Battan

  مطالب گذشته  
  • صدای تغییر یا صدای انقلاب؟

  • خاتمی چرا آمد؟ چرا رفت؟

  • چهارشنبه‌سوری و نوروز، خاری در چشم آخوند؟

  • اتحاد به هر قیمت؟

  • در کنفرانس مونیخ چه گذشت؟

  • آقای حماس، بس است فرصت‌سوزی!

  • کاش ما هم دختر بودیم

  • الغدیر، خزعلی، نوروز

  • اندر چگونگی داغ شدن خودم، بجای لینک

  • رأی منفی در" بالاترین"


  • Donnerstag, Juni 29, 2006

    دستخط ومهر رهبر
    با توجه به انتشار فتوکپی استفتاء و فتوای جوابیه آقای خامنه‌ای در ذیل آن در پست قبلی‌ام، یک هم‌وطنبا نام نویسنده "محفوظ" کامنتی در نظرخواهی آن پُست گذاشته و ازمن خواسته است منبع خبر را ذکر کنم تا صحت یا سُقم فتوا معلوم گردد.
    فتو کپی این فتوا را من از یک روحانی جوان از یک شهر مذهبی از ایران دریافت کرده‌ام که به گفته خودش مدت‌هاست دلِ‌خونی از رفتار و کردار روحانیون دولتی قدرت‌طلب دارد که با اعمال‌ نابخردانه‌شان، هم به سربلندی و وحدت ایران لطمه وارد می‌کنند و هم، به‌گفته وی به‌نفرت عمومی ایرانیان از روحانیون و از دین اسلام دامن می‌زنند.

    من نام و مشخصات حقیقی این روحانی جوان و آزاد اندیش را نمی‌دانم، که اگر هم می‌دانستم، باتوجه به آزادی بیانِ اندیشه! در ایران، هرگز رسم امانت‌داری را زیر پا نگذاشته و آن‌را فاش نمی‌ساختم، طرفه این‌که کسی ازمن منبع خبر را می‌طلبد که خود جرأت نوشتن نام و آدرس‌اش، حالا به‌هر دلیلی، در بالا یا زیر نوشته اش ندارد.

    من شخصا آرزو می‌کنم این فتوای بی‌آزرم و انسان‌ستیز واقعا صحت نداشته باشد، زیرا نخست زردشتیان را ایرانیان پاک‌زاد و صاحبان اصلی خانه می‌دانم و در مرحله دوم اقلیت مذهبی برای من معنی نمی‌دهد ما همه ایرانی هستیم با رنگ پوست‌های مختلف، با کیش‌های مختلف و با گویش‌های متعدد. و کس می‌تواند فقط از نظر تقوا ( پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک) احترام بیشتر دارا باشد. کلیمیان حدود 500 سال قبل از میلاد مسیح درایران مسکن گزیدند، با تمدن قوی خویش درفرهنگ و تمدن ایرانی حل شدند، درسرافرازی و سربلندی وطن‌شان ایران سهیم شدند، نام فرزندان‌شان را بهرام، منوچهر، کامران، سودابه، هُما، ایران‌دخت، فرهاد، به فارسی گذاشتند، همه‌جا و همه‌گاه از زادگاه پرافتخارشان ایران سخن گفتند و می‌گویند.

    اجداد آقایانی که اینک در ایران حکومت می‌کنند پانصد و اندی سال بعد از میلاد مسیح و هزارسال پس‌از سکونت کلیمیان در ایران، نه درصلح و صفا که با وحشی‌گری و تجاوز، از کویرستان حجاز، با ضرب شمشیر و نیزه، به ایران‌زمین سرازیر شدند. آنها به‌تازه‌گی بکتا پرستی را آموخته بودند. زردشتیان و کلیمیان اما قرن‌ها بود یکتا پرست بودند و غیر از یکتا پرستی کیش دیگری نمی‌شناختند و نیازی به آموزش از این قوم مهاحم نداشتند. لیکن آن‌ها آمدند و شدند سید و آقا و شدند ولی امر مطلقه و صاحبان اصلی خانه، زردشتیان و کلیمیان، شدند کافر و باید ازارث پدری‌شان هم بگذرند. نواده‌گان ‌قوم مهاجم قرنها درایران ماندگار شدند ولی هیچ‌گاه و هرگز نام فارسی برفرزندانشان ننهادند. هرگز از ایران‌زمین و از وطن حرفی نزدند و هرگاه و هرجا منافع مالی و کسب مقام اقتضا کرد برای خالی نبودن عریضه از "میهن اسلامی" سخن راندند و هرجا که دست‌شان رسید یک پسوند اسلامی به شهرها و شرکت‌ها چسباندند و چنین بود که بندر شاهپور شد بندر امام خمینی در حالی که آقای خمینی برای ساخت این بندر حتا یک سنگ روی سنگ نگذاشته بود. به همین نحو مجتمع بندری چاه‌بهار شد: شهید رجایی که نمی‌دانست بندر خوردنی‌است یا نوشیدنی. هرچه فارسی و ایرانی بود سعی درمحَوش کردند و آنجا که نکردند نتوانستند و زورشان نرسید. این ضرب المثل فارسی است که می‌گوید: میهمان پُر رو صاحبخانه می‌شود.

    از زمان هجوم سعدبن وقاص تا به‌امروز ایران هرگز روی خوش به خود ندیده‌است. فرهنگ عزاداری، افکار واپس‌گرایی و خرافات جایگزین سرور و شادی و نوآوری شد. در اوج رُنسانس و پیشرفت صنعتی‌ی ‌اروپا، ما با وجود داشتن امکانات، به ضرب خرافات علمای اعلام قرن‌ها در خواب فرو رفتیم. حتا در آغاز مشروطیت، گیرم یکی دوتا آخوند متجدد مثل بهبهانی و طباطبایی رهایی دین و دولت را در حُریت و آزادی می‌دیدند، بخش مهمی از عمامه‌داران اما با چنگ و دندان، بعضی‌ها تا دم مرگ، با هرگونه حُریّت و آزادی جنگیدند و از شنیدن نوآوری و نواندیشی، بقول شادروان احمد کسروی، رَم می‌کردند.

    من اینک خط و مُهر آقای خامنه‌ای را در ذیل استغتاء "زوم" کرده و بزرگ شده‌اش را اینجا می‌گذارم. چون شخصا دست‌نویس رهبر را برای مقایسه در اختیار ندارم . از کسانی که در شناخت خط صاحب‌نظرند یا دست‌نویس و مُهر ِ آقای خامنه‌ای را می‌شناسند تقاضا می‌کنم اظهار نظر بفرمایند.

    2 نوشته شده در Thu 29 Jun 2006ساعت 4:51 توسط حميد کجوري 4 نظر



    Montag, Juni 26, 2006

    بیگانه در میهن خویش
    اگر تصویر سند شماره ۴۴۳۱۷ را در بالا نمی‌بینید این‌هم متن استفتاء و پاسخ (فتوا)ی آقای خامنه ای :

    بسمه تعالی

    خدمت مقام معظم رهبری حضرت آیت ا... العظمی خامنه ای

    سلام علیکم:

    خواهشمند است نظر مبارکتان را در مورد مسئله ذیل اعلام فرمایید:

    اگر در یک خانواده زردشتی که در نظام جمهوری اسلامی ایران زندگی می کنند فرزندی از این خانواده به دین اسلام مذهب شیعه جعفری مشرف شده باشد پس از فوت والدین آن خانواده که به دین زردشتی می باشند مسئله تقسیم ارث بین وراث با توجه به مسلم بودن یکی از وراث چه حکمی دارد. لطفا نظر خود را اعلام فرمایید.

    با تشکر و توفیق روز افزون مسلمین امضا بهروز... "نا خوانا"



    بسمه تعالی

    با وجود وارث مسلمان ارث به کافر نمیرسد

    والله عالم

    مهر خامنه ای


    ***
    1 - مگر وضع ارث و قانون وراثت طبق مصوبات مجلس، یکسان برای همه شهروندان، به‌تصویب نرسیده‌است؟


    2 - اینک پس‌از گذشت قرن‌های متمادی از یورش تازیان عهد بوق و تحول‌های شگرف و شگفِت و پیشرفت‌های بی‌شمار در انسان و در زنده‌گی‌اش، آیا هنوز هم سبک حکومت خلافت‌ای و استفتاء از فلان آخوند قدرت‌طلب، لَمیده در رأس قوه‌ی حاکمه به سبک خلفای بنی‌امیه و بنی‌عباس، در یک ایران مدرن که در جستجوی قدرت هسته‌ای‌ است، حلال مشکلات جامعه‌ای پویا است؟

    3 - اگر چنین است و حکومت حکومتِ آخوندی‌است و حل مشکلات را بجای تأسّی به منطق در رمل و اسطرلاب می‌جویند آیا استفتاء از یک آخوند غیر مجتهد، با وجود حضور مجتهدین جامع الشرایط، مجوز مذهبی دارد؟


    3- فرض غیر محال: پدری زردشتی صاحب چندین فرزند است. چنانچه یکی از فرزندان مثلن ده گانه، وسیله‌ی تسبیب، تسوید، تسویل، تجرید، تحذیر، تخدیر، تحریک و تحمیق تبلیغات آخوندی بشود و یا به هر عللی به ناچار یا به اجبار یا به اِحمار یا به اِهمال یا به اِخفاف یا به اِخلاف یا به اِدبار یا به اِظهار به دین مبین اسلام مشرف شود آیا دیگرفرزندانِ عاقل، بالغ، هوشیار و تحصیل کرده، که به دین آبا و اجدادی خود وفادار مانده‌اند از اِرث محروم می‌شوند؟


    4 – آیا بنی آدم اعضای یکدیگرند؟


    5 – آیا دین اسلام فقط برای خودی‌ها دین برابری، برادری و مساوات است؟



    آیا اشتباه از من است که پرسش‌هایی را که به عنوان یک انسان آزاد در خلوت از خویش می‌کنم در اینجا می‌نویسم؟



    2 نوشته شده در Sun 25 Jun 2006ساعت 13:21 توسط حميد کجوري 7 نظر



    Mittwoch, Juni 14, 2006

    رمز شاوری کشتی‌ها...بخش دوم


    زمان: عهد بوق...یه‌کم دقیق‌تر، حدود دویست و اندی سال قبل‌از میلاد مسیح.

    مکان: جزیره سیسیل... یه کم دقیق‌تر، بندر سلطان نشین سیراکوز.

    سیراگوز نه! سیراکوز Syracuse ( به زبان یونانی یعنی مرداب) واقع درجنوب شرقی جزیره سیسیل.

    اصل و نصب ساکنین‌اش: یونانی.

    اعلی‌حضرت قدرقدرت قوی شوکت« هیرون دوم Hieron II » به میمنت و مبارکی‌ی یک پیروزی دیگر، درجنگی دیگر بار دیگر بساط اطعمه و اشربه و البسه و العبه را در کاخ سلطنتی پهن فرموده، از ارتشیان، صاحب‌منصبان، درجه داران. از بزرگان، اشرافیان، معتمدان. از مُخلصان، چُخلصان، چاپلوسان، کاسه لیسان. از اعوان و از انصار مجّرب و مقّرب و محبب و محدّب و معزّزِِ ِدرون و بُرون از درگاه پادشاهی دعوت بعمل آورده‌اند تا در جشن و ُسرور و پایکوبی شاهانه شرکت نموده و ‌بار دیگر به افتخار پُرافتخار ایشان هورا کشان شراب ارغوانی را گلاب اندر قدح ریزند و نسیم عطر گردان را شکر در مجمر اندازند، شُکر ِ خدایانِ متعددِ و بی‌شمار ِ لَم‌داده در کهکشان‌ها را بجای آورند که اگر وجود ذی‌جود و سایه مبارک همایونی بر سَرِ اُمت همیشه در صحنه نبود، دشمنان، از چپ و راست، پایتخت را یک لقمه کرده و اینک نه از سیراکوز نشانی بود و نه از سیراگوز اثری.

    در آن مجلس بزم و شادی و سُرور دوست عزیز و رفیق شفیق مان جناب استادی « ارشمیدس»، یعنی همان "آرچی" خودمان هم، علی‌رغم میل باطنی، بغل‌دست مبارک اعلیحضرت همایونی درمجلس حضور به‌ هم‌رسانیده چهار زانو نشسته و برای رهیدن از استشاق بوهای ناهنجار، پارچه‌ای(دستمال آن‌موقع وجود نداشت) روی دماغ قرار داده و آهسته پیف پیف می‌کرد. اعلیحضرت «هیرون» نیکو حضور ذهن داشتند و به این امر واقف بودند که بدون درایت و بدونِ استفاده از نبوغ این استاد گران‌مایه، محال بود این چنین سریع و با کم‌ترین خسارت ممکنه به پیروزی‌های مشعشعانه‌ بر علیه دشمنان متعدد دست ‌یابد. او هر چند دردل سپاسگزار جناب استاد بود ولی مقام شامخ پادشاهی‌اش اجازه نمی‌داد لسان به تشکر و سپاس بگشاید که از پادشاهان نزاید سپاس. در عوض همه‌گاه با احترامی شایسته و بایسته از«آرچی» پذیرایی و او را در صدر مجلس، در کنار خویش می‌نشاند و با دست و دل‌بازی شاهانه همه‌گاه همه‌گونه امکانات مادی و معنوی را برای پیش‌برد تحقیقات و پزوهش‌های فیزیکی، شیمی‌کی، ریاضی‌کی و هندسی‌کی در اختیار وی قرار می‌داد که دست‌شان دردنکند. که اگر چنین نمی‌کرد ما در یانوردان، نمی‌گویم هرگز، ولی خیلی دیر، خیلی خیلی دیر می‌فهمیدیم رمز شناوری کشتی‌ها را.

    آرچی در آن جلسه بعلت صداها و بوهای ناهنجار کمی حواس‌اش پرت بود، هم آنجا بود، هم آنجا نبود، هم درجمع بود هم در عالم هپروت. نیز دراین فکر غوطه‌ور: ای‌کاش ‌اینک در منزل‌نشسته و با اسباب بازی هایش که همان نوشت افزار و اَشکال مختلف هندسی ساخته شده از چوب و فلز و از سنگ و آجر و نی بود بازی می‌کرد. در روایت‌است آرچی هم مثل همه مخترعین قبل و بعدازخودش عجیب علاقه‌ای به بازی و لعب داشته است و او نیز اختراعات‌کوچک و بزرگ‌اش را مثل دیگران بیشتر بازی بازی کشف کرده بوده و نَه با زورزدن اجباری به ماهیچه‌های ماتحت...

    من اینجا و در این نوشته با رفیق شفیق‌ام « آرچی» گام به‌گام در سفرم. یعنی کسی را که حدود پنجاه سال پیش، نخست زمان دانش آموزی‌، سپس در ایام دانشجویی با قوانین مکشوفه و معروفه و مختر ِعه‌ا‌ش، چه بخواهم چه نخواهم، آشنا شدم و کشفیاتِ ‌متعدداش شُدند بخش مهمی ازشغل و از زنده‌گی‌ام. اما چه‌کنم که رفتار و کردار و زنده‌گی پُر ماجرای این اعلیحضرت همایونی«هیرون» که تاج پادشاهی‌اش نخست باعث کلی دردسر برای رفیق‌ام «آرچی» شد و سرانجام سبب‌ساز اختراع قانون (buoyancy ) " خاصیت شناوری اجسام" گردید، دست از سرم برنمی‌دارد و ناخواسته و بی اجازه به محفل و مجلس جشن و سرُوراَش جلوس نموده‌ام تا داستانی را برایتان تعریف کنم که حتم دارم تاکنون کم ‌یا اصلن نشنیده‌اید.

    من بندرت، خیلی بندرت، و تنها در گذرگاه مطالعه‌هایم درکتب تاریخی، اسم‌« هیرون» را اینجا و آنجا شنیده و بی‌خیال ازاَش گذشته بودم؟ هنگام مطالعه و تحقیق در زنده‌گی استاد ارشمیدس بارها به نام این شخص برخوردم ولی همیشه حواس‌اَم شش‌دانگ به اختراعات و اکتشافات «آرچی» بود و کاری به کارِ این پادشاه تقریبا گُم‌نام نداشتم. یک روز از "شاتسی" پرسیدم: ببینم تو که این‌همه اهل مطالعه‌ای و روزی یک کتاب قورت می‌دهی آیا تاکنون اسم پادشاهی به‌نام "هیرون" به‌گوشت خورده‌است؟ وقتی گفت اسم "واز....؟" – واز - به آلمانی یعنی چی؟ همان " وات" انگلیسی و همان (نه منم نه من منم) آذری "مانا نیستانی" خودمان، فهمیدم که او هم نشنیده است ولی تشویق‌ام کرد حالا که مشغول تحقیق و تفحُص هستم ادامه بدهم و بعدها برای او هم تعریف کنم. به هر حال رفتم و مطاله کردم و دیدم این پادشاه خودساخته، مرتیکه عجب آدم فهمیده، مقتدر، قلُدر و پدر سوخته‌ و اُعجوبه‌ای بوده است ها... !

    اجازه بدهید نخست پرانتزی برای یک توضیح نه چندان لازم در این‌جا باز کنم: (دربخش نخست این نوشته متأسفانه نتوانستم مطلب را بپایان ببرم . این موضوع موجب بهانه برای گله بعضی از دوستان شد که ‌گغتند: این‌قدر از این‌در و آن‌در گفتی و حاشیه رفتی و آخرش هم نگفتی چرا این همه آهن و فولاد روی آب شناور می‌ماند. این کنایه‌‌ها بیشتر از بعضی از دانشجویانی بود که با علوم دریایی سروکار دارند و من درشگفت زیرا تصور می‌کردم این عزیزان خود به‌عنوان دانشجوی رشته افسری و کاپیتانی و آشنا با علم فیزیک و ریاضی به این مسأله، یعنی علل شناوری اجسام، آگاهند و نیازی به توضیح من ندارند. به هر حال این را هم اکنون بگویم فعلن آنقدر مطلب برای این‌پُست درذهن دارم که به احتمال یقین این نوشته را هم نخواهم توانست یک امشب‌ای بةپایان برم و چه بسا، با عرض معذرت، به بخش سوم کشیده شود. یک نکته دیگر: کسانی که با سبک نوشته من، بویزه درنَقل رویدادهای تاریخی [ اینجا و اینجا ] آشنا هستند می‌دانند که من گاهی وسط کار همه چیز را وِل می‌کنم، سری به وطن می‌زنم و پس‌از کوبیدن دو بامبی برفرق یکی دوتا آخوند متظاهر دوباره به اصل مطلب باز می‌گردم. و یا گریزی نیز به تاریخ می‌زنم و در لابلای قرون غوطه می‌خورم و شما را هم با خود می‌برم.

    از تاریخ گفتم، یک توضیح دیگر:

    حین تحقیق در زنده‌گی استاد آرشیمیدس به تاریخ جزیزه سیسیل و پادشاهی «هیرون» برخوردم و با توجه به استقرار این جزیره بین رومی‌ها و کارتاژها و نبردهای پیاپی در منطقه مدیترانه، ناخواسته به سرگذشت و به تاریخ روم و کارتاژ و وقایع جزیره سیسیل کشیده شدم و تاریخ این جزیره و آن دو ابر قدرت زمان را از 1000 قبل‌از میلاد تا حدود 1000 بعداز میلاد با مقداری آگاهی که ازقبل داشتم به‌مدت دوهفته، یک‌ضرب، یک نفس و با سرعت یک قطار سریع السیر، به سبک خودم خواندم. طوری که سرو صدای "شاتسی" هم بلند شد که می‌گفت: آختنونگ پاختونگ شلاختونگ یعنی به خودت رحم نمی‌کنی به ریه‌های بدبخت‌ات رحم کن.

    در صورتی‌که من کاری نمی‌کردم! جز مطالعه و مطالعه فشاری به ریه وارد نمی‌کند. به هرحال من چنان مجذوب و مسحور این ناریخ و این سرگذشت شدم که حیف‌ام آمد شما را درجریان‌اش نگذارم. ولی دیدم امکان ندارد و مثنوی هفتاد من کاغذ شود و می‌بایست چندین پُست به آن اختصاص بدهم که از موضوع اصلی‌ام فرسنگ‌ها دور و به فیها خالدون پرت می‌شوم. بناچار از شرح مفصل‌اش درگذشتم و فقط چکیده‌ای به اختصار، تا آنجا که درامکانم بود برای آگاهی دوستانی که بتاریخ و به سرنوشت ملت‌ها علاقمندند و خود فرصت مطالعه ندارند در اینجا می‌آورم و از وارد شدن به جزئیات بیش‌تر پرهیز می‌کنم. اگر دوست دارید بخوانید. اگر نفعی دراَش نباشد ضرری هم درآن نیست و اگر هم دوست نداشتید ازروی‌آش بپرید.



    ***

    اکثرن فقط نام پادشاهان و بزرگ‌‌‌مردانی دراذهان و درتاریخ به ثبت می‌رسد و به یادگار می‌ماند که در مجموع کاری بزرگ و اقدامی شگرف انجام داده باشند حال باخوب و بدش کاری ندارم. کورش و حقوق بشر، خشایارشاه و فتح یونان، اسکندر و فتح ایران، زولیوس سزار و فتح مصر، چنگیز و تیمور و یورش وحشیانه به آسیای میانه، حجاج بن یوسف و سعدبن وّقاص و ایران‌ستیزی بیمارگونه‌شان ...؟

    ***

    سه خصلت، مختص اعلیحضرت همایونی «هیرون » بود و او را ازهم‌قطاران‌ِ عَهد خویش متمایز می‌ساخت:

    - یک، دلیری و شجاعت بی‌نظیر این نظامی کارکشته و تهورش در جنگ و درشکست دشمن، بویزه قلع و قمع مزدوراان« مامر تین» و اوج پیشرفت و شکوفایی سلطان نشین سیراکو درایام پادشاهی اش.

    - دوم، مقارن بودن دوران سلطنت‌اش با آغازجنگ‌های سه گانه پونیک یا فونیک، بین «روم» تازه برخاسته و ابرقدرت آن زمان «کارتاژ» که «هیرون» درنخستین‌اش رُل نسبتا مهمی بازی کرد و شاید دلیل اصلی معروفیت‌اش هم همین باشد.

    - سوم، همزمان بودن ایام سلطنت‌اش با زنده‌گی مشهورترین مخترع، استاد و متخصص ریاضی‌ و فیزیک و معروف‌ترین مهندس آن زمان یعنی« آرشیمِدس Archimedes».

    من برای جلوگیری از طول کلام به دوبخش نخست کم‌تر و به بخش آخرکه با موضوع این نوشته پیوند دارد بیش‌تر خواهم پرداخت.

    «هیرون» فرزند نامشروع یکی ازاشراف‌سیراکوز بنام Hierokles بود که ادعا می‌کرد(راست یا دروغ‌اش به عهده خودش) اصل و نسب‌اش به Gelon یکی ازپادشاهان بزرگ و قدرتمند سیراکوز می‌رسد که در490 ق.م. حدود 185 سال قبل ازتولد «هیرون » بربخش بزرگی ازجزیره سیسیل با قدرت تام سلطنت می‌کرد. چون یونان، کشور مادر، حاضرنشد فرماندهی کل قوا را در جنگ با ایرانیان به او بسپارد او نیزدرخواست کمک دولت‌مردانِ آنجا را برای فرستادن نیرو برای نبرد با خشایارشاه پس زد. برای یادآوری: مردم ساکن سیراکوز یونانی الاصل بودند که پس از تسلط یونان بر جزیره سیسیل، از«کورینت» یونان به سیسیل کوج کردند.

    این «هیرون» ِ بقول ما بوشهری‌ها تخم ِنغل، یابقول آخوندها حرام‌زاده، واقعا عجیب حرام‌زاده‌ای بود منتها از جنس خوب‌اش. هر چه بیشتر در تاریخ به دنبال اسم حقیقی‌اش گشتم کم‌تر یافتم. «هیرون شماره 2 ) لقب‌اش بود که پس از رسیدن به پادشاهی نصیب‌اش شد. درتهور و شجاعت کم نظیر بود و در زرنگی و مردرندی ‌همین‌بس که برای محکم‌کاری و تأمین مال و قدرت با دختر یکی از معتمدین بسیار معروف و ثروتمند محل و بقول امروزی‌ها با دختر امام جمعه پایتخت ازدواج کرد و نان‌اش حسابی توی روغن شد.

    آگاتوکلس Agathokles، کسی که 30 سال قبل از پادشاهی هیرون بر سیسیل سلطنت می‌کرد با طبقه اشراف سلطان نشین سیراکوز و دخالت‌های بیجای‌شان در امور سلطنت دراُفتاد و برای رهایی از فتنه و دسیسه‌های‌شان، که زنده‌گی را براو دشوارساخته و عاقبت هم وی را با زهر از پای درآوردند، سپاهی تشکیل داد از مزدوران ایتالیایی که خود را Mamertiner می‌نامیدند و در حقیقت سپاه پاسدار و لومپن‌های حزب الهی ‌وی محسوب می‌شدند. این مزدوران که قرنها بعد مثل سپاه «ینی چری» درارتش عثمانی، بعد ازمرگ سلطان سلیم اول و یا مثل سپاه« قزلباش» بعد ازمرگ شاه اسماعیل و شاه طهماسب، بویژه درزمان پادشاهی شاه اسماعیل دوم و سلطان محمد خدابنده در ایرانِ صفوی، یا مثل اس اس های آلمان نازی همه کاره مملکت شده بودند این سپاه نیزبعد ازمرگ (آگاتوکلس) افسار گسیخته شده، سیراکوز را ترک و به شهر«مسینا» در شمال سیسیل هجوم بردند. در آنجا پس ازکشتن همه مردانِ شهر، زنان و اموال آنان را تصاحب و به مدت 30 سال حکومت وحشت و کشتار راه انداخته و دامنه تعرّض را تا نزدیکی‌های سیراکوزگسترش دادند و اینک شهررا به محاصره تهدید می‌کردند و هیچ‌کس هم تا آن زمان جلودارشان نبود.‌(تصویر محل مسینا را در جزیره سیسیل نشان می‌دهد)

    ارتشیان ِ سیراکوز «هیرون» را که به دلیری شهرت داشت به عنوان سردارسپاه برگزیدند و او در رآس ارتش، "مامرتی نی" ها را تارومار و تتمه‌ لژیون شکست‌خورده شان را تا (مسینا) تعقیب کرد و درصدد تصرف شهربرآمد که ناگهان سر و کله «کارتاژ» ها که از مدتها پیش در بخش غربی جزیره سیسیل یک (کُلنُی) تشکیل داده بودند پیداشد که برحسب تقاضای (مامرتینی)ها و به پشتبانی ازآن‌ها وارد شهر" مسینا" شدند و با یک تیردونشان زدند. هم با اشغال شهرکه در تنگه و آبراه ایتالیا درجند مایلی ساحل روم قرارداشت به منطقه ای استراتژیک برای ناوگان دریایی خویش دست یافتند هم سیراکوزی‌ها را که تا آن زمان برعلیه کارتاژ با رومی‌ها پیتزا و اِسپاگتی می‌خوردند تنبیه کردند.

    هرچند هیرون مجبور به عقب نشینی شد ولی مردم سیراکوز برای همیشه ازدست مزدوران مامرتینی رهایی یافتند. ملت برای سپاسگزاری، هیرون را پس ازعقب نشینی Pyrrhus [ + ] از سیسیل به پادشاهی برگزیدند. او درمدت 55 سال سلطنت‌اش سیراکوز را به یکی ازآباد ترین سلطان نشینان آن‌زمان تبدیل کرد و با نیروی دریایی پُر قدرت‌اش و با کمک اختراعات آرچی، آرزوی تسخیر جزیره سیسیل را بمدت سه سال به دل قیصرهای روم گذاشت. اگرمایلید بیش از این در باره هیرون بدانید اینجا را کلیک کنید.

    «کارتاژ» ها که بودند؟


    کارتاژها قومی بودند سامی که ازفینیقیه، از شهر"صور" یا Tyrus که اینک درخاک لبنان قراردارد به شمال آفریقا، تقریبا آنجا که اینک شهرتونس قراردارد کوچ کرده بودند. در تاریخ مطلبی خواندم که بیشتر به افسانه شبیه است. می‌گویند « پیگمالیون» پادشاه مستبد فینیقی در"صور" برای تصاحب اموال شوهرخواهرش وی راکشت. شاهدخت "الیسا" خواهرپادشاه پس از مرگ همسر با عده زیادی ازاطرافیانش از "صور" خارج شدند یا فرارکردند و راه حاشیه مدیترانه در شمال آفریقا را پیش‌گرفتند. وقتی به محل فعلی شهرتونس رسیدند رئیس قبیله آن دیار پذیرایی گرمی ازشاهدخت و همراهان‌اش بعمل آورد و به وی گفت فردا زمینی به بزرگی یک پوست گاو به او هدیه خواهد داد. شاهدخت الیسا تمام شب را نشست و پوست گاوی را تا آنجا که در امکان‌اش بود بصورت حاشیه نازک برید سپس آن‌ها را بهم گره زد و روز بعدبه نزد رئیس قبیله برد و زمینی را به بزرگی تارهای بریده پوست گاو هدیه گرفت و آنرا مسکونی کرد و نام‌اَش را « کارتاژ»نهاد (814 قبل از میلاد).

    کارتاژها تا دو قرن تابع شهرمادر یعنی «صور» بودند و پس ازتصرف شام توسط ارتش ایران در قرن ششم قبل ازمیلاد کارتاژها نیز استقلال کامل خویش را در شمال آفریقا بدست آوردند. آن‌ها تمام جنوب مدیترانه را ازجبل الطارق تا سرزمین " لوانت " یا همان شام را به تصرف خویش درآوردند و ُشدند بزرگترین ابر قدرت جهان بعداز ایران.

    حدود 60 سال بعد یعنی در سال 753 قبل از میلاد « روم» متولد شد و به‌مرور نیرو گرفت و ُشد ابر قدرت شمال مدیترانه و ُشد رقیب سرسخت کارتاژ. سه جنگ بزرگ بین این دو ابر قدرت در گرفت که به جنگ‌های ( پونیک یا فونیک) شِهرت یافتند و بدین نام در تاریخ ثبت گردیدند. درجنگ( پونیک شماره 2) هانیبال، سردار معروف کارتاژ که حرکت بزرگ ارتش‌اش ازاسپانیا به رُم، پس از رد شدن از کوه‌های آلپ, پس از گذشت بیش از دو هزار سال هنوز از بزرگ‌ترین دست‌اوردهای نظامی تاریخ شمرده می‌‌شود و من فیلم هالیوودی‌اش را در نوجوانی دیدم و هنوز آن‌را بخاطر دارم، تا پشت دروازه های رُم لشکر کشید و آن‌جا را به نابودی تهدید کرد و چیزی نمانده بود «( روم )» را برای همیشه از صفحه روزگار محو کند. رومی‌ها اما نجات یافتند و درجنگ (پونیک شماره سه) چنان در زمین و دردریا نیرومند شده بودند که با پیاده کردن نیرو در ساحل آفریقا موفق به تصرف شهر زیبای کارتاژ شدند سرانجام ابرقدرت کارتاژ را در تاریخ 146 قبل ازمیلاد از نقشه جهان محو کردند و شهرزیبا و تاریخی کارتاژ را، علی رغم خواهش و تمنای مردم و تسلیم بی‌قید و شرط، تقریبا با خاک یکسان ساختند که اینک فقط نامی درتاریخ و چند خرابه نظیر تخت جمشید خودمان از آن بجای مانده است. بسیاری از تمدن‌ها مثل کارتاژها، هیتیتی‌ها، بیزانس، بابل از بین رفتند، ایران ما اما در گذر تاریخ هنوز پا برجاست و امید که همیشه هم پا برجا بماند و بدون لطمه و صدمه‌ای دوران وحشت حکومت عبابدوشان را، همانطور که چنگیزیان را تاب آورد از سربگذراند. مغولان وحشی در فرهنگ ما حل شدند ولی این آخوندهای دُم بریده؟ هیهات.

    ***

    حصارمحکم شهر در این تصویر دیده می شود


    کارتاژها دریانوردانی بودند بسیار متهور. قدرت و نیرو و پیروزیهای‌شان را در جزایر متعدد مدیترانه و در سواحل اسپانیا نیز نخست مدیون همین نیروی دریایی مجهز بودند که رقیب نداشت و تا چند قرن بر آن سواحل مسلط بودند و علاوه بر شمال آفریقا بخشی از شبه جزیره ( هیسپانیا) را نیز در آن‌طرف مدیترانه در تسلط داشتند. من تصویری کامپیوتری از بندر و حوضچه و محل نگهداری کشتی های جنگی «کارتاژها» را در سایت اینترنتی کانال دو تلویزیون آلمان دیده‌ام که انگشت به دهان ماندم و آنرا برای مشاهده شما اینجا می‌گذارم.

    ***

    اعلیحضرت «هیرون» در این میان، یعنی در دعوای بین روم و کارتاژ، بنا به منافع مملکت‌اش شده بود پرچم. هرگاه باد ازجنوب می‌وزید طرف‌دار کارتاژها می‌شد و با روم می جنگید و هرگاه رومی‌ها درشمال دست بالا را داشتند تیپا به ماتحت کارتاژها می زد. او قبل از طرفداری از یک طرفِ دعوا قراردادِ و معاهده غلاظ و شدادی به نفع سیراکوز و سلطنت خویش با یکی از

    طرفین منعقد می‌کرد و بدین نحو خودرا و مملکت اش را از معرکه نجات می‌داد.

    اشاره و یادآوری می‌کنم که در این دوره که من با تاریخ زنده‌گی ارشمیدس سروکار دارم سلسله پر قدرت هخامنشیان بدست اسکندر مقدونی منقرض شده بود و جانشینان وی یعنی "سلوکیان" در وطن مان ایران حکومت می‌کردند. محض اطلاع و مقایسه تاریخ عرض شد.

    ***

    حالا که شمه ای از تاریخ آن زمان را شنیدید و گوشی دست‌تان آمد و ملتفت شدید دنیا دست کی بوده است با هم برمی‌گردیم به مجلس جشن و سرور اعلیحضرت "هیرون" تا ببینیم شناور بودن کشتی‌ها چه ربطی به این آدم دارد که من مثل کنه به او چسپیده‌ام و ولش نمی‌کنم؟ اعلیحضرت طبق معمول به پهلو روی تخت درازکشیده شام را میل می‌فرمودند. لابد در فیلمهای ( سندل پوشان ) سینمایی ملاحظه فرموده اید که قیصرهای عهد بوق در حال درازکش غذا می‌خورند. هیچ فکرکرده‌اید چرا چنین است؟ و چرا چنان می‌کنند؟

    درزمان های خیلی پیش چنین شایع بود که تناول درحالت نشستن ضمن فشار برمعده از حجم و گنجایش‌آن نیزمی‌کاهد. مضافا به این‌که هنگام تناول و درزمان شُرب ناخواسته هوا و باد نیز وارد معده می‌شود. این بادها نیزبالطبع ازحجم و ازگنجایش معده می‌کاهند و ناراحتی گوارشی ایجاد می‌کنند و اگر انسان درحالت جلوس اطعمه و اشربه میل بفرماید راه خروج بادها بسته می‌شود پس احوط در اجتناب و مستحب بر این است که انسان یا به‌مانند چهارپایان درحال ایستاده غذا بخورد یا در حالت درازکش.

    آخوندهای ما زودتر از امت اسلام به این حقیقت پی برده بودند و از دوران صفویه رساله‌های متعدد در این باب به رشته تحریر درآوردند و خود نیز گاه، بویژه در خلوت اُنس سرمشق‌ می‌شدند و می‌شوند. لاکن نَه بصورت درازکش! که درنهایت با زدن آرنج برمُتکایی و با کج و یه وری‌نشستن روی قالی راه را بر گازهای سمّی بازمی گذارند و در استخراج آروغ پس‌از صرف غذا، چه آشکار و چه نهان پرده پوشی نمی‌کنند، بعکس هر چه آروق بلندتر و درازتر نشان از چسپیده‌گی بیشتر.

    درعهد بوق اما وضع کمی فرق می‌کرد مثلن درمجلس اعلیحضرت «هیرون» یک میرغضب عبوس چماقی دردست درگوشه ای، جایی که همه اورا ببینند، ایستاده بود و هر لحظه با صدای بلند فریاد می‌زد:

    Hey ihr Dickärsche! Warum rülpset warum furzet ihr nicht? Hat es euch nicht geschmecket?

    ( ترجمه: آهای کون گنده ها! چرا آروغ نمی‌زنید؟ چرانمی‌گوزید؟ آیا غذای اعلیحضرت به مذاق شما خوش نمی‌آید؟)

    چنین بود که همه با هم از بالا و پایین شِرپ و شِرپ و ریپ و ریپ به اعلیحضرت ادای احترام می‌کردند، طرفه اینکه بارِ نخست، پس ازشروع ظُهرانه و یا صرف شام، اعلیحضرت خود شخصا با صدای بسیاربلند تا آنجا که کان اجازه می‌داد جلسه را افتتاح می‌فرمودند سپس رعایا متعاقبا ادای وظیفه نموده و احترام لازم را بجای می‌آوردند. ( بی‌خود نیست اون بالا از دستم دررفت و سیراکوز را سیراگوز نوشتم...می بخشید). کارگردانان هالیوودی درفیلم های‌شان اکثرن رعایت حال پیرمردان و پیرزنان می‌کنند و این بخش از فیلم را از زیرتیغ سانسورمی‌گذرانند ولی دربعضی فیلم‌ها، مثل شرح زنده‌گی قیصر روم «نرو Nero »، می‌بینیم سانسوری درکار نیست و هنرپیشه آزاد است تا آنجا که زورش می‌رسد رونوشت را مطابق با اصل‌کند. خوش بحال ملت که هنوز فیلم‌بودار اختراع نشده‌است.

    *

    پس ازصرف ‌شام درحالی‌که نوازنده‌گان آهنگ های ملایم یونانی می‌نواختند اعلیحضرت «هیرون» روکرد به وزیر اعظم و با صدای بلند طوری که دیگران هم بشنوند فرمودند: ما اینک همه چیز داریم وقت آن فرا رسیده‌است که سرمبارک‌مان را نیز به‌تاجی طلایی مزین سازیم. فردا زرگری را به حضور همایونی ما بفرست تا دستور ساخت تاج را صادر فرماییم. وزیر اعظم تاکمرخم شد یک دست روی چشم یک دست روی قلب و پاسخ داد: امرٱ و طاعتٱ.

    روز بعد زرگری به حضور اعلیحضرت رسید. اعلیحضرت فرمودند: هان! ای زرگر! بگوی چه مقدار زر برای تاج مبارک ما لازم داری. زرگر گفت اعلیحضرتا... جانم فدایت، باید سرمبارک را اندازه بگیرم و آهسته و با احتیاط به شاه نزدیک شد. شاه غُرّشی کرد و گفت: تو گهُ می‌خوری دست به سر ِ مبارک ما بزنی. اعلیحضرت متراژ خواستند کّله رااندازه گرفتند و فرمودند دوکیلو زر کفایت می‌کند و کیسه‌ای جلو پای زرگر پرت کرد. طلاساز پس از طی زمان تعیین شده با تاجی زیبا به قصر باز گشت و آن‌را تحویل داد، مزدش گرفت و رفت. اعلیحضرت اما چون خودشان تخم نغل و ختم روزگار بودند لاجرم هیچ خوش‌شان نمی‌آمد کسی به ایشان کلک بزند. تاج را گذاشت درترازو و آن‌را وزن کرد. دید بعله... وزن، دو کیلودرست است و ایرادی بظاهر بر آن وارد نیست لاکن شک و تردید دست ازسرمبارک ‌برنمی‌داشت و حدس می‌زد زرگر مقداری از طلاهارا کش رفته است. ناگهان یادش به «آرچی» افتاد اورا خواست و گفت آرچی جون تو علامه دهری بیا و این معما را حل کن! آیا زرگر همه طلای اخذ شده را در این تاج بکار برده است یا تصمیم دارد روی سرِ مبارکِ ما کلاه مِسی و مفرغی بگذارد؟ آرچی هْری دل‌اش ریخت پایین تو شلوارش و با خود گفت: تو عجب هچلی افتادیم. برشیطان رجیم لعنت. من چه جوری حساب کنم؟مگر من علم غیب دارم ؟ ولی جرأت چون و چرا نداشت. امر امرِ اعلیحضرت بود و اطاعت از آن از واجبات شرعی پس دست گذاشت روی چشم، خم شد و گفت امرٱ و طاعتٱ.

    آرچی یک هفته تمام فقط با آب و نان و پیاز سد جوع می‌کرد و هی فکرمی‌کرد... و هی فکر می‌کرد و هی فکر می‌کرد... که چطور و چگونه راز این معما را بگشاید بدون اینکه دست به تاج بزند و آن‌را تکه تکه و معاینه بکند. ازبس درخانه ماند و شور و غورکرد که عیال مربوطه هم شب جمعه‌ای متوجه بوی عرق بدن‌اش شد و شروع کرد به غُر زدن. آرچی گفت بالا غیرتا تو دیگه غُرنزن که اصلن حال و نای دعوا ندارم فردا برای غسل می روم حمام. آرچی روز بعد بعلت حواس پرتی وان چوبی را چنان پر ازآب کرد که دیگر جای یک قطره دیگر هم نداشت. لُنگ را به گوشه ای پرت کرد و وارد وان شد ناگهان متوجه شد آب از هر طرف شروع به ریزش کرد یا به اصطلاح خودمان وان سر رفت. خیال نکنید تا کنون چنین اتفاقی برای آرچی نیافتاده بوده است ها... یا مثلن هنگام صرف چای از روی حواس پرتی آنقدر قند توی استکان نیانداخته بوده که چای بالا بیاید و آنقدر بالا بیاید که استکان سر برود و چای بریزد؟ نخیر، دیده بوده است خوب هم دیده بوده‌است ولی این‌دفعه از دین آن ناگهان برق از فلان‌جایش پرید و جواب معمای تاج را یافت.

    روایت است از منابع موثق که آرچی چنان ذوق زده شده بود که حیس آب و بدون لُنگ و روپوش، لخت مادر زاد از خانه بیرون زده و فریاد کشید: ....... HEUREKAAAAAAAA.

    مگرآرچی چه چیزی یافته بود که این چنین سراسیمه تو خیابان‌ها می دوید و فریاد می کشید: یافتم یافتم؟؟

    جوابش باشد برای بخش سوم این نوشته...حالا کمی خسته شدم، مطلب هم کمی طولانی شد. امید که حوصله تان سرنرفته باشد و وسط مطلب فرار نکرده باشید.

    من هم فعلن دو تا نقاشی را که خودم با نرم افزار Paint با موس کشیده‌ام نشان‌تان می‌دهم تا هم خسته‌گی تان در برود و هم بدانبد که من نه تنها بلدم کشتی برانم و وبلاگ بنویسم و شعر بگویم بل‌که یک پا هم نقاشم و شما خبرنداشتید.


    این هم یک نقاشی که پانته‌آ عزیز در اختیارم گذاشته است
    بخش سوم = http://battan.blogspot.com/2006/07/blog-post_09.html

    2 نوشته شده در Thu 8 Jun 2006ساعت 13:32 توسط حميد کجوري 44 نظر

    *************************************************************************************
    هنر تشخیص بیماری

    کشتی‌های غیرمسافری اکثرن پزشک ندارند. حضور و هم‌راهی پزشک درکشتی‌های بازرگانی (آلمانی) زمانی اجباری می‌شود که آن کشتی دستکم 12 مسافر داشته باشد. مجموع مسافرین یک شناور تجاری از 5 تا 8 و بندرت 10 نفر تجاوز نمی‌کند. دلیل: کشتی‌ها فضا و جای بیش‌تری برای حمل مسافر ندارند درضمن هزینه استخدام یک پزشک برابر است با پول بلیط دو مسافر. درضمن برای این‌که پرسنل معمولی شاغل، که آنها هم ناسلامتی آدم هستند و احتیاج به دوا و دکتر دارند، از بی‌دوایی و بی‌دکتری دور از ساحل و امکانات‌اش به رحمت ایزدی نه‌پیوندند سه اقدام پیش‌گیرانه درنظر گرفته شده است:

    · هر دریانورد هر دوسال یکیار از ناخن‌پا تا موی سر معاینه طبی می‌شود و درصورت سالم بودن (دفترچه تندرستی) برایش صادر می‌گردد. دریانوردان یوکراینی، روسی، لهستانی یا فیلیپینی در صورت لزوم با پرداخت رشوه در مملکت خودشان صاحب یک دفترچه بهداشتی می‌شوند.

    · این دفترچه‌ها پس از ورود کشتی به هر بندر دقیقن از طرف قرنطینه‌های بنادر بازدید و کنترل می‌شوند. در کشورهای آفریقایی و در هند و پاکستان نه براثر دلسوزی با دریانوردان بی‌چاره، که به امید سپری شدن تاریخ اعتبار و تلکه کردن کشتی با جریمه‌های سنگین چند صد دلاری، آخه آنها هم زن و بچه دارند!

    · کشتی‌های بازرگانی اروپایی با مدرن ‌ترین امکانات معالجه و درمان و به بهترین داروخانه‌ها‌ مجهز اند. دستکم " هاسپیتال" کشتی هایی که من داشتم چنین بود.

    · دانشجویان رشته افسری و کاپیتانی علاوه بر دروس ریاضی و فیزیک و آسترونومی، علم طبابت را هم به حد ضرورفرا می‌گیرند و مجازاند در صورت لزوم، تا دسترسی به پزشک، درکشتی طبایت کنند. من خود سال‌ها درکنار شغل اصلی‌ام، از روی ناچاری طبابت کرده‌ام و حتا یکی دوبار عمل جراحی ساده را هم انجام داده‌ام و خاطره‌های عجیب و غریب و گاه مضحکی از آن ایام دارم.

    این‌همه گفتم تا بگویم ما دریانوردها خودمان یک‌پا دکتریم و حتا بعضی اوقات امراض معمولی‌مان را اگر نه به‌تر که همردیف با پزشک معالج‌ تشخیص می‌دهیم ولی از روی بزرگواری بروی خودمان نمی‌آوریم. دکتر فعلی خانواده‌گی‌‌ام ( سوئدی الاصل و بسیار مهربان و آقا)، برای مبارزه با عفونت ریه فقط پنج عدد قرص آنتی بیوتیک ( آموکسی 1000 ) نوشت. به اوگفتم: دُکی جون، من به عنوان « نیمه دکتر» از عوارض جنبی داروها کاملن آگاهم و مخالف قورت دادن هرگونه داروی غیر لازم هستم ولی به تجربه می‌دانم که باکتری‌ها را باید یک‌ضرب و با یک هجوم همه جانبه و با تداوم ریشه‌کن کرد و نه کم کم‌اّک و مثقال مثقال و با خواهش و تمنا و من بمیرم تو بمبری! بویزه که باکتری‌ها استعداد عجیبی برای «رزیستانس» و مقاومت دارند. گفتم سنگر را نبایست خالی کرد! دشمن هوشیار و بدخیم است، از هر سوراخ سنبه‌ای وارد می‌شود و از هر عقب‌نشینی موقت جان تازه‌ای می‌گیرد و برای ضربه زدن مجدد (سوء) استفاده می‌کند. گفتم با این خلطی که از سینه بیرون می‌زند 5 عدد قرص کفایت نمی‌کند...

    و شوربختانه همین‌طور هم شد و پس از چند روز آرامش نسبی، عفونت با شدتی بیش ازقبل، خیلی بیش‌تر، باز به سراغ‌ام آمد و باکتری‌های نازنین با صف‌آرایی مجدد جابجا به من اعلان جنگ دادند و چنان پدری ازم درآوردند که دکتر با دست‌پاچه‌گی 20 عدد آنتی بیوتیک دیگر نوشت که نوشدارویی بود بعد از مرگ سهراب. (دکترهای آلمانی دایم ازطرف شرکت‌های بیمه تهدید می‌شوند و در صورت نوشتن داروی غیر ضروری و یا در صورت پیچیدن نسخه‌های متعدد که متحمل مخارج زیاد برای شرکت‌های بیمه بشود تنبیه و مجازات مادی می‌شوند بهمین دلیل بعضی ازپزشکان درنوشتن دارو خسّت نشان می‌دهند.مگر این‌که تشخیص بدهند راه فراری نیست به هر حال با ترس و لرز دارو می‌نویسند که من البته دردشان را می‌فهمم ولی این موضوع نوشته مفصل‌تری می‌طلبد).

    عمه‌ی مرحومه‌‌ام همیشه می‌گفت( چون عمه بلوچ مفقود الاثر شده‌است از عمه خودم مایه می‌گذارم): هنر یک پزشک حاذق نخست در تشخیص سریع، صحیح و دقیق بیماری است، سپس تجویز داروی مناسب.

    سر انجام باکتری‌ها که اینک افسارگسیخته شده و به ریش دکتر و داروی‌اش می‌خندیدند مرا به ذات الریه مبتلا و در بیمارستان بستری کردند. قبل از بستری شدن، " شاتسی" دعوای مفصلی با دکترمعالج راه انداخت که چرا دیر جنبیده‌است، و مرا به‌موقع به دکتر متخصص‌حواله نداده است، راست‌اش بخواهید خودم هم زیادی به دکترم اعتماد کردم و متأسفانه آنطور که باید و شاید از تخصص! و تجربه خویش استفاده ننمودم و مرض را دستکم گرفتم. پس شاتسی را که از شدت ناراحتی دورخودش می‌چرخید آرام کردم و گفتم ول‌اش کن بابا، گناه داره. گفت شما ایرانی‌ها با این دلِ رحیم‌تان...

    خانم دکتر متخصص ریه پس از عکس برداری های لازم و (دیاگنوز) احتمالی سرطان یا وجود آب در ریه، بناچار به آزمایش Computed Tomography C.T دست زد و پی برد که یک سرماخورده گی عادی به سینه‌پهلوی مزمن تبدیل شده است و مرا دربیمارستان بستری کرد. بقول افغانی‌ها در " شفاخانه" نیز پس‌از عکس‌برداری‌های متعدد از یمین و از یسار از بالا و از پایین از بیرون و از درون سر انجام با دوربین و با دنگ و فنگ وارد ریه شدند و این شانس هم نصیب من شد که درون ریه خویش را روی صفحه مانیتور بصورت رنگی تماشا کنم و چه تمیز، کیف کردم. پزشکان نیز پس از مشاهده آثار و ته مانده‌های سینه‌پهلو و پس از نمونه‌برداری، شش‌ها را با همان دنگ و فنگ ترک کردند. قبلن هم به من گفته بودندچون باکتری‌ها در مقابل آنتی‌بیوتیک عکس العمل نشان نداده‌اند با نمونه برداری به هویت این ملعون پی می‌بریم و تیر خلاص‌اش می‌زنیم. نتیجه نمونه‌برداری هنوز نرسیده و کمی طول می‌کشد. دکترخانواده‌گی گفت پس ما در این مدت به درمان با کورتیزون ادامه می‌دهیم و دست روی دست می‌گذاریم و منتظر می‌مانیم تا دو الی سه هفته دیگر که نتیجه‌ی آزمایش نمونه‌برداری برسد! دکتر متخصص ریه گفت ایشان غلط می‌کنند ما تارسیدن نتیجه آزمایش با استنشاق روزانه محلول Natriumchlorid سنگر را خالی نمی‌گذاریم و یک دستگاه کمپرسور با تمام دم و دستگاه‌اش زد زیر بغلم و گفت روزی دو دفعه، صبح و شام، ریه را از دود این محلول پُر می‌کنی و فعلن غم رسیدن نتیجه آزمایش را مخور!

    نشان به این نشان که سُرفه‌ها و خلط سینه روز بروز کمتر می‌شوند، حال و احوال مدام به‌تر می‌شود، هرچند هنوز تا سلامتی کامل مقداری راه باقی‌است... ضمن سپاس از محبت و همدردی شما عزیزان به بعضی از دوستان که غم بازیدن روحیه مرا می‌خوردند اطمینان می‌دهم من قایقی نیستم که با این تکان‌ها و با این مُرمّا ها *دلهره‌ای به دل راه دهم، آخه ناسلامتی خودم دردریا و در کشتی همه‌کاره بوده‌ام حتا روانکاو و روانپزشک!

    .....................................................................................

    * دربوشهر تکان‌های قایق و لنج در موج را مُرمّا گویند

    2 نوشته شده در Fri 2 Jun 2006ساعت 22:33 توسط حميد کجوري 36 نظر

    *************************************************************************************

    درودی مجدد و بدرودی موقت

    با درود به همه شما عزیزان که با کامنت و ایمیل پی‌گیر حال و احوال‌ام بودید و هستید، ناراحتی ریه چند روزی مرا در بیمارستان بستری کرد که متأسفانه آنجا هم نتوانستند کاری درادامه‌ی مداوا انجام دهند وقرارشد فعلن دوره‌ی نقاهت را زیرنظردکتر خانواده‌گی درمنزل بگذرانم تا مرض بمروربهبود یابد. اگرحال واحوال اجازه دهد نوشته قبلی را ( رمز شناوری....) بپایان خواهم برد.

    2 نوشته شده در Thu 25 May 2006ساعت 4:3 توسط حميد کجوري 29 نظر




    رمز شناوري کشتي‌ها و آرشيميدس "صهيونيست"

    بخش نخست

    « Freedom of the Seas » نام بزرگترین کشتی مسافربری جهان است که چندی پیش برای انجام بعضی تعمیرات بمدت 10 روز مهمان ما در "بندر هامبورگ " بود. ملت دسته دسته برای تماشا و "حظ بصر" روی اسکله‌ها، باراندازها و تفرّجگاه‌های ساحلی جمع شده بودند. اوج لذت تماشای این غول شناور، برای من ِ در یانورد اما زمانی بود که چگونه‌گی چرخش و سَر و تَه کردن‌اش را درحوضچه تنگِ بندر و دربخشی از رودخانه " Elbe" بر صفحه تلویزیون مشاهده کردم. چرخیدن این کشتی بدور محور ِ خویش به این دلیل برای من جالب بود که خودبارها در حوضچه های کم عرض بنادرجهان، کشتی‌ام را، هرچند نه به این غول پیکری، سر وته کرده‌ام و می‌دانم چه دقتی، چه ریزه‌کاری و چه تمرکزحواسی می‌ظلبند این جور مانورهای حّساس. و آه... که پس از انجام موفقیت آمیز مانور، چه لذتی سراپای آدم را فرا می‌گیرد. هم پُرمخاطره‌است هم آسان، هم مشکل‌است و هم پُر ماجرا و سهل. تاکسی به چنین مانوری دست نزده باشدنمی‌تواند لذت و قلقلک‌اش را حس کند. برای انجام این جور مانورها دست‌کم دو یدک کش با موتورهای قوی، در سینه و تَفر (پاشنه)، کشتی رادر مهار دارند. با وجود پروانه های پُر قدرت درسینه شناور Bowthruster، و پروانه‌اصلی در پاشنه Propeller، اگر تُندبادی نَوزَد و نیروی مزاحم‌ای از برون، مثل جزر و مّدنامساعد، موی دماغ نشوند، بی‌نیاز از یدک‌کش نیز می‌شود این Colossus، و بزعم خودم این‌عروس زیبا را، سرجا، مثل قاشقی در بشقاب،بدور خود چرخاند.

    یدک‌کش‌ها بیشتر به این دلیل‌الزامی هستند تا اگرموتور اصلی، یاجنراتورهای تولید برق و یا هیدرولیک‌ها (برای مانورسکان)، حالا به هر دلیل، از کار افتادند بشود کشتی را سرجا میخ‌کوب کرد که انجام‌اش، بازهم اگر تُندبادی نوزد و جزر و مّدی نامساعد کارخرابی نکند، عمل چندان مشکلی برای یدک‌کش ها و کاپیتان‌های کارکشته‌شان نیست. به تجربه یکبار دردهانه‌ی " کانال پاناما" به دلیل از کار افتادن الکترونیک ( Chips) های موتورخانه کشتی‌ی تازه ساز و آکبندخودم، به عللي که فعلن جای بحث‌اش نیست چند بار براي چندلحظه نامناسب ( (Blackoutداشتم. یدک‌کشی هم درکار نبود و ضرورتی هم، بدرستی، برای داشتن‌اش ندیده بودم. نا چار برای مهارکشتی که در این‌جور مانورها نسبتا آهسته و بدور از سرعت بی‌هوده، نرم نرمک پیش می‌رود، با بکاراندازي پروانه‌های جلو و عقب و استفاده از هر دو لنگر چپ و راست، کشتی را سرجا ایست دادم. در اين‌گونه موقعيت‌ها برای پیش‌گیری از وقایع غیرمنتظره، همیشه و بدون استثنا، یک افسر عرشه گوش به‌زنگ و یک سرملوان انگشت به دکمه " وینچ Winch"، آن جلو روی سینه کشتی ( forecastle ) منتظر وصول دستور از پل‌فرماندهی، این‌پا و آن‌پا می‌کنند.

    ***

    مانورکشتی‌ی« صلح دریاها Freedom of the Seas» بدون هیچ اتفاقی و بدون زاغ و نمک برای دفع چشم زخم و بدون قربانی کردن گاوی یا گوسفندي، همان‌طور که از هم‌کاران با تجربه‌ي آلمانی‌ام انتظار می‌رفت به خوبی و خوشی، الحمد وليلاه رب‌العالمین، چشم حسود کور، پایان یافت و ملت کنجکاو آلمان، از زن و مرد، کوچک و بزرگ، مات و مبهوت، انگشت بدهان، غرق تماشای صحنه شدند و لابدپیش خود فکر می‌کردندآنگاه که یک قالب صابون درحمام روی آب نمی‌ماند و قلُپُ‌‌ا‌ی به قعر " وان " فرو می‌رود چرا و چگونه چنین غول عظیمی که تقریبا فقط از آهن و پولاد ساخته شده‌است روی آب شناور می‌ماند؟ بسیاری از آن‌هاکه ساعت‌ها سرپا ایستاده و شنای این" قو" ی زیبا را بر روی رودخانه " ELBE " تماشا می‌کردندنمی‌دانستندچه مقدار آهن وفولاد برای ساخت این کشتی مصرف شده‌است و تازه اگر هم می‌فهمیدند چه تأثیری می‌توانست بر روند کار و یا در زنده‌گی روزمره‌شان داشته باشد؟ 50 هزار تُن آهن یا 100 هزار تُن پولاد؟ شگفت این که چرا این همه آهن و پولاد روی آب شناور می‌ماند؟ بديهي‌است دانستن این مهم نه برای خانم " Knueppelkuh Hildegard Ulrike " بند ُننبان می‌شد و نه برای آقای" Karl – Heinz- Otto Dickkopf" قاتُق نان...

    دانستن وزن کشتی در واقع فقط برای کاپیتان و افسران‌اش که سرو کارشان با پایداری، شناوری و تعادل کشتی درحالات مختلف هم‌راه‌است اهمیت و اعتباردارد و ای‌زن برای من و امثال من می‌تواند جالب باشدکه شغل و پیشه‌مان با این جور محاسبه‌ها گره خورده‌است و گرنه آن کارمند دولت را چه غم؟ و آن خانم فروشنده موادغذایی را چه باک و چه کار به این کارها؟ برای آلمانهای فضول اما خاموش کردن عطش کنجکاوی امری‌است تقریبا حیاتی و بخشی از زنده‌گی پرجنب و جوش‌شان.

    (اگر شما هم کنجکاو و مایل به دانستن مطالب بیشتر و دیدن عکس های متنّوع تر از این کشتی زیبا هستید می‌توانید اینجا و اینجا و اینجا را کلیک کنید. با کليک روي هر تصوير، آن‌را در اندازه بزرگتر مشاهده کنيد کنید).

    ***

    قصد من اما امروز از نوشتن این یادداشت بالابلند نه به این دلیل‌است که بخواهم شمارا به یک مسافرت تفریحی با این کشتی زیبا در دریای کاراییب تشویق و ترغیب کنم، بل‌که به این هدف است که سعی‌دارم، تا آنجا که درتوانم هست و این سُرفه لامصب امان می‌دهد، با زبانی بسیار ساده و بدور ازفرمول های گیج کننده فیزیکی و شیمیکی و ریاضیکی علت و دلیل شناور ماندن هزاران تُن آهن را بر روب آب برای‌تان شرح دهم. حاشا که روی سخن‌ا‌م بیشتربا جوانان عزیز‌است که ممکن‌است تا کنون با این‌جور اصول و قوانین فیزیکی در مدرسه و سَرکلاس درس کلنجار نرفته باشند وگرنه هم‌میهنان فرهیخته‌ی آشنا با علم فیزیک نیازی به توضیحات من ندارند.

    قبل از این که وارد بحث بشوم باید بگویم که برای ما مسلمان‌ها، ایمان و باور به امدادهای‌غیبی امری‌است بدیهی و می‌دانیم اگر میل و اراده الهي درکار نباشد کشتی و اصولن هر شناوری غلط می‌کندهمین‌جوری مُفتِ مُفت روی آب شناوربماند. ولی خُب... چه‌کنیم که خداوندتبارک و تعالی علاوه بر امدادهای غیبی، دور ازجون آیت‌الله جَنتی کمی هم عقل و شعوربما عَطا فرموده‌است تا خودمان هم گهَ گاه مُخ‌مان‌را بکار بیاندازیم و لمحه‌ای تأمّل‌کنیم تا علت و معلول را دریابیم، کُنش و واکش یک عمل و یک حادثه مهم و برجسته طبیعی را در زوایای ذهن جستجو و پی‌گیری کنیم، از آن سر دربیاوریم و در صورت لزوم در تحول‌اش بکوشیم و در مجموع چندان مزاحم باریتعالی نشويم که برای رتِق وفِتق امور دنیا سَرش بس شلوغ است. به همین سبب ما نيزفعلن سعی می‌کنیم از زور بیکاری و بی‌عاری و برای فرارازبیماری، به تقلیدازفرنگی‌ها، کمی ازخلقت خدای متعال سَردربیاوریم و ببینیم این دانشمندان خاج‌پرست که دايم در کار باری‌تعالی دخالت‌هاي بی‌جا و باجا می‌کرده‌اند و هنوز هم می‌کنند چگونه با این پدیده‌ها phenomenon و با این مشکلات برخورد می‌کردند و چه برداشتی از آن‌ها داشتند ؟ اوف... چه جمله‌ی درازی شد، نفس‌ام گرفت!

    قوم کنجکاو وفضول

    من به تجربه دیده ام که این آلمانی‌های فضول واصولن این اروپایی‌ها و آمریکایی‌ها و ژاپنی‌های ناآرام و این اواخریکی دو کشور آسیایی دیگر، بدجور کنجکاو شده‌اند و می‌خواهنداز همه امور سر دربیاورند و حتا تحقیق و تفحص‌‌شان به آن حدرسیده‌است که در تکاپوی حل این‌معضل‌اند که چرا تخم مرغ گرداست و نه مربع‌مستظیل؟ یا ذوذنقه و مثلث؟ هرچند بعضی‌ها معتقدند اگرتخم، فرم دیگری غیر از بیضی داشت آخ و اوخ مرغ‌ها به هوا می‌رفت. بگذریم...

    از طریق همین فضولی‌ها و دخالت‌ها بود که بشر، منظورم بشر اروپایی‌ست، قرن‌ها پیش رمز و رموز امراض مختلف را کشف‌کرد و پنی سیلین و آنتی بیوتیک‌هارا اختراع نمود! یا یکی مثل‌آن آقای " نیکلاس کپرنیک" و بعدها " یوهان کپلر" آمدند و گفتند زمین کروی است و ادعا کردند این کره خاکی از زور بی‌کاری روزانه به دور خود و سالانه مثل خرعَصاری بدورخورشید می‌چرخد و نه آن‌جور که ارسطو ادعا مي‌کرد. و با این حرف‌کّلی دردسربوجودآوردندبرای خودشان و برای هم‌فکران‌شان. کما این‌که نزدیک بود این حرف‌ به قیمت‌جان آدمِ بدبخت، بي‌پول وبدون پارتي مثل" گالیلو گالیله" تمام شود و ای‌زن این‌آقا، یعنی همین"کپرنیکوس" با این تئوری‌اش مسؤلیتی‌عظیم و باری سنگین بردوش پاپ‌ها در واتیکان نهاد، به نحوی که آن‌ها را، پاپ‌های بی‌چاره را من‌غیرمستقیم وادارید، وادارساخت علی‌رغم میل باطنی، تعداد زیادی دگرانديش، چیزی حدود چند صدهزار زن و مرد گناه‌کار و مفسدفی‌الارض را زنده زنده در آتش هیزم بسوزانند و روح آلوده به آزاداندیشی و ازادی‌طلبی‌شان را با شعله های آتش، پاک، طیب و مطهرّ سازند.

    پيش‌تازان و استادان سابق بنده یعنی کاپیتان "کریستوف کلمب" مرحوم و کاپیتان "واسکو گاما " ی متوَفی و کاپیتان "ماژلان خدابیامرز – اینجا و اینجا را ببینید" و دیگردریانوردان معروف و مشهورگيتي، چندین دهه پیش و پس‌ازدخالت منجّمين و Co، چون شغل و حرفه شریف‌‌شان چرخیدن بدورکره زمين بود و ازقاره ای به قاره دیگر طی‌طریق می‌کردند و برای راه‌جویی و راه‌یابی دراقیانوس‌های بی‌کران بجای (G.P.S ) از آفتاب و ماه و ستاره‌گان آسمان بهره می‌گرفتند، به و ضوح زودترازفیزیک‌دانانِ حرفه‌ای به کروی بودن زمین و گردش‌اش بدورِخویش و سَیران‌اش بدورِخورشیدِعالم‌تاب درکهکشان پی بردند. (البته این آقایان به احتمال بي‌خبر بودندکه دانش‌مندان یونانی مثل هراکلیوس و فیثاغورث و چند تای دیگر قبل‌از آن‌ها این‌جورافکار ماليخوليايي!! به مخیله شان خطور کرده بوده‌است). لاکن چون مثل همه دریانوردها آدم های فهمیده، عاقل، هوشیار و سر بزیری بودند! و عکس العمل پیشوایان مذهبی‌شان را در مقابل‌حقیقت‌گویی و حقیقت‌جویی به چشم عبرت مشاهده نموده بودند بنابراين برای حفظ جان و برای جلوگیری ازآبروریزی و برای دوری ازاحساسِ خفّت جلوی زن و بچه، سر و صدایش را در نیاوردند. شتر دیدی ندیدی. و گفتند گور بابای کره‌ي زمین و گردش‌اش بدورخورشید و استناد کردند به اين‌حقيقت که مگر دانشمندان ممالک دیگر، ازجمله حجج اسلام و علمای اعلام مذهب شیعه اثنی‌عشری در ممالک محروسه‌ي ایران، که برحسب اتفاق هم‌عصر و هم‌دوره‌ی خودشان هم بودند، چیزی در این خصوص می‌دانند؟ یا مطلبی دراین‌باره می‌نویسند؟ یا اصولن توباغ‌اند و می‌فهمند دنیا دست کیست؟ و نتيجه مي‌گرفتند: پس ما به چه دلیل بیاییم و برای چشم هم‌چشمی‌هاي بي‌نتيجه انگشت به لانه زنبورفروکنیم؟ و خشم پدر روحانی را متوجه خود سازیم؟ وخودرا ازکاروزنده‌گي بياندازيم؟ علي‌الخصوص که این"Pop" اين پاپای متعصب زبان نفهم، درباب سخن‌گفتن ازتئوری حرکت زمین و کروی بودن‌اش، بلانسبت مثل‌خَر رَم می‌کند و "زي پي لَک" مي‌اندازد( لگد پراني مي‌کند) و همان‌گونه بُردباری ازخودنشان می‌دهد که آخوندهای اسلامی درمقابل بحث از آزادی بیان و دفاع ازحقوق‌بشر و اشاره به ارزش و احترام انساني. بويژه که علمای برجسته اسلام در آن دوران نظیر ملامحمدباقر مجلسی، ملامحمد باقر لاهیجی، ملا حسین تفرشی، عبدالحسین مازندرانی، سیدعزیز الله جزایری، ملامحمدکاظم شوشتری و سیدنعمت الله جزایری، کثرالله امثالهم، آن‌گاه که اروپایی‌ها اختراعی پشت اختراع به ثبت می‌رسانیدند، قاره‌ها و سرزمین‌های ناشناخته را کشف می‌کردند، این حضرات سردر جیب تفکر فرو برده و رساله‌هاي متنوع و متعدد تحریر می‌فرمودند ذرباب انواع و اقسام شکّیات نماز و توهّمات خواب و رؤیا و تجزیه و تحلیل می‌کردند آداب و رسوم اسلامی را درطریق و اسلوب و رود و خروج به خلا و چگونه‌گی جماع با حیوانات وحشی واهلی نظیر گاو و شتر و پلنگ و قورباغه و کلبوک و بُتلُ و گَبگو ... و این‌ که آیا صدور بادهای گازدار ازشکم، اگر توأم با صدا و بو نباشد، وضو را باطل می‌کند یاخیر؟

    (لازم به يادآوري نيست که روی سخن با کسانی‌است که استفاده ابزاری از دین و از باورهای مردم می‌کردند و می‌کنند و گرنه بزرگانی نظیر ابن سینا، سهروردی، خواجه نصیرالدین طوسی و ملا صدرا و دیگران جای خوددارند و از احترام کامل ما برخوردارند طرفه این‌که همین دکان‌داران دین باعث رنجش و آزرده‌گی و فرارشان از وطن مي‌شدند).

    ***

    گفتم این اروپایی ها درفضولی و کنجکاوی مرزی نمی‌شناختند آنقدر در علوم برّیه و بحریه شور و غورکردند تا سرانجام فن‌استفاده از صنعتِ چاپ و طریق‌استفاده از نیروی بخار را آموختند و نیروی برق را هم اختراع کردند و استفاده مدرن از مغناطیس هم رويش و با این کارهای‌شان در این‌بستراجتماعی نیزکلی درد سر برای مأمورین وظیفه‌شناس دولت‌های مستبد بوجودآوردند. مأمورینِ معذوری که آزادی رسانه‌های قلدر و فضول را برنمي‌تابيدند و طبق وظیفه شرعی مجبور به سانسور نوشته‌های دیگراندیشان مي‌شدند یا آن‌ها را باهمان وسايل مدرن و اختراعي شوک الکتریکی مي‌دادند و مي‌دهند. وچنين شدکه اروپائيان آن‌طريق استفاده از اختراعاتشان را پيگيري کردند و ما اين جنبه‌اش را پذيرفتيم.

    ***

    اگر خاطرتان باشد می‌خواستم توضیح بدهم یک کشتی چرا مثل اردک روی آب شناور می‌ماند و مثل آدمی که شنا بلد نیست غرق نمی‌شود و به قعر آب فرو نمی رود؟ متأسفانه بازهم ازمرحله پرت شدم ولي يواش يواش به موضوع نزديک مي‌شويم! راست‌اش بخواهید اگر این ارشیمیدس" صهیونیست" شلوغ‌اش نکرده بود و قاعده و قانون‌های عجیب و غریب ننوشته و کشف و اختراع‌های محیرالعقول نکرده بود ما هم با همان تئوری " امدادهای غیبی" خودمان دل‌خوش می‌ماندیم و کاری به دلیل و علت شناوری کشتی و غُراب نداشتیم. لاکن دروغ چرا ؟ ماخودمون که ندیده‌ایم ولی تعریف می‌کنند و زمان بچه‌گی‌هم تو مدرسه یادمان دادند که در زمان‌های خیلی خیلی قدیم یک آدمی زنده‌گی می‌کرده است بنام آرشی‌میدِس که البته معلمین ما به غلط نام اورا ( ارشمیدوس Arashmidos ) تلفظ می‌کردند و همین‌جور غلط هم بما یاد دادند و ما خودمان بعدها که بزرگ‌شدیم و سبیل در آوردیم و زبان فرنگی‌یاد گرفتیم فهمیدیم که اسم اصلی این‌آقا ( ّAr-chi-medes ) بوده‌است و نه آن شلم‌شوربایی که معلمین تو مدرسه بما یاد داده بودندکه بنده همین‌جا با اجازه شما اورا برای آسانی در تحرير ازامروز(آرچی) می‌نامم. می‌گویند این‌آقا در ولایتی بنام ( Syracuse) در جزیره سیسیل، که در آن زمان متعلق به يونان بوده زنده‌گی می‌کرده است.

    « بابا... این جزیره سیسیل هم عجیب تاریخی داشته‌است ها ؟ ممالک قدرتمند آن‌زمان این جزیره مثلث شکل را مثل توپ فوتبال به‌هم پاس می‌داده‌اند.تاریخ اش ازسنه 1000 قبل‌ازمیلاد شروع می‌شود. از 750 قبل از میلاد به بعد یا به پیش، در دست فونیک‌ها، یونانی‌ها و کارتاژها دست بدست می‌گشته است که بخش اعظم‌‌‌اش تحت تسلط یونانی‌ها بوده‌است. آنگاه رومی‌ها بر آن دست یافتند و پس از فروپاشی روم غربی به تصرف بیزانسی‌ها درآمد و درقرن نهم میلادی عربها برآن تسلط یافتند، حسابی شیر تو شیر بوده است ها! از سال 1861 هم جزو خاک ایتالیا است که البته از خودمختاری برخوردار است».

    الغرض در سنه ۲۸۷ تا ۲۱۲ قبل از میلاد که ( آرچی) در شهر سیراکو زنده‌گی می‌کرده‌است سیسیل به یونان تعلق داشته و این آرچی ما در جنگ‌های 3 ساله که بین رومی‌ها و یونانی‌ها بر سر تصرف جزیره سیسیل‌جریان داشته‌است عجیب هنرنمایی می‌کرده! مثلن با اختراع منجنیق و پرتاب گلوله های آتشین و سنگ‌های گُنده کشتی های دشمن رابه قعر دریا می‌فرستاده‌است و یا با چنگک و با استفاده

    از اهرم کشتی‌های رومی‌ را له و لورده می‌کرده است، یا با آینه( اینجا را ببينيد) و با استفاده ازنورآفتاب، بادبانِ‌ شناورهای دشمن رابه آتش می‌کشیده‌است. خلاصه با اختراعات جور واجورش و انواع و اقسام اسلحه جدید و مدرن مکشوفه‌اش چنان پدری از رومی‌ها درمی‌آورده که آن سرش ناپیدا به این مي‌گويند مغز. سرانجام وقتی رومی‌ها درجنگ پیروز شده و به شهر سیراکو دست‌یافتند سربازی احمق و ساده‌لوح برای دستگیری‌ این دانشمندفرستادند.

    سرباز رومی اين ژني رادر ساحل دریا روی شن‌ها درحالتی یافت که روی ماسه هازانو زده و باانگشت اشکال مختلف هندسی بدورخود کشیده، حجم و سطح و محیط آن‌هارا بطريقي جديد محاسبه می‌کرد و هی به لاتین چیز هایی زمزمه می‌کردکه من ترجمه‌اش را اینجا برای شما می‌نویسم:

    می‌گفت:

    گفتیم که سطح دایره چیست ؟ مجذور شعاع ضرب‌در «پی» ست Pi x r2

    دانی که محیط دایره چیست؟ مضروب شعاع با دوتا «پی» ست 2 Pi x r



    که البته این‌ها را ما می‌دانیم و گرنه آن سرباز احمق فکر می‌کرد پیر مردخرفت کرده‌ و به یاد ایام کودکی باشن وماسه بازی می‌کند و ورد و دعامي‌خواند. سرباز رو به او کرد و گفت: آهای عمو ! سرکار استوار مي‌گويد: تو بازي بازي غرق‌کردي خيلي ازجهازهاي مارا. لاکن حالا بازی تمام ! تو‌الساعه هست توقيف! تو آمد با من زندان!

    "آرچی" درحالی که دست‌اش را به علامت بي‌تفاوتي تو هوا تکان می‌داد گفت : noli turbare Circolos meos یعنی "تو مزاحم دایره‌های من هستی". خُب ما می‌دانیم این‌حرف بدی نیست ولی گويا سرباز احمق اينطور فهميده‌ بوده‌است که: "مرتيکه ولم کن برو پي کارت "

    این‌سخن بر سربازگران آمد و به تریج قبای رومی‌اش برخورد، دشنه‌اش را کشید و تادسته در سینه هميشه زنده " آرچی" فرو برد. و با این عمل احمقانه و کثیف‌اش به زنده‌گی پُربار یک نابغه کم مانند پایان داد و لطمه‌ای جبران‌ناپذیر برعالم بشریت وارد ساخت که واقعا مادر دهر نزاید دوباره نظیر چنین اعجوبه‌ی متفکری. در سیصد سال قبل از میلاداز یک سرباز بی‌سواد رومی که در انتظار پاداش دست به این جنایت زد و شعورش قد نداد شايدچنین انتظاری می‌رفت، هرچند رومی‌ها با فرستادن افسر و يا درجه‌داري براي دستگيري اين‌دانشمند مي‌توانستند از نبوغ و علم‌اش بهره فراوان برند. ولی چرا راه دور برويم؟ نمونه اش را 2300 سال بعداز آن‌، با قتل‌های زنجیره‌ای و باکشتن نخبه‌هاي وطن درمملکت خودمان و با ازبين بردن سرمايه هاي وطن شاهد شديم. اين بار نه بدست یک سرباز بی‌سواد که به فتوای آیات عظام و علمای اعلام دین مبین اسلام !

    بعضی از تاریخ‌نویسان روایت می‌کنند که " آرچی" مظلوم نه در کنار ساحل که دردفتر کارش کشته شد. ولی خُب چه فرقی می‌کند؟ اين هم صحنه نقاشي شده برخورد سرباز با آرچي.

    همانطور که شما فرزندان عزیزم می‌دانید و اگر نمی‌دانید ایرادی ندارد حالا خواهیدفهمید" آرچی" دقیق‌ترین حاصل عدد «پی» را بدست آورد ( محیط دایره تقسیم بر قطر). قضیه از این قرار بود که محاسبه مساحتِ اشکال پهلو دار هندسی نظیر مربع، مثلث، یا مستطیل و مخروط کار سختی نبود، مشکل محاسبه مساحت دایره بود که دانشمندان برای اين‌ منظور، درون دایره را به اشکال مختلف هندسی پهلودار تقسیم مي‌کردند ( تصوير زير). آرچي می‌دانست که دانشمندان قبل از وی به نسبت محیط دايره برقطرش پی برده‌اند ولی نتوانسته بودند نتيجه‌اي دقيق بگيرند او با محاسبه عدد تقریبی : 3.1415926535 به نام «پی» مشکل محاسبه مساحت و محيط دايره راحل کرد. اگر می‌خواهید عدد "پی" رابياد بياوريد این جمله را بخاطر بسپريد : خرد و بینش و آگاهی دانشمندان ره سرمنزل مقصود بما آموزد.

    در جمله بالا هرگاه تعداد حروف هر واژه را با عدد مشخص کنید عدد "پی" بدست می‌آید: مثلن خرد= 3 حزف، و = یک حرف، بینش= چهار حرف ... الی آخر

    ***

    واژه صهیونیسم به معناي وطن دوست يا وطن پرست‌است و کنايه من نيز از اين واژه به همين معناست( دکتر احمدي نژاد اين چيزهارا نمي‌فهمد، فکر ميکند فحش‌است) آرچي وطن‌پرست بعلت دفاع از میهن‌کشته شد. بعیدنیست اين دانشمند نامي کلیمی هم بوده باشد زیرا درآن‌زمان یعنی 300 سال قبل از میلادمسیح همان‌طور که ازذکرش پیداست نه مسیح وجود داشته‌است نه اسلام. ولی دین موسی وجود داشت و ارشیمیدس با نبوغ ذاتي‌اش عاقل‌ترازآن بود که هُرهُري‌مذهب يا بُت‌پرست بوده باشد یا به خدایان متعددایمان داشته باشد. نبوغ ذاتی و تبّحراش در علوم نیز نشان از يهودي بودن‌اش دارد زیرا در میان مُخترعین و مُکتشفین جهان، قوم يهودازهمه اقوام دیگر هوشمندتر، کنجکاو تر و فعال‌تر و در تکاپوی تحقیق و پژوهش و اختراعات تازه‌تر بوده‌اند و هستند و بیشترین اختراعات بشری را به نام خودثبت کرده‌اند و می‌کنند. شما اگر درگوگل یا در" ویکی پدیا" جستجو کنید یا دفتر برنده‌گان جایزه نوبل را ورق بزنید مشاهده می‌کنید که این قوم در اختراعات و اکتشافات گوی سبقت از همه اقوام دیگر ربوده‌اند. نه درفیزیک کم آورده‌اند نه درشیمی! نه درطب عقب نشینی کرده‌اند نه در علوم کشاورزی، آبیاری و آبادانی! يهودياني که من در جواني درايران با آنها هم‌کلاس بودم زرنگ‌ترين بودنددردروس و سرآمدبودند دراخلاق و رفتار. بعدها نيز در پست‌هاي کليدي با بسياري از هم‌وطنان کليمي همکار شدم که لذت همکاري با آنها هنوز درخاطرم زنده است.

    ملتي هستند نمونه، از آن اسحاق نیوتون گرفته که رفته بوده زیریک درختی چرت بزند یک‌میوه ای، سیبی، چیزی می‌خورد توی کله اش. بجای اینکه مثل بقیه مردم چند تا فحش آب‌دارنثار درخت و صاحب درخت بکند و کله اش را پانسمان و باند پیچی نماید می‌نشیند و قوه جاذبه زمین را کشف می‌کند، یا آن یکی که آمد وگفت من هستم « یک دانه سنگ Einstein » ( آینشتین معنای لغوی‌اش هست" یکدانه سنگ " ) خُب این آقا آمد و تئوری نسبییت را کشف کرد و زمین و زمان را بهم ریخت و گفت تو آسمان، تو کهکشان‌ها یک سوراخ‌های بزرگ سیاهی وجود دارند که کرات دیگر را می‌بلعند یعنی‌جهنم واقعی و گفت که هیچ چیز نمیتواند به سرعت نور حرکت کند و سرعت نور ثابت‌است یعنی اگر چراغی دردست داشته باشی و سوار قطار سریع السیری بشوی چیزی به سرعت نور آن چراغ اضافه نمی‌شود. گفتم که باتقسیم محیط دایره برقطرش عدد «پی» بدست می‌آید یعنی شما اگر مثل ما دریانوردها محیط کره زمین را که در خط استوا چیزی حدود 40075 هزار کیلومتراست برقطرش در خط استوا که رقمی معادل 12756 هزارکیلومتر است تقسیم بکنید عدد « پی » بدست می‌آید، ولی مسأله این‌است که این آقای "یکدانه سنگ Einstein" آمده‌است و می گویدهرچه سرعت بیشتر «پی» کوچک‌تر يعني اگر ما باسرعتي معادل سرعت نور بدور کره زمين بچرخيم و محيط‌‌اش را اندازه بگيريم عدد «پی» می‌شود صفر! يا للعجب ! و من و شما که درس خوانده‌ايم مي‌دانيم هرچيزي را که در صفر ضرب بکنيم مي‌شود صفر. يعني کار بجايي مي‌رسد که از لحاظ تئوري نه سطحي مي‌ماند نه محيطي و اگر هم بماند نه به آن‌صورت خواهد بودکه ما درتصور داريم! فکر نکنید طرف این حرف هارا از زور بیکاری گفته‌است ها ؟ نخیر... خيلي هم جدی‌است کاربُردش را درگردش الکترون‌ها بدورهسته اتم درنظر بگيريد!

    ( من حدس مي‌زنم دکتر احمدي نژاداگر معني واژه صهيونيسم را نمي‌فهمد در عوض ازحرف‌هاي انيشتاين خوب سر درمي‌آورد وگرنه اورانیوم بدبخت را بزور غني نمي‌کرد و با سانتري‌فوژ الکترون‌هاي بي‌چاره را باسرعتي نزديک به نور بدور هسته نمي‌چرخاند تا از شدت سرگيجه "کيک زرد" قي کنند).

    يا آن یکی که آمد و گفت من هستم " زیگموند فروید" و تئوری اودی‌پوس کامپلکس Oedipus Complex را کشف کرد یا هاینریش هاینه یا دکتر آلزهایمر، روتشیلدها! تقریبا همه هنرپیشه‌های معروف و برگزيده هالیوود کلیمی هستند از داستین هوفمن گرفته تا باربارا اشترایزند از کرک داگلاس گرفته تا.....حالا کاری به هنر نقاشی و مجسمه‌سازي و هنرموسیقی ندارم که در آن حیطه‌ها نيز همه‌فن حریف‌اند که این بحثی‌است جداگانه. صنعت تکنولوژي جاي خود دارد، هم اکنون بزرگترین منبع صادرات اسراييل تکنولوزی پیش‌رفته‌است شما هرجا را که بنگرید این قوم موسی دست درکار و سر آمد همه اقوام بوده‌اند شایدبه همین دليل موجب رشک دیگران قرار می‌گرفته‌اند. تصورش را بکنبد اعراب و آخوندهاي ايران مي‌خواهند فلسطيني‌ها را که تنها هنرشان بچه‌سازي‌است جايگزين اين‌قوم بکنند تا اين خطه را نيز مثل‌نوارغزه به لجن‌زار تبديل کنند.

    یک وقت فکر نکنید این قوم تنها در امور دنيوي پيش‌قدم‌اند؟ نخیر آقا... اینها حتا در امور الهي و معنويات هم از ديگران جلوترند! مثلن جّدشان ابراهیم خلیل‌ا‌لله و موساي‌کلیم‌الله... این پيامبران نه تنها جد قوم یهود، بل‌که جدعیسوی ها و از طریق اسماعیل جد و اباء مسلمان‌ها هم بوده‌اند و هستند. بی خود نیست احمدی نژاد دکترایش را در یهود ستیزی گرفته است! به این می‌گویند فرزندناخلف.

    از بس حاشیه رفتم امروز به اصل مطلب نرسیدم. با اجازه شما یکی دو بیت برای حسن ختام برایتان می‌خوانم و بقیه اش را می‌گذارم برای دفعه دیگه... آخه امروز خیلی خسته شدم با این تب و با این حال بي حال.

    بيت:

    یک روز اگر سفینه‌ای ساختمی

    هم‌چون "گاگارین" برآسمان تاختمی

    آن لحظه که بگذشتمی از خاک وطن

    یک " تُف" به سَر "جنتي" انداختمی

    بخش دوم = http://battan.blogspot.com/2006/06/blog-post_115030794881241228.html

    ادامه دارد...


    *******************************************************************
    پي نوشت

    از همه شما عزيزان که دراين مدت جوياي حالم بوديد از صميم قلب سپاسگزارم. مرضم عفونت ريه بود و هست که مسبب‌اش يک سرماخورده‌گي ساده بود و هنوز هم بهبود نيافته‌ام و روزانه ازآنتي بيوتيک وکورتيزون استفاده مي‌کنم. بخشي از مطلب بالا را چند روز پيش نوشته بودم که بعلت کسالت مجددنيمه‌تمام ماند و دربايگاني (وُرد) خاک مي‌خورد. ديروز و امروز بقصد اتمام ادامه دادم ولي متأسفانه تمام نشد. بقيه اش را که دربايگاني ذهن دارم در اولين فرصت مي‌نويسم. شرمنده‌ام وپوزش مي‌طلبم که هربار بمن سرمي‌زديد دست‌خالي برمي‌گشتيد.

    من سهل‌انگاري کردم و تاوان‌اش را دارم پس مي‌دهم، شما مواظب خودتان باشيد وسرما خورده گي را دست کم نگيريد. خصوصن که شايع‌است آخوندها ويروس‌ها را بدجور دست‌کاري مي‌کنند

    2 نوشته شده در Wed 17 May 2006ساعت 3:8 توسط حميد کجوري 43 نظر

    *************************************************************************************

    ويروس‌ها و آدم‌ها


    تعدادی از دوستان، چه از طریق ایمیل و چه در نظرخواهی وبلاگ، جویای حال حقیر شده اند، بعضی به جّد بعضی به کنایه، ولی همه با لطف و با مهربانی اشاره‌ای به غیبت تقریبا طولانی‌ام نموده‌اند، و پرس و جو که فلانی کجایی؟ زنده‌ای یا مرده؟ و چرا " آپ " نمی‌کنی؟ ضمن سپاس از همه شما عزیزان باید بگویم: والله چَرض کنم!
    چند هفته‌ای است ریه اذیت می‌کند، بد جور هم اذیت می‌کند و سرفه امان نوشتن نمی‌دهد، ( نخیر... دودی نیستم )، معلوم نیست مرگ‌‌ام چیست؟ آسم است یا سرماخورده‌گی ریوی؟ سینه‌پهلو است یا مرض سل؟ سرطان است یا ذکام مرغی؟ برونشيت است يا کوفت و زهر مار؟ اوهو...اوهو... و اهم اهم و اِخ و پِخ ام به آسمان رفته است... نه بابا نترسید از طریق کامپیوتر مبتلا نمی شوید.

    چند روز پیش مطلبی در یکی از وبسایت های آلمانی خواندم که ترجمه‌ای بود از تفسیری در رسانه‌های آمریکایی. نوشته بودند بهانه‌ای که " بوشی، رامبو و دیکی " برای جنگ با عراق تراشیده بودند برای حمله به ایران کارساز نخواهد بود و آمریکایی‌ها در جستجوی بهانه دیگری هستند، از جمله این، که بگویند آخوندهای تخم جن ِ ایرانی پرنده‌گان مهاجر را در مرداب انزلي و در جلگه هاي خوزستان به مرض « آنفلونزای مرغی bird Flu » آلوده کرده و از طریق اروپا و روسیه روانه آمریکا کرده اند( لابد با قطب نمای مغناطیسی ). من همان موقع، یعنی چند روز پیش، لینک این مطلب را در بلاگ نیوز بخش آلمانی گذاشتم ( نای ترچمه اش را نداشتم) و اینک سخت معتقدم که آخوند‌ها به تلافی نوشته‌های بعضا انتقادی‌ام به این پرنده‌گان مهاجر تعلیم داده بودند که در سر راهشان به آمریکا از بالای خانه من عبور کنند و کارت ویزیت شان را حواله‌ام نمایند که چون من در همان آن، هنگام عبور طیران، در ماشین نشسته و راننده‌گی می‌کردم، هنگام پیاده شدن با انزجار مشاهده نمودم خودرو، بلانسبت شما، گُل به جمالتون، پر از کثافت مُرغان هوایی شده‌است و به احتمال یقین، در وقت پیاده شدن چه می‌دانم... از طريق تماس غیر عمد با دست و انگشت، چخه... یا به نحوی دیگر مبتلا شده‌ام که اگر چنین است خدا از گناه‌ مرتکبين‌اش درنگذرد! ما که جز نفرین کار دیگری از دست مان ساخته نیست!

    به هر حال عکس‌برداری‌های انجام شده از ریه، نشان از وخامت اوضاع دارد. در حال حاضر هر روز سروکار مان با دکتر و دوا ( کورتیزون) و بیمارستان است و قراراست از طریق Computer thomography یا از طریق bronchoskopy علت را جویا شوند. من می‌دانم شما عزیزان حسن نیت دارید ولی بالا غیرتا از پیچیدن نسخه های عجیب و غریب برایم پرهیز بفرمایید، نیازی نیز به دعا و نیایش ندارم ولی اگر می‌خواهید دل مرا خُنک کنید مجازید تا دلتان می‌خواهد آخوندها را نفرین کنید!

    هرچند آن‌ها عرض خودمی‌برند و زحمت ما می‌دارند. من دریانوردم و سنگ زیر آسیاب، بیدی هم نیستم که با این بادها بلرزم، از رنده‌گی هم تا دلتان بخواهد لذت می‌برم و حالا حالا هم قصد رفتن ندارم. ( ولی پیش خودمون بماند! این چند تا ویروس فسقلی، دور از جون شما، پدرم را در آورده‌اند).

    شاتسي طفلکي هم هي حوله خيس مي‌کند و مي‌خواهددور عضله پايم بپيچد، انگار قولنج گرفته‌ام و هي مي‌خواهد ( ويپ واپ روپ) به سينه‌ام بمالد. انگار تب لرزگرفته‌ام! هرچه هم مي‌گويم اين نسخه هاي مامابزرگت بدرد من دريانورد نمي‌خورد! مگه ما تو کشتي از اين چيزا داشتيم؟ بخرجش نمي‌رود.

    خلاصه اگر از این آفتِ فلان فلان شده جان سالم بدر بردم... چشم، باز هم می‌نویسم. شما هم برای این‌که بی‌هوده به این‌جا نیامده باشید می‌توانید، اگر میل‌تان بود و اگر وقت داشتيد، که هيچ‌کدام نداريم، يا به آرشیوخونه سر بزنید يا دستکم دو کلمه از حال و احوال خودتان در"کامنت دوني" بنويسيد تا با خواندنش کيف کنم.

    اين را گفتم تا اگر کساني خواستند چراغ محفل مارا، به هر دليل، خاموش کنند، ما شمعي روشن نگهداريم !



    2 نوشته شده در Thu 4 May 2006ساعت 17:0 توسط حميد کجوري 115 نظر

    *************************************************************************************

    میداف یک‌ساله شد


    سال گذشته
    در چنین روزی «میداف» تولدیافت.

    هنوز سر ازتخم بیرون نزده، در برابر چشمان شگفت‌زده‌ام، بجای راه رفتن، به همّت شما خواننده‌گان‌اش، دویدن آغاز کرد!

    هنگامی که وبلاگ نویسی را آغازیدم و به جرگه‌ی بلاگرهای بعضا کارکُشته، که چندین"گره بلاگری" از من جلوتر بودند، پیوستم، نمی‌دانستم از کجا شروع کرده و چگونه ادامه دهم؟ نه به این دلیل که مطلب برای نوشتن کم داشتم، نخیر!

    در چهل و اندی سال اقیانوس پیمائی و در نوردیدن قاره‌ها، داشتن زنده‌گی‌ای پُرجوش و خروش، نا آرام و سراسر هیجان، مطلبِ کافی، برای گفتن و نوشتن دارم که برای هفت پشت‌ام و شاید هم بیشتر، کفاف کند. از دوران کودکی و تحصیلی‌أم پس از جنگ جهانی دوم گرفته که در روستایی دراطراف بوشهر بزرگ شدم، تا قصه‌ی ازدواج‌ام با دختری بیگانه و نا آشنا با فرهنگ، آداب و رسوم وطنم. از خاطرات شغلی، مطالب فنی، تخصصی، تاریخی، جغرافیایی، ریاضی، آسترونومی، فیزیک و شیمی گرفته تا خروش توفان‌ها در شمال اقیانوس آتلانتیک و آرامش دریاهای مه‌آلود سواحل شانگهای و هُنگ‌کُنگ، هرنوع‌اش را بخواهید، در بایگانی ذهن‌ام انباشته د‌ارم.

    مشکل من، مشکل زبان مادری است که مرا به چالش می‌طلبد. نه اهل قلم بوده‌أم و نه نویسنده. و تمرینی نیز دراین رشته نداشته‌ام. شغلم نیز مرا با آن پیوندی نمی‌داد. سال‌های دراز، فرسنگ‌ها از وطنـم دور بوده‌ام و بریده از زبان مادری. روی دریاها و در کشورهای بیگانه، نه کسی فارسی سخن می‌گفت و نه مرا امکان شنیدن، خواندن و یا نوشتن واژه‌ای فارسی بود. و نه مونسی فارسی‌زبان بجز چندکتاب علمی و یا تاریخی برای ورق‌زدن قبل ازخواب. هفته‌نامه‌های کیهان و نیم‌روز چاپ لندن نیز، که آبونمان بودم و شاتسی؛ همسرم؛ پس از وصول، آن‌ها را در هر نقطه‌ای از جهان که بودم برایم پُست می‌کرد، با تاخیر بدست‌ام می‌رسید.

    چنین بود که ذبح اسلامی زنده‌یاد شاپور بختیار را در پاریس، که به باور من او، بختیار را می‌گویم یکی از مردان ماندگار تاریخ سیاسی وطنم می‌باشد، سه ماه پس از وقوع حادثه، ضمن خروج از بندر «دوربان» آفریقای جنوبی، درکیهان خواندم. و از این وحشی‌گری اسلام‌پناهانه، آن‌چنان شوکه شدم که باور کردن‌اش مدت‌ها برایم مشکل بود.

    گوش کردن به برنامه‌های رادیوئی فارسی نیز در روی دریا، با توجه به اشتغال شبانه‌روزی و خسته‌گی حاصل از آن، برایم امکان‌پذیر نبود. چرا که گذشته از نداشتن وقت، پوششی رادیوئی این چنینی‌ای در میانه‌ی آقیانوس‌ها موجود نبود. تماس تلفنی‌ مرتبی هم با بسته‌گان فارسی زبانم نداشتم. حتا گفت‌وگوی روزانه‌ی من و همسر و فرزندان‌‌مان با زبانی غیر از زبان مادری من، بود.

    پس از آغاز دوران بازنشسته‌گی اجباری بود که هم همسرم، و هم دوستان فرهیخته‌ی وب‌گردی‌های شبانه‌ام، به من پیشنهاد راه‌اندازی وبلاگی را کردند.

    با این پیشنهاد، لحظه‌ئی فکر کردم که چی؟ من و وبلاگ و نویسنده‌گی؟

    و با خودم گفتم:

    می‌خواهی با این سن و سال و ریش سفید، مسخره‌ی دست ِدختران و پسرانِ جوانِ فارسی‌نویسِ شوخ طبع وطن‌أت شوی؟ همان جوانانی که روان‌نویسی و تسلط‌ شان را به فارسی، من در وبلاگ‌های‌شان دیده و خوانده بودم.

    اما شغل سخت دریانوردی و مبارزه با توفان‌ها و امواج خروشان دریا، درس دیگری هم به من آموخته بود، درس تلاش و پشت‌کار!

    با خودم گفتم پس چرا من در این‌مورد از جوانان وطنم چیزی نیاموزم؟ بخصوص از خانم‌ها که چه لطیف و ظریف و پُُر سلیقه ­می‌نویسند که تحسین من و هر ایرانی دیگری را برمی‌انگیزند. و با تعجب مشاهده می‌کردم که تعدادشان حتا از مردها نیز بیشتراست! آیا تا کنون به این موضوع توجه کرده‌اید؟ عجب افتخاری!

    سپاس و تشکر از استقبال و حمایتی که شما خواننده‌گان عزیز از این وبلاگ و از نوشته‌های من بعمل آورده‌اید. از منى‌ که تازه راه‌رفتن در اینترنت‌ را آموخته‌بودم و قدم بس آهسته برمی‌داشتم. بیانِ محبت‌هایِ شما در کلام نمی‌گنجد و شرح‌اش در توانایی‌ قلم عاجز من نیست. هرکامنتی را که برایم گذاشته‌اید و خواهید گذاشت بادقت خوانده‌ام و خواهم خواند. سبک و شیوه‌ی نوشته‌های‌‌تان را بخاطر سپرده و خواهم سپرد. و با سر زدن متقابل به وبلاگ‌های شما و مطالعه‌ی نوشته‌های‌تان، درست‌نوشتن و صحیح نوشتن جمله‌ها‌ را کم کم ولی هم‌واره و پایدار، فرا خواهم گرفت.

    میداف یک‌ساله شد. اما راه‌اندازی و جان‌گرفتن‌اش را هم‌چنین مدیون راهنمایی‌ها و محبت‌های بی‌کران دوست ادیب‌ام، اسد علیمحمدی هستم که با حوصله‌ی خاص خویش، آنقدر مهربانانه به طرز نوشتنِ من ایرادگرفت، تا سرانجام کمی درست‌‌نویسی را آموختم. او آنقدر گفت و گفت تا نیم‌فاصله را هم رعایت کردم، هرچند نه همه‌گاه و اینک نیزخود بخوبی می‌دانم تا خودکفایی کامل، فاصله زیاد است که هنوز درخم یک کوچه‌ام.

    ولی هدف هم، مسابقه فارسی نویسی نبوده و نیست، بل‌که صحیح نوشتن به زبان مادری است.

    نیز سپاس‌گزارم از محبت‌های بی‌دریغ بلاگرهای با تجربه وبلاگ‌شهر، که راهنمایم بوده‌اند با کامنت‌ها و ایمیل‌های‌شان.

    سپاس از تشویق‌ها و از هم‌راهی‌تان که اگر «میداف» توانسته است سری توی سرها بلندکند، بی‌اغراق، قسمت اعظم‌اش را مدیون همین تشویق‌ها و راهنمایی‌های مستقیم و غیرمستقیم شما بوده‌است.

    سپاس از حسن درویش پور، عبدالقادر بلوچ، ف.م.سخن، مجید زُهری، پانته آ و سعید یارمحمدی که فرم و قالب میداف، مدیون محبت‌های بی‌دریغ ایشان هستم و سعید حاتمی که همه‌گاه در امور فنی راهنمایم بوده است.

    سپاس از آشپز باشی دوست نازنین، از آشیل، از هاله، زیتون، از خُسن آقاي گُل که یاد او و یاد علی از "رؤیاهای گمشده" مرا همیشه بیاد شیراز، شهر عشق می‌اندازد.

    سپاس ويژه از عمو اروند عزيز که در فارسي نويسي صحيح مرا راهنما بوده است و هنوز هم هست.

    و پوزش اگر نام عزیزانی که محبت‌شان شامل حالم شده است، ازقلم افتاده باشد.

    از دور روی همه‌ی شما را می‌بوسم و شادی شما و سربلندی میهن پُر افتخارمان را آرزو می‌کنم!



    2 نوشته شده در Fri 21 Apr 2006ساعت 9:33 توسط حميد کجوري 72 نظر




    کاراييب غني / کاراييب فقير

    طبق مُهر و امضای مندرج در کتابچه دریانوردی‌ام، از تاریخ 15 ژانویه تا اواسط جولای 1991 روی کشتی ( تی آ THE – A )، در دریای کاراییب از این بندر به آن بندر می‌رفتم، گاهی نیز، در صورت موجود بودن کالا، پس از گذشتن از کانال پاناما ( که یکی از شاهکارهای دست بشر، یعنی آمریکای جهانخوار است) در این بنادرکه در زیرنام می‌برم پهلو گرفته، تخلیه و بارگیری می‌کردیم. مشتاقان و علاقمندان به جغرافیا می توانندبه نقشه [+ +] مراجعه کنند: در بندر ( Guayaquil با تلفظ - گو وا یا کیل)، درکشور (اکوادور ++ )، در بندر ( Callao با تلفظ - کالی یائو ) در کشور (پرو ++) و در بندر ( [ + +] Valparaisoبا تلفظ - وال پاراییسو) در کشور شیلی [++ ]، که معنای فارسی اش دروازه بهشت است، که الحق خود بهشت بود و نه در وازه اش! ما پس از خروج از بندر فورت لودادیل نخست در امتداد رشته جزایر معروف جنوبی ایالت فلوریدا حرکت و پس از پشت سر گذاشتن جزیره ( کی‌وست key West) به سمت شمال غربی به مقصد ( نیو اورلین) در می سی سی پی حرکت می کردیم، هنگام گذر از سواحل جزیره (کی وست) به یاد ( ارنست همینگوی) دوربین به دست سواحل جزیره را دید می زدم و به کتابهایی که از این نویسنده مشهور خوانده بودم و یا به فیلم هایی که دیده بودم می‌اندیشیدم: " وداع با اسلحه " - "زنگها برای که بصدا در می آیند" – " برفهای کلیمانجارو " – " پیر مرد و دریا ".

    دریای کاراییب که زمانی بهشت دزدان دریایی بود هم اکنون نیز در یای ضد و نقیض ها است. توریست‌های ثروتمند آمریکایی و اروپایی و ژاپنی و تازه به دوران رسیده های‌آسیایی ار راه‌های هوایی و دریایی به آن خطه هجوم می‌آورند. با تسهیلات آسان و نسبتا ارزانی که آژانس‌های توریستی اروپایی اینک در اختیار مشتاقان قرار می‌دهند نیاز به ثروتمند بودن هم نیست. این جزایر که بیشترشان بعلت منشأ آتشفشانی چنان حاصل‌خیزند که علاوه بر بی نیازی و خودکفایی می‌توانندحتا بخش عمده صادرات شان نیز از محصولات کشاورزی و ازمرکبات تأمین نمایند ( نیشکر، کاکائو، تنیاکو، قهوه و انواع میوه های گرمسیری، دام پروری و صید ماهی به همچنین، لوبستر های Lobster دریای کاراییب که من خود بارها امتحان کرده ام و معروفیت جهانی دارند بجاي خود) افزون براین ازچنان درآمد توریستی کافی برخوردارند که فقر در واقع جا و مکانی نمی بایست در آن ناحيه داشته باشد ولی در کنار جزایر ثروتمندی نظیر " آروبا [ + +]، کوراسائو، مارتینیک و باهاماس و ..." جزایر فقیری نیز مثل " هاییتی، کوبا و جمهوری دومینیکن [ + + ]" وجود دارند که فقرشان ریشه در بی عرضه‌گی سیاستمدارانِ دزد و رشوه خوار شان دارد، بدترین نمونه اش هاییتی است که بدون نیروهای امنیتی کشور های دیگر سنگ روی سنگ بند نیست و به اصطلاح سگ صاحب اش را نمی شناسد و چنان بی دروازه و بی در و پیکر است که آدم تعجب می کند چگونه نیمه غربی جزیره هیسپانیول هنوز چیزی به‌عنوان حکومت دارد؟

    در اکثر این جزایر هجوم توریستها، درست به همان شلوغی و ازدحامی است که در سواحل برزیل، اکوادور، پرو و شیلی و آرژانتین دیده ام. کافه رستوران‌هاٰ و نایت‌کلاب‌ها، بویژه در سواحل دریا، در بغل هم و گاه دیوار به دیوار یکدیگر قرار گرفته اند و همه آنها چنان از مشتری کافی برخوردارندکه کسی بر دیگری رشک نمی‌برد و کافه ای بی مشتری نمی‌ماند. در بنادر، دریانوردانِ محروم از بزم و عیش ِ سبکباران ساحل‌ها، با جیب‌های پُر از دُلار، مزید بر توریستها، تمام شب بارها و کافه را قرق می کنند.

    اگر روزی خدا نصیب کرد و به زیارت کاراییب رفتید هنگامی‌که پس از مشاهده شهر و بازدید از مکانهای توریستی و خسته از قدم زدن در بازارها و در پلاژ ها، هوس کردید در یکی از صدها کافه روباز و بدون حصار در زیر آسمان لُخت چیزی بیاشامید و گلویی تر کنید تعجب نکنید اگر دختران زیبای بومی را مشاهده کرديد که یکی پس از دیگری از کنار میز شما رد شده و هر کدام به میل خویش و بدون اجازه شما مقداری از بطری آشامیدنی تان را، بویژه آبجوی خنک و امثالهم در لیوانی پلاستیکی که در دست دارندریخته و به اصطلاح، خود ازخود، پذیرایی می‌کنند و میهمان ناخوانده شما می شوند! که این نشانه محبت شان به شما است! و به این صورت به شما خوش آمد می‌گویند! و اگر دراثر گرمای موجود زیاد تشنه هستید بایستی چندین بطر آشامیدنی یکی پس از دیگری سفارش بدهید تا هر بار لیوانی نیز نصیب خودتان بشود! و اگرتنها و مجرد، بدون نامزد و یا همسربه آنجا سفر کرده اید، هنگام نشستن در کافه ای پا روی پا نیاندازید که این نشانه بی احترامی به دختران زیبایی است که مایلند برای خوش آمد گویی لحظه ای روی زانوی شما بنشینند و به زبان اسپانیولی با شما هابلا هابلا بکنند و شما اگر اسپانیولی بلدنیستید فقط لبخند بزنید که گفته اند خنده بر هر درد بی درمان دواست!

    در اسکله، در کنار پله کشتی، معروف به«Gangway »، شهروندانی اکثرن جوان و آشنا با زبان انگلیسی ایستاده اند و خروج پرسنل یا مسافرین را انتظار می کشند. این ها اسم خود را راهنما " Pilot " گذاشته اند و شغل شریف شان همراهی و راهنمایی و بادی‌گاردی « دوفاکتو» ی پرسنل و توریست‌ها در شهر است. این کار را هرچند بظاهر مجانی و بصورت تفّنن و از زور بی‌کاری یا برای پُز دادن انجام می‌دهند ولی هر دریانورد و هر مسافری پس از باز گشت به کشتی چند دلاری کف دست آنها می گذارد، اضافه براین خوردنی و آشامیدنی‌شان هم، که با توجه به بسطح پایین بهای ارز مبلغ زیادی نمی‌شود، در بین راه تأمین شده است. هر چند دریانوردان، با توجه به آشنایی شان با کوچه پس کوچه‌های بنادر، نیازی به راهنما و پیلوت ندارند ولی همراه داشتن این افراد بومی برای دریانوردان پول‌دار، صدحُسن در بردارد ازجمله در امان بودن ازحمله گروهای جیب بُر و معتاد و چاقو کشِ و ولگرد است که همه جا در کمین نشسته اند و پلیس یا خود برای سیر کردن شکم بجه هایش با آنها هم‌دست است یا از عهده این افراد اکثرن مسلح بر نمی‌آید. گیرم که حمله به این راهنما ها برای دزد‌ها و حیب بُر‌هاٰ، که همیشه گروهی عمل می کنند، امری‌است سهل و ساده ولی گویا قانونی نانوشته آنها را از حمله به راهنما ها و به کسی که در معیت آنها باشد بر حذر می دارد که به گمان من دلیل اش این است که همه همدیگر را خوب می‌شناسند طرفه این که دریانوردان مست و تنها به حد وفور یافت می‌شوند. بنا براین خارجی ها ترجیحن راهنمایی این افراد را که هزینه چندانی هم در مقابل تأمینی که بدست می‌آورند در بر ندارد، با میل می‌پذیرند. این پیلوت‌ها بین خودشان به چند گروه تقسیم می‌شوند. گروهی مؤدب، تمیزپوش با کت و شلوار و کراوات و پیراهن سفید و موی برّاق و شانه کرده و آشنایی خوب یا زبان انگلیسی که فقط کاپیتان ها و افسران ارشد را هم راهی می‌کنند و هم‌گامی با ملوانان را دون شأن خود می دانند. گروهی دیگر خدمت خود را به افسران جزء و " آپرنتیس ها " ارایه می‌دهند و سرانجام آنهایی که کت و شلوار ندارند و انگلیسی را شلخته شکسته حرف می‌زنند و اکثرا موتور سیکلت‌های گازی را بر تاکسی ترجیخ می‌دهند ملوانان، روغن ریزان و امثالهم را دوتا دوتا پشت ترک سوار کرده به شهر می برند و نیمه های شب یا صبح روز بعد، هم مسافر مست، هم راننده مست در یک خط مارپیچی به کشتی بر می‌گردند و هنگام پیاده شدن هم خودشان و هم موتور سیکلت شان روی اسکله پهن می شوند.

    من شخصا با ماشین شرکت ( کشتیرانی) همراه با نماینده شرکت به ادارات دولتی یا به کنسولگری آلمان یا هر جا لازم بود می‌رفتم. گاهی که دور و برکشتی خلوت بود و تخلیه و بارگیری به کُندی پیش می‌رفت ( در کشور های پیش رفته وقت و زمان گوهر است و همه چیز سریع و با عجله و دقیق صورت می‌گیرد در بسیاری از کشورهای جهان سوم اما معتقدند که : « ای بابا... حوصله داری؟ ... کار فرار نمی کند! امروز نشد؟ فردا... »). در این جور موارد این برداشت مردم بومی هدیه ای است برای سرنشینان کشتی‌ها، که شهر و بندر را از نزدیک تماشا کنند و کمی هم خسته گی توفان و دریا را از بدن بیرون بریزند که واقعا حق شان است.

    با جیپ استیشن دراز آمریکایی شرکت و در معیت « Pedro » نماینده کشتیرانی که او هم همیشه چند نفر شیک پوش را با خود یدک می کشد نیازی به راهنما و «بادی‌گارد» برای من نبود! ولی اگر هر از گاهی حوصله ام سر می رفت و موضوع مهمی در برنامه کار نبود و هوس بیرون رفتن می‌کردم یکی دوتا از این پیلوت های شیک‌پوش بدرقه ام می‌کردند خصوصن که آنها می‌دانستند من ِ نا آشنا را به کجا ببرند و به کجا نبرند! کدام منطقه شایسته هست کدام نیست! من زمانی بیرون می رفتم که افسر «chief mate »، معاون اول ام، به ساحل نرفته و در کشتی مانده باشد! هر چند برای بعضی از همکاران در شناور های دیگر کفایت می کرد که یک افسر عرشه در کشتی حضور داشته باشد ولی طبق قانون اگر اتفاقی برای فرمانده بیافتد، چه در ساحل و چه در دریا، این فقط معاون اول است که با تجربه ای بیشتر از دیگران می تواند جایگزین فرمانده شود. همین مسأله بود که اختلاف شدیدی بین شرکت های کشتیرانی و مقامات دولتی آلمان بوجود آورد زیرا هر شناوری که زیر پرچم آلمان حرکت می‌کند باید توسط کاپیتانی که دارای تبعیت آلمانی است هدایت و فرماندهی شود. شرکت ها برای صرفه جویی در هزینه از استخدام افسران آلمانی ی گران قیمت پرهیز و افسران ارزان خارجی مثلن از روسیه، یوکراین، ازفیلیپین و یا از چین استخدام می‌کردند. بدیهی است در صورت مرگ کاپیتان یا بیهوش شدن و از کار افتادن اش مقام فرماندهی که اتوماتیک به معاون اول واگذار می‌شد در این جور موارد واگذاری اش به کسی که فاقد تبعیت آلمان است مخالفت قانونی داشت. زیرا کشتی یک جزیره متحرک است و فرمانده درواقع Governor و نماینده قانونی دولت و مجری قانون اساسی محسوب می شود کما این که حق دارد در صورت لزوم فردی را در کشتی زندانی کند یا دونفر را به عقد هم در آورد ... این اختلاف بین شرکت های کشتیرانی و دولت بر سر استخدام افسران غیر آلمانی باعث شد که شرکت ها کشتی های شان را از زیر پرچم آلمان بیرون آورده و بزیر پرچم کشورهایی مثل قبرس، لیبریاٰ، پاناما و غیره ببرند که هم مالیاتی بس کم تر از آلمان از آن ها می‌گرفتند هم این که قوانین شُل و ول و هپل هپو شان موی دماغی نبود برای بی قانونی های شرکت‌ها... خروج انبوه کشتی ها از زیر پرچم آلمان سبب شد که دولت نه تنها از مالیات کسب شده سابق محروم بماند بل که تعداد زیادی افسر و کاپیتان های وطنی نيزبیکار شوند و جای شان را به فرماندهان و افسران ارزان هندی و روسی و چینی بسپارند... دولت آلمان سعی کرد به نحوی آب رفته را بجوی باز گرداند و کمی عسل بریش شرکت های آلمانی بمالد، و امتیازاتی در پرداخت مالیات و استخدام افسران بدهد و از سخت‌گیری‌ها بکاهد ولی دیگر دیر شده بود! بعضی از شرکت ها با اکراه و با شرط و شروطی به زیر پرچم آلمان باز گشتند ولی در مورد تعویض پرسنل آنچه را که خود می‌خواستند به مرور زمان به دولت تحمیل کردند. باز هم حاشیه رفتم ...با پوزش...

    این را می خواستم بگویم که من شخصا زمانی با خیال راحت از کشتی به ساحل می‌رفتم که معاون اول در کشتی باشد. از زمانی که تلفن همراه مد شده کار ما نیز در کشتی‌ها و در بنادر خیلی سهل و آسان شده است و در هر گوشه شهر و بندر که باشیم از پیشرفت یا پس رفت کار تخلیه و بارگیری و از هر چون و چرایی در کشتی لحظه به لحظه آگاهیم که سابق هر گز چنین نبود و در بی خبری و تاریکی مطلق بسر می بردیم!

    من برای انجام امور خصوصی و تماشای دیدنی های یک شهر و بندر به ندرت از نماینده شرکت تقاضای ماشین و راننده می کردم هرچند دستم آزاد بود و اختیار تام برای این کار داشتم و نماینده خوشحال می‌شد کاری برای من صورت دهد ولی از همان ابتدا ی کار درکاراییب برای قدم زدن های تفریحی و تفننی و خسته‌گی در کردن‌ها مثل بقیه هم‌کاران در معیت پیلوت ها که بسیار با نزاکت بودند به ساحل می‌رفتم و چون انگلیسی را خوب بلد بودند بی دغدغه و آزادانه با آنها اسپانیولی تمرین می کردم و هر جا صحبت به علت نا آشنایی با زبان به بن بست می‌رسید با انگلیسی رفع و رجوع اش می‌کردیم. این گفتگو ها به یاد گیری زبان اسپانیولی من کمک فراوان کرد.

    در جزیره هیسپانیول، در بندر سانتو دومینگو، بندر و اسکله کانتینر ها که ما پهلو می‌گرفتیم و تخلیه می‌کردیم، آن زمان، یعنی 16 سال پیش، 18 تا 20 کیلومتر تا مرز شهر فاصله داشت. من احتمال می‌دهم که این فاصله به علت توسعه شهر اینک از نصف هم کم تر شده است. آن بندر « ریو هاینا » نام داشت و محل زنده‌گی کارگران بندر بود هم چنین محل ادارات شرکت های کشتیرانی متعدد و شرکت های بیمه و حمل و نقل وغیره.... کارمندان ارشد این ادارات خود در پایتخت ( سانتو دومینگو) زنده‌گی می‌کردندکه با ماشین های شیک شان بین بندر « ریوهاینا» و پایتخت در تردد بودند که حدود بیست دقیقه تا نیم ساعت بیشتر با آنجا فاصله نداشت.

    در یک بعد ازظهر گرم تابستانی یک روز(دو مینگو) یکشنبه، که تخلیه و بارگیری بندر به پایین ترین سطح منحنی خود رسیده بود «Pedro» نماینده کشتیرانی که چند بار مرا به خانه اش دعوت کرده بود، با تعدادی از دوستان و رفقایش که آنها هم نماینده‌گی شرکت های دیگر را به عهده داشتند به دیدن من آمدند و خواهش کردند اگر وقت دارم سری با آنها به شهر بروم قرار بود چند کاپیتان از کشتی های دیگر هم مارا هم‌راهی کنند. غروب شهر های ساحلی جزایر کاراییب بسیار رؤیا انگیز و زیبا هستند و من که می دانستم بندرت چنین فرصتی دوباره خواهم یافت که دور از همه شلوغی و جنجال جرثقیل ها و بدور از هیاهو و بوی بندر در سکوت و آرامش با شنیدن آهنگهای محلی در جایی کنار دریا « کوبا لیبره » بنوشم و محو زیبایی طبیعت بشوم دعوت را پذیرفتم و با آنها رفتم. نخست بیش از یکساعت به تقاضای من این طرف و آن طرف شهر رفتیم و دور زدیم و آنچه دیدنی بود و ارزش تماشا داشت تماشا کردیم ازجمله محله های قدیمی و تاریخی شهر و آنجا هایی که در سفر ها و گردش های قبلی ندیده بودم، چند بار نیز از کنار آرامگاه و موزه کریستف کلمب [ + ]گذشتیم و سر انجام در حیاط پهن و زیبای یک هتل گران قیمت در کنار دریا و در کنار حوضچه ای با فواره رحل اقامت افکندیم و کوبا لیبره سفارش دادیم. صدای بوم بوم و ترانه های زامبا و رومبا و لا بامبا، برخلاف عادت بومی‌ها آهسته و مطبوع بگوش می رسید. حدس زدم که توریستهای اروپایی و مهمانان آمریکایی از مدیر هتل خوا سته اند از پخش صدای گوشخراش و بلند موزیک که بومی‌ها خود هرچه بلند تر به‌تر می پسندند پرهیز کند! من از بوی نمناک دریا که با دماغم آشنا بود لذت می‌بردم و دختران (تانگا) پوش محلی و اروپایی و توریست های پول دار که از این قاره و آن قاره آمده بودند و در کنار ساحل به این طرف و آن طرف می‌رفتند یا تا زانو در آب قدم می‌زدند و یا مثل ما در صندلی های راحتی لم داده و به نوشیدنی سرد شان لب می زدند تماشا می‌کردم. رخوتی دلپذیر وجودم را فرا گرفته بود، آن خانم وآقای آلمانی که چهار پنج ماه پیش درهواپیما هم‌سفرم بوند پول کلانی برای درک و احساس این آرامش و این لذت پرداخته بودند و من علاوه بر لم دادن در ساحل دریا و نوشیدن کوبا لیبره و لذت بردن از زنده‌گی بقول آن دو آلمانی حقوق و مزایا هم دریافت می‌کردم... آخ که زنده گی چه شیرین است! و من چه لذت دلپذیری از این زنده‌گی می‌برم! آن چه را که آدم آرزوی داشتن اش را دارد داشتم و به آن رسیده بودم! همین طور که در عالم هپروت غوطه می‌خوردم، دختران و زنان زیبا را که اندام کشیده‌شان در تلألو غروب آفتاب جلوه خاصی داشت تماشا می کردم که من عاشق هر زیبایی هستم، خواه یک دسته گل، خواه یک اتومبیل شیک، خواه یک رقص تانگو، خواه یک اسب وخشی، دختران و زنان دلربای بومی و سایر نقاط جهان که برای دیدن و دیده شدن به ساحل این دریا آمده بودند جای خود دارد. در عالم خیال، بی‌خیال از کشتی و از اسکله و ازجرثقیل و کانتینر لیوان کوبا لیبره دردست آهنگی از [ گلپا ] را زمزمه می‌کردم...

    تصورهای باطل نقش زد آینده مارا

    به تصویری مجازی خط کشید آیینه ما را

    رفاقت‌ها، محبت‌ها، چرا زیبا سرابی بود؟

    گذشتِ لحظه های عشق ما آشفته خوابی بود

    غرورم را لباس ات می‌کنم، باز التماست می‌کنم‌ تا وقت دیدار

    دوچشمم فرش پایت می‌کنم، جانم فدایت می‌کنم من را میازار ...

    همین طوری! هر چه بخاطرم می‌رسید، درست یا غلط تو قلبم تو ذهنم مرور می کردم! ناگهان کسی دستش را دورگردنم حلقه کرد و آهسته و مهربان روی زانویم نشست! آخ که فراموش کرده بودم پا روی پا بیاندازم تا کسی مزاحم افکار شیرین ام نشود! دیگران، همراهان مشغول گپ زدن بودند و مرا در آرمش ام آزاد و تنها گذاشته بودند، دست شان درد نکند! نخست فکر کردم یکی از این لعبتانی است که درکنار ساحل با عشوه راه می‌روند، با عشوه می‌خندند، با عشوه نگاهت می‌کنند و سعی در جلب توجه هرچه بیشتر نگاه های مشتاق را دارند، جوان اند و شور و شوق جوانی آرامش از آنها سلب کرده است و این دل خسته و آتش گرفته من... گفتم لابد قیافه ساتتی منتال مرا که در عالم هپروت بودم دیده است و پیش خود فکر کرده است این یکی از آنطرف اقیانوس ها می‌آید، هم بوی پول می‌دهد و برای یک شب مستانه دنبال آخرین دلارها توی جیب اش نمی‌گردد، هم پیداست که لبان‌اش سخت تشنه عشق اند...

    وقتی به صورت اش نگاه کردم نزدیک بود از وحشت قالب تهی کنم. یک دختر زشت و بد منظر بود که نفهميدم چرا و به چه دليل فکر مي کرده است شانسي نزد من خواهد داشت.

    از این حرکت ناگهانی و در آن لحظه چنان جا خورده بودم که حتا یک کلام هم بر زبانم نمی آمد.

    من با قوانین آن طرفها، آشنا بودم و می دانستم صحیح نیست یک " Lady " را از روی زانویم بلند کنم! باید می سوختم و می‌ساختم و در انتظار معجزه ای می‌نشسنم. تجربه تلخ "برزیل" چندین سال قبل را هنگامی که هنوز معاون بودم بخاطر آوردم که در یک هتل رستوران در بین ده ها دختر خانم شیک و زیبا یک خانم زشت به ارتفاع دومتر و بیست سانتی‌متر، دست دور گردن ام انداخت و ول کن معامله نبود و هنگامی که با نرمی و با احترام دست اش را از دور گردن ام باز کردم و باز هم با احترام و لبخند عذرش را خواستم حدود نیم ساعت بعد که با دختر ديگري هم‌صحبت شدم چنان الم شنگه ای راه انداخت که شب مارا بن کل خراب کرد و حتا نزدیک بود کار به جاهای باریک یکشد! نعوذ بالله

    حالا هم در بد مخمصه ای گرفتار شده بودم وقتی خواست دست به صورتم بکشد کمی عقب رفتم و با لبخندی زورکی گفتم : soy casado این جمله را به اسپانولی بلد بودم ولی معجزه صورت گرفت، یکی از همراهان نماینده شرکت که متوجه وضع خراب من شده بود و می‌دانست اگر این وضع ادامه پیدا کند شب من تباه، روزه ام باطل، نمازم قضا و اوقات ام بس تلخ خواهد شد و چه بسا دیگر دعوت شان را در آینده برای چنین شب نشینی هایی نپذیرم از جا بلند شد و خانم را به رقص دعوت کرد و آن همراه و میزبان دیگر، قبل از باز گشت خانم عاشق و عروج مجدد اش به روی زانوی من، یکی از زيبارويان را بر سر میز دعوت کرد و جایی نشاند که آن الهه قبلی دست اش به آسانی به من نرسد و چنان شد که شب‌ای که با خوشی و لذت آغاز شده بود در صلح و صفا و رضایتِ خاطر مستطاب ما ادامه پیدا کرده و بی درد سر پایان یافت.



    پس از شش ماه اقامت در کاراییب و آمریکای لاتین وقت و داع فرا رسید و پس از تحویل و تحول کشتی به کاپیتان بعدی و در جریان گذاشتن وی به آن چه که باید در کاراییب بدانها توجه می‌کرد. در معیت نماینده کشتیرانی به هتل « هالیدی این » رفتیم. این هتل در بیرون شهر قرار داشت و علاوه بر ساختمان چند طبقه اصلی ساختمان های بنگالو مانندی نیز شامل سویت های مختلف در کنارش ساخته بودند که یکی از این سویت ها به من تعلق گرفت. هر چند بلیط بر گشتم به آلمان خیلی وقت پیش تهیه شده بود ولی " open " بود و چون تابستان بود و شلوغ، نماینده نتوانست پروازی برای اروپا دست و پا کند. بناچار حدود 3هفته در هتل رحل اقامت افکندم و چون طبق قانون مر خصی ام زمانی شروع می شد که وارد مرز آلمان شده و به خانه مسکونی ام برسم پس در تمام این مدت 3 هفته علاوه بر تماشا و تفریح در میامی حقوق و مزایا نیز به حساب منظور می شد.

    سه هفته تنبلی و بیکاری و بی حرکتی در هتل روی اعصابم اثر گذاشت و به آقاي نماینده فشار وارد آوردم هرچه زود تر ترتیب پروازم را بدهد. سرانجام متوجه شدم او فکر می کند من علاقمندم بیشتر از این در میامی بمانم! هم حقوق و مزایا دریافت کنم و هم در مرخصی مجانی یسر ببرم که چنین نبود و من پس از چندین ماه دوری از زن و بچه مایل به بازگشت سریع به نزد خانواده ام بودم. ولی نماینده باز هم می گفت جای خالی گیرش نمی آید چند بار خودم با اوبه فرودگاه رفتم درست می گفت برای پرواز به آلمان باید حدود دوماه در انتظار می‌ماندم. گفتم آیا هیچ راه دیگری وجود ندارد؟ گفت چرا وجود دارد باید رشوه بدهی! گفتم بدرک می دهم، گفتم چقدر باید بدهم ؟ گفت بیست دلار! گفتم همین؟ گفت آری... روز بعد با هم به فرودگاه رفتیم و من به آن متصدی که پشت کامپیوتر ایستاده بود بیست دلار دادم و او با تشکر پول را گرفت و پروازی را به مقصد فرانکفورت از طریق نیویورک به من داد و گفت در نیویورک باید چهار ساعت در انتظار پرواز بعدی بمانی گفتم ایرادی ندارد. بیست دلار هم به نماینده که درجابجایی چمدانها کمکم کرده بود دادم و به نیویورک پرواز کردم. پس از چهار ساعت توقف در نیویورک به آلمان پرواز کردم. دیدار زن و بچه ها يم پس از این همه دوری و جدايي شادی بخش بود.

    2 نوشته شده در Mon 17 Apr 2006ساعت 4:10 توسط حميد کجوري 30 نظ

    *************************************************************************************+
    کاراییب آرام ( Silence Caribbean )

    هنگام تحویل کشتی در بندر (فورت لودادیل ) کاپیتان قبلی از من پرسید آیا با زبان اسپانیولی آشنایی دارید؟ در پاسخ گفتم کم، خیلی کم! در واقع ما دریانوردها بعلت مسافرت دایم و تکراری به بسیاری از کشورها بالطبع تا اندازه‌ای با زبان‌های بیگانه نیز آشنایی پیدا می‌کنیم و بقول خودم در وسط شهر از بی‌زبانی گم نمی‌شویم. ولی منظور همکارم را می‌فهمیدم، هر چند خودش هم در ادامه سخن گفت: «اینجا، یعنی در کاراییب، هیچ کس زبان انگلیسی بلد نیست!» این یک هشدار مهم و در عین حال خطرناک بود چون ما در تماس با مأمورین و مسؤلین بندر هدف‌مان خوش و بش و احوالپرسی و چاق سلامتی نبود تا اگر کلمه‌ای را به غلط تلفط کردیم و یا مطلبی را عوضی فهمیدیم، به مزاح و خنده از مسأله بگذريم! صحبت از بارگیری و پایداری، محاسبه و تعادل و شناوری کشتی بود، صحبت از صدها تُن کالا و میلیون‌ها دلار بهای آن محموله‌ها و مسؤلیت درقبال همه چیز بود! و مهم‌تر، حفظ جان انسان‌ها، که جبران ناپذیرند! در اینحا زبان انگلیسی که زبانی بین‌المللی و یکی از ارکان شغل دریانوردی و هوانوردی است، برای تأمین معادلات ذکر شده امری است بدیهی، لازم و واجب، که بدون آن کار و عمل در حوزه و قلمرو کشتی‌رانی به راحتی میسر نیست.

    اما همکارم بدون قصدی در اشتباه بود! لابد می‌خواست بگوید هیچ کس در جزیزه هسپانیول ( شامل جمهوری دومینیکن و هاییتی ) به زبان انگلیسی تسلط ندارد! زیرا درعمل بسیاری از جز ایر کاراییب نظیر باهاماس،جامائیکا، تری نیداد و توباگو مستعمره انگلیس بوده‌اند یا مثل پورتوریکو تابع آمریکا هستند. یاجزایر « آروبا » و «کوراسائو» که هرچند در استعمار هلند ولی مشکلی با زبان انگلیسی ندارند! حدس و گمان من درست بود چون در سانتو دومینگو، پایتخت جمهوری دومی‌نیکن، که یکی از بنادر اصلی ما برای تخلیه و بارگیری بود، حتا برای رفع احتیاج هم با زبان انگلیسی آشنایی نداشتند. در اولین فرصت یک لغت نامه انگلیسی – اسپانیولی تهیه دیدم و چون در (فورت لودادیل) چیزی نیافتم تلفنی به شاتسی همسرم اطلاع دادم در اسرع وقت یک لغت نامه آلمانی – اسپانیولی نیز برایم بفرستد که دست‌اش درد نکند، فوری فرستاد. و من شروع کردم به اسپانیولی یاد گرفتن و شگفتا چه سریع آموختم و اینک پس از گذشت۱۶ سال و در اثر بی‌تمرینی خیلی‌هایش را فراموش کرده‌ام، واژه‌نامه کذائی هم اینک خود شاتسی ازش استفاده می‌کند چون فعلن اوست که زبان اسپانیولی را روان صحبت می‌کند. لابد چون زبان‌های اروپایی ریشه در لاتین دارند هرگاه شاتسی کلمه‌ای را به اسپانولی به خاطر نمی آورد معادلش را به آلمانی یا انگلیسی یا فرانسوی زمزمه می‌کند و در نتیجه اسپانیولی‌اش را هم بیاد می‌آورد! بگذریم.

    دریای کارائیب که نام خود را از اقوام بومی ساکن جزایر ( آنتیل کوچک ) که "کاریب" نامیده می‌شدند گرفته است در واقع ادامه اقیانوس اطلس است که توسط یک رشته جزایر کوچک و بزرگ بصورت نیم دایره از اتلانتیک جدا شده و مشتمل بر۳ بخش است: در شمال شامل کوبا (بزرگترین جزیره کارائیب)، جامائیکا، جزیره هیسپانیول و جزیره پورتو ریکو، معروف به ( آنتیل بزرگ ) است که از لحاظ گئو لژی بخشی از فلات آمریکای مرکزی هستند ( کلمه آنتیل برگرفته از واژه لاتینی " آنته ایلییوم" است که معنی تجمع جزایر را می‌دهد) و در شرق، شامل جزایر مارتینیک، گوادلوپ، دومی نیکا، سن لوسیا، سن وینسنت، گرینادا، ترینیداد و توباگو ( سمت راست در تصوير بالا ) و در جنوب شامل آروبا، بونایره، کوراسائو و مارگریتا معروف به ( آنتیل کوچک) است که بخش بزرگی از آنها جزایر آتشفشانی هستند. ساکنین بومی جزایر ( آنتیل کوچک) بنام «کاریب‌ها» که در بالا از آن نام بردم، در راستای اشاعه فرهنگ سفید پوستان اروپایی و توسعه دین مسیح، بحمدالله و تعالی مقطوع النسل شدند و دیگر آثاری از آنها باقی نیست. ساکنین اکثر این جزایر، یا مثل «ترینیداد و تو باگو» نواده برده‌گانی هستند که انگلیسی‌ها از هندوستان به آنجا نقل مکان کردند یا مثل جزیره جامائیکا، از آفریقای سیاه به آنجا ديپورت شده‌اند...

    جزیره هیسپانیول شامل دوبخش است بخش شرقی بنام ( جمهوری دومینیکن)، مستعمره سابق اسپانیا که ما در هر سفر، برای بندر سانتو دومینگو پاینخت‌اش کالای کانتینری داشتیم و بخش غربی آن بنام هائیتی که مستعمره فرانسه بوده است و اینک چند سالی است بعلت ناآرامی‌های سیاسی اخبار رسانه‌های جهانی را به خود اختصاص داده است.

    من دریای کارائیب را دریایی آرام نامیدم! دلیل‌اش آرامشی است که از ماه ژانویه تا جولای و حتا تا ماه آگوست در این منطقه حکمفرما است و هرگاه فصل توفان‌ها و هاریکن‌ها آغاز می‌شود، بیشتر، بخش شمال یا شمال غربی این دریا را، آنجا که خلیج مکزیک آغاز می‌شود، در بر می‌گیرد تا مرکزش. طرفه این که به مرور زمان تعداد توفان و هاریکن‌ها در این منطقه، در مقایسه با سال‌های هفتاد و هشتاد و نود میلادی بیشتر شده است. ما در حد فاصل این ماه‌ها البته چند طوفان از سر گذراندیم لیکن در مقایسه با هاریک‌ن ها و توفان‌هایی که سابق در دریاهای دیگر دیده بودیم قابل تحمل بودند و خسارت چندانی به کالا و کشتی وارد نکردند، بویژه که من خط حرکت و مسیررا طوری انتخاب می‌کردم که ضمن سریع رسیدن به مقصد، حتی‌الامکان از مرکز و خط سیر توفان ها بدور باشم، کار دیگری که از دست مان بر نمی‌آمد.

    ***

    از جمله مواردی که در کارائیب جلب توجه‌ام کرد علاقه عجیب مردم بومی به موسیقی و رقص بود که حرکات موزون و علاقه به رقص حتا در وجود بچه‌های خردسال هم انگار مادر زاد دیده می‌شد که در بغل مادر و همراه با مادر در حال رقص بودند! صدای موسیقی، با ریتم‌های زامبا و سالسا و تانگو و مانگو، هر روز، و تا پاسی از شب از گوشه و کنار خیابان‌ها بلند بود... دام دا دام دادا دام .... مردم که درجلو مغازه‌ها، در صف‌های خواربار یا روبروی مغازه‌های خرت و پرت فروشی جمع شده بودند با ریتم و آهنگ، در حالی که این پا و آن پا می‌کردند، دایم در رقص بودند، حتا رفتگر‌ها، چند لحظه جارو می‌کردند و هر از گاهی جارو را به سبک گیتار زیر بغل می‌زدند، دور خود می‌چرخیدند و می‌رقصیدند... حتا در تلویزیون، گوینده‌ها در حال رقص اخبار را می‌خواندند و برنام‌ ها را اعلام و اجرا می‌کردند و همه این رویدادها امری بود کاملن عادی برای آنها و عجیب برای ما! چه ملت بی خیال و پُرحوصله‌ای ؟ دنیا را آب ببرد عین خیال شان نیست!

    ***

    مشکل غیر قابل علاجی که در کارائیب با آن دست به گریبان بودیم فرار دسته جمعی جوانها به آمریکا به قصد اشتغال به کار و در آرزوي رسيدن به زندگی بهتربود که این فرارها و مشکلاتی که با آن توأم بودند کابوسی بود برای هر کاپیتان و درد سري بود برای هر کشتی. بیشتر عملیات فرار در جمهوری دومینیکن و هاییتی صورت می‌گرفت که ملت حاضر بودند جتا جان خود را نيز روی آن بگذارند. و چه بسا جوانانی که واقعن زندگی خود را در این راه از دست دادند مثلن در کانتینر‌های سمپاشی شده پنهان و دچار خفگی می‌شدند و یا در انتظار تاریک شدن هوا در آب و در کنار پروانه کشتی شنا می‌کردند و یا به پروانه آویزان می‌شدند که پس از روشن کردن انجین و آزمایش پروانه، بدن‌شان در تاریکی شب تکه تکه می‌شد. در هر حال اگر به نحوی هم موفق می شدند و در سوراخ سنبه‌ای پنهان می‌گشتند، پس از خروج از بندر، از فشار گرسنگی و تشنگی از سوراخ بیرون می‌آمدند و ما آنها را ناچارا دستگیر و در کابینی زندانی می‌کردیم. آمریکایی‌ها حساسیت زیادی نسبت به این رفیوجی ها نشان می‌دادند و ما را مجبور می‌کردند این افراد را به بندر مبدأ برگردانیم که هم متحمل خسارت مادی می‌شدیم، هم وقت پر ارزش مان بیهوده تلف می‌شد، هم پرسنل کشتی به کا‌ر هایی واگذار می شدند که خارج از برنامه عادی بود، مثلن حفاظت از این فراریان که مبادا به قصد فرار و رسيدن به ساحل، از عرشه در آب بپرند و غرق شوند و پیآمد‌های آن و غیره.

    ***

    در بندر (سانتو دومینگو)، که معنی‌اش " یکشنبه مقدس" است، نماینده کشتیرانی آدمی بود با شخصیت، دقیق، کاردان و وظیفه شناس، که آنطرفها کم پیدا می‌شوند، کمی هم انگلیسی بلدبود و هنگام صحبت کیف می‌کرد از این که می‌فهمید تو چه می‌گویی! . او مرا چند بار به خانه‌اش دعوت کرد، هرچند به ندرت به منزل شخصی بومی‌ها می‌رفتم، زیرا در صورت پذیرش دعوت، احتمالن با توقعاتی روبرو می‌شدی که خوش آیند نبودند. برای این نماینده اما استثنا قایل شدم و پشیمان هم نیستم. من می‌دانستم که بعضی از میوه‌ها، بویژه سیب در جمهوری دومینیک یافت نمی‌شود و اگر بشود بسیار گران است و خانواده‌ها آرزوی خوردنش را دارند. هرگاه به خانه نماینده دعوت می‌شدم از جمله مقداری سیب که ما از آمریکا خریده بودیم و از نوع شیرین (Red Delicious ) بود برای فرزندانش کادو می بردم که خوشحالی آنها از دیدن سیب حدی نداشت.

    ***

    در بنادر آمریکایی مأمورین بهداشت، کابین‌ها را دقیق کنترل می‌کردند و اگر میوه‌ای در یخچال‌ها و یا در سرد خانه کشتی می‌یافتند که از کشور دیگری غیر از خود آمریکا خریداری شده بودند، آنها را قرنطینه و سرد خانه را برای مدتی که کشتی در بندر پهلو گرفته است، پلمب می‌کردند. دلیل‌اش هم ترس از تخم حشرات بود که بیم داشتند نوزاد این حشرات موذی سر از تخم بیرون آورده، بال و پر بگیرند، و به کشتزارهای ساحل آمریکا هجوم آورند و آنجا را به انواع و اقسام امراض گیاهی مبتلا سازند. همین برنامه هم برای تخلیه خودروها، اعم از آمریکایی یا غیر آمریکایی که در کشور‌های دیگر مورد استفاده قرار گرفته بودند برقرار بود و می‌بایست قبل از بارگیری به مقصد بنادر آمریکایی، همه لاستیک‌ها و بدنه خودروها، در بندر مبدأ، نخست با فشار آب قوی شستشو شده و از هرگونه گل و لای پاک گردند. پس از پایان جنگ اول خلیج فارس ( آمریکا – عراق ) در سال ۱۹۹۱ من از تلویزیون شاهد بودم چگونه آمریکایی‌ها قبل از بارگیری مجدد ِتانک‌ها و خودروها به کشتی، به میزان زیاد آب شیرین در کویت و دیگر کشورهای سواحل خلیج فارس را برای شستشو و پاکسازی کاميون‌ها و تانک‌ها مصرف می‌کردند که سر و صدای همه، با توجه به بی‌آبی و کم آبی در کویت و بحرین و قطر، در اروپا بلند شد و آلمانها هم که بشدت مخالف افراط در مصرف هر چیز هستند صدایشان درآمده بود و کم مانده بود لنگه کفش بطرف تلویزیون پرت کنند من که آن زمان در مرخصی، و در آلمان بسر می‌بردم با احساس لذت از پس گردنی خوردن صدام ملحد کافر عفلقی، در مبل لم داده، ساکت و آرام این صحنه‌ها را تماشا می‌کردم و خنده‌ام گرفته بود از جوش خوردن خبر نگار آلمانی در کويت، زیرا خودم در کشتی شاهد این وسواس آمریکایی ها بوده‌ام... و غُر غُر شاتسی که تو چگونه می‌توانی این طور آرام و خونسرد و با پوزخند به این صحنه های به هدر دادن آب آشامیدنی بنگری؟

    مأمورین بهداشت آمریکایی که کابین‌های کشتی را برای ردیابی تخم حشرات موذی جستجو می‌کردند عجیب زودباور بودند، زیرا اگر میوه‌ای در کابین‌ها و یا سبزی در سرد خانه‌ها می‌یافتند که حتمن می‌یافتند و آشپز و استیوارد در پاسخ سؤال آنها، به دروغ ادعا می‌کردند که در یکی از بنادر آمریکایی خریداری شده‌اند، بدون چون و چرا می‌پذیرفتند و باور می کردند! من شخصا برای رعایت مسایل بهداشتی برای پرسنل، خصوصن خریدگوشت، فهرست در خواست خريد یک متری آشپز را ترجیحن در بنادر آمریکایی سفارش می‌دادم. بجز میوه‌های کمیاب و بومی نظیر پاپایا، مانگو، آناناس و هندوانه و غیره که در جزایر کارائیب سفارش می‌دادیم و به قیمت ارزان ( هردانه آناناس کمتر از 5 سنت ) می‌خریدیم، در حالی که در آمریکا قیمت آناناس یا پاپایا دانه‌ای یک دلار، و بیشتر بود. فروشندگان خوار بار که ( ship chandler) نامیده می‌شدند، صورت حساب‌های امضا شده خرید کلی ما را به نماینده کشتیرانی ارائه داده، پول‌شان را دریافت می‌کردند. این صورتحساب‌ها روزی روی میز مسؤلان شرکت کشتیرانی در آلمان ظاهر می‌شدند و طبق معمول بخشنامه پشت بخشنامه به همه کشتی‌ها، برای رعایت صرفه جویی در خریدها، صادر و ارسال می شد. ضمنن طبق یک قانون نانوشته حهانی مبلغی در حدود ۵ تا ۶ درصد از خرید کل هر کشتی دربنادر، نقدن از طرف عمده فروش، به عنوان حق‌الزحمه، به کاپیتان پرداخت می‌شد. کاپیتان بین ده‌ها عمده فروش، که در هر بندر سراسیمه به کشتی ها هجوم می‌آوردند، مجاز بود، یک یا چند ( چندلر ) مختلف را به میل خود انتخاب کند. با توجه به سفارش های سنگین وسایل یدکی انجین و دستگاه‌های الکترونیکی و ماهواره‌ای پل فرماندهي و چه و چه ... به انضمام خواربار و لباس کار و تجهیزات اداری و نوشت افزار و... گاه این صورت حساب‌ها سر به فلک می‌زدند. البته این ( bonus ) ها تنها منبع مشروع و مجاز در آمد کاپیتان‌ها، مزید بر حقوق ثابت، نبود. که اگر فرصتی شد و خدا عمری داد، روزی مطلبی در رابطه با در آمد قانونی فرماندهان خواهم نوشت!

    ***

    در ادامه کنترل کابین‌ها برای جستجوی میوه و حشرات موذی احتمالی، یکبار یکی از همین مأمورین وظیفه شناس، که خانمی بود بسیار زیبا و شیک، که گویا یونیفورم اش را به عمد قالب اندام زیبایش دوخته بودند، هشت طبقه پله‌ها را نفس زنان بالا آمده و در اتاق مرا بصدا در آورد. قاعدتا کسی بی اجازه و بدون تلفن افسرکشیک اجازه آمدن به سویت فرمانده را نداشت ولی زیبایی و جمال این خانم مانع هر اخَم و تَخمی شد. هر چند سعی می‌کرد کنترل‌اش را حفظ کند ولی سرخی صورت و نگاه هراسان‌اش، نشان از کدورت خاطر ِلطیف و ناراحتی قلبِ ملوس و آزرده‌گی دلِ زود رنجش داشت! پرسیدم تورا چه می‌شود؟ ای ستاره آسمان و اي ماه روی زمین؟

    معلوم شد استيوارد پدر سوخته Steward, burning father باعث رنجش خاطر شده است. گفتم پدرش را در می‌آورم و تو قوطی می‌کنم ! گوشش را می‌برم و کف دستش می‌گذارم! سبیل‌اش را دود می‌دهم و به گردباد می‌سپارم، سرش را از ته مي تراشم، وارونه سوار گاو زردش مي کنم و در کوچه پس کوچه هاي پايتخت مملکت اش مي چرخانم اش. پوستش را مي کنم، پرازکاه مي کنم و به بلند ترين دروازه دمشق مي آويزم اش، تا عبرت شود براي ساربانان حجاز و تعليم شود براي کاروانيان دجله و فرات و سياست شود براي بازرگانان و نيزي و آويزه گوش شود براي روميان جنگجو و مايه افتخار شود براي پارسيان سلحشور!

    گفتم حالا کرَم نما و فرود آ که خانه خانه‌ی توست....! افسر کشیک سراسیمه آمد و عذر خواهی، که این خانم نه از پله‌های درونی که از بیرونی بالا آمده است گفتم غم مخور و دلهره مدار! از این پس حواست را جمع تر کن! و زیر لب گفتم کاش همیشه از این اشتباهات مرتکب می‌شدی!

    معلوم شد این لُعبت بالا بلند در حین تفتیش و کنترل و جستجو، از (استیوارد ) پرسیده است گاربیج garbage کشتی کجا نگهداری می‌شود؟ مأمورین بهداشت، از جمله کنترل می‌کردند که بشکه‌های حاوی آشغالی مجّزا و سر بسته باشند، مبادا مگس‌ها، مرتکب بی‌تربیتی شده و میکرُبی را بدرون بندر حمل و به ساحل موعود منتقل نمایند! یا مبادا آشپز باشی هنگام برطرف کردن تتمه غذا بی احتیاطی ای کرده باشد... که ریختن آشغال و ته مانده‌های مواد غذایی به حوضچه بندر جریمه‌ای بس سنگین در بر داشت، اينسپکتور ها گاه سرزده و بی خبر مي آمدند و کم و یا زیادی محتوای بشکه هار ا نسبت به روز قبل سبک و سنگین و اندازه گیری می‌کردند. جوانک استیوارد بجای اینکه خانم را به عقب کشتی هدایت کند، یعنی جایی که کانتينرهای آشغال، جدا از یک دیگر، ولی در کنار هم به صف ایستاده بودند و یکی مختص بطری و شیشه، دیگری مختص قوطی و موطی، این یکی رزرو شده برای کارتون و کاغذ، آن یک برای پارچه روغنی و کهنه بچه، آن دیگر برای نگهداری مواد غذایی و این یکی هم برای لاستيک و پلاستيک و اين هم براي...

    خلاصه خانومی را به چهارمین طبقه زیرین، به زیر آب، آنجا که سرد خانه‌های کشتی قرار دارند برده بوده و ( کلم Cabbage ) هارا در محل نگهداری سبزی و میوه جات، در سردخانه‌ای، نشانش داده و گفته است: بفرمایید این هم گاربیج که مي خواستی! و خانم با ناباوری همه جا دنبال گاربیج می‌گردد تا این که متوجه می‌شود استیوارد cabbage را با گار بیج عوضی گرفته است. خانم به من می‌گفت این آقا، یعنی استیوارت، به خوبی انگلیسی حرف می‌زند او منظور مرا " وری گود " فهمیده است و لی به عمد و به قصد اذیت مرا چهار طبقه پایین برده است! آیا درست می‌گفت؟ من شیطنت را در چشم استیوارد می‌دیدم ولی او قسم حضرت عباس می‌خورد که اشتباه فهمیده است. من به ظاهر قسم حضرت عباس‌اش را بر دُم خروس‌اش ترجیح دادم، بویژه اگر دم خروس را از زیر عبایش بیرون می‌کشیدم، چه بسا خانومی کشتی را مجبور به پرداخت جریمه‌ای سنگین می‌کرد و اگر مته به خشخاش می‌گذاشت و ته تویش در می‌آورد و می‌فهميد که ۱۰ سال پیش از آن، هموطنان غیور و همیشه در صحنه‌ی خودم هموطنانِ دیپلمات‌اش را ۴۴۴ روز به عنوان گروگان به غُل و زنجیر کشیده‌اند، آنوقت دیگر چشم و ابروی مشگی و حجب و حیا و دلربایی و دختر کُشی شرقی و ایرانی‌ام بدرد عمه‌ام می‌خورد.

    ناچار ايشان را کنار کشیدم و گفتم خودم محل کانتینر‌های گاربیچ را نشانت می‌دهم ! سپس خانومی را که کاملن راضی به نظر می‌رسید به یکی از سالون‌های بسیار شیک کشتی دعوت و با " سافت درینک" ازش پذیرایی کردم، کمی هم گفتیم و خندیدیم و دل داديم و قلوه ستانديم، آخر سر هم راضی و satisfied تا پله ( گنگ وی ) بدرقه اش کردم.

    2 نوشته شده در Wed 5 Apr 2006ساعت 17:30 توسط حميد کجوري 49 نظر

    ************************************************************************************

    از مسقط تا درياي کارائيب
    ...ادامه تحويل کشتي...

    پس از تحویل مرحله پایانی کشتی به جانشین که شامل مدارک و اسناد و کلید گاو صندوق محتوی پول نقد ( گاه تا 40 هزار دلار و بیشتر) می شد و تحویل داروهای تخدیری و مسّکن نظیر (مرفیوم ) برای مواقع اظطراری، جهت تسکین درد شدید ناشی از مثلن درد آپاندیس که نمونه اش را یکی دوبار داشتیم، یا شکسته گی شدید استخوان که اغلب در کشتی رُخ می دهد، همراه نماینده کشتیرانی به فرودگاه مسقط رفتم. چمدانم هایم را طبق معمول حدود 12 سا عت قبل از آن برای تفتیش ! به گمرک برده بودند. مسیر پروازم از مسقط به دوبی، بیروت، آتن، رُم، فرانکفورت و در نهایت هامبورگ بود. پس از هفت ماه پلکیدن در دریا و سر و کله زدن با این و آن، سرانجام همسر و فرزندانم را می دیدم. بچه ها رشد کرده بودند و پس از غیبت ای نسبتن طولانی اینک دوباره آنها را در آغوش می گرفتم. اواسط نوامبر سال 1989 بود و هوا کم کم به سردی می گرایید. توقف ام درمنزل و بودن با بچه ها طبق روال معمول زیاد طول نکشید و پس از گذشت 2 ماه، باز از شرکت کشتیرانی تلفن زدند و خواهش !! کردندیکی دیگر از کشتی هایشان که در خطوط دریای کاراییب، بین ایالات متحده و کشور های ساحلی خلیج مکزیک، جزایر آنتیل بزرگ و آنتیل کوچک در ترددبود، تحویل بگیرم. مشکلی در راه پروازم نبود. چند سال بود، علی رغم میل باطنی تابعیت و گذرنامه آلمانی گرفته بودم. سالها اصرار عجیبی در حفظ هویت، تابعیت و گذرنامه ایرانی ام داشتم ولی پس از آغاز حکومت اسلامی در ایران، و شاخ و شانه کشیدن های اغلب بی هوده برای دنیای آزادکه بيشترمصرف داخلی داشت، چنین شده بود که بدون ویزا اجازه عبور ازهیچ مرزی، بویژه در کشورهای اروپایی، نداشتم. به تجربه آگاه بودم که گرفتن ویزا درکمتر از یک هفته میسر نیست، شرکت های کشتی رانی هم اغلب برای تسریع در کار، شب و روز، وقت و بی وقت، با تلفن مطلع ات می کردند که بلیط پرواز در فرودگاه (هامبورگ یا فرانکفورت) رزرو شده است و روز بعد باید از طریق آمستردام یا لندن به میامی، نیورک، یا به لوس آنجلس یا هنگ کنگ پرواز کنی. شاتسی، همسرم که بر عکس من در بستن چمدان استاد است و با سفر های متعدد و وقت و بی وقت من خو گرفته است و سعی دارد در مدت زمانی که منزل هستم هر گونه وسایل آسایش و آرامش ام فراهم باشد، با دقتی خاص، مبادا چیزی را جا بگذارد، چمدان هارا می بندد و می گوید یادت نره کتاب های آلمانی و فارسی ات را که مي خواهي با خودت ببري کنار چمدان بگذاری!

    در آمستردام، بروکسل و یا هیث رو، تا زمانی که هنوز گذرنامه آلمانی نداشتم، اجازه خروج از سالن ترانزیت را نمی دادند، برای گرفتن بلیط رزرو شده از باجه پان امریکن یا باجه فلان ... به ناچار از خانم های آبی پوش لوفت هانزا در خواست کمک می کردم. بارها این فکر مرا به خود مشغول داشته بود اگر روزی بدلیل عدم ویزا موفق به ادامه پرواز نشوم، شرکت چه خسارت کلانی را بابت توقف غیر ضروری کشتی در بندرمتحمل خواهد شد؟ و به علت بهم خوردن برنامه تعویض فرمانده هان چه بلبشويي بوجود خواهد آمد؟ و چه بی اعتباری اي در آینده برای من در پی خواهد داشت؟ و چگونه قادر خواهم بود حسن اعتمادی را که مسؤلین شرکت هميشه در من و در دقت و دیسیپلین ام سراغ داشتند دوباره جلب کنم ؟ اخذ تابعیت و داشتن گذرنامه آلمانی تنها راه نجات بود هرچند پی آمدش، طبق قانون منعقده در سال 1933بین ایران و آلمان، از دست دادن تابعیت ایرانی ام بود. اینک، در ژانویه 1990 ، با تابعیت آلمانی و گذرنامه آلمانی از هامبورگ به " هیث رو " و از آنجا، بی درد سر، به مقصدفلوریدا در پرواز بودم.

    درهواپیما یک زن و شو هر میان سال آلمانی بغل دستم نشسته بودند که در پرواز طولانی لندن – میامی با من هم صحبت شدند. از برلین می آمدند. مبلغ 12 هزار مارک بابت دوهفته مرخصی در سواحل درياي کاراییب در ( Santo Domingo ) پرداخت کرده بودند و بي خبر از سختي دريا و مسؤليت کشتي، غبطه می خوردندکه من برای مدت شش ماه، نه تنها به همه گوشه و کنار کاراییب سفر خواهم کرد، بل که حقوق و مزایا ي کلان نيز در یافت خواهم نمود!

    درفرودگاه میامی نماینده شرکت کشتیرانی به استقبالم آمده بود. اواسط ماه زانویه و در نیمکره شمالی فصل زمستان بود، در آلمان، از منزل تا فرودگاه، شاهد تلنبار شدن برفهاي سنگین بودم که در چند روز متوالي باريده بود و سرمای 20 درجه زیر صفر که تا مغز استخوان اثر می کرد! هوای فلوریدا اما نشان از آب و هوای بهاری داشت که هنگام بیرون آمدن از فرودگاه میامی صورت را نوازش مي داد و آفتاب اش که گرمي مطبوعي به بدن مي بخشید. نماینده شرکت کشتیرانی، با یک لیموزین لینکلن شش متری یا چه می دانم هشت متری توسی رنگ به استقبالم آمده بود و مرا به کشتی کانتینری " تی یا " که در بندر ( فورت لودا دیل ) پهلو گرفته بود بُرد. نماینده شرکت در بین راه کمی از ایالت فلوریدا، کمی از کشتی ای که قرار بود تحویل بگیرم برایم تعریف کرد ( در چه ساعت پهلو گرفته بود، چند مدت دیگر قرار است در بندر بماند، بندر بعدی کدام است و....) و من در کاناپه بزرگ لینکلن لم داده اطراف را تماشا می کردم. نماینده پيشنهاد کرد اگر مايل به نوشيدن مشروب باشم از "بار " ماشين استفاده کنم که با تشکر رد کردم. این اولین بار بود که سوار ليموزين " لینکُلن" می شدم و چیزی که باعث حیرت ام شد سیستم فنر این اتومبیل دراز قدبود که با نرمی و آرامی و بدون تکان خوردن های نا مأنوس، روی اسفالت خیابان ها و جاده ها می لغزید، هرچند به تجربه می دانستم که جاده های ایالات جنوبی در آمریکا در اثر تابش شدید آفتاب و در نتیجه نرم شدن آسفالت، چندان هم صاف و صوف و مسطح نیستند!

    يادم نيست تا رسيدن به کشتي چند مدت در راه بوديم؟ بجز مدیر ماشین و چندکارآموزجوان آلمانی، بقیه پرسنل همه فیلیپینی بودند، که از اقامت بعضی هاشان در کشتی حدود 9 تا 12 ماه می گذشت!

    قراداد شغلی فیلیپینی ها اغلب شش ماهه است ولی چون پس از شش ماه دریانوردی، با توجه به تعداد زیاد متقاضی و بعلت فزونی عرضه بر تقاضا، محکوم بودندبیش از یکی دوسال در انتظار استخدام مجدد بی پول و بی کار در منزل بمانند، لذا در اولین فرصت قراردادی 9 ماهه، یکساله و یا حتا 15 ماهه با شرکت ها می بستند و چون کار در کشتی شبانه روزی است و اگر بدن انسان نیاز اجباری به خواب و استراحت نداشت، شرکت های آدمخوار کاپیتالیست، حتا این چند ساعت استراحت را نیز از ملوانان و کار کنان دریغ می کردند، در نتیجه پس از 6 ماه یا 9 ماه بعضی از آنها بعلت دوری از خانواده و به دلیل اشتغال مستمر، يا دچار افسرده گی روحی می شدند! يا چنان نسبت به هم و اگر در ساحل بودند نسبت به ديگران، پرخاشگر مي شدند که فقط جنگ اعصاب نصيب کاپيتان و افسران مي شد، بویژه اگر اخبار بد هم از منزل دریافت می نمودند که معمول ترین اش خیانت همسر و از هم پاشیدن شدن زنده گی زناشویی شان و گاه دربدری فرزندان بود. (چیز دیگری که من در بین فیلیپینی ها مشاهده کردم و با عث تعجب ام شد، ازدواج با فامیل نزدیک بود به این صورت که بعضی از آنها با دختر برادر و یا با دختر خواهر خویش ازدواج کرده بودند و خود این را امری عادی می دانستند!).

    کنترل و رهبری این پرسنل حساس و زود رنج کار ساده اي نبود که در صورت لزوم از بکار بردن اسلحه سرد و گرم هم پروا نداشتند و یکی از هدف های در گیری شان جوانان کار آموز آلمانی بودند. جواناني که با 2 متر قد حاضر به شنیدن هارت و پورت های بی جای فیلیپینی های کوتوله ولي کاراته باز نبودند. من اکثر اوقات هم رل کاپیتان و کار فرما، هم رل معلم دلسوز و هم رل پدر روحانی و پدر خانواده برای آنها بازی می کردم و خلاصه شده بودم همه کاره و می دانستم که امکان برقراری چنین اعتمادی بین یک فرمانده اروپایی و این افراد امری بود بس مشکل، شايد محال. من ناخواسته و از سر دلسوزی چنان با گرفتاری های خانواده گی و دغدغه های خصوصی و شغلی و گريه و آه و ناله آنها در گیر شده بودم که اگر رهایشان می کردم مثل طفلی یتیم و بی سر پرست، رها شده از دنيا سر بدر و دیوار می کو فتند. کما این که دو نفر از آنها را که اصلاح ناپذیر بودند و هيچ راه علاجي نداشتند در فلوریدا از کشتی اخراج کردم و با هواپیما به "مانیلا "فرستادم. همین جا اضافه می کنم که شرکت کشتیرانی خودش را از هر گونه در گیری پرسنلی در کشتی کنار می کشد و افزون بر این شرکت هیچ مایل به تعویض پرسنل در دریا نیست زیرا اعزام هر فرد به وطن اش و جایگزین نمودن او با فردی دیگر، دستکم 6 هزار دلار و بیشتر خرج روی دست شرکت می اندازد به انضمام این که سندیکای دریانوردی درفیلیپین و جاهای دیگر بسیار قوی هستند و مدارک محکمه پسند برای اخراج هر فرد مطالبه می کنند و پیش آمده است که شرکت ها علاوه بر درگیری و وقت تلف کردن های پرهزینه، مجبور به پرداخت جریمه کلان شده اند. دليل اش هم بعضي از گزارشات بي پايه و يا سست پايه بعضي از فرماندهان اروپايي بوده است که نفرت شان از آسيايي ها و احساس نژاد پرستانه شان در لابلاي اين گزارش ها اظهر من الشمس بوده است. این گونه مدارک ارائه شده اکثرن متزلزل و محکمه پسند نیستند به همين دليل مي بايست هر اتفاقی را روزانه در دفتر " لاگ بوک " کشتي با ذکر جزئيات ثبت کرد و اقدامات ديگر که اگر بخواهم وارد جزئيات شوم این پست تمام نخواهد شد.

    خط مسیر کشتی ما از فورت لودادیل شروع، از نیو اورلین( اورلئان)، یوستون در تکزاس، سپس کشورهای جنوب کاراییب در خلیج مکزیک یکی پس از دیگری می گذشت آنگاه جزایر آروبا و کوراسائو تا جزیره تری نیداد سپس جزایر شرقی معروف به آنتیل کوچک تا سانتا دومینگو پایتخت جمهوری دومینیک، سپس از هاییتی و کوبا می گذشتیم و دوباره به فلوریدا می رسیدیم.

    در همان سال یعنی سال 1990 بازی های جام جهانی فوتبال در ایتالیا بر قرار بود و ما بازی ها را از تلویزیون کشتی از طریق ماهواره تماشا مي کرديم. چنداتفاق مهم در بازی های جام جهانی دراین سال رُخ داد. یکی بازی کوستا ریکا با اسکاتلند بود که اسکاتلندی ها باختند. دیگری بازی آرزانتین با کامرون بود که آفریقایی ها در یک بازی هیجان انگیز یک بر صفر بر آرژانتین پیروز شدند و مهم ترین بازی مصاف دو غول فوتبال آمریکای لاتین یعنی آرژانتین و برزیل بود که برزیلی ها باختند و مجبور به بازگشت به کشور شان شدند. ما هرگاه که از ساحل کوبا می گذشتیم مأمورین بندر از طریق VHF نتیجه بازیها را از ما می پرسیدند خصوصا نتیجه بازی آرژانتین با برزیل را که با توجه به تفاوت ساعت درکاراییب و اروپا حدود ساعت 3 صبح به وقت محلی برگزار شد و افسران کشتی که بازی را از طریق ماهواره دیده بودند نتیجه را برای کویایی ها تعریف کردند. این تماس ها بدین علت شگفت انگیز بود که کوبایی های کمونیست از هرگونه تماس با ما کاپیتالیست ها ممنوع شده بودند و هرگاه تماسی صورت می گرفت یا بدین دلیل بود که چرا به مرزهای آبی آنها نزدیک شده ایم و یا ایراد های بی جا و باجای دیگری بودند که ما برای پرهیز از در گیری لفظی ترجیحن حق به آنها می دادیم .

    در جام جهانی 1990 ، آلمانها با نتیجه یک بر صفر بر آرزانتین پیروز شدند و به مقام قهرمانی جهان رسیدند در صورتی که بازی آرژانتینی ها بارها از بازی آلمانها بهتر و برتر و فنی تر بود و مقام قهرمانی جهان واقعا حق آنها بود! آلمانها در بازی های جام جهانی بعدی نیز عرضه ای از خودنشان ندادند و پیروزی های کسب شده بیشتر به یاری شانس و بدلیل ترس و احترامی بود که دیگران در میدان بازی از آنها داشتند. گذشت بازیهای دقیق و فنی و شهرت جهانی آلمانها که هر یک از بازیکنانش معروفیت جهانی داشتند. اینک اکثر آنها با پول بسیار کلانی که دریافت می کنند بیعار و پوست کلفت شده اند و اگر خطایی از بازیکنان یا از مربی سر بزند چون با اخراج آنها سر خیلی ها زیر آب می رود سعی می کنند به نحوی سروته قضیه را هم بیاورند. همین چندی پیش هیچ مربی آلمانی حاضر نبود مسؤلیت تیم ملی را بعهده بگیرد. دلیل اش هم دخالت های اکثرن بی جای چهره های معروف سابق فوتبال بایر مونیخ است که همه پست های کلیدی فوتبال را قبضه کرده و فوتبال آلمان را ارث پدرشان می دانند... از دریا رفتم تو فوتبال!

    ادامه دارد...



    2 نوشته شده در Wed 29 Mar 2006ساعت 0:16 توسط حميد کجوري 23 نظر

    *************************************************************************************

    بهاران خجسته باد
    بهاران خجسته باد !

    نوروزتان پیروز !

    سال گذشته نیز برای من سالی بود پيروز و پُربار. در اوج سلامتی و خوشی و خوشبختی و عشق.

    و هرگز نخواهد مُرد این دل پُر اميد و پُر طپش من، که زنده است به عشق و ثبت است بر جرید* عالم دوام آن.

    باز هم از زیستن و از زنده بودن و از نعمت نفس کشیدن، از حضور درميان فاميل و از افتخار بودن درجمع دنياي مجازي شما عزیزان، لذت بردم، که رونق عهد شباب داشت و دارد بُستانم.

    لذت بردم از طلوع فجر که همیشه طلوعی دیگر بود در زنده گی ام و مي بالم به آن روز، روزی که خورشید پرتو عشق را درخلوت ام دید و هر روز،چون سایه، پاورچين پاورچين بر در و بام ام می گذرد. هنوز هم از طلوع طلايي اش، پرتو شادی بدلم می تابد و از شفق سُرخ فام اش رؤیا های شیرین گذشته ام جان می گیرند، از دریا ها و از سرزمین های دور، از جزایر کوچک و بزرگ، پهن شده مثل دانه های مُرواريد، بر پیشانی اقیانوس اطلس و درياي آرام و درياي کاراييب، که خاطره انعکاس و سوسوي نور چراغ هاي شان در زیر پرتو ماه، از راه دور مستم می کنند! و آن گاه که با تلأ لو نور ستاره گان به آن دیار می اندیشم، بخروش می آیند، برقص مي آيند، افکار سر گردانم، و مست مي شوم از شادی و از لذت، زنده گي چه شيرين بود و چه دلپذيرند اکنون اين خاطره ها، که با ياد شان از خود بي خود مي شوم. سال گذشته نيز باد موافق در بادبانها داشتم و دریای عشق، صلح، آرامش و صفای زنده گی ام خو وار ( آرام )، حالُم خَش ( خوش)، کیفُم کوک( سرحال) و دِماغُم چاق بید.

    تنها دلشوره از وطن بود که نوش لعل بهارش و بوی نوروز و شراب شیرازش مارا به آرزو کشت.

    !


    با سپاس از علي" رؤیاهای گمشده " بابت تصويرهاي بهاري از شيراز

    نوروز بر همه مان مبارک باد !


    2 نوشته شده در Tue 21 Mar 2006ساعت 22:2 توسط حميد کجوري 35 نظر










    This template is made by blog.hasanagha.org.  


    This page is powered by Blogger. Isn't yours?