Battan

  مطالب گذشته  
  • صدای تغییر یا صدای انقلاب؟

  • خاتمی چرا آمد؟ چرا رفت؟

  • چهارشنبه‌سوری و نوروز، خاری در چشم آخوند؟

  • اتحاد به هر قیمت؟

  • در کنفرانس مونیخ چه گذشت؟

  • آقای حماس، بس است فرصت‌سوزی!

  • کاش ما هم دختر بودیم

  • الغدیر، خزعلی، نوروز

  • اندر چگونگی داغ شدن خودم، بجای لینک

  • رأی منفی در" بالاترین"


  • Freitag, Oktober 06, 2006

    نبرد دریایی ترافالگار
    پیش گفتار
    هم‌شهری ادیب و فرهیخته‌ام خانم منیرو روانی‌پور، که کتاب‌های ارزنده‌اش سالها‌ست زینت بخش کتابخانه‌ی شخصی‌ام هستند، در این نوشته با اظهار لطف، از من خواسته‌اند خاطرات ناخدایی‌ و دریانوردی‌ام را به‌قلم بیاورم. پاسخ می‌دهم: به‌چشم!
    و اضافه می‌کنم خاطرات زیادی از دوران دریانوردی‌ام، ولی نه همه‌را، تاکنون اینجا، در وبلاگ‌ام منتشر کرده‌ام و در آرشیو موجودند. در آینده نیز اگر مطلبی به‌ذهنم رسید که ارزش انتشار داشته باشد، با کمال میل می‌نویسم و منتشر می‌کنم.
    شخصا، فزون بر خاطراتِ دریایی، به امر پزوهش و یاد‌اوری اتفاقات تاریخی مهم دریانوردی در طول سالها و قرن‌های گذشته نیز تعلق خاطر دارم که به تعبیر "گذشته چراغ راه آینده" مایلم برای آگاهی هم‌وطنان به آنها به‌پردازم. زیرا می‌دانم بسیاری از وقایع مهم تاریخی به زبان فارسی در پهنه‌ی اینترنت متأسفانه یا وجود ندارند یا فارسی‌نویسان خیلی مختصر، ناقص و کوتاه به آن‌ها اشاره کرده‌اند و ازاین لحاظ منبعی برای دانش‌آموزان، دانش‌جویان و مشتاقان وجود ندارد. البته چون این امر متضمن تحقیق و بررسی در اسناد‌ تاریخی‌ست بدیهی‌ست بسیار وقت‌گیر خواهد بود. امیدوارم در فرصتی‌هایی که در‌اینده بدستم برسند بتوانم بخشی از رویداد‌های تاریخی و دریایی مهم را بنویسم و به آن‌چه که تاکنون نوشته‌ام بیافزایم.
    نوشته‌ی زیر را به منیرو عزیز تقدیم می‌کنم.
    .................................***...................................
    ترافالگار

    هم‌میهنانی که از لندن پایتخت انگلیس دیدن کرده‌اند به‌احتمال سری هم به میدانِ معروف "ترافالگار" زده‌اند. و اگر به‌دلیلی موفق به مشاهده‌ی آن مکان زیبا نشده‌اند لابد اینجا و آنجا اسمی ازش شنیده و یا مطلبی در باره‌اش خوانده‌اند و چنان‌چه کسی، حالا به هردلیل، تا کنون به منبع‌ای دست‌رسی نداشته‌است می‌تواند اینجا، در این نوشته گام به گام با من هم‌راه شود تا اورا با قایق خود به‌دریا ببرم، به‌عمق تاریخ ببرم، به ترافالگار ببرم و چراغ دریایی‌اش را که از دور سوسو می‌زند نشان‌اش بدهم!
    نه، ببخشید، زمان سوسوزدن گذشته‌آست چراغ دریایی‌اش از دور می‌درخشد و نور می‌افشاند. همان چراغی که خود بارها ازکنارش رد شده‌ام و سوار بر مرکب خیال به آن روز وحشتناک و به آن شب تاریکِ 21 اکتبر 1805 اندیشیده‌ام و دلم برای آن دریانوردانِ گرفتار در توفان سوخته است، گویا با آن‌ها در یک قایق نشسته‌ بوده‌ام ولی دریغا کاری از دستم ساخته نبوده‌است.
    ***
    "ترافالگار" کیست؟ چیست، کجاست؟
    ترافالگار، یا به‌ قول اعراب ( الطرف الغرب) نام یک رأس، یک کاپ، یک دماغه،‌ یک پیش‌رفتگی‌ی خشکی در آب است که در چهل کیلومتری جنوب غربی بندر بزرگ و بسیار زیبا و معروف«کادیس» در جنوب اسپانیا، در نزدیکی تنگه‌ی جبل الطارق، قرار گرفته است [اینجا] و [اینجا]. این دماغه به خودی خود هیچ ویژگی ظاهری و خصلت باطنی خاصی ندارد که به نام‌ای و به شهرتی برسد ولی بازی سرنوشت چنین می‌خواست که محل وقوع یکی از مهم‌ترین و مهیب‌ترین جنگ‌های دریایی بشود و به شهرتی جهانی دست‌یابد.
    **
    ساعت دوازده‌ی ظهر بیست و یکم اکنبر سال 1805 میلادی، یعنی درست 201 سال پیش، نیروی دریایی انگلیس شامل 27 کشتی جنگی با حدود 20 هزار سرباز ناوی مسلح و بسیار ورزیده و تعلیم دیده و متخصص در امور جنگ تن به تن، به‌فرماندهی آدمیرال:Lord Horatio Nelson [اینجا] و [اینجا] با ناوگان دریایی متحد "فرانسه – اسپانیا"، شامل 33 کشتی جنگی با بیش از 30 هزار سرباز مسلح، اکثرا نا آشنا و کم تجربه درفنون جنگ دریایی، به فرماندهی دریاسالار 41 ساله فرانسویPierre-Charles-Jean Villeneuve در آب‌های دماغه ترافالگار مصاف داد، مصافی تاریخ‌ساز و سرنوشت‌ساز.
    در مدت پنج‌ساعت درگیری؛ هر دوطرف متخاصم، با استفاده از توپ و تفنگ و آتش و شمشیر و چماق و زنجیر و و سرنیزه و چکش و تبر، سر و سینه و شکم و خشتک همدیگر را چنان شکستند و دریدند و بریدند که بیش از 5000 کشته و چند برابر مجروح برجای گذاشته شد و چون برای پاک کردن عرق از پیشانی از دست و از آستین استفاده می‌شد صورت‌ها همه سُرخ، لباس‌ها همه پاره پوره و آغشته به خون.
    از دست‌ها و پاهای بریده، افتاده در سمت راست، و از امعاء و احشاء بیرون ریخته شده در سمت چپ و از سرهای بریده که در جنب و جوش و بزن بکوب سربازان تی‌پا می‌خوردند و مثل توپ فوتبال به این‌طرف و آنطرف قل داده می‌شدند، صحنه‌ای بوجود آمده بود که آدم را به اشرف مخلوقات بودن بنی بشر به شک می‌انداخت و تنها جای شیخ صادق خلخالی خالی بود که ببیند و کیف بکند و حظ ببرد. (تعداد کشته‌ها 4500 نفر از نیروی ائتلاف و 500 نفر از قوای انگلیس).
    نیز نیمی از شناورهای نیروی ائتلاف " 17 فروند" با سرنشینان‌اش به قعر اقیانوس اطلس فرو رفتند و شگفتا که حتا یک‌فروند از شناور‌های انگلیسی از دست نرفت، هرچند آتش توپ‌های دشمن دگل و بادبانی برای بعضی از آن‌ها برجای نگذاشته بود. نقشه‌ی نبرد دریایی را اینجا ببیند.
    آدمیرال نلسون فرمانده 47 ساله و شجاع انگلیسی که یک‌چشم و یک‌بازو را درجنگ‌های پیشین دریایی از دست داده بود، یونیفورم فرماندهی برتن و نشان‌های افتخار بر سینه در حالی‌که بر روی عرشه کشتی معروف (ویکتوری) دوش بدوش و در میان سربازان‌اش می‌جنگید هدف گلوله‌ي تیر‌انداز Sharpshooter نُخبه‌ی فرانسوی، که در بالای دگل کمین کرده بود، قرار گرفت و در خون خود درغلطید و پیروزی دلاورانه و نهایی سربازانش بر نیروی دریایی فرانسه و اسپانیا را، که بر اثر تاکتیک جنگی ماهرانه وی بدست آمده بود، هنگامی‌که نفس‌های آخر را می‌کشید در گوشش زمزه کردند. [اینجا]. گلوله از شانه عبور کرده، ریه را سوراخ و در ستون فقرات گیر کرده بود.
    معاون‌اش دریادار کالینگ وود Collingwood فرماندهی نیرو را به‌عهده گرفت و برای شجاعت و تهوّری که در این جنگ از خود نشان داد، از جمله برای نجات کشتی‌های به‌غنیمت گرفته شده از توفان و رساندن آنها به ساحل، نشان "ارل" گرفت و هر دو مجلسین، لرد و عوام، از او تقدیر کردند و نشان افتخارش دادند.
    جسد آدمیرال نلسون در بشکه‌ا‌ی در محلول " رُِم براندی" نگهداری و به لندن ارسال شد و دریک تشییع‌جنازه رسمی و پرافتخار پنج روزه، با شرکت صدها هزار نفر تا کلیسای" سنت پاول" بدرقه و در آنجا دفن شد و چون فرزند ذکور نداشت نشان افتخار به برادرش "ویلیام" تحویل داده شد. در روایتی خواندم محتوای " براندی"ی بشکه‌ای که با آن جسد آدمیرال را تا لندن حمل کرده بودند بین سربازانش برای نوشیدن تقسیم کردند.
    نبرد دریایی ترافالگار به‌فرماندهی آدمیرال نلسون برای نیروی دریایی انگلیس و شکستِ ناوگان اتحاد فرانسه و اسپانیا، سبب شد که رؤیای ناپلئون برای تسخیر جزیره انگلیستان، برای همیشه به‌دست فراموشی سپرده شود و از همه مهمتر: نیروی دریایی انگلیس از‌ ان‌پس یکّه‌تاز دریاها و بی‌رقیب در تسخیر کشورهای ماورای بحار بشود.
    این نبرد، هرچند در مقایسه با جنگ‌های دریایی‌‌ی دیگر مثل«لپانت»، چه از نظر تعداد شناور‌های درگیر و چه از نظر تعداد سرباز و ملوان و جنگجویان و کشته و زخمی‌ شدگان، فاقد آن اُبهتِ و صلابت بود ولی به دو هدف بسیار بزرگ برای انگلستان و افتخاری بس بزرگ‌تر‌ برای ناخدا نلسون دست‌یافت: نخست این‌که به افسانه‌ی شکست‌ناپذیری نیروی دریایی‌ی اسپانیا که طی سه قرن متمادی همه‌کاره دریاها و مسلط بر اقیانوس‌ها و رقیب سرسخت بریتانیا در تصرف کشورهای ماوراء دریاها بود پایان داد و چنان لطمه‌ای به ناوگان آنها وارد کرد که تا مدتها نتوانستند کمر راست کنند. دو دیگر این‌که آرزوی ناپلئون بناپارت، که پس‌از تسخیر اروپا، دندان‌ برای حمله و تصرف انگلستان تیز کرده بود بگور سپرد و او بناچار پس‌از انصراف از تصرف انگلستان برای تسلط بر روسیه بدانجا لشکر کشید و متحمل چنان خسارت‌های جانی و مالی فراوانی شد که از مسکو تا پاریس دایم زیر لب زمزمه می‌کرد: غلط کردم...
    و چه بسا شکستِ ترافالگار مقدمه‌ای شد برای جنگ نهایی در واترلو و شکست قطعی «سیر ناپولئونه بوناپارته».
    مون ژنرال، دریاسالار "ویلونوو" فرمانده نیروی اتحاد، اسیر و نیروی دریایی‌اش ازهم پاشیده و خود متحمل چنان ضربه روحی شدیدی گردید که جان از‌ان بدر نبرد.
    جنگ با شکست نیروی ائتلاف به پایان رسید ولی بیشترین تلغات و بدترین بلای آسمانی، پس از پنج ساعت بکُش بکُش، زمانی بر سر دریانوردان بدبخت فرود آمد که مزید بر صدمات وارده از شلیک توپ‌ و پرتاب آتش‌افکن‌ و قطع دست و پا، توفانی سهمگین نیز بعنوان خشم طبیعت بقیه شناورها را درهم کوبید و دریانوردان بسیاری را با نیمه رمقی که برای شان باقی مانده بود از عرشه بدریا پرت‌ کرد تا طعمه امواج مهیب شوند و در تاریکی شب در آب‌های متلاطم دست و پا بزنند و مثل مادران فرزند‌مُرده فریاد بکشند و کمک به‌طلبند. که شب تاریک و توفان سهمگین، دریا خروشان، ناله‌ها، فریادها گُم می‌شدند در زوزه‌های باد.
    دریانوردان انگلیسی و فرانسوی و اسپانیولی، پس از اطلاع از نتیجه جنگ دست به عملی انسانی و قهرمانانه زدند که در تاریخ جنگ‌های دریایی به ثبت رسیده است. در زمانی که هنوز کنوانسیون ژنو‌ - ای و جود نداشت و قوانین و اُرگانی بنام سازمان‌ حقوق بشر و عفو بین‌الملل وجود خارجی نداشت سربازان فرانسوی و اسپانیولی بویژه سربازان انگلیسی سربازان دشمن را از آب گرفته و نجات می‌دادند. انگلیسی‌ها پس از پیروزی درجنگ و به غنیمت گرفتن کشتی‌های دشمن می‌توانستند به سرعت خود و کشتی‌هایشان را در خلیج‌ای و در پناه‌گاهی در آن‌نزدیکی نجات دهند و از ضربات توفان در امان بمانند ولی ماندند و تا آنجا که مقدورشان بود سربازان دشمن را یکی یکی از آب کشیدند، تر و خشک کردند، پانسمان کردند، زخم‌ها رابستند، آب و آشامیدنی‌شان دادند و بدین سان جان هزاران کس را نجات دادند که تا همین چند لحظه پیش دشمن قسم خورده هم بودند و شکم همدیگر را می‌دریدند.
    حدود شش‌ماه پس از پایان جنگ و شکست نیروی دریایی ائتلاف، جسد بی‌جان دریاسالار "ویلونو"، که انگلیسی‌ها پس از گرفتن تعهد از اسارت آزادش کرده بودند، با چندین ضربه کارد در سینه‌ در شهر Rennes یافته شد و همه چیز نشان ازاین داشت که در پی عدم تحمل از سرشکستگی در جنگ، دست به خودکشی زده است.
    **
    اما چه شد که کار به این‌جاها کشید و سرانجام‌اش به جنگ و به نابودی نیروی دریایی فرانسه و اسپانیا در دماغه‌ی ترافالگار انجامید؟
    من برای جلوگیری از طول کلام و پرهیز از خسته شدن شما سعی می‌کنم وارد جزئیات نشوم و فقط اشاره کوتاهی به این موضوع بکنم.
    ناپلئون که در خشکی اروپا را تسخیر کرده و هنگام تصرف مصر ضرب‌شستی از نیروی دریایی انگلیس چشیده بود و سرانجام با حیله و نیرنگ، درحالی‌که ارتش‌اش را در مصر جا گذاشته خود را به زحمت به فرانسه رسانیده بود، می‌سوخت در اشتیاق تصرف انگلستان و معتقد بود همانطور که رومی‌ها آن‌جزیره را فتح کردند او نیز می‌تواند چنین کند. برای این منظور 200 هزار سرباز و بیش از 3000 قایق بزرگ و کوچک جنگی از ناوگان دریایی بخش آتلانتیک در ساحل بندر "بولونی" Bologne گردآورد و در صدد پیاده کردن آن‌ها در سواحل انگلستان شد. ولی نیروی دریایی نیرومند اتگلیس که دریای مانش و کانال را درقبضه داشت جرأت تحرک و انجام اقدامی برای پیاده کردن سرباز در ساحل به او نمی‌داد.
    نیروی دریایی فرانسه، بخش مدیترانه، به‌فرماندهی آدمیرال " ویلونو" پس از اتحاد با نیروی دریایی اسپانیا در سواحل "کادیس" وارد بندر "تولون " Toulonشد و پس از سوار کردن 12 هزار سرباز تازه نفس به کشتی‌ها، با 24 فروند کشتی جنگی به بهانه‌ی تصرف جزایر متعلق به بریتانیا آماده حرکت به طرف دریای کاراییب شد. ولی انگلیسی‌ها بندر تولون واقع در مدیترانه را در محاصره گرفتند و مانع خروج آن‌ها شدند. دریک شب توفانی در حالی‌که باد شدید کشتی‌های بادبانی انگلیس را از شعاع محاصره پراکنده بود آدمیرال ویلونو با کشتی‌هایش به‌دریا زد و حلقه محاصره را شکست. هدف این بود که با پیاده‌کردن این 12 هزار سرباز در جزیره "مارتینیک"، فرانسوی‌ها به جزایر متعلق به بریتانیا حمله کنند و آن‌بخش از نیرو‌های انگلیس را که در تعقیب آن‌ها تا کاراییب رفته‌اند در آنجا مشغول نگه‌دارند. ویلونو دستور داشت پس از تخلیه سربازها در مارتینیک به‌سرعت به اروپا، به بندر " برست" باز گردد و نیروی دریایی آتلانتیک را برای حمله به انگلستان تقویت نماید. آدمیرال یلسون فرمانده نیروی دریایی انگلستان در مدیترانه فقط با یازده کشتی، آن‌جا را ترک و به تعقیب وی پرداخت. در کاراییب با وجودی‌که ویلونو هم از لحاظ کشتی و هم ازلحاظ پرسنل نیروی برتری بر دشمن داشت از حمله خودداری کرد. این نخستین اشتباه بزرگ‌ او بود. ویلونو حتا بدون تخلیه 12 هزار سرباز در " مارتینیک" برای نبرد با قوای انگلیس (اشتباه دوم‌اش)، با سرعتی که بیشتر شبیه به فرار بود به طرف اروپا، بندر "برست" بادبان برافراشت. انگلیس مکار دست ناپلئون را خواند و آدمیرال "روبرت کالدر" را با کشتی‌هایش به استقبال وی فرستاد. در نزدیکی‌های " کابو فی‌نیسترا "، در شمال اسپانیا آدمیرال " کالدر" که نیرو‌هایش به نصف نیروی اسپانیایی‌ها هم نمی‌رسید ویلونو را درگیر نبرد کرد و موفق شد دو فروند کشتی اسپانیایی را تسخیر کند و لی بعلت مه غلیظ و عدم دید جنگ متوقف شد. ویلونو که چند فروند کشتی به تقویت‌اش شتافته بودند برخلاف دسنوری که از ناپلئون برای حرکت به‌طرف "برست" به‌منظور پشتیبانی نیروی دریایی اتلانتیک داشت به طرف "بندر کادیس" پیش رفت و در آنجا سنگر گرفت( اشتباه سوم). هنوز هم پس از گذشت 200 سال معلوم نشده‌است چرا " ویلونو" مرتکب چنبن خطایی شد و با فرصت‌سوزی برنامه‌ی ناپلئون را برای حمله به انگلستان به هم ریخت.
    بلافاصله پس از ورود نیروی دریایی اتحاد«فرانسه+اسپانیا» به بندر "کادیس" انگلیسی‌ها به فرماندهی آدمیرال "کالینگ‌وود" با تعداد بسیار کمی کشتی بندر را قفل و محاصره کردند. ویلونو قبل از اینکه کار بجاهای باریک بکشد می‌توانست با نیروی برترش از بندر خارج و انگلیسی‌ها را تار و مار کند ولی بازهم تاریخ نمی‌داند چرا چنین نکرد و بی‌هوده وقت به اتلاف گذشت؟( اشتباه چهارم).
    ناپلئون از این عمل و اشتباه مکرر در مکرر آدمیرال ویلونو چنان به خشم آمده بود که بقول ما بوشهری‌ها اگر تیرش می‌زدی خونش نمی‌امد. دستور داد ویلونو فوری این حلقه محاصره‌ی خنده‌آور را بشکند و با کشتی‌هایش وارد مدیترانه شود و 12000 هزار سربازی را که بی‌هوده باخود بدور دنیا می‌چرخاند در‌انجا پیاده کند! نشان به این نشان که فرمانده نیروی دریایی مدیترانه برای دستور پادشاه و فرمانده کل قوا تره هم خُرد نکرد و باز هم معلوم نیست چرا؟ و به چه دلیل؟ ( اشتباه پنجم). - می‌بخشید اشتباهات آدمیرال ویلونو آن قدر زیادند که من از این‌پس دیگر با اجازه شما نمی‌شمرم - .
    درست 22 روز پس از صدور فرمان پادشاه، ویلونو وقتی فهمید قرار است از مقام‌اش خلع شود و کسی برای جانشینی‌ی او در راه است، در تاریخ 19 اکتبر سال 1805 دستور حرکت ناوگان به صوب مدیترانه داد. ولی ناخداهایش هنگام خروج از بندر حریف باد ناموافق نشدند و با شلخته کاری و بی‌توجهی و مانورهای غلط چنان وضعیتی به‌وجود آوردند که تخلیه بندر تا ظهر روز بعد به‌درازا کشید و خاک برسرها، با آن‌همه کشتی و سرباز که در اختیار داشتند، بهترین شانس و موقعیت را برای شکستن حلقه‌ی محاصره‌ی کوچک و فرار از دامی که انگلیسی‌ها با فقط پنج - شش کشتی برای‌شان گسترده بودند از دست دادند و با این اشتباه فاحش و ندانم کاری مسبب کشته شدن بیش از پنج‌هزار نفر و تلفات بی‌حد مالی شدند. ( خُب این شد اشتباه چندُم؟ آها... قرار بود دیگه نشمریم).
    فرمانده ناو "سیریوس" که با تعداد اندکی ناوگان دریایی این‌بار وظیفه محاصره‌ی بندر را به‌عهده داشت وقتی این بلبشویی و خر تو خری را دید در حالی‌که شکم‌اش را ازخنده گرفته بود به آدمیرال نلسون خبر داد که چه نشسته‌ای، بیا که سر دیگ باز است و ما می‌توانیم با تدبیر شما احتمالا در مدتی کوتاه محتوای دیگ را یک لقمه کنیم، حتا اگر نیروی مان کفاف ندهد.
    آدمیرال نلسون که از مدیترانه تا دریای کاراییب و دوباره تا اروپا ویلونو را تعقیب کرده بود پس از یک توقف و استراحت کوتاه در لندن اینک فرماندهی کل نیرو را بعهده گرفته و در نزدیکی دماغه ترافالگار منتظر تشریف‌فرمایی ویلونو به مدیترانه بود و هنگامی‌که شنید دشمن هنگام خروج از بندر چه دسته‌گلی به آب داده است فوری دست به‌کار شد و طرحی برای حمله ریخت ( نقشه) که بعدا سبب پیروزی‌اش در جنگ شد.
    در تاریخ 21 اکتبر، ساعت حدود 9 صبح، نزدیکی‌های دماغه ترافالگار، ناگهان رؤیت طلایه کشتی‌های دشمن را به آدمیرال ویلونو خبر دادند و گفتند : مون زنه‌رال! چه نشسته‌ای که دشمن با ناوگان‌اش در آن دور دست‌ها که چندان هم دور‌دست نیست کمین نشسته است، کمین ایستاده است، شناور است، ولی چه باک! ما هم کشتی‌های جنگی بیشتری داریم و هم سربازان بیشتر هم دریاسالار کارکشته‌ای مثل شما. نلسون که هیچی پدر نلسون را هم در می‌آوریم.
    آدمیرال در حالی‌که دستش را به طرف آسمان دراز کرده بود گفت: مگر شما این کور یک‌چشم و یک‌دست را نمی‌شناسید تا همه‌مان را تحویل قصاب‌خانه نداده است ول‌مان نمی‌کند. فوری عقب‌گرد! به فرمانده‌هان واحد‌ها اطلاع بدهید همه کشتی‌ها دوباره به بندر کادیس مراجعت و درآنجا پناه بگیرند. جنگ بی‌جنگ! افسران هاج و واج ایستاده به هم نگاه می‌کردند. آدمیرال فریاد زد: مگر نشنیدید چی گفتم ؟ دپش توآ ...آله ...آله...
    با توجه به این‌که در این لحظه باد ضعیفی می‌وزید و با توجه به عدم تمرین و نبود کارکشته‌گی در بعضی از فرماندهان، مانور عقب‌گرد خیلی به کندی صورت گرفت و این عقب‌گرد نامنتظره باعث شد که آرایش جنگی شناور‌ها بکلی به هم بخورد و شناور‌ها ناخواسته از هم جدا بشوند و طعمه‌ای بشوند آسان برای کشتی‌های دشمن که آن‌ها نیز از فرصت استفاده کردند و با مانوری ماهرانه در مدتی کوتاه، یعنی سه ساعت، قبل از این‌که نیروی اتحاد بتواند آرایش جدیدی بگیرد، در دوجناح شمال و جنوب و در زاویه 90 درجه همان‌طور که در تصویر نشان داده می‌شود به دشمن رسیدند و آن‌ها را به‌زیر آتش گلوله‌های توپ گرفتند. انگلیسی‌ها چون از بی‌اطلاعی نیروی اتحاد و از ورزیدگی سربازان خویش در جنگ تن به تن مطلع بودند سعی می‌کردند با کوبیدن به کشتی‌ها با دشمن تماس سینه به پهلو و تخته به تخته بر قرار کنند و هما‌نطور که در این جور جنگ‌ها مرسوم است تعدادی از ملوانان ورزیده با قلاب و با چنگک، شناور دشمن را به کشتی خویش می‌بندند و امکان یورش افراد و حمله را برای برخورد بدنی و جنگ با شمشیر آماده می‌کنند.
    تاریخ‌نویسان می‌گویند آدمیرال ویلونو به این حقه و به این نقشه و مانور کاپیتان نلسون به موقع پی‌برد ولی با وجودی‌که فرصت برای واکنش در اختیار داشت هیچ‌اقدامی برای خنثا‌کردن‌اش به‌عمل نیاورد! شگفتا!
    می‌خواستم بپرسم این اشتباه چندُم بود ولی...
    من شخصا این احتمال می‌دهم که ترس از شجاعت و شهامت و ببُری و دریدگی آدمیرال نلسون که از 12 سالگی به شغل دریانوردی پرداخته بود باعث هراس و بی‌عملی آدمیرال ویلونو و اشتباهات مکررش شده بود که از آرستوکرات‌های جامعه فرانسه آن‌زمان بود و هنگام انقلاب به همین علت از ارتش اخراجش کرده بودند. ویلونو در جنگ ابوقیر نیز شرکت داشت که ناوگان انگلیسی به ‌فرماندهی همین ناخدا نلسون فرانسوی هارا شکست داد و ایضا هنگام حمله به جزیره مالتا انگلیسی ها دستگیر و بعدها آزادش کردند.
    ممکن است ناراحتی‌های خانوادگی و روحی و یا دلایل دیگری هم مزید بر علت بوده‌اند که در اینجا فرصت بحث در باره آن نیست.
    **
    در پایان به این موضوع اشاره می‌کنم: با توجه به این‌که در زمان وقوع جنگِ ترافالگار تماس یک کشتی با کشتی دیگر و فرستادن و گرفتن دستورات از فرمانده ناوگان به کاپیتان‌ها بوسیله‌ی نور و یا با پرچم‌ ‌های متعدد صورت می‌گرفت آدمیرال نلسون هم دستور حمله را با این جمله و توسط این سری پرچم‌ها که در زیر می‌اورم صادر کرد که مشهور عالم شده است.










    England expects that every man will do his duty"

    2 نوشته شده در Wed 4 Oct 2006ساعت 14:32 توسط حميد کجوري
    GetBC(173);




    درودی بر تابستان - مصاحبه‌ای با " گْلی"
    بیست و دوم ماه سپتامبر، برابر با اول ماه مهر، آغاز فصل خزان بود. اشاره به این مطلب بیشتر به این دلیل هست که امسال یک‌جوری، ناخودآگاه، در چگونگی فصل تابستان آلمان کنجکاو و دقیق شده‌ام. شاید به این دلیل که حدود نیم قرن پیش، زمانی‌که برای اولین‌بار پایم به اروپا رسید، فصول سال، هر یک، مجّزا و متفاوت از هم بودند یا دست‌ِکم استنباط من چنین بود و هست. یعنی زمستان، زمستان بود، سرد بود و برف بود و یخ‌بندان. بهار، بهار بود و طبیعت غوطه در بوته و گُل. تابستان، همان طور که خصلت و خوی آن‌است، گرم و گَه داغ و شروع پاییز؟ آغاز سردی و تحول هوا. حالا همه چیز تغییر کرده‌ است و گویا نظم کاینات به‌هم خورده و دیگر" آن" نیست که بود!
    تا چه حدّش تقصیر بادمجان‌های"ننه‌غلی"‌ست و به (سیلاخ اوزون) بستگی دارد؟ خدا داند.
    فصل تابستان در ایران فصل شرجی و آتش ا‌‌ست درجنوب؛ و فصل شنا، تفّنن و رشد محصول است در شمال. اینجا در منطقه‌ی سردسیر اروپا اما، فصل تابستان هدیه‌ای‌ست آسمانی. برکت، نعمت و غنیمتی‌ست الهی، هم تابستان است و هم بهار، هم فصل عیش و عشرت انسان‌هاست، هم فصل پُرخوری و جفت‌گیری حیوان‌ها. هم بیداری طبیعت‌است هم فصل آغاز زندگی‌، بویژه اگر آفتابِ عالم‌تاب هم، گام به گام رَهرو‌اَش باشد، که امسال بود، زیاد هم بود.
    ما امسال، اینجا در شمال، در واقع دو تا تابستان داشتیم، نخستین‌اش از اوایل ماه ژولای تا اواسط ماه اوگوست، داغ ِداغ. برای بهره‌ور‌شدن از قدری خنکی و پرهیز از تابش مستقیم خورشید و امکان خوابیدن بدون عرق‌ریزی، پرده‌کرکره‌های سنگین زمستانی را پایین می‌کشیدیم. کولر اینجا در شمال آلمان صرف نمی‌کند.
    و دوّمین‌اش، پس از سه‌هفته بارندگی‌ی پیاپی (non stop) از اواسط اوت تا هفته‌ی نخست سپتامبر.
    از آن‌پس تا کنون که آخر سپتامبر است، یک‌ریز آفتاب تابیده است، که هنوز هم می‌تابد و هنوز هم ادامه دارد... دیشب در اخبار شنیدم پس از دوسه روز بارندگی مرحله سوّم تابستان در ماه اکتبر آغاز خواهد شد. خدا بده برکت.
    صبح‌هنگام تا نزدیکای ظهر و عصر‌ها، تنگِ پسین، تا غروب خورشید و حتا ساعت‌ها پس از آن، هوا مطبوع هست و دل‌گُشا. ظهر‌ها اما داغ و عرق‌ریز. چشم حسود دور! لذت بردیم و می‌بریم از روزهای سرشار از روشنایی و نور، که در سه فصل پاییز، زمستان و بهار حسرت‌اش به دلِ داریم و می‌نالیم :کو نور ؟ کو روشنایی؟
    این‌جور هوا‌ی بهشتی، اینجا در ممالکِ کفر، گوهری‌ست کم‌یاب و هرگاه، این تابستان، تابستان که نه، بل بهار تمام بشود دیگر ابر است و باران و برف. مثل سر دیگی که بسته شود همه جا ناریک. روزها کوتاه، شب‌ها دراز. و آفتاب، اگر راه‌اش را گُم کند و این‌حا‌ها پیدایش شود، هرچه هم زور بزند تا حدود بیست‌متر بیش‌تر از افق بالا نمی‌آید و چنان بی‌بخار و بی‌زور است که آدم خجالت می‌کشد نام خورشید بر آن نهد.
    ما حق داریم اکنون و اینجا درباره‌‌ی تابستان مطلب بنویسیم و از کیفوری با دمب‌مان گردو بشکنیم و از هم‌میهنان درون وطنی انتظار داشته‌باشیم به ما خُرده نگیرند و دستِ‌مان نیاندازند و نگویند مگر شما تابستان ندیده هستید و چه و چه؟ که واقعا هستیم.
    امروز بنا به پیشنهاد عیال‌خانوم با دوچرخه زدیم به دشت و دمن. و گذشتیم از کنار اسب‌ها و گوسفندان که تا مچ پا و گاه تا زانو در علف‌های پرپشتِ سبز غلیظ مشغول چرا بودند، و مشاهده کردیم گاو‌های سیاه و سفید شیرده مخصوص خطه‌ی Ostfriesland‌ آلمان، که معروفیت جهانی دارند و خود دیده‌ام که از ژاپن و از هند به قصد ارزیابی و کارشناسی به منظور Import به مشاهده‌ی آنها آمده‌اند و ما در سال‌های 60 و 70 میلادی تعداد زیادی از این نوع گاو‌ها را با کشتی به آن دیار بردیم که بیش از یکماه در راه بودیم و توفان پدر گاوهای بی‌چاره را که روی عرشه بسته شده بودند در‌اورد و اسطبل موقت و محکمی که نجارها درست کرده بودند در هم شکست که این خود داستانی‌ست دیگر. و من اینک مشاهده می‌کردم این نوع گاو‌های اصیل را با پستان‌های آویزان و سنگین از شیر که کشاورزان با ماشین‌های شیردوشی‌ی متحرک، تانکر‌های‌شان را پر و گاوها را سبک‌بار می‌کردند.
    در سمت چپ ما، دهقانان، با ماشین‌های سریع و متحرک بر روی مزرعه‌های وسیعی که هفته‌ی پیش شخم زده بودند بذر می‌پاشیدند. عیال گفت حدود سه هفته‌است باران نداشته‌ایم اگر تا دو سه هفته‌ی دیگر رحمت الهی نبارد کشاورزانِ بی‌چاره نتیجه‌ی چندانی از بذر پاشی‌شان در سال آینده نخواهند گرفت و با محصولی ناقص روبروخواهند شد. گفتم درست می‌گویی؛ ولی به فرض چنین شود، ملت به یُمن اروپای متحد و اقتصاد متحد گرسنگی نخواهد کشید. دولت هم طبق معمول بلافاصله با سوبسید به‌یاری‌ کشاورزان می‌شتابد و نمی‌گذارد صدمه‌ای به‌بینند. به این می‌گویند آزادی و دموکراسی. چه اگر این دولت‌مردان اقدامی در رفاه شهروندان نکنند سال دیگر در انتخابات ایالت‌ها و ولایت‌ها سخت مجازات می‌شوند و باید چمدان‌ها‌شان را ببندند و از این‌همه امتیاز خدادادی که اینک دارند بی‌بهره شوند و کار را به‌کاردان بسپرند.
    گفتم اینجا مثل وطن اسلامی‌ی من نیست که دولت‌مردان و حکومت‌‌گران منصوب بارگاه الهی باشتد و انتصاب‌شان به تأیید امام زمان رسیده باشد و مانند کوه دماوند سرجای‌شان میخ‌کوب باشند و نه با نفرین و ناله‌ی مردم و نه با اهرم ارشیمدس و نه با نیروی پروردگار، از جای‌شان تکان نخورند و از اریکه قدرت به پایین کشیده نشوند، مگر این‌که آغا، به نمایندگی از پروردگار اراده کند.
    گفتم این‌جا انتخابات و رأی‌گیری امری‌ست حقیقی و واقعی. در وطن من اما برای حفظ ظاهر و برای کلاه‌گذاری بر سر همان کسانی‌‌ست که صاحب‌خانه‌ و رأی دهتده‌اند. به‌فرض هم انتخاباتی را درست برگزار کنند که نمی‌کنند، مگر می‌گذارند آن کس را که نیم‌بند انتخاب شده‌است کاری بکند؟‌تکانی بخورد؟
    حتا کسی مثل سید خندانِ ذوب‌شده در ولایت مطلقه‌ی جهل و جور، مصلحت نظام را از احکام الهی، که همانا آزادی و والایی انسان‌ و سعادت مردم است واجب‌تر می‌شمرد. و برای بقای ابدی و مصلحتِ نظام نامقدس ِغوطه در چپاول و غارت و تبعیض، لب به انتقاد نمی‌گشود و برای رفع تبعیض و بر قراری حکومت قانون یاری از مردم نمی‌طلبید. تا مبادا گردی بر دامن حکومت الهی بنشیند. در اوج قدرت و برخوردار از حمایت اکثریت ملت، به علت کاهلی و سستی و بزدلی‌ی آخوندی، تسلیم یک‌مشت روحانی فرصت‌طلب و دیوانه‌ی قدرت شد که با زور مسلسل در صدر نشسته و بد‌تر از شاهانِ مستبدِ میهن ِستم‌دیده‌مان، بر جان و مال و ناموس‌ مردم، بنام خدا حکم می‌رانند و هر انتقاد سالمی را با فحاشی و کلاشی و هتاکی، با زندان و شکنجه و اعدام و یا با قتل‌های نامردانه، همان‌طور که در طبیعت‌ منحوس‌شان است، پاسخ می‌دهند. تاریخ از خاتمی با نام بزرگ‌ترین فرصت‌سوز عهد خویش یاد خواهد کرد.
    ایرانیان آزاده برای ثبت در تاریخ می‌گویند و می‌نویسند که: بترسید از خشم ملت، از قهر ملت! بترسید از روزی‌که هیچ روحانی جرأت نکند در ملاء عام عمامه بر سر بگذارد! بترسید از روزی ‌که آرام‌گاه‌هایتان را باخاک یکسان و یا به موزه جنایات آخوندی تبدیل کنند و هنگام یاد از شما پس‌وند" لعنت‌الله علیه" را بکار برند! عبرت بگیرید از تاریخ! گردن کلفت‌تر و قاتل‌تر از شما‌ها آمدند و رفتند! تا دیر نشده است بسوی ملت باز گردید که این‌جور و با این روش هم خود را بنابودی می‌کشید هم وطن مارا!
    **
    هی پا زدم به چرخ و هی گفتم و گفتم تا این‌که صدای عیال از عالم خیال بیرونم آورد و گفت: دوباره رفتی تو ایران و تو عالم سیاست؟ بعد جمله‌ای گفت که در خاطرم ماند و بویی از حقیقت در خود داشت. گفت تو اگر جوان بودی این‌همه به فکر ایران نبودی. تو فکر می‌کنی چون روز به روز پیر‌تر و به مرگ نزدیک‌تر می‌شوی و زمان بسرعت می‌گذرد، مایلی قبل از مرگ آزادی وطن‌ات را به چشم ببینی. گفت دلت می‌خواهد یک‌جوری برای رسیدن به این آزادی شتاب ببخشی ولی کاری جز گفتن و نوشتن ازت ساخته نیست. کامپیوتر‌ و من شده‌ایم سنگ صبور تو.
    لحظه‌ای بفکر فرو رفتم... ایا واقعا این‌طور است؟ آیا حرف‌اش منطقی نیست؟
    صحبت را با این جمله تمام کردم که اگر حرف‌زدن را از ملت بگیرند فکر کردن را که نمی‌توانند! مملکت من در مجموع چیزی از مملکت شما کم ندارد ما نه پول کم داریم نه مغز‌های متفکر ولی به بین تفاوت ره از کجاست تا به‌کجا؟
    دو ساعت رکاب زدیم و تو گرما عرق‌ ریختیم.
    **
    به منزل که رسیدم دوش جانانه‌ای گرفتم و برای رفع خستگی با یک لیوان وُدکای پُر از یخ رفتم تو باغ ارم. آغاز پاییز فقط روی برگ‌های درختان انگور اثر گذاشته‌است و دارند کم کم به‌زردی می‌گرایند. تازه روی صندلی راحتی، زیر درخت، لم داده بودم که صدایی شنیدم، برگشتم، گُلی بود؛ گلی نازنین و ملوس. خود ما جز سه عدد پرنده‌ی عشق حیوان دیگری نداریم ولی همسایه‌ها تا دل‌تان بخواهد سگ و گربه دارند و دعواهای عشق و عاشقی و رقابت و کنسرت گربه‌ها در شب و عو عو سگ‌ها در روز. و می‌شنوم چگونه همسایه‌ها با صحبت و دیالوگ و اگر نشد با تهدید و با زور سعی می‌کنند جلوی عوعوی بی‌جای سگ‌هاشان را بگیرند.
    نام "گُلی" که در واقع مخفف کلمه "گربه" به گویش بوشهری‌ست من روی این گربه‌ی ملوس گذاشته‌ام. آن یکی دیگر اسم‌اش "ماوزی"‌است.
    "گلی" پرید تو بغلم و با نوازش دست من شروع کرد به خورخور کردن. منِ ِبوشهری‌ قاعدتا عادت ندارم با حیوانات، خصوصا با سگ و گربه گپ بزنم و بحث بکنم ولی حتا توی این‌کار هم این آلمانی‌ها بدعادت‌ام کرده‌اند خصوصا این "شاتسی"، که استاد بحث و گفتگو با پرندگان و دوندگان و چرندگان است، آن‌هم با چه حال و حوصله‌ای.
    چند لحظه گذشت و من یک‌وقت متوجه شدم دارم با " گُلی" گپ می‌زنم. اول از حال و احوال اش پرسیدم و اینکه امروز چند تا پرنده گرفته است؟ - هر وقت موش پیدا نمی‌کند به کمین پرندگان می‌نشیند -
    در پاسخ گفت: میو
    از دنیا و از چرخش روزگار پرسیدم.
    گفت: میو
    لیوان‌ام را جلو دماغ‌اش گرفتم گفتم: پروزیت prosit رویش را برگرداند و شروع کرد با زبان دماغ‌اش را لیسیدن (گربه‌ها با زبان بو می‌کشند؟).
    گفتم گلی‌جون تو هم فکر می‌کنی من دارم پیر می‌شوم و می‌خواهم بافشار یک دکمه وطنم را در عالم خیال از 1400 سال پیش به قرن بیست و یکم پرت کنم؟
    گفت: میو
    گفتم نوه‌هایم اینجا با کامپیوتر و پیانو بزرگ می‌شوند، هم‌وطنانم آنجا حتا اجازه دیدن برنامه‌ی تلویزیونی هم ندارند.
    گفت: میو
    گفنم نظرت در باره‌ی فرمایشات پاپ چیست؟
    گفت : میو.
    گفتم در پرسش و پاسخی که خبر نگار تلویزیون آلمان در خیابان‌های شهر با اعراب تظاهر کننده پخش می‌کرد، هیچ‌کس، هیچ عربی نتوانست به سؤال خبر‌نگار پاسخ دهد که مگر پاپ چه گفته است که شما در تظاهرات علیه او شرکت کرده اید؟ همه می‌گفتند: درست نمی‌دانیم چی گفته ولی دنیای اسلام روزی انشالله متحد می‌شود و ما انشاء‌الله به حساب همه‌ی شماها این‌جا در غرب خواهیم رسید. انشالله! و این کلمه را دایم تکرار می‌کردند به عربی و به زبان آلمانی شکسته پکسته.
    گفتم گُلی‌جون این‌ها کسانی هستند که از گرسنگی و از بی‌قانونی و از ترس اعدام بخاطر اظهار عقیده و تفکر دموکراتیک از وطن‌شان فرار و به اروپا پناهنده شده‌اند این‌ها خود و زن و بچه‌ و فک و فامیل‌شان از جیب ملت‌های اروپا مفت و مجانی می‌خورند و می‌پوشند و عشق می‌کنند. این‌ نمک‌نشناس‌ها چه می‌گویند؟ می‌خواهند حساب اروپا را برسند؟ می‌خواهند حکومت ناب اسلامی در این‌جا بر قرار کنند؟ می‌خواهند اروپا را مثل ممالک خودشان به یک تلگدون تبدیل کنند؟
    گُلی بی‌خیال گفت: میو
    گفتم: حماس و ساکنین غزه و غرب اردن از صدقه دریافتی ماهانه از کشورهای مسیحی زنده‌اند ولی کلیسا، یعنی خانه‌ی خدا همراه با عروسکی از پیشوای مذهبی‌ مسیحیان را به آتش می‌کشند!
    گفت: میو میو
    گفتم: حکومت اسلامی مدعی‌ست سازمان امنیت آمریکا «سیا« این حرف‌ها را تو دهن پاپ گذاشته است!
    گلی گفت: میو و احساس کردم لبخند خفیفی بر چهره‌اش نشست.
    گفتم: گردانندگان سرویس بلاگفا تو این یکی دو هفته پدر ما بلاگر‌ها را ذر‌اورده و دهن‌مان را سرویس کرده‌اند، من یکی که ذله شده‌ام و قصد فرار به بلاگ‌اسپات دارم.
    گفت: میو
    گفتم: اوایل هفته Edomeneo اُپرای معرف اثر "موتزارت" را در برلین به نمایش گذاشتند ولی گردانندگان به توصیه‌ی پلیس دست به خودسانسوری زدند و فوری تعطیل‌اش کردند. گفتند ممکن است مسلمان‌ها شلوغ کنند و آن‌را توهین به اسلام تلقی نمایند و تئاتر را به آتش بکشند یا بر علیه جان هنرپیشه‌ها سوء قصد کنند.
    گفت: میو
    گفتم: مسلمانها کار بجایی رسانده‌اند که در اروپا نیز خودسانسوری شروع شده‌است و این امر سر و صدای صدر اعظم و وزرای کابینه و ملت آلمان را در آورده است و همه می‌گویند خدا حافظ آزادی؟
    گفت: میو
    گفتم: گلی‌جان! این بدخبری‌ست، صحبت از آزادی بیان و شروع خود سانسوری‌ست که بیش از ۶۰ سال است از جامعه آلمان برچیده شده!
    گفت: میو
    **
    یک قلُپ گُنده از لیوانم نوشیدم و گفتم: مگر تو چه چیزی از اون "بیلی" کم داری که تو وبلاگ‌ها آن‌جوری بلبل زبانی و عوعو می‌کند و حتا بی‌اجازه وسط حرف باباش اسدمی‌پرد، خودی نشان می‌دهد و شخصا از بلاگر‌ها سؤال می‌کند؟ تو که یک گربه‌ی آلمانی‌ی عاقل و خوشگل و فهمیده هستی و از هوش و سخنوری قاعدتا نمی‌بایستی چیزی از سگ‌های دانمارکی کم داشته یاشی! چرا بلد نیستی حتا دو کلمه "نه" یا "آری" جوابم بدهی؟
    چشمان‌اش را به‌خماری بست و گفت: میو
    گفتم: تو حرف دیگری هم غیر از "میو" بلدی؟
    گفت: می‌اَو
    آهسته اورا روی زمین گذاشتم پای چپ‌ام را از دمپایی بیرون ‌آوردم، یواش بردم زیر شکم‌اش. سپس با یک حرکت سریع او را حدود یک‌متر، به هوا پرت کردم. گُلی مثل گربه مرتضی علی چهار چنگلو و با مهارت مثل فنر، نرم و ملایم، بر زمین فرود آمد. ولی از این عمل ناگهانی من چنان غافلگیر و وحشت زده شد و چنان جیغ و ویغ و فریادی راه انداخت که آبروی مرا در کوی و برزن بُرد و رسوای عالم‌ام کرد. آن‌هم در مملکتی مثل آلمان که نمی‌شود به خر گفت یابو و اصولا به‌ هیچ حیوانی، اعم از نرینه یا مادینه‌اش، نمی‌شود گفت بالای چشم‌اش ابروست!
    عیال بسرعت از تو پنجره‌ سرک کشید و گفت چی بود؟ کی بود؟ ماوزی Mausi بود؟
    تو این وسط "گُلی" دمب‌اش را مثل پرچم تو هوا گرفته و به‌سرعت پا به‌فرار گذاشت ولی در چند قدمی ناگهان ترمز کرد، برگشت نگاهی شگفت‌انگیز و ناباورانه به من انداخت، گویا می‌خواست مطمئن شود این خودِ من بودم؟ یعنی همان کس که همیشه نازش می‌کشید؟ و باهاش دیالوگ منصفانه داشت؟ و ازگفتگوی تمدن‌ها بین انسان‌ و حیوان سخن می‌گفت؟ و درد دل‌های سیاسی و غیر سیاسی‌اش را با او، و با با "ماوزی" در میان می‌گذاشت؟ این همان کس‌ بود که از آزادی و از دموکراسی و از اظهار عقیده‌ی آزاد حمایت می‌کرد و بظاهر میانه‌ای با قهر و خشونت نداشت؟ هر چند بنا به خصلت و اخلاق بوشهری و دریانوردی‌اش گاهی دست به خشونت هم می‌زند و پایش برسد از قهر و خشم هم ابایی ندارد؟ کما این که تو کشتی‌اش بارها به این ملوان و یا به آن دریانورد پس‌گردنی و تو گوشی و تیپا زده است؟
    "گُلی" مات و مبهوت نگاهم می‌کرد. چه نگاه پُر سرزنش و مظلومانه‌ای!
    **
    گیرم که این پرواز ناخواسته درد و رنج و الم‌ای در بر نداشت ولی حیوونکی، چرتش که پاره شده و زهره‌اش که ترکیده بود. گویا با نگاه‌اش می‌خواست بگوید: به من چی که عرب‌ها بی‌چشم و رو هستند؟ به من چه آخوندها با دست خود گور خویش را می‌کنند؟ به من چه خاتمی و اصولا آخوند‌ها استاد فرصت سوزی‌اند؟ اصلا گور بابای پاپ! به من چه مربوط چه گفته‌است و به چه کس توهین کرده‌است؟ مگر من مسلمانم؟ مگر من کاتولیک‌ام؟ به من چه برنامه‌ی تئاتر برلین یا مونیخ به‌علت نشان‌دادن سر بریده پیامبران، از جمله پیامبر اسلام، به‌هم خورده و از ترس خشم مسلمین خودشان درب تئاترخانه‌شان را تخته کرده‌اند؟ به من چه دلت از دست آخوند‌ها و از دست مسلمان‌های هم‌کیش‌ات خون‌است و اصلا به من چه مربوط که تو غم وطن داری؟
    من گربه‌ی‌ای هستم از مملکت زرامنه که نه از گفتگوی تمدنها بین شما انسان‌ها چیزی سرم می‌شود و نه کاری به مسأله‌ی بمب اتمی آخوند‌های وطن‌ات دارم و نه علاقه‌ای به دعوا و مرافعه‌ی خانم "مرکل" با دکتر محمود احمدی‌نژاد و نه نگران برخورد و درگیری "دبلیو بوش" با پروفسور احمد محمودی‌نژاد هستم! و نه چه و چه و چه...
    چه‌کار به‌کار من داری؟ بتو چه نظر من در باره‌ی پاپ اعظم چیست؟ به من‌ چی که بلاگفا درست کار نمی‌کند و هی سر من غُر می‌زنی که هندی‌ها و چینی‌ها ماهواره به فضا می‌فرستند ولی آخوند‌ها عرضه‌ی ارایه یک سرویس ساده اینترنت را تدارند؟ مگرخودت نمی‌دانی آخوند‌ها به عمد راه هرگونه اطلاع‌رسانی را می‌بندند و می‌خواهند سر به تن بلاگفا و پرشین بلاگ نباشد؟ مگر نمی‌بینی حتا دیش‌های تلویزیونی را پایین می‌کشند تا همه در جهل مرکب باقی بمانند؟ به من چه "بیلی"، توله سگ دانمارکی چی گفته و چه کرده؟ مگر من سگ‌ام؟
    تو برو خاطرات دریانوردی‌ات را بنویس! بتو چه که سیاست جهانی خر تو خرشده؟ بتو چه که آمریکا و اسراییل قصد دارند تأسیسات اتمی آخوند‌ها را بمباران کنند؟ چه‌کار داری با نیروی هسته‌ای و بادعوای فلسطین و لبنان و با صلح خاور میانه و سیل و زلزله در خاور دور؟
    این‌همه اقوام مختلف آمدند و ایران را غارت کردند بگذار یک‌بار هم نوبت آخوند‌ها باشد! مگر از جیب تو می‌برند؟ چیکارشان داری؟ این بدبخت‌ها که از همه گدا‌تر و محتاج‌ترند! دست روزگار روزی روزگاری آن‌ها را نیز به زباله‌دانی تاریخ خواهد سپُرد. اگر هم‌وطنانت این وضع را نمی‌خواستند خودشان قیام می‌کردند. مگر شاه اسلحه نداشت مگر او مستبد نبود و ساواک نداشت؟ چطور مردم به خیابان‌ها ریختند و از مملکت بیرون‌اش کردند؟
    تو برو بشین خاطرات‌ات را بنویس! گور پدر دنیا و مردم دنیا. هرکس دست روی سرخودش می‌گذارد که کلاه‌اش باد نبرد.
    به‌تو که این‌جا در اروپا بد نمی‌گذرد! برو عشق‌ات را بکن! چه کار داری به این کار‌ها؟
    بعد دُمب‌اش را گذاشت روی کول‌اش و رفت پی‌ی کارش. و مرا شرمنده و خجل تنها گذاشت. آهی عمیق کشیدم و با یک جُرعه وُدکا قورت‌اش دادم.
    **
    یک دفعه دیدم عیال بغل‌دستم وایساده‌است گفت: این جیغ و داد از "ماوزی" بود؟
    گفتم: نه بابا "گُلی" بود.
    گفت: چیکارش کردی حیوونکی پا رو دُمب‌اش گذاشتی؟
    به‌فارسی گفتم: استغفرالله زن! من پا رو دُمبِ گربه می‌گذارم؟
    کنارم نشست، گردنش را کج کرد و با لبخند نگاهم کرد. و هی چپ چپ نگاهم کرد و هی پوزخند زد.
    گفتم دور و برت را تماشا کن! تو اثری از دُمب گربه می‌بینی؟ من اگر با ۱۱۰ کیلو وزن پا روی دُمب گربه بگذارم تو فکر می‌کنی دیگر دُمبی برای گربه باقی می‌ماند؟
    گفت پس چی‌کارش کردی؟
    گفتم: هیچی، بر سر سخنان پاپ و اصولا بر سر سیاست‌های جهانی اختلاف‌نظر پیدا کردیم.
    گفت: was ? was ? was ?
    گفتم هیچی عزیزم، دیالوگ من و "گُلی" ثمرساز نبود.
    شروع کرد به تُند تُند پلک‌زدن.
    دیدم کار خراب‌تر شد و اصلا نمی‌فهمد چه می‌گویم. جریان هوا کردن "گُلی" را برایش شرخ دادم. همان‌طور که انتظار می‌رفت شروع کرد به آخ و اوخ کردن. گفتم "گلی" به اندازه کافی شماتت‌ام کرده تو دیگر کارم را خراب‌تر نکن. از این گذشته گربه را اگر از ارتفاع بیست‌متری هم پرت کنی هیچ‌چیش نمیشه، چه رسد به این یک‌متر ناقابل که ناخن کوچک " گُلی" هم نمی‌شود و اگر بگویی این‌طور نیست این حرف توهینی خواهد بود به زبر و زرنگی و چابکی گربه‌های آلمانی.
    گفت: راستش بگو! چند تا ودکا خوردی؟
    گفتم اولین پیک هنوز تموم نشده. ولی اگر یخ برام بیاوری دومین‌ا‌ش را شروع می‌کنم.
    گفت: مگر نه قرار بود تلفن بزنی از رستوران چینی برامون غذا بیاورند؟
    گفتم: آی گفتی خانومی جون. من عاشق و دیوانه " شوپ سوی chop suey" چینی هستم. گوشی‌ی تلفن کجاست؟ برنج‌ات دم کشیده؟ گفت غذا را با برنج سرو می‌کنند. گفتم تو به این شُّله می‌گویی برنج؟

    2 نوشته شده در Thu 28 Sep 2006ساعت 10:49 توسط حميد کجوري
    GetBC(172);
    31 نظر










    This template is made by blog.hasanagha.org.  


    This page is powered by Blogger. Isn't yours?