|
|
Freitag, Mai 16, 2008
سخنان رهبر در شیراز جراید: « رهبر انقلاب اسلامی با اشاره به دو نگاه متفاوت به آثار تاریخی قبل از اسلام از جمله تخت جمشید افزودند: «از یک منظر، این آثار متعلق به جباران تاریخ ایران است و نفرت از استبداد و جباریت، اینگونه آثار را در چشم و دل انسانها از جمله متدینین، بی جاذبه میکند» * گفتم: هان، چه خبر تازه؟ گفت: شما که بیشتر و بهتر از ما با خبر و در خبرید. گفتم: خُب، شما هم که چندان بیخبر نیستید! خصوصا که از امدادهای غیبی هم بینصیب نماندهاید. گفت: لابد شنیدهاید آقای خامنهای در شیراز سخنان نغزی اظهار فرمودهاند! گفتم: این خبر تازه نیست. ولی خوب بگو ببینم چی گفته، که حرفاش در صدر اخبار ذهنات جا گرفته است؟ گفت: یک ایرانی وطندوست از ایشان پرسیدهاست: اینک که مقام معظم رهبری بهشیراز تشریففرما شدهاند آیا وجود مبارک قصد دارند قدمرنجه فرموده و از آثار باستانی وطن، مثلا از تختجمشید، هم دیداری بهعمل بیاورند؟ گفتم: خُب، رهبر چی جواب داده؟ گفت: آغا رو کرده به یکی از ملتزمین رکاب و پرسیده: مگر برنامه رأیگیری یا انتخاباتی یا چیزی از اینجور بازیها در آینده نزدیک در پیش داریم؟ طرف پاسخ داده: نه آغا نداریم، انتخابات مجلس هشتم که تموم شد. تا انتخاب رئیسجمهور جدید هم فعلا کلی وقت است. آقا گفته: خُب ... پس ما چرا و بهچه دلیل حالا دم از ناسیونالیسم و از ایران و عشق به وطن و دم از تاریخ و ملیبازی و اینجور چیزها بزنیم؟ مگه بیکاریم؟ برای خالی نبودن عریضه یهکم از حافظ و سعدی، گل و بلبل شیراز تعریف میکنیم بعد هم می زنیم به صحرای کربلا و از آخوندهای شهید و از امامزادههای خودمون تمجید میکنیم و سر و ته قضیه را هم میآوریم. هر وقت هم انتخاباتی و قرار بر رأی گیری شد امر میفرماییم چند دفَعه آهنگ « ای ایران ای مرز پُر گُهر...» و چند تا بشکن و ضرب و تنبک و بابا کرم از طریق صدا و سیما پخش بکنند و باز برای مدتی مشغولشان میکنیم تا دفعه دیگر. آن ایرانی وطندوست، که گویا سخنان گُهربار رهبر را نشنیده بودهاست، مجددا میپرسد: آقا، میبخشیدها! شما قصد بازدید از تخت.... آقا بلافاصله حرفاش را قطع کرده و میتوپد: برو پی کارت بچه! « این آثاری که تو میگویی نشان از جّبارانی دارند، که در دل آدم ایجاد خشم و نفرت میکنند». تو از من میخواهی بهدیدن آثار مستبدین و جبارانی بروم، که بهقول امام (ره) دوهزار و پانصد سال ما را مستعمره کرده بودند؟ سپس آقا با انگشت دست چپ اشارهای میفرمایند. بلافاصله چند تا گردنکلفت از اعضای بادیگارد کتف طرف را میگیرند و کشان کشان میبرند و در فاصله چند ده متری ولاش میکنند و آهسته تو گوشاش نجوا میکنند: اگه دوباره بهآقا نزدیک شدی اختهات میکنیم. * گفتم: خُب خُب ... دیگه چی شد؟ گفت: هیچی آقا، میخواستید چی بشه؟ طرف از ترس اخته شدن دودستی خایههایش را چسبیده و رفته گوشهای کز کرده و زیر لبی هرچه دلاش خواسته بد و بیراه نثار جمهوری اسلامی کرده است، کار دیگری که از دستاش ساخته نبوده. گویا از جمله غُر زده است که : حرامات باد نانی را که از این مملکت میخوری! نامبارک باد بر تو خرقهای را که بهنام رهبری ملت ایران پر تن کردهای، که این خرقه و درگاه را مدیون همین کورش و داریوش هستی، مدیون همین بهقول خودت جبارانی هستی، که ایران را ساختند، کشوری را، ملتی را پایهریزی کردند تا قرنها بعد اجدادت به آن حمله کنند و غصباش کنند و تا تو بیایی و بر تاج و تخت کیانی آنها تکیه بزنی و کورش، که اولین منشور حقوق بشر را نوشت، جبار و مستبد خطاب کنی! حرامت باد... حرامت باد... شما همهتان مثل هم هستید. مگر اون رئیسجمهورتان، آخوندخاتمی، آن بهقول خودش تدارکچی، نبود که دایم میگفت: مصلحت نظام بر مصلحت ایران و ایرانی ارجحیت دارد؟ ما سرانجام متجاوزین تازی را از ایران بیرون ریختیم، نوبت شما هم میرسد. دیر و زود داره سوخت و سوز هم خواهد داشت. * گفتم: چه میگی عامو؟ مگر جرأت داشت در میان اونهمه پاسدار و جاندار و سرباز و جانباز و چه و چه این حرفها را بزنه و اختهاش نکنند؟ یک دفعه با انگشت رو برو را نشان داد و گفت: اومد...اومد...« اشتراسنبان » اومد، من رفتم، و بدو بدو خودش را به « تراموا » رسانید. در حالیکه سوار میشد داد زد: خدافظ،... سلام برسونین... ![]() و مرا با یک عالمه سؤال جا گذاشت. مثلا میخواستم ازش بپرسم تو از کجا فهمیدی طرف این حرفها را گفته؟ مگر به تو تلفن کرده؟ یا چت کردهاید؟ یا با گوگل تاک گپ زدهاید؟ نکنه تو هم از عالم غیب خبر داری؟ میخواستم بهپرسم: بالاخره تکلیف طرف چی شد؟ زندهماند؟ اختهاش کردند؟ آقا محمد خان قاجارش کردند؟ نکردند؟ ... نهخیر... رفت که رفت ...
اگر باز دیدماش حتما ازش میپرسم، شما را هم یقینا از ماجرا آگاه میکنم...
اسراییل، شست سال افتخار ... شست سال غرور و افتخار و سربلندی، شست سال شکوه و رونق و ترقی و پیشرفت ... ملت یهود از سرزمینی برهوت و از کویری سوزان بهشتی ساخته است که توسعه اقتصادی، صنعتی، بویژه تکنولزی و فنآوریاش به کشورهای توسعه یافته غرب پهلو میزند و رقیب میطلبد و زبانزد خاص و عام و مایه رشک دوست و دشمن است ( خود بهاقتضای شغلی رفتم و دیدم و آفرین گفتم ). بی شک کمتر ملتی در تاریخ سراغ داریم، که همچون ملت یهود آزار دیده باشد، زجر و شکنجه و زندان کشیده و قتل عام شده باشد. تجربه دوهزار سال آوارهگی، از سرزمینی به سرزمین دیگر، از کشوری بهکشور دیگر، سرگردان در گوشه و کنار اروپا و آسیا، سنگ زیر آسیابشان کرد. و هر جا که رفتند و در هر نقطه که ساکن شدند، آباد کردند و غرور آفریدند و فراموش نکردند سرزمین پدری را. اتحاد و امید رسیدن مجدد بهوطن را، اورشلیم را... و سرانجام رمز «انالله معالصابرین» بهحقیقت پیوست. تا کور شود هر آن که نتواند دید. * شست سال پیش در چنین روزی تولدی دیگر روی داد و رسیدند این ملت متمدن و سزاوار بهآرزویی که اجدادشان نسل بهنسل در دل میپرورانیدند: سکونت در سرزمین آباء و اجدادی، تا بگویند: آوارهگیی دوباره؟ هرگز! هالوکوست دیگر؟ هرگز! * سرزمین پراکنده آلمان، که بیسمارک، متحد و پهناورش کرد، در اوایل قرن بیستم میلادی، همانند بسیاری از ممالک دیگر اروپا، کشوری بود پیشرفته، که چار نعل بهسوی صنعتیشدن میتاخت. دلیل و نشان پیشرفت و توسعه هر کشور، در آن ایام، در قرون هیجده و نوزده و اوایل قرن بیست، قدرت جنگی و مصاف رزمی آن کشورمحسوب می شد. یا چنین وانمود میکردند که اینجور است. آلمان نیز، یکی پس از دیگری، زیر دریایی و کشتی جنگی میساخت و به آب میانداخت و با این کارش ترس و واهمه، ظن و تردید، در دل همسایگاناش میکاشت. تانک و توپ و هواپیما سازیشان بهجای خود محفوظ،، که در صنعت فولاد سازی، استاد بودند در جهان. آلمان، برای نشاندادن برتری اقتصادی و جنگیاش، با قدرتهای اروپایی آن زمان در افتاد ولی با بدشانسی جنگ را باخت. با اینحال، پساز تسلیم، هنوز چنان اندوخته علمی و ثروت مالی داشت، که نه تنها از عهده پرداخت خسارتهای سنگین به کشورهای پیروز برآمد، که در مدتی کوتاه، باز بهچنان توسعه و پیشرفتی رسید، که (با تأسف) مسبب جنگ دیگری در اروپا و جهان شد، حتا قرارداد تسلیم بدون قید و شرط «ورسای» پس از جنگ جهانی اول، جلودارش نشد، آن را پاره کرد و بهدور ریخت. این بار تقریبا با همه کشورهای اروپایی و حتا با کشورهای ماوراء بحار نیز در افتاد و زیر دریاییها و کشتیهای جنگیاش، در اینطرف اقیانوس اطلس، امان از انگلیس گرفته و خواب از چشم چرچیل ربوده بودند و در آن طرف دریای آتلانتیک، در مقابل بنادر آمریکا، با کمین کردن در جلو بنادر، هر شناوری را، که قصد ورود به، یا خروج از بندر داشت، بهقعر دریا میفرستادند. یک پیر مرد هشتاد و دوساله آلمانی، که در زمان جنگ جوانی بیش نبوده است، در مقابل پرسش من که چرا ملت آلمان این چنین شیفته نازیها شده بود؟ گفت: وقتی بهعنوان دانش آموز دبیرستان به نقشه جهان ، که در کلاس درس آویزان بود نگاه میکردم، از شمال تا جنوب، از شرق تا غرب اروپا، تا سواحل شمال آفریقا و دامنه غرب دریای مدیترانه، همه جا پرچم آلمان در اهتزاز بود، همه جا مال ما بود. چگونه احساس غرور نکنم و دستم را بهعنوان سلام هیتلری بالا نبرم؟ * اینهمه نوشتم تا بگویم آلمان، که اینک سالهاست وطن دوم من شدهاست، و با تاریخاش همانگونه آشنا هستم که با تاریخ زادگاه پرافتخارم ایران، در قرون هژده و نوزده و اوایل قرن بیست، بدون علم و دانش و تکاپوی یهودیان الیت و فرهیختهاش، هرگز به چنان قدرت اقتصادی و اجتماعی و علمی و فرهنگی نمیرسید، که به آن رسیده بود. بهجرأت میگویم این کشو، پیشرفتِ علمی، صنعتی و اقتصادیاش را به وفور مدیون شهروندان یهودیاش بود. بهترین تکنیسینها، فرهیختهترین دانشمندان، فیزیکدانان، پزشکان، وکلای دادگستری و حقوقداناناش، شهروندان یهودیاش بودند، که هیچ تفاوتی با دیگر شهروندان نداشتند. و چه خوب که آلبرت آینشتاین یهودی بود و از آلمان فرار کرد و گرنه آلمانها قبل از آمریکا به بمب اتم دست مییافتند. * چه شد که شخصی نظیر هیتلر چنان نفرت پیدا کرد از این قوم فرهیخته؟ و آن چنان دشمن دشمن کرد و ناروایی در حق آنان روا داشت، که جمع کثیری از ملت آلمان هیپنوتیزم شدند، دیوانه شدند، و حتا هماکنون، پس از گذشت 65 سال از پایان جنگ، آنگاه که من در مجالس پیرمردان آلمانی شرکت میکنم و سخن بهنیکی از اسراییل و قوم یهود بر زبان میآورم، آنها بهاعتراض و بهنشان نفرت کور، نیم متر از روی صندلی میجهند و دندان قروچه میکنند و صرفا بهاحترام و ملاحظه من از توهین لب فرو میبندند ولی با شنیدن نام یهود کم ماندهاست از شدت خشم منفجر شوند یا سکته کنند! شگفتا! بدون اینکه علت نفرت کورشان را، حتا اینک که لب گورند بدانند؟ راستی چرا؟ در مقابل پرسش من که چرا و بهچه دلیل اینهمه نفرت؟ هیچ پاسخ منطقی و مستدلی ندارند. و مقایسه میکنم این نفرت کور را با نفرتی که آخوندها در وطن اصلیام ایران، از اسراییل و از قوم تاریخی یهود در ذهن مردم کاشتهاند. که من شخصا میدانم انگیزهای جز دشمنتراشی برای فرار از بیعرضهگی خویش در مقابله با معضلات اجتماعی-اقتصادی و رو یا رویی برای حل مشکلات و بهانه برای بر سر قدرت ماندن ندارند و با این ترفندها و عوامفریبیها سر مردم بیچاره را گرم نگهمیدارند، که برای حفظ قدرت، دین و مذهب و تاریخ را هم بههم ریختهاند؟ * سؤال من ایناست: روحانیونی که تأکید بر دشمنی با یهود دارند و ادعای مسلمانی میکنند، چرا کتاب آسمانی را محترم نمیشمرند و به محتوایاش احترام نمیگذارند؟ مگر قران مجید جا به جا و در آیههای متعدد از قوم یهود و اولاد ابراهیم، و از یعقوب و اسحاق و شعیب و یحیا و ذکریا و یوسف به نیکی یاد نمیکند؟ پس این همه نفرت از قوم یهود چرا؟ که البته سعی میکنند بهظاهر آن را در پوشش مخالفت با موجودیت کشور اسراییل نشان دهند؟ قبول میکنم آنها، آخوندها، با ایران بیگانهاند و دل در گرو مهر ایران ندارند، مگر زمانی که منافع مادی و سود قدرتطلبیشان ایجاب کند، ولی مسلمان که هستند! پایبند قرآن که هستند! ابراهیم خلیلالله را که قبول دارند! و بارها در مساجد دست به دعا برداشتهاند و دعای « یا مُلیَنالَحدَیدِ لِداوودِ عَلیهالَسلام» را زمزمه کردهاند . و سلیمانبن داوود را میشناسد و قبول دارند شخصیت ممتاز این پیامبر را. پس این چه کینه شتریست که آقای خامنهای و آخوندهایش از پسرعموهای خویش دارند؟ میدانم خود ادعای دیگری دارند ولی هم من و هم مردم جهان میدانیم آخوند دروغ میگوید، سفسطه میکند، عوامفریبی میکند، زباناش با دلاش همراه نیست. هرجا بد از یهود میگوید یکجور کینه و دشمنی، نفرت و انزجار در لحناش آشکاراست و هر جا سعی برمصلحت خیرخواهانه و سخنگویی بهظاهر بیطرف دارد، دُمب خروس در آستیناش هویدا میشود. * وجود اسراییل ضامن صلح در خاورمیانه و جهان و ضامن صلح در ایران است. اگر آقای خامنهای و آخوندهایش این مسأله را درک نمیکنند، نمیتوانند بهاین حقیقت پی ببرند یا قدرتطلبی مطلق کورشان کردهاست، تقصیر ملت ایران چیست که باید چوب نادانی آنها را بخورند؟ * اگر سرزمین فعلی اسراییل را به فلسطینیها داده بودند و نوار غزه و ساحل غربی اردن را به اسراییل، هم اکنون نوار غزه و ساحل غربی رود اردن بهشت برین بود و سرزمین فعلی اسراییل لجن زار... * اگز فلسطینیها گول احمد شوقیریها و گمال عبدالناصرها و حافظ اسدها نخورده بودند، اینک شست سالگی مملکت آنها را هم جشن میگرفتیم. در عوض هم اکنون، که اسراییل با سرافرازی مشغول برگزاری جشن و سرور است، فلسطینیها در پرتو رهبری داهیانه ابو زیمبل، شیخ هانیه، نه برق در نوارغزه دارند و نه آب. و حزبالله شیعه در لبنان برادران سنی خود را میکشد و بکش بکش است در خیابانها یا بقول خودشان محشر کبراست در طرق و شوارع. و فرودگاه بینالمللی بیروت را محاصره و قفل میکنند و به ریش دولت منتخب میخندند، که وَه چه استادند در این جورکارها! آیا تا کنون دیدهاید که یهودیها با هم بجنگند؟ و همدیگر را تکه پاره کنند؟ ببین تفاوت رَه از کجاست تا بهکجا! * تا حکومت اسلامی در ایران برقرار است و حیات و موجودیت و صلاح خویش را در جنگ و دعوای خاورمیانه میبیند، که میبیند، تا خالد مشعلها و اسماعیل هانیهها سرنوشت فلسطین را رقم میزنند، ملت بدبخت فلسطین هرگز صاحب سرزمین و وطنی نخواهد شد و حتا یکسالگیاش را هم جشن نخواهیم گرفت، چه رسد به شست سالگی... این جمله قصار را هم بر مزار من حک کنید. * مبارک باد استقلال و تولد دوباره اسراییل. درود بر این ملت فرهیخته و سلحشور. * در سربلندی و بزرگداشت کشور اسراییل ایرانیزادگان نیز، در مقامات کشوری و لشکری، سهیم بودهاند. بهامید روزی که ایران و اسراییل، همانطور که تاریخ کهن دو کشور گواهاست، در آینده نیز دست در دست یکدیگر، در همه زمینهها همکاری و مساعی دوباره نصیب شان شود و بازهم زانو بهزانو و دوش بهدوش در صلح و صفا زندگی کنند.
گرفتاری در فرودگاه بینالمللی L A X من ایرانیام، هورا ... هواپیمای بوئینگ 747 لوفتهانزا، پرواز شماره L135، سَر موعد مقرر، چرخهایش را در باند فرودگاه بینالمللی لوسآنجلس، با سرعتی معادل 400 کیلومتر در ساعت، چنان بهزمین میکوبد، که سر و صدا و آه و ناله و جیق و ویق و سوت و دود لاستیکهایش بهآسمان بلند میشود. و چون پیکان رها شده از کمان، بهسرعت روی باند فرودگاه سُر میخورد. خلبان کمرش را بهصندلی می فشارد، پاهایش را روی پدال ترمز میکوبد، بهانگلیسی جملهای را بلغور میکند، کمکخلبان با صدای بلند پاسخ میدهد «ررراجر» و با کلیکِ چند دکمهی دیجیتال و "آن- اند-آفِ"چند کلید آنالوگ، دریچههای سنگین و آهنین پشتِ توربینها را پایین میکشد. موتورها، در دو طرف بال، اعتراض میکنند، ناله میکنند، سوت میکشند، دود میکنند، سرفه میکنند، عطسه میکنند، میغرّند، و نه تنها بالها، که تمام هیکل غولپیکر را به لرزه و رعشه در میآورند و بهمرور از سرعت دیو میکاهند. خلبان، زبانش را، که بین لبهایش قفل کرده است، از سمت راست دهان بهسمتِ چپ میفرستد، فرمان را دو دستی میچسبد، گویا افسار اسب رمیدهای را مهار میکند، کمر را محکم به پشتیی صندلی میکوبد و میغُرّد: هرررررر ... وایسا دیگه... صاحب مرده... کجا..؟ باند تموم شد...!!! . ![]() هواپیما آخرین زوزهاش را میکشد و چون سُنبه پُر زوراست و حریفِ خلبان و & Co نمیشود، با یک پوف... پوف ف ف ف عمیق... و یک آخ و تُوف ف... خفه، از سرعتاش میکاهد، تسلیم میشود، آهسته و آرام و سینهخز بهطرف سالن ورودی فرودگاه میسرد. انگار نه انگار این همان غولیست که چند لحظه پیش چنان تنوره میکشید و نه هِررر... سرش میشد و نه بِررر... * پیاده که میشوم و هر دو پا را روی زمین سفت و سخت احساس میکنم، میچرخم، نگاهی از پایین به سر تا پا و قد و قامتِ غول میاندازم، چه بزرگ است پدرسوخته، چه گنده است این یل بیشاخ و دُم...! چه دراز و چه بلند است این وحشیی رام! یکبار دیگر بهنیروی لایزال بشر شگفتاندر میشوم که اسب و گاو و خر و شتر و شیر و پلنگ را مهار کرده و بهخدمت خود گرفتهاست و اینک نوبت غولهای آهنین است. این فقط آخوندها و آخوندزدههای ما هستند که مشکل اجتماعی-اقتصادی را با دعای کمیل و خشکسالیها را با نماز باران حل میکنند. با هواپیمای ساخت استکبار بهمسافرت و بهزیارت میروند و شعارمرگ برسازندگان همین هواپیماها می فرستند. نمک میخورند و نمکدان را میشکنند. * یک آفرین گفتم بهخلبان و یک آفرین هم به خودمان. دریانورد ها را میگویم، که کشتیهای غولپیکر بیترمز، که در طول و عرض و وزن چندین برابر بزرگتر و سنگینتر از این پرندگان آهنین هستند، و چندین میلیون دلار کالا در شکم و روی عرشه حمل میکنند، سالم از وسط اقیانوسهای پُر تلاطم و دریاهای توفانزده عبور میدهیم و بهمقصد میرسانیم. چرا که نه؟ چرا آفرین نگویم؟ تازه خلبان و پرسنلاش یکی دو روز در یکی از مجللترین هتلها خستگی چند ساعته را بهدر میکنند و ما در یانوردها؟ گاه تا ششماه و بیشتر، شبانه روز موج میخوریم و دم بر نمیآوریم ... * روی باند فرودگاه ایستادهام و هوای آفتابی و مطبوع ساحل را، که بوی آشنای اقیانوس آرام و مزه آبِ شور دریا را در نزدیکی بشارت میدهد، بهریهها میفرستم. بهیاد یکی از سفرهای قبلی میافتم، که از یک هموطن مقیم (L.A) پرسیدم: چرا ایرانیها، لوسآنجلس را برای کوچ ترجیح میدهند و او در پاسخ گفت: برای اینکه آب و هوای ایران را دارد، برای اینکه حس میکنی تو تهرونی! در ساحل دریای مازندرانی... نمیدانم شنیدهاید یا نه؟ میگویند هواشناسان در لوس آنجلس بیکارترین افرادند، چون هوا در آن شهر همیشه یکسان است: آسمان آبی و همیشه آفتابی ست ... * اگر به گربهها دقت کرده باشید، هر وقت از خواب بیدار میشوند کمر را دولا و سهلا و بالا و پایین میبرند، قوز میکنند، دست و پا و چنگول را بهجلو و عقب کِش میدهند. تا همه چیز دوباره سر جای خودش ... قرچ ... جا بیافتد. من نیز روی باند فرودگاه کمی کمر را دولا و سهلا میکنم، کمی نرمش میکنم تا عضلهها و ماهیچهها دوباره جا بیافتد، مفصلها و غضروفها روغنکاری شوند، سپس دنبال دیگران راه میافتم. وقتی در نظر مجسم میکنم تا چند ساعت دیگر، روی کشتی، پس از گرفتن دوشی گرم و مطبوع، در رختخواب و نرم و پهنام میافتم و بیخوابیی طولانی راه را با تمتع جبران میکنم، لذتی خاص وجودم را فرا میگیرد. از لحظهای که از دربِ خانه بیرون آمدهام، با محاسبهی مسافت یکساعت و نیمه رانندگی بهسمتِ فرودگاه و انتظار برای رسیدن نوبت و آغاز پرواز در فرودگاه هامبورگ و تأخیر در فرانکفورت، بهانضمام طول زمان 12 ساعته مسافت از فرانکفورت تا ( L . A)، تا این زمان، جمعا چیزی حدود 15/ 16 ساعت است در راهام، بدون یک چُرت ناقابل. فعلا هم خوابم نمیآید، فقط کمی خستهام. عادت به بیخوابیهای مداوم در دریا و در کشتی، بدن را مقاوم و پُر طاقت کرده است. تو هواپیما خوابم نبرده بود، این حالت را تقریبا همیشه در سفرها، در پروازها، دارم. آنجا، برای راحت نشستن؛ جا برای من تقریبا همیشه تنگ است. بویژه که اینبار این مسافر بغلدستیام بلند بلند خُر و پُف میکرد و هی سرش روی دوش من میافتاد. اگر زنی زیبا و لُعبتای خوشبو و خوش رو بود حرفی نداشتم، چهبسا ساعتها شانهام را برای رؤیاهای شیریناش بهاو قرض میدادم. ولی این مرتیکه پفیوز دایم خوابآلودِ بد منظر، از خودم هم چاقتر بود. * آلمانهاحس ناسیونالیستی شدیدی دارند. اگر امکان پرواز با هواپیماهای خودشان، نظیر لوفتهانزا و هاپاک لوید و تویی و غیره... موجود باشد کارمندان دولت، وزرا، وکلا، رؤسای ادارات یا کارمندان شرکتهای دولتی و خصوصی، محال است با شرکت هواپیمایی کشورهای رقیب بهمأموریت فرستاده شوند. شرکت کشتیرانیی ما هم در این مورد مُستثنی نبود. این یک قانون نانوشتهاست. این مطلب، چون بهذهنم رسید، همینجوری اینجا نوشتم. * هواپیمای ما مملو بود از مسافرین شیکپوش. مرد و زن و بچه. تقریبا همه آلمانی بودند. هرچند قیافههای شرقی هم، نظیر ایرانیها، تک و توکی بینشان دیده میشد. لابد بهدیدار فک و فامیل میرفتند! شنیده بودم ویزای آمریکا را در ایران مشکل میدهند و مردم آسانتر در کشورهای اروپایی، ترجیحا آلمان، ویزا میگیرند. الله و اعلم! آلمانها هم، نظیر عیال و داماد و عروسهای بنده ، ماشالله بهحد وفور قوم و خویش و فامیل تو آمریکا دارند، که یک یا دو یا سه نسل پیش به آنجا مهاجرت کردهاند. و هر وقت به دید و بازدید هم میروند پول هتل را صرفهجویی میکنند! و احتیاج بهراهنما و کتابچه و دفترچه ندارند... * صفای طولانی تشکیل شده است، که تا درب خروجی، یعنی تا باجه پلیس، یا بهقول خودشون تا «ایمی گریشن» امتداد دارد. قرار است طبق معمول نماینده شرکت، برای بردن من از فرودگاه به کشتی، در سالن، بیرون از محوطه گمرک، منتظرم باشد. . ![]() بهتجربه میدانم تا خروج از ایمیگریشن سپس تحویلگرفتن چمدانها و گذر از گمرک و چِک و تفتیشِ احتمالی و کنترل، تا حدود یکساعت وقت تلف خواهم کرد. اگر نه بیشتر! دعا میکنم نماینده شرکت از تأخیر من نا امید نشود و تصور نکند جا ماندهام و احتمالا با پرواز دیگری به (L.A) خواهم رسید و بهناچار فرودگاه را، دست از پا درازتر، ترک کند! از فرودگاه لوسآنجلس تا اسکله، در بندر « Long Beach»،(تصویرهای زیبایش را اینجا ببینید و لذت ببرید)، جایی که کشتیام پهلو گرفتهاست، بیش از دو ساعت راه است. این را هم بهتجربه میدانم. صف، آهسته و قدم بهقدم، با حرکت حلزونیی Stop & Go بهجلو میخزد. کیف دستیام، محتوی اوراق و اسناد و ریشتراش و مسواک و دوربین و چه و چه ...، گذاشتهام روی کف سالن و با پا بهجلو هُلاش میدهم. کاپشن را روی بازو جا بهجا میکنم، دستم را روی جیب بغل میفشارم. آره هنوز هستش. نوشتهی پر ارزش و مهم رئیس شرکت کشتیرانی، مزّین بهامضا و مُهر وی را عرض میکنم، یک سند مهم، یک مدرک بسیار ضروری. شاید هم تاریخی! دستِکم اینجا تو ایالات متحده و اکنون، و برای من. وَ گرنه تو آلمان این معرفینامهها لازم نیست... * در مسافرتهای پیشین، هی از من میپرسیدند کو معرفینامه شرکت کشتیرانی؟ کو «رفرنس لتر»؟ و من میگفتم تو سرتان بخورد معرفینامه و "رفرنس لهتر" تان! پدرجان! گذرنامه من آلمانیست و ویزای معتبر آمریکا را هم دارم، مگر هر کس به آمریکا سفر کرد معرفینامه لازم دارد؟ اما خودم هم میدانستم الکی داد و بیداد راه میاندازم و بیخود شلوغ پلوغاش میکنم! من یک ایرانیزاده هستم و در فرودگاههای بینالملل، بهیُمنِ حکومت الاهی/ اسلامیی وطنم، بویژه در ایالات متحده، یک مظنون بالقوه، یک مشکوک بالفطره، بهشمار میروم. من ایرانی ام، یک تروریست, یک منکر هالوکوست، یک گروگانگیر زباننفهم. یک هموطن احمدینژاد، که برخلاف همهی قوانین بینالملل و همه قواعد دیپلماتیک، دیپلماتهای کشورهای دیگر را گروگان میگیرم، خودم نانِ شب ندارم و برای سدجوع کلیه میفروشم، دختران هموطن را در بازارهای عربی حراج میکنم یا بهافغانها میفروشم، ولی ... ولی پول ساخت بمب اتم را کیسه کیسه هدر میدهم. تا اسراییلیها یا آمریکاییها یا هر دو، روزی بیایند و همه زیربناهای مملکت ام را بمباران کنند و آخوندهای ما هیچ غلطی نتوانند بکنند. درعوض بخششهای میلیوندلاری به آدمکشان حرفهای و انتحاری و به تروریستهای بینالمللی را گونی گونی به دور بریزند تا عربها، با یک اَخ و تُف، ما را عجمی و رافضی و مجوس بنامند. من ایرانیزادهام و چون خود حقیر و نا بالغ و قادر بهتفکر و اخذ تصمیم نیستم، رهبری دارم که بهجایمن فکر میکند و بهجای من تصمیم میگیرد و صلاح مرا بهتر از خود من میداند و دایم تو گوشام میخواند: آمریکا لولو خور خوره است، دیپلماتهایش همه جاسوساند و اون ساختمونی که توش کار میکردند لانه جاسوسی بوده است. و تا آمدم فکر بکنم: مگر روسها جاسوسی نمیکردند و نمیکنند؟ مگر سفارتخانههای چین، فرانسه، انگلیس، آلمان، در ایران لانهی جاسوسی نیستند؟ مگر سفارتخانههای جمهوری اسلامی در کشورهای متعدد، مرکز جاسوسی و آدمربایی و آدمکشی و حامی ترور و تروریسم نیستند؟ تا آمدم مستقل فکر بکنم و حرفی بزنم، از قول رهبر گفتند: اُسکُت وُلک. انت المهجور المجنون! گفتند اگر قرار باشد تو خودت آزاد فکر کنی و آزاد بیاندیشی پس رهبر، پس ولایت مطلقه بهدرد چی میخورد؟ گفتند و میگویند: تو چگونه بهخودت اجازه میدهی در محدودهی افکار رهبری تفکر بکنی؟ هرچند از رهبر داناتر، تحصیلکردهترو با تجربهترم و بر خلاف تخصص وی، که در امور رکوع و سجود و منکرات و مستحبات و شک بین یک و دو و اقسام غسل ترتیبی و ارتماسیاست، تخصص من در امور فنیست، در امور سازندگیست، درعمل است. من میتوانم بدون تخصص مقام رهبری آسوده زندگی کنم ولی رهبر نمیتواند حتا یک روز بدون تخصص من و امثال من زنده بماند و رتق و فتق امور کند! حتا نمیتواند تلفنی به حداد عادل بزند و از بالای سر وکلای مجلس، فاتحه قانون بخواند، رأی نمایندگان را کانلمیکن تلقی کند. * از زمان فرار طاغوت و استقرار حکومتِ الله بر وطنام، هر وقت در یکی از این فرودگاههای شیطان بزرگ فرود آمدم، خواه در میامیی فلوریدا، یا یوستون تکزاس، یا (J.F.K) نیویورک، یا LAX لوس آنجلس! هر بار، این ایمیگریشن لامذهب، هی چوب لای چرخ (سی تی زن) ما کرد، هر دَفعه یه بمبولی سوار کرد. یک روز گفتند: این چرا این جایاش کج است؟ بار دیگر گفتند: اون چرا اونجایاش حَرَج است؟ سالهای اول انقلاب حتا هلندیهای ریقو در آمستردام و بلژیکیهای بغ بغو در بروکسل و جمبولهای پفیوز در هیثرو هم پاسپورت عنکبوتنشانام را با نوک انگشت و با دستکش لمس میکردند و چین بهابرو میانداختند. هر چند صد درصد اهل معامله و بیزنس با آخوندها بودند، ولی همه یهدفعه بهظاهر ضد ایران و ضد اسلام شده بودند! من بهعنوان یک دریانورد، که کسب و کارم توی آب و توی کشتیست، ناچارم خود را با هواپیما به محل توقف کشتیام در بنادر برسانم. با قطار یا با ماشین که نمیشود از هامبورگ به ونکوور کانادا یا به بوستون ماساچوست رفت!! و اگر هم میشد چند ماه و چند سال میبایست در راه باشم؟ * در زمان اون خدابیامرز در اغلبِ کشورهای اروپایی نیازی به ویزا نداشتیم! گذرنامه تاجنشان و تبعیت ایرانیام مُهر افتخاری بود بر تارک هویتام. حالا کاری به دیکتاتور و مستبد بودن اون پدر و پسر ندارم. که مستبد بودند ولی مستبد و دیکتاتور سازنده، که ما ایرانیان رحمت ایزدی برای آن دو دیکتاتور آرزو میکنیم و لعنت ابدی برای آخوند و نثار آخوند. زندانرفتن در زمان آن خدابیامرز افتخار میآفرید برای مخالفیناش، بویژه برای آخوندها! کما اینکه هم اکنون نیز طول سالهای زندانی بودن را از افتخارات خود محسوب میکنند و بهآن میبالند و معیاردرجه آیتالهی خویش را طول مدت زندانی بودن قرار میدهند، با آن می سنجند و به آن گره میزنند. هموطنی برایم نوشت: آخوند خوب داریم، آخوند بد هم داریم. همه را نمیشود بهیک چوب راند! گفتم: آخوندها، چه عمامهمشکی چه عمامه سفیدش، همه در شب، در تاریکی، سیاهرنگاند. * به ساعت نگاه میکنم 45 دقیقه است که تَهِِ کفشمان را به کف سالن فرودگاه میکشیم و آهسته پیش میرویم و هنوز باید جلوتر برویم. وقت را 9 ساعت عقب کشیدهایم. اینک در اروپا شب و وقت خواب است، ولی ظهر و هنگام نهار در لوس آنجلس. ولی چهکس گرسنه است؟ من گرسنه نیستم، فقط اوقاتم کمی تلخ است. آره، بر عکس طبیعت آرام و حوصله فراوانام، اینک کمی بداخلاق، عصبی و کمحوصله شدهام. دلواپسام، دلهره دارم. باز هم ایمیگرایشن و باز هم سین/ جیم مأمورین آمریکایی، باز هم تأخیرهای بیجا و نا لازم و غیر ضروری. آدم گاهی احساس حقارت میکند. حتا تبعیت آلمانیام هم اینجا بهدردم نمیخورد. من یک ایرانیام، کسی که هموطن بیگناه خودش را بهصرف دگراندیش بودن گلو میبرد، شلاق میزند، سنگسار میکند. من یک وحشیام ... درجه کاپیتانیام در مقابل آدمکشی و وحشیگریام رنگ می بازد. * شرکتهای کشتیرانیای، که با آنها کار میکردم، چون میدانستند من با گذرنامه و تابعیت ایرانی/ تروریستی/ گروگانگیری/ ام، درفرودگاهها با مشکل مواجه میشوم، سالها پیش، علیرغم میل باطنیام، که میخواستم بههرقیمت تبعیت ایرانیام را حفظ کنم، مجبورم کردند تابعیت آلمان را بهپذیرم، که آن زمان مترادف بود با از دستدادن تابعیت ایران. از زمان فتنه بهمن پنجاه و هفت و گروگانگیری در تهران، کشورهای متمدن اجازه ورود به/ یا خروج از فرودگاههای بینالمللی را بهمن نمیدادند، یا مشکل میدادند. پس در صورت بروز تأخیر یا عدم امکان پرواز، حالا بههر دلیل و هر بهانه، کشتیام، در بندری که قرار بود تحویلاش بگیرم، معطل میماند، کاپیتان قبلی نمیتوانست بهموقع بهمرخصی برود! شرکت ناچار بود در اسرع وقت معجزه کند و کاپیتان دیگری بیابد و جای خالی مرا پُر کند. خلاصه با مشکل پرواز و ورود و خروج در فرودگاهها برای من، همه برنامههای شرکت و سیستم کشتیرانیاش و تحویل و تعویض پرسنلیاش بههم میخورد، قاظی می شد، یعنی ایرانی/اسلامی میشد. و من؟ ضمن اینکه شغلام را از دست میدادم، هیچ جای دیگری هم قبولام نمیکردند. تا دلت بخواهد کاپیتان تو بنادر ریخته! مگر شرکتها دیوانهاند با استخدام یک ایرانی، که در هر فرودگاه با مشکل تردد روبروست، دردسر برای خود و کشتیشان ایجاد کنند؟ آری من ایرانی ام، یک ایرانیی مسلمان؟ آن هم از نوع شیعهاش؟ که معلوم نیست تروریستم؟ مسلحام؟ متعصبام؟ انتحاریام؟ چیستم؟ کیستم؟ * گذرنامه آلمانی گرفتم و خودم را راحت کردم. سفارت آمریکا در برلین هم یک مُهر ویزای یکساله شیطان بزرگ را، بدون ایراد و اشکال، کوبید تو صفحه ویزاها. به عنوان یک ایرانی خواهی نخواهی از نژاد آریایی بودم، حالا شدم دوبله آریایی/ژرمنی. لاکن چون حس ایرانی بودن ولام نمیکرد و قبلا از طریق نگارش تنها نام محل تولدم - «بوشهر»، در اوراق و اسناد، کسی به وطن پرافتخارم پی نمیبرد و نمیتوانست بفهمد این شهر در کجای جهان قرار گرفتهاست، احمدینژادی هم هنوز ظهور نکرده بود تا با هالوکوستاش نام «بوشهر»ام را بر سر زبانها بیاندازد، پس آمدم، برای اینکه آرام بگیرم، هم در فورمهای تقاضای تابعیت و هم در اخذ گذرنامه تأکید کردم، که پساز تقریر نام محل تولد و کشیدن یک ممیز غلیط ( / )، با خط درشت بنویسند: محل تولد: بوشهر/ایران.Boushehr/ I R A N تا همه دنیا بفهمند من از سرزمین کوروش و داریوش ام و میهنام مهد تمدن بودهاست آنگاه که نامی از آمریکا و حتا اروپا بر زبانها جاری نبودهاست. دور از جون شما همین شد بلای جانام، خصوصا که دکتر احمدینژاد هم با شلوغبازیهایش مسقطالرأسام را با برنامه غنیسازی و اتم و بمب اتم و چه و چه پیوند داد. هرچند از سی و اندی سال پیش این نیروگاه وجود داشت و کسی هم حرفی نداشت! تا اینکه آخوندها شروع کردند به چاق کردن و غنیکردن اتم مفلوک و احمدینژاد با دست خودش رسوا مان کرد، با غنیسازی و با دو شقه کردن هسته اورانیوم و با کشف عدم هولوکاوست و اثبات بیگناهیی هیتلر مظلوم. و جناب رهبر هم که هی بلند شد و هی نشست و هی گفت: اِهِم... اِهِم... انرژی هستهای حق مسلم ماست. * برگردم به LAX ، چه میدانم؟ یکساعت، بیشتر یا کمتر گذشت تا نوبت بهمن رسید. نخست گذرنامه سبز رنگ آلمانیام را گذاشتم روی پیشخوان. پلیس نگاهی بهآن انداخت و نیشاش تا بناگوش به لبخندی باز شد یک "هلو" ی غلیظی گفت و ازم پرسید بهچه قصد بهآمریکا آمدهام و چند مدت میمانم؟ گفتم دریانوردم و توقفی در آمریکا نخواهم داشت، مستقیم میروم کشتی. سپس، قبلاز اینکه دهاناش برای درخواست «رفرنس لِتر» باز شود، بلافاصله معرفینامه شرکت را جلو چشماش گرفتم. این نوشتهرا در مسافرتهای پیشین از من میطلبیدند که من همراه نداشتم و فکر میکردم گذرنامه و دفترچه دریانوردیام بهاندازه کافی معرفام هستند. وقتی محتوای نوشته رئیس شرکت را خواند و فهمید قرار است کشتی را بهعنوان فرمانده تحویل بگیرم گل از گلاش شکفت، لبخندش صمیمانهتر و توأم با احترام شد. مُهری کوبید تو گذرنامهام ولی ناگهان، مثل اینکه عقربی نیشاش زده باشد، خشکاش زد. لبخند از صورتاش محو شد. مسیر نگاهش را تعقیب کردم دیدم روی واژه Boushehr/ I R A N میخکوب شده است. بعد بهگوشهای اشاره کرد و با احترام از من خواست آن گوشه منتظر یک « Officer» بمانم. گفتم any Problem؟ گفت wait pls. نمیدانم دکمهای فشار داد یا چه کرد که بلافاصله سرو کله یک پلیس زن پیدا شد و مرا با احترام به دنبال خود به راهرویی هدایت کرد سپس به یک سالن که دو نفر پلیس مرد و زن پشت میزی نشسته بودند و... چشمتان روز بد نبیند! زن و مرد و بچه، آسیایی و مکزیکی و لاتینو، وول می خوردند توی آن سالن، که چند لحظه بعدش فهمیدم همه بهنحوی مشکل گذرنامهای دارند. ولی من که مشکلی نداشتم! اِه ... جز ایرانی بودن! ویزای معتبر آمریکا که داشتم، معرفینامه شرکت کشتیرانی که داشتم، گذرنامه آلمانی به همچنین. شروع کردم به سر و صدا و هارت و پورت کردن. ایندفعه دیگه بوشهری خالص شدم، هر چه دهانم درآمد گفتم. ناگهان یک زن سیاهپوست چاق و چله با یونیفورم و سردوشی بهمن نزدیک شد و شروع کرد مرا آرام کردن و هی به من میگفت: don’t worry, I am by you آروم باش عزیزم، آروم باش! من در کنارتم، از چه میترسی؟ ولی کار من از " worry " و «موری» و اینجور چیزها گذشته بود. به فارسی، به آلمانی، بهفرانسوی، به انگلیسی، به اسپانیولی، حتا بهعربی و هندی و ژاپنی، هرچه دهنام در آمد نثار شیطان بزرگ کردم. حتا بهزبان محلی دهاتی روستایی و ساکنین بومی بوشهری حاشیه خلیج فارس .... کار من هیچ ایرادی نداشت جز اینکه متولد بوشهر/ در ایران بودم. بیشاز چند لحظه شلوغ کردم و با کوبیدن پا بر روی کف سالن، که نوعی پارکت بود، و زیر ضربات کفشهایم عجیب بوم بوم و تلق تلوق میکرد و به هارت و پورتهایم تأکید و نیرو میبخشید، زمین و زمان را بههم ریختم. سر انجام یک درجهدار با حدود دو متر قد به من نزدیک شد. مهربانانه گذرنامه و اوراقام را از من گرفت. من مسلسلوار از او می پرسیدم: مشکل چیست؟ ایراد کجاست؟ چی شده؟
اوراق را بالا کرد، پایین کرد، راستاش را نگاه کرد، چپاش را کنترل کرد و گفت من مشکلی نمیبینم. نزدیک بود دستی بهریش از ته تراشیدهام بکشم و بگویم: حالا که خسته و کوفته اینهمه معطلام کردهاید و هیچی پیدا نکردید تورو خدا بیا و یه مشکلی برایم پیدا کن، جون من یه مشکلی کوچکی، یک ایرادی جزیی، تا دق نکنم! تا بی نصیب از دنیا نروم! * دردسر ندهم با تأخیر زیاد ولام کردند، حتا رئیس تا درب خروجی بدرقهام کرد، نماینده شرکت در لوسآنجلس طفلکی این همه مدت بیرون در سالن در انتظار من ایستاده بود. وقتی از او پرسیدم نگران نشدی من نیامده باشم؟ گفت کشتی بدون شما نمیتواند بندر را ترک کند چاره دیگری جز انتظار نداشتم. من ایرانیام، هورا ...
حکایت شب مستی یک پناهنده دستها را به پشت حلقه کرده، سر بهزیر انداخته بود و لنگ لنگان راه میرفت. تو خودش بود و تأثر از چهرهاش هویدا ... هفت/هشت سال، کمتر یا بیشتر، میگذرد که از ایران فرار کرده است. گویا کارمند عالیرتبه یک بانک معتبر بوده است، یا همچین چیزی... از زمان رژیم پیشین هوادار یا عضو یک گروهِ بهقول آخوندها محارب بوده است، چند تا از رفیقهاش را هم آخوندها اعدام کردهاند، تا کی نوبت خودشان برسد. خودش و عیالاش از کوه و کمر گریخته به اروپا رسیدهاند. زناش از زندگی در اروپا لذت میبرد، خودش سخت پشیمان و گرفتهاست. هنوز هم پس از گذشت چند سال اقامت نتوانسته خودش را با محیط خارج وفق دهد، هنوز ایرانیی خالص باقی مانده و بههمان سبک ایرانی فکر میکند و تقریبا همه چیز را با محیط وطن مقایسه میکند. هنوز نفهمیده است چرا زناش در خارج 180 درجه عوض شده، فمینیسم بالقوه، اروپایی و آزاداندیش شده است؟ هنوز هم با زبان سخت آلمانی کلنجار می رود ... خواستم علت دلگیریاش را بهپرسم، شاید او را کمی تسلی دهم، بالاخره هموطناست، همکیش است... خود بهسخن آمد و گفت: نه ناخدا، دست رو دلام نگذار، چیزی ازم مپُرس. نه زلزلهای آمدهاست و نه خانهای که دولت آلمان اجارهاش را میدهد بر سرم خراب شده. نه کشتیای دارم که غرق شده باشد و نه زنم فرار کردهاست. در عوض زن خجول و محجوبام تازه فهمیده زن است و او هم دارای حق و حقوق است، هرچند من هرگز حق وی را پایمال نکردهام! نه در ایران، که شغلی و عزّت و احترامی داشتم و نه اینجا، در دنیای پناهندگی، که هیچی ندارم. که روزها از زور بیکاری خیابانها را مترمیکنم و شبها در خانه ظرف میشورم. زنم رفته از خوشی یا از زور بیکاری، یا چه می دانم به چه دلیل؟ فمینیسم شده، رقاص شده. درد پناهندگی و آوارهگی از وطن کم داشتم این یکی هم قوز بالای قوز.... کاش دستِکم کمونیسم، صهیونیسم، نیهیلیسم یا امپریالیسم شده بود... احساس کردم قطرهاشکی از گوشه چشماش میزداید... یهجوری دلم برایش سوخت... گفت: دیروز علیرضا و ناصر را تو خیابون دیدم. گفتند: میآیی برویم با هم پیکی بزنیم؟ گفتم: ما که رسوا ی جهانیم غم عالم پشم است. بعد رو بهمن کرد و گفت: راستی معنای این ضربالمثل بهآلمانی چه میشود؟ گفتم غافلگیرم کردی با این سؤال، حضور ذهن ندارم ولی ایام جوانی که کافه دانسینگهای هامبورگ را در مینوردیدم در کافه معروف « Zillertal » به این شعار روی دیوار دانسینگ برخوردم که هنوز در ذهنم مانده. نوشته بود: چرا میخواهی کافه را ترک کنی و به منزل بروی؟ تو اگر حالا که ساعت دوازده شب است بهمنزل بروی زنات همانقدر باهات دعوا میکند که ساعت دو یا سه. گفتم ادامه بده... گفت: هیچی رفتم با اونها... ولی مردهشور این عرقفروشیهای آلمانی را ببره... نه مزهای دارند، نه تماتهای دارند، نه آلو (سیبزمینی)پخته، نه پستهای نه آجیلی... نه مهوشی، نه دلکشی، نه سوسنای [ + ]، نه قری در کمری، نه بشکنی، نه باباکرمای... عرقی خوردیم رفتیم پیی کارمون... نه دل خوشی نه حواس جمعی، نه امیدی، نه هوا و هوسی... رفتم خونه، شامی بخورم، شاید تلویزیونی، که نصف آنچه که میگویند نمیفهمم، تماشا کنم و سر انجام کَپهی مرگم را بگذارم... تا روز دیگر... * وارد خانه که شدم دیدم عیال لخت شده میخواد حموم بگیره. تازه متوجه میشدم زنام چه خوش قواره، خوشاندام، سکسی و زیباست. نه اینکه تا بهحال زنام را لخت ندیده باشم ها... ولی امشب؟؟ چه میدانم شاید هم از شرابی بود که خورده بودم. بههر حال هوس کردم نازش بکشم، کمی قربون صدقهاش بروم، ما که تو این دنیا دلخوشیی دیگهای نداریم ... آقا چشمات روز بد نبیند، این حاجخانم فمینیسم کاری سرم آورد، که بلانسبت شما، از گُهخوردن خود پشیمون شدم * زُل زُل به من خیره شد و پرسید: ناخدا، هنگام تنفس چه عملی صورت میگیرد؟ گفتم: هوم ... هوای تازه مملو از اکسیژن را با «دم» به ریه فرو میبری و هوای آلوده به انیدریک کربنیک را با «بازدم» پس میدهی. چطور مگر؟ گفت: مگر نهایناست که ما در حال بازدم صحبت میکنیم و برای اینکه بازدمای وجود داشته باشد باید نخست دمای وجود داشته باشد، یعنی باید اول نفس بکشیم تا بتوانیم صحبت کنیم؟ گفتم: همینطور است. گفت: پس چرا این زن من لاینقطع و بدون «دم» و بدون نفسکشیدن، یک ریز صحبت میکند؟ چاپچاپچاپچاپزرزرزرزرزر ورورورور... گفتم: والله از خودش باید بهپرسی! ولی خوب ... لابد میتواند هنگام صحبتکردن نفس هم بکشد. گفت: از خودش بهپرسم؟ مگه میشود از او چیزی پرسید؟ میخوای اون یکی لنگ کفشاش هم بزنه تو سرم؟ گفتم: چی زنات تو را کتک میزند؟ تو...؟ مرد ایرانی؟ دستپاچه شد گفت: نه ببین ... آخه این زن خیلی ظریف و نحیف و ملوس است، اگر دست رویش بلند کنم دیگه چیزی ازش باقی نمیمونه... گفتم: اشتباه میکنی آقا، نمیگم مثل وحشیها دست روش بلند کن ... میپرسم چرا باید کار بهاینجاها کشیده شده باشد؟ آهی کشید و گفت: فلانی ... کار از این حرفا و از این چیزا هم گذشتهاست... * من سرگذشتِ آن شبِ مستی این طفلکی هممیهن را، که آشنایی چندانی هم باهاش ندارم، با اجازه شاعران وطن، بهشعر کشیدهام. بهقول ممدلی ایطحی، همینجوری، همینجوری سرودیم دیگه ... شبِ مستی « بازوانت را بهمستی حلقه کن بر گردنم تا بلرزد زیر بازوهای سیمینات تنم » * زلف مشکینات شب من چهرهی تو مشعلام عطر خوشبوی بناگوشات تسلای تبام سینهات بالین من، آغوش تو گهوارهام آتش مهرت عجیب در سر نشسته امشبام پرتو روی تو پهلو میزند بر "میم" و "ه" فاش میگویم که مستغنی تویی، حاجت منام غنچهی لبهای تو مشتاق "ب" و "واو" و "سین" گرمی آغوش تو آتش زند بر بسترم جان فدای ناز تو، هنگام "عین" و "شین" و "قاف" چون ندارم سیم و زر، خال لبات سیم و زرم بوسه از لبهای تو مستانهتر از هر صبوح بوسهای ده تا بجوشد جوی مَی در شهرگم آفتاب است اینکه پنهان میشود در پشت ابر شرم دارد از رقیب، از روی نیکو همسرم ای ستاره، ای ونوس، ای چون ثریا در فلک مونس شبهای من، ای نور من، ای اخترم گردبادی در تلاطمهای اقیانوس عشق موج دریایی که بوسه میزنی بر ساحلام دوش گفتم این سخنها خسته در گوش زنم مَر تو گویی «خون رَز» بالکل گرفت هوش از سرم * ناگهان رَم کرد همسر، گفت باز مَست کردهای؟ لنگِ کفشاش را فرود آورد بر فرق سرم گفت باز هم با رفیقات زهر ماری خوردهای؟ فکر میکردی نمیبینم؟ نمیفهمم؟ خرم؟ تا فلانی زنگ زد با کله، با سر، میروی کو تساویی حقوق؟ پس بَنده اینجا منترم؟ پس پریروزا قسم خوردی که توبه میکنی باز بشکستی تو توبه؟ خاک عالم بر سرم فکر کردی توی ایرانی؟ بهتمکین، طبق شرع گر هوس کردی بگویی: انتِ ماده، من نرم؟ من زنام، آزادهام، کی گفته تنها «هم – سرم؟» من فمینیستام، مگو تقلید! مگر من عنترم؟ وقتی میپرسم مرا با خود بهدیسکو میبری؟ زیر لب غُر میزنی، فکر میکنی بنده کرم؟ رقص چاچایم که دیدی یا که " تانگو" یا که "والس" من از این زنهای آلمانی تو قر دادن سرم " هیلاری" را دیدهای چونان کلینتون میکند؟ فکر کردی من ازو، یکدانهي جو کمترم؟ زیر شلواری خود را تو از این پس خود بشور وای، مگر من کلفتام اینجا؟ مگر من نوکرم؟ * تا زدم دستی بهپستانهای او از روی مهر گفت واه واه، دست نزن امشب بهلیموی ترم! مینکن دیگر هوای بوسه و عزم دخول مینگو امشب بهتندی در مثل چون فلفلام * الغرض هی داد زد، فریاد زد، گفتم: که هیشش...همسایهها.!!؟ گفت: ناراحت میشن؟ باشه بشن، اینهم به تخمدان چپام * یارب این یک جرعهی مّی را که مینوشم ببین! زهر مارش میکند در کام و حُلقومام زنم توی ایران این چنین بلبل زبانیها نداشت هم، وطن از دست دادم، هم غرورم، هم زنم من کجا اهل فرنگ بودم؟ زنام اهل چاچا؟ ای بهسورد خونهی آخوند، که سوخت جان و تنام * گرچه آزادیاست اینجا، لیک کو آزادیام؟ خانهام خالیست اینجا، نیست یار و یاورم عهد بگسستند یاران صبحدم یکدم مدم دوستان رفتند جمله، از من و از محضرم اینکه میگویند هرجا آسمانات آبی است آفتابام کو؟ کجاست اون آسمان آبیام درد من درد وطن باشد مگیر از من ملال ناله گر سر میدهم آتش گرفته خرمنام
ذوبشدن در اسلام یا حُبابشدن در ولایت؟ گفت: آقا، این ذوبشدن درجهل و جور و یا مُذاب شدن در ولایت مطلقه دیگه چه صیغهایست؟ که بعضیها در نوشتههایشان از آن یاد میکنند؟ مگر یک انسان، یک بشر، میتواند در چیزی ذوب بشود؟ مگر ذوب شدن آبشدن نیست؟ محو شدن نیست؟ گفتم: ذوبشدن بهمعنای گداختن، آبشدن، یا وا شدن در چیزیست. مثل آبشدن برف و یخ در حرارت. مثل گداختن فلز در آتش. مثل ذوب شدن شکر در شربت، حلشدن قند در چای، و چه و چه ... خوانندهی خوشصدا و حنجرهطلاییی وطن، آب میشود در حضور معشوق، کباب میشود، سراب میشود، دریا میشود، حُباب میشود، ذوب میشود در عشق یار، در حرارت چشمان دلدار. اینهم یکجور ذوب شدن است: http://www.youtube.com/watch?v=rNiDiWcFKDg&feature=related ذوبشدن در چیزی یا در شخصی منحصر بهیک عده معلوم و در یک زمان خاص نیست. میتواند هر آن در یک نسل پدید آید و بیشتر زمانی بهوقوع میپیوندد، که ذوب شدن تبدیل بهیک جور اپیدمی بشود، ترجیحا اپیدمی مذهبی! مثلا ذوبشدن در رهبر دینی، که بعضی از رهبران دینی، خوشبختانه برای مذهبیون و بدبختانه برای آزاداندیشان، میتوانند همزمان رهبر سیاسی مملکت هم باشند، که دیگر نور علا نور است. حالا کاری ندارم کدام رهبر، کدام پیشوا، در کدام مقطع از زمان. این نوع اپیدمی، یعنی ذوبشدن در رهبر، از نوع بدتریناش هست، که مذوّبین، یعنی ذوبشدگان، حاضر میشوند برای حلشدن در رهبر و در امیال رهبر، دست به هر کاری بزنند و دور از جان شما، حتا آدم بکشند، که البته این آدمهای مقتول در نظر مذّوبین، دیگر آدم محسوب نمیشوند. بعضی از اقوام خیلی زود بهمحسنات و وجود یک پیشوا، پیبردند و با جد و جهد و بیقید و شرط، یک رهبر، هرچند نهچندان باب طبع همه مردم، برای خود دست و پا کردند، برگزیدند، تا برای ارضای امیال و یا آرامش و آسایش خیال، در او ذوب بشوند، حل بشوند، آب بشوند، حُباب بشوند. از اواسط قرن نوزدهم تا اواخر قرن بیستم اما، بسیاری از اقوام فکر کردند که: آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت! گفتند ما رهبر میخواهیم چه بکنیم؟ آقا بالاسر میخواهیم چه بکنیم؟ ما خود شعور داریم میتوانیم فکر بکنیم، تصمیم بگیریم، مگر ما بلا نسبت خریم؟ گوسفندیم؟ یا بزغالهایم؟ که رهبر بیاید و بجای ما فکر بکند و بهجای ما تصمیم بگیرد؟ رهبران مذهبی، در رأس آنها شیخی بنام «منتظر»، اما آمدند آیه آوردند که: بعله شما غلط میکنید آزاد فکر بکنید؛ شما باید تابع اولیالامر باشید! حکومت باید با ولایت اداره بشود! عاقلان قوم هشدار دادند ولی دیگران، یعنی همکسوتان شیخ آمدند و گفتند: بله، ما ولایت میخواهیم، آنهم از نوع مطلقهاش. تو هم( یعنی شیخ منتظر) برو، بهپاس زحماتی که کشیدی و خدماتی که کردی، کمی بیشتر منتظر و خانهنشین باش. * کار بهجایی رسید که همه، یعنی تقریبا همه، محو در رهبر شدند، ذوب در ولایت شدند. گاهی با این باور، که هرچه رهبر میگوید درست است، هر چه او اراده میکند حجتاست. برایش شعر ساختند، ترانه ساختند، سرود ساختند و چهچه و بهبه گفتند ... و با آهنگی وزین خواندند: ما همه سرباز توایم رهبرا، گوش بهفرمان تو ایم رهبرا... این ذوبشدگان برای پیشبرد مقاصد خویش و دفاع از قدرت زمینی و آسمانی رهبر از هیچ چیز نمیترسیدند و از هیچکس ابایی نداشتند! ترسشان حتا از خدای عز و جل هم ریخته بود. حراماش را حلال و حلالاش را حرام کردند ... سر بریدند، سینه شکافتند، شیاف زهر آلود تو ماتحت نهگویان فرو کردند و هنوز هم اگر پایش برسد میکنند ... * گفتم: حالا فهمیدی ذوب در ولایت یعنی چه؟ گفت: آقا، من که از اولاش هم میفهمیدم ذوب یعنی چه؟ ولی این آسیدعلی رهبر، ما را گیج کرده بود، آمده خطاب بهنمایندگان مجلس گفته است [ + ] : ( تعبير «ذوب در ولايت » را غالباً مخالفان شماها - كساني كه مي خواهند نكته گيري كنند و مضموني بگويند - به كار مي برند؛ والّا بنده اين حرف را از آدمهاي حسابي كمتر شنيده ام. بنده نمي فهمم معناي ذوب در ولايت را. ذوب در ولايت يعني چه؟ بايد ذوب در اسلام شد. خود ولايت هم ذوب در اسلام است.) * گفت: ناخدا، مگر شما از مخالفان نمایندگان مجلس هستید؟ مگه شما میخواهید نکتهگیری کنید؟ مگر میخواهید مضمون برای مردم بهگویید، بهکار ببرید؟ مگر شما با این سن و سال و تجربه و با این ریش سفید و سر کچل و 120 کیلو وزن، آدم حسابی نیستید؟ آقا میگوید: حالیاش نیست! نمیفهمد معنای ذوب در ولایت چیست؟ گفتم: پدر جان، من نه مخالف نمایندگان مجلس هستم و نه آنها را میشناسم، نه میخواهم نکتهگیریای کنم و نه مضمونی برای کسی بسازم. آسید علی رهبر هم منظورش شخصبنده نیست. او دلاش جای دیگر خون است... اگر هم شکستهنفسی میفرمایند و میگویند معنیی ذوب در ولایت را نمیفهمند، خُب ... بیایند این پست مرا بخوانند تا بفهمند معنی ذوب در ولایت چیست؟. گفت: آغا میگوید: باید ذوب در اسلام شد. میگوید: خود ولایت هم ذوب در اسلام است. آخه ذوب در اسلامشدن کجا؟ و کی؟ و چهگونه؟ نفعی بهاسلام یا بهمن یا بهبشریت، یا بهدین و به مذهب میرساند؟ اگر من ذوب بشوم؟ آب بشوم، حُباب بشوم، کباب بشوم؟ پس فلسفه وجودی من تو این دنیا چیست؟ بهدنیا آمدهام تا ذوب بشوم؟، آب بشوم؟ کباب بشوم؟ اصولا چهجوری باید ذوب بشوم؟ مگر من شکرم که ذوب بشوم؟ مگر من قندم، روغنام، برفام، که آب بشوم؟ که ذوب بشوم؟ که حُباب بشوم؟ اگر قرار باشد همینطور الکی ذوب بشوم پس خدا چرا بهمن عقل و شعور دادهاست؟ پس پرهیزکاران بودایی، یهودی، عیسوی، زردشتی، که نمیتوانند در اسلام ذوب بشوند، هرگز رستگار نخواهند شد؟ آیا جزو آدم محسوب نخواهند شد؟ هر کار نیکی هم که انجام داده باشند، چون ذوب در اسلام نیستند، بهحساب نمیآید؟ آیا فقط ما مسلمانها هستیم که باید ذوب بشویم؟ آب بشویم؟ آیا اگر مسلمانی دلاش نخواست ذوب بشود تکلیفاش چیست؟ دیگر مسلمان بهحساب نمیآید؟ آیا اگر کسی برای رهایی از ذوبشدن برود زردشتی بشود، مسیحی یا بودایی یا کلیمی بشود باید مادامالعمر خود را پنهان کند؟ مبادا مسلمانها بیایند و زورکی ذوباش بکنند؟ گفتم: چرا از من میپرسی؟ برو از خودش بپرس! گفت: آقا، مگه میشه چیزی از رهبر پرسید؟ فوری مثل گنجی و سازگارا و عبدالله نوری و که و که میفرستندات زندان، آن هم نوع انفرادیاش! تا درست و حسابی ذوب بشوی، محو بشوی، آب بشوی. * گفتم: پسر، ا دست از سر کچل ما بردار! همینجوریش کم دردسر برای خودمان درست کردیم، میخواهی در برابر دستور و فتوای رهبر، سر ذوب شدن در اسلام هم، با وی سر شاخ بشوم؟ . من خودم بدون ذوبشدن هم مسلمانم و خیلی هم راضی هستم. تو میخواهی برو ذوب بشو! من یکی ذوبشدنی نیستم. گفت: آقا تمام بحث من بر این است که چرا ذوب بشوم چه نتیجهای از ذوب شدن من بدست میآید؟ گفتم: برو بابا پیی کارت، چای - کاپوچینو یم سرد شد ...
مگر ما چه میگوییم؟ گفت: آیا پیام تبریکِ نوروزی آسید علی جوادی حسینی خامنهای، روحانیی مهربان و رؤفی، که ما دوستداراناش، قبل از انقلاب شکوهمند و بعد از سقوط رژیم ستمشاهی، میشناختیم و اکنون رهبرعظیمالشأن بهقول خودش، انقلابِ مقدس اسلامی شدهاست، خواندهای، دیدهای؟ شنیدهای؟ سپس دور و بَرش را پایید و گفت: هیششش ... آقا روز و شب خود را احاطه در مکر و کید دشمن تصور میکند و در هر خُطبهاش چندین بار ملت را از دشمن نادیده و ناشناختهی ظاهر و غایب، برحذر میدارد. گفتم: البته که پیام آقا را خواندهام، دیدهام و شنیدهام. چطور مگر؟ گفت: ایشان پس از شاد باش میلاد نبی اکرم (ص) و زاد روز ولادت حضرت امام جعفر صادق(ع) به ایرانیان و به همه مسلمین جهان، کمی هم، تا آنجا که نهسیخ بهسوزه نه کباب، نوروز را به ملت ایران تبریک و تسلیت عرض فرمودند. گفتم: جوری حرف میزنی گویا همین امروز به وجود آخوندها در ایران و بهمکر و دسیسهشان پی بردهای. بعد از سی سال هنوز حریف دشمن نشدهاند و آه و ناله از دست وی دارند و به آن بهانه گردن ملت ایران را شکستهاند. درستاست آقای خامنهای سجلاش ایرانیست ولی زمانی خلوص نیت نشان میدهد که نفعی در آن موجود باشد، مثلا پای انتخاباتی در کار باشد، هرچند رأی مردم، بهقول شیخ رفسنجانی، برای سیاهی لشکر است و ملت در واقع غلط میکند بگوید ما فلان نماینده را میخواهیم و فلانی را نمیخواهیم چون منتصب شورای نگهبان است و نه منتخب ما. یا چنانچه مردم، مثلا، نُق بزنند و شِکوه بکنند و بگویند چراغی که بهخانه رواست به مسجد حرام است، چرا میلیون میلیون به حماس و به نصرالله و به فضلالله و به حزباللهِ ی مفتخور میدهید، در حالی، که خود سخت محتاجیم، که آن ابو حمارها و ابو عباسها و ابو مغنیها و ابو زهر مارها و اَ بو گندوهای دیگر، نه نفعی در این دنیا برایمان دارند و نه اجری در آن دنیا نصیب مان میکنند؟ گفت: ... گفتم: چرا آقای خامنهای، با میل و علاقه و با خلوص نیت نوروز را تبریک بگوید؟ مگر نمیدانی پارسیزبانها، مجوس و ناپاکاند؟ و سند حماقت اجداد شان، بهقول استاد مطهری، هر ساله در چهاشنبهسوریها و نوروزها ظهور میکند؟ و مردم، در بزرگداشت نوروزها و چهارشنبه سوریها، بهجای ماتم و عزاداری، جشن میگیرند و اینجوری بهاسافل خودشان مینازند و میبالند؟ گفت: راستی چی شد این ایام نوروزی عبای مرحوم استاد مطهری را روی سرش کشیدی؟ و ... گفتم: مرحوم استاد مرتضی مطهری توی همین کشور تحصیل کرده بود، رشد کرده بود، استاد و پروفسور و فیلسوف! شده بود. بهنطر شما آیا این کار درستیست که آدم پستانی را که از آن شیر خورده واز آن قوت جان گرفتهاست گاز بگیرد؟ آیا احترام بهسنتهای ملی و یاد و یادواره از نیاکانمان خرافاتاست؟ آیا نامه در چاه جمکران انداختن و فرق کودکان معصوم را در محرم و عاشورا شکافتن و تصویر مرجع تقلید را در ماه دیدن و هاله نور را دور سر رئیسجمهور مشاهده کردن؛ خرافات نیست؟ توسعه، تمدن و پیشرفت است؟ * گفتم هر قوم و قبیلهای که ایران را تسخیر کرد، از اسکندر مقدونی تا اعراب بدوی، از تموچین مغول تا تیمور گورکانی، همه در فرهنگ پویای ایرانزمین حل شدند. سبب چیست، آخوندهای اسلامی، که ادعای ایرانی بودن هم میکنند با چنین کینه و عداوتای بر ضد ایران و آنچه نشان از آداب و سنن ایران دارد بهپا خاستهاند؟ تحقیر مان میکنند؟ تفهیممان میکنند که بدون آنها و بدون اسلامی که آنها مبلغ و منادیاش هستند هیچایم؟ و حتا در این راه حاضرند به جد و آباء و نیاکان ما، که علیالظاهر اجداد و نیاکان خودشان هم باید باشند، توهین روا دارند؟ سنتهای تاریخی ما را « سند حماقت و خریت » اجداد مان تفسیر میکنند؟ آیا این کار درستیست که چنین سخنانی از دهان یک استاد! یک فیلسوف! یک اسلامشناس، یک پیشوای مذهبی، بشنفیم؟ * استاد معتقد است نهتنها سیزده، که نوروز مان هم نحس است! خاک بر سرمان؟ پس این استادِ فلسفهخوان و آخوند فقیه و دیگر ملاهایی، که چنین برداشتی از وطن ما و از سنتهای میهنی ما دارند اینجا چه میکنند؟ چرا بر نمیگردند بههمان گوری که تعلق داشتهاند؟ در کسوتِ میهمان آمدند، صاحبخانه شدند؟ توی سرمان میزنند؟ جشن و سرور و شادمانیمان را سند حماقت اجدادی مان تلقی میکنند؟ تُف به این روزگار... تُف به این روزگار ... باشد تا صبح دولتشان بهدمد... http://jomhoori.wordpress.com/ * یکی از مدافعین آقای مطهری در پیامی که در پاسخ به یاد داشت پیشین من فرستاده نوشتهاست: آقای مطهری به دلایل سیاسی 2 سال قبل از انقلاب با بازنشستگی اجباری از عضویت انجمن فلسفه اخراج شد. خوب که چی؟ پس حق داشتهاست سند حماقت اجداد ما را در نوروز و چهارشنبه سوری رو کند؟ اصولا دلایل سیاسی یعنی چه؟ یعنی اینکه آقای مطهری مخالف با سیستم و رژیم پیشین بودهاست؟ اگر کسی در رژیم کنونی مخالف با سیستم و رژیم آخوندی باشد آیا اجازه تحصیلات عالیه و رسیدن بهمقام استادی خواهد داشت؟ و آیا در انجمنی، جز انجمن ایرانستیزی، پذیرفته خواهد شد؟ * تعدادی از هموطنان انتقادهای مرا توهین به این و آن میدانند. آیا اظهارات استاد مطهری و حرفهای شیخ خزعلی، در نابودی نوروز و وهن سنتهای ایرانی توهین به ما نیست؟ آیا انتقد های ما و حرفهای ما توهین به آنهاست؟ ![]() * بعضی از دوستان میگویند من میبایستی با ملایمت از رژیم انتقاد کنم و نه اینجور تند و تیز. یعنی بگویم اگر دختران و پسران ایرانی را در ملأ عام به جرثقیل آویزان کردید، سعی کنید طنابِ دار را با ملایمت بهدور گلویشان بهپیچید، مبادا گردن شان خراش بردارد. یا اگر سردار زارعی دستور شلاق خوردن جوانان وطنم را بهخاطر چشمچرانی یا خوردن لیوانی آبجو، در طرق و شوارع صادر کرد، امر کند شلاق را کمی خیس بکنند، تا آثار زخم و خراش کمتری بر بدن جوانشان بر جای نهد. رکوع و سجود خودش با زنان لختِ بدکاره یا خوشکاره بهکنار. وطنمان را غارت کردند اجازه حرفزدن هم نداریم؟ مبادا به تریج قبای آقایون بر بخورد؟ * گفت: همانطور که فلانی و فلانی را در خارج کشتند میآیند تو را هم میکشند ها...
گفتم: اگر با این کار مشکلات کشورداریشان حل میشود و میتوانند دهان هر ایرانی را که به انتقاد باز شد با گلوله ببندند، پس بیایند بکشند و بهسوزانند ! چند تا ایرانی را میخواهند بکشند؟ * گفت: ایام عید است خون خودت را کثیف نکن. آیا فیلم دیگری از سند حماقت و خریت خر ها نداری اینجا بگذاری؟ گفتم: سند حماقت خر ها را نه ... ولی آدمها را چرا ... حالا که اصرار داری، بیا اینم یکی دیگه: http://www.youtube.com/watch?v=bcgXAQcvxdc
شیخ مرتضی مطهری و آداب نوروزی ایرانیان در معرفت و در فرهنگ ما ایرانیها احترام به پدر و مادر و اجداد و نیاکان، یکی از واجبات است، هم یکی از شایستهترین آداب. پیامبر اسلام (ص) در مسافرتهای متعددی که قبل از بعثت بهعنوان بازرگان به شام و حلب داشتند فرهنگ پیشتاز ایرانیان را از نزدیک در شام مشاهده فرموده بودند. خطه شام و حلب آن زمان بین ایرانیان و رومیان دست بهدست میگشت. چه ایرانیان، چه رومیان، چه قوم یهود و نصارا، که ساکنین آن دیار بودند، همه از فرهنگی والا و کیش و مذهبی بر اصول یکتا پرستی برخوردار بودند. این اعراب بودند، که ذوب در جهل و بُتپرستی، نه از فرهنگ نشانی داشتند، نه از تاریخ اثری. همه چیزشان در پشم شتر، شیر شتر، پشکل شتر و شاش شتر خلاصه میشد. بدیهی است پیامبر اسلام آرزو داشتند اعرابِ جاهل بدوی فرهنگ و آداب و رسومی نظیر فرهنگ و تمدن ایرانیان و رومیان دارا شوند. اسلام ظهور کرد و پیامبر، همه هّم و سعیاش بر این بود، که اعراب جاهل و بُتپرست را، مثل اهالی شام و حلب، آدم بکند، هویت و فرهنگ به آنها بهبخشد. کار به آن آسانی نبود که مینمود، مگر اعرابِ نادان و بیفرهنگ حرف حساب سرشان می شد؟ مگر منطق سرشان میشد؟ مگر به سهل و به آسانی دست از عادات و آداب اجداد بُتپرستشان برمیداشتند؟ خون کردند دل پیامبر را ؛ تا سرانجام آیهای نازل شد خطاب به اعرابی که ذوب بودند در جهل و در بُتپرستی: وَإِذَا قِيلَ لَهُمُ اتَّبِعُوا مَا أَنزَلَ اللّهُ قَالُواْ بَلْ نَتَّبِعُ مَا أَلْفَيْنَا عَلَيْهِ آبَاءنَا أَوَلَوْ كَانَ آبَاؤُهُمْ لاَ يَعْقِلُونَ شَيْئاً وَلاَ يَهْتَدُونَ این همان آیهایست که شیخ مرتضی مطهری، عضو انجمن سلطنتی فلسفه در رژیم پیشین، در ویدیوکلیپ ذیل، به آن اشاره میکند. منتها سعی دارد با ترفند آخوندی و با سفسطه و روضهخوانی، آن سرزنش و شماتت را به ایران و ایرانیان نسبت دهد. گویا منظور خداوند تبارک و تعالی ایرانیان متمدن بودهاست و نه اعراب بیفرهنگ بادیهنشین. ایرانیانی، که در تاریخ پرافتخارشان هرگز بُتپرست نبودهاند و آیین یکتاپرستی را، همگام با ابراهیم خلیلالله، بهبشریت آزمودند. شیخ تطهیرشده و ِمطّهر، پیش یا پس از انقلاب شکوهمند، یکدفعه خیال برش داشت و برگشت بهدوران جاهلیت و شروع کرد بهپدر و مادر و جد و آباء خودش توهین کردن(اگر فرض بر این بگیریم که اصل و نسب از ایران دارد و نه از حجاز) و بیتربیتی نمودن و آنها را احمق و خَر نامیدن. خودتان تماشا کنید، هرچند حدس میزنم این ویدیو کلیپ را احتمالا تا کنون دیدهاید. * مطهری در همین ویدیو کلیپ نوروز را نیز روز نحس مینامد و در ذّم آن سخن میراند. و من از خود میپرسم: چه میکنند این آخوندهای ایران ستیز در ایران من؟ هنگام ترورش بهدست گروه فرقان من در تهران بودم و از خود میپرسم اگر زنده میماند چه میگفت از خریت و حماقت و خرافات کسانی که در چاه جمکران نامه برای صاحبالزمان میاندازند؟ و آیا شاید خود وی هم دست در دست احمدی نژاد، گزارشی، توصیهای، استدعایی و سفارشی، بهچاه میانداخت؟ * احمدی نژاد در پیام نوروزیاش تعریف دیگری از نوروز دارد. او میگوید: از معصوم علیه السلام نقل شده است که فرمود نوروز روزی است که خدای متعال از انسان بربندگی خودش و یکتاپرستی و تبعیت از ولی خدا بیعت گرفت. روز تجدید عهد است. روز آدم، نوح، ابراهیم، موسی، عیسی و پیامبر گرامی اسلام است. روز آغاز امامت امیرالمومنین است. روز آغاز حکومت آخرین است. * بهقول رفسنجانی: اونجای آدم دروغگو! نوروز ایرانیست و بس. نه ربطی به اسلام دارد و نه ارتباطی با حضرت نوح. ایرانیان با همین نوروزها و چهارشنبه سوریها و با سنتهای ملیشان، شما را بهزبالهدان تاریخ خواهند سپرد.
* با توجه بهاینکه آشیخ مرتضی مطهری اجداد ما و اجداد خودش را در ویدیو کلیپ بالا، احمق و خر نامیده است، من، در جستجوی سند حماقت اجداد مربوطه و علل توهین استاد به ایران و ایرانی، در حین جستجو در اینترنت به این ویدیوکلیپ برخوردم، که توصیه میکنم تماشا بفرمایید. توضیح اینکه این آقای عرعری ایرانی نیست:
شب شعر ایام نوروز است، ایام دید و بازدید و ایام تبریک و شاد باش ... و تلفون، که یک لحظه آرام نمیگیرد. آنقدر از لطیفهگویی دوستان و بذلهگویی آشنایان در این چند روزه خندیدهام، که دلدرد گرفتهام. باورم نمیشد هموطنان تا این حد بذلهگو باشند. جالبتر از همه تلفنی بود از دوستی که میگفت: چندشب پیش، در یکی از کانالهای تلویزیونی، که هزینهاش از بیتالمال وطن تعیین میشود، شب شعری دیده بوده است، در رثای رهبر. بهقول کسانی که رهبر را از قبلاز انقلاب میشناسند؛ اگر آنزمان به آسیدعلی میگفتی روزی خواهد رسید که تو رهبر یک امت هفتاد میلیونی بشوی و بهجایی میرسی که مثل دوران آقامحمد خان، یا فتحعلیشاه قاجار، شاعران در رثایت اشعار نغز بسرایند، غش غش بهریش گوینده مطلب میخندید. این دوست تلفنکننده میگفت: فلانی! تو که همهکاره هستی، هم در تفسیر خبر تبحر داری، هم در تحلیل سیاسی تخصص؛ جایات را در شب شعر و شعرخوانیی تلویزیونی سخت خالی دیدیم، کاش دستِکم بهطور مجاز، حضور میداشتی و مستمعین را با اشعار دلنشینات دلشاد میکردی؟ گفتم: نخست اینکه فعلا فصل هندونه نیست! دویم اینکه من اصلا خبر نداشتم شب شعری برقراراست! سیم اینکه من مجیزگوی رهبر نیستم؛ چهارم اینکه: کی گفته تبحر و تخصص سیاسی دریایی من، دامنه شعر و شاعری را هم فراگرفته است؟ گفتم: علیایّحال ... برای اینکه بینصیب از اجَر اُخروی و عُقده بهدل از خیر و برکت دُنیوی، از گیتی نروی، شعری را که چندی پیش، بیمیل، در رثای رهبر سرودهام، بازخوانی میکنم، باشد که به تریج قبای ذوبشدگان ولایت بر نخورد. *** ای علی، ای رهبر آزادهام ای فدايت هردو آقازادهام * هم خروس و هم ُبز و ُبزغالهام چادر و چاقچور دخترخالهام * ای فدایت هم بسیجی هم سپاه ذوب اندر جهل؛ غوطه در گناه * دشمن بمب اتم هستی ولی میکنی زیر عبا آن را غنی * میزند روغن بهریشات یکوجب کاسهلیس، آنخانم خاتون رجب * ملت ایران بدون قهر و خشم بیعصا و عینک دودی بهچشم * میسراید در رثایت اینچنین بیتعارف، بیریا، چین درجبین: * تو ولّی و رهبری، ما اُمتایم هرچه ميگوئی، بگو! در خدمتایم * بر زبانها نيست جز تمجيد تو مثل ميمون ميکنیم تقليد تو * گر بگوئی کر شوید! کرَ ميشویم گر بگوئی گاو شید! خرَ ميشویم * گر تو اکبر میشوی، ما اصغریم گر تو لوطی میشوی، ما عنتریم * گر بگوئي شب شده هر روز ما ما نميگویيم تو حرفات " گوز" ما * ای علی! ای رهبر عالیجناب! نَی َ حِسابی توی کارَت، نیَ کتاب * ای علی! ای بیخبر ازحال ما از غم و از غصه و احوال ما * ياد از آن ايام و آن عهد کهن روضه ميخواندی برای پنج تومن * ياد ازآن ايام و آن عهد شباب آرزويت بود يک سيخ کباب * آن زمان، دوران قبل از انقلاب کی چنين روزی تو ميديدی بخواب؟ * پيشوا و رهبر مطلق شوی؟ صاحب کاخ شِهِ اسبق شوی؟ * تو کجا و رهبر مطلق کجا؟ کاخ شاهنشاهیی اسبق کجا؟ * تو کجا و بنز آلمانی کجا؟ اين همه قدرت به آسانی چرا؟ * من تو را امشب نصيحت ميکنم آشنا با يک حقيقت ميکنم * اين وطن هم مال تو، هم مال ماست گو کجايش ارث بابای شماست؟ * کی وفا بنمود قدرت با کسی؟ تا ابد بر ُقله ماند هر نا کسي؟ * قدرت مطلق فساد آرد عمو! استخوان گردد تورا اندر گلو! * بشنو از ما رهبر عالیمقام حرف حق، هرچند تلخ، دریک کلام * پند گیر از سرنوشت شاهِ پیش زودتر زانکه کشانندات به ریش * قبل از آن که دود گردد دین تو چوب بنمايند در آستین تو * بر سر دارت کنند با ول وله مردها با سوت، زنان با هلهله * جشن گیرند مردم ایراِنزمین کو به کو ، برزن به برزن، آنچنین * گفتناش از من، شنیدن از تو باد
گوشکن! ورنَه دهند نسلات بهباد
رابطه انتخابات مجلس با پوزه دشمن دیدم نشستهاست خموش، توشهای از بارغم بر دوش، زانوی حسرت درآغوش. هم - اینجا هست، هم نیست، هم – حّی و حاضرهست، هم بیرمق و غایب... گفتم هان... باز چه شده است؟ آیا زنات فرار کرده است...؟ آیا خانه بر سرت خراب شده است...؟ آیا ... گفت: آقا، زنم بهکجا فرار کند؟ تو این آلمان نژاد پرست، که پس از هفت سال در بدری، هنوز اجازه اقامتی بهما ندادهاند و تا کنون با یک «دولدونگ Duldung » بیمقدار، در حالت برزخ، ما را طاقت آوردهاند، نه اجازه مسافرت بهجایی داریم و نه حتا اجازه ترک شهر و دیارمان، نه اجازه شغل و کاری، نه کوفتی، نه زهر ماری! آخه عیال، طفلکی بهکجا فرار کند؟ تا یکی دو هفته پیش تهدید میکرد: من دیگه جونم بهلب رسیده است؛ من بر میگردم ایران، دیگه خسته شدم... ما که در اصل پناهنده سیاسی نبودیم و نیستیم! گفتند آلمانها پول مفت میدهند، همهگونه امکانات مالی و مادی در اختیار قرار میدهند، گفتند پول ریخته تو خیابون آدم فقط باید دولا بشود و بردارد، ما هم خوشی زیر دلمون زد، پا شدیم اومدیم. نمیدونستیم اینقدر تحقیر مان میکنند. چپ چپ نگاه مان میکنند، منت روی سرمان میگذارند، انگار بهگدا میبخشند! میگویند مملکت شما هزینه تولید بمب اتم دارد، هزینه خوراک و پوشاک شماها را ندارد؟ پدرسوختهها فکر میکنند ما برای غذا و پوشااک آمدهایم، مُرده شورریخت شون ببره ! ما که روسی و هندی و آفریقایی و عرب نیستیم بیاییم اروپا گدایی بکنیم! من بر میگردم ایران، اونجا آزادی نیست، تأمین نیست، ولی وطن که هست، گور پدر همهشان. گفتم: زن! رفتی ایران مجبورت میکنند نماز بخوانی... ها ! گفت: خُب میخونم، من مسلمونم، چه ایرادی دارد؟ چادر سرم میکنم نماز میخونم. دیدم طفلکی حواساش نیست. * یکی دو روز پیش، پس از تماسی که از طریق «گوگلتاک» با یکی از همکلاسیهای سابقاش داشته بود، متوجه شدم حسابی ترسیده است و جیکاش در نمیآید. همکلاسی بهش هُشدار داده بوده: یکوقت اینطرفا پیدات نشه ... ها ! برادران و درجهداران انتظامی شهر و مأمورین حافظ بیضهی اسلام، خصوصا سردار زارعی ها وسط خیابون بلندت میکنند ها، میبرندت مسجد مجبورت میکنند نماز بخوانی...ها ! عیال پرسیده بوده: این دیگه چهجور دختر بلند کردنه؟ آدم را بهزور میبرند مسجد مجبور میکنند نماز بخونه؟ اوا... خاک بر سرشون! عیال تو این میون یادش اومده بود من خودم اون موقعها، اوایل جوونی، چهجوری بلندش کرده بودم! دوستاش گفته بوده: بعله باید نماز بخونی، اونام لُختِ لُخت... !! عیال آب دهانش را قورت داده گفته: بهحق حرفهای نشنیده! یعنی میگی خدا همچین نمازی را قبول میکنه؟ همکلاسی گفته: والله نمیدونم! ولی انگار در جمهوری اسلامی یکجور نماز ویژه، مختص خواهران اختراع شده که فقط شامل رکوع و سجود میشه، نه اقامه داره، نه قنوت، نه قُل هوالله داره، نه جنود ... پیشنماز هم در حقیقت پسنماز است، که در پشت جبهه از کیان نظام پاسداری میکنه، مبادا خللی در ارکان رکوع و سجود انجام بپذیره. هر خانمی هم در مقام اعتراض بربیاد، میگویند: ما که نماینده امام و ذوبشدگان ولایت هستیم بهتر میفهمیم یا تو؟. * گفتم: ( یعنی من، میداف، گفتم): خُب ... تو حالا به همین دلیل ماتم گرفتهای؟ عزا گرفتهای مبادا زنات برود ایران و مجبورش بکنند لُخت نماز بخواند؟ مگه مجبور است برود ایران؟ خُب نرود؛ صب کند تا اون سردار اسلامی، سردار زارعی را، بگیرند و زنداناش بکنند، جریمهاش بکنند، پدرش را در بیاورند. گفت: او را گرفتند ولی باز ولاش کردند! گفتند دستگیری وی باعث آبروریزی اسلام و قوای انتظامی میشه؟ گفتم: بی بی سی میگه دوباره او را گرفتهاند، بازداشتاش کردهاند، متهم بهانواع و اقسام جرائماش کردهاند، جز نمازگزاری به عریان. گفت: آقا نگفتم کارد دسته خودش را نمیبُره، مگر اون یکی رئیس دادگاه کرج را، که از دختران بیگناه مردم یک جندهخونه اسلامی راهانداخته بود چهکارش کردند؟ حالا بقیهاش را نمیگم. گفتم: باز هم نفهمیدم تو چرا ماتم گرفتهای؟ گفت: مشکل من نمازگزاری خواهران نیست، مشکل من چیز دیگرییه. گفتم: ما ایرانیها ضربالمثلی داریم میگوید: مشکلی نیست که آسان نشود. مشکل برای این پیش میاید که حل بشود. اگر مشکلی وجود نمیداشت زندگی یکنواخت و خستهکننده میبود و ما هم مثل گوسفندان علفمان را میخوردیم، پشکلمان را میریختیم و تا روز بعد و علف بعدی، بع بعای میکردیم و نشخواری. تنوع زندگی در چالش است، در تکاپواست، برای یافتن راهحلهایی که با آن مشکللاتی را که پیش میآیند، حل و فصل بکنیم. اینهمه فرمول ریاضی، و فیزیک و شیمیک و ژنهتیک برای چی بهوجود آمده؟ اگر برای حل مسایل و مشکلات زندگی نیست، پس برای چیست؟ گفت: شما بازهم دریانوردی حرف زدید و هر مشکلی را میخواهید با حساب و هندسه و جبر و مثلثات حل بکنید. گفتم: خوب مثالی زدی! من اگر در دریا با مشکلی روبرو بشوم، با عقل و شعور و با تجربه زود حلاش میکنم، اگر قرار باشه مثل تو بنشینم و زانوی غم در بغل بگیرم و تو سر خودم بکوبم، هم خودم، هم کشتیام، هم میلیونها دلار کالا و از همه مهمتر جان انسانهایی که در مسؤلیت من و به دست من سپرده شدهاند، با کشتی بهقعر اقیانوس میفرستم. تو اگر نمیتوانی مشکلی را حل بکنی تقصیر از مشکل نیست، تقصیر از خود تواست گفت: مشکل من آخه حل شدنی نیست. گفتم: حالا بگو ببینم مشکلات چی هست؟ بعد ببینیم حل شدنیهست یا نیست؟ گفت: مشکل من آخوند های حاکم بر وطنام هستند. شما که برای حل هر مشکلی یک فرمول ریاضی دارید بفرمایید با کدام فرمول ریاضی و با کدام قضیه هندسی و با کدام ضرب و تقسیم و دیفرنسیال و مثلث فیثیاغورثی میتوانید مشکل ایران آخوندزده را حل بکنید؟ گفتم: آخوندها و وجودشان در یک اجتماع بهعنوان یک مشکل ریاضی رده بندی نمیشوند تا من فرمولی برای حل و فصلاش ارائه بدهم! آخوند و سیستم آخوندی آفت است، اپیدمیست! همانطور که مزارع گندم و ذرت ... دچارآفتزدگی میشوند، اجتماع هم گاهی دچار آفت میشود، نمونهاش بسیار داریم. گفت: راه علاج چیست؟ گفتم: راه علاج همان راهیست که با آن آفاتِ گندم و ذرت را بر طرف میکنند. * سرش را خارانید و گفت: هوم... نفهمیدم ملتفت شد یا نه؟ زیرلب گفت: یک سؤال دیگر دارم بعد مرخص میشوم!
گفتم: بگو! گفت: من تا کنون فکر میکردم فلسفهی انتخابات و اخذ رأی در یک کشور، گزینش افرادی است از طرف قاطبه مردم تا به نمایندگی از جانبِ آنها قوانین وضع بکنند؛ تا نیازمندیهای زندگی مردم را به نحوی شایسته برطرف بکنند، تا .... گفتم: خُب ؟ حالا چی شده؟ منظور...؟ گفت: رهبر گفته است: ما با این انتخابات کمر آمریکا را شکستیم، مشت به دهان استکبار جهانی کوبیدیم، پوزه دشمن را بهخاک مالیدیم! بوش و اولمرت را (بدون آنکه از آنها نام ببرد) بهخاک سیاه نشانیدیم، پایههای کاخ سفید را بهلرزه در آوردیم، صهیونیسم بینالملل را عاق و جزغاله کردیم و خاکسترشان را بر باد دادیم، سر شیطان بزرگ را بهسنگ کوبیدیم، توطئهي دشمن را افشا و دسیسههایشان را نقش بر آب کردیم! * سپس آهی کشید و گفت: من از خود میپرسم: خُب اینها همه سهم دشمن بود، ولی سهم ما ایرانیها چی شد؟ ما چه نفعی از انتخابات بردیم؟ گفتم: سر بهسر رهبر نگذار، او ولایت مطلقه است، هرچه دلاش بخواهد میگوید و میکند. تو از او انتقاد مکن! این سید علی آن سید علی نیست که تو قبل از انقلاب میشناختی! این سید علی آن سید علی هم نیست که هوشنگ اسدی در زندان شاه، کمیته مشترک، سلول 11 بند یک میشناخت [ + ] . اگر زیاد فضولی بکنی، ذوبشدگان در ولایت، تو را میبرند تو همین مسجد هامبورگ خودمان، لختات میکنند، مجبورت میکنند نماز بخوانی...ها! آنگاه به رکوع و سجود میبرندت...ها! گفت: هه هه ... آنها زنها را بهرکوع و سجود میبرند، من مَردَم ! گفتم: ای مرد خوش خیال، تا تو بیایی ثابت بکنی مرد هستی؛ خایههایت را از پَس کشیده ند، عامو...
|
![]() |