Battan

  مطالب گذشته  
  • صدای تغییر یا صدای انقلاب؟

  • خاتمی چرا آمد؟ چرا رفت؟

  • چهارشنبه‌سوری و نوروز، خاری در چشم آخوند؟

  • اتحاد به هر قیمت؟

  • در کنفرانس مونیخ چه گذشت؟

  • آقای حماس، بس است فرصت‌سوزی!

  • کاش ما هم دختر بودیم

  • الغدیر، خزعلی، نوروز

  • اندر چگونگی داغ شدن خودم، بجای لینک

  • رأی منفی در" بالاترین"


  • Sonntag, Juli 30, 2006

    زنده باد صلح، زنده باد آزادی
    چند هفته‌است هوای آلمان به‌شدت داغ شده. گرمای سوزانش مرا به یاد تابستان بوشهر می‌اندازد. با این تفاوت که آنجا هوا شرجی بود و خَفه، گاه توأم با توفان شن، سوغاتی‌ی دیگری از سرزمین حجاز. اینجا هوا خشک، پاک و تمیز، بدون دود اگزوز و قابل تنفس و برای ما که فاصله چندانی با دریا نداریم گه‌گاه کمی مرطوب. اینجا، به هر طرف نگاه می‌کنی همه جا سبز و خرم است، درختان سر به‌فلک کشیده محاصره‌ام کرده اند، از سبز روشن تا سبز ِتیره، گاه متمایل به آبی. اونجا، بوشهر، به هرطرف که می‌نگریستی، اگر وسط نخلستانی قدم نمی‌زدی و یا درکنار دریای خلیج فارس ننشسته‌ بودی یا اگرجلگه‌ای طبیعی درافق نمی‌دیدی، تقریبا همه‌جا بیابان بی‌آب و علف بود و کویر نه چندان لات و نه چندان لوت، خصوصا طرف‌های بُرچمقون و چغادک به‌بعد...
    پریروز، پسین‌تنگی، "بوشهری - دم دمای غروب" که تُکِ هوا شکسته بود تُندِ تُند چمن‌هارا زدم و شمشاد‌ها را قیچی کردم و گُل‌ها را نوازش و درختان انگور را آب دادم و با هر بدبختی بود کار‌های اصلی و فرعی باغچه را به‌پایان بردم. دستِ تنها اصلن تفریح ندارد، پتکَ(Petak) و حوصله‌ می‌خواهد. آب‌پاشیدن را نمی‌گویم که مفرّح‌است، منظورم آن دوتای دیگر است.
    اگر کارگر استخدام کنم آلمانها به ریش‌ام می‌خندند. چون در اینجا این‌جور کارها را آدم خودش تنها و بدون کارگر و نوکر انجام می‌دهد، خصوصن برای کسانی مثل من که بازنشسته هم هستم و دریا و کشتی را به میخ تاریخ آویزان کرده‌ام. در ایران نیستم که این یکی در مقابل چند قران حوض‌ام را آب بکشد، اون یکی چمن‌ام را بزند، آن دیگری شانه‌هایم را بمالد و مشهدی‌حسن هم قلیانم را چاق کند. برای مثل میگم‌ها... و گرنه من که دودی مودی نیستم. اینجا اما تحرک در باغچه هم تنّوع‌است هم ورزش،‌ هم فال است هم تماشا، هم فراری، هم فرازی موقت برای پرهیز از ضایع شدن پای کامپیوتر.
    این‌ها را که گفتم مال پریروز بود. دیروز اما آسوده از غم دنیا، بی‌خیال از دغدغه‌ها‌ی« زنده گی»یا زند‌گی، -- دوستان فرهیخته و ادیب به‌من می‌گویند خواندن کلمه "زندگی" برای مردم باب‌تر و راحت‌تر از کلمه نا مأنوس "زنده‌گی"است! من هم قبول کردم، هرچند می‌گوییم من زنده هستم، تو زنده می‌مانی و نه زند ِ –
    بگذریم، آسوده از غم این دنیا و بی‌خیال از فکر آن دنیا، با لیوانی آکنده از آبِ حیات «جین تونیک با بخ و قاچ لیمو»، (آخوند‌های عزیز که این سطور را مطالعه می‌فرمایند اگر نمی‌دانند این دیگر چه معجونی هست با اسم مستعار در نظرخواهی بپرسند تا توضیح بدهم)، روی صندلی تاشو، زیر درختِ آلبالو، لَم داده بودم و در عالم هپروت سیر می‌کردم. فیلمی را که دیشب بر صفحه‌ی تلویزیون دیده بودم از جلو چشم‌ام می گذشت و دلم را می‌آزرد، فیلمی از زنان و کودکان زخمی لبنانی، در حال فرار از جنوب به نا کجا آباد...؟ و فیلمی از خانه‌های ویران شده در "بیروتِ" زیبا و "صیدا"ی کهن و دیدم ویرانی‌ها و زخمی‌های حاصل از انفجار کاتیوشاهای روسی و کره شمالی‌ی مونتاژ وطنم در"حیفا"ی مدرن که به هر شهر زیبای اروپایی پهلو می‌زند. فیلمی از شهروندان اروپایی و آمریکایی در بیروت، میان دود و آتش، مرد و زن، بچه‌بغل که حیرت‌زده در هم می‌لولیدند و سعی می‌کردند از جهنم لبنان و از آتشی که بمب‌افکن‌های اسراییل بر سرشان می‌بارید فرار کنند. آتشی که به‌علت نادانی و سهل‌انگاری و بی‌سیاستی شیخ نصرالله و مشاورین‌اش چه زود و چه سریع برافروخته شد! و چه دیر و چه سخت آتش‌بس و صلح جای‌گزین اش می‌شود. آخوند باید برود در مسجد نمازش را بخواند! آخوند را چه به سیاست؟ 28 سال است دروطن خودمان تجربه می‌کنیم.
    گویا سید حسن نصرالله گفته است :
    " اسرائیلی ها برای حمله ای گسترده و غافلگیر کننده در مرداد ماه به لبنان آماده شده بودند و اسارت دو سرباز آنها به دست ما علاوه بر اینکه آنها را مجبور به تعجیل در عملیات کرد٬ عنصر غافلگیری را نیز از آنها گرفت." ( اینجا : وبلاگ یک هم‌میهن مقیم لبنان).

    بله... "گروگان‌گیری شما عنصر غافلگیری را از آنها گرفت" شیخ جان! بارک‌الله، واقعا شاهکار کردی، دستت درد نکند! اگر همه عملیات استرتژیک جنگی تو این‌جوری پیاده بشوند پس اسراییلی ها با دست خویش خودرا به دریا می اندازند(برای شنا) و راضی به زحمت شما نیستند. حالا خوب شد این دفعه عنصر غافلگیری را از صهیونیست‌ها گرفتی اگر نمی‌گرفتی چه‌ها که نمی‌شد! یا چه‌ها که می‌شد!
    ***
    دراز کشیده زیر درخت آلبالو یک‌جوری خوشحال‌ام که من یا خانواده‌ام توی آن همهمه و غوغا و توی آن آتش و دود و بارانِ بُمب گرفتار نشده‌ایم. سابق براین، در دریا و در کشتی، چه در هندوستان و بنگلادش، چه در پاکستان و برمه، بویژه در کشورهای مفلوک آفریقایی، هرگاه بدبختی و نکبت را در اطرافم مشاهده می‌کردم، که صحنه‌هایش کم نبودند، سر به آسمان بلند کرده و می‌گفتم: خدای را شکر که در این جهنم فقر و فلاکت و کثافت به‌دنیا نیامده‌ام، هر چند بوشهر ِشَست - هفتاد سال پیش هم گُل سرسبد خاورمیانه و مکان مشعشعی نبود که کس آرزوی به‌دنیا آمدن در آن داشته باشد.
    اینک همین احساس را برای خاور نزدیک و سر زمین کنعان داشتم که بال‌های فرشته‌ی صلح در آن‌جا متأسفانه بس کوتاه و سخت شکننده‌است و نمی‌دانی کی و کجا در اثر انفجار یک بمب 500 کیلویی اسراییلی و یا یا ترکه‌ی موشک کاتیوشا ی روسی و یا با میخ‌های کارسازی شده در کمر‌بند انتحاری یک جوان مغز‌شویی شده و از جان گذشته‌ی فلسطینی تکه پاره می‌شوی؟
    آخ چه لذت‌بخش است صلح و دنیای صلح!
    اروپایی‌ها سال‌ها و قرن‌ها توی سر هم‌ زدند، کشتند و کشته شدند، سوزاندند و سوخته شدند تا رسم هم‌زیستی مسالمت‌آمیز را آموختند. ما هنوز در خم یک‌کوچه‌ایم، هنوز خیلی راه در پیش داریم تا آدم بشویم و خوب بلدیم تقصیر‌ها و علل نارسایی‌هایمان را به گردن دیگران بیاندازیم ! گویا ما عنتریم و آن‌ها لوطی. حتا میانجی‌گری بین طرفین دعوا را هم بلد نیستیم، باید اروپایی‌ها، آلمانی‌ها، سوئدی‌ها یا فرنسوی‌ها بیایند بین مان میانجی‌ کنند. و این درحالی است که منطقه پر است از کشورهای گنده‌ی اسلامی مثل مصر و عربستان و ترکیه و کشورهای متوسط اسلامی نظیر اردن و سوریه و لیبی و تونس و مراکش و کشورهای خِنزر پِنزر اسلامی مثل کویت، امارات، بحرین و چه و چه.
    راستی آیا واقعا سرباز میانجی‌گر مصری، اردنی، کویتی که از بدو تولد تو گوشش لالایی دیگری خوانده‌اند در صورت تخلف سرباز حزب‌اللهی مستقر در مرز، به‌روی برادر دینی خود اسلحه می‌کشد؟ برای دفاع از حق اسراییلی‌های "صهیونیست اشغالگر" ؟
    حرفی از وطن به عنوان میانجی نمی‌گویم که خودمان، بدون کسب اجازه از ملت، طرف دعواییم. و رئیس‌جمهورمان نه آورنده پیکِ دوستی و نه پیام‌آور صلح و هم‌زیستی نه سحن‌گوی عشق و محبت، که منادی قهر و نکبت و بلندگوی خشم و نفرت و مأمور ارسال کاتیوشا و موشک‌های زلزال( اِذا زلزلَت‌ِالاَرضُ زلِزالَها) به حزب خدا برای پاکسازی طرف دیگر دعوا با شش میلیون جمعیت اش از روی کره زمین است.
    ***
    به‌پشت دراز کشیده و رقص برگ‌های درخت آلبالو را بالای سرم تماشا می‌‌کنم و سکوت دل‌نشین را آهسته آهسته با «جین تونیک» خنک مزه مزه می‌کنم و از گلو پایین می‌فرستم. اینجا و آنجا چند آلبالوی رسیده دیده می‌شوند که از خوشه‌چیننی هفته گذشته از دستم در رفته اند شاید هم به‌عمدبرای پرنده‌گان جا گذاشته‌‌ام، چه فرق می‌کند؟
    سمت راست، نگاهی به در خت‌های ‌انگور می‌اندازم، خوشه‌ها هنوز کوچولو و غوره هستند و چه ظریف و شکننده، دیروز حین آب‌پاشی یک‌دانه را در دهان گذاشتم و آهسته زیر دندان لِه کردم اصلن تُرش نبود! یعنی تُرش بود ولی نه آن‌جوری که انتظارش را داشتم. سه سال پیش نهالِ آن‌ها را کاشتم و هر سال معاینه‌شان کردم و در پشت برگ‌های ریز و درشت بدنبال خوشه‌ای گشتم و شاتسی هی گفت: سه سال عزیزم، سه سال باید صبر کنی تا ثمر بدهند. و حالا سه سال گذشته است. این آلمانی‌ها چقدر فهمیده هستند ها!
    هفته گذشته خواستم با برگ‌های جوان و شفاف‌شان دلمه درست کنم. خجالت می‌کشم بیش از این توضیح بدهم. زدم خراب کردم...
    ***
    یاد احمدی نژاد افتادم، او هم زده خراب کرده و با نامه نگاری‌اش به "مرکل"آبروی مارا تو آلمان برده است. فکر کرده این آلمانها هم مثل آمریکایی‌ها ساده لوح هستند و مثل "بوشی" و "کاندی" زود گول می‌خورند و با تبلیغ و با کوس و کرنا و دهل ناخواسته نامش را دوباره بر زبانها می‌اندازند و برای چند روزی افکار عمومی را منحرف می‌کنند. مردک برداشته بدون برنامه ریزی، بدون مشورت، بدون آماده‌گی نامه‌ای برای خانم صدر اعظم فرستاده است و بجای موضع‌گیری معقولانه در رابطه با تولید بمب اتمِ، شروع کرده است از سرزمین‌های اشغالی نالیدن و از ظلم و ستم در شاخ آفریقا شکایت کردن و از تعدی آمریکایی‌ها به سرخ‌پوستانِ بدبختِ داکوتای شمالی شکوه کردن و البته سعی در انحراف از موضوع اصلی و کش دادن زمان.
    همانطور که می‌دانید آلمان‌ها طهارت نمی‌گیرند و کون‌شان را نه با آب که با کاغذ پاک می‌کنند و هرگاه نامه‌ای، کاغذی بدست‌شان رسید که در آن یاوه‌سرایی شده باشد با پر رویی می‌پُرسند: خُب حالا میگی من چیکار کنم با این نوشته؟ کونم را پاک کنم
    (Was soll ich den damit, mir den Arsch abwischen oder was? )
    این تکیه‌کلام در آلمان چنان معروف است که بعید نیست "مرکل" در محفلی خصوصی چنین گفته باشد و دیگران قاه قاه خندیده باشند.
    به هر حال "مرکل" گفته من نمی‌خواهم این بچه آخوند از من به عنوان بلند گوی تبلیغاتی وراجی‌هایش سوء استفاده کند و دستور داده است محتوای این نامه منتشر نشود.
    ***
    "جین تونیک"‌ام گرم شده است، دو سه تا تیکه یخ در آن می‌اندازم با نی به‌هم می‌زنم، مزه مزه می‌کنم... یه‌کم آبکی شد، کمی "جین" اضافه می‌کنم، کمی تونیک، یک قاچ دیگر لیموی تازه... نوم نوم نوم ... ملچ ملچ ملچ ... حالا عدال شد.
    آهسته زیر لب می‌گویم: زنده‌باد صلح، زنده باد آزادی...
    پشت سرم صدای خشی خشی می‌شنوم « ماوزی Mausi» گربه همسایه است. این اسم را من حدود یکسال پیش هنگام تولدش برایش انتخاب کرده‌ام. میو میو کنان نزدیک می‌شود دستی به سرش می‌کشم و به تقلید از شاتسی شروع می‌کنم با او صحبت کردن و نظرش را در باره‌ی نامه آقای احمدی نژاد می‌پرسم... میو میو می‌کند، حیوونکی نمی‌فهمد چه می‌گویم...
    صدای شاتسی را از درون ساختمان می‌شنوم که به زنگ تلفن پاسخ می‌دهد و با لهجه شیرین‌اش فارسی گپ می‌زند. صحبت‌کنان با گوشی می‌آید توی باغ، بلند بلند نام طرف را تکرار می‌کند: بله آقای فلان... نه آقای فلان... تا من بدانم کیست و در صورت لزوم اشاره بکنم که منزل نیستم یا فعلا خوابم.
    شاتسی اوایل اصلن از این ایما و اشاره‌های ایرانی چیزی سرش نمی‌شد چون خود آلمانها با کسی رودربابیستی ندارند رُک می‌گویند: آری یا نه، تمام . در صورتی‌که ما ایرانی‌ها خیلی زودرنجیم، اگر بگویی وقت ندارم یا خسته هستم تا یک‌ماه باهات قهرند. همین چند هفته پیش دوستی که همیشه از ایران تماس می‌گرفت و ما بیش از یکساعت با یاهو مسنجر با هم گپ می‌زدیم از من رنجید و دیگر تماس نگرفت زیرا پس از حدود دو ساعت وراجی سر انجام صاف و ساده گفتم من دیگه خسته شدم و حال و حوصله‌ی حرف زدن بیشتر را ندارم، طرف هم قهر کرد و دیگر پیدایش نشد.
    گوشی را از شاتسی می‌گیرم، مَمرضا (محمدرضا) است.
    من: Hallo
    مَمرضا با صدای بلند که نزدیکه گوشم را کر کنه میگه: به به آقا سلام عرض می‌کنیم، چاکریم، مخلصیم ( ایرانی‌ها برای نشان دادن احترام به طرف مقابل شخص "مفرد" خویش را تبدیل به " جمع" می‌کنند) حال شما چطوره ناخدا ؟ خوش و خرم هستین؟ چه حال چه خبر؟ با زحمت‌های ما چطورین؟ (کدام زحمت؟ او که تا کنون میهمان من نبوده) خانم بچه‌ها چطورن؟( چند لحظه پیش با شاتسی صحبت کرده و حال فرزندان، داماد، عروس‌ها و نوه ها را حتما تک تک پرسیده است). خُب خودتو چطورین کاپیتان؟ خوبین؟ سلامتین؟ خُب دیگه حالتون چطوره؟ خوب که هستین؟ سلامت که هستین؟ ملالی که ندارین؟ خانم بچه‌ها چطورن؟ خوبن؟ این شالله ناراحتی که ندارین؟ مریضی و ناخوشی دور از جونتون باشه این شالا. خُب خوب که هستین؟سلامت که هستین؟
    راستی ناخدا ما یک‌هفته دیگه با پریسا و بچه‌ها دسته‌جمعی میریم ایران، دیدن فامیل. امری فرمایشی؟
    صُم بُکم روی لبه صندلی نشسته‌، بلندگو زده و گوشی را با فاصله دور از گوشم نگهداشته‌ام. می‌گویم: ایران؟ تو این گرما؟ می‌گوید اینجا تو آلمان هم که هوا شده مثل ایران. می‌گویم تو که پناهنده هستی چه جوری ایران... نمی گذارد حرفم را تمام کنم می‌گوید ما دوتا گذرنامه داریم. میریم ایران ایرانی هستیم می‌آییم اینجا، آلمانی می‌شویم. ناخدا چی دوست داری از ایران برات بیاورم؟ من صمیمیتی با این هم‌وطن بسیار عزیز و مهربان ندارم. خصوصا با این کارهایش نمی‌تواند هم‌نشین من بشود. دلم می‌خواهد بگویم یکی دوتا نان سنگگ برای عیال مربوطه بیاور زیرا شاتسی دیوانه نان سنگگ است. ولی می‌گویم خیلی ممنون، ما همه چیز داریم. دست حق به‌همرات... خدافظ
    *
    قربون هم‌وطنانم بروم با این احوال‌پرسی مفصل، تکراری و تقریبا بی‌پایان‌شان.

    2 نوشته شده در Thu 27 Jul 2006ساعت 14:5 توسط حميد کجوري
    GetBC(151);
    26 نظر




    قاعده‌ی بازی
    با توجه به‌محتوای کامنت‌ها و نظر‌های بعضی از دوستان در نوشته + قبلی‌ام و سپاس از اظهار نظر‌های شما این توضیح ضرور آمد:
    همانطور که اشاره کرده‌ بودم قصدم از آن نوشته فقط شرح مختصری از علل درگیری آلمان‌ها با بعضی از مهاجرین و پناهنده‌گان بود و تشریح دلیل خارجی ستیزی‌شان بعد از فروپاشی کمونیسم و پس از فروریزی دیوار برلین.
    ستیزشان با کسانی(بیش تر پناهنده گان تا مهاجرین) که بدون داشتن سهم‌ای درپیشرفت اجتماعی و اقتصادی این‌کشور از دست‌رنج مردم (سوء) استفاده می‌کنند، به‌قوانین موجود و به‌تعهداتی که سپرده‌اند احترام نمی‌گزارند، فقر و بدبختی و حتا حماقت خویش را تقریبن دربَست به‌گردن دیکران می‌اندازند، خودرا صاحب خانه فرض می‌کنند و زنده‌گی را از همه جنبه‌اش بر ساکنین اصلی تنگ و تیره می‌سازند، به فرهنگ و به عادات این‌مردم بی‌توجه‌اند، اصرار در پیاده کردن فرهنگ عقب‌مانده و عادات بعضا مذموم خویش دارند،‌ همان فرهنگ و عاداتی که اروپاییان خود در یک‌قرن پیش با آن دست به‌گریبان بودند و سرانجام با پیاده‌کردن گام به گام دموکراسی و برقراری حکومت قانون با دادن هزینه‌ها‌ی کلان از آن‌ فرهنگِ کهنه و ازآن عاداتِ واپس‌گرا رهایی یافتند. این‌ها سخنان و درد دل شهروندان آلمانی‌هایی‌است که من هرروز با آنها در تماس‌ام و می‌بینم دغدغه‌های‌شان را و می‌شنوم غرولندهای‌شان را که می‌نالند: این خانم ها و آقایان پناهنده هنگام اقامت ما درکشورشان به درستی توقع و انتظار دارند به‌همه عادات و رسوم‌شان مو به مو و بدون چون و چرا گردن‌نهیم ولی خود گویا تعمدی دارند بر بی‌احترامی‌ به آن‌چه برای ما محترم و ارزش‌منداست.
    که من در بسیاری موارد حق می‌دهم به‌آن‌ها.
    مطالبی که درآن‌‌جا و در آن‌نوشته عرض کردم بررسی کلی این‌موضوع بود. بدیهی است استثناها همیشه وجود دارند و قصد من ازآن نوشته اشاره‌ای به اصل بود و نه به استثنا و فرع و البته خوش‌حالم از استقبال دوستان که در این زمینه به مشکلات محل اقامت‌شان اشاره کرده اند.
    در کنار این واقعیت شوربختانه بعضی‌ها هم بجای رسیده‌گی به‌اصل موضوع و اشاره به اصل کلام خلط مبحث می‌کنند و صحبت را بی‌هوده خصوصی می‌سازند و سفت و سخت به ریش شخص بنده می‌چسبند و مطالبی عنوان می‌کنند و تهمت‌هایی می‌زنند که من آن‌ها را ناخواسته به نحوی توهین ِبه خویش تلقی می‌کنم و احساس می‌کنم با این تهمت‌ها ارزش نوشته‌ و ارزش گفتمان مرا تا آن حد پایین می‌آورند که مدعی می‌شوند: "میهمان چشم دیدن میهمان ندارد و صاحب خانه چشم دیدن هردو را" (!) گویا اصلن نفهمیده‌اند من چه می‌گویم؟
    ضمن احترام به نظریه خواننده‌گانم که برای من نیز رهنمايي و روشن‌گری دربردارند، عرض می‌کنم نخست این‌که منظورم از بکار بردن بعضی از اصطلاحاتِ به‌ظاهر تند و نظرات شخصی، بی‌احترامی به‌کس یا توهین به‌ایده‌ای خاص نیست. فبها.
    بل‌که تأکید برحقایقی‌است که چه بخواهیم چه نخواهیم دامن‌گیر جهان آزاد غرب‌است و ما ساکنین این دنیای آزاد را چه هم اکنون و چه در درازمدت به‌چالش می‌طلبند. با سکوت در برابر این چالش‌ها و به‌امید خدا سپردن‌شان نه نفعی از آن برده‌ایم و نه خیری از این دیده‌ایم. هم، وطن را از دست داده‌ایم، هم مدینه فاضله‌ای را که دیگران برای خود ساخته‌اند و ما را درآن جا داده‌اند چشم بستن به‌روی این‌ واقعیت‌ها، بقول معروف، پاک کردن صورت‌مسأله است و مار در آستین‌پروریدن. فلسفه‌ی : آهسته بیا آهسته برو که گربه شاخ‌ات نزند! این‌جا کارساز نیست.
    دو دیگر این‌که من میهمان ناخوانده نیستم بل‌ هنگامی که به‌عنوان دانش‌جو یه این‌جا آمدم با آغوش باز پذیرفته شدم، تحصیل کردم، ازدواج کردم، کار کردم، به قوانین این مملکت احترام گذاشتم و مثل هر انسان متمدن، چه دردریا و چه درساحل، دراجرای‌ آن قوانین کوشیدم. هرگز سربار ملت نشدم، مثل دیگر شهروندانِ آلمانی، با دردست داشتن شغلی کلیدی، در بهبود اجتماع تأثیرگذار بوده‌ام. خودم، با همسرم و فرزندانم با پرداخت مالیات‌های بعضا کلان درپیش‌رفت و آبادانی و سربلندی این کشور درچهل سالِ گذشته، به سهم خویش، سهیم بوده‌ام و خود را به‌درستی به‌نحوی صاحب‌خانه می‌پندارم و این اصطلاح را که "مهمان از مهمان بدش می‌آید و صاحب‌خانه از هردو"، توهین به شخصیت و مقام خویش تلقی می‌کنم.
    با داشتن صدها دوست آفریقایی، آسیایی، عرب و عجم ، نه‌تنها در خارج که در همین آلمان هم، خود را یکی از دوستان آن‌ها می‌دانم که همیشه با برخوردی صمیمانه از هم دیدن می‌کنیم . در میان‌شان از کاپیتان کشتی تا پزشک‌، از استاد دانشگاه تا نویسنده و شاعر... دیده می‌شوند که تعدادی از پزشکان ایرانی یا عرب یا آفریقایی در میان آن‌ها پناهنده سیاسی هستند و از همه‌گونه آزادی و آسایش درآلمان برخوردارند ولی کشور میزبان را ارث پدر خویش نمی‌پندارند.
    نه، دوستان. من عمرم را، تفریح‌ام را، تحصیل‌ام را کرده‌ام و به اصطلاح اینک لبِ گورم، کسی جای مرا تنگ نکرده‌است. من آن‌قدر حقیر نیستم که به میهمانان رشک ببرم. من خود صاحب‌خانه‌ام، نه میهمان.
    سپاسگزارم از دولت آلمان و از ملت آلمان که درمقابل خدماتی که انجام داده‌آم و سهم ناچیزی که درپیش‌رفت این‌مملکت داشته‌ام، و سایل آسایش و بهداشت و آزادی اجتماعی مرا و خانواده مرا تأمین کرده‌‌است! این‌جا هرگز دلهره‌ای نداشتم که زن و دخترم را باز به‌کمیته‌ی نااسلامی برده‌اند! هرگز دلواپسی نداشتم که پاسداران از روی دیوار خانه‌ام پریده‌اند، یا پسرم را شلاق زده‌اند! یا به خودم جلوی زن و بچه‌ام بی احترامی کرده‌اند! این‌جا همیشه احساس انسان بودن و آزاد بودن را داشته‌ام،نعمتی که در آن وطن‌ شاید هرگز نصیب‌ام نمی‌شد، هرچند آن‌جا را بیش از این‌جا دوست‌ دارم.
    من این آزادی را در این‌جا و دراین مکان، که خود نیز به‌نحوی در به‌وجودآوردن‌اش سهمی ناچیز داشته‌ام پاس می‌دارم و به نوبه خود با کسانی که می‌خواهند این‌جارا نیز مثل وطن خویش تبدیل به لجن‌زار کنند مبارزه می‌کنم. اگر آن‌ها نیز مثل ما قاعده بازی را رعایت کنند قدم‌شان روی چشم. جا روی زمین ِخدا برای همه هست، هنوز!

    2 نوشته شده در Fri 21 Jul 2006ساعت 13:26 توسط حميد کجوري
    GetBC(146);
    11 نظر



    Donnerstag, Juli 20, 2006

    آلمان و دلایل بیگانه‌ستیزی
    فروپاشی کمونیسم دراتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی و در کشورهای بلوک‌ شرق و فروریزی دیوار برلین، برای شهروندان آلمانِ غربی جز بدبختی و نکبت ارمغانی دربر نداشت. با اتحاد دو آلمان بخش غربی‌اش‌ نه‌تنها وارث کشوری عقب‌مانده و درآستانه ورشکستگی سیاسی بویژه در مرز فروپاشی اقتصادی شد، بل‌که هجوم صدها هزار شهروند روسی، اوکراینی، لهستانی، قزاقستانی، با اسلوب فکری بیگانه بامحیط و بافرهنگی عقب‌مانده‌تر از غرب، و عدم آگاهی به‌زبان، حتا درحد ابتدایی‌اش، مسبب برهم ریختن نظم موجود اجتماعی و اُفتِ ارزش‌های " progressive Civilization " نِ موجود دراجتماع، درهر زمینه، شدند. آثاراین نکبت، همانطور که پیش‌بینی می‌شد، اینک در درازمدت هویدا شده است. در اروپا به‌طور عام، در آلمان متحد به‌طورخاص....
    هرکس که اسم پدر ِپدربزرگ‌اش "هانس اوتو " یا اسم مادر ِمادربزرگ‌اش "گیزه لینده یا اِلفریده" بود - که دریک یا دوقرنِ پیش، به‌خاطر نظم و دیسیپلین‌اش در زنده‌گی و پشت‌کار ِ زبان‌زدِ آلمانی‌اش درخَرکاری و انجام وظیفه به نحو احسن، توسط مأمورین تزارها یا بعدن به‌دست بلشویک‌ها آزادانه یا باتطمیع یا به‌زور به‌آنطرف مرز برده شده بودند - اینک به عنوان شهروندآلمانی، ولی بیگانه با هرچیز آلمان دوباره به‌غرب سرازیر می‌شد و سهم "کیک"اش را می‌طلبید. و باهجوم خود به این‌طرف فرهنگِ پُربار و اقتصادِ شکوفا و ارزش‌های اجتماعی‌ی این‌جا را به لجن می‌کشید. و هنوز هم می‌کشد. و این‌همه نَه به تعمّد و از رهِ کین، که اقتضای طبیعت‌اش هست این‌چنین.
    پرداخت میلیاردها دلار خسارت به روسیه بابت عقب نشینی نظامی و غیرنظامی‌اش ازآلمان شرقی‌ی سایق و به‌عهده گرفتن بدهی‌های بین‌المللی و پرداخت‌های عقب‌مانده‌ی دولتِ کمونیستی‌ی هونکر از یک‌طرف و از طرف دیگر سرمایه‌گزاری‌های کلان برای نوسازی جاده‌ها و اتوبان‌ها و پُل‌ها و اسکله‌ها و بنادر و آبادانی‌ی ساختمان‌های مسکونی و جایگزین کردن کارخانه‌ها و مؤسسات صنعتی پوسیده و از رده خارج‌شده بامؤسسات مدرن و هماهنگ کردن زنده‌گی عقب‌افتاده‌ی‌ (Ostzoneبخش شرقی) با سطح اجتماع و اقتصاد پیشرفته‌ی بخش غربی و پذیرش اجباری میلیون‌ها بازنشسته ازآلمان شرقی‌ی مقروض و ورشکسته و هجوم بی‌رویه و تقریبن بی‌پایانِ خیل فراریان آزاد شده ازیوغ کمونیسم به‌ سوی مدینه‌ی فاضله، که اکثرشان را سال‌خورده‌گان زهوار دررفته پانسیونر تشکیل می‌دادند که روس‌ها برای صرفه‌جویی دربودجه و پرهیز از پرداخت حقوق بازنشسته‌گی، ‌تاپشتِ مرز بدرقه‌شان می‌کردند، همه و همه سبب شدند آلمان غربی در مقابل پرداخت این هزینه‌های‌ کلان کمر خم کند. و فقط این کشور آلمان و ملت آلمان بودند و هستند که کمر خم شده شان زیر این‌بار ِسنگین نشکست و همان‌طور که حدود ده سال پس‌از جنگ جهانی دوم ازمیان ویرانه‌ها دوباره سر ازخاکستر برآورده و با اقتصاد شکوفای‌شان نمونه‌ در اروپا و درجهان شدند همان‌طور هم توانستند پس‌از اتحاد دوکشور و پرداخت هزینه‌های کلانِ تحمیلی، بازهم سرپا به‌ایستند و بازهم نمونه بشوند در اروپا و درجهان. شکی نبود که از این چالش پیروز بیرون خواهند آمد ولی سؤال این بود: با چه بهای دیگری برای شهروندان و با چه تحمل دیگری بر دوش مردم عادی؟
    بهای کلان را، هم‌اینک مردم پرداخت می‌کنند و در آینده فرزندان و نوه‌های‌شان با افزایش روز افزون مالیات‌ها و حذف اجباری کمک‌های متعدد اجتماعی از طرف دولت و این آن‌روی سکه‌است.
    پس از هجوم همه جانبه ازشرق، سرازیر شدن سیل مهاجرین و پناهنده‌گان سیاسی و اقتصادی از آفریقا و از آسیا نیز، مزید بر علت شد و این همه باعث شدند صندوق باز نشسته‌گی و بیمه‌های بهداشتی و ذخیره‌های مالی امدادهای اجتماعی‌ی شهروندان، که بدجور با آسایش در زنده‌گی ‌و با پیشرفت اقتصادی سالهای 50 تا 80 میلادی خوگرفته بودند، ‌تُهی شود. ساکنین این طرف دیوار آهنین بعلت کم‌‌پولی و مقروض شدن دولت و ته‌کشیدن ذخیره‌ها، هر ساله متحمل افزایش قیمت‌ها و کسر کمک‌های اجتماعی و پرداخت بخشی از هزینه دکتر و دارو می‌شوند و مجبور یه پرداخت سهمی از هزینه بستری شدن در بیمارستان از جیب خود هستند ‌که در تاریخ آلمانِ بعد ازجنگ، دستِ‌‌کم از زمان آغاز سوسیال دموکراسی «مید-این - زرمنی»، سابقه نداشته است. این بلای زمینی کم بود که سن بازنشسته‌گی را از 60 برای زنان و 63 برای مردان، به سن 65 سال و67 سال ارتقا دادند که اگر عمر متوسط را 70 بگیریم هر زن آلمانی پس از پرداخت 40 سال بیمه بازنشستةگی فقط 5 سال و مردها فقط 3 سال آخر عمر از آسایش آن بهره می‌برند و مابقی‌اش می‌رود به صندوق کمک‌های اجتماعی برای هزینه کردن زنده‌گی مهاجمین شرق و مهاجرین و پناهنده‌گان آسیایی و آفریقایی.
    میهمانان ناخوانده‌ای که حتا یک‌سنت هم به این صندوق‌های اجتماعی واریز نکرده‌اند و اینک خودرا در بهشت موعود می‌بینند و مثل آلمان‌ها دلهره و دغده‌ی از دست دادن شغل را ندارند و دولت همه‌ی هزینه‌ی زنده‌گی، از اجاره‌ی منزل گرفته تا خورد و خوراک و پوشاک و مبلمان‌شان را تأمین می‌کند و همه‌جا اذعان می‌کنند به آن‌ها خوش می‌گذرد و آثار این خوشی و قلقلک را با پس انداختن سالی یک بچه به تماشا می‌گذارند، خواسته یا ناخواسته خاری می‌شوند به‌چشم هرآلمانی زحمت‌کش. این حقیقت تلخ که بسیاری ازآلمانی‌ها که برای صرفه جویی درمخارج زنده‌گی حتا قادر به فرستادن کودک‌شان به کودکستان نیستند، و تعدادشان کم نیست، می‌بینند پناهنده‌گانی که بیشترشان آسایش طلبِ بدون پرداخت هزینه‌اند و نه پناهنده حقیقی، بچه‌های‌شان مجانی(به خرج دولت) به کودکستان و مدرسه و دانشگاه می‌روند، کتاب‌های درسی و مخارج اردوهای مسافرتی‌شان از طرف دولت تأمین می‌شود، معاف از پرداخت حق دارو و هزینه‌ی بستری دربیمارستانند، با انجام کار سیاه گریزان از پرداختِ مالیات به دولت هستند...رشک مردم عادی را بر می‌انگیزند و همین مردم پس از مشاهده این تبعیض‌های ناهنجار در وطن خویش در مقام مقایسه برمی‌آیند، چگونه می‌توان از آن‌ها توقع و انتظار داشت با سرنوشت مفلوک خویش بسازند، آه بکشند، نابرابری اجتماعی و حرص‌شان را قورت بدهند و به خارجی ستیزی‌شان مهمیز بزنند؟ خصوصا که با تولیدمثل روزافزون خارجی‌ها و عقب‌رفت زاد و ولد در خانواده‌های آلمانی بعلت گرانی زنده‌گی، نسل شان رو به نابودی‌است و هم اکنون در خیابان های آلمان بیشتر آسیایی و آفریقایی و بلوک شرقی یا دورگه می‌بینی تا آلمانی اصیل!
    با این نوشته خواستم شرح مختصری ازتغییرات بنیادی در جهت منفی زنده‌گی‌ی مردم درآلمان غربی پس ازفرو پاشی سیستم کمونیسم در شرق داده باشم و اشاره ای کرده باشم به ریشه ‌و علل درگیری ‌شهروندان آن با مهاجرین و پناهنده‌گان...
    بدیهی است استثناها را دراین نوشته استثنا کرده‌ام و منظورم یک دیدِ کلی به‌موضوع بود. این را گفتم تا بعضی‌ها، قبل از کلفت کردن رگِ گردن، به‌آن عنایت داشته باشند.

    2 نوشته شده در Wed 19 Jul 2006ساعت 14:17 توسط حميد کجوري
    GetBC(145);
    13 نظر



    Sonntag, Juli 16, 2006

    رمز شناوری کشتی‌ها (بخش چهارم) - بخش آخر
    گفتیم: هرجسم، چگالی خاص خود را دارد. چگالی آب "یک" است (گرم بر سانتیمتر مکعب).
    آلومینیوم: 2.70 ؛ نقره: 10.50 ؛ طلا: 19.30 (g/cm3).
    هرجسم‌ای که در مایعی قراردهیم، اگر چگالی‌اش از چگالی مایع بیش‌تر باشد غرق می‌شود اگر تقریبا مساوی باشد غوطه ور می‌ماند، ته‌نشین نمی‌شود، «مثل یخ در آب با چگالی 0.92 g/cm3 )) یا بعضی ازکنده درختان».
    اگر چگالی جسمی کمتر از مایع باشد روی آب شناور می‌ماند = پَر، تخته، چوب‌پنبه، روغن بر روی آب.




    ولی این توضیح به تنهایی کفایت نمی‌کند.
    اشاره: در این نوشته چون در رابطه با دریا و کشتی سخن می‌گویم از این به بعد بجای استفاده از کلمه مایع از واژه (آب) نام می‌برم.
    هرجسمی که درآب قراردهیم، آن جسم برای جای‌گزینی و قرارگرفتن در مکان مورد لزوم‌، به اندازه حجم غوطه ورش آب را پس می‌زند. حجم آبِ "پس‌زده شده" برایراست با حجم فرورفته‌ی جسم در آن آب.
    دلیل این که ارشمیدس از حمام فرار کرده و باکون لُخت سر به خیابان زده و هی داد میزد "یافتم...یافتم" همین بود.




    "آرچی" فهمید اگر تاج " اعلیحضرت‌هیرون" را در ظرفی پرازآب بگذارد و آب سرآمده و ریخته شده را اندازه بگیرد و همین کار را با نقره و مس انجام دهد، می‌تواند به سؤال پادشاه پاسخ صحیح بدهد. و چنین کرد.

    هر جسمی که در آب قرار دهیم فشاری، به اندازه حجم فرورفته‌اش، برآب وارد می‌کند، طبق قانون جاذبه، از بالا به پایین. هم‌زمان آب نیز فشاری معادل حجم جابجا شده‌اش برجسم وارد می‌سازد. طبق قانون ارشیمدس: از پایین به بالا.
    نیز طبق قانون ارشیمِدس، جسمی که در آب قرار می‌گیرد (کشتی) هم‌وزن آب جابجا شده‌، از وزن‌اش کاسته می‌شود. اگر فشاری که (مایع) آب از پایین به بالا برجسم وارد می‌سازد بیش‌تر یا برابر با فشاری باشد که جسم از بالا به پایین وارد کرده است، پس جسم شناور می‌ماند درغیر این صورت غرق می‌شود. یکی ازراه‌های افزایش نیروی مقاومت ِآب و کمک به شناور ماندن کشتی گسترش "سطح فشار" برای آب و سبک کردن کشتی‌ست. کشتی به‌نسبت طول و عرض‌اش این"سطح" را در حالت عادی داراست. و سبکی‌اش را، ازجمله مدیون هوایی‌ست که در بدنه دارد. هوایی که چگالی‌اش، درمقایسه با آب، فقط 0.0013 ( g/cm3) است. اگر همین کشتی از دماغ (سینه) یا پاشنه (تَفَر Tafar) درآب قرار گیرد چون "سطح فشار" کوچک و غیر کافیست، غرق می‌شود.
    فشاری که جسم از بالا به پایین، بر آب وارد می‌کند به انگلیسی Displacement و نیرویی که آب ازپایین به بالا بر آن جسم وارد می‌سازد buoyancy نامند. واژه درست و دقیق فارسی این دو اصطلاح را نمی‌دانم در واژه‌نامه‌های فارسی - انگلیسی، فارسی - آلمانی گشتم هر آنچه که ترجمه کرده بودند درست بود ولی مقصود را نمی‌رساند. دیدم برای واژه " Displacement " این‌جوری شرح داده شده است: ( مقدار آبی که کشتی یا جسم شناور دیگر، آن را پس زده و جای آنرا می‌گیرد) که البته توضیح درستی‌ست - حالا کاری به‌فارسی درست یا غلط‌اش ندارم- ولی چرا مثل بقیه مردم دنیا نمی‌توانیم فقط با یک واژه مقصود را برسانیم؟ یا واژه و اصطلاحی وجود دارد که من از آن بی‌خبرم؟ مثلن اصطلاح "نیروی شناوری" که بازهم مقصود را به درستی نمی‌رساند! اگر کسی از هموط‌نان، مثلن بچه‌های دانشگاه‌های علوم دریایی در بنادر ایران اطلاعی دارند برای آگاهی من و دیگران در نظرخواهی بنویسند!
    به هر حال همین "نیروی شناوری" یا نیروی ارشیمدس یا فشاری که آب از پایین به بالا برجسم وارد می‌آورد دخیل در ماجراست که جسم سنگین‌ای در عمق، هنگام بالا آوردن به سطح آب، چنان سبک می‌شود که به آسانی قابل حمل است. این هم در کنار چگالی‌، بخش دیگری است از رمز شناوری کشتی‌ها.
    توضیح:
    هدف‌ام از نوشتن پست قبلی و نوشته فعلی تحریر یک مقاله‌ی علمی و تحقیقی یا تجزیه و تحلیل علم فیزیک در رشته‌ای خاص و اصولن وارد شدن به یک‌بحث ریاضی و فیزیکی، که در تخصص من نیست، نبود و نیست. آنچه را که آن‌جا، در پُست پیشین، و در این‌جا نوشتم حاصل بخشی از یادداشت‌های آموزشی‌ام در سال‌های تحصیلی در سه، تا چهار دهه پیش و تجربه و مطالعات شخصی‌ام بود که خواستم این دانسته هارا، هرچند ناقص، با دانش آموزان عزیز وطنم و علاقه‌مندان به این مطالب تقسیم کنم. باشد انگیزه‌ای شود برای دانش‌جویان بصورت اعم درمسیر کمک به مطالعات و آگاهی بیشتر.
    اهل علم و فرهیخته‌گان توجه دارند که این نوشته‌ها کامل و خالی از کاستی و عیب نیستند. ولی امیدوارم همین توضیحات مختصر و کوتاه هم در رابطه با علت شناوری کشتی‌ها و اینکه چرا هزاران تن آهن روی آب شناور می‌مانند مثمر ثمر واقع شده باشند.

    پی‌نوشت:
    دوستان همانطور که ملاحظه می‌فرمایند من در تو ضیح آن‌بخش از قوانین فیزیک که مربوط به "وزن مخصوص" و چگالی می‌شود صرفا به جامدات و مایعات که مربوط به بحثِ من در رابطه با کشتی و دریا می‌شد پرداخته‌ام و از وارد شدن به دو مبحث، به‌عمد و برای جلوگیری از طول کلام، پرهیز نموده‌ام. یکی چگونگی شناوری و کاریُرد "زیردریایی‌ها" و دیگری مبحث هوا، گاز، بالون، زپلین، هواپیما، سفینه‌های فضایی و اصولن هوانوردی وفضانوردی است. و چون مربوط به شغل من نیست وارد این بحث نیز نخواهم شد، هرچند قوانین فیزیک برای همه چیز: زمین، آب و هوا (جامد، مایع، گاز) معتبر است.


    2 نوشته شده در Mon 10 Jul 2006ساعت 21:27 توسط ناخدا حميد کجوري
    GetBC(144);
    36 نظر



    Sonntag, Juli 09, 2006

    رمز شناوری کشتی‌ها - بخش سوم
    اجداد ما درعهد بوق جهان‌را متشکل از چهار عنصر: خاک، آب، آتش و هوا می‌پنداشتند. امروزه ما باکمک همین عناصر چهارگانه تقریبا به همه‌ی اجزای تشکیل‌دهنده جهانِ هستی پی‌برده‌ایم. آتش را نمادِ حرارت و انرژی می‌دانیم و سه عنصر دیگر را نمودِ سه حالت : جامد، مایع و گاز.
    مایعات و گازها (شاره = ماده‌ای که می‌تواند جاری شود) شکل و شمایل معینی ازخود ندارند و نمای حجم ظرفی را که درآن قرارگرفته‌اند به‌خود می‌گیرند. شاره‌ها هرچند دارای وزن، حجم و جرم معینی هستند و ازحالت جریان‌ای برخوردارند ولی طبق قانون فیزیک نمی‌توانند همانند اجسام جامد با عمل "پس‌زنی" در رویارویی با تغییر فُرم ایستاده‌گی کنند. این خاصیت فیزیکی یکی از قواعد و قانونی‌است که ما دریانوردان برای شناوری کشتی‌ها از آن بهره می‌بریم و ازآن به‌عنوان رمز شناوری اجسام استفاده می‌کنیم. راه‌نما و پیش‌گام ما دراین مهم نیز استاد ارشمیدس بود.




    کمی بیشتر توضیح بدهم:
    جامد: ماده‌ای‌است متراکم با شکل و حجم‌ای معیّن، که آرایش خاص اتم‌های فشرده و نزدیک به‌هم‌اش خاصیت «سخت بودن» را به‌آن می‌دهد. شدت و میزان فشرده‌گی مولکول‌ها در یک مکانِ خاص فقط امکانِ حرکت نوسانی‌ی خفیفی در پیرامون همان مکان به‌آن‌ها می‌دهد. هرچه آرایش مولکول‌ها منظم‌تر و فشرده‌تر، حرکت کندتر و در نتیجه عنصرجامد سخت‌تر: الماس، پولاد
    جرم ( ِmass ): جرم خاصیت ذاتی هرجسم و یک کمیت فیزیکی‌است و قابل اندازه‌گیری‌. به‌عبارت دیگر مقدار اینرسی«تمایل اجسام بربی‌حرکت باقی‌ماندن » موجود دراجزای اتم به‌عنوان "جرم" فرض می‌شود که در مقابل حرکات و حالات مختلف جسم همیشه ثابت باقی می‌ماند، هرچه جرم یک جسم بیش‌تر، شتاب( تغییر درسرعت)‌اش کم‌تر. واحد اندازه‌گیری جرم: گرم، یا کیلوگرم است.
    از دانش‌آموزان عزیز یا دانش‌جویانی که این‌مطلب را می‌خوانند انتظار دارم جرم ِیک‌جسم را با وزنِ آن اشتباه نگیرند! وزنِ هرجسم عبارت ازنیروی جاذبه‌ای‌است که کره زمین یا کره ماه یا کره مریخ... بر آن‌جسم وارد می‌کند و کمیت‌ای‌است "برداری" یعنی مقدار آن درنقاط مختلف سیاره، باتوجه به تأثیر نیروی جاذبه، متغّیر است. جرم جسم اما، یعنی مقدار ماده موجود درآن‌جسم، یک‌کمیت "نرده‌ای" و همیشه ثابت‌است. مثال:
    هم‌اکنون سفینه "دسکاوری" ناسا به مرکز تحقیقاتی بین‌المللی فضایی ISS پهلو گرفته‌است. این سفینه غول‌پیکر و ایستگاه تحقیقاتی فضایی که در روی زمین هزاران تن وزن دارند، درفضا، بیرون از نیروی جاذبه زمین، عاری از وزن‌اند ولی اگر فضانوردی به گوشه‌ای از‌آن‌دو لگد بزند به پایش ضربه وارد می‌شود زیرا جرم جسم برخلاف وزن‌اش در زمین و درفضا یک‌سان و ثابت‌ باقی می‌ماند.
    حجم ِ (Volume): فضای درونی‌ی (محتوای) یک جسم سه‌بُعدی هندسی را حجم گویند [اینجا]. درفیزیک اما کمّیت‌ای‌است برای بیان میزان فضای اشغال شده توسط یک‌جسم. حجم یک‌عنصر را می توان ازراه‌های مختلف اندازه گرفت. مثلن ازطریق فُرم و شکل هندسی جسم (واحد اندازه گیری: ساتیمتر مکعب یا متر مکعب است):
    حجم یک مکعب = اندازه یک ضلع به توان 3.
    حجم مکعب مستطیل= طول x عرض x ارتفاع.
    حجم استوانه = مساحت قاعده x ارتفاع
    نیز می‌توان حجم هرجسم‌ سخت را با مقدار آبی که جابجا می‌کند تعیین نمود ( قانون ارشمیدس). این قانون بویژه در اندازه گیری حجم اجسام نامنظم بهترین کاربُرد دارد.
    مایعات: ملکول‌های مایعات آزادی حرکت بیش‌تری ازملکول‌های اجسام جامد ولی انرزی جنبشی کم‌تری ازگازها دارند. مایع را نمی‌توان مثل گاز فشرده کرد و در محفظه‌ کوچکی جای داد. مایعات هرچند جاری هستند ولی در مقابل جاری شدن مقاومت نشان می‌دهند این‌مقاومت درمایعاتِ رقیق مثل آب، کَم و در مایعات غلیظ مثل روغن، زیاداست. چسبنده‌گی ملکول‌ها و میزان مقاومتِ هرمایع در مقابل جاری شدن را درفیزیک "ویسکوزیته" می‌نامند. مایعات در مقابل حجمی معین، شکلی نامعین دارند.
    آب:‌ نیروی موجود در مولکول‌ها، ذرات آب را درکنار هم نگه‌می‌دارد. ملکول‌ها در زیز سطح آب از همه‌طرف به‌هم احاطه شده‌ ونیرو وارد می‌کنند این نیروها درعمل یک‌دیگر را خنثا می‌کنند. در سطح اما فقط از سه‌طرف نیرو وارد می‌شود درنتیجه مولکول‌ها به درون کشیده می‌شوند این‌کشش، کششی‌است سطحی و باعث می‌شود قطرات آب و حُباب‌ها بصورت گِرد و کروی دیده شوند. همین کشش سطحی نیز سبب می‌شود که سطح مایع مانند نوعی « پوسته » عمل کند.
    جرم مایعات را می‌توان با ترازو اندازه گرفت،
    برای اندازه گیری حجم مایعات ظروف شفاف و استوانه‌ای مدرجی وجود دارند که واحد حجم را نشان می‌دهند.
    ***
    چرا از جرم (m) و ازحجم ((V اجسام سخن گفتم؟
    با تقسیم جرم یک‌جسم برحجم اش در یک واحد معین یک کمیت فیزیکی به دست می‌آید که درانگلیسی به آن Density درآلمانی به آن Dichte درفرانسه به‌آن densite و در فارسی به‌آن وزن مخصوص یا "چگالی" می‌گویند.
    D= m / V
    چگالی یا دِنسیته مقدار جرم موجود در واحد حجم یک‌ماده است. یعنی چه؟
    سؤال:
    آیا یک‌کیلو آهن سنگین‌تراست یا یک‌کیلو پنبه؟
    آیا یک‌کیلو آب سنگین‌تراست یا یک‌کیلو روغن؟
    مگر یک‌کیلو هزار گرم نیست؟ مگر یک گرم و یک گرم با هم هم‌وزن نیستند؟ آیا واقعا یک‌کیلو پنبه و یک‌کیلو آهن هم‌وزن‌اند؟
    آری ( چنانچه مقایسه در خلأ صورت گیرد) هم‌وزنند ولی چگالی آهن بارها بیشتر ازچگالی پنبه است یعنی تراکُم جرم در یک واحدِ حجم آهن ازپنبه بسی بیش‌تراست. باور نمی‌کنید؟ آن یک‌کیلو پنبه را روی پای چپ و آن یک‌کیلو آهن را روی پای راست خویش بیاندازید.
    در یک واحد حجم، مثلن دریک سانتی‌متر مکعبِ طلا یا الماس یا آب، مقداری جرم طلا یا الماس یا جرم آب متراکم شده‌است. هرچه جرم ماده درواحدحجم متراکم‌تر، چگالی آن بیش‌تر. چگالی ماده نشان‌گر این‌است که جرم ماده تا چه حد متراکم شده‌است. چگالی آب مساوی است با "یک". چگالی ظلا= 19.30
    اگر این حرف‌ها بدر عمه‌ی بلوچ نمی‌خورد بدرد ما دریانوردان خیلی هم خوب می‌خورد و اصولن فلسفه‌ی شغلی و علمی ما روی همین حرف‌ها بنا شده‌است نه تنها ما دریانوردان بل‌که خلبانان و فضانوردان نیز ازهمین آبشخور سیراب می‌شوند.
    رمز شناوری کشتی‌ها: اگر چگالی جسم جامدی (کشتی) ازچگالی مایعی(آب) کم‌تر باشد جسم روی آب شناور می‌ماند. اگر اختلاف دوچگالی کم باشد جسم غوطه‌ور می‌‌ماند( ته‌نشین نمی‌شود): قالب‌ِیخ، کنده‌ی درخت. اگرچگالی کشتی ازچگالی آب بیش‌ترباشد کشتی غرق می‌شود. پس برای به شناور درآوردن جسمی(آهن) بر روی مایعی(آب)، باید چگالی یا دِنسیته‌اش را پایین بیاوریم. ولی چه جوری؟ تغییر فُرم جسم یکی از راه‌حل‌هااست. مثلن با چکُش آن‌قدر تو سر آهن بکوبیم تا پهن شود، هر چه بیش‌تر، پَهن‌تر. و برای اینکه آب دوباره رویش نلغزد و سنگین‌اش نکند، لبه‌های ورقه‌ی پهن شده را برمی‌گردانیم و اجازه می‌دهیم این‌جوری یه کم هوا روی ورقه جا بگیرد. به‌قدرت خدا و امدادهای غیبی آهن روی آب شناور می‌شود.
    توضیح بالا برای شناور بودن کشتی‌ به‌تنهایی مرا کفایت نمی‌کند. کفایت می‌کند ولی هنوزکاملن راضی نیستم و یک چیزی کم دارد.
    در پُست بعدی چگالی را بیشتر و فاکتور مهم دیگری نیز به‌نام قانون ارشمیدس‌ یا نیروی ارشمیدس را شرح خواهم داد...
    .................................................................................................................
    بخش چهارم


    2 نوشته شده در Sat 8 Jul 2006ساعت 10:54 توسط حميد کجوري
    GetBC(143);
    6 نظر
    ******************************************************************
    اندر بهبودی حال و تتمه قضایا
    اینیکی از عادات پسندیده ما ایرانی‌هااست که هر وقت ناخوش می‌شویم فغان و آه و ناله مان گوش فلک کَرمی‌کند و ناخودآگاه به‌این‌طریق ازهم‌میهنان یاری می‌طلبیم. چو عضوی به‌درد آورد روزگار ... و عادتی‌است ناپسند که چون بهبودی حاصل‌شد سروصدایش را درنمی‌آوریم. حالا حکایت من و کسالت قبلی من‌است که توضیحی لازم آید.
    این‌حُسن خداداد، یعنی"ناله و فغان"، البته مختص ما ایرانی‌ها نیست که اصولن آسیایی‌ها و آفریقایی‌ها نیز کم و بیش به این درد یا به این‌حُسن مُبتلایند. اروپایی‌ها کم‌تر. مثلن این عیال ما هروقت مریض می‌شود نه "الف" ای از (آه) ازدهن‌اش بیرون می‌آید و نه "نون" ای از (ناله).
    داستانی بیاد می‌آورم که شرح‌اش اگر نفعی درپی ندارد ضرری هم توش نیست. چهل و اندی سال پیش یعنی تابستان و پاییز سال 1963 میلادی در یک کشتی بادبانی کارآموز بودم. سیستم و دیسیپلین‌ای بدتر از مقررات سربازی در سربازخانه‌ها در آن‌ حکم‌فرما بود. صبح تاشام کاپیتان و افسران بر سر ما داد می‌کشیدند. حتا زمانی که همه اوامر و دستورات را به‌درستی انجام داده بودیم. که اگر درست انجام می‌دادیم به وظیفه مان عمل کرده‌ بودیم، و حرف درستی‌است‌، ولی اگر اشتباهی سرمی‌زد انگار آیه‌ی انجیل مقدس را پس و پیش کرده‌ایم، دل و روده شان را از گلو فریاد می‌کشیدند و هر چه ازدهنشان درمی آمد نثار ِما می‌کردند.
    همین‌جا بگویم در زبان آلمانی فحش، آن‌هم از آن فحش‌های نابِ آب‌دار ِما ایرانی‌ها، یا فحاشی‌ی غلیظ عرب‌ها، که خارمادرِ آدم را از تو قوطی در می‌آورند و تو شیشه می‌کنند، بعد هم مچاله‌اش کرده توکیسه می‌ریزند، وجودندارد، هرچند اینک به علت کثرت پناهنده‌گان و مهاجرین و آمیزش با فرهنگ‌های پیشرفته خاورمیانه‌ای‌، زبان‌های اروپایی نیز، از جمله آلمانی، بحمدالله از فحش و ناسزا مستغنی شده‌اند.
    چندی پیش فیلمی دیدم انگلیسی، ازتلویزیون آلمان، سیاه سفید، قدیمی، حکایت از دستگیری یک شهروند بریتانیایی داشت که به‌جرم جاسوسی دریک کشور آفریقایی عرب‌زبان به زندان افتاده بود و هم‌وطنان‌اش قصد فرار اورا اززندان داشتند. برای این‌منظور سعی می‌کردند کشیک مسلح را از اتاقک نگهبانی‌اش بیرون بکشند. یکی از انگلیسی‌ها شروع کرد به شکلک درآوردن. عربه شروع کرد به خندیدن. دوست‌اش به او گفت این‌ها از زبان درآوردن و شکلک کردن بدشان نمی‌آید تو باید به او توهین کنی تا سر از پا نشناخته برای خفه کردن‌ات به بیرون از آلونک به‌پَرد و ما حسابش را برسیم ! طرف شروع کردبه فحش دادن، منتها از نوع انگلیسی‌اش. گفت: احمق نفهم، بیچاره بی‌عرضه، مرده شوی ریخت بد ترکیب‌ات ببرن. مرد عرب سیه چرده هاج و واج به طرف نگاه می‌کرد که لابد آفتاب داغ این مو زرد رنگ پریده را گیج کرده است.
    دیگری گفت این‌جور فحش‌ها را این‌ها نمی‌فهمند و درک نمی‌کنند تو باید این‌جوری فحش بدهی و روکرد به نگهبان وگفت: مادر قحبه، من چند روز پیش مادر تورا تو بازار دیدم روسپی‌گری می‌کرد! مردک نگهبان با خوشحالی گفت : دهه! تو مادر مرا می‌شناسی؟ حالش خوب بود؟
    ***
    صبح‌ها برای به اهتزاز در آوردن پرچم سه رنگ آلمان همه روی عرشه تخته‌ای کشتی صف می‌کشیدیم. یک‌روز صبح یکی از کار آموزان کمی دیرتر از بقیه سرِصف حاضر شد. دوتا از افسرانِ غول‌پیکر، یکی سمت راست یکی چپ، جنان‌او را در منگنه قرارداده و بر سرآن بدبخت، که رنگِ پریده‌اش نشان از حالِ مریض‌اش داشت، فریاد می‌کشیدند که ما جوانان تازه سبیل درآورده، چند قدم آنطرف‌تر، ایستاده در صف، به خود می‌لرزیدیم و نزدیک بود شلوار خیس کنیم. حرف شان این بود که یک دریانورد هرگزاجازه ندارد بگوید من مریض‌ام و اصولن حق ندارد مریض بشود! می‌گفتند اگر کسی از شما مریض شد ما خودمان متوجه می‌شویم، به این‌صورت که غیبت‌اش مارا متوجه نعش ِبر زمین افتاده‌اش در گوشه‌ای می‌کند ولی تا زمانی‌که پاهای‌تان قدرت کشش ِبدنِ شما را بر روی زمین دارند مریض محسوب نمی‌شوید.
    و یک‌بار هنگام کشیک شبانه، من و هم‌قطارم از شدت سرما دریک شب سردِماه نوامبر این‌پا و آن‌پا می‌کردیم ناگهان افسر کشیک مثل اجل معلق، کما عینهو فشفشه، سرجا حاضر شد و به ما توپید که مگر به مرض "تکانی" مبتلا شده‌اید؟ و وقتی دوستم گفت هوا سرد است، ما می‌لرزیم! او عربده کشان گفت یک دریانورد هرگز اجازه ندارد سردش بشود و بلرزد.
    این‌ها را من به‌فارسی می‌نویسم و خنده‌آور جلوه می‌کنند ولی با زبان زمُخت آلمانی هرکلمه‌اش پُتکی بود که بر سر کارآموزان فرود می‌آمد. کاپیتان کشتی و افسران‌اش که آن‌ها هم همه گواهی کاپیتانی درجیب و سال‌ها تجربه در چنته داشتند باز مانده‌گان نیروی دریایی آلمان نازی بودندکه اینک، 18 سال پس از پایان جنگ، گویا عقده شکست‌شان را بر سر ما جوان‌ها خالی می‌کردند. از آن زمان من هرگز بیمار نشدم یا اگر شدم تمام هّم‌ و تلاش‌ام براین بود کسی متوجه مریضی‌ام نشود. و در ایامی که خود درکسوت افسری و کاپیتانی خدمت می‌کردم همین بلا را برسر دریانوردانی که اظهار ضعف و مریضی می‌کردند می‌آوردم و فریاد می‌زدم و عربده می‌کشیدم که: یک دریانورد هرگز مریض نمی‌شود!
    همان‌طور که دیگران از ما مرد دریا ساخته بودند، که دست‌شان درد نکند، ما نیز از جوانان مرد می‌ساختیم. آه و ناله را بروند تو آغوش مادرشان یا تو بغل زن یا دوست دخترشان بکنند! تو کشتی جای این لوس بازی‌ها نبود: چنین است رسم سرای سپنج.
    **
    چند ماه پیش که ناراحتی ریه شروع شد هیچی نگفتم و سروصدایش را در نیاوردم. عادت دریانوردی‌ام در این سکوت بی‌تأثیر نبود ولی به هرحال وبلاگی و مسؤلیتی به‌عهده داشتم و دارم، هرچند بعضی از دوستان براین‌باورند که اگر چیزی در (وب) شان بنویسند یاننویسند، به‌روز بکنند یا نکنند، یخودشان مربوط است و می‌گویندحق دارند از آزادی موجود در بلاگ‌شهر کمال استفاده را ببرند. من این حرف‌ها را هرچند کم و بیش می‌فهمم و تاحدی هم قبول دارم ولی در مجموع سازگار با مزاج من نیستند و معتقدم اینک که وبلاگی راه انداخته‌ام در مقابل خواننده‌گاتم پاسخ‌‌گو هستم آن‌ها حق دارند بپرسند چی‌شد؟ شرمنده می‌شوم وقتی دوستان می‌آیند سر می‌زنند و دست خالی برمی‌گردند و چنانچه غیبت به دلیلی طولانی شد و از حد معمول گذشت ضروری‌است دست‌ِکم یکی دو سطری جابگذارم، گیرم که الزامی درکار نیست که حتمن خبر از بیماری و ناخوشی بدهم که در باور دریانوردی‌ام به‌ «منتال» ممنوع از اظهار آن‌ام.

    دوست عزیز و هنرمندم اسد که خدا حفظ‌اش کند، با توجه به اینکه هر هفته (صدا) با هم در تماس بودیم اولین کسی بود که سرفه‌هایم را شنید و متوجه بیماری‌ام شد که جریان را به اطلاع‌اش رساندم. دومین دوست عمو اروند عزیز بود که به دوستی با وی افتخار می‌کنم و تماس‌های یکشنبه‌ای مان، اگر فرصت کنیم، تقریبا همیشه برقراراست. این هردو عزیزان نیز توصیه کردند چیزی در باره کسالت در وبلاگ بنویسم تا دوستان بدانند علت غیبت چیست؟و من چنین کردم.
    ***
    سیلِ مهر و محبت و لطف و دلداری و هم‌دردی از هم‌میهنان عزیز درون و بیرن از مرز بَرمن سرازیر شد و چه سیل پُر برکتی که در تحمل دردهای سینه و سرفه‌های گلو برباددِه، مرهم‌ای بودند بر زخم چرکین ریه.
    قاعدتن باید بعد از دست‌یابی به سلامتی مجدد دوستان را خبر می‌کردم و این را مدیون بودم به پیام‌های محبت‌آمیز‌شان، بویژه که در هر تماسی هنوزحال و احوالم را جویا می‌شدند. ولی من، شاید به این دلیل که بهبودی را نه یک‌باره که آهسته و به‌مرور یافتم، به‌فکر نیفتادم. شاید هم همان فکر دریانوردی که از بیماری سخن نگویم، نا خودآگاه در پستوی ذهنم لانه کرده بود!
    به هرحال سپاس از همه شما عزیزان! اینک گردن دوباره تَبر نمی بُرد. حالم خوب، کیف‌ام کوک، دماغ‌ام چاق و جهازم راگی است *.
    این هم مدرک‌اش:
    ............................................................................................

    - * جهازم راگی است = بوشهری: قایق یا بلم یا کشتی‌ام دوباره شناور است

    2 نوشته شده در Thu 6 Jul 2006ساعت 14:3 توسط حميد کجوري
    GetBC(142);
    19 نظر
    ******************************************************************
    رابطه شله زرد با فوتبال
    بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم اگر صدسال هم در آلمان بمانم بازهم آن غرور ایرانی که تو ذاتم هست دست از سرم برنمی‌دارد. با وجودی‌که اینجا بزرگ شده‌ام، تحصیل کرده‌ام، ازدواج کرده‌ام، کار کرده‌ام حالا هم از مزایای بازنشسته‌گی و از نعمت آزادی این مملکت برخوردارم و نیز تحصیلات عالیه، پیشرفت درشغل و ‌آسایشی که فرزندانم دارا هستند و هرگز در ایران آخوندزده نصیب‌شان نمی‌شد، این‌ها همه می‌بایستی سبب می‌شدند دستِ‌‌کم از بازی تیم فوتبال‌ آلمان جانب‌داری کنم، ولی متأسفانه هیچ این‌جور نیست. من ناشکر نا سپاس‌ام، بدیهی است اگر آلمان‌ها خوب بازی کرده بودند و برنده شده بودند می‌گفتم مبارک‌شان باد خیلی هم خوشحال می‌شدم ولی وقتی بد بازی می‌کنند و بزور دفنگ می‌خواهند بشوند قهرمان جهان، آن‌وقت من اخم می‌کنم و می‌شوم دمدمی مزاج و اگر «شاتسی» برام شُله زرد درست کرد می‌شوم طرفدار نسبی تیم آلمان و اگر « Sauerkraut » پُخت می‌شوم طرفدار تیم مخالف. دیشب آلمان باخت. کمی قلقلکم شد، بویژه که تَختِ تخت و راحت خوابیدم. نه عربده بدمَستان تا دم صبح خواب از چشمانم ربود و نه از فرط غیظ رنگ صورت‌‌ام شدکبود و نه گوشم بوق بوقِ ماشیی را شنود.
    آخ جون... نفس راحتی کشیدم. کاش آلمان همیشه می‌باخت. امروز خیلی کوتاه و مختصر برای کاری رفتم شهر. هیچ‌کس توخیابون‌ها هیچی نمی‌گفت. هرکس سر در آخور خویش داشت و البته همه ماتم‌زده. ماشین‌ها هنوز پرچم سه رنگ را یکی یکی یا جفت جفت روی ماشین‌های شیک‌شان در اهتزاز دارند، دل‌شان برای تسکین به این خوش است که دست‌ِکم سّوم خواهند شد. تو مغازه‌ها مشتری‌ها آهسته پچ پچ می‌کردند یکی می‌گفت تقصیر داور مکزیکی بود که (فول) ایتالیایی‌هارا به « پودلسکی» پنالتی نداده‌است! دیگری می‌گفت لابد از ما آلمان‌ها خوشش نمی‌آید، سومی می‌گفت تقصیر دولت مااست که میلیون میلیون دلار به این جهان سومی‌ها کمک می‌کند. هرکس بهانه‌ای عنوان می‌کرد بجز این‌که بازی آلمانها در مجموع دفاعی بود و نه تهاجمی و اگر تهاجم‌ای هم صورت گرفت من بمیرم تو نمیری بود. مردم سرانجام قانع ‌شدند که: بچه‌ها در مجموع خیلی خوب بازی کردند و اگر "ماکارونی‌خورها" گُل نخست را در نیمه اول بازی زده بودند اونوخت بچه‌هامون دروازه‌شان‌ و تُنبان‌هاشان‌ را سوراخ سوراخ می‌کردند. یک عده دیگر هم می‌گفتند این ها همه " Corrupt" و مافیوزی هستند! ببینید با رشوه خواری چه گندی بالا زده‌اند، گویا تا همین چندی پیش تو مملکت خودشان بر سر همین موضوع دعوا و مرافعه نبود!
    من باخیال راحت اما آمدم منزل و اینک که این‌پُست را می‌نویسم جز تلَق تلُوق کیبورد و آواز پرنده‌گان از چهار سو، نوای دیگری به‌گوشم نمی‌رسد.
    شاتسی از طبقه پایین داد می‌زند عزیزم امروز غذا چه می‌خوری؟ و من که می‌دانم امروز آلمان بازی ندارد می‌گویم چلومرغ. و او جواب می‌دهد چلواش را باید خودت دَم کنی هروقت من درست می‌کنم هی غُر می‌زنی: باز که برنج‌ات شُله شد...

    شله زرد

    شله زرد
    و
    فوتبال












    2 نوشته شده در Wed 5 Jul 2006ساعت 16:30 توسط حميد کجوري
    GetBC(140);
    12 نظر



    Dienstag, Juli 04, 2006

    مهرورزی اسلامی
    خواستم مطلب دیگری در باره بازی‌های جام‌جهانی فوتبال بنویس‌ام که بار دیگر نگاهم افتاد به تصویری که چند روز است از اینترنت گرفته و درسمت چپ صفحه گذاشته‌ام. بزرگ‌شده‌اش را اینجا ببینید.
    و هرگاه نگاهم به آن می‌افتد، بی‌اختیار، با این سن و‌‌ سال بغض‌ام می‌ترکد...
    قیافه مظلوم آن خانم جوان در نظرم مجسم می‌شود که در زیز ضربه هر باتوم گویا چنین می‌نالد: مادر،خواهر، چرا می‌زنی؟ مگر خودت دختر نداری؟ مگر خودت خواهر نداری؟ مگر خودت مادر نیستی؟ تو چگونه بعداز این شکنجه روحی و بدنی آرام سر بر بالین می‌گذاری، به نوه‌ات چه می‌گویی؟ کدام آهنگ خواب برایش لالایی می‌کنی؟
    خدایا! جمهوری اسلامی چه بر سر ما آورده است؟ کو عزّت نفس؟ کو شرف انسانی؟ کجااست مهرورزی ایرانی؟ اسلامی‌اش بدرک.
    مارا چه می‌شود؟ مگر شکوه نمی‌کنند زن در رژیم گذشته آلت دست بوده و ارزش ظاهری داشته است؟ آیا این است ارزش‌های اسلامی جایگزین؟ آیا این است مهرورزی اسلامی که شبانه روز بر طبل تبلیغات‌اش می‌کوبند؟ مگر زن‌ها چه می‌گویند؟ چه کرده‌اند؟ چه می‌خواهند که پاسخ‌اش چماق است؟ می‌دانم چندی‌است از جزیان تظاهرات بانوان وطنم می‌گذرد ولی آیا زخم‌هایی هم که برجسم و روح شان وارد شده است کهنه شده‌اند؟ فراموش شده‌اند؟
    2 نوشته شده در Sun 2 Jul 2006ساعت 21:0 توسط حميد کجوري
    GetBC(138);
    6 نظر




    آلمان، قهرمان جام جهانی فوتبال؟
    همه‌چیز نشان از این دارد که تیم آلمان برنده جام جهانی فوتبال سال 2006 خواهد شد، مگر این‌که اتفاق غیر منتظره‌ای رُخ‌دهد. آلمان‌ها به‌عقیده من نه به این دلیل قهرمان جام جهانی فوتبال برای چهار سال آینده می‌شوند که به‌ترین بازیکن‌ها را در زمین‌ ِبازی دارند! خیر ...! بل‌که تیم‌های باقی‌مانده و اصولن تیم‌های سرشناس فوتبال جهان در بازیهای جام جهانی امسال هیچ‌یک عُرضه و لیاقتی که نام‌شان را شُهره‌ی جهانی کرده‌است تاکنون از خود نشان نداده‌اند، همه، بدون استثنا، چنان شیر بی‌یال و کوپالی شده‌اند که فقط نامی ازآنها در تاریخ فوتبال بجا ‌مانده است. نه برزیل نه آرژانتین، نه فرانسه و نه انگلشتان هیچ‌کدام آن نیستند که بودند. آرژانتین در آرزوی مارادونای دیگری‌است تا نجاتش دهد و چه دیر! " رونالدو"ی برزیلی از چاقی غبغب‌اش مثل غبغب من آویزان شده و پس‌از چند متر دویدن مثل من از نفس می‌افتد و دوربین را که روی صورتش زوم می‌کنند می‌بینی چگونه با دهن ِباز به دنبال اکسیژن له له می‌زند. "رونالدینو"به تنهایی کاری از دست‌اش ساخته نیست و اینک بیشتر اسمی از او باقی مانده‌است تا بازیگری که سابق بود. انگلستان همه امیداش به "رونی" است که معلوم نیست واقعا تا چه حد از زخم‌های وارده قبل‌از جام جهانی معالجه شده‌است و دیوید بکهام نیز به سال‌های یائسه‌گی‌اش نزدیک می‌شود. فرانسه فقط "زیدان" را دارد که او هم دیگر پیر شده و دوران قبل از بازنشسته‌گی را طی می‌کند و دیگر...؟ و دیگر هیچ.

    شگفتا هرگاه توپ به پای بازی‌کنانی که نام بردم می‌افتد، هرکس به تنهایی سعی می‌کند توپ را بدون کمک یاران وارد دروازه کند تا یک‌بار دیگر خودی نشان دهد و یک‌بار دیگر بگوید: «من هنوز زنده هستم»!

    و آلمان ؟ کسانی نظیر "میروسلاو کلوزه" و (خوک سوار) شواینه اشتایگر، میشاییل بالاک و فرینگ و یکی دوتای دیگر، هر چند گاهی اوقات با کمال تعجب در زمین ِبازی ناگهان خشک‌شان می‌زند و به یک تیم درجه سه می‌بازند ولی همین‌ها از چنان دیسیپلین و قوه بدنی‌ای که نتیجه تمرین‌های سخت و مداوم‌است برخوردارند که اگر بخواهند قادرند سهل و آسان بقیه تیم‌های توی گود را پس بزنند و قهرمان جهان بشوند. بازی با سوید در چند روز پیش نمونه کاملی از دیسیپلین آلمان‌ها به‌دست داد. دوساعت دیگر خواهیم دید آلمان یا آرژانتین؟

    من شخصا نظر خاصی به هیچ تیمی ندارم و بارها گفته‌ام:

    نابرده رنج گنج میسرنمی‌شود .... جام آن گرفت جان برادر که شوت کرد.

    2 نوشته شده در Fri 30 Jun 2006ساعت 15:10 توسط حميد کجوري 21 نظر










    This template is made by blog.hasanagha.org.  


    This page is powered by Blogger. Isn't yours?