Battan

  مطالب گذشته  
  • صدای تغییر یا صدای انقلاب؟

  • خاتمی چرا آمد؟ چرا رفت؟

  • چهارشنبه‌سوری و نوروز، خاری در چشم آخوند؟

  • اتحاد به هر قیمت؟

  • در کنفرانس مونیخ چه گذشت؟

  • آقای حماس، بس است فرصت‌سوزی!

  • کاش ما هم دختر بودیم

  • الغدیر، خزعلی، نوروز

  • اندر چگونگی داغ شدن خودم، بجای لینک

  • رأی منفی در" بالاترین"


  • Mittwoch, Mai 30, 2007

    گفتگوی تمدن‌ها در دریا

    آخرین کشتی‌ای که قبل از شروع بازنشستگی در تحویل‌ام بود، از "بیس BIS"، «به‌زبان بومی‌های حاشیه‌نشین خلیج فارس» تیر-آهن یا تخته‌‌ی تَهِ کشتی، یا حمال کشتی، سطح زیرین کشتی، به زبان ‌فرنگی " کیل KEEL " - تا بلند ترین طبقه‌‌اش، که همان " بریج" یا پُل فرماندهی باشد، پانزده طبقه بود. شش طبقه زیر آب، یک طبقه بین آب و عرشه و هشت طبقه از عرشه تا پُل. روی سقف یا پشت بام پُل فرماندهی هم که آنتن‌های متعدد ماهواره‌ای و غیره نصب اند.
    بسیاری از کشتی‌ها دارای آسانسور ‌اند ولی کشتی مدرنِ سه ساله ما، ساخت مهندسین زُبده آلمانی‌، بنا به‌میل رئیس میلیونر، خنده‌رو و مهربان، خسیس و مُقتصد شرکت‌مان، که 44 فروند سفینه‌ی عظیم ناقابل چندین هزار تُنی دیگر هم در مالکیت داشت، فاقد پله برقی بود.
    او ، یعنی جناب رئیس، حتی در ویلای خصوصی کنار دریایش هم "الی وَیتور" داشت. دریانورد ها، که به تحّرک و بالا پایین رفتن عادت کرده‌اند، آسانسور را، که معنی لغوی‌اش می‌شود « معراج» می‌خواهند چی‌کار؟
    ( آسانسیون= به اسپانیولی یعنی پرواز به آسمان - شهری به‌همین نام نیز در کشور شیلی وجود دارد). اگر اشتباه می‌کنم راهنمایی بفرمایند کسانی که به این موضوع اشراف دارند.
    *
    در هر حال خدا بیامرزاد پدر رئیس ما را، که در حق هر کس بد کرد، به‌گردن من یکی، حق فراوان دارد، که خدا شاهد است، جز نیکی چیزی از او ندیده‌ام. از جمله، فزون بر تصاعد معراجی گاه و بی‌گاه حقوق و مزایای‌ام، همین بالا - پایین رفتن‌های روزانه از پله‌های بی‌شمار کشتی نیز از گنُده‌تر شدن بیش از پیش شکم‌ام جلو گرفتند. و از سکته زودرس قلبی و مغزی نجات‌ام دادند!
    *
    گذشت آن زمان که کاپیتان‌ها از زمان پهلو‌گیری کشتی تا هنگام ترک بندر، استراحت می‌کردند. یا در پُل فرماندهی قدم می‌زدند! یا در کابین روی مبل لم می‌دادند و از ترنم موسیقی لذت می‌بردند! یا به‌مکاتبات متعدد شرکت‌‌ها در رابطه با کشتی و کالا یا در باره مسایل مختلف پرسنلی پاسخ‌های کوتاه و بلند می‌نوشتند. یا به‌مطالعه کتابی و رُمانی سرگرم می‌شدند!
    اینک به‌پاس(!) بی‌استعدادی، بی‌لیاقتی و بی‌صلاحیتی بسیاری از پرسنل مافیایی روسی و یوکراینی و لهستانی و به‌همت(!) آسمون‌جُل های فیلی‌پینی و هندی و چینی و اندونزی، که با دریافت حدود یک چهارم از حقوق پرسنل اروپایی، از طرف شرکت‌های کشتی‌رانی به‌‌ ناخداها تحمیل می‌‌شوند، فرماندهان کشتی‌ها فزون بر همه‌ی گرفتاری‌های روزمره، برای بازرسی و بازبینی‌های متعدد از کشتی و کالا، گاهی در پایین‌ترین انبار و گاه در طبقه میانی، زمانی در دفاتر یا درسالن‌های متعدد در طبقه هم‌کف، مواقعی روی عرشه، به‌راست یا به‌چپ می‌چرخند و روزانه تا بیست بار، با پای پیاده! از عرشه تا پُل بالا می‌روند یا از کابین تا عرشه، پایین می‌ایند.
    *
    خصوصا در بنادر آسیایی، بویژه در بنادر آفریقایی، که روزی چندین گروه، در ساعت‌‌های مختلف، مثل مور و ملخ برای کنترل مدارک و اسناد، در اصل برای مفت‌خوری و مفت نوشیدنی و برای رشوه‌گیری و اخاذی، در گروه‌های چهارده نفری و هیجده نفری به کشتی هجوم می‌اورند و ضمن لم دادن روی مبل‌های شیک و تمیز، که اگر به‌زبان می‌امدند دادشان به‌آسمان می‌رفت، که از سر بد‌شانسی نشیمن‌گاه چه کسانی شده‌اند، انتظار پذیرایی با ساندویچ و قهوه و آبجو و ویسکی را داشتند از پرسنل سخت گرفتار کشتی.
    و برای این‌که بی‌نصیب از دنیا نروند، نیز برای بالا بردن ارزش و هیمنه نداشته‌ی خویش و برای پُز دادن جلو دوست و فامیل، که همیشه با خود یدک می‌کشیدند، آرزوی عرض ادب و ارادت به‌کاپیتان را با سماجت به ‌افسر کشیک تفهیم می‌کردند و تا از حال و احوال ناخدا مطلع نمی‌شدند و « اسمال تاک» ی با وی نمی‌داشتند و یک " How are you Sir ? " تحویل‌‌اش نمی‌دادند و لبخند تلخی تحویل نمی‌گرفتند ول‌کُن نبودند.
    *
    هرگز توی مغز معیوب‌شان فرو نمی‌رفت که فرمانده دو یا سه روز است خواب به چشم‌اش راه نیافته‌است و اکنون در این مهلت چند ساعته‌ی پهلوگیری، فرصتی‌ست کوتاه برای بستن چشم‌ها! اگر سرو صدای جّر و ثقیل‌ها بگذارند و اگر فریاد بی‌جا و با جای " موزیری" ها (کارگران تخلیه و بارگیری) اجازه استراحت بدهند!
    این مأمورین از خود راضی و دایم اخمو یا دایم خندان، که خودشان هم نمی‌دانستند از چه ناراحتند و به‌چی می‌خندند، فاقد ‌درک بودند برای احترام به آزادی دیگران و فاقد فهم بودند برای درک مشکلات موجود در یک کشتی، که بسوزد پدر تمدن این چنینی، با گفتگو و بی‌گفتگوهایش و جنگ اعصابش...
    می‌آمدند و می‌نشستند روی کاناپه، با یونیفورم‌های ارتشی،‌ با سردوشی‌های گلدوزی شده از چندین ستاره و نخل و ماه و آفتاب و شتر و اسب و پلنگ و چه و چه... زهر مار می‌کردند ساندویچ‌شان را هم‌راه با عاروق‌های کلفت و باریک و ملچ ملچ‌کنان پهن می‌شدند روی مبل‌های تمیز، در حالی که (مایونز و کی‌چاپ) از لب و لوچه‌شان آویزان بود و گپ می‌زدند، نه، فریاد می‌زدند به زبان محلی و با نشان دادن دندان‌های گاهی زرد و گاه مثل برف سفیدشان هِر هِِر و کِر کِر می‌خندیدند، الکی و بی‌خود و بی‌هوده و بی‌مزه...
    خنده‌شان می‌گرفت از هیچ چیز و از همه‌چیز و با قاه قاه‌شان پاره می‌کردند چُرت تو را، که از بی‌خوابی به‌زور چشم‌ها را باز نگهداشته ای.
    خود را، با همه‌ی حماقت و بی‌فرهنگی‌ و پوست‌کلفتی و بی‌عاری، مهم، خیلی مهم جلوه می‌دادند در زرق و برق یونیفورم بدقواره‌شان. گه‌گاه لطیفه بی‌مزه‌ای نیز برای انبساط خاطر کاپیتان تعریف می‌کردند به زبان انگلیسی و قبل از اینکه تو معنی لطیفه را، با آن لهجه محلی جنگلی‌ درک بکنی، خودشان از لطیفه‌شان غش می‌کردند از خنده، و از حال می‌رفتند روی مبل و تو، نه از تعریف لطیفه، که چیزی ازش نفهمیدی، بل از دیوانگی و بچه‌گی و ساده لوحی آنها، با همه تلخی اوقات، خنده‌ات می‌گیرد و سرتکان می‌دهی با ناباوری، که خدا تو را گرفتار چه جانورهایی کرده است این آخر عمری. و آنها قاه قاه کنان گپ می‌زدند و گپ می‌زدند و تلف می‌کردند وقت گران‌بهای تو را ...که امان از گفتگوی تمدنها با بی‌تمدنها...
    *
    ریش و قیچی دست خودشان بود، کافی‌ست بی‌حوصله‌گی به‌خرج دهی یا نشان دهی دارند وقت پُر ارزش‌ات را بی‌هوده تلف می‌کنند یا کافی‌ بود یکی از کارمندان شرکت یک "مُهر" تمدید فلان مدرک را به‌علتی فراموش کرده باشد. یا یک‌روز از تاریخ اعتبار یک ظرف پلاستیکی حاوی دوغ و ماست مورد مصرف پرسنل، موجود در سردخانه‌ی کشتی، گذشته باشد! ناگهان مثل کسی که گم‌گشته خود را یافته باشد با دُمب‌شان گردو می‌شکستند و مثل کَنِه به تو می‌چسبیدند و تا مبلغ قابل توجهی به‌عنوان " بخشش و پرزنت" تلکه نمی‌کردند دست از سرت برنمی‌داشتند وگرنه یک اعلام جرم در انتظارت بود. گفتگوی تمدنها....
    *
    پس از درگیری لفظی‌ی یکی از مأمورین اداره بهداشت با یکی از همکاران‌ام در یکی از کشتی‌های شرکت در آفریقا ( در بندر لاگوس در نیجریه)، مأمور مربوطه پس از کنترل سردخانه، قوطی آبجویی برمی‌دارد و از کاپیتان اجازه می‌گیرد با خود به‌سالون ببرد. در سالون، در حین یادداشت‌برداشتن از نتیجه بازرسی و کنترل، جرعه‌ای از آبجو می‌نوشد، سپس تاریخ اعتبار قوطی را کنترل می‌کند. چند روزی از آن گذشته بوده‌است. قوطی را به فرمانده نشان می‌دهد و به‌جرم اینکه قصد مسموم کردن وی را داشته‌است جریمه یک‌هزار دلاری برایش صادر می‌کند.
    *
    این یک لطیفه نیست حقیقت تلخی‌ست که کشتی‌های اروپایی در بنادر فقیر و در کشورهای عقب‌مانده، به‌عناوین مختلف و به‌بهانه‌های متعدد، دایم با آن در گیرند. بارها تصور کردم این مفلوکین، به‌عمد و به‌تلافی حقارتی که در زمان استعمار دیده‌اند اینک با ناشی‌گری و با بی‌شعوری در صدد انتقام‌گیری از کشورهای غربی‌اند، که الحق راه دعا را گُم کرده‌اند.
    کسانی که در پس‌کوچه‌های متعفن و در آشغال‌های خیابانی فلان بندر متولد می‌شوند، در همان‌ مکان رشد می‌کنند، در همان حواشی زندگی و تولید مثل می‌کنند، که خود بارها به‌چشم دیده‌ام گوشت‌های آویزان‌شده در قصاب‌خانه‌های‌شان را که از شدت یورش پشه و پوشش مگس، یک‌پارچه سیاه شده‌ بودند و مأمورین بهداشت همین بی‌غوله‌ها، که آب بینی را با پشت ‌دست یا با آستین یونیفورم‌شان پاک می‌کنند، کشتی‌های تمیز اروپایی را، که می‌توانند تصویر خویش را در لنولئوم برّاق کف راهروها، سالون‌ها، انبارهای خواربار و سردخانه‌های تره بار ببینند، گوشه به‌گوشه و سوراخ به‌سوراخ، بازرسی و کنترل می‌کنند و در جستجوی آنند که آیا اصول بهداشت در کشتی رعایت شده و رعایت می‌شود یاخیر؟ بارها آرزو کردم چنان پس‌گردنی به این موجودات موذی و مزاحم بزنم که اول کلاه نخل‌دوزی سپس کله پوک‌شان به‌دیوار آهنی بخورد... گفتگوی تمدنها در دریا، در کشتی، در بندر ...
    *
    قوانینی را که کشورهای اروپایی برای امنیت کشتی و برای سلامتی پرسنل‌ وضع کرده‌اند، مانند شمشیر داموکلاس بر سر سرنشینان کشتی می‌گرفتند و خود که نه نظم و نه دیسیپلین سرشان می‌شد و نه از قاعده و قانون بویی برده‌اند، برای ارضای خود‌بزرگ‌بینی و برای کسب اخاذی، اجرای مو به موی آن همه قوانین و دستور‌العمل‌های متعدد و متنوع را از مسئولین کشتی می‌طلبیدند و هدف البته تنها یافتن نقطه ضعفی و لغزش‌ای بود برای بهانه‌گیری و اگر چیزی نمی‌یافتند، بجای تحسین و تشویق پرسنل، که کارشان را به خوبی و درستی انجام داده‌اند، سخت عصبی می‌شدند و اخم می‌کردند و تا چند صد دلار باج سبیل نمی‌گرفتند و چند کارتون مشروب و سافت درینک و چند باکس سیگار پال‌مال و مارل بورو زیر بغل نمی‌زدند کشتی را ترک نمی‌کردند. اگر لازم بود بازرسی را تا یکهفته هم ادامه می‌دادند... که توی سرشان بخورد ده‌تا کارتون آبجو و سیگار و مشروب. مهم اتلاف وقت بود که برای ما جبران‌ناپذیر است و کم می‌آوریم در اتمام کارهای انباشته در کشتی... که چِندِش و دل‌زدگی مرا روز به‌روز و سفر به سفر نسبت به این کارمندان عالی‌رتبه و درجه داران بلند مرتبه، بیش‌تر و بیش‌تر می‌کرد و دریغ که این‌همه تهوع و دل‌زدگی را نمی‌توانستی با اعمال تعزیر اسلامی نشان‌ دهی و گفتگوی تمدنها را آن‌طور که خودت دلت می‌خواهد ادامه بدهی...
    بر زبانت بود به‌پُرسی چرا این قدر خود را حقیر می‌کنید؟ ولی زبان در می‌بستی که اگر کلامی می‌گفتی برچسب امپریالیستی و توهین به مقام ارشد دولت را به حسابت می‌نوشتند که گناهش جز با برگ‌های سبز دلار و شاید هم زندان با هیچ آبی شسته نمی‌شد.
    *
    در هندوستان یک گروه 150 نفری سر زده به کشتی می‌ریختند و به‌عنوان ( Black Gang ) کابین‌ها را در جستجوی سیگار و مشروبی که بیش از حد مجاز نگهداری شده‌است به‌هم می‌زدند و با دست‌های کثیف و آلوده‌شان لباس‌های زیر و روی پرسنل را زیر و رو می‌کردند و چارچوب خصوصی دیگران را خانه شخصی خود می‌‌پنداشتند و اگر چیزی نمی‌یافتند یک هرج و مرج و آشفتگی و بی‌نظمی از خود بجای می‌گذاشتند که آن سرش نا پیدا.
    البته که در کشورهای متمدن چنین چیزی نمی‌دیدی. من حتا در آمریکای لاتین هم، که می‌توان آن را با آسیا در یک حد دانست، چنین بلبشویی مشاهده نکردم که در قاره آفریقا و آسیا دیدم. و همین جا استثنا کنم کشور آفریقای جنوبی را که برخوردشان با دیگران بسیار متمدنانه بود.
    *
    اما بودجه این پول‌هایی که به‌اجبار به‌عنوان باج سبیل و رشوه و ریخت و پاش به این و آن پرداخت می‌کردیم از کجا تأمین می‌شد؟ باشد برای یادداشتی دیگر، که این یکی کمی طولانی شد.



    Freitag, Mai 25, 2007

    متکی - شرم‌‌الشیخ - ویولون

    خبرگزاری‌ها خبر دادند وزیر امور خارجه مفلوک جمهوری آخوندی به‌بهانه ترنم آهنگ ویلونِ یک بانوی زیبای اوکراینی از نشستن بر سر میز شام وزرای خارجه در شرم‌الشیخ امتناع و از گفتگو با وزیر امور خارجه آمریکا رَم کرده‌ و مجلس را با بی‌ادبی ترک گفته‌است.
    فکر نکنید متکی، که اتکایی به خویش ندارد و همیشه متکی به‌دیگران و چشم به‌دهان سید علی‌ بوده و هست، اگر آنجا می‌ماند، می‌توانست گپی بزند و مشکلی بگشاید و در رابطه ایران با آمریکا و در مناسبات ایران با غرب، مثمر ثمری واقع شود ! لا والله!
    ولی خُب، دستِ‌کم شروعی می‌شد برای شکستن یخ‌های فی‌مابین دو کشور و آغازگر مذاکرات مفیدی در آینده.
    ولی هیهات که این خانم زیبای ویولونیست نگذاشت کار به‌آنجاها بکشد. او آمد و در خدمت صهیونیسم بین‌الملل و به ترغیب شیطان بزرگ، ستون‌های اسلام ناب محمدی را، با تارهای شیطانی آلت لهو و لعب‌اش، به‌لرزه در آورد.

    " دوش در حلقه ما قصه‌ي گيسوی تو بود"
    علت‌اش نغمه‌ی پُرسوز ویولون تو بود
    *
    دل که از پنجه‌ی مسحور تو در غم می‌سوخت
    باز مشتاق دریم دای و دریم دوی تو بود
    *
    "متکی" گفت که در ساز تو اسراری هست
    که کشاننده مردان جهان سوی تو بود
    *
    " عَمر موسی" سخن از باسنِ مطبوع تو داشت
    قارداش "گُل" ، شيفته‌ی لرزش ليموی تو بود
    *
    " الخطیب" داغ دل از نرگس جادوی تو داشت
    " الصباح" محو جمال و خم ابروی تو بود
    *
    "مالکی" گفت زن و بچه دهم جمله طلاق
    " دام راه‌اشَ شکنِ طرّه‌ی هندوی تو بود"
    *
    "زیباری" گفت که اسلام عزیز رفت زدست
    چون سخن از َتهِ ران تا دم زانوی تو بود
    *
    "کاندولیزا" ز سخن مانده از آن بند و بساط
    ازعرب تا به عجم جمله دعاگوی تو بود
    *
    آنچه ما تشنه لبان در پي آن مي‌گشتيم
    همه‌گي نزد تو و جمله‌گي پهلوي تو بود
    *
    ماه گرديد نهان در پس ابری تاريک
    تا سخن از رخ و از غمزه‌ی جادوی تو بود
    *
    کفر زلف‌ات ره دين می زد و " زایر میداف"
    فکر و ذکرش همه‌شب سُنبل خوشبوی تو بود
    -------------------------------------------
    عَمر موسی: دبیر کل اتحادیه عرب
    عبدالله گُل: وزیر خارجه ترکیه
    الخطیب: وزیر خارجه اردن
    الصباح: وزیر خارجه کویت
    ....................................
    تصویر از سایت "پیک نت"



    Montag, Mai 07, 2007

    شرم‌الشیخ، یک فرصت‌سوزی دیگر؟

    در واکنش به انتشار این یادداشت [+ ] ، ایمیلی از آقای محمدعلی ابطحی دریافت کردم که محتوای‌اش تشکری‌ بود از من، بابت نقد نه چندان مهرورزانه‌ام از [ این ] مطلب‌اش، به‌انضمام آرزوی شادی برایم، که از لطف ایشان سپاسگزارم، هر چند تشکر و آرزوی شادی‌‌اش نه از سَر مهر، بل به‌کنایه بود و نشان از دل‌رنجی وی داشت.
    من هیچ‌گونه ستیزی با آقای ابطحی ندارم و قصدم با آن نوشته رنجش خاطر وی نبوده است. به عکس، از زمان آشنایی مجازی با ایشان در مقام معاونت ریاست ‌جمهوری، که در ورق زدن بخشی از تاریخ نه‌چندان دور میهن‌ام سهمی داشته‌است، برایش جایگاهی خاص قایل‌ام. و برداشتم از وی چنین است که سعی در خدمت داشته است. تا در این اندیشه حتی‌المقدور، سوا از ذوب‌شدگان مقام‌دوست، عملی مثبت برای وطن‌اش انجام دهد. حال تا چه حد در این امر موفق بوده‌است؟ بحث دیگری‌ست.
    و الحق، این‌جور که دیگران می‌گویند، در عمل‌کردش در رادیو موفقیتی هم کسب کرده بوده‌است. من خود در آن زمان‌ها دریا بودم و نمی‌توانم قضاوتی بکنم.
    ایشان، به‌تبع مقام و جایگاهی که داشته‌است، مثل همه سیاستمداران این رژیم، چه در حال و چه در گذشته، چه بخواهند و چه نخواهند، در سرنوشت حال و بویژه آیتده‌ی ایران، مستقیم یا غیر‌مستقیم، نقشی داشته‌اند و مسؤل کارهایی‌ هستند که انجام داده‌اند. یا توانسته‌اند در رفع خطری بکوشند ولی عمل نکرده‌اند. که تاریخ در این باره قضاوت خواهد کرد.
    لطفا نظری به این دو نقشه که یکی از خوانندگان وبلاگم برایم فرستاده است بیاندازید تا بدانید از چه چیز سخن می‌گویم.















    من به‌عنوان خواننده دایمی‌ی نوشته‌های پُر محتوا و قلم توانا و شخصیت دوست‌داشتنی ابطحی و احساس وطن‌خواهی‌ای که در او سراغ گرفته‌ام، اُنس و اُلفتی نسبت به ایشان حس می‌کنم و جای گله و نقد از وی را برای خود باز می‌گذارم. هر چند همان‌ طور که بارها گفته‌ام مناسبات من با روحانیون، مثل واکنش مارگزیده‌ای‌است با ریسمان سیاه و سفید.
    دلیل‌اش هم این‌است که از بیخ و بُن معتقدم مذهب نمی‌بایست در حکومت دخالت کند، که دخالت‌اش هم باعث آسیب‌دیدگی و لطمه‌پذیری دین می‌شود، هم مسبّب سُیک‌ای مقام روحانیت. اگر بخواهم معتدل اظهار نظر کرده باشم.
    نمی‌گویم روحانیون در سیاست دخالت نکنند ولی، با تار و پود ذهن، براین باورم که در این‌صورت باید از کسوت روحانیت، روحا و جسما، بیرون آیند. قوانین ثابت الاهی، که روحانیون خود را محافظ و مبلغ آن‌ می‌‌پندارند با تنوع، با تغییر و تحول، که الزام سیاست است، هم‌خوانی ندارند.
    *
    من معتقد بوده‌ام و هنوز هم بر این باورم که از بدو تجمع انسان‌ها در یک مکان و پیدایش تمدن بشری، امر سیاست در قبیله‌داری و سپس مملکت‌داری و جهان‌مداری، همیشه بر عنصر دروغ، حیله‌گری و دروغ‌پردازی استوار بوده است. نیز با دو دوزه‌بازی، پشت هم‌اندازی و سفسطه، عجین بوده وهست و دروغ و حیله خمیر‌مایه‌ سیاست بوده‌است و در آینده نیز خواهد بود. هر سیاست‌مداری که مبرا از این خصلت‌های ناپسند باشد، در نهایت، محکوم به شکست است، نه راه گریزی دارد و نه راه گزیری.
    آقای خمینی هم لابد می‌خواست جدا از این خصلت‌ها باشد. ولی اوهم خدارا می‌خواست هم خُرما را. او با 60 میلیون ایرانی در مقابل سیزده میلیون عراقی، پس از تداوم جنگ و پس از شکست مفتضحانه، یا به‌قولی عقب‌نشینی پیروز‌مندانه، با دادن هزاران کشته و زخمی و خرابی‌های از حد گذشته، به این سفسطه متوسل شد که : "ما ادای تکلیف کردیم حالا اگر پیروز نشدیم خواست خدا بوده‌است " و خدا را تا مقام یک سوداگر به‌زیرکشید و آبرویش را با وی در ترازوی معامله گذاشت! همین و بس، آنها که رفتند رفتند.
    رفسنجانی چه خوب گفت. او می‌گفت ما تجربه مملکت‌داری نداشتم! به‌مرور این را آزمایش کردیم؛ آن‌را آزمایش کردیم ، تا کم کم به‌کارها مسلط شدیم. ایران خرگوش آزمایشگاهی.
    خود کارهایی کردند که اگر ما کرده بودیم، همین دین‌مداران، مُهر مهدورالدم‌ای بر ما می‌زدند.
    *
    مردان خدا در مقام روحانیت، به‌عنوان مصلحین اجتماع، باید منزه از آلودگی‌ و پاکیزه از زد وبند‌های سیاسی باشند! و گرنه هم دامن خویش را خواسته یا ناخواسته آلوده می‌کنند و به اصطلاح خسرالدنیا و الآخره می‌شوند و هم اجتماع را به‌فلاکت می‌کشند و ضربه‌ای جبران ناپذیر به ایمان مردم، یعنی تکیه‌گاه توده‌ها، وارد می‌سازند. کما این‌که جمهوری اسلامی چنین کرده است.
    به‌گوش خود شنیدم که پیرمردی در بوشهر، زمانی که برای دید و بازدید به‌وطن رفته بودم، با آه و ناله می‌گفت: شاه اگرنفت ما و پول مارا برد اینها هم پول و هم نفت و هم دین و ایمان ما را بردند. خود حدیث مفصل بخوان ازاین...
    *
    قیاس مع‌الفارق است کسانی که می‌گویند پیامبران یهود و پیامبر اسلام هم سیاستمدار بوده‌اند هم مردان خدا. آن‌ها هم به‌گفته پیامبر اسلام، در جابه‌جای قرآن، مثل من و تو انسان‌هایی بوده‌اند از گوشت و خون. پیرایه‌ها را دکان‌داران دین به پیش‌کسوتان مذاهب بسته‌اند.
    و این تخم لق را که سید حسن مدرس تو دهن آخوندها شکسته‌است و آقای خمینی و پیروان‌اش در بسط‌اش کوشیده‌اند که: " دین ما عین سیاست ما و سیاست ما عین دین ما‌است" بار سیاسی داشت و دارد و از حرص تصاحب قدرت نشأت گرفته‌است.
    *
    من در این‌جا اقرار می‌کنم هنگام نوشتن آن مطلب، در نقد از مقاله‌ی آقای ابطحی، فارغ از خشم از کارکرد بخشی از روحانیون قدرت‌پرست نبودم. که اگر با همین سیاست هپل هپو پیش بروند نه از تاک نشانی و نه از تاک‌نشان اثری خواهد ماند.
    روحانیونی که هم‌اینک با تنگ‌نظری و انحصار‌طلبی و غوطه در جهل، بر خاک وطن‌ مسلط‌‌اند و سرنوشت و آینده میهن‌ را به سراشیبی سوق می‌دهند، و جز بلندی و کوتاهی لچک زنان دغدغه فکری‌ دیگری ندارند، به‌هوش باشند!
    آنها که ایران را برای مقاصد شخصی و برای تداوم حکومت دُنیوی خویش می‌خواهند و به‌نام ملت ایران، وطن را به انزوای جهانی کشیده‌اند و تا آستانه حمله ابرقدرت‌ها پیش بُرده‌اند، یکبار دیگر به نقشه بالا نظر افکنند و به آینده ایران فکرکنند!
    شزم‌الشیخ فرصت دیگری‌است! عاقل باشید! چموشی و لگد‌پرانی دیگر بس است! حیف است این فرصت هم به فرصت‌‌سوزی‌های پیشین اضافه شود! از خدا نمی‌ترسید از خشم مردم بترسید! از تاریخ عبرت بگیرید! هرچند آه و ناله ما، مثال آب در هاون کوبیدن است.
    من آقای ابطحی را بابت این نوشته اش تحسین می‌کنم ، جرأت و شهامت‌اش را می‌ستایم و امیدوارم گوش‌های شنوایی در این بلبشوی حکومت آخوندی اسلامی، برای شنیدن توصیه‌هایش، یافت شوند. تا دیر نشده است!
    دو نقشه بالا را در اندازه بزرگ‌تر مشاهده کنید. هر چند تخیلی، و لی دور از حقیقت نیستند [+]



    Samstag, Mai 05, 2007

    عشق، یا منافع مشترک؟

    پا مطالعه این نوشته‌ی دکتر گوشزد، بویژه پیام‌هایی که در رابطه با مطلب‌ در پیامگیر‌ش گذاشته‌اند، یورش‌های ستیزه‌جویانه‌ی قلمی و حمله‌ها‌ی بی‌رحمانه‌ لفظی و تهمت‌ها بی‌‌جای بعضی از مردان، بویژه بانوان هم‌وطن ‌ مرا به‌یاد آورد. که چه در درون و چه در بیرون از میهن اسلامی، چنان به‌جانم افتادند که مسلمان نَشنفَد کافر نبیند.
    *
    محرک و عامل این بمباران‌ها و سرکوفت‌ها انتشار یک سری از خاطراتم [+] [+] [+] بودند حاوی بی‌وفایی‌های غیراسلامی‌ام در بلاد کفر و در ممالک مسلمان نشین، و عشق‌بازی‌های غیر شرعی‌ام‌ در بنادر کوچک و متوسط و بزرگ جهان، که در ایام جوانی و بعدش، صورت‌پذیرفته بودند.
    رُخ داده بودند در ایگلو‌های قطب شمال تا جنگل‌ها و رودخانه‌ها‌ی آمازون بزرگ و صورت گرفته بودند در نزدیکی آبشارهای نیاگارا در بلاد ربوده شده از سرخ‌پوستان مستضعف، تا کاسکاد‌های "ایگواسو" ، آن‌وَرِ مرزهای مشترکِ آرزانتین و برزیل، نیز انجام یافته بودند از " کیپ‌تاون" در دماغه
    امید، در جنوب قاره آفریقا، تا " کاپ هورن" و تنگه " مازلان " در منتها‌الیه جنوب آمریکای لاتین.
    *
    گناهم نرد‌عشق باختن با زیبا رویان هوس‌انگیز دل‌رُبا، بود، که عقل از سَر هر آدم پرهیزکار و مؤمن‌ای چون امام جمعه شهر هامبورگ! و شعور از مغز هر خسرو بی شیرینی چون مردان عزب می‌ربودند و می‌ربایند.
    جنگ زمانی مغلوبه‌‌ شد، که اعتراف کردم بعضی از این بخشندگان عمر، اینجا و آنجا، بنا به میل و رغبت خویش و در آزادی کامل و با برخورداری از رأی آزاد و حفظ شئونات دموکراسی، گاه با اطلاع، گهی بدون آگاهی بنده، فرزندی نیز از خَلف این حقیر در‌ بطن پرشکوه خویش می‌کاشتند و کاشته بودند، که هر یک پس از تولد، در اشراف و درایت، شوخ‌طبعی و حلاوت، نمونه‌ای بودند و هستند از پدر! و در زیبایی و وجاهت، خوشرویی و ملاحت، وارثی بودند بر حق از مادر.
    که بزرگ شدند در ناز و نعمت و رشد کردند در شکوه و عظمت و فخر فروختند بر هر کَس و نا کَس.
    هی گفتم و نوشتم، در آن زمان، تا کار به‌جایی رسید که ظهور کردند مدعیانی از گوشه و کنار جهان، و اِرث پدری ‌خواستند از من گناهکار و سهم برادری و خواهری طلبیدند از بازماندگان ذکور و اناث‌ام و تهدید ‌کردند به فرو‌افکنی‌ی طشت رسوایی‌ام از بام جهان در هر کوی و برزن!
    *
    با جاری شدن این حقایق گنه‌آلود از قلم‌ شکسته‌ام، چنان گرد و خاکی بلند شد در پهنه اینترنت، که اگر دست بعضی از بانوان محجبه و غیر محجبه وطنی به‌تن‌ام می‌رسید، با وجود 110 کیلو وزن، چهل تیکه‌ام می‌کردند.
    حتا بعضی از خوانندگان وفادار وبلاگ‌ام قطع کردند رابطه دوستی را با من و چه‌ها که نگفتند در نکوهش منِ بی‌چاره و چه‌ها که ننوشتند در آزردن دل سودازده‌ام !
    *
    بسیاری معتقد بودند چون آن زمان، یعنی چهل و اندی سال پیش، یک دختر عاشق آلمانی، ترک یار و دیار کرده و پشت به پدر و مادر نموده و دل در سودای ازدواج با من بسته، با پای پیاده! به کوه و دشت و دمن زده و به جهنم داغ بندر شاهپور، در حاشیه خلیج فارس رحل اقامت افکنده است، پس من، به‌پاس این همه عشق و محبت، خطا کرده‌ام که دست از پا خطا کردم و با اِعمال بی‌وفایی، خویش را خسر‌الدنیا والآخره نموده‌ام.
    غافل از این‌ موضوع که: بودند بسیار دختران مه‌‌روی زیباپیکرِ دیگر، از اسکیموهای چشم بادامی در قطب شمال گرفته تا سیاهان قبایل "هوتو توتو" در قلب آفریقا، ایضا موطلایی‌های متمدن زرامنه و خوش‌رویان اسکاندیناوی و کمر باریکان فرنگی‌...که سر در گرو عشق ما داشتند.
    لاکن عیال کنونی و مادر بچه‌های شرعی، از همه آنها عاشق‌تر و زرنگ‌تر، آن‌گونه که خود بعدها اقرار فرمود؛ قبل از این‌که دختران زیباروی ایرانی به‌ربایندم و در حلقه ازدواج گرفتارم کنند، دست به‌کار شد و دل به‌دریا زد و خانه و کاشانه را رها کرد و لیلی‌وار، به دنبال مجنون ایرانی‌‌‌اش، آواره شهرو دیار شد و سر از بیابان‌های سوزان جنوب ایران در آورد.
    *
    هدف ایشان از این مسافرت، کباب شدن در گرمای سوزان حاشیه خلیج فارس نبود! حاشا...
    بل‌ همراه با تمتع از عشق آسمانی‌اش به این مخلص، فکر بهره‌وری از منافع مادی ازدواج با یک کاپیتان جوان هم در سر می‌پرورانید! او نیز می‌دانست عشق خشک و خالی، هرچند تند و تیز، برای فاطی تنبان نمی‌شود.
    خانه‌‌ی مجلل، لباس‌های شیک، ماشین آخرین مدل، حرمت و جایگاه اجتماعی، تحصیلات عالیه برای فرزندان مشترک، زندگی و آینده شیرین و مرفه و گذر ایام بی دغدغه، این‌هایند چاشنی عشق آسمانی! و گرنه عشق با شکم خالی دوامی ندارد!
    همسر عزیز و مهربان، چه عاقل عمل کرد برای خودش، آن زمان در چهل و اندی سال پیش! نتیجه‌اش را دیده است در این مدت طولانی ازدواج و هنوز هم می‌بیند، که هم بهره برده است از عشق شوهر و هم کسب فیض کرده است از ناز و نعمت دنیوی او.
    *
    آنها که از من ایراد می‌گیرند چرا بی‌وفایی کردم در بنادر و چه و چه....
    گویا فراموش می‌کنند من به‌عنوان یک مرد ایرانی‌ی مسلمان‌، که مذهب‌ام حق عشق‌ورزی با نسوان‌ را به شمارش چهار در نکاح و به‌تعداد بی‌شمار در متعه به‌من داده است خارج از وظیفه دینی خود عملی انجام نداده‌ام ! و احساس نمی‌کنم مرتکب جرمی شده باشم.
    کدام جرم؟ مگر جز ارائه محبت به چه کس صدمه دید در این معرکه؟
    اگر همسری نمی‌تواند حقیقتی را به‌پذیرد به‌صرف این‌که این واقعیت یک حقیقت است و دیگر هیچ، گناه از خود او و مشکل، مشکل خود او‌ ست.
    شاید همه کس نمی‌توانستند چنین کنند که من کردم، هم زن و بچه‌ را دوست داشته باشم و هرگز اجازه ندهم صدمه‌ای به آنها وارد شود و هم دیگرانی را که مشتاق عشق و محبت از من‌اند دست رد به سینه نزنم. نمی‌دانم چرا بعضی‌ها عشق و محبت را مذموم می‌شمرند؟ که آزارش به‌کس نمی‌رسد؟ عکس آن عمل چیست، که باید قابل قبول‌اش کرد؟
    کم هستند مردان ایرانی که چنین نکنند که من کرده‌ام! و اگر کس نکند و نکرده باشد شاید بیش‌تر به این دلیل وعلت بوده است که دست او کوتاه بوده است و خرما بر نخیل
    بعضی از خانم‌های هموطن می‌نویسند آنچه بر مرد رواست بر زن نیز رواست! نخیر اینطور نیست. دست کم در مملکت مسلمان ایران اینطور نیست و تا تربیت و پرورش بر همین منوال است، کاری به بد و خوب‌اش ندارم، همین جور و بر همین روال باقی خواهد ماند.،.
    یکی از خانم‌های ایرانی مطلبی بدین مضمون برایم نوشته بود که من هر گز دلم نمی‌خواست همسر شما باشم. خُب حالا هم که نیستی، لابد اگر شده بودی، در کنار عشق، قدری هم به‌خاطر منافع متنابهی بود که از آن نصیب می‌بردی و اینک که نشده‌ای خودت را از آن منافع و از آن امتیازات محروم کرده‌ای و دیگری از آن نصیب می‌برد. به‌همین سادگی، تمام.
    *
    ازدواج شرکت در منافع مشترک و احترام متقابل به آن منافع است، در پوشش عشق، که همان کشش روحی و جسمی یک زن و مرد است نسبت به هم، به‌منظور لذت بردن از یکدیگر و یا حتا بدون پوششی که عشق می‌نامیم.
    بگذارید بگویم علاقه مشترک و نه عشق، که اگر علاقه‌ای نبود ازدواجی صورت نمی‌گرفت.
    هر گاه این منافع از بین رفتند دلیلی هم برای زندگی مشترک وجود ندارد.
    آن‌کس که از عشق آسمانی حرف می‌زند در عالم هپروت و در دنیای خیال و اتوپیا زندگی می‌کند.




    میداف دوساله شد
    از نوامبر تا آخر فوریه هر سال اوُج زمستان در شمال آلمان است. برف و بخ‌بندان و سرمای زیر 25 درجه . ساتیگرادش را می‌گویم ...
    زیر سی درجه‌اش هم دیده ‌ایم. لاکن امسال خبری از این حرف‌ها نبود. چند روزی یخ‌بندان شد و برفی بارید و هوایی سرد شد و ماتحتی یخ زد، حرارت هم زورکی تا حدود 10 درجه زیر صفر رفت و دیگر هیچ.
    آسمان همیشه پوشیده بود از ابر. و هوا کم‌کمکی سرد، اکثرا حوالی صفر درجه و یکی دو سه بار هم برفی پارو کردیم ولی در مجموع ... نع ، متأسفانه یا خوشبختانه زمستانی نداشتیم. پشه کوره‌ها و مگس و کنه‌ها با دُمب‌شان گردو می‌شکنند.
    جای مجید زُهری هم که برف پارو کردن را خیلی دوست دارد خالی بود امسال او مشغول برف‌های تورنتو بود.
    ما زمستان نداشتیم. در عوض‌اش بیش از پنج هفته است بهار داریم، بهار خالص. هر روز تابش آفتابِ عالم‌تاب، همه جا سبز و خرم، هوا مطبوع و دلپذیر، نه گرم و نه سرد و همیشه بهار...
    *
    اینجا، در آلمان، حرف از « کلیما واندل » ** یا « ِکلیمت چینج‌ » و صحبت ازتغییر و تحول جوی و قاطی شدن آب و هواست.
    ‌یخ‌های قطبی از خجالت دارند آب می‌شوند، نه زمستان‌مان زمستان درست و حسابی‌ست و نه تابستان مان تابستان آدم‌ها. هم اینک که فصل بهار‌است هوای وسط تابستان را داریم. از سوراخ اوزون هم که مگو و مپرس، روز به روز گشاد‌تر می‌شود. مثل کون آخوندها...
    این آخر هفته هم مثل چند " ویک اِند Weekend" قبلی پر بود از آفتاب و مملو بود از هوای بهشتی. پس از پیاده روی و دوچرخه سواری‌های متعدد و طولانی چند ساعتی هم فدای ( پی - سی ) کردیم. فرصتی دست داد که با دوست عزیزی در ایران گپی، مپی بزنیم. مدتهاست در دنیای مجازی هم‌دیگر را می‌شناسیم و لی اولین بار بود که فرصت حرف زدن پیدا می‌کردیم که خدا اجر دهد مجریان گوگل تاک را.
    چه واضح و بدون خِش خِش و پِش پِش و بی‌مشکل صحبت کردیم. لذت بردم از هم‌صحبتی با این جوان فرهیخته وطنم که بیش از 34 سال از سن‌اش نمی‌گذرد ولی پختگی یک مرد دنیا دیده را دارد، چه پُر محتوا سخن می‌گفت و نگاه‌اش به امور چه با اشراف بود.
    با چند نفر دیگر هم از دوستان نادیده گپ زدم. یکی از آنها گله داشت و آه وناله می‌کرد که فلانی! مکن اینجور، مساز آنجور! چرا آخوندها را به سیخ می‌کشی؟ چرا در پست قبلی آن‌ها را "تپاله " خطاب کردی؟ از کون خر بیرون‌شان آورده و در کون گاو فرو‌شان کردی؟ می‌گفت : آخه اینها هم آدم هستند! می‌گویی پول دوست و مقام پرستند؟ خُب کیست که نیست؟‌
    *
    گفتم پدر جان، پسر جان، برادر جان، آقا جان، خانم جان؟ چه کنم؟ دریا نوردم و معذور!
    من نا سلامتی در محیطی بزرگ شده‌ام که مثل سربازخانه می‌ماند. آنجا، در دریا، حلوا تقسیم نمی‌کنند! کلمات و جملات بفرما و خواهش می‌کنم و تمنا می‌کنم سرمان نمی‌شود! این اصطلاحات قشنگ و زیبا متعلق به خانم‌معلم‌ها‌ی مدارس دخترانه در ساحل است، یا ورد زبان غنچه‌ دهان‌های ملوس و شیک‌پوش و نازک‌نارنجی است. ما شبانه روز با موج و توفان و با باد و بوران و هاریکن و احیانا آتش‌سوزی درگیریم و با استرس در نبرد دایم. آنجا، در کشتی، حرف کاپیتان آیه منزل است، برو برگرد ندارد، جبهه نبرد است و جای بحث و وراجی نیست.
    می‌دانم من اینجا در کشتی نیستم ! ولی به نحوی سوار بر کشتی‌ای هستم که این بی‌خردان بی‌‌سوادِ بد‌نهادِِ قدرت پرست، هَر - آن - در صدد غرق کردن‌اش هستند و بعید نیست فرمانده کل قوا، آخوند خامنه‌ای و گل سرسبد، رییس جمهور هالو کوستی‌ی منتخب‌اش ( آدم قحط بود) مارا نیز با خود به قعر اقیانوس ببرند و بر اثر جهل خویش ما را هم غرق در گرداب کنند..
    *
    گفتم اگر دستم به آخوند جنتیی برسد چنان کشیده‌ای تو گوش‌اش می‌زنم که برق از کونش بپرد.
    مرتیکه تو این سن و سال بجای اینکه میدان برای جوان‌ترها خالی کند و برود تو حجره‌‌اش بنشیند و رساله توضیح‌المسایل فی‌الکثافات و النجاسات و چگونگی جماع انسان با حیوانات موذی و شتران اهلی بنویسد، محکم به صندلی قدرت چسبیده و همراه با یک گروه مجنون مثل خودش تعیین می‌کنند برای ما کاندید رئیس جمهوری را و نمایندگان مجلس را!
    آنهم کسانی از بیخ و بُن احمق‌نزاد و از نادان‌ترین طیف جامعه. این علمای اعلام مفت‌خور معتقدند ما نفهمیم، ما قدرت درک و انتخاب نداریم! او، یعنی شیخ جنتی و اعوان و انصارش، که جز مرد رندی هر از بر تشخیص نمی‌دهند و به‌زور پول نفت ملت و مسلسل بدستان اجیرشان بر سر قدرت مانده اند،‌ بر این باورند صلاح ما را به‌تر ازخود ما می‌دانند! من چگونه از این فضولات اجتماع، از این دروغ‌گویان زورگو، به احترام یاد کنم؟
    *
    می‌گویند آخوندها بیایند و مثل دولت‌مردان آفریقای جنوبی از مردم معذرت به‌طلبند. یعنی رهبر انقلاب، نماینده‌ی خدا، جانشین رسول اکرم، نماینده بر حق امام زمان، ولی امر مسلمین جهان، بیاید و اقرار بکند که بی‌هوده نماینده پروردگار بوده است و غلط می‌کرده دستورات دین مبین را به اجرا می‌گذاشته است.
    یعنی آیات عظام و علمای اعلام و حجج اسلام بیایند و اقرار بکنند که آنچه تا کنون می‌گفته اند و به آن عمل می‌کرده اند کشک بوده است و بلا نسبت شما.... استغفر‌الله ... لا اله الی‌الله ... نمی‌گذارید دهانم بسته باشد ها...
    *
    می‌گویند مجازات اعدام در ایران لغو بشود!
    ،یعنی ما بیاییم و لغو بکنیم در یک کشور اسلامی شیعه، که بیش از نود درصدش تابع دین مبین هستند یک قانون مهم مذهبی را ! یعنی بیاییم و مثلا بگوییم کسی حق اذان گفتن یا نماز خواندن ندارد. یعنی بیاییم آیه‌هایی را که در خصوص قصاص و کشت و کشتار و یقتلون فی سبیل‌الله، نازل شده‌اند کاَن لمَ یکُن اعلام کنیم ! نعوذ بالله!
    یعنی بیاییم و نقد بکنیم و ایراد بگیریم بر گفته‌های امام خمینی! زمانی‌که در خطبه‌های متعدده می‌ فرمودند حضرت علی در یک روز هفتصد نفر از کافرین و ملحدین را در راه اسلام گردن زده است! یعنی ما بیاییم بر خلاف اصول دین مبین حکم اعدام را برای همیشه از بین ببریم! یعنی تو کار خدا دست ببریم و حکم لایتغیرش را تغییر بدهیم و خسرالدنیا والآخره بشویم!
    که چه بشود؟ که فرنگی‌ها بیایند و به به و چه چه بکنند و بگویند ایرانی‌ها هم مثل ما مدرن و لاییک و لیبرال شده اند...
    *
    یادم رفت بگم وبلاگ « میداف » امروز وارد سومین سال‌اش می‌شود. می‌خواستم چیزی در باب تولد « میداف » بنویسم گرفتار چه بحثی شدم...
    *
    تشکر می‌کنم از را هنمایی‌های همه دوستان عزیزی که هرگز کمک‌ها و راهنمایی‌های فنی‌شان را از" میداف " دریغ نکردند از جمله احسان( شنـــا در شـــن‌زار ) و ورجاوند عزیز، که همه‌گاه همراه و یارم بوده و هست و خُسن آقای عزیز که واقعا یک آقاست و بویژه مدیون راهنمایی‌های بی‌پایان دوست عزیزم اسد هستم که خدایش به‌سلامت دارش.
    ............................................................
    ** Klimawandel
    Climate Change










    This template is made by blog.hasanagha.org.  


    This page is powered by Blogger. Isn't yours?