، خُب ماورک ! توبرای خودت کلی دردسر درست کردي وبرای من a lot waste of time من ناچارم ( coast guard) را خبر وتو را ازکشتی پياده کنم ! گفت:
    ! I`m sorry for inconvenience sir (کوست گارد) را از طريق VHF خبر کردم. چون از ساحل مقداری فاصله داشتم يک position نزديک ساخل تعيين کردندوگفتند کشتی را به اين مکان هدايت کنم، تا درآنجا همديگر را ملاقات کنيم !
    رفتن تا آن مکان و تحوبل اين ميهمان ناخوانده بيش ازدو ساعت وقت کشتي مرا هدر داد.** اگر کشتي نتواند در وقت تعيين شده به اسکله فيلادلفيا پهلو بگيرد و ازاين بابت جدول بندي نوبتي کشتيها در آن بندر به هم بخورد و تغييرات ناخواسته اي رخ دهد و صدمه اي به تخليه وبارگيري کالا وارد شود، شرکت کشتيراني، ( بخوان من) پاسخگو خواهد بود. وظيفه من بود و هميشه هست که قبل ازخروج از بندر،با بسيج پرسنل، دستور بدهم تمام سوراخ سنبه هاي کشتي را بدنبال رفيوجي بگردند واگرشکي دربودنش هست پيدايش کنند و تحويل پليس اش دهند ! ولی ...پيش خودمان بماند، من ابن کاررا نکرده بودم. آخر چه کسي حساب مي کرديک جوان آمريکايي دلش از وطنش سير شده وبه دنبال ماجرا جويي در اروپا باشد و براي اين کار کشتي مرا انتخاب بکند.
    اينجاست که هر کاپيتاني براي جبران تاخير،خداخدا مي کند رعدي، برقي، بادي، طوفاني، چيزي به وزد، يا موجي، کوفتي، زهرماري از راه برسد، تا بشود تقصيرها را بگردن آن انداخت. ولي آنروز طوفاني نيامدو موجي از راه نرسيد. به مدير ماشين گفتم شير سوخت را قدري بيشتر بازکن، پايت را روي گاز بگذار وهر چه قوه اسب وگاو والاغ داري به کار ببر تا تاخير را جبران کنيم ! و همين طورهم شد.دراين دوساعت زمان تا تحويل وتسليم، پس از عادي شدن فشار خون، فرصتی شد تا بااين جوان آمريکائی گپي بزنم. بااشاره به کوله پشتی اش گفتم اين چيست ؟ بازش کرد، مقداری شکلات ويکی دوبسته (کوکيس) وبطري آبي باخودداشت. گفتم اگر ما به اروپا می رفتيم بيش از دوهفته درراه بوديم، تو چگونه تصور کردی می توانی بااين کميت وکيفيت سالم به اروپا برسی ؟ گفتم همه مردم دنيا اشتياق آمدن به آمريکا را دارند برای گرفتن گرين کارت، هستي ونيستي به باد مي دهند ! مردم کوبا برای کار وزنده گی در آمريکا خودرا به موج وطوفان ميزنند، درمرز مکزيک، نه سيم خاردارو نه سگ هاي هار، ونه تهديدودستگيری توسط رنجرها، هيچ يک قادر نيستند موج مهاجرين را متوقف سازند ! تو چه گونه از اين بهشت و از اين همه نعمت فرار مي کنی ؟ او جواب قانع کننده ای به من نداد هر چند از گفتار، رفتار وکردارش جوان ناداني به نظرنمي رسيد ! اما اوکسي بودکه از کالج فرارکرده بود. پدر ومادر وزنده گي و تحصيل را رها کرده بود، از ديو ودد ملول بودو نمي دانست چه چيزش آرزوست ؟
    او به اميد زنده گی ديگر، در جاي ديگر، سر به دريا زده بود. وقتی اورا تحويل (کوست گارد) ميداديم به افسر کشيک کشتي گفتم هنگام پياده شدن به وسيله pilot ladder ، اورا با طناب heaving line سکيور secure کنند. اين طناب براي جلوگيري از افتادن در دريا، از پشت گردن تاب داده و باز از پشت به دور کمر وبدور شکم پيچيده گره زده مي شود.
    در تمام مدت حضور در کشتي تا لحظه تحويل، اين جوان را روی پُل فرماندهی نگهداشته واز نظر دور نداشتم وگفتم با ساندويچ وآشاميدنی از او پذيرايی کنند. به تجربه ميدانستم، اگر اتفاق نا گواری برای اين شخص روی کشتی من رخ دهد، پليس آمريکا به اين زودی ها دست از سر من وکشتی من بر نخواهد داشت. هنگام تسليم ديدم چگونه پليس هاي (کوست گارد) اين جوان را با احترام تحويل گرفتند وبا احتياط کامل سوار بر کشتی شان کردند. وبخاطر آوردم زماني را که در بندر Santa do Mingo در جزيره Hespaniol در جمهوري دومينيکن، هنگام تحويل رفيوجی ها به مأمورين، پليس ها چگونه آن بدبخت هارا زير بارا ن مشت ولگدمي گرفتندومی کوبیدند وبجای علت، معلول را به سبک خودشان درمان می کردند.من نميدانم پليس ماساچوست در رابطه با اين جوان چه اقدامي کرد ؟ اين جوان زنده گی ديگری راازآنچه که در آمريکا داشت آرزو مي کرد . مي گفت خوشا بحال جوانان اروپائی که با يک کوله پشتی بر دوش می توانند به کشورهای اطرافشان سفرکنند، با فرهنگ های ديگر، بازبان های ديگروبا انسان های ديگر آشنا شوند ! مي گفت: من به غير ازکانادا ، که تفاوتی با وطن خودم ندارد به کجا می توانم بروم ؟ می گفت آيا زنده گی همين خورد وخوراک ولباس است ؟ تحصيل، شغل، ازدواج ؟ ووقتی که پير شدم مثل پدر بزرگم در صندلی تابي لم بدهم وچپق بکشم ؟ آيا چون در آمريکا متولد شده ام، انسان خوشبختی هستم؟ آيا به اين دليل بهتر از ديگرانم ؟ مي گفت بسياري از ارزش ها در آمريکا از بين رفته است. هر چند اين گفتگو دوجانبه بود ولی می گذاشتم بيشتراو حرف بزند.
    پيش خودفکر مي کردم ... اي دنياي ديوانه ديوانه... مردم به قصد ورود به آمريکا از زادگاه، از محيط آشنا، از يادگارها وبادبودها و از ريشه خود مي زنندوفرار می کنند، اين جوان از آمريکا فرار می کند ! در جاي ديگر دنبال ارزش ها مي گردد، از او پرسيدم آيا توفکر مي کني ارزش ها در اروپا بجاي خود باقي مانده اند ؟ چه جوابي می توانست به من بدهد ؟ او که اروپا رانديده بود. آيادرست مي گويم ؟ :زمان ازگذشته شروع می شود، از حال می گذرد وبه آينده ختم می شود. گذشته حقيقتی است که اتفاق افتاده، آينده محدوده ای است برای امکاناتی که اتفاق خواهند افتاد. و حال...؟ آيا ما تماشاگران کاري از دست مان بر مي آيد. من مي گويم آري... شما چه مي گوييد ؟



    .......................................................................* يک بوستون هم درانگلستان داريم..............................................** برای اينکه دو شناوربه توانند سريع وبدون آسيب ديدن به هم پهلو بگيرند می بايست هردو درحال حرکت باشند و سرعت شان را باهم اگريمنت بکنند





    حاجي کاپيتان
    دوستی چند روز پيش پرسيد: مطلب وخاطره بعدی ات درباره چيست؟ گفتم می روم به خاور دور...خيلی دور...به ولادی وُستوک...گفت بالاخره از آفريقا فراريت دادند !
    گفتم به روايتی آفريقا مهدتمدن وآغاز زنده گی بنی بشر است چه چيز وچه کسی مي تواندمرا اززادگاه معنوي ام فراری دهد ؟گويا نتوانستم اين پاسخی راکه آن زمان به دوستم دادم به درستی درپست قبلی بازگو کنم، زیراکه بخشی ازآن نوشته باعث رنجش خاطر دوست گرانمايه ای شده است که البته چنین قصدي در کار نبود.ولی اجازه بدهيد مطلبی را که آن زمان تلفنی به دوستم گفتم براي شماهم نقل کنم.هنگامی که کشتی راازهمکارقبلی تحويل گرفتم در بندر ( انتورپ) دربلژيک پهلو گرفته بوديم. شانس بامن ياربود که توقف طولاني درآن بندر باعث شد تحويل وتحول کشتي يکروز تمام طول بکشد، که نصفش به شرح چگونگی اوصاع واحوال بنادرآفريقا ئي ومشکلات ومسائلي که درپيش خواهم داشت گذشت. چون به همين منظور، يعنی سفر به آفريقا، کشتی را تحويل می گرفتم. همکارم پرسيد: آيا داوطلبانه راضی به سفربه آفريقا شده ای ؟ يا شرکت مجبورت کرده است ؟ گفتم چطورمگر؟
    که دمل ورم کرده اش ترکيد، وداغ دل سوخته اش بيرون ريخت.
    مي گفت شرکت با مشکل پرسنل رو برو شده، چون هيچ آدم عاقلي حاضر نيست داوطلبانه به آفريقا برود. مي گفت تاکنون هيچ کس بيش از ۴ ماه درآفريقا تاب نياورده است وراست مي گفت. وي ادامه داد که: بی خوابی ها، جنگ اعصاب ها، چانه زدن ها، رشوه دادن ها، بی قانونی ها،هردمبيلی ها و چه وچه...همه را عاصي کرده است واين همه درمقابل فقط ده هزاردلار حقوق درماه !! ؟
    می گفت: Nee; nicht mit mir ! es lohnt sich nicht نه، براي من صرف نمی کنه.گفتم که نه ! داوطلب نيستم! ولي من درآفتاب داغ بوشهر، در ساحل داغ تر خليج هميشه فارس، دربحبوحه بدبختي وبي پولي، دراوج جنگ جهاني دويم متولد شده ام، مرا از آفريقا مترسان !
    من رفتم آفريقا ، نه براي چهارماه ! که براي تقريبن دوسال.
    از خدا که پنهان نيست ازشما چه پنهان: ۱۰ هزار دلار حقوق ماهانه از شرکت کشتيرانی، ۲هزار دلار Bonus از (Charter company) به انضمام درآمدهای جنبی، که آش کشک خاله بود...بخوری پات بود نخوری...که البته همه اين مزايا، نه بخاطرچشم وابروی مشکي من ابراني، که سهميه هر کاپيتان آفريقا رو بود، ولی آن کاپيتان قبلی، حالا به هردليلی، اين موضوع رااز من پنهان نگهداشته بود !وافزون بر همه، دوستاني که درکشورهای آفريقايی يافتم. چه مرد وچه زن.درست نميدانم درکدام بندر؟ احتمالن دربندر* ( Cotonoue) در کشور آفريقايی بنين Benin بود که يکی ازمأمورين پليس يا گمرک، برای اولين بار، برحسب تصادف، به اسم عربی اسلامی من( عبدالحميد ) در Crew List برخورد وبا چشمان ازحدقه درآمده گفت: انت عرب ؟ انت مُسلم ؟ گفتم عرب که لا، ولي مُسلم نعم يا اخي... که يک دفعه صدای الله واکبروصلوات بر محمد وآل محمددرفضای سالن کشتي پيچيد وديسيپلين بی ديسيپلين، برادران هم کيش وهم آيين از مرزتابوی No touch گذشته، مراغرق درماچ و بوسه کردند واين کم بودکه خبرش نيز مثل برق و بادکامپيوتری واينترنتی، درديگر بلاد آفريقا پيچيد: که هي ملت ! چه نشسته ايد! کاپيتان فلان کشتی ازبلادکفُاراستعمار طلب، وازدیارملحدين لاکردار لا مذهب، مسلماني است دوآتشه وازکيش و کسوت خودمان. کذا !
    ومن شدم ازآن تاريخ به بعدحاجی کاپيتان "sir " عبدالحميد !
    وهرگاه کسی نيت آزار واذيت وبا قصدپدر سوخته گری با کشتی یا باپرسنل غُراب** من داشت، من، من حاجی کاپيتان، با ريش توپی، که هميشه در دريا بخاطر تنبلی دراصلاح صورت، با خود حمل ميکردم، تسبيح به دست، الله واکبر گويان وبا سلام وصلوات ازراه می رسيدم، نصفی عربی، نصف ديگرش به انگليسی وفارسي وآلماني واسپانيولي...قاطي مي کردم ( حسن اش در اين بود که کسي نفهمد من چه مي گويم، چون اثرش بيشتر است)، به زمين وزمان بد وبيراه مي گفتم و چنان هارت و پورتي راه مي انداختم و گردو خاکی به پا می کردم، که برادران آقريقاني مثل گله مرغي که سنگي بين شان پرتاب کرده باشي، هر کدام به گوشه اي مي دويدند...باید می بوديد ومی ديديد.
    ومن ای که، دور ازگوش محمد علی ابطحی، حتا نماز هم يادم رفته است، چنان امر به معروف ونهی از منکري دربلاد آفريقا پياده مي کردم که مسلمان نشنفدکافر نبيند.
    و دلم برای برادران آفريقائيم می سوخت که ناخواسته آنها را شرمنده خاص وعام ودچار عذاب وجدان می کردم، که البته حاجي دست ودل باري هم بودم وبعداز اخم و تخم با ‌Bakhshish يکي دو کارتن سافت درينک بانهار*** مفصل ازشان دلجوئي مي کردم، وقبل از اينکه مرا دوباره غرق ماچ وبوسه بکنند فرار را برقرار ترجيح مي دادم.



    .........................................................................................
    * ) هنگامي که در ترم سوم دوره فرماندهي مشغول تحصيل در آلمان بودم، پنج جوان آقريقائي( از کشور بنين) تحصيلاتشان را در کالج ما شروع کردند. اينک پس از سالها گذشت رمان، دو نفز ازآنها را در بندر کوتونو در آفريقا، به عنوان Pilot دوباره مي ديدم، که چه پير شده بوديم همه مان.
    .........................................................................................
    **) غُراب = کشتی
    .........................................................................................
    ***) کشتي ماروزانه به حدود ۱۰ تا ۱۵نفر از کارگران آفريقائي نهاروشام مجاني مي داد.





    خاطره اي از " Wladivostok "
    اگربعضی ها تصورمی کنندمن به اين زودی ها دست ازسرآفريقا بر مي دارم خطا می کنند ! اروپا وآمريکا چه چيزخارق العاده ای دارند که من به تعريفش بپردازم ؟ اين آفريقاست که قاره عجايب وغرايب است. ولی امروز استثنا قايل می شوم ومی خواهم شما را با خود به خاوردورببرم، دقيق تر بگويم به (ولادی وُستک ) بندری درشرق روسيه.
    اجازه بدهيد نخست دو کلمه در باره يادداشت هايم توضيح بدهم:
    من ميدانم مردم وقت وحوصله خواندن مطالب بالابلند را ندارند، خودم هم نوشته های کوتاه را برای خواندن ترجيح می دهم ولی باوجوديکه سعی وافي درکوتاه نويسی دارم، نمی توانم خاطرات دريايی ام را همیشه درچند جمله خلاصه کنم . من قلم توانای استاد حسن درویش پور، مجید زهری يا اسد علیمحمدی را ندارم که مي توانندمتن دو سه صفحه ای را چنان سليس وروان درکمتر ازيک صفحه بنویسندو همه مقصود را نیزبرسانند.
    شما با من کمی حوصله داشته باشيد! قول ميدهم خسته تان نکنم وقول ميدهم ـ زود زود ـ آپديت نکنم . متشکرم !
    ادامه مطلب: جهت کشتي ما که از غرب آمريکا، از Seattle ، می آمديم براي رسيدن به شرق روسيه، اين باردرامتداد مجمع الجزاير زنجيره ايAleuts، در مسيريک نيم دايره بزرگ می گذشت. اين به ظاهر بيراهه، که بيراهه نبود، به دودليل انتخاب مي کردم:
    نخست اين که اين راه کوتاه ترين راه تا مقصد بود*، هر چنددرابتدا به طرف آلاسکا و به طرف شمال پاسيفيک حرکت مي کرديم. دوديگرآنکه، اگرشدت توفان های شمال اقيانوس ِ به اصطلاح آرام ( معروف به Taifun) به مرحله ای می رسيد که هرگونه لجاجت ودرگيری بيشتربا آن مساوی می شد با ازدست دادن جان بيست ودو انسان، به انضمام صدها ميليون دلارخسارت به کشتی وکالا، دراين صورت می توانستم سريع به پشت يکی از اين جزيره ها پناه ببرم وچند ساعت يا يک روز انتظار بکشم تا توفان زهرش رابريزد، کما اينکه يک بار به ناچاردست به اين کار زدم .
    درامتداد مسير، پس از گذشتن از جزاير زنجيره اي اليوت، از شمال به جزيره ژاپنی Hokkaido نزديک می شديم واگرهوا آفتابی ومساعد بود قله آتشفشان معروف آن جزيره را، که اسمش يادم نيست تما شا می کرديم، ما از تنگه Taugaru Street می گذشتيم ووارددريای ژاپن می شديم وچه منظره پرشکوهی: درسمت راست جزيره Hokkaido ودر سمت چپ سرزمين اصلی ژاپن، ورو بروی ما پنهان در پشت يک خليج، بندر(ولادی وستوک ) قرارداشت که بعلت بعد مسافت هنوز چيزي ازآن نمي ديديم. با وجوديکه اين بندر درعرض جغرافيايی حدود ۴۲ درجه شمالی، يعنی همان عرض جغرافيايی شمال مديترانه، که از شهررم نيزمی گذرد قرار گرفته است وما بار اول اوايل ماه مارس وارد آنجا شديم، حوضچه بندر يخ بسته بود. که يکی ازدلا يلش وزش هوای سرد سيبری از شمال است. شهر بردامنه کوه و تپه های مرتفع با بناهاي زشت وبد ريخت به سبک اکثر کشورهاي کمونيستي بنا شده است. هنگامي که ازبالای کوه به اطراف شهرنگاه مي کني، بندروخليج آن در زير پايت پهن شده است ومنظره ای زيبا وتماشايی دارد. چند چيزدر این شهر توجه مرا جلب کرد:
    نخست باوجوديکه چند سال از گلاست نوست وپروسترويکا می گذشت مردم اين شهر( من طبق معمول با مامورين ومسئولين بندر وگمرک سروکار داشتم) هنوزازخواب کمونيستی بيدارنشده بودند وعقربه زمان برای آنها درهمان تاريخ وهمان دوران برژنف وآندروپف درجامی زد. گويا گورباچوفي هرگز زاده نشده وتغييري در ارگان سيستم به وجود نيامده است ! آخر مسکو دور بود...خيلي دور...
    ولادی وُستوک اواخرسالهای نودميلادی (از لحاظ بوروکراسی واموربندری) نعل به نعل مطابق بود با آلمان شرقی سالهای ۶۰ و ۷۰ميلادی يا بالنينگرادی که من اوايل سالهای ۸۰ م. ديده بودم.
    پس ازپهلو گرفتن کشتي به اسکله ، بين ۱۵ تا ۲۰ نفر نظامی با يونيفورمهاي بسيار تميز( يونيفورمها هم عوض نشده بودند!) با قيافه های عبوس و اخمو به کشتي واردمي شدند، نخست سر نشينان را (face control) مي کردند، تمام سوراخ سنبه های کشتی را، حتا کابين هاي محل سکونت پرسنل رامی گشتند( موقع خروج کشتي وترک بندر يه همچنين)، تقريبن از همه اسناد ومدارک کشتي، که در دو کلاسور ضخيم نگهداري مي شوند، کپی مطالبه مي کردندو همه چيز رابا جدوجهدو دقتي بي نظير درچندين دفتر ۳۰ × ۵۰ سانتی متری ثبت وضبط می کردندو سخت مواطب بودندمبادا در درج وثبت اسناد مرتکب اشتباهي بشوند که شايد بعدهامورد مواخذه قرار بگيرند. اگرجه تمام وقت اخمو ولي همواره بسيار مودب بودند! ومن دلم برايشان مي سوخت که وقت گران بها را اين گونه براي کنترل هاي بي هوده تلف مي کنند.
    حدود پنج ساعتي بابت ثبت مدارک وکنترل اسناددست به کاربودند.
    به ( Steward) دستور داده بودم چندين بطر مشروب روی ميزبگذارد وبه محض خالی شدن ليوان هافوری آنهاراپرکند تافرصتی برای ايراد های بی جا و معطلی های بی ثمرو احتمالن جريمه نقديپيدا نکنند، آنها نیز لیوانشان را به سلامتی من با یک ( ناستروویا) ی محکم وقاطع بالا می بردندو کله شان که گرم مي شدبه اصرار دعوت مي کردندباآنها هم پياله شوم ومن دستي به ريش پرپشتم مي کشيدم ومي گفتم: مرا معذورداريدمن مسلمانم.
    زبان انگليسی راکه هيچ کدامشان بلد نبودند وهرچيزی را به زبان روسی از من مي پرسيدند ومن در پاسخ با سر تصديق مي کردم ومي گفتم : « د ا د ا » .
    واگرمی دیدم هر از گاهي از« د ادای » نا بجاي من تعجب می کنند، تصحيح مي کردم و مي گفتم: « نی يت نی يت ».
    نشان به اين نشان که آخر سرچنان ازويسکي( black lable) مفت صاحب مرده مست مي شدند که نوشتن هر کلمه اضافي در دفاتر ده گانه ثبت اسنادواموال واملاک !! تبديل مي شد به عذابي اليم. وهنگامي که ديگر قادر به نوشتن هيچ کلمه اي نبودند ملوانان را صدا مي کردم تا با احترام کامل زير بغل تک تک آنها را، که هرکدام يک بطر جاني واکر هديه من در جيب کت داشتند، بگيرند ودر پياده شدن از کشتي ياري شان کنند.
    ومن در مبل لم داده نفس راحتی می کشیدم که این دفعه نیزهمه چیزبه خیرگذشته است، معطلي براي کشتي و تاخيري درکالا به وجود نبامده است وجريمه اي پرداخت نکرده ام.
    درپايان می خواهم به این حقيقت اشاره کنم که من زيبا ترين زنان را درسه نقطه جهان ديدم: اول ايران، واين را بدوراز تعارف و جداازحس وطن دوستي می گويم، دوم در ولادی وستوک روسيه وسوم درلهستان.
    ==================================================
    * کوتاه ترین راه از این جهت که ما کشتی را به طریق great circle به مقصد هدایت می کنیم. کساني که از لندن يا از فرانکفورت به مقصد مثلن لوس آنجلس پرواز کرده اند ميدانندکه هوا پيما بجاي اينکه مستقيم از فراز آتلانتيک به سمت LA پرواز کند نخست به طرف شمال غرب به پرواز در مي آيد وپس از گذشتن از گرينلند وکانادا وطي مسيري در نيم دايره اي بزرگ، از شمال وارد فضاي آمريکا مي شود. ما دريانوردان و خلبان هاي هواپيما براي طي مسافت هاي بزرگ از شرق به غرب وبه عکس ازسيستم ناويگاسيون به طريق great circle استفاده مي کنيم. کساني که مايلنداطلاعات بيشتري راجع به (گريت سيرکل) بدست بياورندمي توانند در گوگل مطالبي در اين مورد بيابند.





    بازهم آفریقا...
    بعد ازانتشارمقاله آفريقا...آفريقا، خوانندگان عزيز این وبلاگ با کامنت و ایمیل مرا مورد لطف و عنايت خويش قراردادند و تشويقم کردند به ادامه نوشتن. درمیان اين دوستان و سروران نیز بودند کسانی‌که اين‌جا و آن‌جا نگاهی انتقادی به آن یاداشت داشتند، که ازهمه اين دوستان بخاطر اظهارنظر و انتقادشان سپاسگزارم. بیشتر انتقادها را ازطريق ایميل یا تلفن دوستان ويا حضوری دریافتم که خود را موظف می‌دانم پاسخ این دوستان را برای رفع هر نوع سوءتفاهمی بدهم و امیدوارم در این یاداشت توانسته باشم منظورم را برسانم. ــ از من انتقاد شده بود: «چرا به تعريف ازاسرائيل پرداخته وحرفی از فلسطين نزده ام؟» اگر چه در آن نوشته قصد تعریف و تمجید یا محکوم کردن هیچ ملتی را نداشته‌ام و تنها به مشکلات و مشاهدات خود بعنوان دریانورد پرداخته‌ام، تعجب کردم چرا دوستان چنین برداشتی کرده‌اند! از آن گذشته من خود را مفسر وتحليل‌گر سياسی نمی‌دانم تا به‌مشکل بين اسرائيل و فلسطين بپردازم. من با کشتی‌ام چندين باردربنادر Ashdod و Haifa دراسرائیل پهلو گرفته، کالا تخليه و بارگيری کرده ام، و هرگاه مأمورين پليس ويا مسؤلين بندردرتماس مستقيم، يا از طريق اوراق واسناد کشتی به نام من و يا به محل تولدم ايران برخورده اند و يا اگرکسی به خاطر ظاهر شرقی‌ام از کشورم پرسيده است، با سربلندی نام زادگاه پرافتخارم ايران را برده ام، باوجود همه توهين ها، هتاکی ها، افتراها، تهديدهای اتمی ويهودستيزی کورکورانه جمهوری اسلامی، مأمورين اسرائيلی برای من و کشتی‌ام نه تنها مشکلی ايجاد نکردند، که اگر می‌خواستند می‌توانستند، بل‌که با کمال احترام با من برخورد وبا پرسنل کشتی هم همکاری داشته‌اند. چگونه می‌توانم پا روی وجدان گذاشته و این احترام و محبت‌ها را به خاطردرگيری دو دولت، که هيج ارتباطی با من و منافع ملتم ندارد و به‌خاطر کسانی که نمی‌توانند موجوديت تنها کشور آزاد و دموکراتيک خاورميانه را هضم وتحمل کنند، انکارکنم. نوشته‌اند: "من درشرح اوضاع‌آفريقا تندروی کرده ام". نخست باید بگویم من دراکثر بنادر آفريقایی دوستان زیادی که درارتباط با شغلم با آنها آشنا شده ام دارم و هرچند امروز از هم دوریم ولی هرگزفراموش‌شان نکرده‌ام و نمی‌کنم. اين دوستان درهر ديداری که داشته‌ایم مرا صميمانه درآغوش مي‌گرفتند، به‌خانه دعوت می‌کردند و در کنار خانواده‌شان تا آن‌جا که در توان داشتند از من پذیرایی می‌کردند که البته این رابطه همیشه دو طرفه بوده است.باید بگویم نه تنها من که دوستان آفريقایی‌ام دل خونی ازدست خودشان داشتند. آنچه ازآفريقا گفتم و نوشتم بازتاب درددل‌های دوستان آفريقایی‌ام و مشاهدات عینی خودم بود. بارها فکر کرده‌ام چرا ما (به اصطلاح جهان سومی‌ها) مثل اروپایی‌ها، آمريکایی‌ها وديگران پيشرفت علمي وصنعتي نداشته ايم واندر خم یک کوچه‌ایم؟ و مصرف کننده‌‌ی پیشرفت و تکنولوژِی و کار دیگرانیم، آیا نباید پرسید مشکل درکجاست؟ ايراد درچيست ؟ آيا حجم مغزيک کانادایی يا يک آلمانی ازحجم مغز من ِايرانی يا ازحجم مغز ِ يک آفريقایی بيشتراست؟ و آيا خدا يا طبيعت، قدرت توليد وخلاقيت بیشتر و بهتري درسلول‌های مغز آنان کاشته است؟ بارها به چشم خود می‌ديدم که در «گابون» يا در «کامرون» و يا دربنادر ديگری که سابقا مستعمره فرانسه بوده‌اند، هنوز پس از سالها رهایی ازاستعمار، فرانسوی‌ها بخشي ازپست‌های کليدی را دربنادر، چه آشکار و چه در نهان، دردست دارند و پیش آمده که می‌بایست تصميم گيری مهمی دررابطه با تخليه ويا بارگيری کالاهای خاصی گرفته شود و باورکنید، هيچ کس، هيچ کارمند آفريقایی قدرت وجرات اتخاذ تصمیم و یا قبول مسئولیت را نداشته وبايد نخست ( Boss )را که فرانسوی بود با هدر دادن وقت ما که هردقيقه‌اش برای کشتی و شرکت من هزینه بر می‌داشت پیدا کنند حالا کی و کجا خدا می‌دانست.
    البته این وضعیت را به همه‌جا بسط نمی‌دهم و شاید در سازمان‌های دولتی و غیر دولتی دیگرشان چنين نیست، اما دراموربندری آنچه را که تجربه‌کرده ام همین بود. اضافه می‌کنم که درکشورهایی که قبلا مستعمره انگليس بوده اند من آقا بالاسری در بنادرو امور بندری ندیدم، نه به اين دليل که همه کارها بر وفق مراد بود و نيازی به انگليسی‌ها وديسيپلين آنها احساس نمی‌شد، بل‌که فکر می‌کنم بخاطر نفرتی بود که ‌این‌ها از جماعت انگليسي داشتند.
    شاید حق با دوست عزيزی باشد که در نظرخواهی پست قبلی نوشته‌اند: " کشورهای انگلیسی آفریقا (آنگلو فن )وضع بهتری نسبت به کشورهای فرانسوی آفریقا (فرانکوفن) دارند. و به طور کلی انگلیس علاوه بر استعمار تا حدودی به کشور مستعمره خویش رسیده است درحالی که فرانسویها فقط به استعمار کشورها پرداخته اند."
    البته نمی‌دانم نظر این دوست تا چه حدی به حقیقت نزدیک است. قصد من هم در این‌جا بررسی خوبی يا برتری استعمار فرانسوی بر انگليسی نیست و همان‌طور که در پست قبلی هم اشاره کردم، نظرم اینست که در مجموع فرانسوی‌ها با سیاست و بدور ازخشونت و امرونهی و تحقيرديگران، رفتار انسانی‌تری با مستعمرات خود داشته‌اند و من بازتاب اين برخوردهاي «دوستانه» را در مردم اين کشورها دیده‌ام حال آن‌که درمستعمره‌های سابق انگليس مامورين(آفريقائي) نه تنها نفرت‌شان را نسبت به اروپایی‌ها پنهان نمی‌کنند بل‌که رفتاری خشن و پرخاشگرانه‌ای هم دارند




    W A S A -- واسا

    آیا می دانید " واسا " چیست یا کیست ؟ اگر در یکی ازموتورهای جستجو دراینترنت کلمه "واسا "را تایپ کنید شاید بدون اغراق حدود 60 - 70 توضیح و معنی مختلف به شما نشان داده شود. مثلن خواهید دید که " واسا " نام یک نوع نان سوخاری است! یا اینکه نام بندری است در شمال فنلاند، در خلیج بوتنی، که خودم یکی دوبار زمستان با کشتی آنجابودم ، دريا، خليج و حوضچه بندر چنان یخ بسته بودند که شناورها، کوچک و بزرگ فقط در تعقيب و در خط آب پروانه یخ شکن عظیمی که در جلو کشتی ها یخ ها را می شکافت، قادر به حرکت و پيشروي بودند ولی من امروز و اینجا نه می خواهم از یخ شکن سخن بگویم و نه از نان سوخاری یا از سنگک و تافتون و بربری. نه ! موضوع خیلی مهم تر از این هاست. من می خواهم ازجنگ و صلح حرف بزنم، از کشتی و از دریا، ازاتفاقات منتظره و نا منتظره. وقايعي که در مرحله اول ساده به نظر می آيند و پیش پا افتاده جلوه می کنند ولی گاهی موجب خسارت های مالی کلان و تلفات جانی فراوان می شوند. و بعضی ازاین اتفاقات حتا مایه آبرو ریزی پادشاه مقتدری مثل گوستاو پادشاه سوئد می شوند که به شرحش خواهیم رسید. ولی اجازه بدهید قبل از تعريف اين واقعه تاريخي در يايي، خیلی مختصرشما رادر وضعیت سیاسی و اجتماعی اروپای 400 سال پیش قرار دهم تا اهمیت آنچه را که می خواهم در باره "واسا" شرح بدهم بیشتر روشن شود.
    از سنه 1521 تا 1654 میلادی پادشاهانی در کشوراسکاندیناوی سوئد حکومت می کردند که به سلسله پادشاهی "واسا " معروف بودند. سومین پادشاه این سلسله بنام " یوهان سوم " با شاهزاده خانمی از لهستان بنام " کاتارینا" ازدواج کرد که فرزندان آنها نیز از سنه 1587 تا 1668 میلادی بانام سلسله پادشاهی "واسا" در لهستان سلطنت کردند. برای کسانی که علاقه مند به تاریخ هستند: شروع پادشاهی سلسله " واسا" در سوئد همزمان بود با آغاز پادشاهی سلسله صفویه درایران. با این تفاوت که پادشاهان عالم جاه ما یا مثل شاه طهماسب اول " مدت یازده سال از کاخ و حرمسرا پا بیرون نمی گذاشتند و در بسیاری اوقات مشغول غسل و نظافت و پرهیز از نجسی بودند" یا مثل شاه عباس از زور بیکاری پای پیاده از اصفهان برای زیارت به مشهد می رفتند و وقتی به اصفهان بر می گشت در مجالس بزم و عیش و شرابخواری دختران ارمنی شرکت می کرد و با مثل شاه اسماعیل دوم و شاه صفی از شدت افراط در باده نوشی درسنین 30 سالگی جوانمرگ شده رحمة الله الیه می شدند. همچنین ما در زمان صفوی ها علامه مشهوری نظیر ملا محمد باقر مجلسی رحمة الله عليه داشتیم که ده ها کتاب از جمله رساله معروف" حلیة المتقین" و " بحارالا نوار" به قلم طبع مزین ساخته و به عالم بشریت اهداء فرموده اند و گویا این کشف مهم و این روایت مستند زائیده تخيل این پیشوای مذهبی است که می فرمایند " با زن خود ایستاده جماع مکنید که اگر فرزندی پديد آید توی رختخواب خود بشاشد، پستان مادر را گاز بگیرد و مثل خر لگد بزند! " تا آنجا که معلوم وعيان است تقریبن همه نوزادان چنین کاری می کنند ! گويا تمام ابناء بني بشر سرپايي...استغفرالله...
    درچنین عهد و زمانی که ما ايرانيان غوطه در فلسفه جماع ایستاده، نشسته یا خوابیده بودیم، سوئدی های کافربجای این کشفیات مشعشعانه دنبال پیشرفت و تکنیک و آسایش دنیوی واخروي شهروندان خود بودند. بگذریم...

    جنگی که از سنه ۱۶۱۸ تا ۱۶۴۸ ميلادی در اروپا براه افتاد و با نام جنگ ۳۰ ساله در تاريخ ثبت گرديد آتش به جان و به خانمان کشورهای اروپائی بويژه سرزمين آلمان ( Heiliges Römisches Reich Deutscher Nation ) یا " holly roman empire " انداخت. اين در گيری ۳۰ ساله علل مختلف داشت که بخشی ازآن به بهانه دوشقه شدن مذ هب مسيح به کاتولیک و پروتستان بود. این جنگ که تقريبن همه کشورهای اروپايی آن زمان را به آتش کشید، هابسبورگ های کاتوليکِ اتريش و اسپانيا را از يک طرف و فرانسه، هلند، دانمارک و سوئدپروتستان را از طرف ديگر بجان هم انداخته بود و سرزمين آلمان شده بود مرکز تاخت و تازآنها و چنان دماری از روزگار مردم این سرزمین " مقدس" درآوردند، که تا آن زمان کمتر در تاريخ سابقه داشته است. هابسبورگ ها با پیشرفت بسوی شمال و با اتحاد با دولت پادشاهی لهستان که هر چند آنها نیز از سلسله پادشاهی واسا و خویشاوند سوئدی ها بودند ولی مناقشات خانواده گی، آنها را ازهم جدا کرده بود، تا مرزهای در يای بالتيک پيش رفتند و با تسلط بر بخشی از سواحل آن، پادشاهی سوئد را در معرض تهديد قرار دادند. گوستاو دوم پادشاه مقتدرسوئد که در ابتدای جنگ تماشاگراين درگيری بود و تقریبن پیش بینی چنین وضع نا هنجاری را می کرد، پس از شکست دانمارک و ازهم پاشيدن شدن نيروی دريائی آن کشور دردريای بالتيک برای پرکردن جای خالی آنها وتسلط بر دريای بالتيک و مقابله با رقيب و پسرعمویش پادشاه لهستان و بویژه برای تسلط برخاک آلمان وگرفتن عنوان پادشاهی بر سرزمین holly roman empire آستين ها را بالا زده و شروع به تقويت نيروی در يائی کشورش نمود که قبلن هم با مشاهده روند جنگ دست به اقدام هاي مقدماتي زده بود.

    گوستاو آدولف واسا

    پادشاه سوئد در ۱۶۳۰ميلادی به بهانه طرفداری ازآلمانها که نسل اندر نسل از طرف مادربا آنها فاميل بود، زيرا پادشاهان سوئد با علاقه با شاهدخت های زيبا وفهميده و ديسيپلين زده آلمانی ازدواج می کردند، با هابسبورگ ها وارد جنگ شد و بادليری و شجاعتی که نقل گفته ها و نوشته های تاريخ نويسان اروپايی است هابسبورگ هارا شکست داد و سربازان سوئدي آنها را تا ايالت باواريا و مرزهای اتریش عقب راندند. گوستاو آدولف پادشاه در يکی از اين درگيري ها با وجود اظهار رشادت در جنگ به قتل رسيد. و همان طور که در آن زمان معمول بود، به جسدش بی احترامی بسیار کردند. من از شرح بیشتر و نقل جزئيات این جنگ در می گذرم وبه همین مقدار بسنده می کنم چون هدفم شرح جنگ ۳۰ ساله اروپا نيست (هر چند به علاقه مندان توصيه مي کنم شرح اين واقعه عبرت انگيز تاريخي را در کتب تاريخي بخوانند)، بلکه اين همه گفتم تا به شرح " واسا " که در اول اين ياد داشت ازآن ياد کردم برسم و شما را با خواندن این مقدمه از اوضاع آشفته آن زمان اروپا آگاه سازم و بگويم که چرا و به چه دلیل اعلي حضرت گوستاو آدولف در سال 1925 یعنی هفت سال پس از شروع جنگ در اروپا و درست هفت سال پيش از مرگش با ساختن کشتی عظیمی تصمیم گرفت نه تنها نام سلسله " واسا " را جاودان کند و کشورش سوئد را به قدرتمند ترين کشوراروپائی ارتقا دهد بلکه با تسلط در یائی بر دریای بالتیک و سواحل جنوبی اش که برای سوئد ارزش حیاتی داشت خیال نزدیک شدن هر دشمنی را به سواحل دور ونزدیک اش از سر بدر کند.

    کشتي جنگي " امير البحري" واسا Flagship VASA

    وقتی جاسوسان اعلیحضرت خبر آوردند که لهستان مشغول ساختن کشتی های جنگی برای تقویت بيشتر نیروی در یائی خود است وبا پشتیبانی هابسبورگ هاي اتریشي رؤیای تسلط برسواحل در یای بالتیک را در سر می پروراند ، اعلیحضرت گوستاو دوم از فرط عصبانیت چکمه بر زمین کوبید و با هارت و پورت به زبان سوئدی !! دستور داد بهترین و زبده ترين کشتی سازان اروپا را به سوئد دعوت کرده و به حضورش بیاورند. که الحق کشتی سازان هلندی يکه تاز و سر آمد همه اروپائیان بودند. همان کشتی سازانی که " پتر کبیر" تزارروسیه 70 سال بعدش درس کشتی سازی را از فرزندان همین استادانی آموخت که گوستاو به سوئد دعوت کرده بود.

    استکهلم، ۱۶۲۵ ميلادي
    اعلیحضرت گوستاو آدولف واسا با خلعت پادشاهی و یونیفورم ملیله دوزی، چکمه به پا، با قد بلند وشانه های پهن، با سبیل های بافته و تافته و ریش بزی آراسته، دست به کمر روبروی کشتی سازان، توپ سازان، برنامه ریزان، مهندسین، و چند صد نفری که مسؤل ساختن کشتی ( نوح) بودند ایستاده و سخنرانی میکرد. تنها ازهلند چندین ده نفر متخصص و متبحر وکشتی ساز ماهر و کار آزموده که اسامی بیشتر آنها درتاریخ ثبت است و من لزومی به تکرار نمی بینم، به سوئد دعوت شده و درآنجا حضور داشتند. اعلیحضرت نوک سبیلهاي مبارک را تاب داده و فرمودند: اهم ..اهم، مردان، آقایان، استادان، مهندسین متخصصين ! چه و چه... برای من یک کشتی بسازید که از همه کشتی های دنیا کشتی تر باشد، سر تر باشد، بزرگتر باشد، بلند تر باشدُ سنگین تر باشد، خطرناک تر باشد، اين جور باشد اون جور باشد، از تخته و چوب، از توپ و از تشر و از کوفت و ازهرمار، هرچه لازم دارید پیدا کنید، انتخاب کنید، جستجو کنيد اگر "تر" دیدید " ترین " اش را، اگر "ترین" دیدید " ترترین" را و اگر ترترین دیدید " ترترترین" اش . اطرافش، به خصوص َتفرَش "پاشنه کشتی" با مجسمه ها و نقش و نگارها و فیگورها چنان مزین کنید که هم بزرگی کشورپادشاهی سوئد و عظمت سلسله پادشاهی واسا را در معرض دید دوست و دشمن قرار دهد و هم با مشاهده عظمت بدنه و آن مجسمه ها ي هيولايي و غول پيکرش کک توي تنبان و رعشه بر اندام دشمن بیافتد! عُذر و ُمذر و بهانه مهانه موقوف! مهندسین و متخصصین دست بر سینه نهادند و تا کمر خم شدند و گفتند: " اعلیحضرتا امرکم طاعتا " یا همچین چیزی. سپس اعلیحضرت به خزانه دار دستور داد سرکیسه را شل کند و هرچه پول لازم دارند دراختبارشان بگذارد ! مهندسین، طرح ساختند، برنامه ریزان برنامه ریختند و دیدند که ساختن و نصب این همه مجسمه و فیگور وشکلک های سنگین، آنهم در ارتفاع بالای کشتی، درارتفاع ده پونزده متری بالای آب، به استاتیک و استابیلیتی و تعادل و قدرت شناوري کشتی لطمه می زند. و بايد راهي جست. برای مقابله بااین مشکل راه حلی وجود داشت: " تعان "... ولي تعان چیست...؟



    ادامه دارد
    2 نوشته شده در Thu 13 Oct 2005ساعت 19:28 توسط حميد میداف
    GetBC(63);
    آرشیو نظرات
    .................................................................................................................................

    واسا بخش دوم

    هفت سال از آغاز جنگ خانمان سوزی که به نام جنگ 30 ساله در تاریخ جهان ثبت شد می گذشت.کشور های اروپایی با تمام نیرو به جان هم افتاده بودند. بهانه شان جدایی پروتستان ها از کاتولیک های رُم بودکه مؤمنین کاتولیکی اين را کفر و رفورمیست ها را مرتد می نامیدند. ولی حقیقت امر چیز دیگری بود. هر کشور اروپایی منافع شخصی خود را در نابودی همسایه اش جستجو می کرد و قوی ها برای بلعیدن همسایه های ضعیف دندان تیزکرده و مترصد فرصت مناسب و دنبال بهانه براي ضربه زدن بودند. دعوای کاتولیک و پروتستان این بهانه را فراهم کرد. و اروپائیان 30 سال تمام افتادند به جان یکدیگر. گوستاو دوم پادشاه دلير و جاه طلب سوئد که مدتها چشم به خاک آلمان دوخته بود هیچ کس را جز پادشاهان سلسله "واسا " که اصل و نصب همه آنها از طریق مادر به آلمان ختم می شد شایسته پادشاهی بر سرزمین مقدس " holly roman empire "، آلمان، نمي دانست. ولی این آرزو را هرگز بر زبان نمی آورد و ادعا می کرد برای مبارزه با کافرین، یعنی کاتولیک ها، وارد جنگ شده است ( سوئد در 1630 ، دوازده سال پس از آغاز نبرد وارد جنگ شد).
    نزديک ترين و مزاحم ترين دشمن اش پسر عمويش پادشاه لهستان بود که با هابسبورگ هاي کاتوليک هم دست شده و سيخونک مي کرد و رؤیای تسلط بر دریای بالتیک و در نتیجه تسخیر تاج و تخت پادشاهی سوئد را در سر داشت که آن را حق خود میدانست و پادشاه حاکم را غاصب. گوستاو آدولف تصميم گرفت با تقويت نيروي دريا يي کشورش، بويژه با ساختن پر قدرت ترين کشتي جنگي کار نيروي دريايي لهستان را يکسره کند و تسلط بي چون و چرا بر درياي بالتيک را ازآن خود سازد. براي اين منظور به کشتي سازان اروپايي، بويژه هلندي ها که در میان کشورهای اروپایی کارکشته تر و با تجربه تر بودند دعوت کرد و دستور داد يک کشتي امير البحري Flag ship بسازند که به تنهايي، با قدرت آتش سنگین اش، با تمام نيروي دريايي دشمن برابري کند و دراولين برخورد ناوگان دريايي لهستان را نابود و به قعر دريا بفرستد. اما... اعليحضرت نمی گذاشت کشتی سازان کارشان را بکنند! بدون اطلاع از فن کشتي سازي و اصول دريانوردي و فيزيک و استاتيک و استابیلیتی، دخالت هاي بي جا و با جا مي کرد. یکی از اوامر صادره از دربار چنین بود که جارچيان و جاسوسان خودي مأمور شدند جار بزنند و برای ایجاد رُعب و وحشت دردل دوست و دشمن، در داخل و درخارج، هو بیاندازندکه کشتي سازان اعليحضرت مشغول ساختن بزرگترين و وحشتناک ترین کشتي جنگي و پر حجم ترین آتشبار ها هستند، و برای اثبات این (پروپاگاندا) دستور رسید که هيبت و شکل و شمايل ظاهري کشتي را چنان آرایش دهندکه ترس و دلهره در دل دشمن بباندازد و برای این منظور اطراف کشتي، بويژه تفرَ Tafar يعني پاشنه را با انواع و اقسام مجسمه شاهان پیشین سلسله واسا، و دیگر نقش و شمايل هاي برجسته ووحشت آفرین، از جمله تاج پادشاهي و..و.. تزيين کنند و براي اينکه ترس و لرز دشمن جرار نه تنها ازديدن بل که از شنيدن نام آن کشتی نیز افزون تراز افزون گردد فرمودند هیچ نامی برازنده تر و پر هیبت تر از نام سلسله پادشاهی واسا نیست، پس کشتی با نام " واسا " به آب انداخته شود. حالا اگر مثل ما ايراني ها نام آن را گذاشته بودند "ببر" و " پلنگ " و" تبر زین " و یا رستم فرخزاد، باز هم چيزي، ولی واسا ؟!
    ...................................................................................................................................
    واسا - بخش سوم

    کساني که با علم فيزيک آشنايي دارند مي دانند که هرچه و زن در بخش ارتفاعی شناور بيشتر و سنگین تر باشد به همان اندازه ازقدرن شناوري و تعادل و استابیلیتی ( پايداري ) آن کاسته مي شود. با توجه به دگل و بادبان هاي سنگين کشتي (لطفا روي این تصویر کليک وزوم کنيد ) و توپ هاي غول پيکري که در عرشه هاي مختلف نصب شده بودند، وضعيت استاتیک و قدرت شناوري و تعادل کشتي سخت به خطر افتاده بود. و وقتي جاسوسان اعليحضرت از لهستان خبر آوردند که پسر عمويش هم مشغول ساختن کشتي جنگي غول پیکری است که بتواند از پس " واسا" بر آيدُ اعليحضرت گوستاو باز با يکي ديگر از دخالت هاي بي جا و بی تدبيرانه و نابخردانه اش بر مشکلات موجود افزوده امر فرمودند بر تعداد توپ هاي غول پیکر کشتي افزوده شود و وقتي مهندسین توی دل شان گفتند: بابا دیگه جا نداريم ! ( کسی جرأت بلند فکر کردن نداشت) اعلیحضرت انگشت مبارک را گذاشتند روی نقشه کشتی و پس از نشان دادن بالا ترین و مرتفع ترین عرشه فرمودند: där där، där اینجا...اينجا... .اين دستورشوم و ویرانگر در سنه 1627 میلادی یعنی در سومین سال بنا و ساخت کشتی از زبان مبارک اعلي حضرت گوستاو ِشماره دو، از سلسله پادشاهي واسا، صادرگردید و توپهاي عظيم بيشتري بر توپهاي موجود، آن هم برروي بالا ترين عرشه افزوده شدند. و با اين عمل تمام آنچه را که طراحان ومهندسين ومتخصصين رشته بودند پنبه کردند!
    اسحاق نيوتون در آن زمان شانزده سال بيش نداشت و هنوز کشفيات و قوانین فیزیکی اش را اختراع نکرده و به رشته تحرير در نياورده بود یا اگر هم مشغول نوشتن اش بوده هنوز عالم گیر نشده بوده است. و گرنه از انگلستان راهي استکهلم می شد و به اعلیحضزت می گفت: بابام جان درست است که تو پادشاهی و بر جُن و انس حکومت می کنی ولی بر قوانین ریاضی و فیزیک و بر طبیعت و عالم که نمی توانی امر و نهی کنی! هرچند بعید بود تو گوش مبارک شان فرورود ولی چه احتیاج به رفتن نیوتون به استکهلم بود؟ همان مهندسین و همان کشتی سازان دست اندر کار مغز خر که نخورده بودند و اولين بارشان نبودکشتي مي ساختند ! همان ها هم مي توانستند همه چيز را به عرض و طول اعلي حضرت برسانند ولی کو دل و جرأت ؟ کدام شخص حقیقی یا حقوقی می توانست اشتباه اعليحضرت را به وی گوشزد کند. کشتی سازان، برنامه ريزان و مهندسين جور واجور با کدام پشتوانه حرفي بر عليه اراده همايوني بزنند؟ من در تاریخ نخوانده ام که شاه گوستاو هم مثل شاه عباس خودمان بچه های خودش را یا کساني که دستورش را اجرا نمي کردندکور کرده یا کشته باشد، ولی خوانده ام که مسؤلین با ترس و بادلهره از از دست دادن شغل و مقام پردرآمد خود مهر سکوت بر لب زده بودند و کسی جرأت نمی کرد حقایق را به سمع اعلی حضرت برساند و خاطر همايوني را که تمام فکر و ذکرش به آب انداختن هر چه سریع تر " واسا " بود، مکدر سازد و دست از ثروت و جاه و مقام و مال و مکنت و پرستیژ اجتماعی اش بکشد!
    مگر آریامهر خودمان غیر از این عمل مي کرد؟ مگر او هم به حرف ها و به نصایح بازرگان، بختیار، سنجابی، و صدیقی و حاج سید جوادی گوش مي داد ؟ اگر استبداد و کله شقي ي پادشاه سوئد باعث تلف شدن جان ۵۰ نفر و خسارت مالي مثلن يک ميليون دلار ( آن زمان) ،کمتر یا بیشتر، شد، اشتباه و استبداد آريامهري ما باعث خانه بدوشي و بدبختي خودش و يک نسل با خودش و بعد از خودش شد، واين هنوز آغاز ماجراست. اعلي حضرت رفت و هر چه بود گذشت ولي مگر اين ولايت مطلقه فقيه که برتخت واژگون شده او تکيه زده است حرف حساب سرش مي شود ؟ مگر مستبدين از تاريخ عبرت مي گيرند ؟ مگر اين قدرت خانم عفريته مي گذارد آدم درست و منطقي فکر کند ؟ آن زمان بازرگان و بختيار و طالقاني مي گفتند و هشدار مي دادند و به زندان مي افتادند، اين زمان امیر انتظام، گنجي و زرافشان ها ! کو عقل سليم؟ کو گوش شنوا ؟ کو درس عبرت ؟...

    بگذريم... يکي از را هاي مقابله با خطر چپ شدن و غرق شدن کشتی گذاشتن " تعان" درپايين ترين نقطه يعني در خن کشتي است!
    تعان چيست ؟
    بچه که بودیم، هنگامی که در تابستان در دریا شنا می کردیم، گه گاهی به درون لنج های ماهیگیری که لنگر انداخته بودند سوار می شدیم و ازارتفاع بالا به درون آب شیرجه می رفتیم. در یکی از همین روزها که براثر کنجکاوی بچه گانه درون لنج را جستجو و تفتیش می کردم برخوردم به یک جسم عجیب و غریب : یک قالب مربع شکل، حدود یک متر طول، یک متر عرض به ارتفاع حدود بیست سانتی متر، ریخته و قالب گیری شده درسیمان که در کف تحتانی لنج قرار داده بودند ؟ بچه های همسن و سال هم نفهميدند این چیست و به چه درد می خورد بزرگترها که می دانستند می گفتند این " تعان " است، ولی توضیح بیشتری نمی دادند ! از آنجا که زنده گی بدون دانستن معنی تعان هم کماکان می گذشت من نيز دیگر پی گیری نکردم و اگر کردم کسی سؤال مرا جدی نگرفت و توضیح قانع کننده ای نداد. تا اینکه بزرگ شدم و این تعان کذایی و کار برد آن شد بخش مهمی از تحصیل و شغلم، منتها به نحوی دیگر.
    خلاصه بگویم: هر شناوری باید تعادلش روی آب حفظ شود. این همان استاتیک یا استابیلیتی و پايداري ای است که در بالا از آن سخن رفت . برای این منظور می بایست وزن های سنگین را در مکان پائین و درشکم یا در خن کشتی قرار داد و کالاهای سبک را در بالای آن. با این کار فاصله "مرکز ثقل" شناور را با نقطه "متاسنتروم" افزایش می دهیم. اگر به عکس عمل کنیم، يعني کالاهاي سنگین را در قسمت فوقاني و روي کالاهاي سبک قرار دهيم تعادل و پايداري به هم می خورد و شناور يا مثل سنگ سر جا زير آب مي رود يا با هر حرکت باد و موج دريا و حين تمايل طبيعي به چپ و راست در يکي از همين نوسان ها به پهلو مي خواند و ديگر کمر راست نمي کند و چه بسا سرو ته می شود یعنی قسمت تحتانی اش روی آب شناور می شود وآنچه را در خود دارد به زیر آب می برد . وجود "تعان" در کشتی ها که امروزه همان انبار های آب، یعنی Ballast Water می باشند مانع به پهلو غلطیدن کشتی می شوند وبه اصطلاح تعادل را بر قرار می کنند. در کشتی های قدیم که تخته ای بودند امکان بار گیری آب نبود، درعوض از سنگ یا جسم سنگین دیگربه عنوان "تعان" استفاده می شد. مهندسین و کشتی سازان که نمی توانستند یک جسم بسیار سنگین را به اسم تعان در خن " واسا "جا بگذارند بناچار از قلوه سنگ استفاده کردند ولی تعادل بازهم حفظ نشد زیرا وزن هایی که روی عرشه های فوقانی کار گذاشته شده بودند سنگین تر بودند و کشتی گنجایش قلوه سنگ بیشتر نداشت. و سرانجام این که کشتی برای حمل توپ و سرباز ساخته شده بود و نه برای حمل قلوه سنگ و در نهایت اینکه مسؤلين مي گفتند: مگر این آشی نیست که خود اعلی حضرت پخته است ؟ خودش هم بخوردش.

    براي کساني که ممکن است بخواهند دقيق تر بدانند جه اتفاقي ازلحاظ فيزيکي رخ مي دهد وقتي شناوري پايداري خودرا از دست مي دهد چند تصوير را در اينجا مي آورم.

    G به معناي مرکز ثقل و M نقطه متا سنتروم. تا زماني که G زير M قرار گرفته است پايداري نيز برقرار است. شناوري که در تصوير مشاهده مي شود، باوجود تمابل شديد به يک جهت، غرق نمي شود.

    تصوير اول از سمت چپ: تعادل برقرار
    تصوير دوم به همچنين زيرا G مرکز ثقل ( وزن کشتي و محتوياتش) زير M قرار دارد.
    تصوير شماره سه و چهار يعني G روي M و سپس زير M و در پي اش غرق شدن شناور و اين زماني پيش مي آيد که کسي مثل پادشاه سوئد رعايت سنگيني و سبکي وزن ها وجاي گذاري درست آنهارا در کشتي نکند

    ادامه دارد....
    ..................................................................................................................................

    واسا - بخش چهارم - بخش آخر

    روز یکشنبه دهم اوگوست 1628، ساعت چهار بعد از ظهر، کشتی غول پیکر واسا، پرچم آذین با جلال و جبروت و با شوکت و هپروت و با اُبهت ملکوت، از اسکله جدا شد و خرامان خرامان به طرف پایگاه در یایی " آلوس نابن" به راه افتاد. جایی که اعلیحضرت همایونی گوستاو دوم در معیت ارتشیان، درجه داران، سیاستمداران و نماینده گان سیاسی کشورهای دور ونزدیک، مغرورانه و بی صبرانه، دست به کمر، روی اسکله ایستاده و منتظر ورود کشتي بود. کشتي اي که چهارسال در انتظار به آب انداختن اش روزشماري کرده بود و چه پول هاي کلاني که براي ساختن اش خرج کرده بود و چه اميدهاي دور ودرازي که براي نابودي دشمنانش اش دردل پرورانيده بود و چه وعده ها ي دهن پرکني که براي تسخير در ياي بالتيک و براي سروري بر اروپا و تسلط وتصاحب مپراطوري مقدس که به هم وطنانش داده بود. آري آري عجب روز خجسته اي بود آنروز، حتا آفتاب هم از شدت شوق به وجد آمده و تمام نور و درخشنده گي اش را به خاک پاي همايوني نثار کرده بود. اراده همايوني بر اين بود که پس از بازديد و رزه و سان، دستور حرکت بسوي جنوب بالتيک صادر فرمايند تا "واسا " در رأس ناوگان دريايي پادشاهي سوئد با يک حمله جانانه کشتي هاي لهستاني را غرق و چنان پدر ي ازشان دربياورد که ديگر هوس کشتي سازي و کشتيراني نکنند. بعضي ها هم پچ پچ مي کردند که اعليحضرت گويا خود شحصا قصد مسافرت به آن خطه را دارند و تصميم همايوني بر اين است که پس از فتح و فتوح خاک لهستان عازم خاک پهناور آلمان شده تا تاج مقدس پادشاهي ملت آلمان را بر سر خويش بنهند.
    کشتي واسا، در حالي که روکش هاي طلايي فيگورها و مجسمه هاي جور واجورش در آفتاب بعد از ظهري ماه اوگوست استکهلم تلأ لؤي خاصي داشتند و تتق تق می درخشیدند و چشم دوست و دشمن را خيره مي کردند، خرامان به راهش ادامه مي داد . صداي گوش خراش کو س و کرنا، طبل و سنج و دهل و ني هنبونه در فضا طنین انداز بود و غرّش "سالوت " توپهای عظیم الجثه، گوش مجتمعین و مستمعین را کر می کرد. ملت، زن ومرد، درروز تعطیل یکشنبه با لیاسهای رنگارنگ فاخر، حّي وحاضر، گروه گروه و دسته دسته روی اسکله جمع شده و برای سرنشینان زن و مردکشتی، که هم چون طاووس علّیین خرامان از اسکله جدا می شد دست تکان میدادند. افسران و ملوانان اجازه داشتند زن و کودکان خودرا این بار استثنا ئن تا آخرین اسکله خروجی بندربا خود همراه داشته باشند. واسا بدون بر خورد با مشکلي آهسته از اسکله جدا شده است و در پناه کوه و تپه ها راهش را طی می کند، می رسد به آبهای آزاد، جایی که دیکر کوه و تپه ای مانع وزش تند باد نیست، ناگهان بادی از جنوب می وزد، بادبان ها از باد پُر می شوند و پف می کنند، واسا آرام و ملایم به سمت چپ خم می شود، بد جور هم خم می شود و آهسته آهسته، خیلی آهسته، دوباره به حالت اولیه بر می گردد ولی ناگهان تند باد دیگري، و خم شدن مجدد واسا به پهلوي چپ، قلوه سنگ های درون خن به حرکت در می آیند و همه با هم به سمت چپ قُل می خورند و دیگر قدرتي و تعادلی در کار نیست که کشتی را به حالت او لیه برگرداند، علم فيزيک نه به واسا رحم مي کند، نه به سازنده اش، نقطه M عزيزش را مي برد زیر نقطه G و کار را يکسره مي کند ( تصوير پست قبلی). دريغ ازراه دور ورنج بسيار !
    تخته هايي که قرار بود قلوه سنگ هارا نگهدارند بر اثر وزن سنگها مي شکنند
    آب به درون دریچه ها و پنجره ها رسوخ می کند، هر کس می تواند در آب می پرد، و با تمام نیرو به طرف ساحل شنا می کند، صدای جیغ و فریاد زنان و کودکان به آسمان بلند است. واسا با 62 متر طول، 11.50 عرض، ۵۲ متر ارتفاع، با 64 توپ عظیم الجثه، و با 500 مجسمه و فیگور و نقش و نگار طلایی، که قرار بود با ۱۴۵ پرسنل سرنشين و ۳۰۰ سرباز مسلح دریای بالتیک را از دشمن پاک کند در بندر استکهلم به قعر در یا فرو مي رود... الفاتحه ...
    طول راه طی شده در اولین و آخرین مسافرتش فقط 1500 متر بود. 50 نفر از جمله طراح هلندی کشتی جان خود را از دست دادند. ساختن کشتی واسا تقریبا چهارسال طول کشید، صد ها هزار "تالر " پول خرج شد مقدار عطیمی از مواد و لوازم و مصالح ساختمانی " ماتریال" هزینه شد، اینها همه به درک، آبروی اعلی حضرت گوستاو دوم ، شاهنشاه، قدر قدرت، قوی شوکت در جضور دوست و دشمن بباد فنا رفت.
    من شخصا دلم براي " گوسي "، اعليحضرت گوستاو، خيلي سوخت، بد بخت آدم بدي نبود وقتي اورا با پادشاهان صفوي خودمان که همزمان اش بودند مقايسه مي کنم والله بالله صد رحمت به اين یکی، من جايي نخواندم او کسي را کور کرده باشد يا گلوي زيدي را گوش تا گوش بريده باشد. فقط بد شانسي آورده بود که در زمان بدي شاه شده بود ! يعني زماني که پادشاهان منطق پنطق سرشان نمي شد، همه شان فقط دستور مي دادند و کسي هم نبود که جرأت کند و به آنها بگويد بالاي چشم شان ابرو است. کسي چه ميداند، شايد اگر من وتو هم آن زمان ها بدنيا آمده و شاه شده بوديم و همه کاره زمين و زمان شده بوديم همان کارها را مي کرديم که اين ها کردند! کسي چه مي داند ؟ چرا اضلن راه دور برويم ؟ چرا از مستبدين ۴۰۰ سال پيش ايراد مي گيريم. مگر مستبدين امروز حرف حساب توي کله شان فرو مي رود.
    رندان تعریف می کنند که پس از غرق شدن " واسا "، پسر عموی اعلی حضرت، یعنی پادشاه لهستان، در آنطرف آبهاي بالتيک، سخت مریض مي شود و چون آن زمان بیمارستانی در کار نبود اطبا را به بالین اش مي آورند. وقتی خبر مریضی رقیب به گوستاو پادشاه سوئد رسید نامه ای به او نوشت: که هان ای پسر عموي عزيز ! از ترس " واسا" غش مکن! و شلوار مبارک را خيس مفرما، که واساي ما به لقا ءالله پيوست و خوابگاه ماهيان و سرپناه آبزيان شد! خطر، دست کم از سر تو اين دفعه رفع شده است.
    وی در پاسخ نوشت : بسمه تعالي... هان اي پسر عموي نامهربان مکتوب شما به شرف عرض ما رسيد و لاکن من از ترس " واسا " ي تو غش نکردمي، بل که از خنده روده بُر همي گشتمي !
    این بود سر گذشت کشتی غول پیکر امیر البحری " واسا ". ( مدل )این کشتی در سال 1961 میلادی از آبهای اسکله استکهلم با مخارج زیاد بیرون کشیده شد و اینک در موزه ای بزرگ برای تماشای مردم و عبرت پادشا هان و سیاستمداران مستبد و حرف نشنو در استکهلم نگهداري مي شود
    اگر گذرتان به آنجا افتاد زيارت قبول، بنده با وجودي که چند بار در استکهلم بودم سعادت زيارتش را نداشتم.
    ................................................................................................................................




    مشکل رفيوجي ها دردريا
    درزبان انگليسی به آنها ميگويند: stow away آلمانها ميگويند: blinde Passagiere به فارسی ...؟ نميدانم !

    شايد: مسافرين ناخواسته. يا به قول من سوهان روح وسمباده اعصاب .

    منظورم افرادی هستند که در بنادربطورقاچاق سوار کشتی شده وبا پنهان شدن درانبار(خن)، در کانتینرها يا درگوشه ای از کشتي سعی ميکنند با بخطرانداختن جان ويا با ريسک زندانی شدن درسياه چالها، به هرنحو شده خودرا به کشوری مرفه برای کاروزندگی بي دغدغه برسانند . درنگاه اول، اين افراد، که اکثرن جوانانی بين ۱۴ تا ۲۵ ساله از کشورهای فقيرآفريقائی، آمريکای لاتين ويا آسيائی مي باشند، بينواياني هستند که براي گريزازيدبختی وفقر، از بيکاري و سرباراجتماع بودن ودرحاشيه زنده گي کردن راهي جز فرار از وطن نيافته اند.

    پنها ن گاه آنان در کشتي، اگرتوسط پرسنل يافت نشود، چند روز بعد، وسط اقيانوس، هنگامي که از شدت گرسنگی وتشنگی مجبور به ترک آن مي شوند لو مي رود، در کشتي، به علت کمبود جا اجبارن همه آنها در يک کابين، با وجود کمبود پرسنل، تحت نظر قرارمي گيرند، وجون هيچ بندر وهيچ مملکتي حاضر به تحويل گرفتن آنها نيست بايد تا زمان برگشت به کشور مبدا، اگر برگشتي در برنامه باشد، درهمين اطاقک نگهداري شوند.

    نگهداري اين بيست و خورده اي مسافر ناخواسته نه تنها امکانات بهداشتي ودرماني محدود کشتي را به چالش مي طلبد، بل که خوار وبارموجود نيزکه فقط براي پرسنل وبراي مدت معين محاسبه ودريافت شده است، در صورت طولاني شدن سفر، احتمالن با کمبود مواجه مي سازد. گرفتن خواروبارمجدد از بندري متضمن تلف شدن وقت است . اضافه براين، آشپز، و دستيارانش وديگر پرسنل عرشه و انجين، متحمل کاراضافي بدون برخورداري ازحقوق بيشترمي شوند، که هيچ دريانوردي با توجه به کار طاقت فرساي روزانه خويش داوطلبانه مايل به انجام آن نيست. گزارش نويسي، ردو بدل ده ها فکس و اي ميل، تلفن هاي مکرر واوقاتي که اين گونه تلف مي شوند به حساب نمي آورم.

    اين مسافرين نا مسافر اگر هم سالم وبي دردسربه مقصد برسند کمتر قادربه خروج ازمحوطه بسته بنادر مي شوند، درنتيجه دستگير وبه مصداق مال بد بيخ ريش صاحبش، کت بسته به کشتی بازگردانده مي شوند..درکشتي مجددن دراطاقکي تحت نظر قرارمي گيرند تا پس از چند روز يا چند هفته دربندرمبدآ به پليس تحويل داده شوند.

    مامورين پليس که گويا تنشان به تن سعيد مرتضوي خورده است اين نکبت زده ها را جلوچشم بيکاران حرفه اي وتماشاچيان بيکار، به قصد کُشت می زنند، و تو تعجب ميکني ازاين همه قدرت تحمل در کتک خوري از يک انسان، گويا مشکلات زنده گي پوستشان را نيزکلفت کرده است. اگرمن دخالت نکنم معلوم نيست چه بر سر شان مي آيد. با آرنجم به شکم گنده رئيس پليس که توپوز زيربغل درپل فرماندهي کنارم ايستاده است مي زنم و ميگويم: enough با اشاره رئيس آنها را در يک وانت ريخته مي برند. رئيس راضي و خشنود با تمام هيکلش مي خندد، دندان هاي زردش را نشان ميدهد ومي گويد: ! jail sir

    هم من ميدانم وهم خود پدر سوخته اش که ...چندي بعد با رشوه وزدوبند همه آنها را آزاد مي کند، و روز از نو، روزي از نو.

    رئيس پليس که يوني فورم گشادش به تنش داد مي زندبا گردن کج کف دستش را نشان ميدهد وميگويد: sir ! present ومنتطرمی ماند تا کارتن ويسکي وآبجوش را تحويل بگيرد، اگر ندهي به بهانه هاي واهي کشتي ات را در بندر براي چندين ساعت قفل ميکند.

    ازديد شرکت های کشتيرانی ونماينده آنان، يعنی فرماندهان کشتی اين مسافرين نا مسافر، که تعدادشان گاهی تا ۲۰ نفرو بيشتر هم می رسد، " پارازيت " ومشکلی محسوب می شوند که تحمل جسمي، روحي ومالي آن گاه به حد انفجارمی رسد.

    ــ اتفاق افتاده است که اين رفيوجي ها به تعداد زياد خودرا در يک کانتينر۲۰ فوتي پنهان کرده اند وچون درب کانتينر از درون باز نميشود به علت کمبود اکسيژن يا به دليل استشمام گاز های سمي باقي مانده از کالاهاي شيميائی، خفه شده اند. ــ اتفاق افتاده است که اين افرادهنگام غروب شنا کنان در حوضچه بندر به شناور نزديک شده وتاتاريک شدن هوا، به پروانه کشتی آويزان می شوند وهنگام روشن کردن انجين وآزمايش پروانه لاشه هاي تکه تکه شده آنها شناور روي آب ديده مي شود ــ اتفاق افتاده است که پرسنل کشتی ازشدت خشم ،شبانه، تعدادي از آنهارا به دريا اتداخته اند وفرمانده دو روز براي يافتن آنها درتاريکي شب ودر درياي متلاطم بي نتيجه از يافتن، بي خوابي کشيده وبي هوده وقت هدرکرده است.

    به هر حال و درهرصورت چون فرمانده مسئول جان همه افراداست بايد پاسخگوي سين جيم هاي الزامي مامورين نيز باشد. تأ خيرهاي حاصله باعث مي شوند کالا دير به مقصد برسد، وارد کننده گان کالا متضرربشوند، و درصورت ادعاي خسارت، شرکت کشتيراني که کارفرماي توست يا( شرکت بيمه ) متحمل خسارت گردند.

    دوستان آلماني ام هر گاه فلاکت وبد بختي اين کشورها واين ملت ها را مي بينند با صداي بلند مي گويند: خدايا شکر که من در اينجا متولد نشده ام و لابد آفريقائي ها بايد بگويند خاک بر سر ما که اين جا متولد شده ايم.










    This template is made by blog.hasanagha.org.  


    This page is powered by Blogger. Isn't yours?