Battan

  مطالب گذشته  
  • صدای تغییر یا صدای انقلاب؟

  • خاتمی چرا آمد؟ چرا رفت؟

  • چهارشنبه‌سوری و نوروز، خاری در چشم آخوند؟

  • اتحاد به هر قیمت؟

  • در کنفرانس مونیخ چه گذشت؟

  • آقای حماس، بس است فرصت‌سوزی!

  • کاش ما هم دختر بودیم

  • الغدیر، خزعلی، نوروز

  • اندر چگونگی داغ شدن خودم، بجای لینک

  • رأی منفی در" بالاترین"


  • Dienstag, März 18, 2008

    چرا رأی ندادم؟




    بشکن بشکنه... بشکن
    من رأی نمیدم... بشکن







    دیدم با شانه‌های افتاده، قیافه‌ی غم‌زده و سر در جیب تفکر، لنگان لنگان، راه می‌رود. به‌نزدیک که رسید
    پرسیدم: هان..! چی‌شده؟ چه خبره؟ زن‌ات ترک‌ات کرده؟ کشتی‌ات غرق شده؟ یا به‌علت سقوط DAX مثل من ضرر مالی کردی؟
    گفت: نه بابا، زن‌ام کجا بره که از پیش من به‌ترش باشه؟ کشتی مشتی هم که در قرق جنابعالی‌ست، مال و منالی هم نداریم که تو بورس‌بازی‌ها ببازیم‌اش.
    گفتم: پس مرض‌ات چیست؟
    گفت: از سفارت جمهوری اسلامی برمی‌گردم.
    گفتم: چی؟ از سفارت اسلامی؟
    خُب ... قبول دارم دیپلمات‌های اسلامی با آن ریش و پشم و با آن ریخت و قیافه‌های ژولیده، شبح‌هایی را می‌مانند که از قبر فرار کرده‌ باشند؛ نیز گرچه پشیزی ازعلم سیاست و دیپلماسی سرشان نمی‌شود و قیافه تُرش و عبوس‌شان نشان از نا آگاهی سیاسی بین‌المللی دارد، ولی در مجموع این برادران به‌ظاهر مظلوم، آدم‌های بدی نیستند و سعی می‌کنند آزار شان به‌کس نرسد.
    چه بر سرت آورده‌اند که تو را این چنین نا امید از زندگی و بیزار از خویشتن کرده‌اند؟
    گفت: آزارشان به‌کس نمی‌رسد؟ پارسال که با تعدادی از متقاضیان پناهندگی، به‌نشان اعتراض به‌نقض حقوق بشر، خود را به نرده سفارت زنجیر کرده بودیم، آمدند و از درون محوطه «اسپری» فلفل دار به‌چشم ما پاشیدند! فیلم‌اش هست، روزنامه‌نگارها هم حضور داشتند، جریان واقعه هم تو روزنامه‌ها منعکس شد، پلیس آلمان هم بود و هیچ غلطی نکرد.
    گفتم: پلیس آلمان که نمی‌تواند وارد محوطه سفارت بشود و کسی را دست‌گیر بکند. این یکی، دوم این‌که شما خودتان را به نرده سفارت زنجیر می‌کنید و آبروی اسلام و سید‌علی را می‌برید،؛ توقع دارید شیرینی و کیک هم تعارف‌تان بکنند؟ حالا بگو ببینم چرا ناراحت و دل‌خوری؟
    گفت: هیچی ناخدا، هیچی. فقط عذاب وجدان دارم.
    گفتم: عذاب وجدان؟ مگه باز به سردمداران جمهوری الاهی فحش دادی؟ باز خون خودت را کثیف کردی؟ بد و بیراه گفتی؟ خُب... این که ناراحتی نداره؟ مگه حق‌شون نیست؟ مگه تو را آواره از وطن نکرده‌اند؟ مگه پارسال اسپری و گاز اشک‌آور به‌چشم‌ات نپاشیده‌اند؟
    با لکنت زبان گفت: م...م... م...من رفتم ر..ر..رأی دادم.

    گُل از گُل‌ام شکُفت. گفتم: به به... خُب مبارک باشه این‌شالله!
    چقدر این روزهای آخر با خودت کلنجار رفتی. هی زور زدی؛ رأی بدهی؟ رأی ندهی؟ در انتخابات شرکت بکنی؟ نکنی؟ سرانجام روی سایه خودت پریدی.
    خُب ... این‌که عذاب وجدان نداره... حالا بگو ببینم به کی رأی دادی؟
    به اصلاح‌طلبان یا به آشوب‌ خواهان؟ به تندرو ها یا به کندروها؟ به اقتدارگرایان یا به بی‌اقتداران؟ به کارگزاران یا به بی‌کاران؟ به‌تمامیت‌خواهان یا به‌ کم‌‌خواهان؟ به اصول‌گرایان یا به بی‌اصولان؟ به سازندگان یا به بازندگان؟ به...
    *
    حرفم را قطع کرد و گفت: شما از من ناراحت نیستی؟ عصبانی نیستی من در انتخابات شرکت کردم؟
    گفتم: عزیز من، پسر من، بابام جان! من از یار و دیار، از خانه و کاشانه و از وطن و فامیل آواره شده‌ام تا اجازه داشته باشم آزاد فکر بکنم، آزاد بیاندیشم، آزاد تصمیم بگیرم، آزاد سخن بگویم. من چرا از اندیشه و عمل‌کرد تو ناراحت باشم. تازه یک آفرین هم تحویل‌ات، که تصمیم خودت را گرفته‌ای و آن چیزهایی را که من این چند روزه غُر می‌زده‌ام و ایراد می‌گرفته‌ام در تصمیم نهایی‌ات منظور نکرده‌ای.
    گفتم: خُب آزادی یعنی همین دیگه... هرچند خوشحال می‌شدم اگر سلول‌های مغزت کمی به‌تر کار می‌کردند و تو عاقل‌تر از آن می بودی که می‌نمایی و گول اسلامیون نا اسلامی‌ی جاه‌طلبِ ایران‌ستیز نمی‌خوردی و توصیه‌های عاقلانه و آمرانه مرا می‌پذیرفتی.
    گفت: شما که از اصل مخالف شرکت در انتخابات بودی.
    گفتم: دارم همین را می‌گَم. من این سیدعلی را قبل از انقلاب می‌شناختم. من و او تقریبا هم سن و سالیم. او چه آدم وارسته، فروتن، خنده‌رو، بذله‌گو و اهل شعر و ادبیات و چه شخص قابل احترامی بود!!
    اینک چه آدم جاه‌طلب، خودخواه، عوام‌فریب، ایران‌ستیز، دروغ‌گو و محو در آغوش قدرت‌خانم و سر سپرده این عفریته شده‌است.
    من که سر تا پای این شخص را در کسوت رهبری‌اش؛ به‌انضمام رژیم آخوندی استبدادی‌‌اش و مجلس شورای دست‌نشانده اسلامی‌اش، از بیخ و بُن، قبول ندارم چگونه در انتصابات مردم‌فریب‌اش شرکت بکنم؟ و مُهر تأیید برتصمیمات شورای نگهبانش بزنم؟
    هر بهانه مستدلی هم که بیاورم، جواب وجدان خودم را چه بدهم؟
    گیرم که با عدم شرکت من و امثال من در انتخابات دولتی، رژیم سفوط نکند، که نمی‌کند، ولی آیا با شرکت خویش، ناخودآگاه مُهر تأییدی بر مشروعیت این رژیم نزده‌ام؟ آیا بر سیل جمعیت آرزومند سیدعلی و آقای اکبر رفسنجانی، برای خودنمایی در مقابل آزادی‌خواهان، دگراندیشان و ناظران بین المللی نیافزوده‌ام؟ تا به‌آن استناد کنند رژیم مورد تأیید آحاد ملت است؟

    گفت: مسعود بهنود می‌گوید این‌ها خواهی نخواهی پنجاه درصد رأی برای خودشان منظور می‌کنند، چه ما در انتخابات شرکت بکنیم، چه نکنیم. پس چه به‌تر شرکت بکنیم و سعی بکنیم نماینده‌هایی را به مجلس بفرستیم که این‌وری باشند و نه آن‌وری...
    از طرفی چون این آقایون سی‌سال است مصدر کار هستند، پس لابد چیزی سرشان می‌شود و دارای قدرتی هستند.
    گفتم: مسعود بهنود هم آزاد است مثل تو هر جور دل‌اش خواست فکر بکند. او بر طبق همین استدلال در انتخابات همایونی هم شرکت می‌کرد و به احزاب شاهنشاهی هم رأی می‌داد. و ایرادی هم بر وی وارد نیست.
    منتها وقتی آراء مردم در مقابل حکم حکومتی رهبر بی‌ارزش می‌شوند و او، از بالای سر نمایندگان، طرح قوانین مردمی و تصویب لایحه‌ی آزادی مطبوعات و منع شکنجه را قدغن می‌کند و این‌جوری تو دهن نماینده‌ای می‌زند که ما انتخاب‌اش کرده‌ایم، آیا توقع رأی دادن مجدد از مردم بی‌شرمی نیست؟‌.
    اینک شورای نگهبان تقریبا آدم به‌درد بخوری را که این‌وری باشد باقی نگذاشته‌ و از غربال اسلامی گذر نداده است، تا دگراندیشان بتوانند به آنها رأی بدهند. پس لابد به‌نظر مسعود مبارزه برای آزادی یعنی کشک.
    گفت: منوچهر گنجی وزیر آموزش و پرورش دوران شاه هم گفته همه تو انتخابات شرکت بکنند منتها فقط به‌زنها رأی بدهند.
    گفتم: خُب... تو هم حالا به زن‌ها رأی دادی؟
    گفت: والله راست‌اش بخواهی من هیچ‌کدام از این خانم‌های کاندید را نمی‌شناسم. رفتم تو اینترنت، نامحرمی کردم، دید زدم و عکس‌های این علیا مخدره‌ها را تماشا کردم. تصمیم گرفتم به هر کدام که خوشگل‌ترهست رأی بدهم. دیدم یکی از دیگری کریه‌المنظر‌تراست.
    نا امید، فکر کردم به عمه خودم رأی بدهم. ولی از ایران خبر دادند، عمه‌جون رد صلاحیت شده است.
    پی‌گیر ماجرا شدم، گفتند: پسر عموی خاله‌ی دایی عمه‌جون، التزام چندانی به‌رهبر و به حکومت اسلامی‌اش نداشته‌است و گویا معتقد بوده این آخوندها ایرانی نیستند، این‌ها عرب‌زاده‌اند، اشغال‌گرند، بی‌گانه با فرهنگ ایران‌زمین‌اند، غم وطن ندارند، آبروی ایران را در دنیا برده‌اند، «بوشی» و « اولمی» را تحریک کرده‌اند خیال حمله به‌ایران را در سر به‌پرورانند.
    با جدال بی‌هوده با اسراییل و با دشمنی بی‌پایه با آمریکا باعث تحریم‌های سنگین اقتصادی و سیاسی برای هم‌میهنان‌مان شده‌اند، سبب شده‌اند تزارهای روس به‌آرزوی دیرینه‌شان برسند، از بی‌پناهی و بی‌یار و یاوری ما سوء استفاده بکنند، ایران را به‌بهانه‌های مختلف بچاپند، جنس‌های بنجل‌شان را با قیمت گران به‌ما بفروشند، سر ما را از سهم دریای مازندران بی‌کلاه بگذارند.
    این آخوند های غاصب دارند برای ما ایرانیان صاحب‌خانه تعیین‌تکلیف می‌کنند.
    *
    گفتم: خُب این چه ربطی به عمه جون‌ات داره؟
    گفت: هیچ ربطی نداره ولی چون اون یکی اون‌جوری فکر می‌کرده‌ و آقایون مدعی‌اند که فکر «واگیر» است، ترسیده‌اند این یکی هم به این‌جور افکار مبتلا بشه و جلوی واقعه را قبل از وقوع گرفته‌اند و رد صلاحیت‌اش کرده‌اند. در نتیجه من هم نمی‌توانم به عمه‌ام رأی بدهم.
    گفتم: خُب بالاخره به کی رأی دادی؟
    گفت: این امری‌ست مخفی‌، به‌کسَ نمی‌گم ولی به‌شما می‌گم: بعد راست و چپ‌اش، اطراف‌اش را نگاه کرد و آهسته گفت: من به صاحب‌الزمان، امام غایب، رأی دادم.
    بعد زد زیر خنده...
    گفتم: خُب این کجایش خنده داره؟
    گفت: اونها جرِأت ندارند رأیی را که من به امام زمان داده ام لغو یا باطل اعلام بکنند، از طرفی به‌درد این دنیای خودشان هم نمی‌خورد. دست‌آخر اینکه مُهر شرکت در انتخابات هم تو شناسنامه‌ام خورد؛ حالا می‌توانم از مزایایش برخوردار بشوم، در رابطه با عذاب وجدان هم می‌توانم خودم را یک‌جوری قانع کنم.
    گفتم : چه قدر ساده‌ای رفیق! رأی یی را که تو به امام زمان دادی به حساب اصول‌گرایان و تمامیت خواهان واریز خواهد شد.
    مگر نمی‌دانی آسید علی نماینده خدا و نایبِ امام‌زمان است و دارای اختیارات تام؟
    *
    پی‌نوشت:

    در رابطه با نوشته بالا پیامی از یکی از هموطنان به‌‌دستم رسیده‌است، که حرف‌اش بی‌منطق نیست، ولی از آنجا که از انشای آخوندی استفاده کرده و در پیام‌اش، البته بدون ذکر نام و نشان، از مهر ورزی اسلامی سود برده‌است، حدس می‌زنم کسی از سفارت و فردی ذوب‌شده در ولایت جهل باشد، که همیشه در خفا و بی‌نام، عمل می‌کنند.
    این برادر، از اصطلاحی سود برده است، که در حقیقت شایسته سردارانی‌ست، که از دست رهبر سردوشی می‌گیرند. همان‌ها که برای حفاظت از ناموس مردم و پاسداری از کیان اسلام به‌دست و پا و چکمه‌ی دختران نجیب وطن می‌آویزند و معیار پاسداری‌شان سفت و شُل بودن لچک زنان محجبه است..
    سردارانی که به‌جای حفاظت و پاسداری از ناموس مردم، که مورد هجوم کسَ، جز خود آخوند‌مسلکان نیست، پیش‌نماز می‌شوند و چون فّن پیش‌نمازی را از امامان جمعه نظیر رفسنجانی و جنتی، نیاموخته‌اند، سوراخ دعا را گُم کرده، زنان و دختران را لخت به‌رکوع و سجود وا می‌دارند و خود به‌جای پیش‌نماز، پس‌نماز، می‌شوند.
    این برادر بد زبان یادآوری می‌کند: فقط انتخابات ریاست جمهوری‌ست که در سفارت به‌آن رأی می‌دهند

    با سپاس، من چون رأی دادن به انتخابات این رژیم را دون شأن خویش ‌می‌دانم و اصولا این سیستم را به‌رسمیت نمی‌شناسم، در هیچ‌یک از انتخابات اسلامی و غیر اسلامی‌اش شرکت نمی‌کنم، لذا نمی‌دانم کدام یک در سفارت و کدامین اخذ رأی‌ در آب‌ریزگاه جماران صورت می‌پذیرد؟
    *
    به هم‌وطنی که مخاطب‌ام در نوشته پیشین بود تلفن کردم و جریان به سفارت رفتن ورأی دادن‌اش را، مجددا، از وی پرسیدم و گفتم از زمانی‌که خود را به نرده سفارت زنجیر کرده بوده‌است آغاز کند!
    گفت: ضمن این‌که « اسپری » به چشم ما می‌پاشیدند، دو سه نفری هم از سفارت بیرون آمده خود را قاطی تظاهرکنندگان و تماشاگران کردند و از چپ و راست از ما فیلم و عکس ‌گرفتند. و دوستان ما هم از آنها عکس ‌‌انداختند.
    گفتم پس از آن جریان نمی‌ترسیدی تنها به‌سفارت بروی؟ و در صورت شناسایی ... ؟
    گفت: من اگر به هر دلیل و بهانه به سفارت می‌رفتم به اهل و عیال سفارش می‌کردم، اگر چند ساعت بعد خبری ازم نشد به پلیس مراجعه کنند. از طرفی پس از گندی که در واقعه میکونوس و در قتل شادروان فریدون فرخزاد به بار آورده بودند، فکر نمی‌کردم جرأت آدم‌کشی بیشتر درخارج، یا دستِ‌کم در آلمان، داشته باشند.
    گفتم: این‌ها برای ماندن بر سر قدرت اگر امام حسین هم زنده بشود، دوباره سرش را گوش تا گوش می‌برند.
    *
    او ادامه داد: برای رأی‌دادن به‌سفارت رفتم، وقتی گفتم برای دادن رأی آمده‌ام مرا به اتاقی راهنمایی کردند و گفتند همین‌جا بنشین تا خبرت کنیم. پس از حدود بیست دقیقه، یک نفر که قیافه‌اش از شدت ریش به‌زحمت هویدا بود، با یک لیوان شربت ظاهر شد و گفت: دهانتان را شیرین بکنید تا صداتان کنم. بعد از چند قُلپ، ناگهان خُل شدم و شروع کردم به بشکن‌زدن و الکی خندیدن، نخست فکر کردم چون ایام عید و طلوع نوروزه؛ حاج‌فیروز در روح‌ام حلول کرده‌است، ولی چند لحظه بعد دیگه چیزی نفهمیدم. فقط بیاد می‌آورم کاغذ قلمی به‌من دادند و گفتند رأی بده!
    من هم نوشتم: یا فاطمةالزهرا ، من به‌فرزندت امام زمان رأی می‌دهم.
    این‌هم یادم می‌آید که وقتی مرا در خیابان رها کردند هنوز می‌رقصیدم و شعر‌های انقلابی می‌خواندم:

    هوا دل‌پذیر شد، گل از خاک بر دمید / پرستو به بازگشت، بزد نغمه‌ی امید
    به جوش آمدست خون، درون رگ گیاه/ بهار خجسته فال، خرامان رسد ز راه
    به خویشان و دوستان، به یاران آشنا / به مردان تیز خشم، که پیکار می‌کنند
    به آنان که با قلم، تباهی دهر را / به چشم جهانیان، پدیدار می‌کنند
    بهاران خجسته‌باد، بهاران خجسته باد ...

    http://www.youtube.com/watch?v=XP5qbEs4dhg
    *
    گردن‌اش کج کرد و گفت: حالا شما فکر می‌کنی دوا‌خورم کرده‌اند؟
    گفتم: از این دُم‌بریده‌ها هر کاری بگویی ساخته است.




    این یهودی‌های سُنی‌مذهب

    مرحوم حاج احمد خمینی، رَحمَةاُلله عَلیهِ، نه چیزی از سیاست سرش می‌شد و نه ادعایی در این زمینه داشت، و نه اصولا تا قبل از بهمن 1357 می‌فهمید سیاست خوردنی‌ست یا پوشیدنی.
    دفتر روزگار یا تقدیر، چنین رقم خورده بود، که دست و پای این آخوند از همه جا بی‌خبر( هُل‌ام نده بزار بشینم) در زنجیر سیاست به‌پیچد و فرزند کسی بشود که آن‌کس هم‌‌، برخلاف ادعایش، از دانش و علم سیاست ‌بهره‌ای نبرده بود و دَرک‌ِ درستی از مملکت‌داری کسب نکرده بود. او همه هّم و سعی‌اش این بود که نسخه‌ی کهنه و غبار گرفته‌ی حکومت عشیره‌ای و ولایتی‌‌ی برگرفته از عهد بوق را، در آخر قرن بیستم، به‌ضرب چماق، در کشوری مدرن اما آخوند‌زده، پیاده کند، که در نتیجه، تقلایش بی‌ثمر ماند و نه بدلی بر اصل شد، نه بدلی بر بدل، بل بدعتی شد، چیزکی شد، به معنای کلمه، «بی‌هوده» و سایه‌ای شد ناپایدار، وابسته به‌زور و فشار. یعنی دولتی مستعجل.
    بنیان‌گذار اما با سماجتِ مکتبی و حوزوی یک‌قدم از این اندیشه و دُگم مذهبی پس ننشست که: ما ادای تکلیف کردیم، لاکن باریتعالی گویا خواست‌اش و تعلقاتش و مکنوناتش این‌جوری نبوده است که ما تصور می‌کردیم. و آن جوری بوده‌ است که ما تصور نمی‌کردیم. و علی‌اّی‌ُحال – تکلیف ما تکلیفی نشد که تکلیفی بشود با‌الفعل و باالعمل و نشد آن‌‌جور، که بشود این‌‌جور و چه و چه... (اگر جمله غلط غلوط است تقصیر من نیست!)
    *
    او، لیک با زیرکی آخوندی یک رمز آموخته بود، که تجربه کرد: با عنصر سفسطه و با نیش عوام‌‌فریبی، زهر کینه، آماج نفرت، کراهت و عداوت را، که حدود نیم قرن، از ایران و ایرانی، به‌عللی که فعلا جای بحث‌اش نیست، در دل و در ذهن پرورانده بود، در رگ و پی اجتماع ایران تزریق کرد و فرهنگ یک مملکت پویا را از پایه و اساس به‌هم ریخت. در مدارس ایرانی، شتر و خیمه و کویر و کودک فلسطینی، جای تاریخ غرورآفرین هخامنش را گرفت، جاسم و یاسر و سکینه جای دارا و سارا را.
    از همه بد‌تر، لومپن‌ها و حاشیه‌نشینان اجتماع را چنان گمراه کرد و به بیراهه کشید و با منطق فاصله داد و نقش مار را چنان ماهرانه کشید، که مؤمنین متعصب، غوطه در خرافات، آخوند را به‌مقام تقدس ارتقا دادند. رُخ این یکی را در ماه و روح آن دیگری را در چاه دیدند. سرانجام نشستند و به نیاکان و به افتخارات خویش فحش و ناسزا نثار کردند تا خود به‌دست خود تیشه به ریشه خویش بزنند.
    دست سرنوشت فرصت و جایگاهی به آقای خمینی ارزانی داشته بود تا هم‌چون گاندی‌ها، مارتین لوترکینگ‌ها، ماندلاها ...‌ افتخاری آفریند بر تارک تاریخ و نام‌اش زبان‌زد خاص و عام گردد به نیکی. آری نام‌اش بر تارک تاریخ نقش بست، لیکن در ردیف ضحاک. گفتند شاید خامنه‌ای عبرت گیرد! ولی دریغا، آخوند که به‌قدرت برسد، عاشق می‌شود، دیوانه می‌شود، ته‌مانده شعور را هم از دست می‌دهد.
    هیهات، که آرامگاه‌های پر زرق و برق‌‌شان تل‌های خاکی بشوند که بوم بر آن ناله دهد که: کو کو ؟ کو کو ؟ یا تبدیل به‌موزه‌ی قتل و جنایت و شکنجه آخوندی بشوند برای عبرت دیگران.
    تاریخ را آیندگان خواهند نوشت ...
    *
    امام‌زاده احمد، مثل بسیاری از آخوند های هم‌کیش‌اش، توبره اندیشه‌اش از علم تاریخ و از فهم امور و از درک زمان تهی بود. با این‌حال یک حُسن اندک داشت: او برخلاف آخوند‌های حاکم و غیر حاکم - چه عمامه سیاه و چه عمامه سفیدش - که در صورت اقتضای منافع، به‌ظاهر مثقالی ایرانی می‌شوند، او تحت تأثیر فرهنگ ایران‌زمین، خود را ایرانی می‌‌پنداشت و ادعای محو در فرهنگ کویر، روشن‌تر بگویم، اصرار بر ذوب در بی‌فرهنگی‌ی اقوام شتر سوارش نداشت و دَم از پیشینه تازی‌‌تبارش‌اش نمی‌زد، هر چند چیز زیادی هم از فرهنگ ایران، بارش نبود.
    *
    احمد بارها درد دل‌اش را با هم‌کسوتان‌ و هم‌قطاران در میان می‌گذاشت، ولی نمی‌فهمید چرا این هم‌مسلکان، او را نمی‌فهمند، درک نمی‌کنند؟ هضم نمی‌کنند؟ به‌بازی‌اش نمی‌گیرند؟ او چاره‌ای جز رجعت به‌صحنه و توسل به‌امّت نداشت. در یکی از سخنرانی‌ها، در صحن دانشگاه، داغ دل‌ را، نقل به‌مضمون، این جوری برای اقشار بیان کرد:.
    « بسم‌الله القاصم‌الجبارین... لاکن گور پدر فلسطینی‌ها ! به‌ما چه مربوط با اسراییلی‌ها درگیری قومی یا مذهبی دارند؟ یا ندارند؟ این‌ دو عشیره با هم پسر عمو یند؛ امروز تو سر هم می‌زنند؛ فرا با هم صلح می‌کنند. امروز هم‌دیگر را موشک باران می‌کنند فردا سر میز مذاکره می‌نشینند و قربان صدقه هم‌دیگه می‌روند. اصلا به‌ما چه که تو این وسط دخالت می‌کنیم؟ دایه دل‌سوز‌تر از مادر می‌شویم؟ کاسه داغ‌تر از آش می‌شویم؟ پول بیت‌المال‌مان، که باید به‌مصرف مایحتاج محتاجین وطن برسد، تو حلقوم این نّره‌غول‌های مُفت‌خور تفنگ‌به‌دوش سبیل‌کلفتِ سُنی فلسطینی‌ می‌ریزیم؟ تا هر چه بیش‌تر فحش‌مان بدهند. تا هر چه بیش‌تر تحقیرمان بکنند. تا مجوس و رافضی‌مان بنامند. مگر همین یاسر عرفات چفیه به‌دوش نبود، که پس از حمله صدام عفلقی به میهن اسلامی، با شتاب و عجله، به بغداد سفر کرد و بر شانه‌ها‌ی صدام مُلحد تکریتی بوسه زد؟ و هم‌گام با او از سنگر‌ها و از خاک‌ریزها و از جبهه‌های جنگ دیدن کرد؟ تا به‌اصطلاح پیشرفت‌های نبرد جبهه باطل صدام علیه حق و علیه اسلام را به چشم خود مشاهده بکند؟ بی‌شرمی را به‌آن حد رسانید که دل امام را به‌درد آورد؟ خاطر امام را آزرده کرد. امام آه می‌کشیدند، ناله می‌کردند، افسوس می‌خوردند. و بنده با همین دو تا گوش‌ خودم شنیدم که ‌فرمودند: "لاکن اگر این مرتیکه‌ی دایم خندان، این ابو‌حمار عفلقی، دو واره با کاسه گدایی‌اش ای‌‌طرفا پیداش بَشَه، مُچ پا‌هایش را قلم می‌کنم".

    حرام‌اش باد آن همه پول و آن همه مسلسل و نارنجک، که نثارش کردیم! که به‌پایش ریختیم! مگر همین فلسطینی‌های نمک‌‌نشناس نبودند که داوطلب شدند برای کشتن عجم‌ها؟‌ و پُر کردند سپاه صدام را؟ و جبهه‌های صدام را؟ و به گلوله بستند جوانان معصوم ما را؟
    به‌ما چه اسراییل پدرشان را در ‌آورده است؟ چشم‌شان کور سنگ‌پراکنی نکنند. ( تکبیر حضار...).
    آیا اگر کسی سنگی تو سر شما بزند؛ زن و بچه‌‌تان را با آجر و کلوخ مجروح بکند، شما می‌آیید و با او اهلا و سهلا می‌کنید؟ می‌آیید به او دست مریزاد می‌گویید؟ به‌او جایزه می‌دهید؟ یا به‌قول امام راحل توی دهن‌اش می‌زنید؟ (فریاد تکبیر...)
    *
    اسراییلی‌ها بار‌ها گفته اند بیایید باهم بنشینیم گپ بزنیم، مشکلات مان را کاکا برادرانه حل بکنیم، با هم صلح بکنیم. این‌ها، این قوم غزه‌نشین، انگار کِرم دارند، انگار مرض دارند، هی سر به‌سر یهودی‌ها می‌گذارند. هی سنگ‌پرانی می‌کنند؟ هی انتفاضه می‌کنند. خُب... بابام جان، دادام جان، پدر جان! یک سرزمین به‌شما داده‌اند ... کوفت‌تان باشد ! بنشینید مثل بچه آدم زندگی بکنید دیگه ... آبادش بکنید دیگه...! شما از پَس همین نیم‌وجب خاک بر نمی‌آیید می‌خواهید تمام خاورمیانه را قبضه بکنبد؟ می‌خواهید سرزمین کنعان را قورت بدهید؟ همین پسر عموهاتان، همین یهودی‌های صهیونیست، از تکه زمینی که نصیب شان شده‌است و بزرگ‌تر از سهم شما هم نیست، رفته‌اند یک بهشت ساخته‌اند، یک مملکت نمونه ساخته‌اند؛ شما فقط بلدید هی سنگ به‌پرانید؟ هی از زور بی‌کاری و بی‌عاری تیر هوایی شلیک بکنید؟ هی عربده بکشید...؟ هی فشفشه‌هایی که بچه‌های ما تو چارشنبه‌سوری و تو نوروز هوا می‌کنند، پُر از باروت بکنید و به‌ اسم قاسم و جاسم و هاشم، به آن‌طرف مرز، تو شهر و ولایات یهودی‌ها پرت بکنید؟ زن و بچه‌ مردم را بکشید؟ خجالت نمی‌کشید ...؟
    اگر یک تروریست انتحاری‌تان چندتا زن و بچه یهودی را کشت از غریو شادی و هلهله زمین و زمان را به‌هم می‌ریزید، جشن می‌گیرید، شیرینی و تنقلات پخش می‌کنید، در طرق و شوارع به‌سجده می‌افتید. آیا این‌است مهر و عطوفت انسانی و اسلامی؟ آیا آدم با تکه پاره شدن چند تا زن و بچه این‌جوری مست می‌شود؟‌ آیا این‌جوری می‌خواهید سمپاتی جهانیان را به‌حقوق خودتان جلب بکنید؟ آیا مردم دنیا حق ندارند شما را وحشی و بی‌فرهنگ تصور بکنند؟ و مُهر تأیید بر آوارگی‌تان بزنند؟ و ملت یهود را، به‌حق، متمدن بنامند؟ آیا اگر وضع وارونه می‌بود و شما به‌جای اسراییل بودید و قدرت آن‌ها را می‌داشتید و اسراییلیان غزه‌نشین بودند، آیا شما، با این خصلت و با این روش آدم‌کشی که از خود بروز می‌دهید، حتا یک کودک یهودی را زنده باقی می‌گذاشتید؟ توزیع آب و برق و آذوقه پیش‌کش‌تان.
    آیا با این وصف یهودیان حق ندارند از خود و از ناموس‌شان در مقابل شما آپاچی‌ها دفاع بکنند؟ آیا راه دیگری برای آن‌ها باقی گذاشته‌اید؟ آیا این به‌مصداق این ضرب‌المثل ما ایرانیان نیست که می‌گوید: خدا خر را شناخت شاخ‌اش نداد؟ ( همانطور که عرض کردم احمد آقا خود را ایرانی قلمداد می‌کرد و اگر آخوند های دیگر آن نزدیکی نبودند به آن افتخار هم می‌کرد)
    *
    احمد در ادامه گفته بود: آیا به‌جای این شلوغ‌بازی‌های صد من یک غاز یک بیمارستان درست و حسابی و به‌درد بخور ساخته‌اید، که مجروحین‌تان را توی آن مداوا بکنید؟ دارویی تهیه دیده‌اید که زخم‌های‌‌شان را پانسمان بکنید؟ زایشگاه آبرومندی ساخته‌اید که زن‌های‌تان در آن وضع حمل بکنند و به بیمارستان‌های غیر اسلامی و صهیونیستی صهیونیست‌ها نیاز نداشته باشند؟
    این هم دیگه تقصیر آمریکا‌ست؟ این هم تقصیر اروپاست؟ این‌اش هم تقصیر اسراییل است؟ اینجاش هم تقصیر استکبار جهانی‌ست؟ آنها گفته‌اند شما نباید بیمارستان داشته باشید؟ نباید دارو داشته باشید؟ نباید جاده داشته باشید؟ نباید خیابان داشته باشید؟
    بروید خجالت بکشید عامو ...!
    ملیون ملیون پول مُفتِ نفت، از لیبی تا الجزیره از سعودی تا کویت و قطر، از امارات متحده عربی تا میهن اسلامی‌ی غیر عربی؛ روزانه و ماهانه، تو جیب گشاد دشداشه شما می‌ریزند؛ چه کرده‌اید با این همه پول؟ غیر از اضافه حقوق و مزایای خودتان؟ غیر از هزینه‌ تحصیل بچه‌ها‌تان در سوربُن و هاروارد و کمبریج؟ غیر از تأمین هزینه اقامت معشوقه‌هاتان در بیروت و قاهره و در ممالک کفر؟
    کجا را؟ کدام خطه را آباد کرده‌اید با این پول‌ها؟ کدام مدرسه، کدام دانشگاه را بنا کرده‌اید تو اون نوار غزه غم‌زده‌تان؟‌ کدام شغل ایجاد کرده‌اید برای اُمت دایم بی‌کارتان؟ از نفت‌تان گرفته تا آب‌تان؛ از برق‌تان گرفته تا نان‌تان؛ از کارتان گرفته تا بارتان، ؛ همه‌اش را محتاج یهودی‌های صهیونیست هستید! خجالت نمی‌کشید؟ آیا اگر اسراییل را نابود بکنید خودتان را بدبخت و بی‌چاره نکرده‌اید؟ منبع درآمد و مرکز تأمین مایحتاج خودتان را از بین نبرده‌اید؟ آیا جز کمربند انتحاری و نابود باید گردد چیز دیگری هم یادتان داده‌اند؟

    والله بالله هیچ‌کس تو دنیا چشم دیدن‌تان را ندارد! نه مصری‌ها چشم دیدن‌تان را دارند نه سوری‌ها، نه لبنانی‌ها، نه اردنی‌ها؛ هیچ‌‌کس نمی‌خواهد سر به‌تن‌تان باشد، حتا تونسی‌ها، حتا مراکشی‌ها، مثل طاعون‌زده‌ها از تان رم می‌کنند، از تان فرار می‌کنند‌... ( تکبیر حضار...).
    *
    راوی گوید: حجج اسلام و علمای اعلام و آیات عظام، پس از شنیدن سخنان شدید‌الحن حاج احمد،‌ شال و کلاه...ببخشید! عمامه و ردا می‌کنند و دست به‌ قبای شیخ اجل رفسنجانی می‌شوند. که: یاشیخ! چه بکنیم چه نکنیم؟ این امام‌زاده بد‌جور دور گرفته و دست به‌افشاگری زده‌است، دیگه آبرویی برای برادران فلسطینی‌مان باقی نگذاشته‌است؟
    رفسنجانی می‌گوید: والله من شنیده‌ام این مردک چیز‌هایی گفته‌است ولی اصل سخنانش را به‌علت ضیق وقت هنوز مطالعه و تلمذ نکرده‌ام. آیات عظام نسخه پرینت‌شده‌ای را از جیب گشاد عبا بیرون آورده، به‌دست‌اش می‌دهند. رفسنجانی دوبار، سه بار مطالعه می‌کند، چپ و راست نوشته را ور انداز می‌کند، بالا و پایین‌اش می‌کند و می‌پرسد : این نسخه ماشن‌شده را از کجا گیر آورده‌اید؟ یکی از آیات عظام می‌گوید: با اجازه شما از اینترنت پیاده کرده‌ایم حاج آغا. از وبلاگ یکی از ضد انقلابیون بنام « میداف ». وبلاگ‌های خودمون که به‌همت شما جرأت چاپ این‌‌جور جیزها را ندارند.
    رفسنجانی، که در زیرکی و موذی‌گری زبان‌زد خاص و عام است، شست‌اش خبر‌دار می‌شود و می‌گوید: آهان... فکرش را می‌کردم. حدس‌اش می‌زدم، می‌دونسم! احمد خود به تنهایی عقل‌اش به این چیزا نمی‌رسه و عُرضه این بلبل‌زبانی‌‌ها را نداره، این آقای «ماداف» ( یکی از آخوند‌ها تصحیح‌اش می‌کند و می‌گوید: "میداف" حاجی آقا، میداف!).
    رفسنجانی ادامه می‌دهد: ضد انقلاب ضد انقلاب‌است دیگه، حالا می‌خواهد "ما - داف" باشد یا "می - داف"‌... چه‌فرق مُکُنه؟ در هر حال این آقای انترنت ضد انقلاب گفته‌های احمد را پر و بال داده است، چربش کرده است، روغن و ادویه و زرد‌چوبه‌اش را زیاد کرده‌است و گرنه گفتم؛ خود احمد جرأت و جربزه این افشاگری‌ها را ندارد.
    ولی خوب... خودمونیم، به‌فرض هم جرب‌اش کرده باشد، لاکن حرف‌های‌ این آقا هم درست است ها...
    ولی ما که نمی‌توانیم بیاییم و همان حرف‌هایی را بزنیم که این آقای «میداف» قاطی حرف‌های احمد آغا کرده‌است! بالاخره ناسلامتی ما منافعی در انقلاب داریم، برای ما، به‌قول آقای خاتمی، مصلحت نظام مطرح است؛ مصلحت نظام مقدم بر هر چیز است؛ حتا بر احکام شریعت، حتا بر احکام اسلام؛ حتا بر احکام الاهی... ملت هم برود فعلا آب‌دوغ بخورد ...
    ببینم وبلاگ این آقای «میداف» را که فیلترش کرده‌اید؟ اگر نکرده‌اید پس حرام‌تان باشد این همه حقوق و مزایا....
    یکی از آخوندها که قلم‌ و کاغذی در دست داشت بدو بدو خود را به رفسنجانی ‌رسانید و گفت: بععععله...حاج‌آقا... سه قفله‌اش کرده‌ایم ... هی رفت وبلاگ جدید باز کرد، هی ما فیلترش کردیم، هی یکی دیگه راه انداخت هی ما قفل‌اش کردیم. هی... هی هی ... هر هر هر ... هی هی ...کر کر کر ... بعد همه کرکرکر... کِخ کِخ کِخ کخ ...کرکرکر زدند زیر خنده...
    *
    رفسنجانی، در حالی‌که هنوز لب‌هایش به خنده آغشته بود، گفت: خُب، حالا بگویید ببینم چرا آمده‌اید سراغ من؟ بروید سراغ محمدی گیلانی! مگه هم‌او نبود که اوایل انقلاب دستور قتل پسرش را صادر کرد، حالاش هم می‌تواند خیلی راحت و آسوده دستور مهدورالدم بودن این امام‌زاده را صادر بکند و فتوای ‌قتل‌اش را کف دست‌ِ شما بگذارد. کی به کی؟ مگر بختیار و شرفکندی و اویسی و قاسملو و فروهرها و که... و که .. را کشتیم آب از آب تکان خورد؟

    آقایون علما گفتند: ما رفتیم آنجا، رفتیم به‌سراغ‌ آیت‌الله گیلانی، ولی دیدیم از بعد از صدور حکم قتل بچه‌اش، حال‌اش خیلی دپلو (depeloo) و قاراشمیش است، مردک دیگه هِر از بِر تشخیص نمی‌دهد. بعد آهسته و یواشکی تو گوش رفسنجانی پچ پچ کردند:
    فکر می‌کنیم طرف کمی خُل شده است.

    یکی از آیات عظام گفت: ما، برای کسب تکلیف، حتا سراغ رهبر عالیقدر هم رفته‌ایم.
    رفسنجانی گوش‌هایش را تیز کرد و گفت: خُب خُب رهبر چی فرمودند؟
    - هیچی! فقط نقل قولی از امام راحل کردند و گفتند: امام همیشه می‌فرمودند: "شما وقتی کسی مثل هاشمی دارید چرا برای کسب تکلیف و شور و مشورت سراغ این و آن می‌روید؟"
    رفسنجانی سینه‌ای صاف کرذه و زیر عمامه‌‌اش را خارانید و دستی به ریش کوسه‌اش کشید و گفت: اونجای آدم دروغگو...
    ولی خُب ... حالا ببینیم چه‌کار می‌توانیم بکنیم.
    تلفن برداشت و پس از یک احوال‌پرسی مفصل؛ از احمد پرسید: خُب یادگار جون، اگر امشب برنامه دعای کمیل و دعای نُدبه ندارید به‌ما افتخار بدهید، برای صرف شام قدم رنجه بفرماید، عصمت از همون غذا‌های خوب خوب و خوشمزه که خیلی دوست داری برات درست می‌کنه: بوقلمون، مرغابی، جوجه کباب، ماهی سفید، اوزون برون، پلوکشمش... و با اجازه شما کمی هم می‌خواهیم در رابطه با امور مهم مملکتی با شما رتق و فتق بکنیم.
    احمد گفت: مگر اون‌طرف‌ها، توی دهات و ولایات شماها، تو رفسنجان، تو بهرمان، رسم بر این بوده و هست که امام‌زاده‌ها با قُبه و گنبد و گلدسته و با دم و دستگاه به‌دیدار زائرین بروند؟ یا زایرین برای زیارت به‌دیدار امام‌زاده‌ها می‌آیند؟ ناسلامتی امام‌زاده‌ای گفته‌اند، زائری گفته‌اند... وانگهی من خورشت بادمجون را بیش‌تر دوست دارم تا گوشت سفت و چرم‌ی بوقلمون، وانگهی من بیایم خانه‌ی تو که چی؟ بیایم تا زهر خورم بکنی؟‌ نه‌خیر پدر جان، خودت پاشو بیا اینجا!
    رفسنجانی گوشی را می‌گذارد و با دندان قروچه می‌گوید: من می‌توانم تو خونه خودت هم زهر‌خورت بکنم. و به‌ناچار شال و کلاه... عمامه و ردا می‌کند و خود به‌دیدن احمد می‌رود و می‌گوید: آخه آدم حسابی این حرف‌ها چیه می‌زنی؟ ما را جلوی برادر فضل‌الله و برادر خالد مشعل رو سیاه می‌کنی؟‌ تو فکر کردی ما آخوندهای رأس امور همه خَریم و این چیزا را که تو بر شمرده‌ای نمی‌فهمیم؟ فکر می‌کنی ما ملتفت اوضاع نیستیم؟ شما سعی کن حواست باشد، ضد انقلاب همه‌جا حضور دارد شما باید خیلی خیلی حواست جمع باشد، حالا دیگر مثل دوره صدر اسلام نیست! حالا اینترنت هست، بشقاب پرنده هست میداف هست ...
    احمد حرف‌اش را قطع می‌کند و می‌گوید: خُب خِب، ولی من هرچه تو مجمع تشخیص مصلحت غُر زدم شماها حرف مرا به‌تُخ... من نمی‌فهمم چرا همه خفه‌خون گرفته‌اید و صدای هیچ‌کدام‌تان در نمی‌آید؟ این فلسطینی‌ها دارند ما را غارت می‌کنند، به‌قول قزوینی‌ها دارند ما را می‌گایند.
    رفسنجانی تفهیم‌اش می‌کند و می‌گوید: تنها کسی که می‌تواند ما را از اریکه قدرت به‌زیر بکشد آمریکاست، همین شیطان بزرگ است. ما ترسی از این امّت بی‌بخار نداریم. سرشان را همین‌جوری، مثل سابق، با آیت‌الکرسی و انرژی هسته‌ای و چاه جمکران و ایمیل برای امام زمان، هاله نور و چکمه کوتاه و بلند و با چادر و تبرّج ... و چه و چه گرم می‌کنیم ...
    لاکن با شیطان بزرگ نمی‌شود شوخی کرد. اگر صلحی در خاورمیانه برقرار بشود و آتش جنگ و دعوای فلسطین و اسراییل به‌خاموشی ‌گراید، اونوقت‌است که آمریکا با خیال راحت می‌آید سراغ ما و همه ما را، حتا تو را، به آنجا می‌فرستد که عرب نی انداخت. مگه ندیدی چه بر سر دکتر مصدق آوردند؟
    احمد می‌پرسد: چی آوردند؟ او را بردند بازداشت‌گاه گوانتانامو ؟‌
    *
    نشان به‌این نشان که احمد آقا در سخنرانی روز بعد همان کلمات و جملات رفسنجانی را به سمع مستمعین‌اش می‌رساند و می‌گوید: آقای رفسنجانی و دیگر آیات عظام هم با من هم‌عقیده‌اند و می‌گویند : گور پدر فلسطینی‌ها!
    لاکن می‌فرمایند مشکل این‌است اگر دعوا و مرافعه بین فلسطین و اسراییل حل بشود، اونوخت آمریکا یک راست می‌آید سراغ ما... و چوب می‌کند تو ...
    ولی شما که نمی‌خواهید حکومت الاهی ما از بین برود؟ می‌خواهید؟
    جمعیت یک‌صدا فریاد می‌زنند: بعععععله... می‌خواهیم... می‌خواهیم ، مرگ بر جمهوری اسلامی... مرگ بر گورباچُف... مرگ بر آفریقا... مرگ بر فلسطین ... مرگ بر پاکستان...
    *
    رفسنجانی می‌بیند: نه‌خیر، نمی‌شود با این امام‌زاده، با این یادگار امام، کنار آمد و او را به‌راه راست هدایت نمود. چیزی نمی‌گذرد او را هم به همان‌جا می‌فرستند که سعیدی سیرجانی و پوینده و مختاری را... خلاص...
    *****
    این همه گفتم و نوشتم تا از شما بپرسم آیا شخصی بنام محمدباقر خرازی را می‌شناسید یا نه؟
    اگر می‌شناسید، فبها
    اگر نمی‌شناسید عیبی ندارد؛ من هم تا همین چند روز پیش اسم‌‌اش را نشنیده بودم.
    *
    حجت‌الاسلام و المسلمین محمدباقر خرازی دبیرکل حزب‌الله ایران است. او نیز همان حرف‌هایی را می‌زند که حجت‌الاسلام احمد خمینی در رابطه با فلسطینی‌ها می‌زده است، منتها با احتیاط بیش‌تر.
    او که سرنوشت احمد را شاهد بوده‌است یکی به‌نعل می‌زند یکی به‌میخ. این‌جا سفت‌اش می‌کند اون‌جا شل‌اش می‌کند. آهسته می رود آهسته می‌آید که گربه شاخ‌اش نزند. به‌تر است گفته‌هایش به‌تحریر آورم تا خود قضاوت کنید.
    *
    او می‌گوید: همه فلسطینی‌ها باید شیعه بشوند و اگر سُنی بمانند فرقی با اسراییلی‌ها نکرده‌اند.
    به‌عبارت دیگر اسراییلی‌ها سُنی هستند و خودشان نمی‌دانستند
    .
    او ادامه می‌دهد: همه مردم فلسطین باید از سنی بودن خود اظهار پشیمانی بکنند. و اگر می‌خواهند هم‌چنان از کمک‌های گسترده جمهوری اسلامی برخوردار شوند باید سریعا مذهب شیعه را قبول بکنند.
    او می‌گوید: این همه جمهوری اسلامی از سازمان‌های آزادی‌بخش، بویژه فلسطینی‌ها، حمایت کرده و پول مردم ایران را به‌فلسطینی‌ها داده ولی آیا یکی از آن‌ها شیعه شده است؟ اگر جمهوری اسلامی می‌خواهد به‌فلسطینی‌ها کمک کند باید شرط بگذارد که فلسطینی‌ها اول شیعه بشوند.
    اگر جمهوری اسلامی هم‌چنان به‌فلسطینی‌ها پول بدهد و آن‌ها سنی بمانند مانند این‌است که ایران به اسراییل کمک می‌کند. در این‌صورت چه نتیجه‌ای عاید ما شده است؟ ما از سفره خود به‌فلسطینی‌ها دادیم در حالی‌که خود ملت ایران گرسنه هستند ولی آن‌ها سنی باقی ماندند.
    در ایران رژیم باید کاملا اسلامی باشد و رئیس جمهور آینده ایران باید یک روحانی باشد.




    تحلیلی بر انتخابات آمریکا

    سرم تو کارم بود، داشتم ادامه‌ی خاطرات ایام قبل از انقلاب را به‌قلم می‌آوردم و در احوالات و خصوصیات اعلیحضرت همایونی و اطرافیانش بحث و فحص می‌کردم که یا الله گویان از درب وارد شد:
    یا الله...! آغا سلام عرض می‌کنیم! حال شما چطوره؟ احوال شما چه‌جوره؟
    سرم را از روی یاد‌داشت برداشتم، لِفت لِفت نگاه‌اش کردم و گفتم:
    باز که سرو کله تو پیدا شد! به‌قول آلمان‌ها این دفعه دیگه کجای کفش‌ات به‌پایت فشار می‌آورد؟
    آب دهانش را قورت داد و گفت: کفش؟ پا...؟ فشار؟ ‌
    گفتم: مرض‌ات چیست؟
    گفت: به‌لطف الاهی مریض نیستیم. سالم‌ایم و به‌دعا گویی شما مشغول.
    گفتم: امروز چه پرسشی داری؟ سلام تو که بی‌طمع نیست...!
    گفت: تجزیه و تحلیل و تفسیرهای شما در امور خاور دور و نزدیک و میانه، در آفریقا و آسیا و آمریکا و استرالیا و کجا و کجا... مفسرّین و تحلیلگران بین‌المللی را نظیر دکتر ُسبحانی و بهروز صور‌اسرافیل و دکتر آقایی دیبا در آمریکا، احمد رأفت در ایتالیا، سیروس آموزگار و احمد احرار در پاریس، ناصر محمدی و نازنین انصاری در انگریز، در حیرت فرو برده و انگشت به‌دهان کرده است و...
    حرف‌اش را قطع کردم و گفتم: دکتر علیرضا نوری‌زاده در لندن و دکتر براتی و الاهه بقراط در برلین یادت رفت!
    گفت: شما که در پیش‌گویی و پس‌گویی هم دستی دارید بفرمایید ببینم "حاج‌حسین مبارک عوباما" رئیس جمهور می‌شود یا علیامخدره هیلاری کلینتون یا جان مک‌کین؟
    گفتم: من مشغول نوشتن خاطرات ایام قبل از انقلاب هستم ، حالا چه وقت این پرسش‌ها‌ست؟
    گردن‌اش را کج کرد...
    گفتم: جان مک‌کین رئیس جمهور می‌شود. حالا برو پی کارت!
    دیدم هنوز مثل مداد وایساده‌است. گفتم دیگه چیه؟ گفت: دستِ‌کم بُرهانی، دلیلی!
    گفتم: اجتماع آمریکا هنوز پذیرای یک رئیس جمهور سیاه‌پوست نیست. بسیاری از خود سیاهان نیز برهمین باور‌اند. یک نسل بعد یا کم‌تر، این امر شدنی‌ست، اینک ولی مشکل، هیهات ...
    «حاج مبارک حسین» با همه کاریسما و بلبل‌زبانی‌‌هایش، حریف "مک‌کین" نمی‌شود. هیلاری اما چرا. او احتمالا حریف است، اگر شوهرش بیلی زیاد خودش را قاطی ماجرا نکند.
    به همین‌دلیل است، که حمهوری‌خواهان به‌طرفداری از "عوباما" جبهه می‌گیرند و می‌خواهند او - برنده دموکرات‌ها بشود و در مقابل "مک‌کین" قرار بگیرد. بنا براین از هیچ‌گونه کمک‌های عیان و آشکار و حمایت‌های پنهان و پشت‌پرده، دریغ نمی‌کنند. آنگاه که طرفداران هیلاری تصویر عمامه‌به‌سر ،حاج‌حسین" را تو اینترنت می‌گذارند، این جمهوری‌خواهان هستند که تند و تند
    .
    فیلمی از هیلاری و شوهرش، در بازدید از آفریقا، در لباس ملی و محلی سیاهان، می‌یابند و - این به آن در - در اختیار تیم حاج حسین قرار می‌دهند یا خود در اینترنت می‌گذارند.
    گفتم: در صورت پیروزی "حاج مبارک‌‌حسین" در مبارزه انتخاباتی دموکرات‌ها و رقابت‌اش برای کسب پست ریاست ‌جمهوری عیالات متحده با " مک‌کین" ، آنگاه است که مرحله دوم برنامه پشت‌پرده جمهوری‌خواهان پیاده می‌شود.
    بدین شکل که در اواخر سال جاری و در پایان ریاست جمهوری "جورج دبلیو" از سوی اسراییل، با حمایت حزب جمهوری‌خواه درآمریکا، و یا اصولا خود آمریکایی‌ها، مستقیما، چهار تا و نصفی بمب روی سر آخوندها می‌ریزند و کمی، کنترل‌شده، شلوغ‌اش می‌کنند و آب را گل‌آلود می‌سازند ...
    حالا تو بیا به‌من بگو ! آیا ملت آمریکا، در بحبوحه انتخابات و کشاکش حمله به رآکتور اتمی بوشهر، در صورت هار شدن آخوندها، می‌آیند به «حاج حسین صلح‌جو و جنتلمن» و بی‌تجربه رأی می‌دهند یا به "مک‌کین" قلدر و جنگ دیده و دهن‌دریده و زندان‌کشیده...؟
    نگاه‌اش کردم دیدم هنوزهم وایساده و زُل زُل نگاهم می‌کند...
    گفتم: چیه؟ تحلیل تموم شد! مثل درخت ریشه زدی؟ برو پی کارت دیگه...




    از آلمان تا مازندران - بخش سوم


    خاطراتی از آن ایام


    بخش دوم اینجا ...
    http://hamid-midaf.blogspot.com/2008/02/blog-post_12.html

    ساواک تفهیم می‌کرد، ما تمکین

    در دو یاد‌داشت پیشین شمه‌ای از خصوصیات محمد‌رضاشاه را نقل کردم. اینک دنباله ماجرا....

    گفتم اعلیحضرت شخصیتی بودند صلح‌جو، با منشی آرام و مسلک‌ای خاموش، که اطرافیانش بی‌جهت هندوانه‌های به‌این بزرگی زیر بغل‌اش گذاشته بودند و او را راستی راستی در این توهم فرو برده بودند، که شاه‌ترین، عاقل‌ترین و به‌ترین‌ فرد است و کار را به‌جایی رسانیده بودند که دشمنان‌اش در واقع دیوی از او ساخته بودند، در صورتی‌که در ماه‌های آخر سلطنت‌اش، بی‌یار و بی یاور، مظلومیت‌ و بی‌چاره‌گی‌اش را به چشم دیدیم.
    نمونه‌ها زیادند... مثال بیاورم...؟ مثلا همین سید علی خودمان! قبل از انقلاب شخصی بودند وارسته، اهل مطالعه، اهل معرفت، اهل شعر و شاعری، بذله‌گو، خنده‌رو، صبور ... اگر به‌او می‌گفتی روزی رهبر مطلق و از شاه هم مستبد‌تر می‌شوی و قدرتی کسب می‌کنی که زمین بی اجازه تو به‌دور خود نمی‌چرخد و به جایی می‌رسی که به‌ریش ملت ایران می...
    آن‌قدر به‌ریش‌ات می‌خندید که هم خودش غش می‌کرد هم تو روده‌بُر می‌شدی...
    *
    .
    اعلیحضرت "مَم‌رضا" در حضور بیگانگان (یعنی غیر ایرانی‌ها)، رفتار و کردار‌شان بسیار جنتلمن‌مآب بود. اگر هم اراده می‌فرمودند لمحه‌ای تمایل به‌خشم و یا مثقالی اظهار نارضایتی‌ بفرمایند، آن خشم و آن نارضایتی کنترل شده بود، ملایم و در شأن یک پادشاه بود. عنان احساس و اختیار را محکم در دست داشتند، تربیت اروپایی‌ی او در سویس، بی‌تأثیر نمانده بود.
    اگر بازهم مقایسه می‌خواهید؟ می‌گویم شباهتی با سیدعلی رهبر نداشت. چه، هر گاه خشمی بر وجود مبارک رهبری مستولی ‌گردد، با مشکل دست به‌گریبان می‌شود تا اعصاب جوشان را کنترل کند، لب‌هایش می‌لرزند حرکات دست سالم‌اش تند می‌شوند، کوتاه می‌شوند، انگشت اشاره را تو هوا تکان می‌دهند، در هر جمله چندین بار کلمه «دشمن» را بلغور و در زیر دندان می‌جوند و لِه می‌کنند. در ایراد سخن‌رانی‌ها چنان عنان کنترل را از دست می‌دهند و دشمن دشمن می‌کنند که روی واژه‌ها کلّه‌معلّقی‌ می‌‌زنند، نصفی‌ش قورت می‌دهند، نصف دیگرش را با آب دهان به بیرون تُف می‌کنند ... بگذریم...
    *
    شاه، خارجی‌ها را، در فهم و در شعور، در سطحی بالا‌تر و هم‌ردیف و هم‌رُتبه فکری‌ی خویش می‌انگاشت، در عوض هم‌وطنانش را، غیربالغ به حساب می‌آورد و محتاج به توضیح در جزئیات و مشکل در قانع شدن فرض می‌کرد. اعلیحضرت، ضمن وطن‌پرستی قابل ستایشی که داشتند، شدیدا معتقد بودند به‌ایرانی‌ها نمی‌بایست چندان رو داد، چون زود پُر رو می‌شوند و اگر سلام‌شان را با مهر جواب دادی روکله‌ات سوار می‌شوند... خودمونیم، اگر به‌تریج قبای کسی برنخوره، پُر بیراه هم نمی‌گفت ها...دیدیم که تا صحبت از فضای باز سیاسی کرد به‌جای این‌که رشد فکری خویش را نشان دهیم و به‌او بگوییم تو از این به‌بعد سلطنت می‌کنی، ما ملت حکومت! ولی آمدیم، ضمن این‌که او را از مملکت بیرون کردیم، زنجیر و افسار نیز به‌گردن خویش انداختیم و سر دیگرش را دادیم دادیم دست آخوندِ بی‌سوادِ متحجر و گفتیم ... بععععععع... مععععععع... ما گوسفندیم و تو چوپان، ما الاغیم و تو الاغ‌چران...ما نفهمیم و تو عقل کل، ما خریم و تو سید و آقا ... و اینک نیز حدود سی‌سال است که همین آخوند‌های نذری‌خور توی سرمان می‌زنند و ما هیچ غلطی نمی‌کنیم...
    اعلیحضرت آریامهر معتقد بودند، بابای‌اش بی‌خود دیکتاتور نبود! دلیل داشته است آن راد مرد رضاشاه. و من می‌گویم: او لابد، نا‌خود آگاه، حدس می‌زده است اگر برود کسی مثل احمدی‌نژاد بر تخت‌اش تکیه خواهد زد... تُف به‌روزگار...
    *
    با این حال، خدا بیامرزد پدر اعلیحضرت را، دستِ‌کم ما ایرانیان را مثل آیت‌الله خمینی و یا جانشین برحق‌اش سید‌الانام الحسینی الجوادی الخراسانی التبریزی، الخامنه‌ای، گوسفند و محجور و چه و چه فرض نمی‌کرد! یا مثل رئیس جمهور لومپن‌مان، که حرف دهن‌اش را نمی‌فهمد، بزغاله نمی‌نامید، که محتاج به شبان و نیاز به ولی‌امر داشته باشیم. کسی را، رهبری را، به‌جوییم تا به‌جای ما فکر بکند، تا به‌جای‌ ما تصمیم بگیرد و به‌جای ما بی‌دست و پاها، عمل بکند، تا شورای نگهبانی درست کند و چون ما خود خَریم و نفهمیم، به‌ما نشان دهد چه کس صلاحیت انتخاب شدن دارد؟ چه کس ندارد؟
    بگذریم... می‌بخشید... داغ دل یکی دوتا که نیست ...
    *
    اعلیحضرت آریامهر در جمع آشنایان و در محافل خصوصی، اگر سر حال بودند و خارش بیضه‌‌های مبارک (مبتلا به‌کهیر) مهلت می‌دادند، از دشنام دادن و بد و بیراه گفتن به این و آن، اَبا نداشتند. مثلا از این قبیل فرمایشات که: « فلانی گُه خورده چنین و چنان گفته‌است...یا: این مزخرفات چیه که این احمق تو اطلاعات نوشته!... به فلانی بگو این چه غلط‌هایی‌ست که در مصاحبه‌اش با کیهان کرده است؟ اصلا به او چه مربوطه تو این کارا دخالت می‌کنه؟».

    و البته، برخلاف پدرِ رُک‌گو و نترس‌اش، که حرف‌اش را همراه با کوبیدن عصا تو سر و کول وکیل و وزیر مربوطه به کرسی می‌نشاند، ایشان دون‌شأن خویش می‌‌پنداشتند با طرف رو برو بشوند، حجب و حیای ذاتی هم مانع از برخورد مستقیم می‌شد. ایشان پرهیز داشتند، که این حرف‌ها را خود شخصا به‌طرف مقابل ابراز بفرمایند. برای انجام این کار به فردوست، علم، هویدا یا به آموزگار متوسل می شدند و مأموریت می‌دادند.
    *
    اعلیحضرت به والاحضرت غلامرضا گیر می‌داد.
    غلامرضا قدَش از محمد رضا بلند‌تر بود و در هیکل و در تنومندی بیش‌تر از ژن پدر به‌ارث برده بود. او با گذاشتن سبیل سعی می‌کرد نشانی هم، این‌جوری، از اُبهت پدر نصیب خود کند و با این کارش کفر محمدرضا را در می‌آورد. محمدرضا، که سخت به‌پدر حسادت می‌ورزید، اگر در 24 اسفند یا هفده دی یا هر بزرگداشت دیگر، به‌خدمات واقعا پُر ارزش پدرش بهای زیادی داده می‌شد، بدون اینکه از او، از اعلیحضرت آریامهر، هم سخنی به‌میان آید و در بزرگداشت خدمات‌ ایشان هم تقدیری معمول گردد، مسؤلین را به‌نحوی مورد عتاب و سرزنش قرار می‌داد، که همه را، بجز مسعودی، سردبیر روزنامه اطلاعات، واقعا گیج می‌کرد، حیرت‌زده می‌کرد، که اشتباه‌شان، در بزرگداشت رضا‌شاه کبیر، در کجا بوده‌است؟ و علت آزردگی خاطر مبارک همایونی در چیست؟
    آن‌ها نمی‌دانستند، من می‌دانستم.
    همین‌جا بگویم من بنا به‌شغلی که داشتم، هم با نیروی دریایی، که هم‌کاری نزدیک با آن‌ها داشتم و یک آفرین بر آن‌ها باد، هم با نیروی هوایی، که نور چشم ما بودند و بعدا کمی بیش‌تر راجع به آن هم خواهم پرداخت و هم با نیروی زمینی، رابطه نزدیک داشتم و اعمالی را شاهد بودم، که گاه واقعا در شگفت می‌شدم... شاید فرصتی برای نوشتن خاطرات دست دهد و من دست از تنبلی بردارم...
    *
    سبیل‌گذاشتن غلامرضا، اعلیحصرت را به‌یاد پدر و به‌یاد قیافه اخمو و ایراد‌های بجا و بی‌جا و توپ و تشر‌هایی می‌انداخت که او را آزرده‌ می‌کرد. آری رضاشاه اگر زنده می‌شد به‌تاج‌آلملوک تشر می‌زد: نگفتم...؟ نگفتم ؟ این بچه حریف آخوندها نمی‌شود؟
    اعلیحضرت "مَمی" در حضور پدر هیچ‌بود، در غیاب‌اش اما همه‌کاره. از این جهت زمین و زمان را به‌هم می‌ریخت که به‌گوش غلامرضا برسانند: سبیل‌اش مورد پسند اعلیحضرت همایونی نیست.
    "علَم" زرنگ بود. او اصولا جز به خانواده سلطنت برای کس دیگر احترامی قایل نبود. او دیگران را جزو آدم و هم‌شأن و هم‌شوکت خویش محسوب نمی‌کرد. اگر هم احترامی قایل می‌شد از روی دیپلماسی و سیاست بود و دلیلی خاص داشت. او معتقد بود خان‌زاده‌است و جز خانواده سلطنتی دیگران باید درمقابل وی سر تعظیم فرود آورند. او حتی هویدا را هم جزو آدم حساب نمی‌کرد و در گفته‌ها و نوشته‌هایش از وی به عنوان « کازیمودو» یاد می‌کرد! نام قهرمان کتاب " گوژ پشت نوتردام" نوشته ویکتورهوگو.
    مراوده و دوستی‌ی "علم" با افرادی نظیر هم‌شهری من، رسول پرویزی، نویسنده و وکیل و سناتور، ایضا تیمسار مین‌باشیان و چند تای دیگر هم دلایل خاص خود را داشت.
    "علم" اخطار اعلیحضرت را با دیپلماسی خاص خویش طوری به‌‌سمع والا‌حضرت غلوم‌رضا می‌رسانید که نه سیخ بسوزد نه کباب. می‌گفت: تو غلام حضرت رضا هستی من غلام اعلیحضرت‌ام! نه تنها غلام، که جان‌نثارم. اعلیحضرت دستور داده‌اند، من اطاعت می‌کنم و چون پادشاه مملکت است همه ما باید مجری اوامر ایشان باشیم! ما هر چه داریم از لطف اعلیحضرت داریم! ما اگر کسی هستیم از لطف و محبت اعلیحضرت هستیم!. اگر ایشان روزی اراده بفرمایند محبت و دست نوازش خویش را از سر ما دریغ بفرمایند ما هیچ‌ایم! ما باد هواییم. شما هم اگر دعوا مَعوایی دارید بروید نزد اعلیحضرت و با خودشان دعوا بکنید. سپس جمله و تکیه کلام معروف‌اش را بیان می‌کرد، که واقعا بنام‌اش، بنام اسدالله علم، در تاریخ ثبت شد. می‌گفت: المُلکُ عقیم...
    *
    فردوست تو سر خودش می‌زد و می‌گفت: ناسلامتی من ارتشبد این مملکت هستم! به من چی خواهرش با کی و کی رابطه دارد یا ندارد. یا برادرش سبیل و ریش می‌گذارد یا نمی‌گذارد! مگر من پادوی دربار هستم؟ چرا خودش به‌آن‌ها نمی‌گوید؟ آن موقع‌ها، تو سویس، تو مدرسه روزه، خُب... جوان بودیم، بچه بودیم، مشکلات‌اش را برایش حل می‌کردم، حالا ناسلامتی برای خودمان مردی شده‌ایم، درجه‌ای داریم، شخصیت‌ای داریم، این کارها دیگه به‌ما نمی‌یاد! برویم پادویی و وساطت خاله زنکی بکنیم؟ فردوست این حرف‌ها را تو دل خودش می‌گفت و گرنه اگر به‌گوش اعلیحضرت می‌رسید، از طریق "علم" بهش پیغام می‌فرستاد که: مرد حسابی تو پسر یک استوار بیش نبودی از دولتی من به این‌جا‌ها رسیدی حالا برای ما شاخ و شونه می‌کشی؟ حالا برای ما شخصیت‌دار شده‌ای؟ درجه‌دار شده‌ای؟ می‌خواهی خلع درجه‌ات بکنم؟
    *
    و هویدا؟ طفلکی مثل مرغ سر بریده بدور خودش می‌چرخید با اون لهجه شیرین‌اش راز دل‌اش را پیش "پرویز راجی" می‌گشود و نزد او درد دل می‌‌کرد و از ترس این‌که مبادا میکروفن تو دفترش کار گذاشته باشند( سازمان امنیت و اطلاعات کشور، سازمانی بود زیر نظر نخست وزیری ولی نخست وزیر مملکت هیچ کنترلی بر آن نداشت! اجازه هم نداشت دخالتی بکند.)، به هرحال پرویز یا میهمانان دیگر را با خود می‌برد توی باغ و حین قدم زدن گله می‌کرد، ناله می‌کرد و می‌گفت: این دیگه چه وضعیه؟ آخه من چطوری به والا‌حضرت تفهیم بکنم سبیل‌اش را قیچی کند؟ طوری که از من دلخور نشود؟ و فکر نکند این مسأله به من ربطی داره یا ربطی نداره. من که اصلا ملتفت نشدم او سبیل گذاشته نا نگذاشته! من الآن یکی دو سه ماه‌ای میشه اصلا او را ندیده‌ام! تازه سبیل هم بگذاره، خیلی هم بهش می‌آد ! عجب معرکه‌ای گیر افتادیم ها...؟
    راجی هم بی‌چاره راه علاجی سراغ نداشت و فقط تسلی می‌داد و می‌گفت از قول اعلیحضرت پیغام براش بفرست! ولی سعی کن پیغام‌بر، یک مادینه باشد!
    خلاصه این وساطت‌ها و تهدید‌ها مؤثر واقع شدند و غُلی(غلامرضا) سبیل‌اش را سه تیغه، زد.
    *
    گفتم اعلیحضرت عصبانی که می‌شدند بد و بیراه نثار این و آن می‌کردند و به علَم یا فردوست یا هویدا یا به هر سه‌شان، مأموریت و دستور می‌دادند مراتب رنجش خاطر همایونی را به سمع طرف‌ برسانند.
    این بد و بیراه‌ها می‌توانستند اعمال ناخوش‌آیندی هم در پی داشته باشند، مثلا اگر اعلیحضرت احساس می‌کردند طرف می‌تواند در صحنه سیاسی و یا اجتماعی یک قدرت، یا یک رقیب بالقوه بشود یا هم‌اکنون یک رقیب بالقوه شده‌است و وقتش است که نوک‌اش قیچی بشود، او را باز‌نشسته می‌کرد یا به مأموریتی دور و دراز می‌فرستاد، آن‌جا که عرب نی‌انداخت. او مثل رهبر معظم انقلاب اسلامی نبود که مخالفین‌اش را در داخل و خارج مملکت ترور کند و بگوید ترور و قتل و کشتار از اصول اسلامی‌ست. او در تمام مدت 37 سال سلطنت‌اش فقط یک‌نفر را در خارج ترور کرد. آن‌هم کسی را که سال‌ها رئیس ساواک‌اش بوده‌است. کسی که دستش تا آرنج به‌خون ایرانی‌های زیادی آغشته بوده است. کسی که تجاوز به ناموس دیگران برایش مثل آب خوردن بوده است.
    تیمور بختیار را می‌گویم . البته شاه، تیمور را به‌دلایل بالا که بر شمردم ترور نکرد. تیمور هوس سلطنت و پادشاهی به‌سرش زده بود و مشغول سازمان‌دهی مبارزه مسلحانه بود. اگر شاه او را ترور نمی‌کرد او دست به اسلحه می‌برد. شاه او را، فقط او را، کشت و کاری به فامیل‌اش نداشت. اگر دست فلاحیان یا ری‌شهری و امثالهم بود، به‌دستور رهبر، خودش و زنش و بچه‌های خردسال و بزرگ‌سال و فک و فامیل و پدر و مادر و خاله و عمه‌اش را هم می‌کشتند. و قتلو فی سبیل‌الله افواجا...
    *
    گفتم شاه اخطار می‌کرد، تبعید می‌کرد. منتها تبعید با احترام. اگر به‌جایی تبعید می‌کرد که عرب نی‌انداخته است، همان‌جایش هم جای با صفایی بوده‌است. به آسیدعلی هم در تبعید بد نمی‌گذشت. من خبر دارم بد نمی‌گذشته‌است، هر چند بسیار بد و بیراه نثار شاه و ساواک‌اش می‌کند.
    *
    داستانِ برخورد شاه با تیمسار آریانا و واکنش‌اش نسبت به اظهار فضل ارتشبُد فریدون جم، زبانزد خاص و عام است. فریدون یک‌بار جرأت کرده و گفته بوده‌‌است: "من اعلیحضرت را مثل برادرم دوست‌دارم". ایشان با این افاده و کنایه که گویا با اعلیحضرت همایونی صمیمی‌ست، باعث شد از پُست رئیس ستاد ارتش شاهنشاهی خلع و به‌سمت سفیر کبیر ایران در اسپانیا، برای ابد، به تبعید‌گاه، در اروپای دور افتاده و با آب و علف، فرستاده شود.
    .
    اعلیحضرت گفته بوده‌است: گیرم که به ضرب دیسیپلین و با زور و امر و دستور پدر تاجدارم این مردک زمانی به دلیل قد دراز و وساطت ابوی سیاست‌مدارش، داماد ما بوده و افتخار همسری با همشیره ما را داشته است، اما غلط می‌کند که فکر می‌کند می‌تواند با مقام شامخ پادشاهی ما کوس برادری و برابری بزند!!! و هی برادر برادر بکند! خودم برادر کم دارم او هم می‌خواهد برادر بشود؟ و خودش را هم‌شأن پسران اعلیحضرت رضاشاه کبیر قلمداد بکند؟

    ادامه دارد...










    This template is made by blog.hasanagha.org.  


    This page is powered by Blogger. Isn't yours?