Battan

  مطالب گذشته  
  • صدای تغییر یا صدای انقلاب؟

  • خاتمی چرا آمد؟ چرا رفت؟

  • چهارشنبه‌سوری و نوروز، خاری در چشم آخوند؟

  • اتحاد به هر قیمت؟

  • در کنفرانس مونیخ چه گذشت؟

  • آقای حماس، بس است فرصت‌سوزی!

  • کاش ما هم دختر بودیم

  • الغدیر، خزعلی، نوروز

  • اندر چگونگی داغ شدن خودم، بجای لینک

  • رأی منفی در" بالاترین"


  • Mittwoch, Januar 30, 2008

    پول مُفت، ناوچه مُفت

    نوار غزه از چهار طرف، از زمین، از دریا و از هوا، توسط اسراییل کنترل می‌شود. این نوار از طرف غرب، در مرز رفع، در کنترل مصر است. مصری‌ها تا چه حد وظیفه‌‌شان را، مبنی بر منع ورود اسلحه به گروه حمس جدی می‌گیرند، امر دیگری‌ست.
    پس از درگیری حزب‌الله لبنان با ارتش اسراییل، که به‌جنگ 33 روزه معروف شد، اروپایی‌ها تعهد کردند مرز دریایی بین سوریه و لبنان را، برای جلوگیری از ورود اسلحه‌ به حزب‌الله، کنترل کنند.
    این مهم به‌عهده نیروی دریایی آلمان گذاشته شد، که سالیانه مبالغ هنگفتی از بودجه نظامی و پول مالیات دهندگان را، بی‌هوده، به‌هدر می‌دهند. کنترل این سواحل از عهده خود لبنان هم ساخته است. مزید بر این‌که اگر آلمان‌ها اسلحه‌ای هم در حال حمل به لبنان بیابند، که تا کنون چنین چیزی اتفاق نیافتاده است، اجازه تیر‌اندازی و دخالت مستقیم، ندارند.
    آن‌چه اسلحه از جمهوری اسلامی وسیله هواپیما به سوریه منتقل می‌شود از راه‌های زمینی، که کنترل‌اش در دست سوری‌‌هاست، به‌دست حزب‌الله می‌رسد. نیروی دریایی آلمان جز ول‌خرجی پول مالیات‌دهندگان کار دیگری در دریای مدیترانه نمی‌کند و من در شگفت‌ام که هیچ حزبی، جز چپ‌ها، که نیروی چندانی نیستند، به این ول‌خرجی‌ها اعتراض نمی‌کند. این هم یکی دیگر از نتایج شوم و منفی ادغام دو حزب بزرگ آلمان است، که مدت دو سال است میدان را خالی از یک اپوزیسیون مؤثر کرده است، این دو حزب بزرگ و اصلی، که مشترکا دولت را تشکیل داده‌اند، هر غلطی دل‌شان خواست می‌کنند و کس نیست که به‌اعتراض احزاب کوچک و خارج از محدوده قدرت گوش دهد. سرطان جمهوری اسلامی گویا به این‌جا هم سرایت کرده است.
    در ویدیو کلیپ زیر مشاهده می‌کنید چگونه ناوچه‌های آلمانی از زور بیکاری به مانور‌های بچه‌گانه و بی‌مسؤلیت در سواحل لبنان دست می‌زنند، که باعث برخورد دو ناوچه و وارد آوردن خسارت شدید به یکی ازآن‌ها شده‌است.
    مجله هفتگی « اشپیگل» از خسارت هنگفت خبر می‌دهد، که بارش بر دوش مالیات دهندگانی است، که من نیز یکی از آن‌ها هستم.
    فرمانده این ناوچه تنبیه شده‌است. برود خدا را شکر کند من آنجا نبودم ....

    http://www.youtube.com/watch?v=Ib43gpKTxjs&feature=related




    قطع برق و پیروزی ناخواسته حماس

    گفت: فلانی سلام عرض می‌کنم.
    گفتم: سلام تو بی‌طمع نیست، بگو ببینم کجای‌‌ات درد می‌کند؟
    گفت: شما در مدت دریاگردی‌( گفتم: دریانوردی!) گفت: شما که در مدت دریانوردی‌ هم به فلسطین رفته‌اید هم در بنادراسراییلی پهلو گرفته‌اید. هم درخیابان‌های اسکندریه و قاهره قدم زده‌اید، هم دربندرعقبه و شهر امان با اردنی‌ها اَهلا و سَهلا کرده‌اید، هم عربستان سعو...
    گفتم: حاشیه نرو ! حالا بگو ببینم مرض‌ات چیست؟
    گفت: اسراییل برق نوار غزه را قطع کرده است.
    گفتم: همین؟
    برق هموطنان ما تو ایران، خصوصا تو این ایام زمستون، که تقریبا هر رور قطع و وصل است!
    گفت: جمهوری اسلامی در بوق و کُرنا می‌دمد و به‌طبل رسوایی می‌کوبد، که یک زن حامله در بیمارستانی در نوار غزه به‌علت قطع برق هم خودش هم نوزادش تلف شده‌اند.
    گفتم: باعث تأسف است ولی آخوندها نیز درست می‌گویند !
    هم اکنون در جمهوری اسلامی، در همه دهات و دهکوره‌ها، بیمارستان‌های نمونه با تجهیزات مدرن برقی پُر از دارو وجود دارند که همه مادران ایرانی، در آن‌جا، بدون حتا یک سرفه، وضع‌حمل می‌کنند. اصولا قبل از اختراع برق و شیوع آن در ممالک کفر، در ایران اسلامی برق وجود داشته‌است و همه نوزادان، برقی، به‌دنیا می‌آمده‌اند.
    گفت: قبل از اختراع برق، جمهوری اسلامی که وجود نداشت!
    گفتم: ایران اسلامی که وجو داشت، بچه‌ها که متولد می‌شدند!
    گفت: حالا تکلیف نوار غزه و جنبش حماس چه می‌شود؟
    گفتم: برادران فلسطینی ما در حماس به پسرعمو های صهیونیست‌‌شان می‌گویند شما اجازه بدهید ما روزانه سی/چهل تا فشفشه قسَم به دهات و به‌شهرهای شما پرتاب کنیم، کودک و زن و مرد شما را بکشیم، شما هم عرق‌چین‌تان را بگذارید روی سرتان و بروید کنار دیوار ندبه، نُدبه بکنید.
    صهیونیست‌ها! می‌گویند: نع... چنانچه شما همسایه جمهوری اسلامی می‌بودید و این‌ فشفشه‌ها را بر سَر زن و بچه آخوند‌های اسلامی می‌ریختید، آیات عظام و حجج اسلام، یکی یکی شما را می‌گرفتند و چوب تو ماتحت...
    گفت: ناخدا، فهمیدم چه می‌خواهید بگویید، خُب حالا شما چه پیش‌بینی می‌کنید؟
    گفتم، حماسی‌ها بدجور دست حَسن‌ای نامبارک را تو حنا گذاشته‌اند، دیوار مرزی بین مصر و غزه را با دینامیت منفجر کرده‌اند و نه تنها به‌مواد غذایی و غیر غذایی دست یافته‌اند، که‌ تا دلت بخواهد اسلحه نیز وارد می‌کنند و برادران انتحاری‌ی، هدیه‌‌ی برادران اخوان‌المسلمین، را هم تحویل می‌گیرند و به‌عنوان سپاس و تشکر، همین فردا پس‌فردا یک بمب دیگر در شرم‌الشیخ منفجر و جهانگردان پول‌خرج‌کن اسراییلی و اروپایی را برای چندین ماه فراری می‌دهند. مصری‌ها هم که نفت و کالایی برای صدور و دریافت ارز ندارند و منبع درآمد‌شان به همین هتل‌های توریستی و پلاژ‌ها و ساحل‌های شن و ماسه‌ای وابسته است، ‌باید بروند سماق به‌مکند.
    گفت: راستی راستی عجب دست حُسنی مبارک، نامبارکانه توی حنا گیر...
    گفتم: فرصت به‌تر از این دست نمی‌داد برای حماس! چه‌کار از دست حَسن‌ای مُبارک ساخته‌است؟ برای بستن دوباره‌ی مرز فی‌مابین، برود و به‌روی برادران عرب‌اش اسلحه بکشد؟ خون جوانان فلسطینی را روی زمین بریزد؟ و اگر این‌کار را بکند، فکر می‌کنی کشورهای دیگر عرب، که مصر را برادر بزرگ‌تر و حامی اعراب و طرفدار مستضعفین فلسطین می‌شناسند، فریاد اعتراض وافلسطینا و وا اسلاما‌شان به‌آسمان نمی‌رود؟
    و اگر مصری‌ها، درجهت برقراری نظم پیشین، واقعا به‌اسلحه متوسل شوند، فکر می‌کنی حماسی‌ها دست روی دست می‌گذارند و تماشا می‌کنند؟
    و یا چون زور شان به‌ سربازان زُبده و جنگ‌دیده اسراییلی نمی‌رسد، آیا دق‌دلی را سر سربازان جنگ ندیده و تمرین نکرده مصری‌ خالی نمی‌کنند؟
    اگر تاریخ را خوانده باشی، که لابد خوانده‌ای، فلسطینی‌ها، از آن زمان، از 1300 سال قبل از میلاد مسیح، آن گاه که هنوز فلسطینی نشده بودند و به‌دزدان دریایی پیلیستی‌ی فراری از جزیره کرت، مشهور بودند، از آن زمان که رامسس دوم، فرعون مصر، آن‌ها را با تی‌پا از دلتای نیل، که برای غارت و چپاول دایم به‌آن خطه حمله‌ور می‌شدند، بیرون انداخت و به‌نوار غزه فراری داد، از آن زمان تا کنون کینه مصری‌ها را به‌دل گرفته‌اند. هر چند نفرت از اسراییل چنان کر و کور شان کرده‌است که فرصت مطالعه تاریخ را ندارند. و از‌آنجا که معروف است کینه‌ی عرب، کینه شتری‌ست، با شیر مادر درون رفته‌است و با مرگ از تن بدر رود.
    گفت: به‌حق چیز‌های نشنیده!!!
    گفتم: حَسن‌ای مبارک با جنگ و دعوا هیچ‌کاری نمی‌تواند پیش ببرد.
    یک بشکن زد و گفت: آهان...! حالا فهمیدم!
    گفتم: «حَسن»‌ای مجبور است، برای بازگشتِ قانون و آرامش به‌مرز، با «اسی» سر میز مذاکره بنشیند و همین مصر، که زمان جدایی «اسماعیل هانیه» از فتح و کودتای یک‌جانبه‌اش، جانب ابومازن ابو عباس را گرفت و آن‌جوری حماس را ترد و محکوم کرد، اینک مجبور است با آن‌ها سر میز مذاکره بنشیند.
    اگر این کار به‌رسمیت شناختن سیاسی جنبش حمس نیست! پس چیست؟
    فعلا که اسماعیل هنیه هیچ عجله‌ای برای جستجوی راه حل ندارد. می‌گوید بگذارید ابوعباس و حُسنی مبارک سر خود رابرای یافتن راه حل به‌دیوار بکوبند!
    *
    گفت: فلانی نگفتم یه‌جورایی با «سیا» و «موساد» رابطه داری!؟



    Montag, Januar 21, 2008

    ایران تنها در منطقه

    از زمان تسلط اسلامیون بر وطن‌ام، روزی نبوده است که احساس وطن‌دوستی‌ام زخم نخورده باشد و غرور ایرانی‌ام جریحه‌دار نشده باشد. همه‌جا نام مملکت‌ام به‌زشتی بر سر زبان‌هاست. رئیس‌ قدرتمند‌ترین و ثروتمند‌ترین کشور جهان، به‌منظور نجات صلح و تداوم‌اش در دنیا، به منطقه سفر می‌کند و درهمسایگی‌ام، در بلندگو، با دلیل و مدرک، از هواداری‌ ممتد ما از تروریسم خبر می‌دهد.
    هزینه کردن میلیون‌ها دلار را فریاد می‌زند، که حکومت‌گران در وطن‌ام برای آشوب‌طلبی و یاری‌رسانی به‌تروریست‌های تمدن‌ستیز بین‌الملل و به‌منظور برهم‌زدن امنیت و ثبات جهان، از بیت‌المال وطن‌ام اعانه و بخشش می‌‌دهند و خود را پاسخ‌گوی هیچ‌کس نمی‌بینند.
    شهروندان‌اش، خود برای امرار معاش، به کلیه‌فروشی و تن‌فروشی دست می‌زنند.
    دنیا تبدیل شده‌است به یک دهکده. از ایگلوهای برفی در قطب شمال و قطب جنوب تا اعماق جنگل‌های آمازون، از کپر‌های دشت‌های سوزان نامیبیا و کلبه‌های محقر کنار رودخانه کنگو در غرب آفریقا، تا سرزمین‌های پوشیده از برف سیبری، مردم، ار هر نژاد و فرهنگ، گروه گروه پای تلویزیون نشسته به‌حرف‌های رئیس جمهور آمریکا گوش می‌دهند‌.
    آنها که ایران را به‌عنوان کشوری، که زمانی مهد تمدن جهان بوده‌است، می‌شناسند، غبطه می‌خورند و به‌افسوس سر تکان می‌دهند. و آن‌ها که شاید برای نخستین بار نام‌اش را می‌شنوند، در شگفتی و دل‌واپسی فرو می‌روند. و زمانی که می‌شنوند این کشور اسلامی‌ست و بنام دین ملت خویش را شکنجه و حلق‌آویز و سنگسار می‌کند، از اسلام و از هر مذهبی گریزان می‌شوند.
    و حکومت‌گران، بی‌خیال از سرزنش‌های جهانی و پوست‌کلفت در مقابل تهدید‌ها و هشدارهای بین‌المللی، عاجز از حل مشکلات سطحی‌ی روزمره مردم خویش، در حالی که چند متر برف، آن‌ها را به‌زانو در آورده است، فرودگاه‌ها، اداره‌ها، مدارس و اصولا زندگی شان را به‌تعطیلی کشانده و امور مملکتی را مختل کرده است، بجای چاره‌جویی، با پرگویی و قلدری و خالی‌بندی می‌خواهند به‌هر قیمت پوزه آمریکا و اسراییل و انگلیس و فرانسه را به‌خاک بمالند.
    برای اولین‌بار می‌شنویم از ترکمنستان گاز وارد می‌کنیم. ترکمن‌ها شیرگاز را به‌روی مان بسته‌اند و مردم شمال کشور‌مان به‌علت کمبود سوخت از سرما تلف می‌شوند. این درحالی‌ست که خود میلیاردها مترمکعب گاز در زیر زمین ذخیره داریم.
    *
    حقارت و سرخوردگی ایرانی/ اسلامی بودن را با پوست و گوشت خود در هر گوشه جهان حس کرده‌ام. هرچند بی‌تقصیرم ولی کسانی که بر مملکت‌ام حکومت می‌کنند، نماینده و نماد وطن من شناخته می‌شوند. اگر یک دیپلمات ایرانی پالتویی در سوپرمارکتی در نیویورک بدزدد، من خجالت می‌کشم. اگر سفیر وطنم، در خیابان‌های لندن یا برلین، کاردی بر گلوی حیوانی بگذارد و موجب وحشت کودکی شود، من شرمنده می‌شوم.
    احمدی‌نژاد، چه بخواهم چه نخواهم رئیس‌جمهور وطن من است، اگر در دانشگاه کلمبیا یا در هر جا، مورد تمسخر واقع شود، من نیز احساس حقارت می‌کنم. اگر برای مقابله با سیاست‌های نابخردانه‌اش، مبنی بر نابودی این مملکت و موشک‌پراکنی به آن مملکت، دنیا را، به‌عنوان عملی پیش‌گیرانه، مجبور به بمباران وطن‌ام بکند، من نیز آسیب می‌بینم.
    *
    زادگاه پرافتخارم، هم‌نام و ‌هم‌طراز شده‌است با لانه تروریسم و آدم‌کشی، با آشیانه خرابکاری و بمب‌گذاری. و هم‌ردیف شده‌است با جهل و با استبداد، با دُگم و با تعصب، با تندروی، انحصارطلبی، با زندان، با شکنجه، با اعدام.
    *
    در سوپرمارکتی در آلمان مشغول خرید هستم، پیر زنی خنده‌ به‌لب به‌من نزدیک می‌شود، سؤالی می‌کند، جواب‌اش‌ می‌دهم. از روان صحبت کردن‌ام بدون لهجه، با توجه به‌سختی زبان‌شان، خوشحال می‌شود، با کنجکاوی سر صحبت باز می‌کند، از هر دری سخن می‌گوییم.
    سرانجام می پرسد کجایی هستی؟ با افتخار می‌گویم ایرانی‌ام.
    به‌یاد ایام گذشته می‌افتم، زمان دانشجویی را، با چه غروری می‌گفتم ایرانی‌ام. و از احترامی که به‌من می‌شد چه لذت می‌بردم. اینک اما کمی مشکوک و با دودلی حرف می‌زنم.
    پیرزن نام ایران را که می‌شنود رَم می‌کند.
    دیشب آخوند‌های ریشوی عبا بردوش ِکریه‌المنظر را در تلویزیون دیده‌است، که در نماز، در خانه خدا، در عبادتگاه، تفنگ به‌دست، غرب و هرچه نشان از تمدن غرب دارد، به چالش طلبیده‌اند! مرگ بر این و نابود گردد آن را فریاد زده‌اند، همه مقصرند جز خودشان، حتا با چکمه‌های مردم هم، که برای حفاظت از یخ‌بندان و سرما پوشیده‌اند، کار دارند.
    چون در صدر اسلام برف و چکمه وجود نداشته است، پوشیدن‌اش تبرج می‌شود. حکومت از بیخ و بُن متبرّج و متحجر است...
    *
    پیر زن آسیمه به اطراف‌ نظر می‌افکند. می‌خواهد مطمئن شود تنها نیست. سپس عصا زنان، تُندِ تند از من فاصله می‌گیرد، مبادا بخورمش!
    .حتا خدافظی هم یادش می‌رود!
    به‌یاد همسایه پیرم می‌افتم، که چون مرا می‌شناسد و می‌داند تروریست نیستم و آسیبی از جانب من متوجه‌اش نیست، اغلب گپی می‌زند و سؤالی می‌کند. یک‌بار ازم پرسید: انسان متمدن با کرنش و با احترام، کتاب آسمانی دردست، وارد خانه خدا می‌شود.
    این روحانیون شما، در این عصر و زمانه، چگونه تفنگ به‌دست وارد عبادتگاه می‌شوند؟ آیا این بی‌احترامی به پروردگار نیست؟
    می‌گویم: به پروردگار شما ممکن است، ولی پروردگار ما قاصم‌الجبارین است، شوخی سرش نمی‌شود، مخالفتی با شکنجه و سنگسار و اعدام‌های جرثقیلی و بریدن دست و پا ندارد. خودش داده است خودش هم پس می‌گیرد!
    گیج می‌شود، نمی‌فهمد چه می‌گویم، فکر می‌کند دست‌اش می‌اندازم ...
    می‌گویم: روحانیون ما، در این عصر و زمانه، مثل روحانیون شما درست و حسابی روحانی نیستند! آنها اکثرا معامله‌گرند. یا پسته می‌فروشند یا وارد کنندگان شکراند، یا به‌معاملات ملکی مشغول‌اند، خلاصه یه‌جوری کاسب‌اند و چون کاسب حبیب خداست دست خود را در هر معامله باز می‌بینند. ولی چون می‌دانند برحق نیستند و کارشان حقه‌بازی و دوز و کلک است، و مردم از آن‌ها نفرت دارند، پس در ملاء عام کم‌تر ظاهر می‌شوند، از مردم می‌ترسند و همیشه آماده دفاع مسلحانه از خود هستند، حتا در خانه خدا....
    تو فکر می‌رود و می‌گوید: ....ach sooo
    که این‌طور ...
    مطمئنم که باز هم نفهمیده‌است چه گفته‌ام...
    *
    چند روز پیش یک دوست فلسطینی طرفدار الفتح را درخیابان دیدم.
    می‌گفت: ملت فلسطین در گذشته، به‌نام همراهی و هم‌یاری، آسیب‌های فراوانی از برادران عرب‌اش دید. اینک نوبت شما ایرانی‌هاست که سهم خود را در بد بختی ملت فلسطین ایفا کنید.
    می‌گفت: خودتان هزار و یک مشکل دارید، عرضه حل‌اش را ندارید، به‌مشکل ما چسبیده‌اید. و با پول بادآورده نفت نفاق می‌کنید و فقط منافع آشوب‌طلبی خویش را مد نظر دارید.
    درست می‌گفت دیگه... شاید به‌خاطر احترام به‌من حتا کم گفت...




    اسرار مگو

    گفت: فلانی این سفری هم که جورج بوش به اسراییل و به فلسطین داشت به‌پایان رسید.
    گفتم: خُب... رسید که رسید؛ به‌من چه؟
    گفت: شما به‌عنوان مفسر سیاسی و تحلیلگر اخبار، چیزی نگفتی؟ حرفی نزدی! مطلبی ننوشتی!
    گفتم: چه‌کس این تخم لق را تو حُلقوم تو اندازیده است؟ انداخته ‌است؟ تو دهن تو شکسته است، که من مفّسر سیاسی و تحلیلگر اخبارم؟
    گفت: وقتی آیت‌الله جنتی و خزعلی و پورمحمدی و ملا حسنی و احمدی‌نژاد و ده‌ها و صد‌ها آخوند بی‌سواد و باسواد در کار سیاست دخالت می‌کنند شما، که شاخ آفریقا تا دُمب استرالیا را به‌ رأی‌العین دیده‌‌اید و سواحل جزیره زنگبار تا دست‌انداز‌های جزایر مرجانی «فوجی فوجی» ، اونوراقیانوس کبیر را درنوردیده‌اید، با فیدل کاسترو درهاوانا سیگار‌برگ دود کرده و با نلسون ماندلا در «کیپ تاون» قهوه نوشیده و عکس یادگاری انداخته‌اید، چرا از سیاست گپ نزنید؟
    گفتم: فضولی موقوف! اگر سؤالی از دریا و از موج و توفان‌اش داری؟ بپُرس! و گرنه برو پی کارت!
    گفت: چشم...، شما شب تاریک و بیم موج و گرداب‌های هایل را چگونه می‌بینی؟ اصولا چه تفسیری از هوای دریا دارید؟
    *
    گفتم: هوا ابری‌ست و دریا هوس توفانی‌شدن دارد. هم‌اینک باد‌های ملایمی می‌وزند که بعید نیست عند‌الزوم به قَوسی، شمالی (*) یا تُندبادی تبدیل شوند. جورج بوش، که هم‌اینک، بادبان برافراشته، به اسکله الصباح الجابر در کویت پهلو گرفته است، یک‌ماه پیش بدجور سر آخوندها، روی عمامه آخوندها کلاه گذاشته‌ بود و با این ترفند که چون آیات عظام و علمای اعلام دست از تولید بمب اتم برداشته‌اند، پس شیطان بزرگ هم کاری با آنها ندارد و چه و چه... بوشی حتا گفته آخوندها بروند آنقدر اورانیوم غنی بکنند تا به‌ترکند!
    ولی از من می‌پُرسی این ترفندی‌ست برای پیاده‌ کردن مرحله بعدی برنامه‌! برای سِرو کردن آشی که «بوشی» و«چینی» در این سال آخر ریاست‌‌جمهوری، برای آخوند‌ها پخته‌اند.
    حرکت فعلی و مسافرت‌اش به‌کشورهای عربِ حاشیه خلیج‌فارس نیز در همین راستا و در پوشش همین واقعیت است. که سرانجام به فروش میلیارد‌ها دلار اسلحه بی‌زبان به امیر‌نشین‌ها خواهد انجامید و دعای خیر کارخانه‌های اسلحه‌سازی آمریکا را نصیب شیوخ عرب و مسبّبین خوف و بیم‌شان خواهد کرد.
    سکوت کردم... دیدم گوش‌هایش را تیز کرده و منتظر ادامه مطلب است. وقتی ادامه سکوت مرا دید با بی‌بُردباری پرسید: خُب خُب...بگو بگو! بعدش چی؟ بعدش چی میشه؟
    گفتم: هیچی دیگه. «بوشی» الآن در کویت دماغ‌اش را به‌دماغ الشيخ الصباح الاحمد الجابر الصباح السالم مالیده‌است. بعدش هم سری به این امیر و به‌آن امیر‌نشین می‌زند و در ملاقات با شیوخ متعدده به‌آن‌ها بشارت می‌دهد که بیمی و خوفی از برنامه اتمی جیم – الف به‌دل راه ندهند و از هارت و پورت آخوند‌ها جا نخورند، زیرا وی در طول همین سال جاری، کار برنامه اتمی آخوندی را یک‌سره خواهد کرد.
    گفت: تو از کجا... می...عه...
    گفتم: این قولی‌ست که جورج بوش، در ازای تخلیه‌ی آبادی‌های یهود‌ی‌نشین در ساحل غربی رود اردن و سپردن شرق اورشلیم به فلسطینی‌ها، به ایهود اولمرت داده است و قرار و مداری ا‌ست که با آن‌ها بسته ‌است.
    گفت: عه... یعنی...
    چپ چپ نگاهش کردم دیدم درست ملتفت نشده. گفتم اسراییلی‌ها با فیلم و اسلاید و با نوشته و کتیبه، مدارک غیر قابل انکاری به «بوشی» نشان داده‌اند که جیم - الف هنوز هم مشغول تولید بمب اتم است و آن‌چه او یکماه پیش مبنی بر قطع تولید بمب توسط آخوندها گفته‌است کشک و پشم است.
    گفت: نه ...
    گفتم:‌ اسراییلی‌ها به بوشی تفهیم کرده‌اند که آخوندها سر مرغ کنتاکی هم کلاه می‌گذارند چه رسد به شما کاوبوی‌ها تکزاسی. چندی پیش با جا‌گذاشتن و گُم و گور کردن یک " لپ تاپ " حاوی اسرار هسته‌ای/ نظامی! ‌ی یک دانشمند بلند...‌پایه! و با اجازه پخش گفت و شنود‌های تلفنی افسران ارشد ارتش! و یا با اجازه فرار به جاسوسان‌اش در کِسوتِ پناهندگان‌ سیاسی و مخالفین رژیم، چنان کلاهی سر شما آمریکایی‌ها و (30 - عای - عه) تان گذاشته‌اند که تا بیخ گردن تان فرو رفته است. اهود اولمرت به بوشی گفته: این فقط ما اسراییلی‌ها هستیم، که چون در بطن خاورمیانه زندگی می‌کنیم و با دوز و کلک آخوندی و با حقه‌بازی‌های پسرعموهای ‌مان آشنا هستیم کلاه سرمان نمی‌رود و می‌دانیم یک خروار گندم چند من جو می‌دهد؟
    *
    بوشی با دیدن مدارک دندان‌شکن قانع شده و گفته‌است: ووِل... من یک‌ماه پیش اون‌جوری گفتم حالا نمی‌توانم این‌جوری بگویم. شما فعلا ساحل غربی و شرق اورشلیم را تخلیه بکنید، به شما قول می‌دهم تا پایان دوره ریاست جمهوری حساب آخوندها و بمب اتمی شان را برسم.
    *
    طرف زُل زُل با ناباوری نگاهم کرد و گفت: تو از کجا... ؟
    بعد گفت: ... نع!
    گفتم: چرا
    گفت: نع!
    گفتم: آره!
    گفت: نوچ نوچ.
    گفتم: گوش‌ات را بیار نزدیک. سپس آهسته تو گوش‌اش گفتم: قرار است «بوشی» خیلی کوتاه، سری هم به‌عراق بزند و از نیرو‌های آمریکایی دیدن کند. ولی چون موضوع خیلی سّری‌ست هیچ‌کس از آن مطلع نخواهد شد و اگر جمهوری آخوندی بویی از آن نبرد و آبروی «اف - بی - عای » و «سی -عای -عه» را تو دنیا نبرد، خبرش جایی درز نخواهد کرد. تو هم دهن‌ات قرص باشد!
    گفت: کی؟ من؟ استغفرالله.
    گفت: لابد «بوشی» می‌خواهد دماغ‌اش را به دماغ طالبانی و نوری المالکی هم بمالد.
    گفتم: عراقی‌ها دماغ نمی‌مالند؛ آنها هم مثل آخوندهای خودمون ملچ ملچ، ماچ می‌کنند.
    گفت: چرا می‌مالند. حاضرم قسم بخورم خودم تو فیلم دیدم.
    گفتم: اون‌ها که تو دیدی عرب بدوی بودند. عرب‌های رسمی در عراق از این کارا نمی‌کنند.
    گفت:‌ فلانی تو این همه اسرار را از کجا به‌دست می‌آوری؟
    نکنه راسی راسی حق با مأمورین جاسوسی/ اطلاعاتی/ اینترنتی جمهوری اسلامی‌ باشد و تو با «موساد» و «سیا» و «سفید » و این‌جور چیزا رابطه مابطه‌ای داری؟ یا احتمالا، همان‌طور که مأمورین اسلامی اینترنتی مدعی‌اند؛ حقوق باز‌نشستگی‌ات را نه از محل صندوق بازنشستگی دولت آلمان، که زبانم لال، از جانب اون‌ها...از صهیونیست‌‌ها... وصول می‌کنی؟
    گفتم: هیششششش.
    حرف برای ما می‌سازی عمو؟ همین‌جوریش هم سایه ما را با تیر می‌زنند! وبلاگ‌مان را که تو بلاگفا و بلاگ‌سپات فیلتر کردند؛ می‌خوای خودمان را هم ، به‌جُرم باج‌گیری از «سیا» و«موساد»، فیلتر کنند...؟
    عجب ملتی گرفتاریم ها...؟ آدم نمیتونه دهنشو باز کنه... فوری حرف برای آدم می‌سازن، تا من باشم و دیگه اسرار مگو برای تو روکنم...
    برو پی کارت عمو...
    پناه بر خدا...
    ........................................................
    (*)
    قوس : وزش باد و توفان از جنوب
    شمال: باد شمال
    باد‌های موسمی که در طول سال، بویژه در فصل زمستان، در خلیج فارس می‌وزند.




    کاپوچینو - تبرّج - آفریقا

    تقریبا یک‌سالی‌ست، هر گاه هوس چای یا قهوه می‌کنم کاپوچینو می‌نوشم. سابق براین نوشیدنی محبوب‌ام، مثل بیش‌تر ایرانی‌ها، چای بود. اما چطور شد به دام کاپوچینو افتادم...؟ باشد برای بعدها...
    یک هفته پیش برحسب تصادف چای و کاپوچینو را قاطی کردم، یعنی می‌خواستم کاپوچینو درست کنم چای درست کردم. هنگام ریختن در فنجان، از بس حواس‌ام تو اخبار رادیو و نزد این مرتیکه -"کی با کی" - بود که دو تا قاشق سوپ‌خوری هم کاپوچینو رویش ریختم. وقتی متوجه شدم که دیر شده بود. به آلمانی یک " شایزه اگال Scheisse egal " گفتم و نوشیدم. دیدم عجب چیزی شده است این معجون!!! یعنی عجب کاپوچی‌چایی‌ای شده بود این مخلوط!!!
    از آن تاریخ فقط کاپوچی‌چایی می‌‌نوشم. بیش‌تر اختراعات و کشفیات هم همین‌جوری بر اثر تصادف و اتفاق پیدا شده‌اند دیگه!!
    حالا لابد می‌پرسید کاپوچینو چه ربطی دارد به - " کی با کی" - و اصولا "کی با کی" دیگر چه صیغه‌ای‌ست؟
    باید چند قرن! برگردم به‌عقب، یعنی به‌سنه 1963.
    تازه آمده بودم آلمان، یک کشتی غول‌پیکر مرا کشان کشان از خرمشهر آورده بود . مسیر حرکت ما از بحرین و از هندوستان می‌گذشت. برای اولین‌بار آن سرزمین عجیب و غریب را می‌‌دیدم، که بعد‌ها بارها و بارها به آنجا سفر کردم. ( یادم هست در همین اولین سفر، چون نخستین‌بار "موز" را می‌دیدم، آنقدر از آن خوردم که برای سال‌های سال ازآن نفرت‌زده شدم). در مسیر سفر به اروپا از اقیانوس هند عبور کردیم و پس از گذر از تنگه باب‌المندب ( که مجله فکاهی توفیق به‌مزاح «فم‌المعده» اش می‌نامید) و پس از عبور از دریای سرخ و کانال سوئز و پهلوگیری در چند بندر اروپایی در شمال دریای مدیترانه و در سواحل اقیانوس اطلس، سر‌انجام اوایل آپریل 1963، در یک روز آفتابی بسیار مطبوع و زیبا، در بندر "امدن Emden " در شمال آلمان، پهلو گرفتیم.
    خیلی دیر... زیرا وقتی به " گوته انستیتوت" در شهر لونه بورگ، برای یادگیری زبان رسیدم، کلاس‌ها شروع شده بودند. ناچار مرا با چند آفریقایی، که آن‌ها هم با تأخیر برای فراگیری زبان به آلمان رسیده بودند، در یک کلاس هم‌نشین کردند. حاضر بودم شرط به‌بندم که این آقای "اودینگا"، کاندیدای شکست‌خورده ریاست جمهوری کشور کنیا، که او نیز مثل من متولد 1945 است و به زبان آلمانی تسلط دارد، همکلاسی من در گوته انستیتوت بوده است. زیرا در طول مدت دریانوردی و مسافرت به کشورهای متعدد، هم‌کلاسی و هم دانشگاهی‌هایی را در بنادر آفریقایی و آسیایی ملاقات کردم، که چون مدت زیادی از آخرین دیدارمان می‌گذشت و همه پیر شده بودیم، هم‌دیگر را به‌سختی و دیر بازمی‌شناختیم.
    پس از مطالعه شرح زندگی‌ی " اودین‌گا" متوجه شدم او را نمی‌شناسم. وی تحصیل‌کرده آلمان شرقی‌ست.
    *
    یک ضرب‌المثل آفریقایی می‌گوید: وقتی فیل‌ها به‌جان هم می افتند تنها علف‌های زیر پایشان، که برای تغذیه تدارک دیده شده، لِه و لورده می‌شوند. انتخابات "کنیا"، و دعوای دو غول بی‌شاخ و دُم، یعنی (اودینگا) و ( کیباکی )، فقط در نایروبی، پایتخت، تاکنون حدود 400 کشته و نیم میلیون آواره و بی‌خانمان به‌جای گذاشته‌است، همراه با قحطی و گرسنگی که هنوز هم پایانی بر نابسامانی‌ها متصور نیست.
    اگر نقشه آفریقا را جلو روی‌تان بگذارید مشاهده می‌فرمایید که مرزهای بین کشورها اکثرا یه‌صورت خط مستقیم و نه چین‌دار، کشیده شده اند. دلیل‌اش این است که نیروهای استعمارگر اروپایی، هنگام اعاده استقلال به این ممالک، به‌جای توجه به همبستگی‌های قومی و نژادی و در نظر‌گیری مناسبات قبیله‌ای و خانوادگی، یک خط‌کش گذاشتند روی نقشه و مرز بین کشور‌ها را، همین‌جوری با قلم و مداد، با کشیدن یک خط مستقیم رسم و تعیین کردند. کنیا نیز در شرق و در جنوب به‌همین درد مبتلا شده است و لی مشکلات کنیا، نه‌ فقط در شرق و در جنوب و نه در خط مرزی مستقیم است، بل در همه سطوح کشور بسط داده شده‌اند، که با جدایی اقوام و قبایل، هرگز خود را یک ملت و یک "ناسیون" حس نکرده‌اند و رابطه‌ی نزدیک با هم نداشته‌اند و چیزی به‌نام وطن‌پرستی، کنیایی بودن، آن‌ها را به‌هم پیوند نداده است و پیوند نمی‌دهد. ( نقشه )
    همه‌پرسی گزینش رئیس‌جمهور در کنیا نیز، علی‌‌رغم حضور ناظران بین‌الملل، با دخالت‌های بی‌جا و همه جانبه مأمورین دولت، به‌نفع ( موای کیباکی) و به انتخاب مجدد وی انجامید و مثل انتخابات همه کشورهای آفریقایی، به‌استثنای آفریقای جنوبی، آلوده به تقلب و دروغ و دوز و کلک بود. فکر نکنید اگر این دوست ما آقای "اودینگا" رئیس‌جمهور می‌شد یا رئیس‌جمهور می‌بود و دارو دسته‌اش روی کار بودند وضع مملکت و انتخابات‌اش فرق و تفاوتی با وضع موجود می‌داشت! کشور‌های آفریقایی نیز، مثل بسیاری از کشورهای آسیایی، از جمله ایران خودمان، تا رسیدن به آزادی و دموکراسی راه درازی در پیش دارند.
    *
    حالا اگر بپرسید دعوای آفریقایی‌ها و لگد کوبی فیل‌ها چه ربطی به‌من دارد؟ می‌گویم آخر من این ممالک را، یعنی همه کشورهای آفریقایی را که ساحلی و بندری دارند بارها از نزدیک دیده‌ام، در بنادر شان پهلو گرفته‌ام، میهمان‌شان بوده‌ام، آن‌ها از من در سالن‌ها، حتا در منزل‌شان پذیرایی کرده‌اند، من ازمقامات دولتی و بندری در کشتی‌ام پذیرایی کرده‌ام، با آن‌ها گپ زده‌ام، با فرهنگ و با زندگی‌شان آشنا هستم، درد‌شان را حس می‌کنم. اگر من، که با چشم خود، هم خوشی و هم بدبختی آن‌ها را از نزدیک دیده‌ام ننویس‌ام، چه‌کس بنویسد؟
    *
    یک موضوع اما کاملا روشن است و این را خالی از مزاح می‌گویم: اگر آن‌ها، یعنی آفریقایی‌ها، از ابتدا از ما یاد می‌گرفتند و شورای نگهبانی پدید می‌آوردند که در همان آغاز کار بر صلاحیت هر مخالف‌گویی مُهر رَد می‌زد و ناله هر فرد و هر گروهی را در گلو خفه می‌کرد، حتا تا آن حد، که به‌قول یکی از وبلاگ‌نویس‌های معروف درون وطن، کاندیداهای احتمالی مجلس از بیم رد صلاحیت، خود خویشتن را، سانسور می‌کنند و شخصا دور کاندیداتوری خویش خط می‌کشند، بدیهی‌ست ملت‌های آفریقایی نیز دچار تفرقه و جنگ و دعوای داخلی نمی‌شدند و کشت و کشتاری، دست‌ِکم به این‌صورت که در کنیا رخ می‌دهد، به‌وجود نمی‌آوردند و امور مملکتی‌شان بیش‌تر در بحث بر سر " تبّرج" و این‌جور مشکلات اسلامی/ چکمه‌ای می‌گذشت...
    *
    گفتم "تبرج". مدینه گفتم و کردم کباب‌ات.
    برای کسانی که ملتفت موضوع نیستند عرض می‌کنم : سردار رادان، فرمانده نیروی انتظامی پایتخت، در رابطه با چکمه پوشیدن خانم‌ها فرموده اند که این کار، تبّرج است !!!
    باور کنید با وجودی‌که لسان عربی را به‌تر از سردار رادان بلاع بلاع می‌کنم ولی اوایل هرچه زور زدم نفهمیدم این سردار اسلام کلمه "تبّرج" را از کجا گرفته‌است و منظورش از ذکر آن جیست؟ سر انجام، به‌مصداق: مشکلی نیست که آسان نشود، هم منبع واژه تبرُج را یافتم و هم فلسفه اسلامی امنیتی سردار رادان را کشف و درک کردم.
    شما هم اگر تاکنون معنی "تبرج" را نفهمیده‌اید گوش کنید تا برای‌تان شرح بدهم.
    تبّرج یعنی "خود‌آراستن". یعنی اگر دخترخانم جوانی در فصل زمستان، سعی کرد برای ممانعت از کثیف شدن پاچه شلوارش در برف‌های آغشته به گل و لای، یا برای پرهیز از هوای سرد، چکمه‌ای ساق‌بلند به‌پوشد، سردار رادان، فرمانده انتظامی پایتخت، فوری تشخیص می‌دهد این عمل، نه برای حفظ لباس و نظافت شلوار یا مانتو، که برای خود آرایی، برای فیس‌دادن و برای عشوه‌گری و جلوه‌گری و در نتیجه ضربه‌زدن به اسلام ناب آخوندی‌ بوده‌است.
    همانطور که در تصویر مشاهده می فرمایید سردار رادان، خود شخصا، هرچند یونیفورم سفیدرنگ تمیز و شیک پوشیده و به پاگون‌های طلایی مزین‌اش کرده است، لاکن با ریش نتراشیده و چهره غیر تبّرجی چنان عشوه می‌کند که کس را جرأت نیست اتهام تبّرج" به او ببندد.
    و اگر معتقدید پس نظامی‌ها چرا چکمه می‌پوشند؟ سردار ذوب شده می‌فرمایند: پوشیدن چکمه در زیر شلوار، تا جایی که با چشم غیر مسلح رؤیت نشود، مباح است و دلالت بر "تبرج" نیست! و لاکن اگر شلوار در چکمه فرو رود و یا چکمه بر روی شلوار جای گیرد، حالا می‌خواهد این چکمه ساق داشته باشد می‌خواهد نداشته باشد، می‌خواهد ساق‌اش بلند باشد می‌خواهد کوتاه باشد، می‌خواهد لبه داشته باشد می‌خواهد نداشته باشد، می‌خواهد قرمزرنگ باشد می‌خواهد متمایل به سبز و چه... و چه...، "تبرج" محسوب و از جمله معصیت‌های کبیره منظور خواهد گردید و ارکان الاهی به‌لرزه ...
    خداوند یه عقلی به این‌ها بدهد یه پول بیش‌تری هم به هیلاری کلینتون...




    پیش‌گویی برای سال 2008

    منت خدای را عز و جل و سپاس بی‌کران‌اش باد، که امروز، یکم ژانویه، کمی آرامش نصیب شد.
    سال نو میلادی بر همه شما عزیزان مبارک باد. نخست تندرستی، سپس پیروزی برایتان آرزو دارم.
    *
    و اما بر من چه گذشت؟
    سه روز تمام، هی بیخ گوش‌مان ترقه درکردند و هی از صدای ترق تروق‌اش چُرت ما را پاره کردند و هی با صدای بوم بوم و پوف پوف‌اش و با ناله خش‌خش و فش‌فش‌اش، تحرُق و تحرک و تعبّس و تعرّض و تفَش‌فُش به‌وجود آوردند، که اوج آن دیشب بود، که خواب از چشمان ما ربود، که چشم‌تان روز بد نبیند، که لعنت‌الله علی قوم‌الظالمین و بی‌خود و بی‌‌جهت المتحرقین ...
    لمحه‌ای در شگفت‌اندر شدم، ما جوانان سی/ چهل سال پیش خود چگونه آن زمان باعث و بانی همین ترّق و تروق‌ها بودیم...
    حال جنگ اعصاب حاصل از این ترق ‌و تروق‌ها به‌کنار؛ دلنگ و دلونگ ناقوس کلیسا‌ها هم شده بود قوز بالای قوز، که هنوز هم ادامه دارد، که یسوزد پدر تکنیک مدرن. سابق براین مستخدمین کلیسا پس از چند تا دلنگ و دلونگ، برای پرهیز از گوش‌درد و برای این‌که مثل "کازیمودو" کر نشوند ولش می‌کردند، حالا می‌نشینند تو اتاق گرم و نرم، یک میکی‌موس می‌گذارند روی گوششان و فشار می‌دهند دکمه برقی را و خدا بدهد برکت، دلنگ... دلنگ...
    *
    چه دلارها، چه یوروها، چه لیره‌ها، چه ین‌ها، آخ چه پول‌های بی زبانی که در پوشش و جلد ترقه و فشفشه دود شدند و به هوا رفتند. صحبت از میلیاردها است و ارقامی که کم‌تر در تصور مردم فقیر و تهیدست می‌گنجند.
    با این پول‌ها چند میلیون انسان‌ فقیر، ساکن قاره‌های مختلف جهان را می‌شد سیر؟ و چند برهنه را تن‌پوش به‌تن کرد؟ چند هکتار زمین لم‌‌یزرع را می‌شد زیر کشت بُرد؟ چند کارخانه سانتری فوژ دیگر را می‌شد راه‌انداخت؟ چند سال دیگر ریش حسن نصرالله، معروف به "نصی" و اسماعیل هنیه معروف به "اسی" را می‌شد چرب کرد و هیزم به آتش جنگ در خاورمیانه فرو برد؟ چند میلیون گلوله دیگر را می‌شد در نوار غزه به‌‌آسمان شلیک و مرغان زمینی و دریایی را وحشت‌زده کرد؟
    *
    اینک ساعت دوازده ظهر، هنوز تک و توکی صدای ترق‌تروق به‌گوش می‌رسد، که کار بچه‌های شیطون
    است، ورنه بزرگ‌سالان، هنوز خمار از مستی‌ی شبانه، به‌خواب اندر‌آند. تتمه ترق‌تروق‌ها کار بچه‌هاست. بیش‌تر بچه‌های پناه‌جویان جورواجور. هر چه عرب خاور‌میانه‌ای‌ست تو آلمان جمع شده ( مگر غیر از خاورمیانه جای دیگر هم عرب داریم؟ آره، شمال آفریقا، حاشیه مدیترانه هم چندتایی داریم)، همه تحت پوشش پناهندگی.
    از لبنانی گرفته تا مصری، از اردنی تا عراقی، از تونسی تا مراکشی، که سالی دوبار، با بار و بنه و هدیه و سوغات به وطن می‌روند و سالم برمی‌گردند. بدون برخورد با مشکلی. خوش به‌حالشان، ما که با این روش وبلاگنویسی‌مان از نظر هر کس گمنام مانده باشیم از دید تیز‌بین برادران متعهد پنهان نمانده‌ایم، که اگر پای‌مان به مهرآباد برسد آن را تبدیل به مرگ‌آباد‌اش می‌کنند برای ما، هرچند نه پناهنده‌ایم و نه پناهجو. جرم‌مان این است که می‌گوییم این رَه که شما می‌روید به‌ترکستان ختم می‌شود، هم خودتان را نابود می‌کنید وهم ما را ناکام.
    می‌گوییم از تاریخ عبرت بگیرید، این دنیا به‌کس وفا نکرد. ولی حضرات بجای حل مسأله همواره تأکید بر پاک کردن صورت‌مسأله دارند.
    *
    گفتم می‌آیند از کشور‌های عربی و البته از کشورهای رنگارنگ دیگر به‌همچنین، که درب مدینه فاضله به‌روی همه باز است. از یوگسلاوی از هم پاشیده شده بگیر تا هندی و پاکستانی و سری لانکایی، از ایرانی و افغانی بگیر تا روسی و چچنی و آلبانی... تا برسی به کشور‌های متعدد آفریقایی، که من واقعا نفهمیدم این‌ها دیگر از چه چیز در مملکت خودشان فراری‌اند؟ یک انسان، در بعضی از آن‌ ممالک، تقریبا وجود خارجی ندارد، چه رسد به‌این‌که حق و حقوقی داشته باشد!
    در کشور‌هایی که مدعی رعایت حقوق بشر‌اند اگر در تظاهراتی خون از دماغ کسی ریخت وزیر کشورش را مجبور به استعفا می‌کنند. رئیس پلیس؛ بقچه‌اش را می‌‌بندند و می‌زنند زیر بغلش.
    اونجا اما، آفریقا را می‌گویم، همچنین هند و پاکستان را، به‌چشم خویش دیدم که نیروهای به‌اصطلاح انتظامی، به‌محض تجمع بی‌اجازه ملت در ُطرق و شوارع، مسلسل‌ها را به‌روی آن‌ها می‌گشایند و دِبزَن... گُر گُر گُر گُر همه را درو می‌کنند.
    گور پدر انسان و حقوق‌‌اش.
    در آلمان و در بیش‌تر کشور‌های اروپایی حیوانات را، حتا ماهی‌ها را، قبل از ذبح، با شوک برقی یا با ضرب چماق تو کله‌اش، بی‌هوش می‌کنند، تا هنگام مرگ درد نکشند. در کشور‌های بسیار پیش‌رفته، مرگ بر اثر انفجار بمب انتحاری چنان سریع‌السیر به‌سراغ انسان می‌آید، که نیازی به بیهوشی نیست.
    به بی‌نظیر گفتند تو در لندن نیستی که این‌طور شجاع و بی‌ترس به این‌طرف و آن‌طرف سر می‌زنی! بی‌خود نیست اینجا را پاکستان‌اش نام نهاده‌اند، که باید پاک گردد از دموکراسی و آزادی...
    داشتم می‌گفتم این شلوغ‌بازی‌ها و ترقه در‌کردن‌های بی‌موقع بیش‌تر کار اولاد این مهاجمین‌است، که چون پدر و مادر‌هاشان دستورات پلیس و مقرات کشور میزبان را به تخم مرغ ‌شان حساب نمی‌کنند، نمی‌شود از اولاد ذکور و اناث شان هم توقع بیش‌تری داشت.
    حالا باز بعضی از هموطنان رگ گردن کلفت نکنند، که مگر این مهاجمین و مهاجرین جای تو را تنگ کرده‌اند؟
    و من مجبور به‌تکرار نشوم که بگویم قدم‌شان روی چشم ولی بالاغیرتا احترام صاحب‌خانه را کمی نگه‌دارند و در صدد تحمیل فرهنگ و عادات پس‌مانده‌ی خود به ملت‌های آزاد بر نیایند، مللی که آزادی و دموکراسی را پس‌از قرن‌ها تکاپو بدست آورده‌اند و بعضی از این مهاجرین هنوز قرن‌ها از آن فاصله دارند تا بدانند آزاد اندیشیدن یعنی چه؟ و می‌گویم آبروی خود را می‌برید بدرک، آبروی ما را مبرید.
    *
    گفت فلانی تو که با نگاهی به آسمان و ابر‌هایش و با نظری به‌سطح ‌دریا و موج‌هایش پیش‌بینی می‌کردی، که یکی دو روز آینده چه حالت جّوی در انتظار کشتی است، حالا بفرمایید ببینیم برای سال 2008 ، که امروز آغازش‌است، چه پیش‌بینی‌هایی در صندوقچه کشتی‌ات داری؟
    گفتم: نخست این‌که جمهوری اسلامی انشاالله دستِِ‌‌کم تا یک نسل دیگر بر سر کار خواهد ماند، اگر نگوییم بیش‌تر. آمال و آرزوهای کسانی هم که منتظر حمله آمریکا بودند تا وطن‌شان را از دست ملاها نجات دهد با نطق "جورج دبلیو" مبنی بر عدم اشتغال جیم الف به ساخت بمب اتمی، الحمد و لی‌لاه، نقش بر آب شد. یعنی حرفی که مسؤلین جیم الف سالها می‌گفتند و کسی باور نمی‌کرد و حالا هم کسی نمی‌خواهد از جورج بوش باور کند که اگر این‌طور است پس چرا از گسترش نیروی دفاعی راداری و ضد موشکی‌اش در اروپای شرقی دست بر نمی‌دارد و به درگیری لفظی بیش‌تر با روسیه خاتمه نمی‌دهد؟ و با برچیدن آن پروژه به‌اصطلاح دفاعی- موشکی کاری نمی‌کند که روس‌ها دست از عمل تلافی‌جویانه بر دارند؟ و کس نمی‌پرسد که اگر چنین است و جیم الف قصد ساخت بمب اتم ندارد و تعرض و تهدیدی در کار نیست پس این موشکهای دور برد شهاب 3 و مخلفات‌اش برای چیست؟ آیا صرف این همه هزینه برای این‌است که با این موشک‌های قاره‌پیما یک مستراح عمومی را در یکی از خیابان‌های لوس‌آنجلس با (تی ان تی) هدف قرار دهند؟ و دیوار را بر سر یک پیرمرد آسمون‌جُل، که سرپایی مشغول شاشیدن است خراب کنند؟
    عرض کنم شنیدم هاشمی رفسنجانی یک‌روز در یک نشستی، حالا نماز جمعه بود یا هر چیز دیگر، درست یادم نیست، گفت که پیروزی انقلاب اسلامی نتیجه قدرت و نیروی بر‌تر ما نبود، بل‌ دلیل‌اش بی‌عرضه‌گی شاه و دولت‌اش بود(نقل به‌مضمون).
    حالا اجازه بدهید من هم بگویم استقامت و پایداری آخوند بر حکومت دلیل بر قدرت و درایت‌اش نیست بل نتیجه بی‌عرضه‌گی ما است.

    این اولش، دویم این‌که صلح در خاور میانه برقرار نخواهد شد، هر چند برقراری‌اش آرزوی هر انسان صلح‌طلبی‌ست. لزومی هم ندارد آدم تحلیلگر سیاسی یا مفسرباشد تا به این حقیقت پی‌ببرد. تا مغز‌های متحجری مثل "نصی" و " اسی" بر سر کارند و تا جمهوری اسلامی اذن دخول نداده‌است، خر عصاری همچنان بدور خود خواهد چرخید.

    سیم : کشور پاکستان سر انجام به‌زیر سلطه تندروهای اسلامی در خواهد آمد. دلیل‌اش هم نیرو و قدرت تندروها نیست، بل‌ بی‌عُرضه‌گی، حماقت و نادانی دول غرب‌است که نمی‌گذارند پرویز مشرف کارش را بکند، که می‌خواهند در کشور‌های متحجر و پس‌‌مانده، در مدت بیست‌وچهار ساعت، دموکراسی و آزادی به سبک غربی‌ برقرار کنند.

    چهارم: کشور‌های اروپایی، در رأس آنها فرانسه و آلمان، سپس سوئد و دانمارک و تتمه، یک قدم دیگر در رویارویی با فرهنگ اسلامی عقب خواهند نشست و بعضی از قوانین جاری مملکت‌شان را، برای هماهنگی با قوانین اسلام و جلوگیری از برخورد‌های نامطلوب، با قانون اسلام وارداتی تطبیق خواهند داد. قدرت اسلامی‌ها(عرب‌ها، ترک‌ها) در اروپا فزونی خواهد یافت و تا یک قرن و اگر خیلی خوشبین باشیم تا دو قرن دیگر، فرهنگ اسلامی، انشالله، بر فرهنگ منحط غربی غلبه خواهد یافت. به این می‌گویند جابجایی نسل‌ها، حاصل از گفت و گوی تمدنها...
    *
    البته من تا آن زمان زنده نخواهم بود که با این پیش‌بینی‌های برحق قیافه حق‌بجانب بگیرم. ولی خوب... احتمالا این نوشته‌ها در پهنه اینترنت باقی خواهند ماند و آیندگان اسلامی یک رحمة‌الله علیه و نوه‌های ممالک غرب، از جمله نوه‌های خودم، یک لعنة‌الله علیه، شاید به‌سبب این‌که چرا زود‌تر این پیش‌گویی را نکرده‌ام، نثارم خواهند کرد.
    پنجم این‌که...
    حالا اجازه بدهید بخشی از این پیش‌بینی‌ها به‌تحقق به‌پیوندند، بقیه‌اش را می‌گذاریم برای سال آینده... اگر زنده بودیم.




    مجازات اعدام آری یا نه؟

    گفت: فلانی کریسمس تبریک می‌گم.
    گفتم: کریسمس برشما هم خیلی خیلی مری باد، صد سال به این سالها.
    بی‌مقدمه زد به صحرای کربلا...
    *
    گفت: جمهوری اسلامی یکی از 54 کشوری بود که به قطعنامه مجمع عمومی سازمان ملل مبنی بر «منع جهانی مجازات اعدام» رأی مخالف داد.
    گفتم: می‌دانم ولی این که صحبت پارسال است.
    گفت: ناخدا، سال که هنوز تمام نشده! این رأی‌گیری متعلق به همین یک‌هفته پیش، یعنی 18 دسامبر است.
    گفتم: می‌دانم.
    گفت: شما چیزی نگفتی مطلبی ننوشتی!!
    گفتم: مگر قرار است من در باره هر چیزی چیزی بگویم؟ و در باره هر مطلبی اظهار نظری بکنم؟ مگر من تحلیل‌گر سیاسی یا مفسر اخبارهستم؟ من یک دریانوردم که باید در باره دریا و موج دریا، توفان و آب شور دریا، جُلبک‌ها، ماهی‌های کوچک و بزرگ، نهنگ و دلفین و خاطرات دریایی و این‌جور چیز‌ها مطلب بنویسم، مرا چه به سیاست؟
    گفت دو سال/ سه سال خاطره نوشتی بس نیست؟ باز هم می‌خواهی خاطره بنویسی؟ مگر آدم چقدر خاطره دارد که دایم و مادام‌العمر از آن بگوید و بنویسد؟
    گفتم: تو درست می‌گویی ولی دیگران نظر دیگری دارند و خاطرات بیش‌تری می‌طلبند.
    گفت: خُب آن‌ها را رجوع بده به آرشیو‌ وبلاگ.
    گفتم: رجوع دادم، ولی کو وقت؟ کو حال و حوصله ... که کس برود و سر بزند؟
    گفت: خودت گهگاهی مطلبی از آرشیو بردار، ویراستاری و منتشرکن.
    گفتم: اختیار دارید... مردم هوشیار هستند؛ حواس‌شون کاملا جمع است. یک‌بار این‌کار را کردم، رسوایم کردند. گفتند بابا این قضیه را که پارسال نوشته بودی! خاطره تازه برای نوشتن نداری از کیسه آرشیو در می‌آوری؟ و من هرچه زور زدم دیدم چیز بدرد بخوری که به زحمت نوشتن‌اش بیارزد نیست که تا کنون منتشر نکرده باشم.
    گفت: همین رأی مخالف جمهوری اسلامی به منع مجازات اعدام! خودش کلی مطلب است...
    گفتم: ...
    گفت: جمهوری اسلامی هر کار بدی که انجام داده باشد این یکی کارش قابل تحسین است.
    گفتم: ...
    گفت: جمهوری اسلامی اگر غیر از این می‌کرد از اسلامیت‌اش می‌افتاد اگر حکم اعدام را در این حکومت لغو کنی. مثل این‌ می‌ماند که به آخوند‌ بگویی دیگه اجازه نداری نماز بخوانی و روزه بگیری!
    گفتم: ...
    گفت: حمایت من از این رأی بدان معنا نیست که موافق باشم با عدم انجام تعهدات رژیم نسبت به موازین حقوق بشر. و بدین معنا نیست که تأیید بکنم قطع اعضای بدن، شلاق و شکنجه را، اعدام‌های جرثقیلی، سنگسار، آزار و اذیت زنان و محدودیت‌های غیر انسانی بی‌شمار را. یا قبول داشته باشم ارعاب مخالفین و به بند کشیدن مدافعان حقوق انسان‌ها را. یا اذیت و آزار اقلیت‌های قومی و مذهبی را.
    گفتم: ...
    گفت: من بر این باورم و بر آن تأکید دارم که این سیستم قضایی کشوراست که باید تغییر بکند، که باید اصلاح بشود! که باید از حالت شرعی/ مذهبی و عصر حجری‌‌اش بیرون بیاید. لغو مجازات اعدام به تنهایی دردی دوا نمی‌کند.
    گفتم: ...
    گفت: هم اکنون، با وجود برقراری مجازات اعدام، روزی نیست که قتل عمدی صورت نگیرد؛ لغو آن فاجعه‌بار خواهد بود در سیستم اجتماعی - کنونی ایران، که اگر چنین شود دیگر سنگ روی سنگ بند نخواهد شد.
    گفتم: ...
    گفت: هنوز در محیط اجتماعی ایران از سر کینه‌توزی، قصاص و تلافی، به مثال، این‌جور فکر می‌کنند که می‌گویند: " لازم باشد صد سال هم زندان می روم ولی تو را می کشم، زن‌ات را بیوه و بچه‌هایت را یتیم می‌کنم و داغ‌ات را به‌دل مادر پیرت می‌گذارم!"
    آیا با این طرز تفکر، در یک اجتماع عقب‌افتاده غیر دمکراتیک و مذهبی، می‌شود مجازات اعدام را لغو کرد؟
    گفتم: ...
    گفت: آیا طرفداران لغو حکم اعدام هیچ به این موضوع فکر کرده‌اند که پس از فروپاشی رژیم چگونه می‌خواهند مسببین این همه شکنجه و کشتار، بانیان پس‌رفت فرهنگی و عاملان حیف و میل بیت‌المال را به مجازات
    برسانند؟
    گفتم: ؟؟؟؟
    گفت: آیا این یک نوع خوش‌باوری، اگر نگوییم ساده‌اندیشی، نیست که گروهی از هم‌میهنان تصور می‌کنند می‌توانند سیستم آفریقای جنوبی را در ایران پس‌مانده و به‌شدت مذهبی پیاده کنند و فکر می‌کنند قادرند پیش‌نمازان و امامان جمعه، مقدسین و پیشوایان مذهبی، آیات عظام و علمای اعلام را، که بدون قرائت خطبه عقد‌شان، زن و ناموس مسلمین بر آنها حرام می‌شود، به پشت میز اعتراف بکشند تا اقرار به گناه و معصیت کنند ؟ و با اظهار جمله "غلط کردم" آبروی خود را نزد شاطر و بقال و عطار و آفتابه‌دار مسجد ببرند؟
    گفتم: ...
    گفت: آیا واقعا می‌پندارند آقای رفسنجانی، مصباح یزدی، آخوند جنتی، واعظ طبسی، ابوالمکارم شیرازی، فلاحیان، ریشهری با دبدبه و کبکبه می‌آیند پشت میکروفن و اعتراف می‌کنند به این که پیروی و تبعیت‌شان از قوانین و موازین اسلام اشتباه بوده است؟
    آیا می‌آیند اعتراف به ارتداد و کفر می‌کنند؟ آیا کسانی که جوانان وطن را از پنجره آسایشگاه به بیرون پرت کردند و گفتند " یا حضرت زهرا، این قربانی را از ما تحویل بگیر" می‌ایند و می‌گویند ما شوخی کردیم و حضرت زهرا را قبول نداریم؟
    گفتم: ...
    گفت: فلسفه وجودی ولایت فقیه در این است که حکومتگران اون بالا چوپان؛ و اُمت این پایین، بَرّه ‌اند.
    آیا تاکنون دیده شده است که چوپانی از بَرّه اش عذرخواهی بکند؟
    گفتم:...
    گفت: آیا در آفریقای جنوبی چوپان‌ها از گوسفندان‌شان عذرخواهی می‌کنند؟
    گفتم: ...
    گفت: حالا چرا آفریقای جنوبی را مثال می‌‌‌آورند؟ چرا از اسراییل سخن نمی‌گویند؟ در اسراییل، تنها کشور دموکرات و آزاد خاورمیانه، که قانون مجازات اعدام نیز برقرار است، از بدو تأسیس تا کنون، تنها یک جنایتکار جنگی به مرگ محکوم و با طناب به دار آویخته شده‌است، هرچند صد‌ها نفر تروریست کوچک و بزرگ سزاوار مجازات اعدام بوده‌اند و هستند؟
    گفتم: ...
    گفت: آیا غیر از این است که یک سیستم قضایی نمونه در آنجا حاکم است، که حتا رئیس‌جمهور مملکت را، در صورت تخلف، به همان‌ نسبت به محاکمه می‌کشد، که یک آفتابه‌دزد را؟
    گفت آیا همه مشکلات سیاسی و قضایی‌ کشور عقب‌مانده ایران حل شده‌ و تنها لغو مجازات اعدام باقی مانده‌است؟
    آیا در حال حاضر اصلاح اجتماعی مردم، تربیت فرهنگی، آزادی اندیشه و نجات از استبداد مذهبی ضروری‌تر از هر چیز دیگر نیست؟
    آیا در صورت اصلاح سیستم قضایی، رعایت قسط و عدالت و قانون‌مند‌بودن دولت‌مردان، نیازی به عمل اعدام خواهد بود؟
    گفتم: ...
    گفت: ناخدا، لطفا بلند‌تر حرف بزن، من نمی‌فهمم چه می‌گویی!
    گفتم: من که حرفی نزدم.







    نشست پاریس، همایشی برای هیچ؟

    صدای ملچ ملچ بوسه‌ها بر گونه‌‌های ابومازن، المحمود العباس، در سالن بزرگ پذیرایی پاریس، ملایم
    طنین‌افکن بود. و تا فاصله دو متری‌ از تلویزیون، گوش‌ام را نوازش می‌داد و با صدای ملچ ملچ خودم، ناشی از بوسه بر "بلادی مری - آن راک"، که رقص‌کنان در لیوان زلال و بلوری، چشمک‌ می‌زد و مرا می‌طلبید، هم‌آوا می‌شد، چه بسا تحت‌الشعاع قرار می‌داد.
    ماچ‌کنندگان "ابو زیمبل" از کشورهای متنوع اروپایی بودند. آلمان‌ها لاکن برخلاف مسیو " زارگوزی" فقط دست می‌دادند و به یک مصافحه ساده قناعت می‌کردند. آن‌ها زن‌ها را برای ماچیدن ترجیح می‌دهند.
    به‌یاد می‌آورم - دوره خاتمی بود - خرازی را که با اون ته‌ریش جوجه‌تیغی‌اش‌، در ملاقات‌های رسمی‌ در آلمان، سعی در بوسیدن "یوشکا فیشر" وزیر امور خارجه را داشت و او، یوشکا، عاصی از دست آقاکمال، هی جاخالی می‌داد و خرازی هی با لب‌های غنچه‌‌‌‌گون، دنبالش می‌افتاد... بع ع...
    *
    برگردم به پاریس.
    این بار قرار بود آمریکا و کشور‌های اروپایی، در ادامه برنامه و در امتداد تصمیم‌گیری‌های نوامبر گذشته در آناپلیس مبنی بر تشکیل یک دولت مستقل فلسطین در جوار اسراییل، مبلغی تا حدود پنج یا شش میلیارد دلار، به دولت قانونی فلسطین برای باز‌سازی کشور تازه‌تأسیس‌ تحویل دهند.
    اسماعیل هنیه سرسختانه با این گردهمایی مخالفت می‌ورزید. و معتقد بود این کمک‌ها نه برای دلسوزی و یاری‌رسانی به مردم فلسطین، که به‌جهت حمایت از دعوا و مرافعه الفتح ِمحمود عباس در مقابل حماس ِ هانیه است!
    خدایا آن‌کس که عقل ندادی چه دادی؟
    *
    اسماعیل هنیه، که حتا نام‌اش برگرفته از نام جدش اسماعیل، برادر اسحاق، فرزند ابراهیم خلیل‌الله، پدر بزرگ قوم یهود است و دست سرنوشت می‌توانست او را نیز در یک خانواده یهودی به‌دنیا آورد، چنان چرکِ نفرت از پسرعموهایش به‌دل‌نشسته و به‌ تن گرفته دارد، که نه با آب زمزم شسته می‌شود و نه با صابون "لوکس" یا با پودر "فاب"، بل فقط با خون فرزندان اسحاق و موسی.
    فکر نکنید او در این راه قلب‌اش برای ملت فلسطین می‌طپد؟ و در ره آرمان‌های آنها روز را بر خود تار کرده است؟ لا والله...

    او احمق نیست تا نداند پس از گذشت نیم قرن از اشاعه نفرت و انزجار، راه کینه‌توزی و عنادِ بیش‌تر او را به جایی نخواهد رساند! و صاحب وطن‌ای نخواهد کرد! و وی را، به احتمال و سرانجام، به همانجا خواهد فرستاد که احمدیاسین‌ها و عبدالعزیز رنتیسی‌ها فرستاده شدند، که امیدواریم چنین نشود چون برخلاف رنتیسی‌ی کریه‌المنظر و احمد یاسین نابینا، او هم خوش‌منظر است و هم از هر دو چشم بینا، و اگر شانسی می‌داشت و فرصتی دست می‌داد می‌شد آدم‌اش کرد.
    "اسی" خود را در بدمخمصه‌ای گرفتار کرده‌است. او سرش را در خمره فرو کرده بود تا جرعه‌ای شیره بنوشد، ولی سرش بدجور توی خمره گیر کرده‌است. او می‌خواهد قومی را که در برابر فرعون مصر، بخت‌النصر بابلی، یورش یونانی‌ها و رومی‌ها، شجاعانه مقاومت کرد، آسان از پای درآورد و مثل گله گوسفند، به‌دریا بریزد! او فکر می‌کند دنیا به تماشا نشسته‌است تا او هر غلطی دل‌اش خواست بکند.
    "اسی" خوب می‌داند مسبب اصلی بدبختی مردم فلسطین احمد شوقیری‌ها، گمال عبدالناصرها، حافظ اسد‌ها، احمد یاسین‌ها، فتحی شقاقی‌ها و عرفات‌ها بوده‌اند و هم‌اینک نیز خالد مشعل‌ها، رمضان شلّح‌ها، احمد جبرییل‌ها و خود شخص وی، تحت رهبری داهیانه جمهوری اسلامی هستند، که باعث تمدید بی‌وطنی ملت فلسطین شده‌اند و می‌شوند، نه اسراییل، نه آمریکا، نه کره مریخ و نه اورانوس ، نه زُهل نه نپتون...
    اسماعیل خر نیست! او خوب می‌داند دست روزگار به هر کس و ناکسی این چنین شانسی را نمی‌دهد که روزی مصدر اموری بشود و در مرکز قدرتی قرار گیرد. ولی مگر پیش‌کسوتان او، آقای خامنه‌ای و آقای خاتمی و دکتر احمدی‌نژاد توانستند از موقعیتی که خدا یا سرنوشت به آن‌ها هدیه داد به نفع ملت‌شان کاری بکنند و نامی ماندگار در تاریخ از خود به‌جای گذارند؟
    اسماعیل خوب می‌داند نعمت، برکت‌ و آرامشی که در صلح است در کینه‌توزی و جنگ نیست ولی این کیفور روحی/شیطانی و خلسه‌ی حاصل از " درمرکز قدرت بودن" و گُم‌شدن در فریاد‌های امت همیشه مسلح و عربده‌کش، به انضمام دلارهای نفتی وصولی از آنطرف مرز‌ها، اجازه نمی‌دهند این مرد دویست کیلویی دومتری مستدل، منطقی و معقول فکر کند.
    *
    گزارش‌های تصویری، پخش شده بر صفحه تلویزیون، از وضع فلاکت‌بار مردم عادی در نوار غزه و در ساحل غربی خبر می‌دهند.
    دیدم بیمارستانهای بی‌بهداشت را، شفاخانه‌های بی‌طبیب و بی‌دارو و بی‌شفا را ... و مردمی را که بی‌کار و بی‌‌شغل، گوشه‌ای در آفتاب نشسته و یا چنباتمه‌زده در سایه تک‌درختی، به افقی دوردست، خیره می‌نگریستند، گوئیا منتظر مسیحی تازه‌نفس بودند که نجات‌شان دهد از دست رهبران مقام‌پرست و خود‌خواه.
    امید که این تلاش‌های صلح‌جویانه در آناپلیس و در پاریس مثمر ثمر واقع شوند و خاتمه داده شود به نابسامانی‌‌ها و بی‌خانمانی‌های مردم این خطه.
    *
    قیمت تمام شده برای لحیم هر فروند فشفشه قسم، ساخت دلاوران و مهندسین بالستیک و استراتژیست حماس 500 یورو هست. منابع مطلع خبر می‌دهند در سال 2007 تاکنون 2500 فروند راکت به شهرک‌ها و روستاهای اسراییلی شلیک شده‌اند، یعنی مبلغ یک میلیون و دویست و پنجاه هزار یورو !!!
    چهاردهم دسامبر، در بیستمین سالگرد تأسیس جنبش صلح‌ستیز حماس، صدای شلیک رگبار گلوله از لوله مسلسلها لحظه‌ای قطع نمی‌شد. کس نمی‌داند چند میلیون فشنگ و گلوله و با چه هزینه‌ای به‌هوا شلیک شدند؟ دود شدند؟ فنا شدند؟
    آقای هنیه! از شما می‌پرسم! با هزینه ساخت و پرتاب "قسم‌ها" و شلیک گلوله‌ها، تو این یکسال، چند بیمار در بیمارستان‌های غزه می‌توانستند معالجه شوند؟ چه مقدار دارو می‌توان خرید؟ چند مدرسه می‌شد گشود؟
    *
    من آدم خوشبینی هستم و آرزو دارم تلاش‌های صلح به ثمر برسند و پول‌های جمع‌آوری شده در پاریس نه صرف خرید مرسدس‌بنزها، نه برای افزایش حقوق سران جنبش یا تأسیس کازینوها، بل که به مصرف حل مشکلات و رفع نارسایی‌ها و نابسامانی‌ها و دفع تنگناهای مردم برسد و دردی را از دردهای متعدد مردم دوا کند.
    ولی دریغا، تا آش همین آش و کاسه همین کاسه است، دل‌نگرانم که از همایش پاریس و جمع آوری پنج/شش میلیون یورو، نه دولتی برای ملت فلسطین تشکیل شود و نه بیمارستانی تأسیس، نه مدرسه‌ای احداث و نه کارخانه‌ای راه اندازی شود... دریغ...
    بیچاره مردم فلسطین!
    *




    جشن تولد و تبلیغ نفرت

    درچهاردهم دسامبر، اسماعیل هنیه، نخست‌وزیر مستعفی ولی زورکی بر سر قدرت مانده و یکی از رهبران جنبش حماس ( ماشاالله یکی دوتا که نیستند!)، بیستمین سالگرد سازمان را در جمع دوستانش جشن گرفت. او که به یُمن دلارهای نفتی واریز شده به حساب‌های شخصی و غیر شخصی، سخت کیفور است و روز به‌روز به «شون کانری 007 » شبیه‌تر‌ می‌شود، با اشاره به تصویر‌های طویل و عریض رنتیسی و شیخ احمد یاسین و دیگر شهدای مرده و زنده، نصب‌شده در پشت سرش، برای چندمین بار به "والله‌العظیم" سوگند یاد کرد، که هرگز خشونت و بزن بکش را نفی نکند.
    آن یکی رهبر هم، "خالد مشعل" را می‌گویم، که در سوریه پنهان شده و از ترس شلیک موش‌های کوچولوی بازیگوش از هلیکوپترهای اسراییلی مدتهاست از فاصله دور، خیلی دور، جنبش را رهبری می‌کند و مردم غزه به‌ندرت سعادتش را دارند یا بالکل ندارند؛ چهره نورانی‌اش را رؤیت نمایند، از همان دوردست‌ها تأکید کرد که بر مقاومت و پافشاری خواهد افزود: "حرب حرب حتی‌النصر". و بشارت داد قیامی تازه و انتفاضه‌ای دوباره را، که اگر تاکنون به آن دست نزده‌است لابد به‌دلیل ملاحظه جان یهودیان ساکن اسراییل بوده است!
    البته این بشارت‌ها و تأکید‌ها و تهدیدها از طریق نوار‌های ساخت آمریکا، شاید هم ساخت اسراییل، از دستگاه‌های ضبط‌صوت پخش شدند و گرنه این صهیونیست‌های اشغالگر اجازه نمی‌دهند آدم با پای خودش در جشن تولد جنبش‌اش شرکت کند. و به‌محض بیرون آمدن از سوراخ و سوار شدن بر سیّاره، انگار اون بالاها تو آسمون منتظر نشسته‌اند، بلا فاصله موش‌های چموش‌شان را سراغ آدم می‌فرستند و بزرگ‌ترین قطعه بدن‌ انسان می‌شود گوش‌اش. بی‌خود نیست اکثرا اسامی‌شان با "موشه" شروع یا ختم می‌شود: « موشه دایان، موشه کتساو، موشه لوین، موشه آریه... و غیره».
    *
    اسماعیل هنگام سخنرانی چنان بلند بلند در میکروفن عربده می‌کشید، که حتا من‌ای که به‌سبب مسافرت‌های متعددم به دول عربی؛ زبان‌شان را تا حدی بلغور می‌کنم، درست حالی‌ام نشد مردک چه می‌گوید! می‌خواهند اسراییل را متصرف شوند، پوزه آمریکا را به‌خاک بمالند، اروپا را به زانو در آورند، ولی بلد نیستند « آمپلی فایر» میکروفن و بلندگو و انعکاس صوت را طوری تنظیم کنند که صدا این‌همه قاطی پاطی نشود و خش خش نکند و اشباع صوتی تولید نشود تا ملت بفهمند چه چیز قاعد اعظم را حالی به‌حالی کرده است که این چنین عربده می‌کشد؟ هرچند نیازی هم به فهم‌اش نیست! بیست سال شعارهای تکراری، بیست سال تهدیدهای توخالی، بیست سال گنده‌گویی‌هایی که نه برای فاطی تنبان شده‌اند و نه برای سکینه مقنعه. بیست سال فرار از صلح و ریختن بنزین بر شعله نفرت و البته تکرار قول و قراری که به اسپانسور‌ها داده‌اند، که اسراییل را هرگز به رسمیت نخواهند شناخت، که توی سرشان بخورد.
    او می‌داند، خوب هم می‌داند، هر چه از صلح و همزیستی دور‌تر شوند، جز به‌خود و به ملت خود به کس صدمه نمی‌زنند؛ ولی بسوزد پدر وابسنگی که اگر آدم دل‌اش هوس صلح کرد حقوق و مزایایش قطع می‌شود.
    بیست سال است خروارها پول به حماس و الفتح سرازیر شده است. از آمریکا، از اروپا، از کشورهای عرب، بویژه سعودی- کویت- امارات و ایضا از جمهوری اسلامی.
    که هرجا بلبشویی عربی/اسلامی/ فلسطینی وجود داشت آنها هم حضورفعال دارند. و گرنه به مسلمانان چچن و کشمیر و به اقلیت‌های مسلمان در چین و در مغولستان و به مسلمانان شوربخت ته‌مانده یوگسلاوی سابق کاری ندارند.
    ولی چه شدند آن کمک‌های میلیاردی؟ کجا رفتند آن پول‌های کلان؟ چند خانه مسکونی ساخته شد برای فلسطینی مستضعف؟ شالوده چند کارخانه نساجی، صنعتی، تولیدی ریخته شد در نوار غزه و یا در ساحل غرب رود اردن؟
    تنها هنرشان تولید و شلیک فشفشه‌‌هایی‌ست بنام قسم، که در گاراژی متروک در بازار حلبی‌فروش‌ها و یا در پسنوی خانه‌ای در منطقه‌ای مسکونی در وسط شهر، با لحیم‌کردن حلب‌های کهنه و انباشته‌کردن از مواد منفجره و تی ان تی، بر سر کودکان مدرسه‌ای در سرزمین یهود می‌ریزند و نام‌اش می‌نهند مقاومت اسلامی و جنبش و بازوی مسلح و چه و چه...
    *
    هنر دیگری هم دارند: از یک میلیون و نیم نفوس ساکن غزه، دو میلیون‌اش کارمند دولت هستند. کسانی را که بعد ها متولد خواهند شد نیز به‌حساب آوردم.
    که اگر هفتصد میلیون یوروی اهدایی سالیانه اتحادیه اروپا نرسد شام شب ندارند و بازوی مسلح‌شان ( کی مسلح نیست؟) مثل دفعه پیش شورش و انتفاضه درونی می‌کنند و به سر تا پای جنبش و ایدئولوژی و تئوری مقاومت‌اش، بلا نسبت، می‌رینند.
    *
    ناگفته نگذارم که با فلسطینی‌های تحصیل‌کرده، متخصص و فرهیخته و موفق فراوانی آشنا شدم در اروپا، در آمریکا. همین‌طور در کشورهای حاشیه خلیج فارس، همچنین در مصر و در عربستان، که در امور تخصصی اشتغال داشتند و دارند، بویژه در امر آموزش که مدارس و دانشگاه‌ها را تقریبا دربست در اختیار دارند.
    ولی آنها هم دل خونی داشتند از رهبران غوطه در فساد. و با این فضایی، که فعلا بر وطن نداشته‌شان فلسطین مستولی‌ست، هرگز حاضر به بازگشت هم نبودند و نیستند.
    همانطور که مغز‌های فرهیخته فراوانی نیز از کشور خودمان به خارج گریخته‌اند و در آنجا به کمال از دانش آنها استفاده می‌شود.
    *
    قرار است نشستی برای جمع‌اوری پول برای کمک به تشکیل دولت فلسطین در پاریس تشکیل شود. آلمانها پیشاپیش گفته‌اند ما 200 میلیون یورو کمک خواهیم کرد. آمریکاییها گفته‌اند ما 350 میلیون دلار یا یورو (فرق چندانی نمی‌کند) کمک خواهیم کرد.
    شعب فلسطین، ساکن در نوار غزه، به پیروی از برادر بزرگ‌تر در تهران، از شدت شوق فریاد زده‌اند: مرگ بر آمریکا...




    همایش آناپلیس پس از شست سال!

    align="right">پنجشنبه‌ی گذشته، 29 نوامبر 2007، مصادف بود با شستمین سالروز صدور قطعنامه مجمع عمومی سازمان ملل متحد.
    مفاد این قطعنامه مهم؛ سرزمین تاریخی اسراییل را به دو بخش یهودی و عربی تقسیم می‌کرد.
    قوم یهود، هر چند پس از چند قرن دربدری و آواره‌گی و پس از سال‌ها مبارزه برای آزادی‌ وطن از قیمومیت دولت انگلیس، اینک فقط به بخش کوچکی از سرزمین اجدادی خویش دست می‌یافت، ولی با قبول رأی سازمان ملل، بلافاصله، همان‌طور که در خصلت آن‌ قوم فرهیخته است، آستین‌ بالا زدند و از کویر برهوت و از بیابان‌ بی‌آب و علف و از ویرانه‌های باقی مانده از درگیری‌ها، مملکتی ساختند، که هم اینک، چه در بخش اقتصادی، علمی، پژوهشی، پزشکی، بویژه از بُعد تکنولوژی، یکی از پیشرفته‌ترین کشورهای جهان محسوب می‌شود و دانشگاه‌های‌شان در اعتبار و قابلیت به معروف‌ترین دانشگاه‌های دنیا پهلو می‌زند.
    رفتم و دیدم توسعه و پیشرفت را در این سرزمین مقدس در سال‌های پس از صدور قطعنامه، در زمان پهلو‌گیری‌های مکرر کشتی‌ام در بنادر "حیفا" و "اشدُد" و در گشت و گذار‌هایم در تنها کشور آزاد و دموکراتیک خاورمیانه، که شگفتی، تحسین و ستایش و احترام مرا به قدرت سازندگی این ملت بر انگیخت و جُز آفرین و مرحبا، واژه دیگری بر لبانم نقش نبست.
    فرهیختگی و قدرت سازندگی، همان حُسن و خصلتی، که در طول قرون متمادی مایه رشک دیگران و بلای جان این قوم شد و آن‌ها هرگز تسلیم نشدند و سر فرود نیاوردند، حتا به‌قیمت از دست دادن جان و تخریب "معبد مقدس" شان به‌دستور "تیتوس" پادشاه روم در سنه 70 بعد از میلاد و قبل از آن به‌دست بخت‌النصر.
    رفتم و دیدم در اسکندریه مصر، در عقبه اردن در جده عربستان، در الجزیره، در تونس، در مراکش و موریتانی.
    رفتم و دیدم در کشور‌های کوچک و بزرگ حاشیه خلیج فارس و در هر کشور عربی و اسلامی، که بندری داشت.
    دیدم عقب‌ماندگی‌ها را، پس‌رفت‌ها را، درجا‌زدن‌های پسرعموهای این قوم را و مشاهده کردم چگونه بعضی‌ها‌شان هنوز در خم یک کوچه‌ گرفتارند! که اگر هم، مثلا در شیخ‌نشین‌های حاشیه‌نشین خلیج فارس و یا در دیگر کشورهای نفت‌خیز، توسعه و پیشرفتی صورت گرفته است نه حاصل سعی و کوشش و بهره‌وری از هوش و درایت شهروندان، که به همت فروش ماده سیاه متعفنی‌ست که در زیر تل‌های خاک کویر‌ها انباشته شده است. که اگر این منابع خدادادی نبودند ده‌ها بنگلادش ثانی و چندین بورکینافاسوی دیگر می‌داشتیم
    *
    یهودیان، هرچند مجبور به قناعت شدند با پس‌گیری فقط بخش کوچکی از سرزمین پدری، تقسیم بندی مجمع عمومی سازمان ملل را اما پذیرفتند، چون هدف زندگی در صلح و مقصود سازندگی برای آسایش بود. و ساختند کشوری را که اینک به‌نام اسراییل متمدن و توسعه‌یافته و دموکرات، چشم دوست و دشمن را خیره کرده است. و اگر هزینه‌های تحمیلی/ فرسایشی دفاعی نبودند، پیشرفته‌ترین مملکت دنیا بود.
    اعراب اما، گرچه در قطعنامه و در تقسیم‌بندی مجمع عمومی حرفی از فلسطین زده نشده و صرفا از بخش عربی سرزمین اسراییل یاد شده بود، طبق معمول با زیاده‌خواهی و افزون‌‌طلبی و خالی‌بندی، هم خدا را می‌‌طلبیدند هم خرما را و به " همه‌چیز یا هیچ‌چیز " کم‌تر بسنده نمی‌کردند. و این چنین بود که در طول این تاریخ شست‌ساله، خنجر به‌جان خویش و آتش به‌خانه و کاشانه خود زدند.
    *
    شست سال از آن تاریخ می‌گذرد و اینک رئیس حکومت خودگردان‌ در آناپلیس، برای حصول یک‌وجب خاک وطن و برای به رسمیت شناخته‌شدن مرزهایی، که چیز زیادی هم از زمان صدور قطعنامه 1947 تا کنون از‌آن باقی نمانده است، از وساطت این مملکت و از اهمیت حضور آن رئیس کشور به دریوزگی افتاده‌است. و هنوز کو ؟ تا وطنی نصیب‌شان شود؟
    *
    شست سال از‌ آن تاریخ گذشت و هنوز درگیری‌های خانگی بین اقوام فلسطین به‌پایان نرسیده‌است، که اوج تازه‌ای نیزیافته است و هر کس در گوشه‌ای ساز خود را می‌زند.
    اسماعیل هنیه، سیراب از دلارهای نفتی جمهوری اسلامی، در بخشی از سرزمینی که فلسطین‌اش می‌نامند، ورق‌پاره می‌نامد دستور رئیس حکومت منتخب ملت را و شخصا حکومت مطلقه دیگری علم می‌کند، که برحسب انتظار با خشم رئیس جمهور روبرومی‌شود. هنیه با تحجُر و با خشک‌مغزی، بیگانه با حقایق موجود و عاری از هرگونه آینده‌نگری، فریاد می‌زند در میکروفن: تا همه سرزمین اسراییل را ضمیمه فلسطین( بخوان غزه) نکرده‌ایم آرام نمی‌نشینیم.
    هر چند اسراییل می‌تواند، اگر اراده کند، یا یک " کلیک "، برق میکروفن‌اش را قطع، نان‌اش را آجر، آب‌اش را سراب و با شلیک یک موش کوچولو، از هلیکوپتری بی‌صدا، به زیاده‌خواهی عوامفریبانه‌اش پایان دهد و او را به همانجا بفرستد که گمال عبدالناصرها و حافظ اسدها و عرفات‌ها با‌گنده‌گویی‌های‌شان برای همیشه بخُسبیدند.
    آری او همه سرزمین تاریخی اسراییل را می‌طلبد، تا تبدیل کند آن‌خطه زیبا و متمدن را به بیغوله‌ای شبیه نوار غزه!
    *
    شست سال گذشت و هنوز رهبران این قوم در رؤیا غوطه‌ور و قرن‌ها از حقیقت فاصله دارند.
    آن‌ها که برادران و اقوام و فامیل خویش را در جنبش رقیب، در "الفتح " بر نمی‌تابند و ما تقریبا هرشب بر صفحه تلویزیون شاهد لت و پاره‌کردن آن‌ها به‌دست حماسی‌ها هستیم.
    این‌ها می‌خواهند سرنوشت خاورمیانه را به‌دست گیرند؟ و به‌دیگران رحم کنند؟ خدا نیاورد آن روز را.
    *
    محمود عباس نیز دست از رؤیاهایش بر نداشته‌است و از راه نرسیده نرخ تعیین می‌کند: نصف اورشلیم و بازگشت آواره‌گان فلسطینی را به‌سرزمین اسراییل می‌طلبد.
    همان اورشلیمی که "داوُد" و "سلیمان" بانی‌اش بودند و اعراب، جز غصب بخشی از مکانی که "معبد مقدس" در آن قرار داشت همتی در توسعه این شهر تاریخی به‌عمل نیاورده‌اند.
    همان آواره‌گانی که برادران عرب‌شان در 1947 از آن‌ها خواستند محل سکونت‌شان را موقتا ترک کنند تا قوای مسلح عرب، بدون آسیب زدن به زن و بچه‌های آن‌ها، قوم یهود را به‌دریا بریزد و سپس با خیال آسوده اجازه بازگشت به آنها بدهد تا در سرزمینی که نه بخشی از آن، بل همه‌اش را نصیب‌ خواهند برد زندگی کنند.
    همان آواره‌گانی که اینک تقریبا کس از آنها زنده نیست.
    فرزندان و نوه‌های‌شان نیز در جوامع عربی و اروپایی و آمریکایی حل شده‌اند و این ملت آواره، که به‌ترین و بیش‌ترین مشغله فکری‌شان تولید مثل است و هم اینک از 350 هزار نفر فراری سال 1947 جمعیت‌شان، به‌قول رفسنجانی، به پنج میلیون رسیده است، به‌شرطی راضی به بازگشت خواهند شد که نه در زباله‌دانی غزه و یا در کوچه‌های غبار آلود ساحل غربی، بل‌که در مکانی سکنا گزینند که اسراییلی‌ها با عرق جبین و کد یمین ساخته و پرداخته‌اند و توقع دارند به ثمن بخس به آنها بخشیده شود. تا انشاء لله در مدت کوتاهی زباله‌دانی دیگری در کنار زباله‌دانی غزه از آن بسازند، و پنج میلیون اسراییلی نیز داوطلبانه خویشتن را به‌دریا بریزند.
    *
    ما آرزو می‌کنیم برگزاری همایش صلح آناپلیس به صلحی واقعی و با دوام منجرشود.
    ولی آیا تا زمانی که جمهوری اسلامی ایران وجود خارجی دارد این امر امکان‌پذیر هست؟
    .....................................................................................................................................
    قابل توجه دوستان
    پیامگیر وبلاگ فعلا فقط با مرورگر " اکسپلورر " باز می‌شود.










    This template is made by blog.hasanagha.org.  


    This page is powered by Blogger. Isn't yours?